هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#25

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بلا با چشمان باز به صحنه نگاه کرد.تمامی مرگخواران با چشمان باز به لرد ولدمورت،بارتی،دامبلدور و هری خیره شده بودند. از آن سو،محفلیها نیز سر رسیدند.مورگانا دستی به موهای خود کشید و با تعجب رو به لرد گفت:ما اومده بودیم تا لرد شدن بارتی رو تبریک بگیم!اون بهمون گفته بود که شما...شما زبون مونتی لال مردید.
لرد نگاه خشمگینی به بارتی کرد و با عصبانیت گفت:پس من مردم،هان؟



جیمز از آن طرف بسوی دامبلدور آمد. جمیز با یویوی خود چند ضربه به دامبلدور زد و با حیرت گفت:زندست!زندست!
جیمز این را گفت و بعد رو به هری فریاد زد:بابا تو گفتی مرده دامبل!این که اینجاست...پس چی شد؟
دامبلدور از عصبانیت چندمو از ریش خود را کند به هری گفت:ببین پسر!تراشیده بشه این ریش که نمک نداره!من تمام زندگیمو،تمام ریشمو برای تو سفید کردم و حالا اینو بهم میدی؟
دامبلدور این را گفت و بعد رو به لرد کرد:
هیمنجا کروشیوشون کنیم؟
- نه...من فکر بهتری دارم...میریم شکنجه گاه!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#24

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
-نهههههههههههههههههه!

- ما که هنوز کاری نکردیم ! چرا جیغ می زنی هری ؟!

- ریشو راست میگه . چرا جیغ می کشی بارتی ؟!

هری و بارتی به هم نگاه کردن و یکصدا گفتند :

- ما نبودیم !

لرد پوزخندی زد و به دامبلدور گفت :

- می بینی ریشو ؟! هنوزم که هنوزه بارتی ازم حساب می بره. کافیه چوبدستیم رو ببرم بالا تا درد تو بدنش بپیچه . پدر سوخته یادش نرفته کروشیو های اربابو ! حال می کنی ؟! من که گفتم بارتی مث این چارچشمی شما نیس !

دامبلدور با حالتی حق به جانب گفت :

- اتفاقا این هریه که هیچ وقت اون طلسمی که اون دفعه روش انجام دادم یادش نمیره . واس خاطر همین جیغ کشید !

بارتی که از خشم قرمز شده بود گفت :

- میگم من جیغ نکشیدم ددی !

- اوهوم ! راست میگه ! منم جیغ نکشیدم !

دامبلدور دستش را به کمر زد و گفت :

- خوب ، اگه نه شما جیغ کشیدین نه ما پس کی بوده ؟!

هری و بارتی شانه هایشان را بالا انداختند . دامبلدور به سمت لرد برگشت :

- نظر تو چیه تامی ؟

-

- . تام ، اینجا کلاس تغییر شکل نیست که تو قیافه ت رو اینجوری می کنی ! من فقط می خوام نظرت رو راجع به این جیغ خوش صدایی که چند لحظه پیش شنیدیم بدونم !

لرد که چشم هایش گشاد و گشاد تر می شدند انگشت لرزانش را بالا برد، به پنچره پشت سر آن دو اشاره کرد و به پشت روی زمین افتاد . هر سه نفر برگشتند و به جایی که او نشان داده بود خیره شدند .

هری :

- باورم نمیشه !

بارتی :

- امکان نداره ! اونا خبر نداشتن !

دامبلدور که قلبش درد گرفته بود قبل از اینکه یه سکته ناقص بزنه و روی زمین بیفته نالید :

- تامی ، مرگخوارات اومدن دیدنت !


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
#23

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
هری : بابایی دامبل کجا بو...
- زهر مار بابایی، اینه جواب اون همه محبت های من؟ بعد شونصد و هوفصد هزار سال اومدی به من سر بزنی بعد تصمیم میگیری منو بکشی؟ که جانشین من بشی؟ هی روزگار ... کچلک یه چند تا کروشیو به این بزن من نمیخوام روحم علیل بشه.

- با کمال میل ریشو ... کروشیو. خوب میرسیم به تو بارتی قدر نشناس . توطعه می کنی؟ کروشیو. من پیر و ضعیف شدم؟ کروشیو. تو میخوای لرد بشی؟ کروشیو. میخوای جانشین من بشی؟ کروشیو ...
- بسه دیگه تامی جون چه قدر کروشیو کروشیو میکنی؟

- بابایی این حرفا چیه؟ کی این حرفا رو زده؟
- راست میگه بابا این حرفا چیه؟ ما بومدیم به دیدن شما.

- دروغ گو های کثیف!
- از کی دروغ گو شدی هری؟
- مگر نگفتید ما پیر و ضعیفیم؟ پس آماده ی دوئل با ما باشید
- بله دوئل کن هری.
- بابا اشتباه شده!
- چوبدستیشونو بهشون بده تام.
- بگیرید.
- آماده ای هری؟
- آماده باش بارتی!
- 3 ... 2 ... 1


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۴ ۰:۵۲:۱۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#22

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه:]لرد و دامبل خیلی وقت بود که هری و بارتی نیومده بودن تحویلشون بگیرن!به خاطر همین هم تصمیم میگیرن با هم متحد شن و از خونه فرار کنن و برن برن خون هری و بارتی رو توی شیشه بریزن!

اونا فرار میکنن و از روی پشت بوم،میبینن که بارتی و هری شیش تا نگهبان خونه رو کشتن و دارن وارد خونه میشن!به همین دلیل لرد و دامبل به زیرکی فرار میکنن!

وسط راه تازه دو هزاریشون میفته و تصمیم میگیرن برگردن!بعد از هزار جور جر و بحث با همدیگه برمیگردن!

در همین حال،هری و بارتی تازه میفهمن که اونا نیستن!بارتی در حال فکر کردن به آرزوهای بزرگی مثل تبدیل شدن به لرد بارتی هست و با هری یه کم جر و بحث میکنه و هری هم قبول میکنه!

در این لحظه،دامبل و لرد پشت پنجره بودن و در حین صحبت بارتی و هری داشتن گوش میدادن و ناگهان با حرفی که بارتی زد (درباره ی اینکه اونا پیر شدن!) عصبانی میشن و تصمیم میگیرن حالشونو جا بیارن!
[/spoiler]

-پس قبوله!

صبح روز بعد:

یهر روز آفتابی دیگه شروع میشه و پرتو های نور خورشید روی پشت بوم بر روی کله ی کچل ولدی بازتاب میشه و میخوره تو صورت دامبل و اوو بیدار میکنه!( )

دامبل آروم آروم چشماشو باز میکنه و با صحنه ی عجیبی رو به رو میشه!دامبل چشماشو دوباره پاک میکنه.باورش نمیشد که چه اتفاقی افتاده!

بارتی و هری پرونده های ولدی و دامبل رو از خانه برداشته بودن و داشتن اونو توی آتیش میسوزوندن!

دامبل نتونست تحمل کنه و بلاخره ولدی رو بیدار کرد!ولدی بعد از بیدار شدنش دهنش به مدت دو دقیقه همینطوری باز موند!

دو جادوگر پیر پاتال بعد از مدتی تعجب،از روی پشت بوم اومدن پایین و یه راست رفتن سراغ تخت خواب همون پیرزن مرموز!

بلــــــــــــــــــــــه!اون پیرزنه کسی نبود جز...

(اسمش در قسمت پایین درج شده!)

[spoiler=نام:]بلاتریکس لسترنج! [/spoiler]

ولدی بلاتریکس رو در آغوش میگیره و دامبلو میندازه اونور تا با بلا یه کم حرف بزنه!

(با توجه به این که حرفاشون خصوصیه و دخالت تو کارای خصوصی ملت کار ناپسندیه،این قسمت حذف شد!)

ولدی ناگهان فریادی از خوشحالی سر زد و دست دامبلو گرفت و هر دو به سمت بیرون رفتن!

در حیاط:

بارتی و هری هنوز با پرونده ها مشغولن و دارن تک تکشونو میندازن تو آتیش!هیچکی جز اونا دیده نمیشه!

دامبل و ولدی یواشکی وارد حیاط میشن و با هم یه کم مشورت میکنن!

...

-فکر خوبیه کچل جون!!بدو بریم!

اونا آهسته آهسته میرن طرف بارتی و هری و چوبدستی های شکسته شونو بالا میارن و...


-اکسپریاموس!!

بارتی شگفت زده به صورت های عصبانی دامبل و ولدی نگاه میکنه!!صورتش سرخ شده و دست و پاهاش کار نمیکنن!!


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#21

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خانه سالمندان:

هری با ناراحتی عینکش را در آورد و دستمال کوچکی را از روی میز پیرزنی که روی تخت مقابل خوابیده بود برداشت.
- فییین! بابایی دامبلم... چه بلایی سرش آوردن. بعد از عمری جینی تصمیم گرفت ظرف هارو خودش بشوره و دست از سر من برداره. بعد از عمری تصمیم گرفت وسواس رو کنار بذاره و با جادو ظرف بشوره و من بعد از عمری وقت کردم بیام بابایی دامبل رو ببینم. ...اوه بابایی دامبل.

بارتی با ناراحتی به هری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. پیرزن تخت مقابل مشکوکانه عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و عصایش را به حالت "آماده باش" در دست گرفت. هری همچنان اشک میریخت که بارتی تکانی خورد و لبخند موذیانه ای لبانش را پوشاند.
- هری، خب به ما چه ربطی داره! رفتن که رفتن. اصلا" بهتر! با ادعای مرگ اونا می تونیم خیلی راحت حسابشون رو خالی کنیم. می دونی که قانون بانک گرینگوتز چیه؟ می تونیم بدون دستور های اضافه، خودمون به راحتی به دو گروه ریاست کنیم. فکرشو بکن! دیگه کسی نمیگه بارتی ابن لردولدمورت! همه بهم میگن لرد بارتی کراوچ!

هری با عصبانیت به بارتی چشم غره ای رفت و بعد در حالی که سعی می کرد طوری صحبت کند که پیرزن فضول متوجه صدایشان نشود گفت:
- تو چقدر بدجنسی بارتی! اصلا" من نمی فهمم تو چطور می تونی انقدر بد باشی.

- ببین این خیلی سادست هری. تنها یک معادله همه چی رو برات روشن میکنه.


نقل قول:
مهربان ها= خوب ها= محفلی ها
بدجنس ها= بدها= مرگخوار ها



هری آهی کشید و عینکش را به چشم زد. بارتی موذیانه به او نگاهی کرد و ادامه داد:
- خب، اصلا لرد بارتی کراوچ رو ولش کن! فکرشو بکن. دیگه لازم نیست به پیروی از اون پیرمرد ریشات رو بلند کنی. تو میشی پسر برگزیده، تنها رییس محفل ققنوس. تازه کلی به بچه هات پزشو میدی و جینی هم که می بینه این قدر ابهت دار شدی دیگه دست از سرت برمیداره. چطوره؟


هری سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. بارتی با بدجنسی منتظر واکنش او بود و هردو فارغ از این موضوع که دامبلدور و لرد سیاه از پشت در اتاق در حال نظاره ی آندو هستند در افکار خود غرق شدند. بعد از دقایقی هری لبخندی زد.
- فکر میکنم که تو راست میگی بارتی! اما از کجا معلوم که اون دو تا پیرمرد واقعا" مرده باشند؟ نکنه برگردن و بعد همه چیز خراب بشه؟

- خیلی سادست! حتی اگه نمرده باشند و ما این فرضیه رو قبول کنیم که از خانه سالمندان فرار کرده باشند، خیلی دور نشدند. اگه این اتفاق افتاده باشه هنوز یک روز هم ازش نگذشته چون هیچ کدوم از مسئولین با خبر نشدند. دنبالشون می گردیم و بعد کارشون رو تموم می کنیم.

- بارتی! اونا دو جادوگر قدرتمند هستند و ما نمی تونیم همچین کاری ...

بارتی لبخند شومی زد و دستانش را بهم مالید.
- اما اون ها دوتا پیرمردند هری! مثل گذشته قدرت ندارند. این رو فراموش نکن...


همان لحظه- پشت در اتاق:

لرد سیاه و دامبلدور با ناراحتی به یک دیگر نگاه کردند. دامبلدور که بغض کرده بود سعی کرد که بر خود مسلط باشد. لرد سیاه با ناراحتی توام با غرور گفت:
- دیدی ریش دراز؟ حالا می خواستی برگردی و با هری عزیزت ملاقات کنی؟

دامبلدور بی توجه اشک هایش را پاک کرد. لرد با عصبانیت غرید:
- اینا فکر کردن کی هستند؟ که من پیر شدم و قدرت ندارم؟ شاید این موضوع در مورد تو درست باشه ریش دراز ولی درمورد ارباب نه!

-

- به هرحال نمی ذارم که اینا هرکاری می خوان بکنن. ارباب حسابی حالشون رو جا می اره پیرمرد! می خوام این افتخار رو بهت بدم که همراهیم کنی! قبول می کنی یا بکشمت؟

دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد.
- با این که نمی تونی منو بکشی، اما باشه. این افتخار رو بهت میدم و قبول میکنم تامی.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۰ ۲۳:۰۳:۴۴

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#20

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
- صبر کن پیر مرد
- واس چی تام؟
- مگه ما نمیخواستیم این بچه ها رو ادب کنیم ریشو؟
- چرا کچل.
- خوب بذار ما رو پیدا نکن یه کم ادب شن، اگه بریم پیششون که آدم نمیشن.
- هری من آدمه، بارتی خودتو بگو
- خیلی خوب به هر حال نباید بریم.
- اوکی

همان موقع - خانه ی سالمندان

- دامبلدور کجاست؟ من بابامو به شما سپرده بودم
- بابا ولدی من کجاست؟ به تو هم میگن نگهبان؟ کروشیو
- همین الان این جا بودن.
- آواداکداورا
- به نظرت پدرم کجاست؟
- به من چه پدر ریشدراز تو کدوم گوریه، بابای عزیزم کو؟
- من چه میدونم بابای کچل دماغ ماریت کجاس.
- به بابای من میگی کچل؟ کروشیو
- اکسپلیارموس

یک ربع بعد

- ولدی جون دلم برای هری میسوزه بیچاره اومده باباشو ببینه، بیخیال شو و بذار بریم.
- عجب نفهمیه ها، بذار هری لوست یه ذره ادب بشه.
- برو بابا من رفتم.
- صبر کن پیری.
- عمرا
- پس به بارتی نگو من کجام
- میگم
- صبر کن بابا تو حق نداری
- الان میگیرمت.


امضاء: دابی ، جن


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#19

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
پس بدو!تصویر کوچک شده

-پس نقشه اینه:تو فردا میری سر این پرستار تنبل رو گرم میکنی تا من برم بیرون.بعد من از رو پشت بوم با یه حرکت آرتیس بازی میپرم پایین و تو رو نجات میدم!

-ای پیرمرد کم دان!!آخه تو با این سن و سالت میخوای چی کار کنی؟

-حالا میبینیم!!(چشمک!)

صبح روز بعد:

یه روز دیگه هم مثل روز های دیگه شروع میشه و پرتو های آفتاب مستقیم میخوره توی چشم پرستار و اونو بیدر میکنه!مثل همیشه آروم آروم بیدار میشه و شل و ولانه شروع میکنه به سر زدن به پیر و پاتال های خونه!!دامبلدور با درست کردن یه نور به دامبل علامت موفقیت میده.دامبل هم بهش چشمک میزنه!

بلاخره پرستار میرسه به تخت دامبل و خرت و پرت های صبحانه رو میریزه روی پاش!!دامبل خیلی دست پاچه شده بود و با نگرانی داشت به ولدی نگاه میکرد!انگار که نمیدونست باید چی کار کنه!بدون اینکه اختیاری داشته باشه شروع میکنه به حرف زدن!

-ا....سلام پرستار!خواستم بگم که....

در همین حال ولدمورت با عصبانیت داشت اونو نگاه میکرد!دامبلدور یه پشت چشم انداخت طوری که میخواست نشون بده میدونه باید چی کار کنه!

-چیه داآش؟!سریع تر بگو دیگه!

-...آره!خواستم بگم که تو میدونی قاب عکس من کجاست؟!

-خوب معلومه!!ایناهاش!

-خوب...تو میتونی برام شیر با بیسکویت به همراه کمی آبنبات شیرین بیان بیاری؟!

-البته!!بفرما!

دامبل ناگهان خونش به جوش اومد و موهاشو کند!!اعصابش خراب شده بود!در همین حال ولدمورت با یه آوادامداورا کار بدبخت رو تموم کرد و بدون این که سر و صدایی داشته باشه!دامبلو برداشت و پاورپچین پاورچین از پنجره خارج شدن!

در خانه ی سالمندان شیش هفت تا نگهبان دشت که داشتن از ی در محافظت میکردن!!دامبل و ولدی اندوهگین داشتن به نگهبان های هیکلی خانه نگاه میکردن!هر دو شون یه گوشه الی قایم شدن و آروم گرفتن!!

...

یک ربع بعد:

از بیرون در یه مرد هیکلی دیگه دیده میشه!دامبل و ولدی با تعجب داشتن به اون نگاه میکردن!!باورشون نمیشد!!اون بارتی بود!!

-نگاش کن چه هیکلیه!گوگولی من!الحق که بچه ی خودمه!

-پیرمرد!انگار چشات لوچ میبینن!!اون هری منه که داره میاد!!

-اصلا فرقی نمیکنه!!بذار بهتر ببینم....آره!!!اون بارتی یه!نگاه کن بلا سوخته داره چی کار میکنه!

و ناگهان دهن هر دو تاشون به نشانه ی تعجب باز میشه!!بارتی تونسته بود همه ی نگهبانا رو بکشه و وارد خانه بشه!!از اون دور تر هری هم به تازگی به اون منتقل شده بود!!

ولدی که هنوز دهنش باز بود بلاخره سکوت رو شکست!

-زود باش پیرمرد بیا بریم!!

و دو پیرمرد به سرعت و مخفیاه شروع میکنن به خروج از دروازه ی خانه!از شانسشون بارتی سرش به یه گل گرم شده بود و حواسش به دامبل و ولدی که از کنارش رد شدن نبود!!

پس در نتیجه دامبل و ولدی از خانه خارج شدن و بارتی و هری که از دنیا بی خبر بودن و بعد از سی سال میخواستن بیان پیش پیرپاتال ها تازه رفتن توی اتاق سراسری خانه!


چند دقیقه بعد:

-ا...میگم ولدی جون.....بارتی و هری توی خونه ان ها!!!

-ا....راست میگیا!!

-پس بریم به خانه!

-تصویر کوچک شده

...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
#18

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید(طنز)

اشک از گونهایش جاری شده بود.اه جانسوزی کشید و دوباره به عکس خیره شد. آلبوس اشکهای خود را با ته ریشش پاک نمود و همان طور که به عکس مینگریست، گفت:
ای پسره بوقی! با اون عینک بیریختت. الان پنج ماه هست من پیرمرد رو اووردی تو این خراب شده و یک بار نیومدی ببینی زنده هستم یا نه!پوووف...وای از این روزگار! یادمه اون روزها که مدیر بودم هر روز سه ساعت تو دفترم ولو بودی. هی از ریش و موهام تعریف میکردی. حالا که پیر شدم منو انداختی این تو و دیگه فراموشم کردی.من پیرمرد چه کارها که برای تو نکردم! باید میذاشتم تو همون خونه پیش اوم ورنون خپل و اون زنیکه میموندی! باید میذاشتم تام تو سال اول ازت خورشت قیمه بادمجون درست میکرد! باید میذاشتم اسنیپ....

چند قطره اشک دیگر از صورت آلبوس بر روی عکس هری پاتر ریخت. دامبلدور مجددا آهی کشید و دوباره ادامه داد:
ای...رفتی به اون ویزلی گوجه مو چسبیدی منو فراموش کردی؟اون بچه جیغ جیغوت هم که هی میگفت من هر روز میام پیشت...الان پنج ماهه من تنهام! من...

ناگهان، صدای هق هق فرد دیگری از اتاق کناری شنیده شد. دامبلدور اشکهای خود را پاک نمود و با عجله گوش خود را به دیوار چسباند. صدای لرد ولدمورت به خوبی شنیده میشد:

هیی بارتی...خدا کنه مونتگومری خودش تورو کفن کنه!اینه رسم پدر داریِ؟ که بیای پدر پیرتو اینجا بندازی و شیش ماه بهش سر نزنی؟ اون قدیما که لرد بودم یک لرد میگفتی و صدتا لرد از این ور اون ورش درمیومد!هر روز سه ساعت مخمو میخوردی تا برات آب نبات بخرم! من بیچاره تمام موهامو در راه بزرگ کردن تو شهید کردم و تو اینجوری جواب زحماتم رو میدی؟

آلبوس که با شنیدن صدای لرد کنجکاو شده بود، از اتاق خارج شد و یواشکی،از لابلای در نیمه باز اتاق لرد ولمورت، به وی نگاه کرد. لرد ولدمورت عکس بارتی را در دست گرفته بود و همان طور که نفرینهای کروشیو را بسوی عکس روانه میساخت، اشک ریزان با خود حرف میزد.دامبلدور دلش برای وی سوخت و با دستان باز بسوی وی حمله ور شد:
تام....میدونم چی میکشی این هری پاتر بوقی هم همین کارو بامن داره میکنه.

لرد ولدمورت با وحشت با دامبلدور، که وی را بقل کرده بود نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
پیرمرد خرفت...منو ول کن! چند بار بگم هی منو بقل نکن. تو این چندماهی منو کشتی از بس هی هر روز مو بقل کردی.

لرد خود را از دستان آلبوس نجات داد و با غرور ساختگی گفت: تازه مگه بارتی مثل پسر تو هست.همین دیرو اومده بود پیشم...
لرد نگاهی با دامبلدور کرد و گفت:
راست میگی...خیلی نامرده.اصلا به دیدنم نمیاد.هی من پیر رو داره زجر میده.دیگه خسته شدم دامبل

دامبلدور گفت:
نگران نباش،تام!ما دوتا باهم میتونیم جفتشونو ادب کنیم.اگر ما باهم کار کنیم میتونیم از این خراب شده بیرون بریم و بزنیم خوردشون کنیم!میتونیم مغز این بارتی رو از تو گوشش بیرون بکشیم! میتونیم اینقدر بهش لوبیا پخته بدیم که حالش بد بشه! میتونیم دماغ بارتی رو بشکونیم تا ...
- هووووش....در مورد پسرم داری صحبت میکنیا!
-به هرحال...میتونیم ادبشون کنیم!

لرد دستی به چانه خود کشید و گفت: فکر بدی نیست! میریم از ایجا بیرون و ادبشون میکنیم....ما دوتا باهم


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#17

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
ماه در افق غروب میکرد و دو پیرمرد، آلبوس دامبلدور و کرام در روی تخت دونفره شان در یک اتاق فراخ در خانه ی سالمندان در حال اماده شدن برای خواب بودند.
دامبلدور با نگاهی به اندام فریبای کرام گفت:
-دوست من پایه ای؟
کرام میخواست با تبسمی آمادگی خود را اعلام کند که ناگهان صدای پقی برخاست و دو پیرمرد نگاهی به جغد سفیدی کردند که قصد وارد شدن به اتاق را دارد.
دامبلدور لرزان بلند شد و بعد از گذشت کسری از ساعت، پنجره ی اتاق را باز کرد. جغد وارد شد و نامه را روی پای کرام انداخت و رفت.
بعد از کسری دیگر از ساعت، دو پیرمرد موفق به باز کردن نامه و خواندن آن گردیدند.
"سلام پیرمرد
من دیشب که رفته بودی توی اتاق یکی از دوستای پیرت، من با کمک مارم از شما فیلم گرفتم و الان میخوام اونرو توسط مرگخوارهام پخش کنم.
هاهاه-لردسیاه"
چهره ی دامبلدور نیلی، سبز و خاکستری شد و به گلبهی گرایید.
با صدای لرزان داد زد:
-ولی تمام آبروم...
کرام جواب داد:
-پیرمرد پات لب گوره آبروت کجا بود آخه؟
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
-آخه آبروی طرفی که دیشب با هم بودیم توی خطره. نمیتونم کمکش کنم.
کرام نگاهی به دامبلدور کرد و گفت:
-مگه کی بود؟
دامبلدور آهی کشید و به کرام نگاه کرد... سپس بلند شد و گفت:
-باید فرار کنم و اون فلیم رو از تام پس بگیرم وگرنه آبروی هدویگ در خطره.
کرام به فکر فرو رفت... حتما باید راهی برای پیدا کردن فیلم میکردند.


ممنون ازینکه ادامه میدید.


We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶
#16

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
جررررررررر(صدای باز شدن در اتاق مخصوص!)

آلبوس: هی...هوی..گریندل اون چراغو روشن کن!
گریندل: چراغ نداریم!داریم؟!میخوای شمع روشن کنم؟!
آلبوس: احمق شمع میخوایم چی کار..اون قدر سالمند نیستیم که با تکنولوژی پیش نریم..روشن کن اون چراغو!
گریندل: خب من نمیدونم کجاست!من سرژو بغل میکنم یه وقت پاش به ای طرف و اون طرف گیر نکنه..تو روشنش کن!
آلبوس هم میره تا چراغو روشن بکنه!

در روشنایی ناگهانی!

سرژ یه نگاه اجمالی به دور و برشش میندازه تا جایی برای خواب پیدا بکنه..اما جایی پیدا نمیکنه...اتاق مخصوص تشکیل شده از یک تخت، درست وسط اتاق و یه بالش روی زمین.سرژ یه نگاهم به اون دو تا سالمند که دلشون همچنان جوانه میکنه.
آلبوس: سرژ کبیر!!به اتاق حقیرانه ی ما خوش اومدی...زیاد خوب نیست ولی خیلی باصفاست! تو هرجا دوست داری بخواب...اتاق مال توئه...
سرز: خب من میتونم روی تخت بخوابم؟!
گریندل: آهااااا..دست گذاشتی روی نقطه ی حساسش! این تخته دست نخورده باقی میمونه..
سرژ:چرا؟!
آلبوس: هعععیییی...چی بگم؟!من و گریندل هر شب با هم دیگه سر این تخته درگیریم!این منو میزنه..من اونو میزنم...که یکی روی تخت بخوابه....اما آخرش صبح میشه و ما حتی یه چرتم نخوابیدیم!همه ش تقصیر این بشر بیجنبه هستش دیگه!تخته از اول مال من بوده!
گریندل: جمع کن خودتو..تخت منه!
سرژ برای رنگی کردن فضا: بیخیال حالا...تخت بمونه برای مواقع ضروری!فعلا همین یه بالش هستش..شما هم روی همدیگرو ببوسین و برای سلامتی حذب تا صبح سکوت کنید!
آلبوس رو به گریندل میکنه !!!!

سانسور!(البته در این حین شما میتونید تصاویری که از گل و چمن و صحرا و مناظر طبیعی استفاده کنید!)

سرژ:بسه بابا!بسه...ملت مردن از بس گل و چمن دیدن..منم خسته شدم، بگیر بخواب!

چراغ خاموش میشه و سرژ یه گوشه ای تلاش میکنه که بخوابه!

--

صبح

سرژ قبل از طلوع آفتاب بیدار میشه که خودش رو برای ادامه ی عملیات آماده بکنه!ریشاشو میذاره توی جیبش که صداش اون دوتا رو بیدار نکنه و میره بیرون!
به طرف راهی برای یافتن ققی!
سرژ با خودش: خب من بخواب ققی رو پیدا کنم...قضیه از چند تا حال مشخص خارج نیست..پیدا کردنش باید راحت باشه،تنها کاری که باید بکنم اینه که در تک تک اتاقا رو باز کنم،یه نگاه بندازم ببینم کجاست!

جررررر(صدای باز شدنه در!)

-بوق...بوق...چرا نصفه صبحی بیدار میکنی ملتو؟!
-(همون حرفای بالا!)

سرژ با نا امیدی تنها در باقی ماننده رو باز میکنه و چشمش به ققی میفته!
-ققی! پاشو...بسه!
ققی:هوووم؟خوابما..بیدارم کردی...ولی باشه بلند میشم..هرچی باشه این ماموریت مهمیه! خیلی هم هیجان داره
از اتاق میاد بیرون و سرژ یه مشت در گوش ققی میخوابونه: چرا منو تنها گذاشتی؟هان؟!میدونی دیشب به من چی گذشت؟!من دیگه امشب اینجا نمیمونم..ماموریت بی ماموریت!
ققی: نمیشه که..نگو این حرفو!ما مسئولیت داریم..مدیرا ما رو به حذب سپردن...حذبو به ما سپردن؟!ما خوبیم؟ و شعارهایی از این دست!!!
سرژ: من میرم..
و میره که بره سوار هلی کوپتر بشه.
ققی: صبر کن! ببین من حاضرم باهات بیام..به یه شرط!
-هان؟!
-اگه تا زمانی که ما سوار هلی کوپتر نشده باشیم سرژیا صدامون بزنه ، ما میمونیم تا دامبلدورو یه کاریش بکنیم..ترکش بدیم..اگر نه که میریم!
سرژ: باشه،

و به طرف هلی کوپتر میرن.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۰ ۲۱:۰۹:۰۶

همه چیز همینه...
Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.