هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
مورگانا به سمت ایوان دوید تا فکش را از روی زمین جمع کند . بلاتریکس که از ورود یک محفلی به خونه اربابش حسابی عصبانی بود جلوی مرد رو گرفت :

- برو بیرون! ارباب نیازی به کمک محفلی ها نداره ! شماها باید ...

مرد که دفترچه ای باز کرده بود و از حرف های بلاتریکس یادداشت برمی داشت حرفش را قطع کرد :

- لرد دفترچه خدمات درمانی دارن ؟!

بلاتریکس که رنگ صورتش به کبودی می گرایید جیغ کشید :

-بلیز ! سوروس ! این یارو رو بندازین بیرون !!

سوروس و بلیز به سمت مددکار هجوم بردند ؛ اما او پیشدستی کرد و به سمت اتاق لرد به راه افتاد . سوروس چوبدستی اش را بیرون کشید تا راه پله را منفجر کند ، بلکه بتواند جلوی مرد را بگیرد اما لوسیوس جلویش را گرفت و گفت :

- مگه نمی دونی این راه پله به اتاق سیسی می رسه ؟! اگه اگه بفهمه چنین کاری کردی پوست از سرمون می کنه .

بلاتریکس لوسیوس را کنار زد و در حالی که لبخندی شیطانی چهره اش را پوشانده بود گفت :

- ولش کن . اولین اتاقی که بهش می رسه اتاق فنریره . اونم که اصلا از غریبه ها خوشش نمیاد .

سوروس شانه بالا انداخت و چوبدستی را پایین آورد . لوسیوس که حسابی از کار بلا دلخور شده بود گفت :

- ما چرا اینجا نشستیم و هیچ کاری نمی کنیم ؟! لا اقل یکی بره به لرد خبر بده . اومدیم و یارو رفت تو اتاق اون !می ترسم دوباره مشغول امتحان کردن اون کلاه گیس فرانسوی های جدیدش باشه ، جلوی محفلی ها خیط شیم !

بلا کروشیویی حواله لوسیوس کرد . با این وجود ، پیش خودش فکر کرد که بد هم نمی گوید ؛ بنابراین ایوان را به اتاق لرد فرستاد تا لرد را با خبر کند .


بالای راه پله

مدد کار محفلی که با دقت از همه چیز یادداشت بر میداشت کسی جز کینگزلی شکلبولت نبود که تغییر قیافه داده و برای جاسوسی به آنجا آمده بود . او پله ها را دو تا یکی بالا رفت و خوشحال از اینکه کسی دنبالش نیامده است در اولین اتاق را زد و وارد شد !

در اتاق لرد !

- کروشیو ! درست حرف بزن ببینم چی میگی!

ایوان که وضعیت فکش همچنان تعریفی نداشت دوباره تکرار کرد :

- ا مَولی او اده ایژا ایکاد او آ او به اینه!

- اگه یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی میدم نجینی بخوردت ها ! مثل آدم بنال بببینم چی بلغور می کنی !!

ایوان با تلاش و کوشش بسیار یک بار دیگر گفت :

- ار آب ! اکی از محول او اده شو آ رو ببیمه !

- چی ؟! مامور بیمه ؟


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
بلا : مای لرد،ممکنه یه کم وقتتونو بگیرم؟
- نه!
- موضوع مهمی هست که باید بدونین
- نه!
- در مرود وضع ظاهری جدیدتونه مای لرد!

در کسری از ثانیه لحن لرد تغییر چشمگیری کرد.
- خوب بگو بینم چی شده؟راهی هست؟

- هممم،سوروس میگه ما باید..
- ما باید چی؟حرف بزن دیگه
- خوب دارم میگم دیگه مای لرد،ما باید...

- بلا کروشیو میخوای؟بگو،حرفتو بزن عهههههه
بلا نگاه نافذ و خشمگینی به لرد کرد و ادامه داد : ما باید به یه سرزمین دوردست بریم و با سه تا مانع هم مبارزه کنیم و یه اژدها رو هم از بین ببریم تا با استفاده از سم لثه اون اژدها این مشکل رو حل کنیم.


لرد دستی بر سر تاس و صیقلی اش کشید و گفت : کی اینو گفته؟
بلا با ترس و لرز فراوان پاسخ داد : سوروس ارباب!


تق تق تق

لرد : تا من رو این موضوع فکر میکنم برین ببینین کیه.
بلا به سرعت از اتاق خارج شد و خود را به رودولف رساند.
- رودی،رودییییی برو ببین کیه دم در.
- هانی الان وقت ندارم.
- بی غیرت یعنی من برم؟
- خوب آره عزیزم عیبش چیه؟خیلی خوبه،روابط اجتماعی یاد میگیری.

بلا که به شدت خشمگین شده بود چوبدستی اش را بالا آورد تا کروشیویی بس خفن نثار وی کند اما...

تق تق تق

ایوان از اتاق گوشه حال بیرون پرید و گفت : وااای باو درو باز نمیکنین چرا؟

بلا : برو باز کن خوب،رودار.

ایوان بدو بدو به سمت در رفت.
- کیه؟
- باز کنید لطفا از محفل ققنوس مزاحم میشم

شتررررررق(افکت برخورد فک ایوان با زمین)
در به آرامی باز شد و مرد بلند قامتی پدیدار گشت.
- اهم اهم،من از مددکاری محفل ققنوس مزاحمتون میشم،به ما اطلاع دادن که لرد سیاه دچار مشکل روانی شدن.ما میتونیم اون مشکل رو برای ایشون حل کنیم.

و بدون مقدمه وارد شد...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
بلا : مای لرد،ممکنه یه کم وقتتونو بگیرم؟
- نه!
- موضوع مهمی هست که باید بدونین
- نه!
- در مرود وضع ظاهری جدیدتونه مای لرد!

در کسری از ثانیه لحن لرد تغییر چشمگیری کرد.
- خوب بگو بینم چی شده؟راهی هست؟

- هممم،سوروس میگه ما باید..
- ما باید چی؟حرف بزن دیگه
- خوب دارم میگم دیگه مای لرد،ما باید...

- بلا کروشیو میخوای؟بگو،حرفتو بزن عهههههه
بلا نگاه نافذ و خشمگینی به لرد کرد و ادامه داد : ما باید به یه سرزمین دوردست بریم و با سه تا مانع هم مبارزه کنیم و یه اژدها رو هم از بین ببریم تا با استفاده از سم لثه اون اژدها این مشکل رو حل کنیم.


لرد دستی بر سر تاس و صیقلی اش کشید و گفت : کی اینو گفته؟
بلا با ترس و لرز فراوان پاسخ داد : سوروس ارباب!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ویزنگاموت]

خلاصه سوژه:
هوکی وزیر جامعه جادوگری به دستور لرد سیاه به مغازه ویزلی ها امده است تا کمی پودر پرواز قرض کند! اما فرد و جرج با شیطنت ماسک صاف کننده پوست رو در جعبه ی پودرپرواز گذاشتن تا کمی به اسمشو نبر بخندن! پودرپرواز رو پیش لرد سیاه می برند. لرد همه رو از اتاقش بیرون میکنه تا بسته رو باز کنه که ناگهان از بسته ی باز شده دود غلیظ سبز رنگی بیرون میزنه!

[/spoiler]


--------

یک ساعت بعد :

- حالا باید چی کار کنیم؟ ارباب خیلی عصبانیه. می بینین که!

مورگان با ناراحتی آهی کشید. مورفین لیوان چایی نباتش را به گوشه ای پرتاب کرد و با کلافگی گفت:
- به نژر من که باید یه کاری بکنیم. تامی خیژی عشبانیه. البته به نژرم قیافج اژلا بد نژده.

مورگانا دستی به موهای طلایی اش کشید و مورفین نگاه کرد و پوزخندی زد:
- چطوری میگی که بد نشده! اون ماسک صاف کننده پوست کل پوست مای لرد رو از دو طرف کشیده. البته مای لرد از اولش هم خوب...

بلاتریکس با عصبانیت چشم غره ای به مورگانا رفت. ایوان متن استعفای اینیگو را برای سومین بار مرور کرد و به گوشه ای انداخت. سپس لبخندی زد و به سوروس اشاره کرد.
- سوروس یادت می اد که این بلا سر پدرت هم اومده بود؟ میشه یک بار برای همه توضیح بدی که پدرت دقیقا چی کار کرد؟

مرگخواران متعجب به سوروس خیره شدند. سوروس لبخندی زد و دستی به موهایش کشید:
- خب پدر من اون روز..می دونین..خیلی وحشتناک شده بود. اما این مشکل چاره داشت. پدرم با این که مشنگ بود اما چون پدر من بود، باهوش بود. یه سرزمینی هست که مایل ها با اینجا فاصله داره. اون سرزمین یک سرزمین جادوییه. سه مرحله هست که اگه ارباب و یاران وفادارش بتونن پشت سرش بگذارند با یک اژدها رو برو میشن و با کشتن اون اژدها میتونن با سم لثه اش این مشکل رو حل کنند! و اگه به دنبال این سرزمین نرن و بیماری مدت زیادی در ارباب بمونه ممکنه هیچ وقت درمان نشه و حتی ممکنه به اطرافیان هم منتقل بشه.


مورگانا با نگرانی دستی به صورتش کشید:
- حتی ممکنه به بقیه هم منتقل بشه؟

بارتی با شیطنت پرسید:
- عمو، بابات اژدها رو کشت؟

- نه! من کشتمش! خیلی راحت!

ایوان نیشخندی زد و بعد به بارتی چشمکی زد.
- مگه چند سالت بود سوروس؟

- یک سال! خب که چی؟

ایوان خواست چیزی بگوید که با چشم غره ی بلاتریکس ساکت شد. بلا با صدای بلند و محکمی دستور داد:
- این حرفارو بذارین کنار! باید این خبر رو به ارباب بدیم. خیلی زود.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
فرد با آرنجش سقلمه محکمی به جرج زد و با سرزندگی گفت :

- سلام بانو بلاتریکس ! همین الان داشتیم وزیر رو به سمت خونه اربابتون می فرستادیم !

مورگان با عصبانیت چوبدستی اش را بالا آورد و آن را در فاصله دو سانتی متری دماغ جرج نگه داشت . فرد سرش را عقب کشید و در حالی که در اثر تلاش برای نگاه کردن به نوک چوبدستی چشمانش چپ شده بودند گفت :

- چی شده ؟! چرا اینجوری می کنی؟!

جرج برادرش را عقب کشید و گفت :

- سفارشتون رو که گرفتین ! دیگه چی میخواین ؟!

مورگانا که همچنان چوبدستی را با حالت تهدید آمیزی به سمت فرد هدف گرفته بود غرید :

- اون بسته رو بازش کن !

فرد لبخندی تنصعی زد و بلافاصله گفت :

- نمیشه ! این بسته طوری طلسم شده که فقط به دست لرد باز شه ! شما که نمیخواین اونو عصبانی کنین ؟!

بلاتریکس با نگرانی نگاهی به مورگانا انداخت و زمزمه کرد :

- نه... معلومه !

مورگانا دست برادرش را پایین آورد و گفت :

- خیلی خوب ! بسته رو بده به من !

جرج نیشخندی زد و بسته را به دست او داد . مورگان که چوبدستی اش را محکم توی دستش فشار می داد از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :

- داشتن سرش کلاه میذاشتن ! تو اینو خوب میدونی مورگی !

- هیس! درسته ! ولی ما فعلا به اونا کاری نداریم . کار های مهم تری وجود داره . نباید نقشه لرد رو به هم بزنیم . حواست هست ؟!

نارسیسا در گوش بلا زمزمه کرد :

- بلا ! من اینجا دیالوگ ندارم ؟!

بلاتریکس به او چشم غره ای رفت و بسته ها را به زور توی دستش چپاند . فرد ادای برداشتن کلاهی فرضی را در آورد و تعظیم کوتاهی کرد تا خنده اش را پنهان کند :

- خوش اومدید ، آقا و خانم ها ! امیدوارم باز هم این طرف ها ببینمتون !

همین که آن سه با صدای پاقی غیب شدند با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد :

- چون تازگی ها یه مانتیکور گرسنه شبا اینجا پرسه می زنه که علاقه خاصی به مرگخوارا داره !




بلاتریکس ، نارسیسا، مورگانا و مورگان توی اتاق لرد ظاهر شدند . لرد که داشت جلوی آیینه کلاه گیس جدیدش را امتحان می کرد به سرعت کلاه گیس را برداشت ، برگشت و با دیدن آنها چهره اش در هم رفت . بلاتریکس با که صورتش گل انداخته بود بسته را از دست نارسیسا قاپید و با کمرویی به سمت لرد دراز کرد :

- مای لرد ، سفارشاتون رو از اون دو تا گرفتم !

- کروشیو کروشیو کروشیو ! چطور جرات کردین بدون در زدن توی اتاق من ظاهر بشین ؟! کروشیو مورگان ! اون جوری به لرد چشم غره نرو ! کروشیو نارسیس ! کروشیو بلا ! این دو تا رو جمع کنین و از اینجا ببرین ! فوری !

بلاتریکس و نارسیسا با عجله به همراه مورگان و مورگانا از اتاق بیرون رفتند . لرد با عجله به سمت بسته رفت و با خوشحالی به آن نگاه کرد . کلاه گیس را به گوشه ای پرت کرد و مشغول باز کردن بسته شد . همین که کاغذ بسته بندی آن کنار رفت ، دود غلیظ و سبز رنگی اتاق را پوشاند .


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۶ ۱۸:۱۱:۰۴

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
جرج بسته را باز كرد و پودر پرواز را از آن درآورد. به جای پودر پرواز درون بسته ماسك صاف كننده قرار داد. فرد لبخندی شيطانی به جعبه زد و روی آن نوشت:«پودر پرواز»
جرج هم دست به كار شد و روی جعبه دستورالعمل ماسك صاف كننده‌ ی پوست را نوشت.

يك ربع بعد:

هوكی با عصبانيت به سمت مغازه ی شوخی راه افتاد. هرميون گفت:
- جن كوچولو! كوچولو، بذار كمكت كنم.

- خفه شو دختر ابله، من وزير سحر و جادويم. اگه الان كار مهمی نداشتم تو آزكابان بودی!

هرميون دنبال جن دويد و دستش را روی سر او كشيد. هوكی كه قرمز شده بود نعره زد:
- دختره ی ديوونه! از جلو چشمم گم شو! الان من بايد به سرورم خدمت كنم وگرنه حالت رو جا مياوردم.

بعد انگشت كثيفش را در چشم هرميون فرو كرد. هرميون:
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...چشمم!
هوكی لبخند شيطانی اش را نثار هرميون كرد و وارد مغازه ی برادران ويزلی شد. جرج لبخند زنان گفت:
-به به، جن مامانی خودمون! اينم بسته ی سفارشی ات.

هوكی كه اخم هايش درهم بود گفت:
-به كار بردن كلمه ی‌مامانی درخطاب به وزير كار درستی نيست. حالا مهم نيس! سرورم از كار شما قدردانی ميكنه، فعلا بای!

فرد گفت:
- گاليون ها رو رد كن بعد برو.

هوكی با عصبانيت گفت:
-قرار رو فراموش كردی بچه؟

فرد خودش را روی هوكی انداخت و جرج لگد محكمی به او زد. جرج گفت:
-جن! هر كی می خوای باشی باش، اگه گاليون ها رو رد نكنی خفه ات ميكنيم!

-اوكی، چه قدر ميشه؟

فرد چشمكی به جرج زد و گفت:
-بيست گاليون، حالا چون شما وزيری چهل گاليون باهات حسابر ميكنم.

هوكی دستش را در جيبش كرد و چهل گاليون را درآورد و آنرا به طرف فرد گرفت. فرد كه از شادی در پوست خود نمی گنجيد پولها رو برداشت. ناگهان صدايی گفت:
-زيادی بهتون خوش ميگذره؟

بلاتريكس لسترنج و مورگانا و مورگان با لبخند شومی كه بر لب داشتند به فرد و جرج نگاه كردند.

ادامه دارد...



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
نارسیسا به لرد نگاهی کرد و آهی کشید.
- مای لرد، شاید اتفاقی براش افتاده. من از اول هم می دونستم که یک جن خونگی به درد هیچ کار...!

- کروشیو نارسیس. ادامه نده. هوکی وزیر تحت حمایت اربابه و معلوم نیست که کجا مونده!

بلاتریکس لبخندی زد و به لرد نزدیک شد. نارسیسا وحشت زده به برق چشمان بلاتریکس خیره شد و به فکر فرو رفت. لرد مشکوکانه به بلا نگاه کرد. بلا لبخندی زد و موهای وزوزی اش را کنار زد.
- سرورم، فکر می کنم بهتر باشه که چند نفرمون بریم دنبالش. اگه هم پیداش نکردیم کافیه دستور بدین تا کل کوچه دیاگون رو رو سرشون خراب کنیم. مخصوصا مغازه ی پسرای مالی ویزلی رو.

لرد به سردی لبخندی زد.
- فکر بدی نیست بلا. نارسیسا، مورگانا و مورگان هم همراهیت می کنند. البته اگه مورگان دستشو از دماغ سوروس بیرون بکشه.

مورگان بلافاصله دستش را تا مشت در دماغ عقابی سوروس فرو برد. سوروس با عصبانیت به مورگان نگاه کرد و سرش را تکان داد. نارسیسا با نگرانی به برق عجیبی که در چشمان بلا بود خیره شد...! این برق نشانه ی شومی بود...!

کوچه دیاگون:

هرمیون که همچنان در حال دفاع از هوکی بود تره ای از موهای سرخش را کنار زد و با صدای بلندی فریاد کشید:
- به ما بپیوندید. ت.ه.وع! سیستم جدیدی که به شدت از جن های خانگی دفاع می کند.

در همین لحظه تعدادی گوجه و پوست خیار به صورت هرمیون برخورد کرد. هوکی با اخرین توانی که در دست راستش داشت موهای هرمیون را کشید.
- هی دختر! اگه می خوای منو حمایت کنی به جای این کارا، برای وزارتم تبلیغ کن. لازم نکرده از جن های خونگی حمایت کنی.

هرمیون بی توجه به هوکی به تبلیغاتش ادامه داد و بعد در حالی که کف خیابان پر از پوست خیار و گوجه شده بود هوکی از جایش بلند شد و به طرف مغازه ی ویزلی ها حرکت کرد.


مغازه ی شوخی برادران ویزلی- همان لحظه:

فرد با عجله سفارشات هوکی را در بسته ای پیچید و مهری روی آن زد. جرج همانطور که به فرد خیره شده بود نیشخندی زد.
- می گما فرد، مگه این هوکی تحت حمایت اسمشو نبر نیست؟

- چرا هست. خب که چی؟

- خب مگه این هوکی نگفت که اسمشو نبر فرستادتش تا این چیز هارو بخره؟

- چرا گفت! خب که چی؟

- خب می گم که بد نمیشه اگه تقلبیشو بذاریم. مثلا به جای پودر پرواز یه چیز دیگه بذاریم ...مثلا ماسک صاف کننده پوست...!

فرد با تعجب به جرج نگاه کرد و با صدای ضغیفی گفت:
- ولی جرج! دستور عمل استفاده از پودر پرواز و ماسک صاف کننده فرق می کنه. اسمشو نبر اون قدر اح...

- خب این که کاری نداره. روی جعبه می نویسیم پودر پرواز استثنایی وبعد دستور عمل استفاده از ماسک رو می نویسیم. جون من بذار یکمی بخندیم.

فرد لبخندی زد و با شیطنت به جرج نگاه کرد. جرج با عجله به طرف بسته ی سفارشات هوکی رفت و بازش کرد.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
هوکی روی انگشت پاهاش ایستاد تا کمی قدش بلندتر بشه و سپس رو به فرد و جرج گفت :
- ارباب بهتون گفت چی می خواست ؟
فرد اندکی سرش را خاراند و قیافه ای بس متفکرانه به خود گرفت و پاسخ داد :
- تو نامه چیزی ننوشته بود ولی یادمه قبلش که زنگ زده بود گفت که پودر پرواز با یه دو سه تا چیز میز دیگه می خواست .

- خوبه حالا که می دونی باید بگم اون دو سه تا چیز میز دیگه یکیش وسایل چارشنبه سوری از قبیل تله انفجاری از این منور جادویی دو سه تا کپسولی و هدف اصلی خرید که از همه مهمتر بود پودر پرواز ِ حالا همه رو رد کن بده .
جرج بدون معطلی گفت :
- ببین جن مفلوک که به زور وزیر هم شدی ، باید بدونی که این همه سفارش آماده کردنشون وقت می بره ، در ضمن تو اون همه اسباب رو که نمی خوای با دستت ببری ، باید برات بزاریم تو کیسه . تا تو بری یه دور تو کوچه دیاگون بزنی ما برات آماده اش می کنیم .

هوکی نگاهی به ساعت شنی مچی اش انداخت و گفت :
- من پنج دقیقه ی دیگه اینجام .
- اوکی ما هم آماده می کنیم .

ده دقیقه ی بعد
- فرد چرا این جن مفلوک نیومد ؟
- چمی دونم شاید رفته چشم چرونی
- شاید هم رفته ...!!!

- آآی ملت بیاید کمک ، کدوم نامردی زد و رفت ، کدوم بدبختی این وزیر مردمی را ترور کرد ؟

- فرد این چه صداهایی که از تو کوچه می یاد؟
- چمی دونم بیا بریم بفهمیم چه خبره !!!

آن دو از مغازه بیرون رفتند و نگاهی به اطراف انداختند که دیدند دو سه متر پایین تر از مغازه ی آن ها درست در روبه روی بستنی فروشی هوکی بیهوش افتاده است .
صحنه ی وحشتناکی بود ، بستنی توت فرنگی اش روی چشمش ریخته بود و نون بستی توی دماغش بود . زبونش بیرون از دهنش به زمین چسبیده بود ، هرمیون گرنجر هم کنارش شروع به حمایت از جن ها کرده بود .


خانه ی ریدل : دو ساعت بعد

لرد سیاه با عصبانیت جلوی شومینه ی انتهای تالار بزرگ قدم می زد .
دور او را هاله ای از تاریکی فراگرفته بود ، چشمانش از غضب زیاد قرمز آتشین شده بود .
- پس چرا این هوکی نیومد ، هــــــــــــــــــــــــوکـــــــــــی !!!!!
مرگ خواران :

ادامه دارد ....


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه ی جديد:

فر و جرج در مغازه همديگر را نگاه می كردند. هيچ مشتری ای در مغازه نبود. بازگشت ولدمورت موجب و حشت مردم شده بود و شايد همين امر موجب سوت و كور شدن ويزلی ها شده بود.
ديرينگ! ريرينگ!
- جرج، تلفن!
- فرد، مگه خودت دست نداری؟ برو گوشی رو بردار!
- ديرينگ! ريرينگ!
- تلفن!
- فرد!
- جرج
- گوشی رو بردار، فكر كنم سفارشی چيزی بخوان.
- ديرينگ ريرينگ
- رفتم گوشی رو بردارم!
فرد گوشی رو بر می داره:
- الو؟
صدای بيروحی گفت:
- سلام، ويزلی، جرج ويزلی!
- آقای محترم! بنده فرد ويزلی هستم نه جرج ويزلی!
- به من چه تو كی هستی؟
- وقتی داری با كسی صحبت می كنی بايد بشناسيش!
- به جهنم! من مقداری پودر پرواز می خواهم، همكارم تا چند دقيقه ديگه مياد ازتون بگيره. البته دو سه رقم وسايل ديگه هم هست.
- اوكی. پولها رو هم آماده كن.
- از پول خبر نيس! بای!
تلفن قطع شده بود. فرد به جرج ميگه:
- اين كی بود؟
- من چه ميدونم؟ تو با اون حرف زدی نه من!
كارگردان:
- كات! آخه بيچاره ها، چرا طبق نمايشنامه بازی نمی كنين! آخه جادوگرا تلفن دارن؟ بايد از طريق جغد اينكاها رو ميكردين! صبر كن من الان به ولدمورتم ميگم! صحنه رو بايد دوباره بگيريم!
فرد:
- هی جرج، دقت كردی كارگردان چی گفت؟ اون يارو كه پشت تلفن بود ولدمورت بوده!

يك ساعت بعد:

يه نامه توسط يه جغد محكم می خوره تو سر فرد، فرد نامه رو باز ميكنه و می خونه:
- من مقدای وسايل می خواهم و بابتش پولی نمی دم! همكارم زود مياد! يكی هم هست كه زورتون بهش نمی رسه!
چند دقيقه بعد يه جن مياد تو مغازه. جلو صورتش يه پارچه ی سياه بسته بود. فرد گفت:
- تو كی هستی جن مفلوك؟
جرج گفت:
- يعنی تو كی هستی جن بدبخت فلك زده؟
جن پارچه رو مياره پايين...
- هوكی؟
- وزير؟!
- يعنی جن خوشبخت...
هوكی:
- الان وقت دستگير كردن افراد مختلف رو ندارم و گرنه الان تو آزكابان بودين! من از طرف ولدمورت اومدم تا وسايلی رو كه می خواد واسش بگيرم! در ضمن پولی هم ازم نمی گيرين نه؟ چون بعدش می رين آزكابان!
جرج: ها؟
فرد: ها؟

ادامه دارد...



Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۰:۴۸ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
رز رو به پوارو کرد و پرسید: خوب چه اطلاعاتی داری پوارو؟
- شما با هویج طرف نیستید خانم، باید تضمین کنید که بعد از این که اطلاعات رو به شما دادم منو ول میکنید و با حافظه م هم کاری ندارید.
- خوب چه جوری باید تضمین کنیم؟
- اونشو دیگه من نمیدونم.
- خوب قول میدیم.
- از کجا معلوم زیرش نزنید؟
- مثل اینکه میخوای با حافظه ت خداحافظ کنی. (جرج رو به بیل کرد و ادامه داد) به نظر من دروغ میگه بیل. ولدمورت اطلاعاتشو در اختیار یه مشنگ بذاره؟ این کاملا بعیده.
- نه نه من دروغ نمیگم. خواهش میکنم این کارو نکنید. باشه بهتون میگم ولی اول قو بدید.
- باشه من قول میدم که وقتی تو اطلاعاتتو به ما دادی کاری باهات نداشته باشم و بذارم که بری. رازی شدی؟
- آره خانم.
- خوب؟
- خوب؟
- بگو دیگه مشنگ ابله.
- عصبانی نشو فرد.
- خوب این که چه جوری لرد ولدغوزت سراغ من اومد قصه ی درازی داره و مهم نیست اما باید بگم که اون میخواست من هاگوارتز رو منفجر کنم و دلیل استفاده از منو فقط این وانمود میکرد که من مشنگم و دامبلدور با من کاری نداره و راحت میتونم وارد هاجواتز شمو بمبی اونجا کار بذارم.
البته کاملا معلوم بود که دلیل دیگه ای هم داشت که من از اون بی خبر بودم.
خلاصه اون میخواست دامبلدور و هری شاتر که توی هاجواتز بودنو بکشه و منو مامور کرد که این کارو انجام بدم.
منم متوجه این شدم که بمب معمولی ما مشنگا توی هاجواتز نمیترکه. رفتم به کوچه ی دیاگون و درباره ی بم پرس و جو کردم و آدرس مغازه ی شما رو بهم دادند. منم اومدمو ازتون بمب خریدم اما بمب تقلبی بود و ولدغوزت از فهمیدن این قضیه عصبانی شد و میخواست تلافی شو سر شما دربیاره و به مغازتون اومد. بقیه شو هم خودتون میدونین.

- همین؟
- بله همین.
- بابا همچین گفتی اطلاعات دارم که فکر کردیم چه اسراری رو میدونی. همه ی اینارو خحودمون میدونستیم. یعنی هم میدونستیم ولدمورت میخواد هری و دامبلدورو بکشه و هم میدونستیم ولدمورت میخواست تلافی کنه. در ضمن هاگوارتز، ولدمورت و پاتر درسته بی سواد.
- خوب شما توقع چه اطلاعاتی رو داشتید؟
- بابا این خل دیوونه علافمون کرده بیل. باید بفراموشونیمش.
- نه جرج ما قول دادیم.
- ما قول ندادیم، تو قول دادی. حالا هم تو باهاش کاری نداری و سر قولت هستی.
- نه این کار نامردیه. نباید حافظه ی منو پاک کنید.خواهش میکنم
- متاسفم اما من مجبورم.

فرد چوبدستی را رو به پوارو گرفت و با یک حرکت حافظه ی پوارو اصلاح شد.

فرد، جرج مجبورین یه مدتی مغاه رو تعطیل کنید تا آبا از آسیاب بیفته. میخواید همین جا بمونید؟
- نه مزاحمت نمیشیم بیل، میریم پناهگاه.
- باشه اما صبر کنید تا من اینو یه جایی بذارم و برگردم بعد برید.
- باشه

کوچه ی دیاگون

- ارباب تقصیر ما چیه، خواهش میکنم رحم کنید...

مالفوی با طلسم شکنجه گر دیگری رو به روشد و نقش زمین گشت.
-بی عرضه ها، باید یه مدت تو خونه ی ریدل زندانی تون کنم تا آدم شید. چوبدستیتون ...
- ارباب خواهش میکنم ...
- رو حرف من حرف میزنی کرو؟ چوبدستیت.

ولدمورت چوبدستی کرو و مالفوی را گرفت و آندو را به خانه ی ریدل فرستاد تا برایشان تصمیم گیری کند و سپس ناپدید شد.
فرد و جرج هم تا یک ماه بعد که مرگخوار ها به نوبت اطراف مغاره میپلکیدند مغازه را تعطیل کردند و پس از این که ولدمورت از پیدا کردن آن ها صرف نظر کرد دوباره کار را آغاز کردند.

پایان سوژه


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.