هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
تنها چیزی که می دید تاریکی محض بود، دراز کشیده، درون بستری که بوی نم می داد...
با گذشت هر ثانیه، تخت روان سقف دارش(!)، یکبار بالا و پایین می رفت.
بلاخره فهمید! پیکرش بر روی دست های یک جمعیت بود، اما چه کسانی و چرا؟

- میگن مسموم شد...
- آره، مث اینکه کنسرو فاسد خورده بود.

چوب براق و تمیز تابوت زیر نور خورشید می درخشید، تنها چیزی که سکوت حاکم بر فضای گورستان را در هم می شکست، پچ پچ بی وقفه ی افرادی بود که با رداهایی سیاه رنگ، به آرامی پشت حاملان تابوت حرکت میکردند.

- مرلین از گناهاش بگذره، ببین چه جمعیتی واسه تشییعش اومدن!
- مرلین هم بگذره، همین جمعیت نمیگذرن!

جادوگر جوان پس از شنیدن پاسخ همراهش، با تاسف سرش را تکان داد و به تابوتی که هر لحظه دورتر می شد چشم دوخت.

چیزی نگذشت که بدن بی جان عله پاتر کبیر از روی دست مدیران پایین آمد و همراه با تمام خرت و پرت های سی ام اسی و زوپسی و سیم سروری اش، زیر کپه ای از خاک سرد مدفون شد.
آرامگاه باشکوهی بود.

آنیتا دامبلدور، با چشم هایی سرخ که در آن ها اشک حلقه زده بود جلو آمد و طوماری را که در دست داشت باز کرد:
- عله ی کبیر نیز رفت. با وجود تمام زحماتی که برای جامعه مان کشید، با وجود تمام تلاشی که برای یکبار لاگین کردن در هر سه هفته، محتمل شد، با وجود آن همه نسخه ها و برنامه های جدید، با وجود آن همه محبت... چه زشت و چه زيبا... توي تابوت تنها هستش ! چه ثروتمند چه فقير... توي كفن نداره جيب! یوهاهاهاا! اون که دیگه بر نمیگرده! حالا که عله مرده من مدیر برترم! احترام بگذارید و بعد برین سر کاراتون، یوهاهاها!

و این چنین شد که ساعاتی بعد، نسیم شبانگاهی در گورستان تاریک و سوت و کور، وزیدن گرفت و ناله های مرده ی تازه اضاف شده به گورستان را، در های و هوی خود، خفه کرد.

اسمت چیه !؟

- جیـــــــــــــــغ!
- ببند فکتو مرد گنده! ملت مردن (خوابیدن)!

این جمله از دهان مرده ای رنگ پریده بود که سرش را اندکی از داخل گورش بیرون آورده و به عله که جیغ میزد و فرشته ی مرگ که در کنار او ایستاده بود چشم غره می رفت.
عله با چشم هایی نگران به پیک مرگ خیره شد که عینک مطالعه ی روی بینی اش را با دستش جا به جا کرده و طوماری بلند را بررسی می کرد.

- هومم...سابقه ات خرابه پسر، هری پاتر، این پسر پاک که از قضا زنده هم موند، شاکی های فراوان داره، شکایت از طرف خانواده ی دورسلی برای پر کردن خونه از نامه، منفجر کردن نصف اتاق نشیمن، سر کار گذاشتنشون با یه نامه ی مشنگی، هومم..حتی عموت نوشته توی دوازده سالگی اونو از پنجره اتاقت به پایین پرتاب کردی، البته بگذریم از یه مار برزیلی که توی خیابونای یه شهر مشنگی گیر افتاد و زیر شکنجه اسم تو رو برد که باعث آزادیش شده بودی و و و ...!

رنگ از رخسار عله پریده بود، پیک ابرویی بالا انداخت و طومار را برگرداند، سپس ادامه داد:

- اوووووهه! تمام اون قبلیا فقط مال هری پاتریتت بود، و اما در مورد عله پاتر! نچ نچ نچ...نیگاش کن! بذا ببینم، سوءاستفاده از کاربران سایت برای تکمیل فرهنگنامه ی شخصی، مورد ضرب و شتم قرار دادن نمید با استفاده از سیم سرور، پایکوبی بر روی سیم سرور سایت برای دورهم بودن، داشتن منطق بسیار بالا، بلاک هزاران جوان بی گناه و داغ دار کردن خانواده هایشان، عدم تعویض آواتار یا به عبارتی میشه رعایت نکردن بهداشت فردی، ضمن اینکه کلیه ی ممد های خارج از ایفای نقش که به قصد دوستیابی وارد سایت شده و به فاطی هاشون نرسیده بودن، علاوه بر توحید ظفرپور که اظهار داشت شماره ی اما واتسون رو داشتی اما بهش ندادی، ازت شکایت کردن! واقعا که تو چقدر بی رحم و شفقتی بشر، این همه جون از این و اون گرفتم هیچ کجا مث تو رو ندیدم! چه توضیحی داری!؟

اما پیک مرگ پاسخی نشنید چرا که عله پاتر با چهره ای مبهوت فقط به آن لیست بلند بالا و نام آخر آن که "هدویگ" و دلیل شکایتش "بیرون نیامدن از قفس تا لحظه ی مرگ!" بود، چشم دوخته و فکش لحظه به لحظه پایین تر می افتاد.

اما پیک مرگ، وقتی برای تلف کردن نداشت، پس دقایقی با چهره ای متفکر به عله نگاه کرد و بعد دست او را در دست گرفت و قبل از ناپدید شدنشان بود که...
مرده شور، گورکن و سرایدار(!) آن گورستان مشنگی که مردی میانسال و افتاده بود، فانوس به دست از میان تاریکی بیرون آمد و چشمش به عزرائیل و عله افتاد.

صحنه اسلمشن شد،
مرده ها یکی پس از دیگری سر های مشتاقشان را از گور ها بیرون آورده و دستها را به زیر چانه ها زدند، عله خوشحال از آنکه کسی برای نجاتش سر رسیده دوباره فکش را برای داد و فریاد باز کرد، فانوس به آرامی از دست مرد افتاد و ...
صحنه ی عادی برگشت:
- عزرائیل!
- مرده شور!
در مقابل دیدگان متعجب عله، مرده شور و پیک مرگ یکدیگر را در آغوش گرفتند. پیک لبخندی زد و مرد را کمی از خود دورتر نگه داشت و نگاهی به سرتاپایش انداخت:
- کار و کاسبی چطوره پیرمرد؟
عله:

و در سومین ساعات صبح روز بعد، بلاخره گپ دوستانه ی پیک و مرده شور پایان یافت و عله پاتر، سرشار از اضطراب، دست در دست پیک مرگ و با چهره ای رنگ پریده به سمت دنیایی حرکت کرد که در آن باید پاسخ می داد.
پاسخ میداد به آرشام، به توحید ظفرپور، به مهمان ها و ممد ها و مشنگ ها، پاسخ میداد به جامعه ی جادوگری برای تربیت چنین فرزندانی!

مرلین برای عله آتش افروخت...
دروغ چرا؟ یکم دلم براش سوخت.
طفلی تو باورش چه قصرا ساخته،
اما به اینجا که رسیده باخته.

لالای لای!
قصه ی ما به سر رسید، هری به قطار کینگز کراس نرسید...!



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۲۶ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
فرانک و کینگزلی:
به زودی سوژه شما تعیین میشه.و همونطور که خواستین دوئلتون بدون تعیین مدت زمان خواهد بود.

زاخاریاس اسمیت:
حرفهای خطرناکی میزنی...نظرت چیه با ارباب دوئل کنی؟

متاسفانه فرانک لانگ باتم همونطور که میبینین در حال دوئل با کینگزلیه.و ظاهرا شما برای دوئل باید کمی صبر کنین.در این فاصله میتونین چند ماگل برای آرامش اعصابتون بکشین.

----------------------------------
ضمنا مهلت دوئل بادراد ریشو و آلبوس سوروس پاتر سه روز تمدید شد.یعنی تا 12 شب پنجشنبه 27 فروردین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۶ ۲:۳۴:۱۹



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
متاسفانه يه مدت تو سايت نبودم و تو اون مدت فرانك من رو به دوئل دعوت كرد. من فقط می خواستم بگم دعوتش رو با كمال ميل قبول می كنم و حاضرم باهاش دوئل كنم.



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
با سلام خدمت آقای کچل سیبیلو ببخشید پر موی بی سیبیل باز هم ببخشید،کچل بی سیبیل یا به قول مرگخوار ها مای لرد!!

من فرانک لانگ باتم را به دوئل دعوت میکنم!


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
انتقام

خسته و زجر کشیده، گردنش را چرخاند و به زخم تازه ای که بر روی کتفش ایجاد شده بود، نگریست. خشم سرتاسر وجودش را فرا گرفت، خشمی عمیق که ناشی از کینه ای فرو خورده بود.

سه سال تحقیر، سه سال ضربات مکرر تازیانه که بر پشتش فرود آمده بود، سه سال شکنجۀ گوناگون که متحمل شده بود. با خود اندیشید: ارباب! همیشه اینقدر قوی نمی مونی. یه روزم تو آسیب پذیری و اون روز، انتقام این همه آزار و اذیتی که به من رسوندی، ازت می گیرم.

بارها سعی کرده بود در چشمان اربابش چشم بدوزد و با تمام وجود تف غلیظی را به صورتش پرتاب کند، ولی اربابش باهوش تر از آن بود که به او مجال چنین کاری را بدهد. در حسرت یک لحظه بود که از آن استفاده کند و زهرش را بریزد. آیا سرانجام فرصت آن فرارسیده بود؟

به مرد نگریست که روبرویش و پشت به او نشسته بود و زنجیر جدیدش را به زمین میخکوب می کرد. برنامۀ بعدی چه بود؟ آیا قرار بود ریسمانی که به گردن مخدوم خود داشت بگشاید و حقارت زنجیر را بر وی تحمیل نماید؟

به سر طاس اربابش نگریست که زیر نور آفتاب برق میزد. عرق از سر و رویش می چکید ولی همچنان با پشتکار به محکم کردن زنجیر ادامه می داد.

می توانست لبخند شرورانۀ ارباب را مجسم کند: لابد داره از تصور آثار زنجیر، روی گردنم، لذت می بره و شادیشو زیر زبونش مزمزه می کنه!

احساس کرد دیگر تحملش به پایان رسیده. پس کو آن خصیصۀ خانوادگی؟ کو کینه ای که خاندانش بدان معروف بودند و همه کس، از آن وحشت داشت؟

تمام زجرهایی که کشده بود به خود یادآوری کرد، روزی که اربابش، همسر دلبندش را از او جدا کرد و به آن مرد بیابانگرد فروخت. زمانیکه پسرش را برای طایفه قربانی کردند. تازیانه هایی که خورده بود. ناسزاهایی که شنیده بود. بار سنگینی که هر روز بر پشتش نهاده و مجبور به حمل آن میشد.

نه... دیگر تحمل نداشت. به مرد نزدیک شد. گردن برهنۀ مرد به راحتی در معرض فرود هر خنجر و شمشیری بود، ولی او برای انتقام، به خنجر و شمشیر نیاز نداشت.

سرش را به سرعت پایین آورد و دهانش را تا می تونست باز کرد. مهره های گردن اربابش را به زیر دندان گرفت و با تمام قدرت، فکش را بست. صدای شکستن استخوان های مهرۀ گردن مرد را در زیر دندانهایش، هم شنید و هم حس کرد. خون به داخل دهانش پاشید و مزه اش را با تمام وجود چشید.

با شادی سر به بیابان گذاشت، درحالیکه تمام طایفه با حیرت، وحشت و خشم به دنبالش می دویدند.

کودکی از مادرش پرسید:
- چی شده؟

مادر با چشمانی گرد شده از وحشت پاسخ داد:
- شتره دیوونه شده!!!

************************

من نوع دیگه ای از جادو رو درنظر گرفتم: دنیای جادویی حیوانات!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۳ ۲۱:۱۶:۱۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۳ ۲۳:۳۱:۰۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۴ ۱۶:۲۱:۱۸


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
خورشید به مانند قرص تابناکی انوار طلایی رنگش را بی دریغ روانه زمین می ساخت. درختان سپیدار با صلابت در برابر بادهایی که گهگاه بلند میشد ایستاده بودند و هیچ لرزی را به پیکر سفید و دوست داشتنی خود راه نمی دادند.

در گوشه ای از دشتی زیبا که نهری با صدای زیبا نوای زندگی را جریان می ساخت و درختانش به مانند سهره ی دلکشی آرامش را در وجود آدمی می دمید، جوانی بر روی کنده درخت کهنسالی که حال قطع شده بود نشسته و به آسمان می نگریست.

جوانی بود با سیمای بی تفاوت و جثه ی متوسط. چشم های آبی درشت، نافذ و نمناکی داشت که گهگاه از پشت عینک دایره ای شکلش به اطراف نگاه کرده و با حالتی پرسش آمیز پلک می زد. به آسانی میشد فهمید که خلق و خویی اجتماعی و احتمالا ساده دارد و مایل است با همه رفتار دوستانه ای داشته باشد.
هرکسی فورا متوجه میشد که او اصولا اجتماعی و ذاتا خوش صحبت است. با این حال، اگر کسی بیشتر در چهره اش دقیق می شد، شاید به نوعی صلابت در آرواره ها و به هم فشردگی تلخی در لبهایش پی می برد که نشان از عمق شخصیت او داشت.

به آسانی میشد فشار عصبی شدیدی را که بر او وارد شده بود را درک کرد.به غایت لاغر بود ولی وزنش را به دلیل پوشیدن ردایی گشاد نمی شد تخمین زد.

- خوب شد که اومدی.
صدای بم و خوش نوایی که بیشک از آن جوان دیگری بود جوانک نشسته بر روی کنده را با فریادی از جا بلند کرد.
- هی! تو منو ترسوندی!

در آن دشت خوش آب و هوا فقط این دو جوان رو به روی هم ایستاده بودند. دو جوانی که افسانه های زیادی در مورد آنها روایت شده بود.

قامت بلند و و جثه ی درشت جوان تازه وارد از نیروی استثنایی او خبر می داد. درحالیکه جمجمه ی بزرگ و چشمان گود رفته و درخشانش به همان وضوح از هوش سرشاری حکایت می کرد که زیر ابروان پرپشتش می درخشید.

جوان تازه وارد لبخندی زد و درحالیکه با انگشتانش بازی می کرد گفت : جیمز برادر عزیز من! تا به حال شده که من تورو رو بترسونم؟ نه نه! این امکان نداره.

سایه ی تیره ای بر روی صورت جیمز افتاد.
- بگذریم. نمی دونم چرا دوباره خواستی تا با هم خلوت کنیم. فکر میکردم همه چیز بین ما تموم شده آلبوس سوروس پاتر!

جمله ی جیمز آنچنان با قاطعیت ادا شد که برای چند دقیقه سکوت عجیبی حکم فرما شد.
سرانجام آلبوس سوروس با صدایی که قاطعیت در آن موج میزد سکوت را شکست.
- ببین جیمز، من نمی تونم دیگه ببینم این همه داستان، شایعه و هذیان گویی دور شخصیت من میچرخه! وجود من نمی تونه این مصائب بزرگ رو تحمل بکنه. تو باید به من کمک بکنی.

لبخند تلخی بر لبان جیمز نقش بست.
- برادرم! برادر عزیزم! اینجا... در این دشت برهوت... من و تو و خدای خودمون! منشا مصائب کجاست؟

جواب کوتاه بود.
- ذات کنجکاو و کثیف آدمی!
- کنترلش نمی کنی؟
- افساری ندارد!
جیمز شبدری را از زیر پایش کند و سوال دیگری پرسید.
- چه چیزی محرک ذات است؟
جواب بلافاصله داده شد.
- حروفی که با نحسی هرچه بیشتر کنار همدیگر قرار میگیرند. حروف را ما می سازیم. همه ی ما...! هیچ کس گناهکار نیست. ذات آدمی قدرت طلب است. غیرقابل مهار است! تو هیچ وقت این را درک نکردی.

جیمز این بار نیز سکوت نکرد.
- حروفی که تو حول وجود ما بنا کردی. حقیقت بود؟
- حقیقت بود!
- قدرت طلبی؟
- ذاتیست!
- کارهای پنهانی؟
- روح آدمیست.
- تا به کجا برسیم؟
- اوج ارضای ذات و روح!

جیمز بلند شد. آشکارا عصبانی بود.
- پس همه چیز را باید فراموش کنی! همه چیز! هرگز به دنبالم نیا اسخریوطی!

جیمز بی آنکه منتظر جوابی بماند بر روی پاشنه ی پا چرخید و در پشت درخت زبان گنجشکی از نظر آلبوس سوروس پنهان گشت و تنها دفاعیه آلسو چند کلمه ای بود که زیر لب برای خود و خورشیدی که با قرمزی زیبایش کوهستان را رنگ آمیزی میکرد تکرار می کرد.
- من... اسخریوطی... نیستم!


----------------------------------------------

اسخریوطی : لقب یهودا، حواری خائن که مسیح را به دشمنانش تسلیم کرد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۲۲:۵۳:۵۵

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
شب سردی بود.

باران همچون تازیانه ای بر سر تخته سنگ های سیاه میکوبید.
آبرفورث خشمگین و تنها به آرامی از کنار جدار سنگی بزرگی میگذشت.
صدای برخورد باران با سنگ های دور و برش لرزه بر اندامش می انداخت.
سالها بود به آنجا نیامده بود،سالیان دراز از پس تمام موانع سر راهش بر آمده بود تا روزی بتواند عطش انتقام چندین ساله اش را خاموش کند.
رفته رفته راه پیش رویش باریک تر میشد.جدار سنگی آنقدر ارتفاع گرفته بود که بلندای آن در میان ابر های خشمگین،از نظر خارج شده بود.


به آرامی به بالای سرش نگاه کرد،به ماهی که در آن ظلمت تنها راهنمای راه پر پیچ و خمی بود که در پیش داشت.صدای تازیانه باران همچنان گوشش را پر کرده بود،اکنون دیگر دریا را نیز در مقابلش میدید.
دریایی که بار ها خشمگین تر و ترساننده تر از رگباری بود که بر سرش میریخت.آنقدر که آن تازیانه هایی که تا آن لحظه تمام وجودش را پر از ترس کرده بودند،اکنون در برابر این دریای بزرگ و متلاطم،رشته هایی آکنده با موسیقی ای بیش به شمار نمی آمدند.


وسعت و سهمگینی آن،چنان مسخش کرده بود که متوجه راه بن بست رو به رویش نشد و اندک برخوردی با دیوار سنگی رو به رویش کرد.
جدار به پایان رسیده بود و جای خود را به دیوار نسبتا کوتاهتری منتها در سر راه مسافر خسته اش داده بود.
لحظه ای دیوار را به دقت وارسی کرد و به خوبی دریافت که راهی برای نفوذ به آن ندارد.باید جسم یابی میکرد!


ردایش را محکم به خود پیچید و لحظه ای بعد خود را آنسوی دیوار ظاهر کرد.بار دیگر جدار نمایان شده بود،اما راه عبور بسی باریک تر از آن سوی دیوار پذیرایش بود.
راهش را در پیش گرفت،قدم هایش را تند تر کرد.
در آسمان سیاه و صاف،زیر نور ماه جغدی هو هو میکرد،گویی داشت به آبرفورث خوش آمد میگفت.خود نیز میدانست چقدر به مقصدش نزدیک شده،مقصدی که یا آسودگی خاطرش را به او هدیه میداد،و یا مرگش را!


کم کم راه باریک ،دوباره شروع به وسعت گرفتن کرد و جدار نیز کم کم در برابر آن سر خم میکرد،چند لحظه بعد،جدار به شانه های آبرفورث میرسید.
به نرمی سرش را چرخاند تا آنسوی جدار را ببیند اما ای کاش ازین کار منصرف میشد.چنان ترس و لرزه ای بر جانش افتاد که نا خود آگاه از حرکت باز ایستاد.


آنسوی دیوار نیز دریا بود،دریایی به وسعت ترس آبرفورث،و به سیاهی خشمش.
او در مبان راه نسبتا باریکی قدم برمیداشت که از میان دریا گذر میکرد.دیگر توان حرکت نداشت،همه چیز را از یاد برده بود،همه چیز را.فقط ترس بود و ترس بود و ترس...
به بهت به اطرافش مینگریست،در هر دوطرفش موجهای وحشی،در پشت سرش دیوار بلند که اکنون دیگر فقط به سایه ای میگرایید،و در پیش رویش راهی دراز از میان آندریای خروشان ترسناک.
نمیدانست چه کند،ترسش قدرت اندیشیدن را از او ربوده بود.دقیقه ها میگذشتند و آبرفورث همچنان با ترس سر جای خودش ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد.


کم کم داشت آرام میشد،انگار به آن فضا عادت کرده بود. بار دیگر هدفش را به یاد آورد،به یاد آورد که چند سال انتظار چنین روزی را میکشیده.به یاد آورد سالیان دراز با درد و رنج زیسته بود تا در چنین روزی بتواند آتش جانش را سردی بخشد.


روزی را به یاد آورد که با خود عهد بسته بود تا پای جانش برای گرفتن انتقام عزیزترینش بکوشد.اکنون شعله هایی در ذهنش روشن شده بود،دیگر نمیترسید،حتی سرما را حس نمیکرد. گرمای عجیبی در بدنش به وجود آمده بود.بالاخره قدم از قدم برداشت،اینبار دیگر با سرعت بیشتری جلو میرفت.افق پیش رویش را دست یافتنی تر از قبل میدید.تازیانه باران،مشت های گره کرده امواج دریا،ظلمت شب،هوهوی جغد ها،دیگر ترسی برایش نداشتند.


او فقط به هدفش می اندیشید.تقریبا ساعتی را به همین ترتیب سپری کرد تا اینکه پیوسته از جوش و خروش دریا کاسته شد.داشت به انتهی راه میرسید.این موضوع حتی ذره ای بر شوق و همتش اثری نگذاشت،بلکه گامهایش را مستحکم تر نمود و عزم و اراده اش را وی تر. بوی نم گل های زیر پایش را به خوبی میشنید،راه نیز دیگر کاملا خاکی شده بود.بدون شک لحظاتی دیگر پای در جزیره میگذاشت.


حدسش درست بود،دقایقی نگذشته بود که بنای سنگی عظیمی رو به رویش قد بر افراشت.قلعه ای آنقدر بزرگ و مرتفع که گویی در آغوش آسمان فرو رفته بود.هنوز راه به پایان نرسیده بود اما دیگر تمام دیوار قلعه را میدید.نور عجیبی همه سطح دیوار را روشن میساخت.دیواری بس بزرگ و سیاه،که روی آن نقش و نگار های نا مفهومی حک شده بود.سرعتش را بیشتر کرد،حس کنجکاوی اش همچون نیروی محرکی او را به جلو میراند.زمین زیر پایش رفته رفته خشک شده بود.راه به پایان رسید.چنان در برابر بنای عظیم سنگی احساس حقارت میکرد که لبخند جنون آمیزی به لبش راه یافت.


اکنون آن اشکال نا مفهوم را واضح تر میدید.نقوشی از ساحره ها و ساحرانی که در حال دوئل با یکدیگر بودند.پرتو های خارج شده از نوک چوبدستیهایشان با زمینه اصلی دیوار اندکی تفاوت رنگ داشتند.پله سنگی کوچکی در سمت راست دیوار گرد بزرگ قرار داشت.به سمت آن به راه افتاد.حال زاویه دیگری از دیوار را میدید.در این سو،تصویری بزرگ مردی نقش شده بود که در حال جدال با موجود بزرگ و پشمالوی بود.


پای بر کف سنگی پله گذاشت و پیش رفت.پله نیز مانند دیوار قلعه گرد بود و به دور بنای سنگی میپیچید.در کنار راه،روی نرده ای یک تکه از سنگ،به فاصله هر 5پله،مجسمه ای از یک موجود جادویی یا یک جادوگر نصب شده بود.

طی کردن مسیر پله نیم ساعتی به طول کشید.به خوبی مشخص بود،میزبان میخواست میهمانش را قبل از رویا رویی خسته کند. سرانجام پایان پله ها پدیدار شد.در حالی که نفس نفس میزد از آخرین پله نیز بالا رفت و در همین لحظه بود که آن صحنه را دید...


فضای بسیار بزرگ و عریضی که به سختی میتوانست آنسویش را ببیند. بی شباهت به ورزشگاه کوییدیچ نبود. اطراف زمین خاکی را سکوهایی فرا گرفته بودند که بدون شک جایگاه افرادی بود که سالیان پیش،هربار برای مشاهده مرگ فردی به آنجا سفر میکردند.
در جلوی سکو ها میله های بزرگی قرار داشت که احتمالا در گذشته،بر آنها پرچم های رقبا را نصب میکردند.رقبایی که با جان و دل برای نابودی حریف خویش میجنگیده اند.
آری،آنجا دژ دوئل بود.آبرفورث به یاد داشت که در کودکی چه فراوان داستانها در مورد این قلعه سنگی شنیده،قلعه ای که قتلگاه عده بسیاری از جادوگران خوب و بد دنیایش بود.هیچگاه فکر نمیکرد روزی خود به آنجا پا بگذارد.


به اطرافش نگاه کرد،دیوار کوتاهی سطح بالای قلعه را محصور کرده بود.به سوی دیگر چرخید و چشمش به آخرین مجسمه بر روی پله آخر افتاد.به خوبی اورا میشناخت.مجسمه آلبوس دامبلدور،برادر در گذشته اش بود.کمابیش همان کلاه آبی رنگ و ریش بلند،شناساگر چهره اش بودند.


زیر مجسمه لوح طلایی رنگی قرار داشت که با خط ظریفی روی آن نوشته شده بود :در 6 مارس آلبوس دامبلدور،قوی ترین جادوگر قرن، ،گلرت گریندل والد-جادوگر سیاه- را در این مکان شکست داد.
در ادامه متن خط دیگری بود که آبرفورث بلافاصله آنرا شناخت : در 6 مارس من آلبوس دامبلدور،،گلرت گریندل والد را برای بقای نسل جادوگران دنیا و راه سپیدی،شکست دادم
بار دیگر آن حس خوشایند را داشت.آنجا جایی بود که روزی برادرش یکی از قویترین جادوگران سیاه را شکست داده بود.این موضوع به او روحیه فزاینده ای میداد.


به سمت زمین دوئل باز گشت.دوباره پیش رویش پله هایی قرار داشتند منتها اینبار دیگر او را به پایید هدایت میکردند.هر قدمی که بر میداشت چراغ های زیمن دوئل روشن میشدند.و هرچه به محوطه نزدیک تر میشد پله ها عریض تر میشدند.بار دیگر ترس به وجودش چنگ میزد،هراس از مرگ،هراس از رویارویی با سرنوشتی که خود برای خود ساخته بود،نه امروز،نه دیروز،20سال پیش.


به آرامی چوبدستیش را از جیب ردایش بیرون آورد و با دست دیگرش آنرا لمس کرد.به انتهای پله رسید،به محض برخورد پایش با زمین خاکی محوطه صد ها چراغ بر بالای سرش روشن شدند.کنون کامل میتوانست عظمت آنجا را درک کند.میله های بلند با پرچم های سبز و قرمز مزین شده بودند،اما سکو های خالی همچنان سکوت را به او توصیه میکردند .صدای زنی در ذهنش بود : همونجا منتظرم باش،میام،خیلی زود میام،هاهاهاها...
صدای خنده جیغ گونه زن،گوشش را به شدت آزرد.

زمان میگذشت،آبرفورث همچنان در آستانه ورود به زمین دوئل ایستاده بود اما دیگر تاب نیاورد و تصمیم خود را گرفت.چوبدستی اش را روی گلویش گرفت و گفت : من اومدم!
بلافاصله جوابش را شنید،همان صدای خنده جیغ مانند.
- بله متوجه شدم.
صدا در گوشش طنین میانداخت،نمیتوانست بفهمد از کجاست ،همچون دیوانگان به دور و برش نگاه میکرد.
- به خودت زحمت نده آبرفورث،هاهاها...
حال منبع صدا را یافته بود.قامت لاغر و بلند مورگانا لی فای از درون دالانی در آنسوی زمین پدیدار شد.

آبرفورث : هووووم،دیر کردی،هر چند هیچ کس واسه مردن عجله نداره.
- چی؟مردن؟هاها... خیلی خوشبینی،شایدم بچه ای.از همون اولم بودی.همین که الان اومدی اینجا تا با من،مورگانایی که بعد از لرد سیاه همه قوی ترین میدوننش بجنگی هم دلیل بچه بودنته آبرفورث دامبلدور!
بعد از اتمام جمله اش به آرامی شروع به حرکت کرد اما آبر کماکان در جایش با خونسردی ایستاده بود.
- میدونی،همیشه مشکل همه ما اینه که نمیتونیم چیزی رو غیر از اونی که خودمون میخوایم ببینیم،همیشه یه دیوار دور خودمون میکشیم و هیچ چیزیو به محوطه اون دیوار راه نمیدیم.تو ام همینطوری.هیچ وقت تو این مدت نخواستی بفهمی و قبول کنی که اون کارت جنایت محض بود.
آبرفورث هم شروع به راه رفتن کرد.دو جادوگر به صورت دورانی در میان فضای وسیع زمین دوئل حرکت میکردند.
مورگانا در حالی که با چوبدستیش بازی میکرد گفت : همم،آفرین،خوبه،خیلی خوبه،حرفای داداشتم که میزنی.اون با همین حرفا همیشه سر خودشو گرم کرد و آخرشم با حقارت تمام از دنیا رفت هاهاهاها... چه دردناک،پیرمرد بیچاره.


لحظه ای خون به چهره آبر دوید اما به خوبی از پس کنترل آن بر آمد و به نرمی پاسخ داد : طبیعیه که وقتی حتی همون اربابتم نتونست از پسش بر بیاد و آخرش با هزار جور دسیسه،تازه اونم در زمانی که در اوج ضعف قرار داشت،تونستین از سر راه برش دارین،اینطوری راجع بهش بگین،هر چی بشه الان دیگه نیست که ازش بترسین.
احساس شعف خاصی در حرف هایش بود.در دلش شجاعتی بکر حس میکرد.
زن که به شدت خشمگین شده بود با دستپاچگی در حالی که به شدت میکوشید خود را خونسرد جلوه دهد پاسخ داد : خ..خودتم مث...له داداشتی،کله شق و بی مصرف.
- همون مورگانای 20 سال پیش،با همون روحیه تهاجمی.
زن اینبار دیگر تحمل از کف داد و فریاد زد : تو فقط حرف میزنی،آوداکداورا!


پرتو سبزرنگی از نوک چوبدستی او خارج شد و با سرعت زیادی به طرف آبرفورث آمد.او با خونسردی تمام یک قدم به سمت چپ برداشت تا پرتو به آرامی از کنار او عبور کرده و به دیوار پشت سرش برخورد کند.
- اوه مورگانا،این طلسما برای کشتن من خیلی پیش و پا افتادست.من 20سال منتظر نبودم تا بیام و تو با این چیزا ازم پذیرایی کنی،اینا برای کشتن همون 40 تا بچه ای خوب بودن که 20سال پیش مثل یه حیوون همشونو از بین بردی.
درست بعد از پایان جمله اش،چوبدستیش را بالا آورد و زیر لب وردی را زمزمه کرد.چند ثانیه اتفاقی نیفتاد اما با چرخشی که آبر به دور خود کرد موج آتشین عظیمی از چوبدستیش خارج شد و به سمت ساحره رفت.
موج که با طی کردن مسیر رودی از مذاب به جای گذهشته بود هرلحظه با سرعت بیشتر به زن نزدیکتر میشد.در کسری از ثانیه موج ارتفاع گرفت و با صدای مهیبی بر محلی که ساحره ایستاده بود فرود آمد.


صدای جیغ ضعیفی به گوش رسید. آبر فکر کرد بر حریفش پیروز شده اما درست لحظه ای بعد گرداب مواد مذااب شورع به از بین رفتن کرد و بار دیگر پیکر لاغر مورگانا نمایان شد.
زن در حالی که سرفه میکرد گفت : ف..فکر میکردم سفیدا ازین وردا استفاده نمیکنین،بله اشتباه میکردم.
آبرفورث نفهمید کی آن اتفاق افتاد.تنها چیزی که دید هجوم ناگهانی اجرام سنگی سکوهای زمین دوئل بودند که همچون سپاهی به سویش می آمدند.
چوبستیش را بالا آورد اما پیش از به زبان آوردن هر کلمه ای،در میان خیل عظیم ارتش سنگی مورگانا گرفتار شد.


- هاهاها... تو چی فکر کردی؟که میای و منو شکست میدیو راحت برمیگردی؟کروشیو!
درد تمام وجود آبرفورث را فرا گرفت،حس میکرد تمام سلول هایش در حال سوختن اند.
- حالا بچش دردی رو که 20سال انتظارشو کشیدی..کروشیو!
دوباره آن درد عظیم تمام بدنش را اشغال کرد.آنچنان در میان بازوان آن مرد سنگی گیر افتاده بود که ذره ای امکان تکان خوردن نداشت.
دیگر نمیتوانست تحمل کند،انگار شکست را پذیرفته بود.قطره اشکی از گونه اش جاری شد.
- چرا اومدی اینجا؟چرا فکر کردی میتونی منو شکست بدی؟
سرش را بلند کرد و در چشمان ساحره خیره شد.
- تو یه درمانگر بودی،زندگی بخش بودی،چطور تونستی.



جمله آبرفورث همچون آب سردی بر پیکر مورگانا بود.ناگهان رنگ از چهره اش پرید.آنچنان بی حال شد که حتی دیگر نتوانست طلسمش را نگاه دارد و آن نیز باطل شد.
مرد سنگی آبر را رها کرده و در کنار بقیه سپاه پشت سرش از حرکت باز ایستاد.
آبرفورث هنوز توان حرکت نداشت،به آرامی گفت : اونا فقط بچه بودن،هیچ خطری هم واسه ارباب تو نداشتن،فقط میخواست تو رو به کثیف ترین راه ممکن امتحان کنه و تو نفهمیدی.یعنی به اندازه ای تو غرور و سیاهی خودت فرو رفته ودی که جتی نفهمیدی اونا مریضای تو بودن،تو باید برمیگردوندیشون به زندگی نه اینکه بکشیشون.



مورگانا به زمین خورد،دیگر تاب مقاومت نداشت.تمام ذهنش مملو از خاطراتی بود که از آن روز داشت،روزی که آن جنایت هولناک را مرتکب شده بود.حس میکرد بازیچه ای بیش نبوده.دنیا به آخر رسیده بود،چرا پایان نمیافت،دیگر نمیتوانست وجود خودش را تحمل کند.توان فکر کردن نداشت،بی حرکت به نقطه ای خیره شده بود.اکنون دیگر آبرفورث بلند شده بود.
- اونا هیچ گناهی نداشتن،تو و اربابت هیچ وقت نمیتونین بفهمین که معصومیت یعنی چی،پاکی چیه،سفیدی یعنی چی.
مورگانا جوابی نداد،نمیخواستجوابی بدهد،میدانست آبرفورث چیزی را برایش روشن کرده که دیگر در ذهنش خاموش نخواهد شد.


آبرفورث نیز مستاصل شده بود.نمیخواست اینگونه پیروز میدان باشد.اما چاره ای هم نداشت باید کار را تمام میکرد.به آرامی چوبدستیش را بالا آورد.لحظه ای مورگانا دیوانه وار به سمت چوبدستیش حمله کرد و موفق به برداشتن آن نیز شد اما پیش از آنکه آنرا به سمت آبر بگیرد پرتو سبزرنگ به صورتش اصابت کرد.
چهره از قبل بی رنگ شده اش آخرین نگاه را به آبرفورث دوخت و ثانیه ای بعد مانند تکه گوشتی به زمین افتاد.
آبرفورث به آرامی سرش را بلند کرد.آری او پیروز این میدان بود،همه پرچم های سبز و سیاه به رنگ قرمز در می آمدند.
حال دیگر آتش درونش سرد شده بود،انتقامی که 20سال انتظارش را کشیده بود،لحظه ای پیش ستانده بود. به سمت پله ها بازگشت و رهسپار بالای سکو شد.

5 پله به راهی که او را به بیرون قلعه میرساند اضافه شده بود و مجسمه جدیدی نیز در کنار آخرین پله روی نرده سنگی نصب شده بود و روی لوح زرین زیر آن با خط زریفی نوشته شده بود : در روز 12 آوریل آبرفورث دامبلدور ، مورگانا لی فای را در این مکان شکست داد.
خودش هم به نرمی چوبدستیش را به سمت لوح گرفت و زیر لب گفت :در روز 12 آوریل،من آبرفورث دامبلدور ، مورگانا لی فای را در این مکان شکست دادم تا انتقام قتل عام 40کودک بی گناه را از او و همه سیاهان بستانم.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۱۹:۱۵:۳۸

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
سلام به لرد کچل!
من کینگزلی شکلبلت رو به دوئل دعوت میکنم.
لطفا اگر میشه زمان نداشته باشه.

کچلی عالی مستدام.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سوژه دوئل استرجس پادمور و جیمز سیریوس پاتر :
پس از مرگ!

توضیح:

هر کدوم از شرکت کننده ها میتونن یک شخصیت رو انتخاب کنن و بعد از کشتن شخصیت لحظه های بعد از مرگ و اتفاقاتی که براش پیش میاد رو توضیح بدن.توضیح دادن مرگ شخصیت اجباری نیست.توصیف لحظات بعد از مرگ اهمیت بیشتری داره.

برای زدن پست شش روز فرصت دارید.(تا 12 شب چهارشنبه 26 فروردین.)

موفق باشید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به به لرد خودمون ...

میخواستم شخص جیمز سیریوس پاتر رو به دوئل فرا بخونم !
سوژه طنز باشه فکر کنم بهتره!

سایه ی عالی کوتاه بلندش فرقی نمیکنه

محفل به سلامت باد (همیشه میگفتن لرد فکر کنم )


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۸ ۱۹:۳۵:۴۲

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.