هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸
#46

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:

بنگاه املاک گرگینه ی صورتی این بار تصمیم به کلاهبرداری و فروختن خانه بلکها گرفتند. تد و جیمز با فرستادن نامه ای از طرف لرد به بلا- که در اون لرد از بلا خواستگاری کرده بوده- بلا و خانواده بلک را از خانشان بیرون کشیدند و همرا با خریدار وارد خانه شدند.
________________________________________________


تدی نگاهی از روی نگرانی به جیمز نمود و از گوشه لبش به وی گفت:داره دیر میشه!زود کلکش رو بکن!
جیمز لبخند ساختگی زد و خطاب به مرد گفت:برای قیمت میشه بعدا بحث کرد....میریم بنگاه درموردش بحث میکنیم.
مرد سرش را به نشانه موافقت تکان داد.


خانه ریدل


کله لرد از عصبانیت قرمز شده بود. لرد بیل مونتگومری را از وی گرفت و با آن محکم بر کله رولدف زد. بلا لبخند ساختگی زد و رو به لرد گفت: پس شما نفرستاده بودینش؟ یعنی...یعنی شما منو دوست ندارید.
لرد نگاه خشمگینی به بلا نود و فریاد زنان گفت: منو از سریالم وا داشتین که اینارو بهم بگین!من برم چائی بیارم؟؟من لرد هستم!این حرفا چیه میزنی؟من رو کاغذ صورتی بنویسم تا یک سال کلم جوش میزنه!من از دست شماها چکار کنم؟
مرگخواران همگی با ترس به یک دیگر خیره شدند. لرد با عصبانیت خود را بر روی اولین مبل پرت کرد و خطاب به بارتی گفت:بچه برو بخواب تا خفت نکردم! عصبانیم فقط دنبال یکی میگردم کی هی کروشیوش کنم!
بارتی با نارحتی از جایش بلند شد وبسوی اتاقش رفت. لرد نگاهی به بلا کرد و گفت: خب چیه اینجا وایستادین منو نگاه میکنین؟برین خونه دیگه! خجالت هم که نمیکشین!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۸
#45

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
بلا نگاه عاشقانه ای به لرد انداخت.
-بله ارباب به نظر منم عجیبه.شما؟نامه؟من فکر میکردم حداقل یه نامه سیاه برام بفرستین.یا عربده کش یا یه همچین چیزی.ولی شما واقعا منو شگفت زده کردین.مخصوصا عطر آدامس توت فرنگی که به نامه زده بودین فوق العاده بود.

لرد دست از خاراندن چانه اش برداشت.
- چی داری میگی تو؟من از رنگ صورتی متنفرم.آدامس توت فرنگی هم حالمو به هم میزنه.اصلا مگه تو شوهر نداری؟

بلا با هیجان چشمکی زد.
-اوه ارباب.این نکته بی اهمیتی و کوچیکیه که خیلی راحت حل میشه.نه رودولف؟

رودولف آهی کشید و اجبارا تایید کرد.

بلا با هیجان ادامه داد.
-خب ارباب.فکر میکنم الان شما باید چایی بیارین.


ویلای بلک ها:

جیمز به ساعت دیواری اشاره کرد.
-زودتر باید سروته معامله رو هم بیاریم و جیم بشیم.هر لحظه ممکنه برگردن.

تد لبخند موذیانه ای زد.مشتری از پله ها پایین آمد.
-واقعا قشنگه.ولی اون بالا یه اتاق دیدم که در و دیوارش پر عکس اسمشو نبر بود.من دنبال دردسر نمیگردما.

تدی لبخند معصومانه ای زد.
-نه، اصلا نگران نباشین.صاحب قبلی خونه یه پیرمرد بی آزار بود که همین یه هفته پیش سکته کرد و مرد.وارثاشم اینجا رو به ما سپردن که بفروشیم.اونا عکسای اسمشو نبر نبودن.عکس جد بزرگ ناپلئون بود.متاسفانه شباهت کوچیکی به طرف داشته!

مشتری با تردید به اطراف نگاهی انداخت.
-فکر میکنم مناسب باشه.ولی باید درباره قیمت هم به توافق برسیم.




Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸
#44

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- تو خیال میکنی کی هستی؟ من ترو خواهم کشت!
- هه، عمرا! زپلشک! برو کنار بذار باد بیاد.
- هرگز! من انتقام خون پدرم را از تو خواهم گرفت!
- قاه قاه قاه قاه
- به چه میخندی ای فرومایه؟
- بچه جون وقتشه حقیقت رو بدونی! من پدر تو هستم!
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

To be continued...

اشک ولدک با دیدن این جمله گوشه چشمش خشکید و با خشم کنترل رو درست وسط صفحه تلویزیون کوبید و شروع به فحش دادن کرد:

- کروشیو به صدا و سیما! آواداکداورا ضرغامی! بوق به همتون که بد موقع سریال رو قطع... شما اینجا چیکار دارید؟

خاندان بلک:

بلاتریکس گل و شیرینی رو به دست لرد و داد و رفت آروم یه گوشه نشست. ردولف هم تعظیم کوتاهی کرد و به دور از همسرش روی یکی از صندلی ها ولو شد. بقیه حضار هم هر کدوم واسه خودشون یه جایی پیدا کردند و دو نقطه دی نشان به لرد خیره شدند.

- شماها چه مرگتونه؟

ریگولوس جواب داد:

- شرمنده ارباب. ما غیر از این شیوه کلیشه ای مشنگی هیچ روش دیگه ای بلد نبودیم.

- چرا مزخرف میگی بچه؟

- البته همینم بلد نبودیم.

مورگانا تابی به موهای مشکی بلندش داد و بعد در ادامه گفت:

- من رفتم کلی تحقیق کردم، همه فوت و فنش رو از ایماگو پرسیدم. امیدوارم گلها مورد پسندتون باشه. سلیقه عروس خانمه.

- عروس خانم؟

بلاتریکس که سرخ شده بود بیشتر توی کاناپه فرو رفت و گفت:

- البته رسمش اینه که شما تشریف بیارین ولی خب بالاخره لرد هستین و همیشه کاراتون متفاوته! و این نامه تون اونم ارسالش به روش مشنگی واقعا متفاوت ترین کارتون بود.

-کروشیو بلا! از کدوم نامه حرف میزنی؟

- همون نامه که واسم نوشتین دیگه... همون صورتیه!

- که گفنی نامه صورتی! عجب....

اینم to be continued.....


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۵ ۲۰:۴۴:۵۹

تصویر کوچک شده


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸
#43

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
لحظاتی بعد بلاتریکس وارد راهرو شده، از کنار اتاق مورگانا گذشته و به سرعت خود را به اتاق خودش انداخت، هدیه اش را که شامل تعدادی آت آشغال که ممکن بود به درد هورکراکس شدن بخورند بود، برداشت و شتاب زده از پله ها پایین دوید و به همراه مورگانا از ویلا خارج شد و در را محکم پشت سرش کوبید:

تق!!

- ای..این صدای چی بود؟!
-اممم..خب معلومه صدای در بود آقا.
- میدونم ولی مگه جز ما کسی دیگه ای هم اینجاست؟

تدی نگاه نگرانی با جیمز رد و بدل کرد و بعد با چشم غره ای برادر بزرگانه به او فهماند که برای سر و گوش آب دادن اتاق را ترک کند. نتیجتا دقایقی بعد تدی! برای سر و گوش آب دادن از اتاق خارج شد و جیمز سعی کرد مشتری مشنگشان را آرام کند:

- مشکلی نیس حتما صدای باد بوده...
- این جا جن که نداره!؟
- جن؟ احمق جن ها توی گرینگوتزن به اینجا چیکـ..اهوم منو ببخشید، نه جن کلا وجود خارجی نداره، چی هس اصلا؟
مشتری زیر لب : بسم الله، بسم الله، بسم الله، بسم الله...
-

همان موقع - حیاط :

تدی روی زانو هایش خم شده و رد شنل دو ساحره را که تازه روی زمین بر جا مانده بود پیدا کرد، بو کشید و با کمک شامه ی گرگینه اش مطمئن شد مورگانا و بلاتریکس مایل ها از آنجا دور شده اند.

ساعتی بعد - خانه ی ریدل ها :

- رودلف؟ دسته گل خریدی؟ کراواتم خوبه؟ رودلف به نظرت جوابش مثبته!؟

رودلف نگاهی حاکی از " زن تو چه رویی داری!!" به همسرش انداخته و با عصبانیت دسته گل و شیرینی را به دستش داد که این حالتش باعث شد بعد از دوازده بار کروشیو شدن، شش بار هم آواداکداورا شود.

لحظاتی بعد ریگولوس، مورگانا و بلاتریکس به آرامی وارد خانه ی ریدل ها شدند و از پشت میتوانستند کله کچل لردک را ببینند که روی کاناپله لم داده و مشغول به تماشای تلویزیون بود.



Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#42

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- شما فقط نگاه کنید!ببینید چه ویوی خوبی داره.این خونه مال ناپلئون بوده وناپلئون بخاطر ویو خوب این اتاق شبانه روزی وقتشو توی این اتاق سپری میکرده.
- ناپلئون وقتشو شبانه روزی توی دستشوئی سپری میکرده؟؟
جیمز نگاهی به دور وبر خود انداخت. وی بعد از فهمیدن این که در چه اتاقی قرار دارند با لخند ساختگی گفت: البته بعدا معلوم شده مشکلات درونی داشته بهتره بریم اتاق بعدی.
جیمز وتد، همرا با مرد بازدیدکننده به اتاق کناری رفتند. جیمز در اتاق را به آرامی باز نمود. اتاق خانه پوشیده از وسایل سبز رنگ بود. مرد نگاهی به وسایل اتاق انداخت و با تعجب گفت: عجب! مثل اینکه ناپلئون خیلی به رنگ سبز علاقه داشتن،نه؟
تد لبخندی زد و گفت:بله، همین طور میباشه.


طبقه پائین:

درب خانه به آرامی باز شد. بلاتریکس با عجله داخل شد.مورگانا(فکر کنم در پست قبلی منظور گودریک عزیز مورگانا بود)همان طور که به ساعت خود نگاه میکرد به بلا گفت: زود باش!دیر برسیم لرد عصبانی میشه!

بلا بدون تأمل به طبقه پالا رفت تا کادو را از اتاقش بگیرد.


[b]طبقه بالا/b]
جیمز و تد مرد را به بیرون اتاق راهنمائی نمودند و در اتاق بعدی را برای مرد باز کردند. آنها به آرامی وارد اتاق مورگانا شدند و در را پشت سر خود بستند.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
#41

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
After Some Min

(نویسنده : ای بوق تو روحت راوی ، خوب شد نگفتیم کل داستان رو بگو ، می میری تیتر ها رو فارسی بگی ؟ :proctor: :ymad):

چند دقیقه ی بعد

جیمز و تدی بافرمی بسیار خسته بر روی نیمکت درب داغنوی شیره ای رنگی که میان بوته های شمشاد وحشی پارک رو بروی ویلا وجود داشت نشسته بودند و هی انتظار می کشیدند...هی می کشیدند...هی می کشیدند .

(نویسنده: ، بسه دیگه ، معتاد نبودند که ، ادامه رو بگو)

صدای کشیدن دستی به وضوح شنیده شد و جیمز نگاهی به محل صدا نمود و سپس با عجله به پای تدی زد .
- تدی...تدی اومد ، خودشه .
مردی بلند قامت با ریش های بلند و عینک دودی و لباس سبزش از ماشین سبز تر از لباسش در پنج متری آنها مشغول قفل کردن ماشین جادویی اش بود .

جیمز و تدی با خیزی سریع از میان شمشاد ها خود را به او رساندند و لبخندی تا بنا گوش باز کردند و به نشانه ی سلام سری تکان دادند .
جیمز با حالتی چاپلوسانه شروع به صحبت کردن نمود .
- به به ، جداً به به ، چقدر شما دقیقید آقای چیز ...آقای ...اِم..اسم شریف چی بود ؟
-باشه برای بعد ، خونه کجاس ؟
- خونه همینجاس آقای باشه برای بعد ، همون که در ِ سبز لجنی داره .
تدی بعد از گفتن این سخن با انگشت به سمت ویلایی در آن طرف خیابان اشاره کرد .
ویلایی بود با نمایی از سنگ مرمر سفید به همراه تیکه تیکه های سبز . در سبز لجنی اش به زیبایی درونپادری سبز پسته ایش جلوه می کرد .

جیمز شروع کرد تعریف کردن از ویلا .
- بله ، می بینید که ، ساختمون از لحاظ نماکاری بیست ، از لحاظ مهندسی ساز بودن بیست ، از دکور درونی بیست ، از لحاظ فندانسیون بیست...
- بهتر نیس بریم توش رو هم ببینیم ؟
-اوووه ه ه ...بله ،بله ...بفرمایید..بفرمایید ...

آنسوی ماجرا

خانواده بلک در حال رفتن به خانه ی ریدل بودند که ناگهان بلاتریکس ایستاد .
- دیدی نارسیسا چی شد ؟ خاک تو سرم شد ، کادویی رو که برای لرد گرفته بودم تو خونه جا گذاشتم ، شما ها برید ،من و مورگان بر می گردیم که اونو بیاریم . تو راه به شما ملحق می شیم

- ای تو روحت بلا


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۶ ۱۸:۴۳:۵۸

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
#40

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
با اجازه ملت،سوژه جدید...نوبتی هم باشه الان نوبت خونه بلک هست که فروخته بشه.

- بله بله...یک خونه بسیار زیبا،در بهترین جای لندن. نخیر قربان،خونه نیست...ویلاست!ویلا!!تازه،توالتش هم فرنگیه
باشه باشه..فردا بیاین باهم میریم میبینیمش.

جیمز لبخندی به تد زد و گوشی تلفن را قطع کرد.تد همان طور که مشغول نوشتن نامه ای بود،رو به جیمز گفت:
اوکی شد؟یارو میخره؟
- آره فک کنم.باید یکم براش خالی ببندیم تا قبول کنه.زیاد سخت نیس.نامه رو برای بلا اینا نوشتی؟

تدی نامه صورتی رنگی را در هوا تکان داد و گفت:
آره...هرکی ببینه فکر میکنه خود لرد فرستادش


ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک

زیرینـــــــــــــــــگ.....زیرینـــــــــــــــــگ

در ویلا با خشانت باز شد و چهره خواب آلود و پف کرده زنی در پشت در پدیدار شد.پستچی لبخند گشادی به زن زد و گفت:
نامه دارید خانوم...امیدوارم خبر خوشی باشه.

بلاتریکس نگاهی با عصبانیت به مرد کرد و گفت:
برات امیدوارم که خبر خوبی باشه!وگرنه بهت میفهموندم که ساعت 5 صبح مردم رو بیدار کردن یعنی چی!

- ما پستچیا عادت نداریم چیزی بگیریم ولی اگر شما دوست دارید میتونید بدید...آخه خوب ما هم خونواده داریم و اینا هم خرجی دارن دیگه.
پستچی لبخند ساختگی زد و دستش را دراز کرد.
بلاتریکس همان طور که مشغول بررسی نامه بود آدامسی را از دهان دراورد و به پستچی داد.پستچی نگاه چندش آوری به آدامس جویده شده انداخت، اما قبل از این که فرصت گفتن چیزی را داشته باشد در ویلا محکم بسته شد.

لبخند ملیحی بر روی صورت بلاتریکس پدیدار شد.ریگولس که تازه از خواب بیدار شده بود، با دیدن چهره شاد بلا گفت:
پوفف..چیه این وقت صبح ملتو بیدار کردی؟چی شده؟
بلا که سعی بر کنترل احساسات خود داشت با خوشحالی گفت:
لرد نامه داده!لرد نامه داده گفته بیاین خونم برای خواستگاری!لرد بعد از این همه سال فهمیده که چقدر منو دوست داره....زود باش!زود باش...همه رو بیدار کن همین الان میریم.

- لرد نامه داده؟؟اونم نامه صورتی؟؟ توشم گفته که عاشقته و برای همین ما! بیایم خواستگاری؟

بلا که نمیخواست خوشحالیش با چرندیات ریگولس از بین برود گفت:
لرد که نمیتونه با اون عظمتش بیاد خواستگاری.حالا هم زود برو همه رو بیدار کن تا یک چیزیت نشد!

پینج دقیقه بعد

بلک ها همگی با چشمان پف کرده و صورتهای خواب آلود،در بهترین و زیباترین لباسهایشان منتظر بودند. بعد از چند دقیقه،بلا و مورگانا با عجله از پلها پایین آمدند.ریگولس نگاهی به بلا، که بخاطر آرایش زیادش قابل شناختن نبود کرد و گفت:
چقد دیر کردید؟؟
مورگانا با بیحوصلگی جواب داد:
صد بار لباس عوض کرد،آخرشم همون چیزی که اول پوشیده بود رو پوشید اومد...بریم؟


کمی آن طرف تر

تد نگاهی به جیمر کرد و گفت:
رفتن؟
جیمز دوربین خود را کنار گذاشت و جواب داد:
از خونه اومدن بیرون...نامت مث اینکه خیلی خوب بود!چنددقیقه دیگه که یارو میاد،میتونیم ببریمش و خونه رو بهش قالب کنیم.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
#39

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
جــــــــــــــــــــــــــــــغ...جــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

صدای جیغ بلندی از اتاق بالا شنیده شد.مالی ویزلی با شنیدن صدای جیغ جینی ظرفهایی که در دست داشت را ول کرد و بسرعت بسوی اتاق بالا رفت.
- جینی!جینی چی شده! هری کتکت زده؟بگو خودم تیکه تیکش کنم بگو بخود...

چشمان مالی با دیدن جینی گردتر از قبل شدند.مالی با تعجب به جینی خیره شد و من من کنان گفت:
این...اینا چین؟
- میبینی چه کیوتن مامی؟اسم این یکی ملوسه.

جینی به یکی از موجودات کوچک و سیاه رنگ اشاره کرد و بعد دوباره مشغول به بازی با سوسک ها شد.مالی آهی کشید و دوباره به پایین رفت.
- چی شد؟چرا جیغ میکشید؟

آرتور سراسیمه بسوی مالی آمد.مالی نگاهی از روی بیحوصلگی به وی انداخت وجواب داد:
هیچی بابا!اومده اینجا از دست این مالفویا سرخوش شده!داره با سوسکا بازی میکنه.

در آنسوی اتاق،دراکو که با تعجب به بلا نگاه میکرد گفت:
از سوسکه خوشش اومد!باید یک کار دیگه بکنیم.
- نگران نباش.شب که خواستن بخوابن براشون برنامهای بیشتری دارم.

برق شیطانی در چشمان بلاتریکس دیده شد.


نیمه شب،اتاق ویزلیها/مالفویا.

- من هنوز هم میگم!شما یک سانت بیشتز از ما گرفتید.این پرده نباید اینجا باشه.باید یک سانت اون طرف تر باشه.
آرتور آهی کشید و با کلافگی گفت:
لوسیوس.همکار گرامی...همین که گذاشتم توی اتاق ما بخوابید خودش کلیه.اتاق رو هم پرده زدم که چهار نفری بتونیم راحت و آسلامی بخوابیم.فقط سروصدا نکنید.

لوسیوس که گویا هنوز هم ناراضی بود خود را بر روی رخت خواب جابجا کرد و اماده خواب شد.در همان حال،نارسیسا که از قسمت کردن تخت اربابی خود با ملی ناراضی بود پتوی اشرافی که بر روی تخت بود را کمی بسوی خود کشید.
- هوی نارسیس!پتو رونکش.قرار شد پنجاه پنجاه باشه.تازه ناخن انگشت کوچیکه پات هم اومده توی قسمت تخت من! وول وول هم نخور میخوام بخوابم.

نارسیسا چشم بند صورتی خود را بر روی چشمان خود کشید و تلاش به خوابیدن کرد.
- اوه مای گات!!!!کمــــــــــــــــک!یک روح اینجاست...کمک!
برق اتاق به سرعت روشن شد.لوسیوس خود را به نارسیسا رساند وگفت:
کو؟کو؟میدونستم این ویزلیها با خودشون روح موح میارن!
نارسیسا همان طور که خود را زیر پتو پنهان کرده بود، دستش را از زیر پتو بیرون آورد و چیزی که از یک نخ آویزان شده بود را نشان داد.
لوسیسونگاه شرم آوری به نخ انداخت و گفت:
این فقط یک کاغد که عکس روح روش کشیده شده نارسیس! از تو انتظار نداشتم.

لوسیسو نخی را که گویا از پنجره کنار تخت اویزان بود را پاره کرد و دوباره به رخت خواب خود باز گشت.


آن سوی پنجره،بر روی نردبانی بلند:

دراکو لبخند گشادی به بلاتریکس زد و گفت:
خوب چمیدونستم مامان کنار پنجره خوابیده؟فکر کردم مالی کنار پنجرست.
بلا آه بلندی کشید.گویا این کار سخت تر از آنی بود که فکرشان را میکردند.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۶ ۱۹:۲۸:۱۳

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#38

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
نارسیسا در حالیکه با دستپاچگی به وسیله چسب نواری، تکه های خرده شده و اپسیلونی بشقاب های طلایی و نقره ای اش را به هم می چسباند با قیافه ای مایوس و چشمانی پر از اشک به بلاتریکس خیره شد. رگبار باران(اشک سیسی) لحظه به لحظه شدت می یافت. دراکو فرصت را غنیمت شمرده بود و مشغول عریان شدن بود تا بعد از چند عصر از دوش آب گرم مادر بهرمند گردد.

در سوی دیگر مالی ویزلی که لنگی قرمز و کهنه را که حاوی اشیایی قلبمه مانند ظرف بود را در مقابل سیسی باز کرد و مشغول شستشوی ظروف کثیف و لکه دار شد. جرج به همراه رون در حال فیلم برداری و صدابرداری از صحنه حمام دراکو بودند. آرتور ویزلی جورابش را در زیر رگبار اشک های معصومانه سیسی می شست. سیسی در حالیکه همچنان به باران رحمتش ادامه میداد و همگان را بهره مند میساخت سرش را بالا گرفت و گفت:

»دیدی چی شد بلا؟! جهیزیه هام شکست... بدبخت شدم... دیدی چی شد؟! قصرمون رو گرفتند... »

بلاتریکس ابروانش را بالا انداخت، در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد با صدایی کوبنده گفت:

«خاک تو سرت خواهری ! جادوگری هم یادت رفته ! با چسب نواری کار میکنی؟! چوبدستی جادوگر، ناموس اونه ! به جهنم که شکستن ! این ویزلی های .............(بیــــــــــــب) اینجا چیکار میکنن؟! »

آرتور ویزلی درحالیکه جوراب های خیسش را از زیر باران رحمت سیسی خارج میکرد، از کف آشپزخانه برخاست و به سمت میز آشپزخانه ، در جایی که مجسمه خشک شده و خونین لوسیوس روی صندلی نشسته بود، گام برداشت. جوراب های خود را به موهای بلوند و بلند لوسیوس گیره زد. در حالیکه به دهان نیمه باز لوسیوس خیره شد، نگاه تاسف باری کرد و گفت:

« جینی، بابایی، فک کنم این یارو گشنه شه، یه ربعه دهنش بازه، یه چیزی بهش بده »

مجسمه لوسیوس مالفوی از شدت شادمانی به مانند ویبره تلفن همراه دو سه لرزش کوتاه کرد و سر جای خود در انتظار آذوقه، ثابت ماند. بلاتریکس چشمانش روی لوسیوس ثابت مانده بود. آرتور ویزلی صندلی چوبی ای را که آرم M روی آن حکاکی شده بود را در مقابل بلاتریکس گذاشت و روی آن نشست. سپس دست در جیب شلوارش نمود و کاغذ خونینی را که همچنان قطرات خون لوسیوس از آن می چکیدند در مقابل صورت بلاتریکس گرفت.

رودولف و بلاتریکس در حالیکه همچنان با چشمان گرد کرده به لوسیوس در آن سوی آشپزخانه خیره شده بودند، دیدگان هایشان را به سمت متون کاغذ چرخاندند. آرتور در حالیکه کاغذ را جلوتر می برد، با گوشه انگشتانش رگ ها و مویرگ های خونی روی کاغذ را بر می داشت تا متون هر چه بهتر خوانده شوند.

رودولف: برو عموووو ! اینا از شصت نسل اون ور تر هم تو این قصر بودن ! من این بنگاه رو روی سر کوییرل خراب می کنم...

با اشاره دست بلاتریکس ادامه کلام رودولف درون حلقش خفه شد و چند دود سیاه از درون سوراخ های بینی اش بیرون زد. چشمان بلاتریکس وضعیت آشپزخانه را دنبال میکرد، از جنی که داشت قوطی های پیف پاف را روی صورت خودش به عنوان خودزنی و تنبیه خالی میکرد، تا دراکویی که در حال پوشیدن لباس بود در چشمانش تکان میخورد. سپس رو به آرتور کرد و گفت:

«بسیار خب آقای حروم زا...ببخشید...اصیل زاد...ئه..نه ببخشید... جادوگر... امشب رو دو خانواده با هم میگذرونیم.. تا فردا که بنگاه باز بشه دیگه... دور هم هستیم دیگه.. »

آرتور ویزلی سری به نشانه رضایت تکون داد، سپس در حالیکه به سمت لوسیوس میرفت، قهقهه ای سر داد و گفت:

«اگه بدونی این جوراب های قهوه ای من چه تیپی بهت داده... انگار دو تا گوش بلند داری...چقدر شبیه گوفی شدی !!! »

بلاتریکس در حالیکه به دراکو اشاره میکرد تا دنبالش بیاید، آرام آرام به همراه رودولف از گوشه آشپزخانه خارج می شد. در حین خروج در گوش رودولف زمزمه کرد:

- باید برای امشب برنامه ای بچینیم تا خودشون فردا تو بنگاه با جون و دل انصراف بدن از مالکیت قصر !

دراکو در حالیکه پنج شیشه عطر و ادکلن را روی خودش خالی میکرد به همراه بلاتریکس و رودولف به مقابل پله ها رسید. بلاتریکس در حالیکه بوسه ای را نثار خواهر زاده اش میکرد با لبخندی مهربانانه گفت:

«چطولی خاله؟ هوووم؟ آب بازی با اشکای ننه حال داد؟ هوووم؟ »

دراکو آهی کشید، در حالیکه شیشه های خالی شده ادکلن های جادویی را به سمت صورت رودولف پرت می کرد با بی حالی گفت:

«خاله جون بیدار شو ! الان چند سال قبل نیست! من بزرگ شدم ! حتی متوجه گذر ایام هم نمیشی؟! دیگه آبنبات کمه...باید سر کیسه رو شل کنی ! »

بلاتریکس با تاسف تک گالیونی را از میان موهای فرفری و ژولیده اش بیرون آورد و کف دست دراکو گذاشت. با ابراز شرمندگی گفت:

« می بخشی خاله، ارباب ورشکست شده، حقوق ما همینقدره... قسطی پرداخت می کنم... »

دراکو تک گالیون را که از شیش طرف کج شده بود و به شکل مکعب در آمده بود را درون گوشش جاسازی کرد و گفت:

« خاله، به مامان نمیگی ها ! بگی من و میدونم و تو ! حالا بگو بینم برنامه چیه ؟! »

«هیچی خاله، چارتا دونه سوسک بنداز تو کیف لوازم آرایش جینی ویزلی ! »

چشمان دراکو درخشید. از پله ها بالا می رفت و به سوی اتاقی گام بر می داشت که لوازم ویزلی ها در آنجا ولو شده بود !!!


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ ۱۲:۵۳:۳۲

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#37

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خلاصه:

جیمز و تدی خودشون رو به شکل کوییرل در اوردن و خانه مالفوی هارو به ویزلی ها فروختن..حالا ویزلی ها به خانه ی مالفوی ها اومدن و اظهار مالکیت می کنن.تا فردا که بنگاه باز بشه مالفوی ها مجبورن که ویزلی هارو تحمل کنن و در همین اوضاع در قصر لسترنج ها بلاتریکس متوجه دست مومیایی دراکو شده و تصمیم میگیره که اونو به مالفوی ها برگردونه پس همراه با رودولف به طرف قصر مالفوی ها حرکت می کنه
______________________________________

درقصر با شکوه مالفوی :

- جرج زیاد زور نزن بابا...اگه نشد هم اشکالی نداره...به هر حال ما فردا صبح باهاش میریم بنگاه...باید بهش ثابت بشه دیگه...

مالی بدن گوشتالویش را تکان داد و دستانش را بهم مالید و به نارسیسا نگاه کرد که به تابلوی پدربزرگش خیره شده بود
-خب دختر،اینطوری به تابلوی خونه ی من نگاه نکن.بیا بریم اشپزخونه ی قشنگمونو نشونمون بده تا یک چیزی درست کنم که انگشتاتونم بخورین.

نارسیسا با انزجار به مالی نگاه کرد و تصور کرد که لیسیدن انگشت ها چقدر نفرت انگیز است.
-ببخشید اما در قصر خانوادگی ما کسی حق نداره انگشتانش رو بلیسه.در اشپزخانه ی ما هم فقط جن های خانگی تردد دارند و به هیچ عنوان مهمان هارو به اونجا راه نمی دیم چون ممکنه غذاها میکربی بشه.می دونین که؟همه ی مهمان ها از خاندان اشرافی نیستن.

مالی که از عصبانیت سرخ شده بود بی توجه به نارسیسا به طرف اشپزخانه رفت.جینی با تره ی سرخ رنگی از موهایش بازی می کرد و رون سعی می کرد که از اوضاع سر در بیاورد.

جرج بعد از چند دقیقه لوسیوس را رها کرد و به کناری رفت.آرتور ویزلی در حالی که عینکش را صاف می کردو به قاب طلایی رنگی که صورت گرد پیرمرد اخمویی را احاطه کرده بود نگاهی کرد و گفت :
-می بینی جرج؟این عکس منو یاد پدر بزرگ خدا بیامرز ننه ات می اندازه.خوب نگاش کن.ببین چقدر شبیه ننه اته.

-پاپا،این کجاش شکل ننست؟ننه به اون خوشکلی.این به این زشتی.پیرمرد بدترکیب.

در همین لحظه دراکو که از اتاقش بیرون امده بود با عصبانیت فریاد زد :
-کی به تو اجازه داد که نزدیک اون عکس بشی؟کی به تو اجازه داد که پسر شیپیشو و دختر مو قرمزیتو نزدیک خونه ما کنی؟کی به تو اجازه داد که..اوهو،به کی گفتی بدترکیب؟تو به مامانه من گفتی بدترکیب؟مامی بیا اینجا ! اینا بهت می گن بدترکیب!

نارسیسا که رو بروی اشپزخانه ایستاده بود و مواظب بود تا سرویس نقره ای رنگش خط نیافتد با عجله به طرف سالن دوید
-چی شده؟دراکو یک شب هم نشده که این خائنین به اصل و نسب اینجا هستند ،فراموش کردی که در قصر خانوادگی ما کسی داد نمی کشه؟

آشپزخانه ی قصر مالفوی:

-اهای جن نازنازی ،چقدر تو دوست داشتنی هستی..میشه این پیاز رو برای من پوست بکنی؟
-نه،من به ارباب خود خیانت نکرد.من بد بود اگه حرف شمارا گوش کرد.
-نه دیگه نشد،بیا این پیازا رو پوست بکن.الهی دراکو پیش مرگت بشه.باشه؟اصلا یک چیزی،می خوای به اربابت بگم ازادت کنه؟

چشمان جن خانگی برقی زد و لبخند سردی لبان باریکش را پوشاند .سپس با تردید پیاز هارا از دست مالی گرفت و گفت :
-دابی جن ازاد،دابی خواست ازاد شد.شما خانم پیر مهربونی بود.

مالی که از شنیدن این حرف سرخ شده بود با عصبانیت فریاد کشید:چــــــــــــــی؟کی پیره؟تو با من بودی؟من جای دختر ارباب توام.خجالت داره .نمی دونم این مالفوی ها چرا برای جناشون عینک نمی خرن.

سپس بی توجه به دابی به طرف جن خاکستری رنگ پیری رفت که مشغول چایی دم کردن(شکلک لوس همر) بود
-اوه جن پیر مهربون.می تونی این سیب زمینی ها رو برام پوست بکنی؟

جن هاج و واج به مالی نگاه کرد.مالی به زور لبخندی زد و به خال ها و لکه های قهوه ای رنگ روی پوست جن نگاه کرد و گفت :
-اسم ت .ه.و.ع رو شنیدی؟می تونم ازش بخوام کمکت کنه.نمی خوای آزاد بشی؟

با شنیدن این حرف جن قاطی کرد و با عصبانیت به طرف سرویس نقره ای رنگ نارسیسا رفت و آن را روی زمین کوبید
-من نخواست ازاد شد.تو باید از اشپزخانه ارباب من بیرون رفت.

در همین لحظه نارسیسا با شنیدن صدای ظرف ها به طرف اشپزخانه دوید و با دیدن سرویس نقره ای رنگی که تکه تکه شده روی زمین افتاده بود به مالی چشم دوخت.جن پیر با دمپایی دراکو بر سرش می کوبید و جیغ می کشید :
-ارباب من را بخشید.من خود را مجازات کرد.من ظرف های ارباب را شکست.

نارسیسا با عصبانیت به جن پیر نگاه کرد و بعد به مالی خیره شد و زیر لب گفت :مالی ویزلی،تو ظرف های منو همین الان شکستی .من دیدم که کار تو بود.بیــــــــرون.از اشپزخونه ی قصر من برو بیــرون.

مالی با بی خیالی سرش را تکان داد و ناخن هایش را نگاه کرد سپس بشقاب های طلایی رنگی را روی میز گذاشت و گفت :
-نه ،من هیچ جا نمی رم.اینجا اشپزخونه ی قصر منه.تو برو بیرون خانم نازنازی.

نارسیسا با عصبانیت فریاد کشید و با شنیدن صدایش لوسیوس زنده شد و به طرف اشپزخانه دوید .آرتور هرچه که به نظرش برق میزد و در پیشبندش پنهان کرده بود رها کرد و همراه با جرج و دراکو به سوی اشپزخانه رفت.مالی جیغ می کشید و جرج ارتور را میزد.دراکو لوسیوس را میزد و نارسیسا خودش را می زد.

در همین لحظه صدای خشمگین و محکمی آن ها را به خود اورد.بلاتریکس با عصبانیت وارد اشپزخانه شد و رودولف پشت سرش داخل شد.
-یکی میشه بگه اینجا چه خبـــــره؟چی ؟ویزلی ها؟!!چه توضیحی داری لوسیوس؟این گند زاده ها در قصر خواهر من چی کار می کنن؟


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۲۲:۰۷:۱۴
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۲۲:۱۷:۳۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.