هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸
#12

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
روی صندلی جلوی در نشسته بودم ؛ دست هایم را توی هم قلاب کرده بودم و با انگشتانم بازی می کردم . با اینکه در بسته بود ولی صدای مامانم رو به راحتی می شنیدم که با بابام بحث می کرد . اونم مثل بقیه نگران بود که من ساحره نباشم . و من ؟.... خوب ، آره ، خودم هم فکر می کردم بالاخره مشنگ زاده بودن پدر و مادرم یه جایی خودش رو بروز داده . همیشه فکر می کردم امکان نداره که وقتی ما نسل اندر نسل مشنگ زاده هستیم ، باز هم بچه های خانواده مون جادویی باشن . شاید این از شانس بد من بود که این اتفاق برای من افتاده بود . ده سالم داشت تموم می شد و هنوز هیچ نشونه ای از جادویی بودنم بروز نداده بودم . مامانم نمی دونست با یه فشفشه باید چی کار کنه . از من خواسته بود پشت در بشینم و منتظر بمونم تا صدام کنه .

حوصله ام سر رفته بود . به گلدون کنار دستم نگاه کردم . رویش تمرکز کردم و سعی کردم بدون اینکه بهش دست بزنم پایین بندازمش . هیچ اتفاقی....گلدون با سرسختی سرجاش ایستاده بود . با ناراحتی روم رو برگردوندم . چرا فقط من فشفشه بودم ؟ چرا برادر و خواهرم جادوگر بودن و من نه ؟! چشم هام پر از اشک شد . به سمت پنجره رفتم و به آسمون خیره شدم . هیچ ابری توی آسمون دیده نمیشد . هوا صاف و آفتابی بود ، و فقط لکه ابر سیاهی گوشه ی آبی آسمون رو لکه دار کرده بود . با خودم فکر کردم :
-مثل من که شجره نامه خانواده رو لکه دار کردم . آلتیدای فشفشه.....فکرش رو بکن !

قطره های اشک از چشمهام سرازیر شده بودن . احساس کردم لکه ابر به سرعت به من نزدیک می شه . اشک هام رو پاک کردم و به آسمون خیره شدم . حتما خیال کرده بودم که ابر حرکت می کنه . اما نه.... انگار واقعا داشت به سمت من می اومد . وحشت زده از پنجره فاصله گرفتم و روی صندلی کز کردم . نه..این کار من نبود .... بود ؟!

به دست هام خیره شدم که داشتن می لرزیدن . جراتی به خرج دادم و دوباره به پنجره نزدیک شدم . ابر سیاه از بالای پنجره گذشت و به سمت اتاق بغلی رفت . پر سیاهی چرخ زنان پایین افتاد . یه پرنده ؟!...
صدای تق تق بلندی به گوش رسید . قلبم داشت از جا کنده می شد . مامانم جیغ بنفشی کشید . به سمت اتاق دویدم و در رو باز کردم . مامانم غش کرده بود و بابام داشت با دست های لرزان پاکت نامه زرد رنگی را از منقار جغد سیاه می گرفت که با جوهر سبز روش اسم من رو نوشته بودن و آرم هاگوارتز روی مهر و موم درش به من چشمک می زد.....


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
#11

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
غیر از این انتظاری از من نمی رفت! باید یک ساحره می بودم وگرنه تمام خانواده تکفیرم می کردند.

روز تولد یازده سالگیم بود. تا به حال جغدهای هاگوارتز دیر نکرده بودند. زمان بندی پروفسور دامبلدور محشر بود. همیشه زمانی که آخرین شمع تولد فوت می شد، جغد حامل نامه سر می رسید.

آنقدر عجله داشتم که صبر نکردم مهمان ها برسند. صبر نکردم کیک به سالن آورده شود. حتی صبر نکردم که جن خانگی مان، شمع ها را روی کیک بگذارد.

شمع ها را روی میز چیدم. جن خانگی را مجبور کردم روشنشان کند و بلافاصله فوت کردم.

تمامشان خاموش شدند. تا دانۀ آخرشان. ولی خبری از جغدها نبود

اشک ریزان به اتاقم دویدم و برای مهمانی هم پایین نیامدم. وقتی بلاتریکس در اتاقم را کوبید و گفت:
- سیسی بیا تولدت شروع شده. همۀ مهمونا رسیدن.

تنها فریادی کشیدم:
- نمی خــــــــــــــــــــــــــــــوام! همشون برن پی کارشون.

صدایی مهربان به گوشم رسید:
- اوه. پس یعنی من باید متاسفانه این نامه رو با خودم به هاگوارتز برگردونم؟

از جا پریدم. دوان دوان به طرف در هجوم بردم و محکم بازش کردم. آن چشمان آبی در پشت عینک نیم دایره خندان به من نگاه می کردند. چطور می توان چشمانی را خندان مجسم کرد؟ ولی حقیقت داشت. این چشم ها می خندیدند.

هرچه بعدها پیش آمد و هر شایعه ای درموردش شنیدم، هرگز نظرم را درمورد پیرمرد مهربان تغییر نداد. پیرمردی که با رساندن دعوتنامۀ هاگوارتز به دختر کوچولوی ته تغاری خانوادۀ بلک، برای لحظه ای، دل کودکی بی مادر را شاد کرد.



Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
#10

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
یه پستچی با سبیل های گنده جلوی درمون وایساده بود.این قدر ترسیدم که خاله ام رو صدا کردم!
یه نامه بود برای پسر خاله ام!!
داشتم دق می کردم.
خلاصه تازه فهمیدم که اون جغد بود؛نه پستچی!!!!!
جغده رو دنبال کردم و به ایستگاه نه و سه چهارم رسیدم و چشمم به هاگرید افتاده بود.
بلافاصله توی چمدو یکی از بچه ها قایم شدم و تا 12 روز اون جا موندم.
از اون جایی که پیدا بود،پسر خاله ام نیومده بود و به این ترتیب من به جای اون ، جادوگر شناخته شدم!!!!


ویرایش شده توسط Super Seeker در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲ ۱۳:۰۷:۰۶

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
#9

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
پاكت نامه را باز كردم.دست خط ظريفی خبر از جادوگر شدنم داده بود.از خوشحالی می خواستم پر در بياورم ودر آسمان صاف و آفتابی دلم پرواز كنم



Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۶:۰۲ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#8

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
تق تق تق !
در با صدای تق تق زده میشد . از پله ها شیش تا یکی پایین پریدم. با عجله سمت در رفتم تا در را باز کنم که ناگهان صدای موتور سیکلتی امد و من با تعجب و ناراحتی در را باز کردم . کسی پشت در نبود . در خیابان پریدم . هیچ موتوری در خیابان نبود !
با خودم گفتم : عجب توهمی زده ام !
بعد اومدم در رو ببندم که متوجه یه چیز سفید روی زمین شدم . خم شدم و چشمم به یه نامه افتاد .
وقتی نامه رو برداشتم یه حس خیلی عجیب بهم دست داد. یاد قورباغه ام افتادم که بیچاره رو برای اینکه با بالهای مصنوعی که از کاغذ براش ساخته بودم وادار کنم که پرواز کنه از بالای پشت بوم , پرتش کرده بودم پایین .
و بعد تصویر قتل () جوجه هام جلوی چشمانم نقش بست ...
یکی از انها را در چاه دستشویی فرو برده بودم و کاملا یادم میامد که چطور با دنپایی به او ضربه میزدم تا داخل چاه گیر کند .
لبخندی روی لبم نشست .
با خودم : چه قاتلی بودم من !
و بعد تصویر ان یکی که زیر فرش گذاشتمش و رویش نشستم ... یا انی که در دستم انقدر فشارش دادم تا چشمانش ترکیدند ...
صدای قدم هایی از طبقه ی بالا به گوش رسید و من سریع نامه را باز کردم .
سلام , چطوری ؟!
میخواستم شما رو به مدرسه ی خودم دعوت کنم . باید فردا به اینجا بیایی . اینجا دورمشترانگه و اماده اس که از هر قاتل پلیدی به خوبی پذیرایی کنه . امیدوارم که ادما رو هم مث جوجه هات زرت و زورت بکشی !


فردا دم در مدرسه
من : اینجا دیگه کجاست ؟!
پسری که کنارم بود گفت : خوشت نمیاد ؟! مدرسه ی بدی نیس .. حیف که میگن توش جادوی سیاه به کار میبرن ....
من : جادو ..؟
پسر : پس چی فکر کردی ! فک کردی میای اینجا تا مثلا راهبه بشی !؟
من : ولی من جادوگری بلد نیستم ... من که جادوگر نیستم ...
پسر : چه اهمیتی داره ! وقتی اینجا دعوت شدی یعنی یه قدرتی داری دیگه . راستی من ویکتورم ....
اهمی کردم و از او یه ذره فاصله گرفتم . بعد به ساختمان بزرگ مدرسه خیره شدم ... یعنی این ممکن بود که من هم یه جادوگر باشم ؟! نه چون من ساحره ام .
وقتی که بالاخره نفس عمیقی کشیدم همراه با ویکتور وارد مدرسه شدیم .
بعد از فارغ التحصیل شدن :
من : چه حالی میده ! اوداکداورا ! دیگه لازم نیست واسه جوجه کشی از روش های به اون سختی استفاده کنم !
ویکتور که همراه من بود و جوجه هایی را که از تیر رس افسون من فرار میکردن و میگرفت : باب تو چقدر پلید بودی ما نمیدونستیم !
من : خوب شد که حالا میدونی !
و من به راستی یک ساحره شده بودم ... قدرت جادویی داشتم و باورم نمیشد که تمامی ان قتل ها در کودکی , به خاطر جمع شدن تمامی استعداد های درخشانم (!) بوده است !
---------------------
فاز میکنی اسعدادو ؟! اوداکداورا !:bat:


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۳ ۶:۱۷:۳۹

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
#7

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
كيف مدرسه ام را به زمين مي كوبم و خود را روي تختم پرت مي كنم. اشك ها بي اختيار از چشمانم پايين مي آيند و نمي توانم آن ها را متوقف كنم. از تنهايي و تحقير خسته شده ام. كاش مي شد به دنياي ديگري بروم. هر جايي جز اينجا.
ناگهان صداي شكستن شيشه مي آيد. از جا بلند مي شوم و با تعجب به اطراف خيره مي شوم. روي زمين پر از شيشه خرده است. به بالا سرم نگاه مي كنم... لامپ آويزان از سقف شكسته.

تابستان است و هوا خيلي گرم. كتابي را كه براي سومين بار در حال خواندنش هستم، مي بندم و بي حوصله به بيرون از پنجره نگاه مي كنم . درختان هم مثل من انگار حال و حوصله ندارند. با برگ هاي سبز مايل به زرد منتظر بادي هستند تا شاخه هايشان را در هوا تكان دهد و زندگي ببخشد.
از اتاقم بيرون مي آيم. مي خواهم بيرون از خانه بروم تا شايد طبيعت مرا از دست افكار آزاردهنده ام نجات دهد.
نزديك چهارراه سندي، يكي از همكلاسي هايم را مي بينم. بدبختانه مي فهمم او هم مرا ديده و دوان دوان خود را به من مي رساند. توجهي نمي كنم و به راهم ادامه مي دهم.
- هي لورا! ممنون! من كه دارم هنوز به تركيدن كيسه ي شير مي خندم. واقعا به اين خنده احتياج داشتم.
اين را پشت سرم مي گويد و به سرعت از كنارم رد مي شود. آهي مي كشم و دستم را بر صورت سرخ شده ام مي كشم. چرا هيچ كس اين اتفاق هاي مسخره را فراموش نمي كند؟ آن روز من از دست جف، يكي از هم گروهي هايم، خيلي عصباني شده بودم. در حالي كه به او اخطار مي دادم، كيسه اي را كه در آن شير ريخته بوديم در دستم نگه داشته بودم. اما بعد از اينكه جف در جواب فقط شكلكي برايم درآورد، خيلي عصباني شدم. ناگهان كيسه نمي دانم چه طور تركيد! شير از سر تا پايم را كثيف كرد و من با آن ظاهر وحشتناك دلقك كلاس شدم.
از رفتن به كنار دريا منصرف مي شوم و خود را به خانه مي رسانم. به اتاقم پناه مي آورم و سعي مي كنم خود را با خواندن كتاب سرگرم كنم.
يك ساعت بعد صداي مادرم را مي شنوم كه مرا صدا مي كند. به طبقه ي پايين مي روم و او را كنار در ورودي پيدا مي كنم. در دستش دو نامه است و وقتي مرا مي بيند يكي از آن ها را به من مي دهد.
- اين مال توئه. اسمت روشه.
با چشم هاي گرد شده به نامه نگاه مي كنم. درست است. اسم من و آدرس خانه پشت آن نوشته شده. پاكت را باز مي كنم و نامه ي تويش را بيرون مي آورم.
مدتي بعد سرم را از روي كاغذ بلند مي كنم. مادرم همچنان به من خيره شده. قبل از اينكه سوالي بپرسد، مي گويم:
- چيز مهمي نيست.
باز بچه ها مرا مسخره كرده اند. آيا اين توهين و تحقيرها هيچ وقت به پايان نمي رسند؟ زير لب مي گويم:
- مدرسه ي جادوگري! آره، كاش كه واقعا وجود داشت تا از دست شما راحت شم.
و به سمت اتاقم به راه مي افتم. غافل از اينكه نامه هاي ديگري انتظارم را مي كشند.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
#6



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
- خانم میدوز! پسر شما برای هفتمین بار شیشه های طبقه ی چهارم رو شکونده!
خانم میدوز با ناباوری ابتدا به مدیر و سپس به دویل نگاه کرد :
- چی داری بگی؟!
دویل با قیافه ی حق به جانبی که با معصومیت تلفیق(!) شده میگه: مامان چطور ممکنه من همه ی شیشه ها رو همزمان بشکونم؟!
مامانه با وجود اینکه مطمئنه دویل همه ی شیشه ها رو شکونده به سمت مدیر بر می گرده و منتظر جواب می مونه.
مدیر: خب راستش خودم هم نمی دونم که چطور چنین چیزی ممکنه ولی ... ( مامانه یه ابروشو بالا می بره) خب ... ( بعد از چهار دقیقه و شونصد ثانیه مکث ) مثل اینکه هیچ راهی برای ... اثبات اینکه ... پسر شما شیشه ها رو شکونده ... وجود نداره ..( این جمله رو در حالی که کلمه ها به زور از دهنش خارج میشه میگه )
و بدین سان! برای هزارمین بار دویل بی گناه شناخته میشه ... در راه بازگشت مامان از یه طرف خوشحاله که مجبور نیست پول شیشه های شکسته رو بده و از طرف دیگه ناراحته که نمی تونه پسرش رو برای این کار تنبیه کنه! چون همه به این نتیجه رسیده بودن که دویل کاری نکرده ...
- داستان دنی کوچولو رو برات تعریف کردم که ...
- آره مامان! تا حالا صد بار گفتی! فقط هر بار اسم اون پسره که کار بد می کنه رو عوض می کنی! آخر سر هم غوله ... راستی مامان غول وجود داره؟!
- البته که ... چرا! وجود داره و پسرایی رو که کارای شرورانه می کنن می خوره!
دویل با خودش فکر کرد که داره چرت می گه و دیگه چیزی نگفت ... در راه بازگشت به خونه بیلی رو دید. مطمئن بود که اون به مدیر گفته که دویل شیشه ها رو شکونده ... انگشت اشاره ش رو به سمت آسمون می بره ( تو مایه های رضازاده ) و بیل به سرعت فرار می کنه ... تقریبا همه ی بچه های دهکده از کار های عجیب دویل خبر داشتن به همین دلیل به محض دیدن کوچکترین حرکت غیر عادی از طرف اون پا به فرار می گذاشتن. ولی والدین بچه ها که معتقد بودن این حرفا با منطق جور در نمیاد خواسته یا نا خواسته به خودشون می قبولوندن که دویل یه بچه ی معمولیه. دویل با خودش فکر کرد که همیشه هم این طور نیست ... من ناخواسته این کارا رو انجام می دم ... بعد یکم بیشتر فکر کرد و به این نتیجه رسید که زیاد هم ناخواسته نیستن! یه نیشخند زد و پشت سر مامانش وارد خونه شد.
شب به سرعت یک چشم بر هم زدن از راه رسید. دویل به اتاقش فت تا بخوابه. هنوز پتو رو رو خودش نکشیده بود که طبق روال هر شب مامانش به اتاق اومد تا بر خلاف اصرار های زیاد دویل مبنی بر اینکه " باب بی خیال نمی خواد داستان بگی" برای دویل قبل از خواب داستان بگه ...
- امشب می خوام داستان سیندرلا رو تعریف کنم!!!
مادر دویل اصرار زیادی در تغییر دادن داستان ها به سبک خودش داشت و دویل به این فکر می کرد که احتمالا در آخر داستان سیندرلا به خاطر کار های شرورانه ش توسط غول بزرگ و زشت و وحشی و ... خورده میشه!
- سیندرلا که کلاه قرمزی رو سرش داشت با یه سبد کلوچه به سمت خونه ی مادر بزرگش که در وسط جنگل تاریک و وحشتناکی بود می ره! در راه برای گرگه بد جنس جفت پا می گیره و اونو به زمین می ندازه و با تغییر صدا خرگوش های کوچولو رو می ترسونه ... در همین لحظه فرشته ی مهربون با صدای تق بلندی ظاهر می شه ...
- تق!
مامان با تعجب اطرافش رو نگاه می کنه ولی اثری از فرشته ی مهربون نیست! دویل به سرعت به سمت پنجره می ره چون برخورد یه جسم با اون رو دید. پنجره رو باز می کنه . جغد خاکستری بزرگی وارد اتاق میشه ... دویل با ناباوری ابتدا به مامانش بعد به جغد، بعد به پاکتی که جغد به همراه داشت نگاه می کنه ... دوباره باز به مامانش نگاه می کنه ...
- این دقیقا شبیه قسمتیه که جغد نامه بر، کارت تبریک سال نو رو برای سیندرلا میاره و سیندرلا اونو می کشه و ...
دویل بدون توجه به مامانش که هنوز داشت حرف می زد به سمت جغد می ره و پاکت رو از پای جغد باز می کنه. روی پاکن نامه با جوهر سبز نوشته شده:
لیتل نورتون، آلفانیا، کوچه ی سوم، پلاک17، آقای دویل میدوز
دویل به سرعت پاکت رو باز می کنه و شروع به خوندن می کنه:
مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز
به مدیریت آلبوس دامبلدور ..........................
دویل با تعجب نامه رو سه بار می خونه و با خودش فکر می کنه که این یکی از شوخی های بچه های دهکده ست ... نامه رو به مامانش نشون می ده و مامانش می گه:
- ااااا چه جالب! این دقیقا شبیه اون قسمت از داستانه که ....
دویل با عصبانیت باد رو از دهنش خارج می کنه و نامه رو از دست مامانش می گیره ...
- جواب ابن شوخی مسخره شون رو می گیرن!
خلاصه هی نامه می فرستن براش هی این باور نمی کنه تا آخر سر با کتک می فرستنش هاگوارتز ...
پایان
-----------------------------
بعد عمری یه لحظه حسش بود پست بزنم ... حاشیه پردازی و این حرفا زیاد داشت ولی همینه که هست! بعد طبق دستور زبان جدید نوشتم شما بخونید فکر می کنید مشکل دستوری داره در صورتی که این طور نیست!



Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
#5

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- پدر... پدر... نمیشه منو بیخیال شی؟؟ امروز با سارا هاپکینز قرار دارم! امروز نوبت ماست که کار خونه درختی رو پیش ببریم
جیمز، پدر استفان، عرق صورتش را پاک کرد و نگاهی به پسرش انداخت.
- میدونی که امروز باید برداشت محصولمون تموم شده باشه... نمیتونی به دوستات بگی فردا میری؟

آه از نهاد استفان درآمد. او دلش نمیخواست سر مزرعه کار کند، پسری به سن او باید مشغول تفریح باشد، نه آنکه روزی پنج ساعت مداوم در مزرعه انرژی اش را مصرف کند. نگاهی به مزرعه بزرگشان انداخت و گفت:
- پدر، چرا هیچ وقت واسه اینجا کارگر نگرفتی؟ ما که وسعمون میرسه...

جیمز قمقمه آبی را که مینوشید پایین آورد و به دستش داد و گفت:
- تو چرا نمیخوای یاد بگیری، ما باید بتونیم روی پای خودمون وایسیم. اینجوریه که وقتی بزرگ شدی میتونی با افتخار بگی که یک مردی! من نمیتونم مثل مکبون های تنبل و طماع باشم که صبح تا شب قمار بازی میکنن و مردمو بی چیزو به کار میگیرن توی مزرعه... آخرشم یه قرون میذارن کف دستشون.. من نمیتونم!

دیگر گوشش به این حرفها عادت کرده بود. جیمز مردی خودرای و غد بود. هیچ وقت حاضر نمیشد کارهایش را دست دیگران بسپارد. حتما باید خودش همه کارها را انجام میداد و حالا دلش میخواست پسرش نیز مثل او کاری بار بیاید و روی پای خودش بایستد.

خارج از دهکده، جایی نزدیک نهر درخت عظیم و قطوری بود که همیشه مکان تفریح و استراحت بچه های ده بود. آنها تصمیم داشتند آن را تبدیل به یک خانه درختی مجلل کنند. هر کس به نوبه خود روزانه می آمد و قسمتی اش را می ساخت و امروز نیز نوبت به استفان و سارا رسیده بود.

غرغری سر داد و با کارش مشغول شد.
یک ساعت دیگر محصول جمع آوری کردند. کاشت امسالشان خوب بار داده بود و به آن معنا بود که این ماه میتوانستند چند اسب قوی بخرند. این برایش خوشایند بود اما نه به اندازه وقتی که پیش دوستانش است.

بالاخره دست از کار کشیدند و برای نهار به خانه رفتند.
از بیرون یک خانه چوب ساز، کهنه و محقر به نظر می رسید. اما وقتی واردش می شدی دنیای رنگ چشمانت را نوازش میداد.
با وجود یکدندگی پدر، مادرش خیلی خوش سلیقه و با ذوق بود. روی در و دیوارشان مناظر زیبایی طراحی کرده و دکور خانه بسیار شیک و مهندسی طراحی شده بود.

- مادر ناهار چی داریم؟
- اگه دست و صورتتو تمیز بشوری هم راه دماغت باز میشه و هم چشات میتونه ببینه چی داریم!! استیک با سس قارچ، نظرتون چیه؟؟

پدر جوابی نداد، اما استفان به علامت خوشحالی هورایی کشید و پس از شستن سروصورتش به میز غذا حمله ور شد.

پس از صرف ناهار آن چیزی را که مدتها در گلویش گیر کرده بود با پدرش مطرح کرد. البته مادر در جریان بود اما اصل پدرش بود.

- پدر. . میخواستم یه چیزی بگم..

- بگو پسرم..

- من تصمیم گرفتم... تصمیم گرفتم که...

- که چی؟

نفس عمیقی کشید و گفت: میخوام برم مدرسه..

- مدرسه؟؟
نگاه پدر روی پسر خیره ماند. استفان سرش را پایین انداخت. آخر چرا نمیتوانست به مدرسه برود؟ آیا واقعا پدرش نمیخواست به او اجازه بدهد که سواد داشته باشد؟ تا آخر عمر باید در مزرعه کار میکرد؟

- من...

ناگهان جیغ مادر از آشپزخانه بلند شد. هراسان از آشپزخانه به سرسرا دوید و فریاد زد:
- برو اونور حیوون کثیف!! یکی اینو از من دور کنه!!! نهههه!!!

پرنده ای قهوه ای و بزرگ دور اتاق میچرخید و هوهو میکرد..

استفان کتابی برداشت و به سمتش انداخت. جغد جاخالی داد و یک راست به سمتش شیرجه رفت..

استفان دستش را روی صورتش گذاشت و فقط فریاد کشید.. صدای شکستن شیشه به گوشش میرسید و جیغ جیغ جغد... چند ثانیه همانطور چشمانش را بسته نگاه داشت و فریاد زد... سپس ساکت شد. آرام آرام پلک هایش را گشود و نگاهی انداخت.

ابتدا جغد را دید که به لوستر آویزان شده و از حال رفته است. سپس پدر و مادرش را دید که مات و متحیر به صحنه خیره شده اند.

- ت... تو... چیکار کردی؟؟
- اوو.. اون نور چی بود؟ چ..

وزش تند باد نشان از این بود که یک نفر، کسی که نمیشناخت، درها و پنجره ها را باز کرده بود.

مادرش کمی به خود جرئت داد و به پاکتی که به پای جغد بسته بودند اشاره کرد.
جغد بیچاره خشک شده و مطمئنا مرده بود.

جیمز دست برد و پاکت را از پای جغد باز کرد و اجازه داد تا جسد خشک شده جغد روی لوستر بماند. اصلا چنین اتفاقی به این سرعت غیرقابل باور بود، و از آن باورنکردنی تر نامه ای بود که پشت پدر را به لرزه می انداخت..


امضا چی باشه خوبه؟!


Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
#4

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
درون اتاقك تاريكم نشسته بودم. باز هم كتاب پدربزرگ بر روي پاهايم بود. دستم را بر روي صفحاتش آرام حركت دادم. صفحه هاي كتاب مانند تكه آهني به سوي دستانم جذب مي شدند.

مادرم مي گفت نبايد از قدرت هام استفاده كنم، هنوز وقتش نرسيده. گرچه اون هنوز هم نمي دانست كه ديشب اين من بودم كه چاقو را به سوي بازوي ايپرات- جن خانگيمان- فرستادم.

خانواده ام همگي جادوگر بودند. از آن جادوگرهاي اصل و نسب دار! از بچگي هميشه به من مي گفتند كه روزي جادوگر پرقدرتي خواهم شد، از نظر آنها قدرت در رگ هاي خانواده جاري بود!

در چهارسالگي وقتي سيرينا ، دختر عمويم، مرا از روي اسب كوچكم به زمين انداخت به قدري عصباني شده بودم كه جوش هايي را كه بر روي صورتش در آمدند را نديدم. از همان موقع بود كه پدرم مرا تحت تعليم خودش در آورد و راه هاي كنترل نيروهايم را آموزش داد. اون مي گفت در شان يك دختر اصيل زاده نيست كه قدرت تحت فرمان درآوردن نيروهايش را نداشته باشد!

و من آموختم! گرچه سخت بود اما توانستم آنها را به خدمت در آوردم! ديگر نيازي نبود تا اتفاقي خارج از اراده ام رخ بدهد. حالا خودم هر طور كه نياز داشتم از قدرتم استفاده مي كردم!

صداي قدم هايي كه در راه رو به گوش رسيد مرا از افكارم خارج كرد. كتاب پدربزرگ را بر روي قفسه ي آخر كتابخانه هدايت كردم. شايد فردا شب مي توانستم چيزي دگر را تمرين كنم!

................................................................................
راستش تاپيك خوبيه! اما موقع نوشتن طوري نويسنده رو محدود مي كنه! شايد اگر مقداري بشه سوژه را تغيير داد بهتر باشه! به عنوان مثال به جاي اينكه تنها اين باشه كه چطور فهميدند جادوگر هستند در مورد زندگي كلي بچه هاي جادوگر پيش از هاگوارتز صحبت كنه!
اين تنها يك نظره!!

موفق باشيد!



Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۵
#3

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
صدای قدم­های خانم براون که در بين رديف­های صندلی بچه­ها بالا و پايين مي­رفت باعث ميشد وايولت(Violet)بيشتر هول شود...هيچوقت از رياضی خوشش نمي­آمد و حالا که هر چند دقيقه يک بار معلم عبوسشان به برگه­ی او نگاه می­کرد و نفس حاکی از نارضايتی­اش را با حرص بيرون مي­داد اين نفرت شدت مي­يافت.با حالتی آزمندانه به لوکاس(Lucas)،شاگرد اول کلاس که روی برگه­اش خم شده بود و تندتند جوابها را مي­نوشت نگاه کرد.هرچند از او خوشش نمی­آمد اما نشستن در کنار او سر جلسه­ی امتحان خالی از لطف نبود،اگر فقط مي­توانست برگه­ی او را ببيند...در برابر چشمان حيرت­زده­ی وايولت برگه­ی لوکاس از آن طرف کلاس به پرواز درآمد و درست جلوی خودش،بر روی صندلی فرود آمد...

چند ساعت بعد،در دفتر مدرسه...

- خانم اين دفعه­ی پنجاه و هفتم...نه هشتمه که دخترتون در جلسات امتحان تقلب می­کنه،اگه فقط يک بار ديگه تکرار بشه...
وايولت که در کنار مادرش کز کرده بود به قيافه­ی آقای مدير نگاه می­کرد.دلش می­خواست آن چند تار مو را هم از سر او بکند و ساعت­ها به قيافه­ی وزغ­مانندش بخندد...
- ...اگه قرار باشه همه­ی بچه­ها...قورقور...قور...
مدير که رنگش مثل گچ سفيد شده بود گلويش را فشار مي­داد اما باز هم صدايي جز«قور قور»از آن خارج نمي­شد.خانم کِين(Kane)،مادر وايولت دست او را کشيد و درحالی­که از خجالت سرخ شده بود به سرعت از دفتر خارج شد.

چند دقيقه­ی بعد،در ماشين...

آن­ها پشت چراغ قرمز گير کرده بودند.مادر وايولت با حالتی عصبی بر روی فرمان ماشين ضرب گرفته بود و در همان حال به اخباری که از راديو پخش ميشد گوش می­داد.وايولت همانطور که به چراغ راهنمايي خيره شده بود گفت:
- اَاااه،پس چرا سبز نميشه؟!
در همان موقع چراغ سبز شد.خانم کِين بدون توجه به اينکه هنوز تايمر چراغ به عدد صفر نرسيده بود و سبز شدن آن غيرطبيعی به نظر مي­رسيد به راه افتاد.
- مامان،چقدر اخبار گوش ميدی؟خب منم ميخوام به برنامه­ی موردعلاقه­م گوش بدم.
- ساکت.
وايولت دستش را جلو برد اما خانم کِين روی دستش زد.وايولت ابتدا با حرص به مادرش و سپس به راديو نگاه کرد...
- بچه­ها،امروز يه برنامه و يه مهمون ويژه داريم...
موج راديو خود به خود عوض شده بود!
- وايولت!ميشه چند دقيقه هم که شده مثل يه بچه­ی معمولی بشينی؟
خانم کِين که قطرات بزاقش به سر و صورت وايولت مي­پاشيد با غضب اين جمله را به او گفته بود.وايولت بغضش را فروخورد،ساکت نشست و ديگر هيچ نگفت.بالاخره به خانه رسيدند و به محض اينکه خانم کِين در حياط متوقف شد وايولت از ماشين پياده شد و به داخل ساختمان رفت.

چند ثانيه­ی بعد،در اتاق وايولت...

وايولت در اتاقش را قفل کرده بود و هق­هق مي­گريست،مادرش از پشت در با او حرف مي­زد.
- عزيزم،برای امروز عصر از دکتر جونز وقت گرفتم...روان­شناس خوبيه...مطمئن باش...
- من ديوونه نيستم!
- دخترم،فقط ديوونه­ها که...چي شد؟عزيزم چيزی شده؟
از آنجا که در همان لحظه جغدی از پنجره وارد اتاق وايولت شده بود او جيغ بنفشی کشيد اما با مشاهده­ی نامه­ای که به پای جغد بسته شده بود ساکت شد و بدون توجه به فريادهای مادرش نامه را باز کرد و خواند...خنده جانشين لب­های برآمده­ش شد و چشمان اشک­آلودش از شادمانی برق زد.در اتاق را باز کرد و نامه را به مادرش داد...

هرچند خانم کِين با خواندن نامه غش کرد اما در روزهای پس از آن خوشحال بود که دخترش جايي مناسب برای در کنار همنوعانش بودن پيدا کرده است.خود وايولت نيز که در نگاه اول جنبه­ی مثبت جادوگر بودن را تنها نداشتن درس رياضی تصور کرده بود بعد از رفتن به هاگوارتز مزايايي فراتر از آن را تجربه کرد.

------------------------

اما دابز عزیز پست شما هم خوب فقط کمی غلط های نگارشی املایی داشت. و همچنین در آخر پست برخلاف روند داستان یک دفعه تصمیم بر اتمام پست گرفتی و سریع تموم کردی ( ما اینجا از پست های با حوصله استقبال میکنیم) خوب اونجا که وایولت(موندم این اسم ها رو از کجا آوردی؟) نامه بدستش رسید خوب به نظر خیلی عجیب به نظرش نمیرسید و من فکر کنم باید کمی برای کسانی که قبلا خبر ندارن جادوگر بودن باید کمی عجیب باشه راستی اونجا که چراغ راهنما را سبز کردی نگفتی حادثه آفرینی کنی؟ توصیه های ایمنی را جدی بگیر.

در آخر نمره من هفت از ده 7/10 با تشکر لوسیوس مالفوی :
wink:


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۲۳:۲۳:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.