هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
دوباره امده بود !

شروع شده بود ، همه در حال اماده کردن وسایل برای تعطیلات اخر هفته بودن .

هرکس دنبال کاری برای خودش بود بس و کسی به فریاد های بی امان مالی ویزلی گوش نمی داد و کسی هم نبود برای کمک به او به سوی اشپز خانه برود .

آلبوس روبه روی آینه قدی خانه گریمولد در حال شانه کشیدن به مو و ریش نقره ی فامش بود و درزیر لب آهنگ معروف ی را زمزمه می کرد !

قدبالاشو ایول ریشای درازشو ایول دماغ شکستشو ایول و ....

البوس هچنان در حال خوندن بودن و وسط خواندنش دوسه تاهم بشکن حواله ی جمع می کرد .

جیمز فرقون آخرین سیستمی رو از جغدنت خریداری کرده بود و تنگ نهنگهای خشمگینشو بار اونها میکرد و با یویو مگس های روی دیوار رو دچار حالت شپلخش شدگی می کرد !

مک در حال سرودن اشعار جادویی جدیدی بود و هی از البوس خواهش می کرد جای ان اشعار سبک از شعر های پر معنا او استفاده کند !

عمو آبر درحال غشو کردن بزهای خود بود و با کمک گرابلی همه ی بز های رو می دوشید تا برای تعطیلاتشو از شیرهای طبیعی استفاده کنند !

اینورتر آهان، دهه باو اینورتر چرا اون دوربین لعنتی رواونوری میچرخونی ؟ اهان همونجا خوبه.

اما بلاخره نوبت خانواده لوپین بود .

تدی همش رنگ موهاشو عوض و بادمش ست می کرد و هی رو به نیمفا می کردو می گفت: مامان نیمفا یعنی احتمال داره لیدی اینا هم بیان اونجا ؟
دورا : اره گلم ، اخه می دونی که همشون سیه سوخته ان و احتمالش هست اونجا جمع شن .
تدی :

ریموس هم در حال جاسازی انواع معجون های گرگ خفه کن در جیبهای کت پلاسیده اش بود !

ناگهان صدای البوس در جمع پیچید و از همه خواست سریعتر به سالن بروند و اماده حرکت باشن !

ترق

محفلی ها در حیاط با صفای خانه ی مالفوی ها در حال به پا کردن چادر هابودن که با صدای ترق دیگری کلی مرگ خوار هم به جمع اضافه شد !
بله تعطیلات آخر هفته دوباره امده بود .


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۴ ۲۱:۵۷:۳۰

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- دوباره همون کابوس!

این جمله را به محض باز کردن چشمانش به زبان آورد. همینطور خیره به سقف مانده بود و خوابی که دیده بود را مرور می کرد.

راهروی تاریکی که بی انتها بود و بی هدف در آن می دوید، سایه های وحشتناکی که همچون دیوانه ساز در تعقیبش بودند و دستشان را روی دیوار قیرگون می کشیدند و از آن برخورد صدایی بلند میشد مثل کشیده شدن ناخن روی تخته. و او هم چنان با وحشت می دوید، می دوید تا جایی که زیر پایش خالی میشد و در سیاهچاله ای عمیق غرق میشد و با صدای فریادش از خواب می پرید.

- کابوس هات تمومی نداره، نه؟

از جا پرید و با تعجب اطراف اتاق را با نگاه جستجو کرد. نه هیچکس آنجا نبود، لابد باز هم توهم زده بود. لبه تخت نشست و سرش را میان دو دستش گرفت. شکی نداشت که آن صدا انعکاس افکار پریشان خودش بود، فقط همین!

محلی که در آن اقامت داشت، اتاقی بود کوچک که تنها وسائل آن تختی یک نفره، دریچه ای به جای پنجره، و میزی دو نفره بود که تنها یک صندلی پشت آن قرار داشت. تنها زینت اتاق آینه ای بود که به نظر می رسید سالهاست کسی غبار از روی آن پاک نکرده است. انگار روی همه چیز گردی خاکستری رنگ پاشیده بودند.

- همه چیز اینجا با من جوره!

این جمله را وقتی کلید اتاق را از سرایدار تحویل می گرفت، گفته بود. تصور میکرد با سکونت در آن نقطه دور افتاده و دوری از جمع می تواند به آرامش برسد، چیزی که همچون خاطره ای دور و شیرین برایش شده بود، چیزی که آن اتاق خاکستری هم برایش به همراه نداشت. زمزمه کرد:

- موندن بیشتر از این دردی رو دوا نمیکنه!
- رفتنت هم چیزی رو عوض نمیکنه.

با شنیدن صدا، از جا جست. مطمئن بود این بار توهم نیست، پس شروع به جستجوی اتاق کوچک نمود.

- انقدر نگرد، من اینجام!
- کجا؟
- همینجا، درست روبروت.

درست همانجایی قرار داشت که گفته بود. با حیرت به روبرویش خیره شد، جایی که باید انعکاس خودش را می دید ولی چهره ای که روبرویش از آینه نگاهش میکرد، غریبه بود...آنقدر ها هم غریبه نه، ته چهره اش آشنا به نظر می رسید. با وجود اینکه هنوز حیران بود، شروع به صحبت کرد:

- گفتی رفتنم چی؟
- چیزی رو عوض نمیکنه.
- موندن چه فایده ای داره؟
- دوری... از اون همه آشوب، از اون همه هیایو، از اون همه بحث بی پایان، از همه چیز دوری.
- اما اینجا هم کابوس میبینم. دوری برام سخت تر از بودن وسط آشوبه.
- چون ذهنت اینجا نیست، ذهنت هنوز وسط آشوبه. باید ولش کنی، باید به همه چی پشت کنی.
- اما به حضورم نیاز دارن، باید باشم!

تصویر پوزخندی زد و سرش رو تکان داد:

- باشی که چیکار کنی؟ مگه قبلا چیکار کردی براشون؟
- سعی کردم آرامش رو برگردونم.

اینبار با صدای بلند تری خندید:
- به خودت برگردونی یا اونا؟ بس کن پسر، تا کی میخوای خودتو گول بزنی؟

جوابی نداشت پس سکوت کرد. پشت به آینه روی زمین نشست و پیشانی اش را روی زانوانش گذاشت. اما بستن چشمانش نیز غریبه را ساکت نمی کرد که هنوز با لحن نیشدارش حرف میزد:

- میتونی فراموش کنی و بعد مثل یه غریبه برگردی بینشون. اصلا کاری نداره، یکی رو میشناسم توی دیاگون مقابل ده گالیون هر بخشی از خاطراتتو بخوای پاک میکنه. اسمش... هومم... اسمش میلز بود فکر کنم.
- مایلز!
- آهان، آره مایلزه اسمش. فکر کن! طوری پاک میکنه که انگار نه انگار روزی اتفاق افتاده.
- ولی من با خاطراتم زنده ام.
- خاطراتی که به شکال کابوس تعقیبت میکنن؟ اصلا ولش کن، پیشنهاد خوبی نبود. یه کار بهتر میشه کرد. برو کوچه ناکترن، سراغ یه نفر به اسم سالی رو بگیر. برات یه هویت تازه جور میکنه، معجون مرکب پیچیده به صورت یه ماگل ، یه اسم کاملا جدید و حتی یه گذشته جدید!
- و در عین حال میتونم خاطراتم رو داشته باشم.

از شدت هیجان، بلند شد و دوباره رو در روی آینه ایستاد. احساس گرما میکرد و قلبش به شدت در سینه میکوبید.

- دقیقا! تو میمونی و خاطراتت، بدون اینکه بازم باهاش درگیر باشی. خیلی فوق العاده است، مگه نه؟
- پسر تو معرکه...

ولی حرفش را نیمه کاره رها کرد...سکوت کرد و اجازه داد در خاطره ای غرق شود.

- پسر تو معرکه ای!
چشمان هر دو از شدت هیجان و خوشحالی برق میزد. چقدر این جمله را دوست داشت.

- وقتی اینو میشنوم می فهمم حضورم بی فایده نبوده.
- حضورت هیچوقت بی فایده نبوده.

و به یکدیگر لبخند زدند.


چهره درون آینه مضطرب به نظر می رسید، حتی برای لحظه ای احساس کرد کم رنگ تر شده است.

- نه!
- باید برم. چیزهایی که به دست آوردم، چیزهایی که باید حفظ کنم خیلی با ارزش تر هستن.
- باز هم عصبانی میشی.
- و کسی هست که که کنارش آرامشم برگرده.
- زیر فشار له میشی!
- و باز مثل ققنوس از نو بلند میشم.
- باز اشتباه میکنی، شرایط رو از نو خراب میکنی!
- نه، تو اشتباه میکنی، پنهان شدن و دروغه که شرایط رو خراب میکنه.
- نمی تونی منو تنها بذاری.

با دقت به چهره درون آینه نگاه کرد. خطوط چهره، حالت نگران، چشمان وحشت زده... در پس همه آنها کسی جز خودش نبود، فقط مدت ها بود آن را ندیده بود.

- تو میتونی تا ابد توی این اتاق محبوس بمونی، رفیق. من که میرم و هیچ علاقه ای به دیدن دوباره تو ندارم.
- تو نمیتونی منو اینجا بذاری، نمیتونی بخشی از خودت رو تکذیب کنی.
- تکذیب شاید نشه کرد ولی میتونم به راحتی ایگنورت کنم!
- ولی...
- بدرود تا ابد.
- بدرود تا دیدار بعد!

روتختی کهنه را روی آینه انداخت. ردایش را پوشید و ساک کوچکش را به دست گرفت. خاکستری با او جور نبود، دلش هوای دریای فیروزه ای را کرده بود. بدون اینکه حتی نگاهی به اقامتگاه دلگرفته اش بیاندازد، از در خارج شد. روزهای پر هیجان و پر خاطره انتظارش را می کشیدند.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۵ ۲۳:۱۲:۵۱

تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
بیمارستان سنت مانگو

- بیا عزیزم، بیا... کی گفته که فقط دیوونه ها میرن پیش روانپزشک؟
بیل درحالی که به همراه فلور بازوی ویکتوریا را گرفته بود، در بخش روانی بیمارستان را باز کرد. چشمان ویکتوریا از فرط گریه کردن گود افتاده بودند و صورتش لاغر تر از همیشه بود. بیل در اتاق شفادهنده را باز کرد و ویکتوریا را بداخل اتاق فرستاد.

- خب، خانم ویزلی... پدرتون برای من ماجرا رو شرح دادن. ولی به نظر من بهتره که از اول شروع کنیم که چه اتفاقی افتاد.
- از اول... اولین باری که من تد رو دیدم...

فلش بک - هفده سال پیش

نوزاد زیبایی در گهواره اش خوابیده و پسر کوچکی با موهای فیروزه ای بالای سرش ایستاده بود. پسر با چهره ای خندان رو به پدرخوانده اش می کند و می گوید:
- من ویکتولیا خیلی دوشت دالم!
دختر چشمانش را باز می کند و نگاهی به پسرک می اندازد...

پایان فلش بک

-اِ... صبر کنید فکر می کنم خیلی برگشتید به عقب. منظورم چند ماه پیشه. در مدتی که با هم دوست بودید تا حالا شده بود بهش شک کنید؟
- شک...به تدی! محاله. اون یه فرشته ست! یه فرشته که اشتباها به زمین اومده!
-

شفادهنده صبر می کند تا ویکتوریا از رویا خارج شود و دوباره می پرسد: یعنی تا حالا نشده که یه ذره فکر کنی اون به کس دیگه علاقه داشته؟
- اوه نه. ممکن نیست... ولی یه لحظه صبر کنید. فقط یه بار. خونه مادربزرگم بودیم که اون اومد منو صدا بزنه...

فلش بک- یک سال و نیم پیش

- مور... توریا.
- چی؟ مورتوریا!
- اوه آره. مورتوریا! به زبان باستانی یعنی... یعنی دوستت دارم!
-

روز بعد

- زن عمو هرمیون! میشه ببینید کلمه مورتوریا در زبان باستان چه معنی داره؟
هرمیون از جلوی شومینه بلند شد و چند دقیقه بعد با یه کتاب قطور برگشت. بعد از چند لحظه گفت: آهان پیداش کردم! مورتوریا یعنی سنگ پا! سنگ پا یکی از وسایل بهداشتیه که باهاش...
-

پایان فلش بک

- خب، اونموقع یه کم شک کردم. ولی فقط همون یه بار بود.
-بعد از اون دیگه چنین اتفاقی نیافتاد؟
- نه... اوه، چرا. ولی فقط همین یه بار دیگه بود.

فلش بک- روز ولنتاین

ویکتوریا با عجله وارد اتاقی شد که تد در سه دسته جارو گرفته بود، تا او را بیدار کند زیرا قرار بود با هم به رستوران بروند. تدی در تختش نبود ولی یک جعبۀ کادو به رنگ صورتی روی تخت خودنمایی می کرد. ویکتوریا جعبه را برداشت. نمی توانست در برابر حس کنجکاوی اش مقاومت کند. در جعبه را باز کرد و یک گردنبند بسیار زیبا در آن دید. با خوشحالی در جعبه را گذاشت و بی سر و صدا پایین رفت.

چند ساعت بعد- کافه مادام پادیفوت

- خب حالا وقت کادوی ولنتاینه!
-بذار حدس بزنم چیه. یه گردنبند خیلی خوشکل؟
- نه، اشتباه کردی... خیلی بهتره!

ویکتوریا با تعجب جعبه ای را از دست تدی گرفت و باز کرد. یک عروسک خرس سبز لجنی با یک شاخه گل رز زرد درون جعبه بود.

ویکتوریا!!!!

پایان فلش بک

- من می خواستم بدونم اون گردنبنده چی بود پس؟ ولی فکر کردم اون گمش کرده و مجبور شده اون عروسک وحشتناکو بخره. آره، حتما گمش کرده بوده.
- الان هم فکر می کنی گمش کرده بود؟ یعنی این نمی تونه هیچ ربطی به دوست جدیدش داشته باشه؟
- اُه... حالا که فکر می کنم چرا.
- خب، یک کم بیا جلوتر. این اواخر چی؟ توی تابستون که مدرسه نبودی اون رفتارش چجوری بود؟
- این اواخر یک کم حالاتش تغییر کرده بود. هر روز خوش تیپ می کرد و به بهانه خرید و فروش خونه تو بنگاه املاک می رفت بیرون. یه بار...

فلش بک- چند ماه پیش

جیمز با عصبانیت گفت: تد، امروز کجا بودی؟ من مجبور شدم مشتری ها رو تنهایی ببرم خونه ها رو نشون بدم!
- تد؟ مگه توامروز نرفته بودی سر کار؟ ولی صبح که...
- ویکتوریا عزیزم. نمی خواستم بهت بگم ولی مجبورم! من یه جای دیگه هم کار می کنم تا بتونم پول جمع کنم برای سفرهای ماه عسلمون! آخه الآن خرید و فروش خونه خیلی خوب نیست.
-

پایان فلش بک

- آخی... عزیزم چقدر کار می کرده. حتما خیلی خسته می شده.
-

شفادهنده با تاسف به ویکتوریا نکاه کرد و سعی کرد از راه دیگری وارد شود.
- بسه دیگه... چرا داری خودتو گول می زنی که اون دوستت داشته و حتی الآنم نمی خوای قبول کنی که اون با مورگانا بوده؟
- آخه اون یه فرشته...
- اون فرشته نیست! باید فکرتو دربارش عوض کنی. به خودت بگو اون یه توله گرگینۀ زشته با موهای بدرنگ فیروزه ای. اون یه دروغگوی خالی بنده که ارزش دوست داشتن نداره. اون یه...

نیم ساعت بعد- بیرون اتاق شفادهنده

ویکتوریا با صورتی شاداب تر از پیش از اتاق خارج شد و با لبخند به سمت پدر و مادرش رفت.
- اون یه دروغگوی بدذاته که ارزش عشق منو نداره. تد یه گرگینه زشت بیریخته که...
بیل و فلور با خوشحالی نگاهی به هم انداختند و با علاقه به دخترشان نگاه کردند.
- اون یه گرگینه با موهای فیروزه ایه که... راستی مامان، مگه فرشته ها هم گرگینه می شن؟


[b]« فکر جنگ را با


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
باران به شدت می بارید و ابر ها همچون قراولانی زورگو جلوی تابش ماه درخشان را گرفته بودند.
باران آرام آرام به سنگ قبرها میخورد و نجوایی هراس انگیز را در دل تاریک قبرستان به وجود می آورد.

در میان باران، مرد قد کوتاهی در حالیکه یقه های کت فراک خود را بالا کشیده بود از میان سنگ قبر ها حرکت میکرد.
رعد و برقی آسمان را روشن کرد و چهره مرد دیده شد...

مردی کوتاه قد ولی راست قامت و تنومند، با صورتی گرد و اندکی متمایل به سرخ که اورا شبیه مشت زن های حرفه ای می کرد، ابروان سیاه پرپشت و چشم های نافذ سیاه. چشم هایی که شاید می توانستند بدون کمک دست های نیرومند مرد در میان گروهی متخاصم راه باز کنند.

مرد کوتاه قد درست در مرکز گورستان، جایی که زمانی محوطه ی چمن زیبایی قرار داشته و حالا، به مرور زمان به تلی از خاک تبدیل شده ایستاد و بعد از بررسی اطرافش فریاد زد.
- مونتگومری...!

هیچ جوابی شنیده نشد. فقط انعکاس صدای بم خودش بود.
مونتگومری... مونتگومری... مونتگومری...

بار دیگر در هوای نم زده نفس عمیقی کشید تا فریاد بزند. آشکارا عصبانی شده بود.
ولی نیازی به اینکار نبود چرا که مردی در حالیکه به شدت در میان ردایش پنهان شده بود با احتیاط به او نزدیک شد.
در زیر نور ماه میشد به حدودی از چهره او رسید.

مرد قوی هیکل و چهارشانه ای بود که خط ریشش تا روی استخوان گونه اش می رسید و بافه ای موی سیاه پرکلاغی روی یقه اش افتاده بود.مثل ایتالیایی ها سبزه رو بود و چشم های سیاه رنگ مات غریبی داشت که همراه با اندکی چپی چشم، ظاهر بسیار شرارت باری به او می بخشید.
- فکر نمی کردم بیای! مرگ خوار خائن!

لبخند تخلی بر روی لبان جن نقش بست.
- مرگ خوار خائن؟ خیانت... توی این دوره زمونه چیزی بجز خیانت وجود نداره مونتگومری!

صدای مونتگومری از شدت عصبانیت می لرزید.
- اما... اما تو به لرد سیاه خیانت کردی و جزای این کار چیزی جز مرگ نیست! دوست دارم بعد از اینکه یک دل سیر به جنازه بی روحت نگاه کردم برق سبز و شوم اسکلت رو بر بالای سرت ببینم! آواداکاداورا!

جن درحالیکه هنوز لبخند تلخ بر روی لبانش نقش بسته بود به طرف بوته ی خودرویی پرید و اختر مرگبار با اختلاف زیادی از کنار او رد شد.
- فکر میکرد لرد یک مرگ خوار شایسته تر رو دعوت بکنه. از توی بی عرضه هیچ چیزی بر نمیاد!

مونتگومری فریادی کشید و به طرف بوته طلسمی را فرستاد ولی این بار نیز بادراد مورد هدف طلسم قرار نگرفت، بلکه اینبار از فرصت استفاده کرده و به سرعت به طرف مونتگومری دوید.

تمامی اتفاقات در چند دقیقه روی داد. بادراد مشتی به صورت مونتگومری کوباند و مرگ خوار بخت برگشته با فریاد خفه ای بر روی زمین افتاد.

بادراد به سرعت چوب دستی را از میان دستان کم زور مونتگومری بیرون کشید.
- حالا ریش و قیچی دست منه! یا تو درک نکردی یا ارباب نتونست متوجه بشه! مرگ خواری که خیانت میکنه باید از شجاعت بالایی برخوردار باشه. اینطور نیست؟

مونتگومری جوابی نداد و فقط از درد به خود پیچید. شکاف عمیقی بر پیشانی اش حفر شده بود و خون از آن سرازیر شده بود.

بادراد لبخندی زد و در حالیکه با چوب دستی مونتوگمری بازی می کرد ادامه داد.
- نمی دونم تازگیا چرا اینقدر میلم به کشتن و غارت کردن زیاد شده! فعلا برای شروع... کروشیو!

طلسم چوب دستی به صاحبش برخورد کرد و مرگ خوار فریادی از سر درد کشید.

ولی بادراد دست بردار نبود.
- نمی دونم چجوری تونستی خودتو توی مرگ خوارا بُر بزنی! تو هیچ وقت نتونستی مرگ خوار خوبی بشی! کروشیو!
زجه مرگ خوار تمامی قبرستان را در نوردید ولی کسی آنجا نبود...

بادراد پایش را بر روی سینه مونتگومری گذاشت.
- به جایی بر میگردی که خودت اونجا رو آباد میکنی! یک جمله جالب هست که میگه " آدم به جایی که متعلقه بر میگرده. بدون استثنا!" و تو هم استثنا نیستی مگه نه؟

مونتگومری بی فایده سعی کرد از دست جن وحشی بگریزد ولی قدرت جن بیشتر از نیروی تحلیل رفته او بود.

بادراد جواب سوال خودش را نیز داد.
- نه نیستی! البته که تو استثنا نیستی!
برای آخرین بار به چشمان مملو از یاس و نومیدی مونتگومری نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.
- آواداکاداورا!

طلسم سبزرنگ برای لحظه ای تاریکی ژرف قبرستان را روشن کرده و سپس، قبرستان در حالی به تاریکی برگشت که میزبان یک جسد دیگر بود.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۴ ۱۲:۵۲:۰۸

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

دراکو  مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲:۰۵ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
به نام خدا
با سلام

وفاداری


سکوت تنها حاکم آن فضای حزن آلود و تاریک بود. هیچ کس دلش نمی خواست پا بدان جا بگذارد، به خصوص در شبی که یکی از خردمندترین مردان عالم، آنان را وداع گفته بود. او نیز باید آن جا می ماند، و در غم اکسی که آزادش کرده بود، شریک می شد، هرچند از نظر خودش کار چندانی از او ساخته نبود، اما حضورش تا حدی سبب رضایت خاطر خودش می شد.

***
به سرعت به از آن ها فاصله می گرفت، دیگر نمی خواست آنان را همراهی سازد. نتوانسته بود، خودش آن کار را انجام دهد، اما دلش نمی خواست بیش از این با کسانی همراه شود که در سراسر روحشان، جز پلیدی چیزی یافت نمی شد.

خسته شده بود،‌ یک سال تمام را در خدمت تاریک ترین روح بشریت خدمت کرده بود، اما دیگر توان آن را نداشت. می خواست آزاد باشد و استعدادهایش را در خدمت به اسایش خویش به کار گیرد.

وارد جنگل ممنوعه ش. برای لحظه ای توقف کرد تا پشت سرش را ببیند، تا نیمه ی راه سوروس تعقیبش می کرد،‌ اما مطمئن نبود که هنوز در پی او می آمد یا اینکه دست از دنبال کردن یک " بچه ی لوس " برداشته بود.
کسی نبود. نفسی تازه کرد. باید سریعتر پیش می رفت، نمی توانست خطر کند، هر لحظه امکان داشت که نیروهای ولدمورت از راه برسند.

پس از یک ساعت پیاده روی در میان جنگل مخوف، سرانجام بازایستاد. صداهای وحشتناکی را از اطرافش می شنید، اما هیچ توجهی به آن ها نداشت. نابودی در جنگل بهتر از نابودی به دست ولدمورت بود.

ماه به میانه ی آسمان رسیده بود، و پرتوهای نقره فامش را بر جنگل تاریک فرو می ریخت، درختان نمی توانستد مانع ورود کاملش به درون جنگل و جانوران آن شوند. ان ها مدت ها بود که مغلوب قدرت ماه گشته بودند.

چوبدستیش در دستانش بود و باریکه ی نوری از انتهای آن خارج می شد. نمی دانست به کجا می رود، اما تصمیم داشت در دورترین نقطه ی جنگل برای مدتی اتراق کند. صدای سم هایی در اطرافش منعکس می شدند، چند بار اطرافش را از نظر گذراند اما قادر نبود مکان دقیق تولید آن صداها را بیابد. چندین بار نیز صدای زوزه هایی را شنید، ولی سرچشمه ی آن ها را نیز نتوانست بیابد.

در محوطه ای خالی میان درختان توقف کرد. درختان تا چند متر از او فاصله داشتند. اطرافش را بار دیگر برانداز کرد، سپس همانجا روی تنه ی قطع شده ی درختی نشست تا کمی فکر کند.

***

جن خانگی در حالی که لباسی ژنده بر تن داشت و جای چند خراش بر روی صورتش بود، خود را آماده می کرد تا از هری جدا شود. می خواست اجازه بگیرد، اما پیش از آن که چیزی بگوید هری به او گفت که هر کاری دوست دارد انجام بدهد. با چشمانی اشک آلود، در دل با او خداحافظی کرد، سپس از سرسرا خارج شد. نمی دانست بازخواهد گشت یا نه، اما این را می دانست که کسی که قرار بود آلبوس دامبلدور را بکشد، این کار را نکرده و گریخته بود. می خواست خودش از او انتقام بگیرد.

یکی از چشمانش پف کرده بود اما این برایش مهم نبود. به ورودی جنگل رسید، حالا تنها کافی بود یک غیب و ظاهر شدن کوتاه را انجام دهد.

***

صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنید و رشته ی افکارش پاره شد. به سرعت از جایش بلند شد، و با نور چوبدستیش، اطرافش را کاوید.
-ارباب ... نگران نباشید ... غریبه نیست !

این صدا برایش بسیار آشنا بود، و زمانی که گوش ها و چهره ی "دابی" در مقابلش ظاهر شد، کمی خیالش راحت شد،‌ اما آن جن خائن در آنجا و از او چه می خواست ؟ پس تصمیم گرفت تا چوبدستیش را پایین نیاورد.
- دابی؟‌! برام جالبه بدونم چرا اینجایی.
دراکو با بحنی بسیار آرام و زجر آور سخن می گفت و چشمانش نیز سردی خشونت باری را به دابی منتقل می کرد.
- برای یادآوری خاطرات گذشته و پاک کردن اونا اومدم. دلم نمیخواد هر دفعه که در ذهنم پدیدار میشن، کلی زجر بکشم تا به گوشه ای از ذهنم تبعیدشون کنم. وقت پاک کردنشون رسیده ... برای این اینجام، برای اثبات وفاداریم.

دابی، کلمه ی وفاداری را با تأکید خاصی گفته بود. لحنش احساساتش و تمام زجرهایش را در چند سال اخیر بیان می کرد، خیلی خسته به نظر می رسید.

- فکر می کردم در کنار پاتر، خیلی خوشحال باشی. اما ظاهرا خیلی برات جذاب نبوده ! خودم به تو و خاطراتت پایان میدم، کاری که پاتر عرضه ی اون رو نداشته.
- آوا...

- هنوز نه ارباب. خواهش می کنم. من خیلی چیزا باید بگم.

دراکو مکث کرد. چهره ی دابی حالت التماس گونه و عجزش را نمی رساند، اما شاید حرف هایی داشت که برای دراکو مفید واقع می شد.

- من خدمتگزار پدر تو بودم، دراکو مالفوی، نه خدمتگزار تو و تو به اندازه ی اون من رو وادار به کارای کثیف نکردی. اما شاهد ماجرا بودی و هرگز سعی نکردی جلوی اون رو بگیری. تو نفرتی در قلبت داشتی نسبت به اونی که من همواره بهش عشق می ورزیدم، نسبت به هری پاتر. این نفرت درون قلب تو بود که قلب من رو هم احاطه کرد، اما در جهت معکوس و من از تو متنفر شدم.
هری پاتر هیچ وقت از تو متنفر نبود، ولی به موقعش جلوی تو رو می گرفت، در حالی که تو با حسادتت و نفرتی که پدرت باعث به وجود اومدنش شده بود، فقط می خواستی اون رو به دید یک رقیب خطرناک ببینی، و حتی به دید یک دشمن که هر لحظه جز نابودی اون کاری از دستت ساخته نبود. و اینا نفرت من رو نسبت به تو زیاد می کرد. تا این که تصمیم گرفتم نابودت کنم، چون خدمتکار تو نبودم اما خدمتکار بابات بودم. پس میتونستم به تو خیانت کنم. اسمم خدمتکار خانواده ی مالفوی ها بود اما این اسم اشتباه بود. من فقط میتونم خدمتکار یک نفر باشم، این چیزیه که پدرت نفهمید.
هری تو رو نجات داد وقتی من رو آزاد کرد زمانی که در چند قدمی مرگ بودی.
اما یه چیزی رو فراموش کردی نفرت از عشق سرچشمه می گیره. تو در حقیقت هری رو دوست داشتی از همون ابتدا که توی هاگوارتز میخواستی باهاش دوست باشی ...

- دهنتو ببند جن کثیف. نباید به حرفات گوش می دادم. تو یک خائن بودی و مجازات خیانت مرگه.
دراکو این را فریاد کشیده بود و در مقابل آن دابی نیز با صدای بلند و اشکی که از صورتش جاری شد، حرف هایش را ادامه داد:
«بزار ادامه بدم. هر مجرمی قبل از اعدامش و اجرای حکمش حرف های آخرشو می زنه. این فرصتو به من بده. »

دراکو نمی خواست بی دلیل کسی را کشته باشد. اما حرف های آن جن برایش غیر قابل تحمل بود.

دابی در مقابلش به زانو افتاد و خواهش خود را تکرار کرد.

- سریع دفاعیاتت رو تموم کن.

- تو هری رو دوست داشتی اما بودن اون با خون کثیف ها تو رو خشمگین می کرد و توهین اون به تو، تخم کینه رو در تو کاشت. همیشه دلت می خواست دوست شجاعی مثل اون داشته باشی تا مکمل هم باشید. دو خون اصیل، می تونستید کارهای خارق العاده ای بکنید، من آرزوهای قلبیت رو درک می کردم و همیشه می خواستم بهت خدمت کنم اما روز به روز با هری بدتر می شدی و بیشتر در صدد نابودیش بر میومدی. فکر می کنی وقتی هری ورد "سکتوم سمپرا " رو روی تو اجرا کرد، من خیلی خوشحال بودم که چنین چیزی رو می دیدم ؟ من داشتم زجر می کشیدم اما عشق به هری و عشق به تو نمی گذاشت کاری بکنم. عشق به تو برام تبدیل شده بود به یک نفرت و عشق به هری در اون لحظه بر نفرت من غلبه داشت.
تو ارباب رؤیاهای من بودی اما در کناری هری. تو به هری خیانت کردی، و من هم به تو، تو به اون تنفر ورزیدی و منم به تو. اما من دارم دیوونه میشم به خاطر خیانت بزرگم ... باید با هم دوئل کنیم.... اگر من پیروز شدم،‌ باید با هری باشی، تا آخرین لحظه ... تو خواسته ی فلبیت مثل هریه، نابودی ولدمورت ... و اگه تو پیروز شدی، من رو بکش، و هر کاری دلت خواست بکن ...

دراکو زمانی که دابی آخرین حرف هایش را می زد پشتش را به او کرده بود تا اشک بریزد. قلبش تمامی حرف های دابی را تأیید می کرد اما نمی خواست آن ها را تأیید کند، او از پاتر متنفر بود.

رویش را به سمت دابی برگرداند و با صدای آرامش گفت: «می پذیرم... »

زمانی که این را گفت داشت دیوانه می شد، به نظر خودش اشتباه کرده بود، و همه ی احساساتش دروغ بودند، نباید به آن ها اعتنا می کرد، اما دیگر چاره ای نبود. او حرفش را زده بود. چوبدستیش را به طرف جن خانگی گرفت، و می خواست وردی بر زبانش براند :

- سکتوم سم...

اما دابی از او سریع تر بود و با حرکت دستش و وردی که زمزمه کرد او را به زمین انداخت اما قدرت کافی برای گرفتن چوبدستیش را نداشت.

دراکو به سرعت از زمین بلند شد و این بار ورد نابخشودنی را بر زبان راند : « کروشیاتوس.»

برای چند لحظه ی کوتاه دابی به خودی می پیچید و زمانی که دراکو می خواست، با یک ورد او را از شر زندگی رقت بارش رها سازد، ورد او را دفع کرد و به سرعت غیب شد، این بار از پشت سرش ظاهر شد و از پشت او را طلسم کرد.

دراکو احساس سنگینی می کرد، به نظرش رسید که دیگر طاقت ایستادن بر روی پاهایش را ندارد اما می دانست که این از حقه های جن خانگی است. پس سعی کرد وردی دیگر را جاری سازد، اما پیش از آن خلع سلاح شده بر روی زمین افتاده بود و دابی بروی سینه اش ایستاده بود.

- تو باید به هری بپیوندی... اون در انتظار یک یاره ... یک دوست قدرتمند ... حالا که دامبلدور مرده اون به یک حامی وفادار نیاز داره ... شما باید تا آخر عمر به هم وفادار باشید و انتقام والدینتون رو از ولدمورت بگیرید ... به کمکش برو ... همین حالا ...

دراکو در چشمان جن خانگی خیره شده بود. می توانست او را نقش زمین کند و طلسمی غیر کلامی بر او جاری سازد، اما این کارها را نکرد. فقط به او زل زده بود، به چشمان گریانش و به تمناهای عاجزانه اش فکر می کرد ... سپس بی اختیار چیزی را بر لب راند: «در کنارش خواهم بود ... »






با سپاس فراوان


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۱ ۱۴:۱۹:۱۴


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
پسر یتیم وارد ایستگاه شد.
هفته ها بود که در پرورشگاه انتظار این ساعات را میکشید و آنقدر ساعت ها روی تختش نشسته بود و درباره ی این روز و اتفاقاتی که قرار بود برایش بیفتد اندیشیده بود و درباره ی آن خیالبافی کرده بود که از آزار دیگران هم غافل شده بود و همه از شر او در امان بودند.

در این روز ها آنقدر بلیط جادوییش را بررسی کرده بود که تمام آن را حفظ شده بود، با این حال آن را در آورد تا شماره ی سکو را ببیند: نه و سه چهارم.

به سمت سکوی مورد نظر حرکت کرد.
سکوی 5 ... 6 ... 7 ... 8 ... 9 ... 10
سکوی نه و سه چهارم درکار نبود!

یعنی تمام این ها حقه ای بود که او دزدی نکند و وسایل دیگران را پس بدهد؟ یعنی آن مرد ریشو که کمدش را آتش زده بود یک شعبده باز بود؟ پس کوچه ی دیاگون و آن همه وسایل جادوگری و جادوگر های دیگر چه بودند؟ تازه او میدانست که با همه فرق دارد. او با مار ها حرف میزد و میتوانست باعث آزار دیگران بشود. حتما باید با جادو سکو را ظاهر میکرد یا شاید یک جور حقه ی دیگر در میان بود. بله حتما همین بود.

چمدان کوچک و مختصرش را با خود کشید و به نرده ای تکیه داد تا فکر کند اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد که حتی در خیال هایش هم تصور نمی کرد: او از نرده سخت و جامد عبور کرد و وارد سکوی نه و سه چهارم شد.
قطار قرمز رنگی در سکو بود و صد ها پسر و دختر جادوگر و پدر و مادرشان نیز آنجا در تکاپو بودند. بله، تام ریدل به آنجا تعلق داشت؛ به دنیای جادویی.

تام کسی نداشت که با او خداحافظی کند، بنابراین بدون معطلی به داخل قطار رفت و از تمام کوپه های پر و خالی گذشت و در آخرین کوپه نشست.
بر خلاف بچه های پرورشگاه او از بچه های این جا خوشش می آمد زیرا همنوع خودش بودند و دوست داشت با آن ها رابطه برقرار کند، مخصوصا کسانی که در خانواده ی جادوگر بزرگ شده بودند اما از شانس او در طول راه فقط دختری خجالتی از خانواده ای مشنگ به نام میرتل در کوپه ی او نشست.
در راه تام و میرتل با هم صحبتی نکردند جز این که تام نام او را پرسید و این که آیا پدر و مادرش جادوگرند یا نه.
تام پول زیادی نداشت برای همین از چرخ دستی فقط برتی بات با طعم همه چیز خرید جون به نظرش از همه ی خوراکی های چرخدستی زن جادویی تر بود.تام در راه فقط چند تا از طلسم هایی را که یاد گرفته بود را تمرین کرد و انتظار هاگوارتز را کشید.وقتی قطار سرعتش را کم کرد تام به سرعت شنلش را پوشید و آماده ی پیاده شدن شد. هوا تاریک شده بود و تام احساس گرسنگی میکرد.

تام از قطار پیاده شد و به دورنما ی قلعه نگاه کرد و به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. مرد جوانی با صدای بلند میگفت: کلاس اولی ها از این طرف

تام به دنبال بچه های اولی به دنبال او رفت و سوار قایق ها شد.
در هر قطار 4 نفر می نشستند اما او در کنار یکی از بچه ها نشست که آنقدر درشت هیکل بود، فقط خودشان دو نفر در قایق جا شدند. نامش هاگرید بود و پدرش جادوگر بود. او با تام مشغول صحبت درباره ی گروه ها شدند. هاگرید فکر میکرد در گریفیندور بیفتد اما تام میگفت شاید در راونکلا بیفتد، البته خودش دوست داشت به اسلیترین برود اما نمیدانست این طور میشود یا نه.

بالاخره رسیدند و تام پیاده شد. او فقط به قلعه نگاه میکرد.
وارد سرسرای ورودی شدند و مرد جوان رفت و به جای او همان مرد ریشویی بود که به سراغ تام آمده بود آمد.
دامبلدور لبخندی زد و به بچه ها گفت : سلام. به هاگوارتز خوش اومدین. تا چند دقیقه ی دیگه شما گروهبندی میشین و به یکی از گروه های چهارگانه ی گریفیندور، هافلپاف، ریونکلا و اسلیترین میرید. فعالیت های شما در طول سال باعث کسب امتیاز برای گروهتون میشه و تخلف هم موجب کسر امتیاز. امیدوارم از هیچ کدوم از شما امتیازی کم نشه دوستان. با من بیاید و رو به میز بزرگ بایستید. موفق باشید.

دامبلدور دری را باز کرد و بچه ها با شور شوق به داخل سرسرای اصلی شدند. حال بزرگی بود که در آن چهار میز به موازات هم و یک میز هم بالای آن قرار داشت و شمع های روشنی بالای تمام میز ها معلق بودند.

بچه ها سر میز گروه خود نشسته بودند و منتظر سال اولی ها بودند و معلم ها هم دور میز بالایی نشسته بودند.
ناگهان نگاه تام به سقف باشکوه سرسرا افتاد. همانطور که در کتاب تاریخ هاگوارتز خوانده بود سقف آسمان صاف و پر ستاره ی آن شب را نشان میداد.

دامبلدور کلاه کهنه ای را بر سر دانش آموزان میگذاشت تا گروهشان را اعلام کند.
تام منتظر بود تا نوبت خودش شود.
پس از این که هاگرید به گریفیندور رفت و میرتل به ریونکلا و خیلی دیگر از بچه ها هم گروه بندی شدند، فقط پنج نفر باقی ماندند و نام تام خوانده شد. تام که دلش شور میزد کنار دامبلدور روی یک صندلی نشست و کلاه را بر سر گذاشت.

کلاه در گوش او نجوا کرد : اوه چه هوش سرشاری!
تام با خود اندیشید درست حدس زده و به ریونکلا خواهد رفت اما کلاه ادامه داد:
اما نجابت، وقار و اصالتت بر اون غلبه میکنه! پس بهتره بری به : اسلیترین!

تام با خیال آسوده کلاه را برداشت و سر میز اسلیترین رفت و با چند نفری دست داد.
آنقدر گرسنه بود که از حرف های مدیر چیزی نشنید.
وقتی ظرف ها پر شدند تام به شدت خوشحال شد زیرا غذاهای هاگوارتز بی نهایت لذیذ تر و بهتر از پرورشگاه بود. تام مفصل از هر غذا خورد و سپس به تخت خوابش رفت.

او با خود اندیشید که آن روز بهترین روز عمرش بوده است و روز های بی نظیری را در هاگوارتز پیش رو دارد.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دوئل من و بابام!!


-----------
چند ماه پیش...

دختری خسته و درمانده از حرفها و آه و ناله های پدر پیرش، راهی پارک شده بود تا بتواند تمدد اعصابی بکند. اما حرفهای پدر همچنان در گوشش می پیچید...

_ دخترم... من به خاطر اینکه بتونم تو رو بزرگ کنم، دیگه ازدواج نکردم... پس تو هم اینقدر خودخواه نباش و این چند صباحی که... من زنده ام ، ترکم نکن...

دخترک آهی می کشد و به دور دست ها خیره می شود.
در همین لحظه، سواری بر اسب سیاه(!) از کنار او می گذرد و تشعشاتی هسته ای را با خود به ارمغان می آورد!
دخترک سعی میکند تا نگاهی به او بیندازد، اما یک لامپ 500 وات را به جای سر سوار سیاه پوش میبیند و به مقدار زیادی کف میکند! و آهی از نهاد بر می آورد!
سوار سیاه با شنیدن صدای آه، دخترک را میبیند و ...

ترق! تورق! آخ! شپلس! دانگ! ( نکته صداشناسی: صدای زده شدن مخ دخترک!)
و بدین ترتیب آنها بسیار به هم لاومند می شوند!


زمان حال!

_ دخترم... من به خاطر اینکه بتونم تو رو بزرگ...
_ بابا باز شروع نکنید دیگه! من و لرد هم دیگه رو داریم! شما چرا میخواید مانع رسیدن دو تا چغوک عاشق به هم بشید؟!!
_ دخترم این صد بار، به زبون محلی صحبت نکن، من نمی فهمم!
_ حالا کبوتر! بعدشم، بحث سر کفتر یا "موسی کو تقی" نیست! بحث سر حسودی شماست!!

بعد از قرن ها(!) در چشمان دامبلدور اشک جمع می شه و با نگاهی به معصومیت نگاه یک کاربر در حال بلاک شدن( ) به دخترش می گه:
_ آنیتا! تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟! من... یعنی پدرت به اون تام ریدل کچل حسودی کنم؟ یعنی اینقدر کوته فکری؟!
در این لحظه انگشتان آنیتا بر روی منوی مدیریت حرکت کوچکی میکنه و ققنوس دامبلدور در جا می ترکه!!!
آنیتا با عصبانیت نفس عمیقی می کشه و می گه:
_ یعنی شما، فقط 1 بار تو عمرتون عاشق شدین؟ اونم فقط عاشق مادر من؟ مادری که هیچوقت اسمشم بهم نگفتین؟ مطمئنید حقیقتو دارید میگید؟

دامبلدور نگاهی سرشار از مهر و محبت و عاطفه و رافت و ... به آنیتا می ندازه و میگه:
_ آره دخترم!!!
اما آنیتا که این نگاه رو خوب می شناخت و خوب می دونست پدرش چقدر آب زیرکاهه، با یک حرکت مدیریتی که خیلی ازش بعید بود، پدرشو دچار لالا میکنه!

نوک چوبدستیشو روی شقیقه ی پدرش می گذاره و لحظاتی بعد رشته ی نقره ای رنگی را که از سر دامبلدور خارج شده بود رو به درون قدح اندیشه میریزه و بعد از اینکه کارش تموم شد، با نگاهی از سر تردید، به داخل قدح اندیشه شیرجه ای میزنه مدیریتی!

اندر قدح اندیشه...

فضا به شدت دارکنسه! آنیتا دیگه داره میره که خوف کنه که یهو...
گوپس گوپس... دوپس دوپس...!!!
پروفسور دامبلدور در حالی که خیلی جوونه، بندری زنان از جلوی آنیتا رد میشه و میره وسط سن! و یه سری عملیات محیر العقول انجام میده و صدای کف و دست و سوت میره هوا! و ناگاهان...چشمتون روز بد نبینه، چراغا روشن میشه!
آنیت با دیدن دور و اطرافش یک عدد جیغ بنفش میکشه که نتیجتا جیمز به مدیریت بلیت میزنه و مدعی عدم رعایت کپی رایت میشه!

به صورت کاملا آنتحاریکی، صحنه عوض میشه و آنیتا میبینه که کنار دریاست.
پروفسور دامبلدور کمی سنش بالاتر رفته و داره قدم میزنه. آنیتا محو پدرش میشه که چقدر متفکره که یهو..
_ آل؟... تو اینجائی؟؟
نیش دامبلدور تا بناگوشش باز میشه و در یک سری عملیات جلف، با دو تا دست با طرف بای بای میکنه و داد میزنه:
_ هلن!! منتظرت بودم!

آنیت: :yeyebrrow:

و دوباره صحنه عوض میشه. اینبار در جنگل بود. پروفسور دامبلدور یه مقداری میانسال شده و در عین حال هنوز دل جوونی داره، چون بالای درخت رفته! و داره با خودش شعر میخونه:
_ تینـــا، ویکتوریــــا، یانگوم!... هلن، ژاکلین و سوسانو!... کی میدونه کودومشون بهتره؟... مارگارت یا مورگانا(!) یا هردوشون؟!...
آنیتا که به صورت شوک در اومده، صدای فریاد زنی رو می شنوه:
_ آلبــــــــــــــــــــــوس؟!
و یهو دامبلدور فریاد میزنه:
_ من اینجام الیزابت!!

آنیت:

و باز صحنه عوض میشه و اینبار دامبلدور در صحرائه و یه بچه کوچولو هم دستشه. البته یه خانوم با چهره ی آفتاب سوخته هم کنارش در حال راه رفتنه!
_ اسم این بچه هه آنیتائه! البته فک نکنی این بچه منه ها! بچه یکی از اقواممونه! به جون هری!

و اینبار آنیتا:

دوباره صحنه عوض میشه و اینبار دامبلدور داره با یکی دیگه راه میره که دیگه آنیتا اعصابش خورد میشه و از قدح می یاد بیرون! و میره سمت پدرش و در کمال عصبانیت، یه مشت از محاسن پدرشو میکنه!

دامبلدور:
_ چه خبرته دختر؟!! چرا ریشمو میکنی؟ فک نمیکنی براشون زحمت کشیدم؟ اصلا برو با اون پسره ی بی دماغ عروسی کن! به من چه! ذلم کردی!دختره ی سرکش ِ سر به هوای ...
آنیتا بدون توجه به حرفای پدرش میگه:
_ چه خبر از یانگوم و الیزابت؟؟

دامبلدور دچار شوک میشه و یک سکته رو رد میکنه! با نگاهی به دور و برش متوجه حضور قدح اندیشه میشه و سریعا میگه:
_ دخترم اینا کار آستکبار ولدمورتیسمه! باور کن اینا نشر اکاذیبه! اینا تشویش اذهان عمومیه! همشونو با این نرم افزارای چیچی شاپ و یه چیزی استدیو درست کردن! اصلا باور نکن! اینا همشون مزخرفاتیه که غرب منتشر میکنه! اصلا این قضیه تاریخی نیست! این یک دروغ تاریخیه!!!! به جون هری راست میگم!

اما آنیتا فیلیفونو برداشته و داره شماره اربابو میگیره!
دامبلدور در حالی که عرق از سروروش می باره دوباره میگه:
_ ببین اینا هیچکودوم مهم نیستن! آنیتا حرف منو گوش کن! ببین پدر پیرت چی میگه! گوش کن دخترم! من یه پیرمرد خوب و گوگولیم! آفتاب لب بومم! اینا میخوان منو از سر راهشون بردارن آخه!!!
اما آنیتا در حالی که داره لباساشو با ورد توی چمدونش میذاره، خطاب به لرد میگه:
_ ارباب من تا سی ثانیه دیگه اونجا هستم... اینجا دیگه جای من نیست!... همین امروزم میریم محضر!!!!! ... نه لازم نیست مو بکارین، من شما رو همینجور کچل دوست دارم!... نه عمل بینی هم لازم نیست!... ارباب! خواهش میکنم اینقدر ابراز احساسات نکنین! ... پس تا سی ثانیه دیگه! بای!

آنیتا در چمدونشو میبنده و برای آخرین بار به پدرش نگاه میکنه! دامبدور داشت سعی میکرد تا دخترشو نگه دارد، بنابراین گفت:
_ دخترم! تینـا، ویکتوریـا، یانگوم! هلن، ژاکلین و سوسانو!!! اینا چهارتا اسمن فقط! مهم نیست کودومشون بهترن!!

آنیتا در حالی که سعی میکرد جلوی سرازیر شدن اشکهاشو بگیره، گفت:
_ مهم اینه که چقدر به دخترتون دروغ گفتید!

پاق!

دامبلدور آهی میکشه و روی صندلی راحتی می یفته. سرشو توی دستاش میگیره و به فکر فرو میره. اما در همین لحظه فیلیفون زنگ میزنه و دامبلدور شیرجه میزنه سمتش:
_ الو؟ الو آنیت پشیمون شدی؟ برمیگردی پیش پدرت؟؟ ببین دخترم ...
_ چــــــــــــی؟ تو بچه داشتی؟؟ خیلی دروغگویی آل!!!



تق!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
روزی روزگاری شخصی داشت در خیابانی که اسمش اوری بود قدم می زد که ییهو دوست قدیمیش که دیدالوس دیگل نام داشت دید.

آنها خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند زیرا دیدا به دامبلدور پیوسته بود و اوری به ولدمورت

آن دو دوست قدیمی یک دیگر را خیلی دوست داشتند و با یکدیگر زیاد بازی می کردند.

اوری رفت جلو تا با دیدا دست بدهد.
اوری گفت سلام بر دوست قدیمی دیدا
دیدا:
سلام دوست قدیمی او(اوری)
بعد با یک دیگر ماچ و بوسه کردند
قیافه ی دیدا عوض شد
گفت تو دیگر دوست من نیستی
بعد چوب دستی اش را در آورد و
اکسپلیواراموس یا (خلع صلاح شو)
من پرت شدم
ولدمورت بالا ی بدن بی هوش من ایستاده بود
از پشت سر دیدا آلبوس ... دامبلدور آمد و گفت به به از این طرفا تام

ولدمورت:

بعد یه مرگ خوار آمد و مرا برد

روز بعد بیدار شدم

گفتم باید انتقاممو از دیدا بگیرم

یک شنل نا مريی از مرگخوار ها گرفتم
به سوی مکانی که دیدا همیشه به آنجا می رفت رفتم

شنل نامریی را پوشیدم پشت دیدا ایستادم وبعد شنلم را کشیدم
گفتم دیدا
برگشت و گفت ببخ
آواداکداورا
دیدا پرت شد
اشک از چشمم جاری شد و یاد قدیما افتادم
دقیقا 10 سال پیش دیدا در همچین مکانی زمین خورده بود و من اورا بغل کرده و به خانه شان برده بودم
او را بغل کردم
از جیبش نامه ای افتاد
اوری نامه را برداشت
او دوست قدیمی واقعا متاسفم که رو تو چوبدستی کشدیم
منو ببخش
فریاد زدم :دیدا دوست قدیمی من
بعد به پیکر بی جان دیدا نگاه کردم و برگشتم و رفتم و آن برگه را چندین بار خواندم


شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
گورستان

مه غلیظی بر فضای گورستان حاکم بود. هیچ صدایی بجز زمزمه هراس انگیز آب بگوش نمیرسید..تاریکی مخمل گون شب طبیعت گورستان را بخواب برده بود.در بیکرانی درختان و گیاهان، کوچکترین جنبشی سکوت شب را درهم میشکست.ناگهان،با صدای ترق کوچکی، فردی شنل پوش در آستانه دروازه زنگ زده و بزرگ جثه گورستان پدیدار شد. مرد به دور و بر خود خیره شد و با قدمهای کوتاه ولی تند وارد گورستان شد. هوای سرد و گزنده بر دلهره مرد میافزود.مرد راه خود را تا نزدیکی قبر قدیمی، که درخت بی برگی را در همسایگی خود داشت ادامه داد.

ناگهان، نور نقره ای تابناکی درست در همان جائی که وی ظاهر شده بود، نمایان شد. مرد از جاپرید و به موجود کوتاه قد،که حال لا به لای درختان درحال حرکت بود چشم دوخت. آن طور که معلوم بود، فرد به سوی وی میامد.موجود همچنان جلو و جلو تر آمد، و آن گاه، چهره تیره و کوچک بادراد در زیر نور ماه نمایان شد.بادراد دستی به ریش خود کشید و به مرد خیره شد. مونتگومری به چشمان تنگ او نگریست. با صدایی خشکیده و بیروح گفت:
میتونم بگم دیر کردی!کم کم داشتم نامید میشدم،بادراد.

لبخند کدری بر صورت جن نقش بست. بادراد صدای عجیبی از خود دراورد و گفت: اوه مونتگومری...تو که فکر نمیکنی بتونی از من ببری،میکنی؟

هیچ صدائی از مونتگومری شنیده نشد. مونتگومری دستی به ردای خود کشید و شروع به راه رفتن کرد.بادراد نیز بندبال او راه افتاد. برگهای خشک شده زیر پایشان قرچ قرچ میکردند.سرانجام، آن دو از حرکت باز ایستادند. مونتگومری به فضایی که با درختان بلند و گورهای شکسته احاطه شد بود نگاه کرد و گفت:
خب...من آمادم!میتونیم شروع کنیم.


هر دو به چشمان یک دیگر خیره شدند.تعظیم کوتاهی و سپس دوئل اغاز شد! بادراد چوبش را بالا برد و رگه ای از نور آبی رنگ را بسوی مونتگومری نشانه گرفت. سپس، چرخی زد و ناپدید شد. مونتگوری لعنتی فرستاد و اشعه آبی رنگ را با وردی مهار ساخت. در کمتر از چند ثانیه، بادراد باری دیگر روبرویش پدیدار شد. مونتگومری لبخندی زد و شعله آتشینی را بسویش روانه ساخت. آتش از کنار بادراد گذشت.بادراد چرخی بچوبش داد و همان طور که نفرینی را به سوی مونتگومری میفرستاد، گفت: شجاعت تو زیاده مونتگومری!ولی شجاعت برای دوئل کافی نیست.
نفرین بادراد به دیوار محافظی که مونتگومری ایجاد کرده بود برخورد و با صدای خفیفی از بین رفت.مونتگومری تفی بر روی زمین انداخت و گفت: خواهیم دید، جن!من دستپرورده لرد هستم!امیدوارم دعاتو خونده باشی.
مونتگومری چوب خود را تکان داد و ورد کشنده ای را بسوی بادراد بجریان دراورد . بادراد جیغ کوتاهی کشید و با سرعت ناپدید شد. در کنار مونتگومری، صدای خشخشی شنیده شد. چهره شیطانی جن دوباره در زیر نور ماه نمایان شد. مونتگومری چرخید و نفرین دیگری را بسوی وی روانه ساخت. بادراد چشمان خمارش را باریک کرده و ورد را خنثی کرد: فقط همین؟من انتظار نفرینهای بهتری را می کشیدم!
بادراد این را گفت و فریاد کشان رگه سبز رنگی را بسویش فرستاد. مونتگومری غیب شد و مجددا کنار بادراد فرود آمد. وی چوب خود را عقب کشید و اشعه کشنده ای را بسوی بادراد روانه ساخت.بادراد رویش را برگرداند. لبخند شومی در چهره اش خودنمائی میکرد. بادراد ورد را مها ساخته و چرخی بچوبش داد.برق عجیبی در چشمان جن نمایان شد.ناگهان، چهره مونتگومری درهم رفت.درد در بدنش تیر کشد و وی را بزمین انداخت.پیرمرد با التماس به وی خیره شد. درد در صورت چروکیده مرد دیده میشد. بادراد کمی جلوتر رفت. برای یک لحظه به مونتگومری خیره شد. تنفر و بیزاری بر چهره اش نقش بسته بودند. بادراد چوبش را بالابرو و آن را مستقیم بسوی پیرمرد نشانه گرفت و سپس،فریاد کشان گفت: آواداکداورا! شعله سبز رنگی به سینه مونتگومری برخورد کرد.فریاد وی هیچگاه از سینه خارج نشد. بادراد به تن بیجان مونتگومری نگاه کرد و سپس، تفی بر روی صورت مرده اش انداخت و از آنجا دور شد.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۶ ۱۲:۲۶:۱۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۵:۴۲ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مهلت دوئل آنیتا دامبلدور و آلبوس دامبلدور تا دوشنبه تمدید شد.
-----------------------------------

نتیجه دوئل مورگانا لی فای و ایوان روزیه:

امتیازات تد ریموس لوپین:
ایوان روزیه:29 امتیاز-مورگانا لی فای:27 امتیاز

امتیازات لرد ولدمورت:
ایوان روزیه:27 امتیاز-مورگانا لی فای:28 امتیاز

امتیازات نهایی:
ایوان روزیه:28 امتیاز-مورگانا لی فای:27.5 امتیاز

برنده دوئل:ایوان روزیه!

-----------------------------------
ایوان روزیه سوتش را با دستمال کوچکی پاک کرد.
-پس چی شد؟چرا نمیاد؟تو اصلا با کی قرار بود دوئل کنی؟

مورگانا درحالیکه از روی میز بزرگ گوشه سالن چوب دستی مناسب خودش را برای دوئل انتخاب میکرد جواب داد:
-عجله نکن ایوان.شایدم اومده باشه.

ایوان با تردید به گوشه و کنار باشگاه نگاه کرد.
-اینجا که جز من و تو کسی نیست.

مورگانا بالاخره چوب مورد نظرش را پیدا کرد.چوب بلند سرخ رنگی که طبق نوشته های کنارش ریسه ای از قلب اژدها را دردرونش جای داده بود.
-همینه!خودشه.برای مرگ آماده باش ایوان روزیه.واقعا فکر کردی امتیازاتی رو که در دوئل قبلی به من دادی فراموش کردم؟

ایوان با وحشت از جا بلند شد.بجز سوت بزرگ و پرچم رنگارنگ دوئل وسیله دیگری برای دفاع نداشت.
-نه مورگانا...این کارو نکن.خواهش میکنم...

فریاد مورگانا فرصت حرف زدن را از ایوان گرفت.
-آواداکداورا.

بقیه ماجرا مثل همیشه بود.نور سبز رنگ،چشمانی که از وحشت گرد شده بود و نگاهی سرد و یخ زده.

جادوگر به آرامی روی زمین کنار جسد ساحره نشست.
-مورگانا...من که داشتم بهت اخطار میدادم.چرا گوش نکردی؟گفتم این کارو نکن.اونا چوب دستی هایی بودن که تو دوئلهای قبلی شکسته یا غیر قابل استفاده شده بودن.این یکی هم همه طلسمها رو به خود طلسم کننده برمیگردوند.کاش بهم فرصت توضیح دادن میدادی.

ایوان روزیه با افسوس چوب دستی را از دست بی حرکت مورگانا گرفت و آنرا به همراه بقیه چوب دستیها برای تعمیر به مغازه الیواندر فرستاد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.