دوئل من و بابام!!
-----------
چند ماه پیش...
دختری خسته و درمانده از حرفها و آه و ناله های پدر پیرش، راهی پارک شده بود تا بتواند تمدد اعصابی بکند. اما حرفهای پدر همچنان در گوشش می پیچید...
_ دخترم... من به خاطر اینکه بتونم تو رو بزرگ کنم، دیگه ازدواج نکردم... پس تو هم اینقدر خودخواه نباش و این چند صباحی که... من زنده ام ، ترکم نکن...
دخترک آهی می کشد و به دور دست ها خیره می شود.
در همین لحظه، سواری بر اسب سیاه(!) از کنار او می گذرد و تشعشاتی هسته ای را با خود به ارمغان می آورد!
دخترک سعی میکند تا نگاهی به او بیندازد، اما یک لامپ 500 وات را به جای سر سوار سیاه پوش میبیند و به مقدار زیادی کف میکند! و آهی از نهاد بر می آورد!
سوار سیاه با شنیدن صدای آه، دخترک را میبیند و ...
ترق! تورق! آخ! شپلس! دانگ! ( نکته صداشناسی: صدای زده شدن مخ دخترک!)
و بدین ترتیب آنها بسیار به هم لاومند می شوند!
زمان حال!
_ دخترم... من به خاطر اینکه بتونم تو رو بزرگ...
_ بابا باز شروع نکنید دیگه! من و لرد هم دیگه رو
داریم! شما چرا میخواید مانع رسیدن دو تا چغوک عاشق به هم بشید؟!!
_ دخترم این صد بار، به زبون محلی صحبت نکن، من نمی فهمم!
_ حالا کبوتر! بعدشم، بحث سر کفتر یا "موسی کو تقی" نیست! بحث سر حسودی شماست!!
بعد از قرن ها(!) در چشمان دامبلدور اشک جمع می شه و با نگاهی به معصومیت نگاه یک کاربر در حال بلاک شدن(
) به دخترش می گه:
_ آنیتا! تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟! من... یعنی پدرت به اون تام ریدل کچل حسودی کنم؟ یعنی اینقدر کوته فکری؟!
در این لحظه انگشتان آنیتا بر روی منوی مدیریت حرکت کوچکی میکنه و ققنوس دامبلدور در جا می ترکه!!!
آنیتا با عصبانیت نفس عمیقی می کشه و می گه:
_ یعنی شما، فقط 1 بار تو عمرتون عاشق شدین؟ اونم فقط عاشق مادر من؟ مادری که هیچوقت اسمشم بهم نگفتین؟ مطمئنید حقیقتو دارید میگید؟
دامبلدور نگاهی سرشار از مهر و محبت و عاطفه و رافت و ... به آنیتا می ندازه و میگه:
_ آره دخترم!!!
اما آنیتا که این نگاه رو خوب می شناخت و خوب می دونست پدرش چقدر آب زیرکاهه، با یک حرکت مدیریتی که خیلی ازش بعید بود، پدرشو دچار لالا میکنه!
نوک چوبدستیشو روی شقیقه ی پدرش می گذاره و لحظاتی بعد رشته ی نقره ای رنگی را که از سر دامبلدور خارج شده بود رو به درون قدح اندیشه میریزه و بعد از اینکه کارش تموم شد، با نگاهی از سر تردید، به داخل قدح اندیشه شیرجه ای میزنه مدیریتی!
اندر قدح اندیشه...
فضا به شدت دارکنسه! آنیتا دیگه داره میره که خوف کنه که یهو...
گوپس گوپس... دوپس دوپس...!!!
پروفسور دامبلدور در حالی که خیلی جوونه، بندری زنان از جلوی آنیتا رد میشه و میره وسط سن! و یه سری عملیات محیر العقول انجام میده و صدای کف و دست و سوت میره هوا! و ناگاهان...چشمتون روز بد نبینه، چراغا روشن میشه!
آنیت با دیدن دور و اطرافش یک عدد جیغ بنفش میکشه که نتیجتا جیمز به مدیریت بلیت میزنه و مدعی عدم رعایت کپی رایت میشه!
به صورت کاملا آنتحاریکی، صحنه عوض میشه و آنیتا میبینه که کنار دریاست.
پروفسور دامبلدور کمی سنش بالاتر رفته و داره قدم میزنه. آنیتا محو پدرش میشه که چقدر متفکره که یهو..
_ آل؟... تو اینجائی؟؟
نیش دامبلدور تا بناگوشش باز میشه و در یک سری عملیات جلف، با دو تا دست با طرف بای بای میکنه و داد میزنه:
_ هلن!! منتظرت بودم!
آنیت: :yeyebrrow:
و دوباره صحنه عوض میشه. اینبار در جنگل بود. پروفسور دامبلدور یه مقداری میانسال شده و در عین حال هنوز دل جوونی داره، چون بالای درخت رفته! و داره با خودش شعر میخونه:
_ تینـــا، ویکتوریــــا، یانگوم!... هلن، ژاکلین و سوسانو!... کی میدونه کودومشون بهتره؟... مارگارت یا مورگانا(!) یا هردوشون؟!...
آنیتا که به صورت شوک در اومده، صدای فریاد زنی رو می شنوه:
_ آلبــــــــــــــــــــــوس؟!
و یهو دامبلدور فریاد میزنه:
_ من اینجام الیزابت!!
آنیت:
و باز صحنه عوض میشه و اینبار دامبلدور در صحرائه و یه بچه کوچولو هم دستشه. البته یه خانوم با چهره ی آفتاب سوخته هم کنارش در حال راه رفتنه!
_ اسم این بچه هه آنیتائه! البته فک نکنی این بچه منه ها! بچه یکی از اقواممونه! به جون هری!
و اینبار آنیتا:
دوباره صحنه عوض میشه و اینبار دامبلدور داره با یکی دیگه راه میره که دیگه آنیتا اعصابش خورد میشه و از قدح می یاد بیرون! و میره سمت پدرش و در کمال عصبانیت، یه مشت از محاسن پدرشو میکنه!
دامبلدور:
_ چه خبرته دختر؟!! چرا ریشمو میکنی؟ فک نمیکنی براشون زحمت کشیدم؟ اصلا برو با اون پسره ی بی دماغ عروسی کن! به من چه! ذلم کردی!دختره ی سرکش ِ سر به هوای ...
آنیتا بدون توجه به حرفای پدرش میگه:
_ چه خبر از یانگوم و الیزابت؟؟
دامبلدور دچار شوک میشه و یک سکته رو رد میکنه! با نگاهی به دور و برش متوجه حضور قدح اندیشه میشه و سریعا میگه:
_ دخترم اینا کار آستکبار ولدمورتیسمه! باور کن اینا نشر اکاذیبه! اینا تشویش اذهان عمومیه! همشونو با این نرم افزارای چیچی شاپ و یه چیزی استدیو درست کردن! اصلا باور نکن! اینا همشون مزخرفاتیه که غرب منتشر میکنه! اصلا این قضیه تاریخی نیست! این یک دروغ تاریخیه!!!! به جون هری راست میگم!
اما آنیتا فیلیفونو برداشته و داره شماره اربابو میگیره!
دامبلدور در حالی که عرق از سروروش می باره دوباره میگه:
_ ببین اینا هیچکودوم مهم نیستن! آنیتا حرف منو گوش کن! ببین پدر پیرت چی میگه! گوش کن دخترم! من یه پیرمرد خوب و گوگولیم! آفتاب لب بومم! اینا میخوان منو از سر راهشون بردارن آخه!!!
اما آنیتا در حالی که داره لباساشو با ورد توی چمدونش میذاره، خطاب به لرد میگه:
_ ارباب من تا سی ثانیه دیگه اونجا هستم... اینجا دیگه جای من نیست!... همین امروزم میریم محضر!!!!! ... نه لازم نیست مو بکارین، من شما رو همینجور کچل دوست دارم!... نه عمل بینی هم لازم نیست!... ارباب! خواهش میکنم اینقدر ابراز احساسات نکنین! ... پس تا سی ثانیه دیگه! بای!
آنیتا در چمدونشو میبنده و برای آخرین بار به پدرش نگاه میکنه! دامبدور داشت سعی میکرد تا دخترشو نگه دارد، بنابراین گفت:
_ دخترم! تینـا، ویکتوریـا، یانگوم! هلن، ژاکلین و سوسانو!!! اینا چهارتا اسمن فقط! مهم نیست کودومشون بهترن!!
آنیتا در حالی که سعی میکرد جلوی سرازیر شدن اشکهاشو بگیره، گفت:
_ مهم اینه که چقدر به دخترتون دروغ گفتید!
پاق!
دامبلدور آهی میکشه و روی صندلی راحتی می یفته. سرشو توی دستاش میگیره و به فکر فرو میره. اما در همین لحظه فیلیفون زنگ میزنه و دامبلدور شیرجه میزنه سمتش:
_ الو؟ الو آنیت پشیمون شدی؟ برمیگردی پیش پدرت؟؟ ببین دخترم ...
_ چــــــــــــی؟ تو بچه داشتی؟؟ خیلی دروغگویی آل!!!
تق!