هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
#20

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه ی جديد:

باد تند و پاييزی می وزيد و برگ های نارنجی و زرد رنگ درختان جنگل ممنوعه را می رقصاند. خورشيد طلايی رنگ و درخشان جای خودش را در آسمان با ابرهای بزرگ سياه و خاكستری رنگی عوض كرده بود كه هر لحظه احتمال باريدنشان وجود داشت.

چند نفر از مرگخوارها، به همراه ارباب خود، لرد ولدمورت، در انتهای جنگل ممنوعه و به دور از موجودات جادويی جنگل، نشسته بودند. ولدمورت، در حالی كه چشمان سرخ و ترسناكش را به درختان انبوه و پرشمار جنگل دوخته بود، با صدای سرد، بيروح و رعب آورش، رو به مرگخواران همراهش گفت:
- وقتشه كه اين جنگل رو بسوزونيم. ما نبايد برای دامبلدور و مدرسه ی داغونش آرامشی باقی بذاريم... بهتره از همين جنگل شروع كنيم...

مونتگومری، در حالی كه بيلش را محكم در دست راستش نگه داشته بود، لبخندی زد و در حالی كه لحن تحقير آميزی در اعماق صدايش نهفته بود، با صدايی واضح و رسا گفت:
- فكرشو بكنين وقتی هاگريد احمق ببينه موجودات جادويی جنگلش تو آتيش سوختن چی كار می كنه! وقتی بفهمه جنگل عزيزش نابود شده معلوم نيس از ناراحتی چه بلايی سرش مياد!

ولدمورت پوزخندی زد و چوبدستيش را به سمت جنگل گرفت، جنگلی كه در آن سويش، هاگوارتز قرار گرفته بود و بدون شك در هاگوارتز، هيچ كس نمی توانست فكرش را بكند كه جنگل ممنوعه، به وسيله ی چوبدستی سی سانتی متری ولدمورت كه در انگشتان باريك و كشيده اش جا گرفته بود، بسوزد... نوری بنفش رنگ از نوك چوبدستی ولدمورت بيرون آمد و در حالی كه تبديل به آتش می شد، جنگل را در بر می گرفت. صدای خنده ی تمسخرآميز مرگخواران و اربابشان، در انتهای جنگل پيچيده بود...

مايل ها آن طرف تر، هاگوارتز:

- قربان، ... امم... جنگل... جنگل ممنوعه... متاسفانه... آتيش... گرفته...

دامبلدور چشمان آبی اش را به هاگريد دوخت كه نفس نفس زنان، در حالی كه از كلبه اش تا دفتر مدير دويده بود، اين خبر رعب آور را به او رسانده بود. در حالی كه نگرانی، حالت صورت دامبلدور را تغيير داده بود، سرش را برگرداند و شعله های بلند آتش را از پنجره ی دفترش نگاه كرد كه جنگل را فرا گرفته بودند... خودش بهتر می دانست كه اين شعله های پر حرارت، با جادوهای ساده و ابتدايی خاموش كردن آتش، از بين نمی روند، چرا كه برای دامبلدور، وجود جادوی سياه در آن آتش، كاملا" آشكار و مشخص بود.



Re: ناگفته های جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
#19

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هری با دهانی باز پرسید:هاگرید؟؟تا حالا هیچ وقت نگفته بودی که یه گله بزرگ تک شاخ تو جنگل ممنوعه هست!
هاگرید که تعجب از چشمان گرد شده اش نمایان بود گفت:من تا حالا همچین چیزی ندیدم!چطوری ممکنه!تک شاخ ها گله ای زندگی نمیکنن!این امکان نداره!

تک شاخ سفید به همراه فرزندش وارد جمع شده بود و دیگر تشخیصش از میان ان همه تک شاخ ممکن نبود!
رون که متوجه حیرت هاگرید شده بود سقلمه ای به هرمیون زد و گفت:هی هرمیون...هاگرید الان داره شاخ در میاره.این بهترین فرصته که هر چی درباره تک شاخ ها میدونه بکشیم بیرون!

هرمیون با عصبانیت به رون نگاه کرد و گفت:رون!چطوری میتونی اینقدر نفرت انگیز باشی!چیزی که ما پیدا کردیم توی هیچ کتابی ثبت نشده.هیچ کس حتی فکر هم نمیکنه اینا گله های به این بزرگی تشکیل بدن!اون وقت تو به فکر تقلبی؟واقعا که...!

هرمیون این را گفت و سعی کرد به طرف چند تک شاخی که در فاصله نزدیک تری از آنها قرار داشتند برود ولی آنها سریعا واکنش نشان داند و در حالی که سم هایشان را به زمین میکوبیدند شاخ هایشان را به حالت تهدید تکان دادند!

هری دست هرمیون را گرفت و گفت:به نظر نمیرسه رفتارشون دوستانه باشه هرمیون.بهتره جلو نری.
هاگرید دستش را درون موهای ژولیده اش کرد ولی یکی از انگشت هایش درون کلاف بهم پیچیده موهایش گیر کرد!وقتی با زحمت انگشتش را آزاد کرد و مقدار از موها را از ریشه کند گفت:هیچ کس حرف ما رو باور نمیکنه.رفتار اینا اصلا عادی نیست.امکان نداره یه تک شاخ از نزدیک شدن یه دختر احساس ترس بکنه!

هرمیون سریع کوله پشتی اش را به زمین انداخت و در حالی که دفترچه قهوه ای رنگی از درون ان بیرون می اورد گفت:باید همه چیزو مو به مو ثبت کنم!ممکنه دیگه همچین فرصتی پیش نیاد!
هری از جمع جدا شد و سعی کرد گله تک شاخ ها را از زاویه ای دیگر ببیند.درست در هنگامی که محو نگاه کردن به تک شاخ نقره ای رنگی شده بود صدای شکستن شاخه ای از پشت سر توجهش را جلب کرد.

به پشت سرش نگاه کرد ولی هیچ خبری نبود.رون،هرمیون و هاگرید در سمت چپ مشغول نت برداری از حرکات تک شاخ ها بودند.اصولا نباید هیچ کسی ان پشت حضور داشته باشد.شاید موجودی بود که از سر کنجکاوی به انها نزدیک شده بود.اما تجربه به هری ثابت کرده بود جنگل ممنوعه موجودات بی آزار زیادی ندارد!
برای همین چوب دستی اش را بیرون کشید و به طرف جایی رفت که صدا از آنجا شنیده شده بود.

هنوز راهی نرفته بود که ناگهان صدای فریادی به گوش رسید و پرتوی سرخ رنگی درست به سمت قلب هری فرستاده شد.هری تنها کاری که میتوانست بکند این بود که خودش را از مسیر طلسم دور کند.صدای انفجار درخت و فریاد هاگرید آخرین چیزی بود که هری قبل از بیهوش شدن شنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ناگفته های جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۹:۵۷ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸
#18

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
به این ترتیب هرمیون جلو رفت تا کمی تک شاخ را نوازش کند. آرام آرام جلو میرفت. تک شاخ ناگهان از حاکتش ایستاد. چشمانش را به هرمیون دوخت، هرمیون لبخند ملیحی( )زد. تک شاخ باز هم ثابت بود.

جلو تر رفت، خیلی آرام. دستش ا دراز کرد تا او رو نوازش کند. اما تک شاخ کنار رفت و فرزندش را آماده ی نوازش کرد. این برای همه حتی هاگرید خیلی جالب بود.

هرمیون دستهایش را روی پوست نرم و طلایی تک شاخ کشید. به آرامی رو به بقیه گفت:
- بچه ها باورتون نمیشه چقدر نرمه...خیلی نرمه، دلم میخواد همینجا بغلش کنم.

-

هاگرید: هرمیون سعی کن همونطور آروم نوازشش کنی. خب بچه ها برید جلو.

هری و رون نیز به هرمیون پیوستند و دستشان را دراز کردند تا بچه تک شاخ را نوازش کنند اما تک شاخ مادر غرشی کرد و خودش را جلو برد. آنها وی را نوازش کردند. تک شاخ رو به آنها نگاه معصومانه ای کرد، گویا راحتی را حس میکرد.

تک شاخ و فرزندش از زیر دست آنها خارج شدند، و کمی جلوتر استادند.

-بچه ها فکر کنم به ما میگه باید بریم دنبالش.

با این حرف هرمیون آنها به راه افتادند تک شاخ گاه گاه می ایستاد ولی همینطور به طرف دل جنگل حرکت میکرد. از نزدیک آکرومانتیلا ها نیز عبور کردند. اما کاری به آنها نداشتند.

ناگهان از دور نوری پیدا شد، تک شاخ این مسیر را یورتمه رفت و آنها نیز به دنبال او دویدند. نور نزدیک تر شد. از تپه ای بالا رفتند و همه متعجب ماندند. هزاران تک شاخ نقره ی و طلایی در حال گشت و گزار بودند.
اینجا شهر تک شاخها بود.

...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: ناگفته های جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۸
#17

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
-هاگرید، کجای جنگل می تونیم یه تک شاخ پیدا کنیم؟

-متاسفم هرمیون، من نمی تونم کمکی بهتون بکنم. این پروژه ی شماست و خودتون باید به تنهایی انجامش بدین. من فقط مواظبتونم.

رون قیافه ی معصومانه ای به خود گرفت و گفت:
-ولی تو خیلی چیزا در مورد جنگل و موجودات توی اون می دونی و همه ی ما می دونیم تو بهترین معلم این درس هستی!

هری و هرمیون:

هاگرید نگاهی به آن سه نفر انداخت و گفت:
-همین که گفتم. من هیچ کمکی به شما نمی کنم!

سپس به راه خود ادامه داد. هری و رون و هرمیون در حالی که به دقت به اطراف خود نگاه می کردند تا شاید نشانه از یک تک شاخ بیابند دنبال او به راه افتادند.

یک ربع بعد

هرمیون به هری و رون گفت:
-بچه ها به نظرم اونجا یه حیوون سفید دیدم، ممکنه یه تک شاخ باشه.

سپس به هاگرید رو کرد و گفت:
-هاگرید، می شه بریم اونجا فکر کنم یه دونه تک شاخ اونجاست.

-باشه.

پس همگی به سمتی که هرمیون اشاره کرده بود حرکت کردند. هری به آسمان که به سختی از میان شاخ و برگ درختان معلوم می شد نگاه کرد و حس کرد حرکت چیزی را در آن دیده است. ترس وجودش را در بر گرفت. همان حیوانی بود که به جز او و لونا کسی قادر به دیدن آن نبود. شاید باید از هاگرید در این باره سوال می کرد، اما باید به او چه می گفت؟ هاگرید تو حیوونی رو پرورش دادی که فقط بعضیا قادر به دیدنشن؟ اما حتی فکر کردن به چنین موضوعی احمقانه بود؛ پس تصمیم گرفت آن موجود را از ذهنش خارج کند و به تک شاخ ها فکر کند. برای همین به هرمیون رو کرد و گفت:
-مطمئنی که یه تک شاخ دیدی؟

-یه حیوون دیدم، ولی زیاد در مورد تک شاخ بودنش مطمئن نیستم. اما هرچی بود داشت به این سمت میومد...آهان! ایناهاش. یه تک شاخ.

هر چهار نفر به آن تک شاخ خیره شدند و غرق زیبایی های آن شدند. رنگ بدنش مثل برف سفید بود. به آرامی دمش را تکان می داد و به اطراف نگاه می کرد. در همان هنگام یک تک شاخ کوچکتر از میان درختان جلو آمد. رنگ پوستش طلایی بود.

-خب فکر کنم اول من باید برم جلو، چون پروفسور گرابلی پلنک گفت تک شاخا دوست دارن زنها و دخترا نزدیکشون بشن. البته اگه هاگرید با این حرف موافق باشه!

هرمیون جمله ی آخرش را با دیدن قیافه ی هاگرید اضافه کرد. هاگرید هم با قیافه ی گرفته ای گفت:
-خب آره؛ اونا دوست دارن اول دخترا بهشون نزدیک شن.

به این ترتیب هرمیون جلو رفت تا کمی تک شاخ را نوازش کند...



Re: ناگفته های جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸
#16

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
سوژه جدید

- خب بچه ها امروز روز اولیه که با هم دیگه کلاس داریم...برنامه درسیمون مثل هر ساله اما برای در مراقبت از موجودات جادویی، آخر سال باید یه پروژه بهم تحویل بدید: پروژه تون هم باید در مورد راه و رسم و شیوه ی زندگی یکی از موجودات جنگل ممنوعه باشه.

- پروفسور هاگرید ببخشید...اما ما اجازه ورود به جنگل ممنوعه رو نداریم.

- مجوز ورودتون رو از پروفسور دامبلدور گرفتم به شرطی که یه بزرگسال یا یه سال هفتمی دنبالتون باشه.

بعد از کلاس، سع دوست وفادار در حال صحبت کردن در باره ی پروژه بودند.
- خب بچه ها نظرتون چیه؟ در مورد چی تحقیق کنیم؟هری تو چی میگی؟

- راستش من الان چیزی به فکرم نمیرسه، هرمیون نظرتو چیه؟

- نمی دونم.

هری ناگهان فریاد زد: تک شاخ...

رون و هرمیون:

- هری میدونی چی داری میگی؟تکشاخ؟بد بخت میشیم.

- نه بابا چرا بد شیم....حواسمونو جمع میکنیم، منم ازشون خوشم میاد.

- هرمیون، هری راست میگه، خیلی باحالن

- باشه...ولی اگه بد بخت شدیم با شما...حال بزرگتر از کجا بیاریم؟

- با خود هاگرید میریم...باید باهاش صحبت کنیم...فردا کارمونو شروع میکنیم، خوبه؟

- عالیه!

روز بعد

هری، هرمیون و رون پشت سر هاگرید در حال حرکت بودند...گاه گاه صدای جیوانی سکوت حاکم بر فضا را به هم میزد. نو به سختی وارد جگل میشد اما فانوس کوچک هاگرید راهنمای آنان بود.

...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#15

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
گراوپ تکرار کرد :

-موها هو ما كو ما چا

لرد با عصبانیت به سمت مرگخوارهاش برگشت :

- این دیگه از کدوم جهنم دره ای اومده ؟!

بلا خودش را جلو انداخت و جواب داد :

- مای لرد ، برادر اون هاگرید گنده ست ! فکر کنم به زبون غول ها حرف می زنه ! می خواین براتون یه مترجم بیارم؟!

- کروشیو بلا ! خودم فهمیدم که به زبون غول ها حرف می زنه ! اینجا چه غلطی می کنه ؟

مرگخوار ها به هم نگاه کردند . هیچ کس جوابی نداد . لرد به سمت گراوپ برگشت و گفت :

- واتز د مینیگ آو دت ؟!

گراوپ گردنش را کج کرد و با کنجکاوی به لرد خیره شد . نارسیسا گفت :

- ام... ارباب ، فکر کنم باید می گفتین " وات واز دت مین "؟!

ایوان گفت :

- نه نارسیس ! باید می گفتی " وات دید یو سِی"!

لرد کروشیویی حواله آن دو کرد :

- یه دقیقه سی لنسیو شین ببینم دارم چیکار می کنم !!!

گراوپ تنه درختی که توی دستش بود مثل چماق توی هوا تاب داد و به پشت سر لرد اشاره کرد :

-موها هو ما كو ما چا

لرد و مرگخوارها به سمت جایی که او اشاره می کرد برگشتند . چیزی که میدیدند باور کردنی نبود . همگی به هم چسبیدند و پشت لرد سنگر گرفتند . بلا پرسید :

- م..م ... مای لرد ؟ ... این همون.... همون چیزیه...ک...که ... من فکرش رو...می ...می کنم ؟!

بلیز زمزمه کرد :

- فکر کنم همون باشه ! نه ارباب ؟

لرد زیر لبی گفت :

- یا سالازار کبیر ! دم انفجاری جهنده !!


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#14

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ولدی بعد از آنكه به مقدار كافی هوكی رو مورد خشم خودش قرار داد به سمت دالاهوف رفت و مقداری از خشم خودش را به اون هم بخشيد:
-كروشيو!

-اوی! آخ! اربــــــــاب، آخه چرا كروشيوم ميكنی؟!

ولدمورت بدون آنكه كار ديگری بكند به سبك حركات لوك خوش شانس چوبدستيش رو يه فوت كرد و توی جيبش گذاشت. مالفوی در حالی كه از كول پدرش آويزان شده بود و عشق پدر به فرزند رو نشون می داد دهانش را به اندازه ی دهان فيل باز كرده بود و ابلهانه برای ولدمورت می خنديد. بعد از اينكه ولدمورت سه چهار تا از كروشيو هاش رو نثار دراكو كرد انگشت اشاره اش رو به سمت قلعه گرفت و گفت:
-مرگخوارای كودن من، الان وقتش رسيده كه به خاطر تمام ستم هايی كه به ما رو داشتن نابودشون كنيم! اون مدرسه ی احمقانه بايد نابود بشه!

مرگخوارها هم با هورا كردن ولدمورت پشتش به صف ايستادند و منتظر دستور حمله ماندند. ولدمورت به كله اش چرخشی داد و نعره زد:
-حمله!

مرگخوارها پشت سر ولدی دويدند تا اينكه در حياط مدرسه با يه گله از سانتورهای وحشی و گروهی از دانش آموزان روبه رو شدند. ولدمورت بدون آنكه به خو زحمت چندانی دهد چند تا از كروشيوهای معروفش رو تو حياط به نمايش گذاشت و به سمت سرسرای عمومی دويد. مورگانا و بلاتريكس در حالی كه از سر شادی گريه می كردند دو بطری نوشيدنی را خوردند و مست به دنبال ولدمورت راه افتادند. هوكی درحالی كه سرش را پايين انداخته بود زير لب چيزهايی زمزمه می كرد. مرگخواران كه كار هاگوارتز را تمام شده می ديدند با چشم هايی چهار برابر اندازه ی عادی گراوپ را نگاه می كردند كه می گفت:
-موها هو ما كو ما چا

ولدمورت با حالتی سردرگم گفت:
-جان؟



Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#13

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
با فریاد هاگرید، تمام دانش آموزان و سانتورها به طرف او نگاه کردند و لشکری از موجودات دم انفجاری را دیدند که به سرعت به سمت آنها حرکت می کردند. جیمز سیریوس یویوی خود را دو دور چرخاند و با بیشترین نیرویی که در حنجره داشت تدی را صدا زد:
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

آلتیدا و مری باود همدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه می کردند. کمی بعد مری، آلتیدا را به دقت نگاه کرد:
- من و تو واسه چی داریم گریه می کنیم؟

آلتیدا:
- برا احساسی و هیجان انگیز شدن ماجرا!

مری:
- آهان! موافقم!

و دوباره یکدیگر را در آغوش کشیدند و به گریه ادامه دادند. دراکو که بر اثر برخورد با بن، خونریزی شدیدی داشت، همچنان روی زمین داز کشیده بود و ناله می کرد. (مدرک:)
نقل قول:
گراوپ یک مرگخوار که صورتی کشیده داشت با موهایی بلند و بور را با خود می آورد... گراوپ غول پیکر که از پای مرگخوار بیچاره گرفته بود و چنان او را به سمت سانتور ها پرت کرد که درست ثانیه ای بعد بن احساس خورد شدگی در ناحیه فکش را به خوبی حس کرد.


زاخاریاس که به شدت سرگرم طرح شایعات خفنز برای درج در هاگوارتز اکسپرس بود، ناگهان موجودی دم انفجاری را در کنار خود دید که به طرزی بسیار رمانتیک لبخند می زد.

موجود دم انفجاری:
-

زاخاریاس:
- وای مامان!

تد ریموس شجاعانه به سمت درخت ها دوید و موهایش را به رنگ برگ درختان درآورد. پرفسور دامبلدور از پنجرۀ دفترش به حیاط مدرسه می نگریست و در یاس فلسفی به سر می برد که چرا هاگرید را به سراغ کاری فرستاده که عمرا از پسش برنمی آمد. چوبدستی خود را به سمت حنجره اش گرفت و صدایش با قدرت تمام در حیاط هاگوارتز پیچید:
- دانش آموزان عزیز! لطفا خودتون رو کنترل کنید و با آرامش به سمت سرسرای عمومی حرکت کنید. هاگرید، لطفا دوستانت (همون موجودات دم انفجاری رو میگم!) به سمت منطقۀ حفاظت شده راهنمایی کن. مگورین، لطفا از همراهانت بخواه تا زمان آروم شدن اوضاع، کمی طاقت به خرج بدن و از تفریحات سالمشون تا یه مدتی صرفنظر کنن. تا یادم نرفته: تدی! تو فقط موهات سبز شده و بقیه بدنت همونیه که بود. بهتره تا اون موجودی که کنارت داره با اشتها بهت نگاه می کنه، باهات پذیرایی نشده ازش دور شی و همراه بقیه برگردی به سرسرا.

همه سعی کردند تا از دستورات پرفسور پیروی کنند و درنتیجه، براثر ازدحام شدید آمار دست و پاهای شکسته و دانش آموزان گوشت کوبیده شده به افلاک رسید و سانتورهای حرف شنو، یکدیگر را هدف دارت های خود قرار می دادند. تنها هاگرید بود که با محبت خالصانه ای که نسبت به دوستانش (!) داشت، آنان را به سمت جنگل هدایت کرد.

اردوگاه مرگخواران!

گراوپ به سمت چادر اصلی گروه حمله کرده بود و با شادی میخ هایش را در آورده، به جای خلال دندان از آنها استفاده می کرد. مرگخواران با تاسف به بقایای چادری که پر از خوراکی های چند روز آینده شان بود می نگریستند که تماما در معدۀ گراوپ جاخوش کرده بود! بارتی که گرسنه شده بود، با لب هایی که از شدت ناراحتی می لرزید به سمت گراوپ دوید تا انتقام خوراکی های بی زبان را از او بگیرد ولی آنتونین جلویش را گرفت:
- ما هنوز لازمت داریم بارتی! بذار ارباب خودشون بیان و بعد اگه خواستی، خودتو به کشتن بده!

بلاتریکس لبخندی شیفته وار زد:
- مگه ارباب قراره بیان اینجا؟

هوکی دلخور از اینکه آنتونین خبر مهم او را کش رفته و به دیگران لو داده بود، تایید کرد:
- یادتون رفته وسط دعوا یهو غیبم زد؟ رفته بودم از ارباب کمک بگیرم دیگه!

در همین لحظه، صدای دلنشین لرد سیاه به گوش مرگخوارانش رسید:
- کروشیو هوکی! حتی عرضه نداری یه کمپ تحقیقاتی راه بندازی؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۱ ۱۸:۵۷:۴۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۱ ۱۹:۰۳:۰۷


ناگفته های جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#12

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
همه توی کتاب های هری پاتر کم و بیش با جنگل ممنوعه آشنا شدیم. می دونیم که توش موجودات جادویی مختلف، و گاه مخوف زندگی می کنن. موجوداتی که مث سانتورها هوشمند هستن و یا مث آکرومانتیولاها خطرناکن!

منتهاش از کتاب های هفت گانه، چیز زیادی درمورد این موجودات و آداب و رسومشون یاد نمی گیریم!

یه کتاب کوچولو هست به اسم «جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها» ولی خیلی حالت درسی داره و فقط درحد یه پاراگراف درموردشون توضیح داده!

توی این تاپیک، با هر سوژه، یه موجود خاص رو درنظر می گیرین و با کمک رول، یه سری آداب و رسوم رو بهشون نسبت میدین که می تونه طنز، ترسناک و یا مخلوطی از هردو باشه.

تخیل، بهترین کمک رو توی این رول ها بهتون می کنه.

تاکید می کنم: به صورت رول... و البته رول ها ادامه دار خواهند بود.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۵ ۲۱:۴۵:۱۰


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
#11

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
آنتونین به سرعت خودش را جمع و جور کرد و جمله اش را با اعتماد به نفس کامل اینطوری به پایان رسوند :

- داشتم می گفتم که من وزیر رو خیلی دوست دارم ! ما باید هر چه زود تر خودمون رو به گراوپ برسونیم و ایشون رو نجات بدیم !

هوکی با ابرو های بالا انداخته به آنتونین خیره شد و چند لحظه به او چشم غره رفت . بعد از چند لحظه گراوپ با عصبانیت عربده ای کشید و سکوت بین طرفین را شکست . آنتونین که لبخند زورکی ای صورتش را پوشانده بود گفت :

- اوه جناب وزیر ! چه شجاعتی ! شما چطور تونستید این غول رو که لا اقل بیست برابر خودتونه دستگیر کنید ؟!

- کار آسونی بود دالاهوف ! ببینم ، اوضاع و احوال ابزار و وسایلمون چطوره ؟ آسیبی که ندیدن ؟!

مورگانا پیشدستی کرد و جواب داد :

- قربان ، این غوله دو سه نفرمون رو ناکار کرده و دراکو رو هم با خودش برده . با این تعداد نمیشه کار رو پیش برد !

- ارباب خبر دارن ؟

مرگخوار ها به هم نگاه کردند و سرشان را به نشانه نفی تکان دادند . بلاتریکس با نفرت زمزمه کرد :

- نه ، خبر نداره که پروژه رو ول کردی و از ترس این بچه غول غیبت زد جن کثیف !

خوشبختانه هوکی حرف های بلاتریکس را نمی شنید . گراوپ دوباره بنای نعره زدن گذاشته بود و مدام سعی می کرد هوکی را گاز بگیرد . دست آخر وقتی دید موفق نمی شود دست بزرگش را پیش آورد و پای هوکی را محکم چسبید ! هوکی وحشت زده پایش را بالا آورد و آن را تکان داد انگار که می خواست عنکبوتی را بتکاند . اما گراوپ سمج تر از این حرف ها بود و خودش را محکم به پای او چسبانده بود . هوکی گوش گراوپ را رها کرد و دو دستی پایش را گرفت تا از دست گراوپ بیرون بکشد . گراوپ از فرصت استفاده کرد و به سرعت هوکی را از قوزک پا گرفت و به آن سوی جنگل ممنوعه پرتاب کرد .

مرگخوار ها دوباره داد و فریاد کنان متفرق شدند . گراوپ پیروزمندانه نعره ای زد و به سمت چادر اصلی گروه حرکت کرد .

مدرسه هاگوارتز ، همان زمان

در اثر ضربه ی گراوپ کتف بن شکسته بود و به همین دلیل مگورین سرپرستی قبیله را به عهده گرفته بود . بن همچنان با بد خلقی کنار پرچین جدا کننده محوطه خودشان و دانش آموزان قدم می زد و بچه ها از از کناز دیوار می راند . ناگهان چشمش را تعداد زیادی جک و جانور افتاد که از طرف کلبه هاگرید به طرف آن ها می آمدند . صدای فریاد هاگرید لحظاتی بعد تمام مدرسه را لرزاند :

- تموم شد پروفسور ! آوردمشون !


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.