تنها چیزی که می دید تاریکی محض بود، دراز کشیده، درون بستری که بوی نم می داد...
با گذشت هر ثانیه، تخت روان سقف دارش(!)، یکبار بالا و پایین می رفت.
بلاخره فهمید! پیکرش بر روی دست های یک جمعیت بود، اما چه کسانی و چرا؟
- میگن مسموم شد...
- آره، مث اینکه کنسرو فاسد خورده بود.
چوب براق و تمیز تابوت زیر نور خورشید می درخشید، تنها چیزی که سکوت حاکم بر فضای گورستان را در هم می شکست، پچ پچ بی وقفه ی افرادی بود که با رداهایی سیاه رنگ، به آرامی پشت حاملان تابوت حرکت میکردند.
- مرلین از گناهاش بگذره، ببین چه جمعیتی واسه تشییعش اومدن!
- مرلین هم بگذره، همین جمعیت نمیگذرن!
جادوگر جوان پس از شنیدن پاسخ همراهش، با تاسف سرش را تکان داد و به تابوتی که هر لحظه دورتر می شد چشم دوخت.
چیزی نگذشت که بدن بی جان عله پاتر کبیر از روی دست مدیران پایین آمد و همراه با تمام خرت و پرت های سی ام اسی و زوپسی و سیم سروری اش، زیر کپه ای از خاک سرد مدفون شد.
آرامگاه باشکوهی بود.
آنیتا دامبلدور، با چشم هایی سرخ که در آن ها اشک حلقه زده بود جلو آمد و طوماری را که در دست داشت باز کرد:
- عله ی کبیر نیز رفت. با وجود تمام زحماتی که برای جامعه مان کشید، با وجود تمام تلاشی که برای یکبار لاگین کردن در هر سه هفته، محتمل شد، با وجود آن همه نسخه ها و برنامه های جدید، با وجود آن همه محبت...
چه زشت و چه زيبا... توي تابوت تنها هستش ! چه ثروتمند چه فقير... توي كفن نداره جيب! یوهاهاهاا! اون که دیگه بر نمیگرده! حالا که عله مرده من مدیر برترم! احترام بگذارید و بعد برین سر کاراتون، یوهاهاها! و این چنین شد که ساعاتی بعد، نسیم شبانگاهی در گورستان تاریک و سوت و کور، وزیدن گرفت و ناله های مرده ی تازه اضاف شده به گورستان را، در های و هوی خود، خفه کرد.
اسمت چیه !؟-
جیـــــــــــــــغ!- ببند فکتو مرد گنده! ملت مردن (خوابیدن)!
این جمله از دهان مرده ای رنگ پریده بود که سرش را اندکی از داخل گورش بیرون آورده و به عله که جیغ میزد و فرشته ی مرگ که در کنار او ایستاده بود چشم غره می رفت.
عله با چشم هایی نگران به پیک مرگ خیره شد که عینک مطالعه ی روی بینی اش را با دستش جا به جا کرده و طوماری بلند را بررسی می کرد.
- هومم...سابقه ات خرابه پسر، هری پاتر، این پسر پاک که از قضا زنده هم موند، شاکی های فراوان داره، شکایت از طرف خانواده ی دورسلی برای پر کردن خونه از نامه، منفجر کردن نصف اتاق نشیمن، سر کار گذاشتنشون با یه نامه ی مشنگی، هومم..حتی عموت نوشته توی دوازده سالگی اونو از پنجره اتاقت به پایین پرتاب کردی، البته بگذریم از یه مار برزیلی که توی خیابونای یه شهر مشنگی گیر افتاد و زیر شکنجه اسم تو رو برد که باعث آزادیش شده بودی و و و ...!
رنگ از رخسار عله پریده بود، پیک ابرویی بالا انداخت و طومار را برگرداند، سپس ادامه داد:
- اوووووهه! تمام اون قبلیا فقط مال هری پاتریتت بود، و اما در مورد عله پاتر! نچ نچ نچ...نیگاش کن!
بذا ببینم، سوءاستفاده از کاربران سایت برای تکمیل فرهنگنامه ی شخصی، مورد ضرب و شتم قرار دادن نمید با استفاده از سیم سرور، پایکوبی بر روی سیم سرور سایت برای دورهم بودن، داشتن منطق بسیار بالا، بلاک هزاران جوان بی گناه و داغ دار کردن خانواده هایشان، عدم تعویض آواتار یا به عبارتی میشه رعایت نکردن بهداشت فردی، ضمن اینکه کلیه ی ممد های خارج از ایفای نقش که به قصد دوستیابی وارد سایت شده و به فاطی هاشون نرسیده بودن، علاوه بر توحید ظفرپور که اظهار داشت شماره ی اما واتسون رو داشتی اما بهش ندادی، ازت شکایت کردن! واقعا که تو چقدر بی رحم و شفقتی بشر، این همه جون از این و اون گرفتم هیچ کجا مث تو رو ندیدم! چه توضیحی داری!؟
اما پیک مرگ پاسخی نشنید چرا که عله پاتر با چهره ای مبهوت فقط به آن لیست بلند بالا و نام آخر آن که "هدویگ" و دلیل شکایتش "بیرون نیامدن از قفس تا لحظه ی مرگ!" بود، چشم دوخته و فکش لحظه به لحظه پایین تر می افتاد.
اما پیک مرگ، وقتی برای تلف کردن نداشت، پس دقایقی با چهره ای متفکر به عله نگاه کرد و بعد دست او را در دست گرفت و قبل از ناپدید شدنشان بود که...
مرده شور، گورکن و سرایدار(!) آن گورستان مشنگی که مردی میانسال و افتاده بود، فانوس به دست از میان تاریکی بیرون آمد و چشمش به عزرائیل و عله افتاد.
صحنه اسلمشن شد،
مرده ها یکی پس از دیگری سر های مشتاقشان را از گور ها بیرون آورده و دستها را به زیر چانه ها زدند، عله خوشحال از آنکه کسی برای نجاتش سر رسیده دوباره فکش را برای داد و فریاد باز کرد، فانوس به آرامی از دست مرد افتاد و ...
صحنه ی عادی برگشت:
- عزرائیل!
- مرده شور!
در مقابل دیدگان متعجب عله، مرده شور و پیک مرگ یکدیگر را در آغوش گرفتند. پیک لبخندی زد و مرد را کمی از خود دورتر نگه داشت و نگاهی به سرتاپایش انداخت:
- کار و کاسبی چطوره پیرمرد؟
عله:
و در سومین ساعات صبح روز بعد، بلاخره گپ دوستانه ی پیک و مرده شور پایان یافت و عله پاتر، سرشار از اضطراب، دست در دست پیک مرگ و با چهره ای رنگ پریده به سمت دنیایی حرکت کرد که در آن باید پاسخ می داد.
پاسخ میداد به آرشام، به توحید ظفرپور، به مهمان ها و ممد ها و مشنگ ها، پاسخ میداد به جامعه ی جادوگری برای تربیت چنین فرزندانی!
مرلین برای عله آتش افروخت...
دروغ چرا؟ یکم دلم براش سوخت.
طفلی تو باورش چه قصرا ساخته،
اما به اینجا که رسیده باخته.
لالای لای!
قصه ی ما به سر رسید، هری به قطار کینگز کراس نرسید...!