هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹
#8

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
[spoiler=خلاصه:]خلاصه:نیروی عجیبی از طرف اقیانوس داره وارد لندن میشه و سر راهش اول به ویلای صدفی سر می زنه. تغییراتی که توی پست اول رخ داد و اینکه هر کسی به هر چیزی فکر می کنه رخ می ده خاصیت های این نیروی ناشناخته ست.لیلی به فلور میگه که این نیرو ممکنه نابودشون کنه و اونا باید هر چه زود تر از اونجا برن.[/spoiler]

ویلا ی صدفی:
لیلی پاسخ داد:بله ما باید از اینجا بریم دایی بیل قراره ما رو ببره فقط من باید ویکی رو پیدا کنم!

فلور با نگرانی گفت:اوه..پس اگه ویکی تو آسمون نیست شاید تو حیاط باشه.

- شاید.

لیلی به سرعت به سمت حیاط رفت و فلور را در باغچه ها دید که داشت با حالت مسخره ای جیغ میزد.

- ویکی؟تو چت شده؟

ویکی در حالی که داد میزد گفت:لیلی نیا اینجا...اینجا پر از سوسکه!سوسکای رنگی رنگی

لیلی با تعجب به گل های رنگی داخل باغچه نگاهی انداخت و گفت:ویکی توهمت خیلی زیاد شده اینا گلن!قشنگ بهشون نگاه کن و اینقدر نپر بالا و پایین...

ویکی به سوسکا نگاه کرد و بعد از چند لحظه دید که سوسک ها به گل تبدیل شدند.

- اوه!اونا تا همین الان سوسک بودن که

لیلی در حالی که کمی خوشحال شده بود گفت:پس درمانش اینه!اگه به دقت و تمرکز به این توهمات نگاه کنیم میتونیم جلوشونو بگیریم.

همون لحظه ماشینی آبی رنگ آنجا متوقف شد و بیل از درون آن پیاده شد.

- لیلی؟بقیه کوشن؟

- الان مرم صداشون میکنم..دایی کجا باید بریم؟

بیل با عجله گفت:اول میریم دهکده هاگزمید و به آدمای اونجا هشدار میدیم بعدش از اونجا میریم دره گودریک!

دهکده هاگزمید:

دامبلدور با تعجب از کنار مغازه های هاگزمید میگذشت که ناگهان چهره ی آشنایی را در ویترین یکی از مغازه دید. برگشت و با ناباوری چهره ی جوان و شاداب خود را دید و با ترس به چشمانش نگاه کرد.

- من برگشتم به زمان عقب...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#7

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
همچنان ویلای صدفی:

لیلی با نگاهی به سرعت برای فلور ماجرا را تعریف کرد:خب راستش یه نیرویی عجیبی از اقیانوس داره به سمت لندن میاد و طعمه ی اولش این ویلا با تمام وسایل و دار و درختشه ؛ میگن اثراتش اینه که دچار توهم میشیم!

- ینی ما باید ویلا رو ترک کنیم؟

اندرون سیاهچاله:

دامبلدور چشمانش را به آرامی گشود و خوابیده ، به محل اطرافش نگاه کرد ؛ فضای اطراف تاریک بود و هیچ نوری دیده نمیشد ، همه جا سکوت محض بود.

دامبلدور نیم خیز از جای خود بلند شد ، احساس عجیبی داشت ؛ احساس میگرد قدرت و حوصله ی بیشتری دارد اما دلیلش را نمیدانست.

به آرامی دستانش را جلو برد و حرکت کردم.

چند ساعتی میشد که در تونل حرکت میکرد ، تونل!او ترجیح میداد نام جایی را که در آن قدم میگذاشت بداند هر چند ساخته ی خود او باشد!

سرانجام از دور کور سوی نوری دید و به سمت آن شتافت ؛ نور زیاد باعث شد دید او را تا مدتی بگیرد اما هنگامی که چشمش عادت کرد اطراف خود را به دقت دید.

خود را در دهکده ای کوچک دید و ناگهان ذهنش جرقه ای زد.

- اینجا شباهت زیادی به دهکده ی هاگزمید داره ، شباهت زیادی به شصت سال پیش...شصت سال پیش!

به سرعت وارد دهکده شد تا همه چیز را به دقت نگاه کند و اینکه میترسید مبادا فرضیه او درست باشد.


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
#6

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
هاگوارتز

ديپت با سردرگمي زمين را مي نگريست.نفس عميقي كشيد و گفت: «چقدر تازگيا چيزاي عجيب غريب مي بينم.»

-منظورت چيه؟

آرماندو دیپت نا استوار چند قدم جلو رفت و بعد تلو تلو خوران به عقب برگشت.

- اینو می گم آلبوس.. نگاه کن.. این حفره که هی نور می بلعه و هی اونها رو برمی گردونه.. من حس می کنم یه جادویی سیاهه داره منم به داخلش می کشه!

در امتداد رشته پر از قلبهای قرمز حفره ای کوچکی بود که در خودش می چرخید و می جوشید و قلیان می کرد. دامبلدور به حفره نزدیک شد. کمی جلوتر از آرماندو دیپت ایستاد و گفت: « پرفسور دیپت من فکر می کنم بهتره شما برگردید من خودم این موضوع رو بررسی می کنم و به شما گزارش می دم.

دامبلدور چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت حفره رفت. نور قرمز روشنی درخشید و دامبلدور ناپدید شد.

ویلای صدفی

لیلی یه سیب سرخ از روی میز برداشت و دوان دوان از پله ها بالا رفت. لیلی بلند بلند گفت:
- زن دایی ویکی تو اتاقشه؟!
- لیلی چی میگی تو؟ ویکی و داماد الان تو آسمون لندن سوار ایپوگریف دارن بوق می زنن!()

لیلی چشماش گرد میشه و پاش از روی پله لیز می خوره و چندتا پله میاد پایین. کمی بعد که شوک از سرش می گذره و خون به مغزش می رسه دوان دوان دور فلور می چرخه و با جیغ و ویغ زیاد ( اثرات داشتن یه داوش جیغ جیغوئه!) میگه:

- زن دایی.. زن دایی.. تو امروز حالت خوب نیست.. شاید به قول لونا جلبک سرگردان رفته تو گوشات شاید یه چیز عجیب غریب دیگه.. شاید همین نیروی عجیبه که دایی بیل و بابا هری میگن داره میاد اینور.. عروسی ویکی که الان نیست .. قرار بود آخر هفته باشه ولی الان تازه اول هفته ست.. امروز دوشنبه ست.. تازه دایی گفته شاید به خاطر این نیروی عجیب بندازنش عقب تر!

فلور که از دویدن و چرخیدن و صدای بلند لیلی دوباره داشت دچار توهم می شد، چوبشو به طور تهدید آمیزی جلوی صورت لیلی تکون داد و بعد گفت:

- یعنی من دچار توئُم شدم؟ پیر که نشدم یه وقت؟ زشت چی؟ ینی بیل بازم منو دوست داره؟!... آن! صبر کن ببینم بیل چی گفته؟ نیرو چیه؟!

-------------
* دامبلدور و دیپت توی زمان ویکی و لیلی زندگی نمی کنن!
* نیروی عجیبی از طرف اقیانوس داره وارد لندن میشه و سر راهش اول به ویلای صدفی سر می زنه. تغییراتی که توی پست اول رخ داد و اینکه هر کسی به هر چیزی فکر می کنه رخ می ده خاصیت های این نیروی ناشناخته ست.

پیشنهاد: دامبلدور درون سیاهچاله سفر می کنه و به زمان حاضر می رسه. ولی به شکل یه نوجوون!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۹ ۱۴:۰۸:۲۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
#5

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
آزمايشگاه پروفسور ديپت

دامبلدور همانطور كه پشت كامپيوتر را مي گشت،متوجه شيء عجيبي شد كه رنگ قرمز زيبايي داشت.

-هممم ديپت...اين چيه به نظرت؟

ديپت كه در آن ور اتاق مشغول گشتن بود،سرش را به طرف دامبلدور برگرداند و گفت: «كجا؟»

سپس به طرف او رفت.دامبلدور آن شيئ را هم اكنون در دستش گرفته بود بررسي كرد.سپس عينكش را بالا و پايين كرد و گفت: «شبيه قلبه!»

ديپت سرش را خاراند و گفت:«آره دقيقا عين همونه...ولي يه قلب پارچه اي...يا عروسكي!»

دامبلدور دستش را به ريش بلند و سپيدش كشيد و زمزمه كرد:«قلب...نماد محبت و عشق...هممم به تحقيق ما هم كه ربط داره.نظر تو چيه ديپت؟»

-درسته،من اين رو قبلا نديده بودم...شايد كسي كه اين معجون رو دزديده،يا منظوري داشته از اين كار كه قلب رو بندازه رو زمين و يا ...نمي دونم!

دامبلدور نگاهي به اطرافش كرد.چيزي قرمز رنگ،دوباره نظرش را به خود جلب كرد.

-اِ ! چند تا ديگه هم اونجاست!

دامبلدور نگاه دقيقي به قلب هايي كه روي زمين افتاده بودند،كرد.به آن ها نزديك تر شد و متوجه شد تعداد بسيار زيادي از قلب هاي كوچك و قرمز روي زمين طنابي بلند را تشكيل داده اند.

- ببين...انگار...انگار...اين طناب پر از قلب داره بهمون راهي رو نشون مي ده!

ديپت با سردرگمي زمين را مي نگريست.نفس عميقي كشيد و گفت: «چقدر تازگيا چيزاي عجيب غريب مي بينم.»

-منظورت چيه؟

...


در همان لحظه؛ويلاي صدفي

-سلاوم زن دايي!

فلور كه از ديدن ليلي تعجب كرده بود،دستي به موهايش كشيد و گفت:«اوه...سلام ليلي!چه خوب شد اومدي...ولي چرا اين قدر زود؟»

ليلي با تعجب به فلور نگاهي كرد.

-مگه شما خبر ندارين؟!
-چي رو؟
-اَ !يعني شما جداً خبر ندارين؟!چه عجيــب!
-مي گي يا نه؟!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۰ ۲۰:۵۳:۴۰
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۰ ۲۰:۵۸:۰۱

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
#4

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
- خوب چه طوري بگم...

- ببینید پروفسور دیپت ، نه من مثل اون کله کچل شما رو کروشیو میکنم، نه مثه اون غولای کوهستانی شما رو زیر پام له!پس حرفتونو بزنید.

دیپت که با این حرف دامبلدور کمی اعتماد به نفس خود رو بالا برده بود گفت:خب...وقتی شما در حال آزمایش بر روی معجون شماره ی 2 بودید و من داشتم معجون شماره ی 1 رو مورد آزمایش قرار میدادم...برای لحظه ای رفتم تا خستگی در کنم و لحظه ای دیگه معجون شماره ی 1 غیبش زده بود!

در این هنگام بود که زمین و آسمان و مه و خورشید!دور سر دامبلدور شروع به چرخش و به صورت حرکت غیر ساعت وار کردند و برای لحظه ای خواست دیپت را سر و ته سر در آزمایشگاهش آویزان کند!

- بسیار خب پروفسور دیپت، هیچ مشکلی نیست ... ما باید دنبال سرنخ بگردیم.

- اما پروفسور ... خودتون میدونید که این معجون خیلی ظریفه و اگه زیر دسته کسی با اهدافی شوم بیفته...
- معجون شماره ی 1 بدون معجون شماره ی 2 عمل نمیکنه منم هنوز کامل معجون 2 رو درست نکردم پس نگران نباش، گفتی آزمایشگاهت کجا بود؟


همان لحظه ، ویلای صدفی:

فلور بعد از این که از توهمش بیرون آمد به هزار زور و زحمت جیمز را وادار میکرد که برای جشن عروسی که چهار ساعت بعد قرار بود شروع شود لباس صورتی رنگی را به تن کند.

- جیمز!میشه اینقدر اعصابمو خورد نکنی و این لباس کوفتی رو تنت کنی؟
- ولی من میخوام این لباس تسترال چرون رو تنم کنم
- اینقدر حرصم نده بچه بپوش اینو!
- عمرا!

در همین هنگام زنگ در ویلا به صدا در آمد.

- ینی کی میتونه باشه؟
- چرا مهمونا اینقده زود اومدن؟تا من در و باز میکنم تو هم اون لباسه رو میپوشی!

سپس در حالی که موهای طلایی رنگش که رو به سفیدی میزد در حال اهتزاز در هوا بود از اتاق خارج شد.

آزمایشگاه پروفسور دیپت:

آلبوس دامبلدور در حالی که داشت با وسیله ای ور میرفت پرسید:این چیه؟
- کامپیوتر!
- این که یه وسیله ی مشنگیه!
- در حال حاضر بعضی از طلسمات هنوز با چوب جادو کشف نشده و ما مجبوریم از وسایل مشنگی استفاده کنیم.
- اووووه جالبه!
- حالا لطفا کمکم کنید اثری چیزی پیدا کنیم.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸
#3

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
-واووووووووووووووووووو!

جيمز در حالي كه كلا رنگ پوستش به انواع اقسام سبز دراومده بود ،با تعجب به فلور نگاه كرد.جلوي دهنش رو گرفت و گفت:
-زن دايي فكر كنم من بايد برم...باور كنين دو تايي توهم فانتزي گرفتيم.

جيمز به سرعت برگشت تا فرار كنه ،اما فلور يقه اش رو محكم گرفت و گفت:
-نه بچه!تو همين جا پيش من مي موني!

سپس جيمز رو كشوند جلوي خودش.
-ولي زن دايييي!جيــــــــــغ جـيـــــــــــــــــــــــــــغ جـــيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

فلور با لبخند مغرورانه اي كه بر لبانش بود،به جيمز نگاه كرد و گفت:
-جيغ نكش!سرمم نرفت!آخه وقتي تو پيشمي حتما دو تا پنبه تو گوشم مي ذارم.

فلور نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
-بـــــــه!چه هواي دلپذيري!هووووم...

-جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!مامان جيني كجايي به دادم برسي!

فلور دستش رو دور گردن جيمز انداخت و گفت:
-بيا جلوتر بريم!

همه جا سرسبز بود و فرشته هاي كوچولويي از اين طرف به اون طرف مي پريدن.ويكتوريا لباس عروس پوشيده بود و همراه همسرش اون وسط مي رقصيد!

فلور از ديدن اين منظره خيلي ذوق كرد.به يكي از فرشته ها اشاره كرد و گفت:

-جيمزي اون فرشته اي كه اونجا داره براي خودش مي رقصه رو مي بيني؟
-آآآره زن دايي!
-نگاش كن چه خوشگله!تنهام هست!برو باش برقص!
-چي؟من؟ها؟

فلور بي توجه به جيمز،به طرف ويكتوريا و همسرش رفت.خيلي تعجب كرده بود.چطور همه ي خيالاتش يكدفعه جلوش سبز شدن؟!نكنه واقعا توهم فانتزي گرفته بود؟!

-هي ويكتوريا!
-اوه فلووور!

همديگه رو در آغوش گرم خودشون گرفتن.پس از يه دقيقه اي فلور سرشرو خاروند و گفت:
-ببين...من نمي فهمم دارم خواب مي بينم؟!

-عـــــــــــرعــــــــــر!

ويكتوريا خنديد و گفت:
-توجهي نكن اين اژدهامه!!
-ها؟!آها...بببله...خوبي نگفتي؟دارم خواب مي بينم؟

-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!

-اه اين الاغه ديوانه شده؟!
-عزيزم اژدها! نه الاغ!

فلور عصباني شد و گفت:
-حالا هر چي!!!ايــــــش...توهم فانتزي گرفتم؟

-عر عر عر !عر از همه رنگ!سرت رو با چي مي شوري با شامپو عر رنگ!

-ااين كه حرفم مي زنه!
-عر عر!
تقريبا ديگه از گوشاي فلور داشت دود مي زد بيرون.سر ويكتوريا داد زد:
-اصن ولش كن نخواستم عروسيتو ببينم...

تا اين جمله رو گفت،همه چيز به حالت عادي برگشت.فلور كه خيلي گيج شده بود دور و ورش رو نگاه كرد و جيمز رو ديد كه داره با يه فرغون مي رقصه!

-هي جيمز همه چي تموم شد!
جيمز كه متوجه شد كسي كه داره باهاش مي رقصه فرشته نيست ،محكم فرغون رو انداخت پاينن و به طرف فلور دويد.

-هي زن دايي چرا اينجوري شد؟تازه داشتيم حس مي گرفتيم!

-عــــرعــــــــر!

-اگه فقط يه بار ديگه اين جونور عر عر كنه هم تو رو مي كشم هم خودمو!
-اژدها رو چي؟

اونورتر پيش آلبوس و رفقا!!


- سلام پروفسور!
-سلام ديپت...سرم اين روزا واقعا شلوغه.

ديپت سرش رو خاروند و با ناراحتي گفت:
-ببينيد پروفسور...درباره ي تحقيقتون يه خبر مهم دارم...

دامبلدور كه از شنيدن حرف ديپت تعجب كرده بود،پرسيد:
-چي شده؟
-خوب چه طوري بگم...


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
#2

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
در سازمان اسرار اتاقی هست که درش همیشه قفله. توی اون اتاق نیرویی وجود داره که هم خیلی اعجاب انگیزه هم از مرگ قوی تره، از عقل و هوش انسان نیرومندتره، و حتی از نیروهای طبیعی شدیدتره. شاید حتی از همه موضوعاتی که در اونجا مورد مطالعه قرار می گیره اسرارآمیز تر باشه.

کتاب قطوری با جلد چرمی روی میز دفترکار تقریبا از وسط باز شده بود که در اون خواص جذب کننده و جادویی از نقره ی اجنه رو شرح داده بود. درست در کنار اون هم کیسه ی تقریبا بزرگی قرار داشت.

در مقابل آن دو هم مردی روی یک صندلی نشسته بود که ریش بلند خرمایی رنگی داشت. ریشی که به راحتی می شد از اون به عنوان جارو، گردگیر و امثال اینها استفاده کرد.

مرد عینک نیم دایره ایش رو، روی سربالایی بینی خمیده ش حرکت داد و با دقت بیشتری به کتاب نگاه کرد.

- در همه ی شرایط می تونیم به قدرت تکه چوب جادوی تو دستمون اکتفا کنیم. در هر صورت به یک ابزار دیگه هم نیازمندیم. ما نمی تونیم با یک چوب معجون درست کنیم.. همیشه به پاتیل نیاز داریم... یک ابزار جادویی باید دقیق ساخته بشه. حسگرهای فوق العاده ای که خیلی چیزها رو تشخیص می ده.. نقره ی اجنه با اون خاصیت گیرندگی فوق العاده ش به دردم می خوره.

مرد کیسه ی روی میز را لمس کرد و همزمان با آن در دفتر به صدا در آمد.

- بفرمایید!
- پرفسور دامبلدور.. پرفسور دیپت با شما کار دارن.

^^^^^^^

امواج یکی پس از دیگری به ساحل می رسیدند و با خودشون مقدار زیادی کف که به شنهای کف دریا، جلبکهای سرگردان و صدف های مرده ی از وسط جدا شده آمیخته بود رو همراه می آوردند.

فلور خرامان خرامان گویی که انگار وسط چهارتا پای از هم باز شده ی برج ایفل قدم برمی داره(!)، در حیاط گلکاری شده ی ویلای صدفی قدم می زد و به این فکر می کرد که برای عروسی ویکتوریا چه لباسی باید بپوشه.

فلور همینطور خرامان خرامان قدم می زد و به مرور زمان کم کم چشمهاش رو هم بسته بود و در اوهام و خیالاتش برای عروسی ویکتوریا به سر می برد.

که البته همین هم باعث شد با سر بره تو در اصطبل اژدهاهای خانگی چارلی!

- شتلق!
- عــــرر.. عــرر!

فلور در حالی که سرش به کاههای کف اصطبل مزین شده بود بلند شد. لگدی به چارچوب در زد و با فریاد گفت:
- نمی دونم دنیا رو چه شده که این سوسماره بد قواره به جای غرشهای سهمگین ..عرعر می کنه!

جیمز به سرعتی نزدیک به سرعت ماهواره ی امید در حال پرتاب() از زیر پای فلور وارد اصطبل میشه و با هیجان خاص خودش میگه:

- زن دایی. زن دایی.. از وقتی که دای چارلی برای اژدهاهه کارتون شرک رو گذاشت اژدهایهه همش صدای خر در میاره!.. فکر کنم مثل اون یکی آژدهاهه تو کارتون عاشخ شده!:grin:

همزمان با جیمز هم فلور غرولند کنان میگه:" وآو..جیمز بی ادب.. اَری ایچ وقت از این کارا نمی کرد تو توی بی فرئَنگی به مادرت رفتی!.. زود از اصطبل بیا بیرون این سوسمارا بوی خوشی ندارن!"

فلور پشت سر جیمز در رو می بنده و به آسمون روز عروسی ویکی و روبانهای صورتی و فرشته های کوچک بالدار و کمون به دست و قلبهای زیبای معلق تو هوا فکر می کنه. یه نفس عمیق می کشه و بعد زیر لب می گه" عجب اَوای خوبیه جیمز!" و چشمهاش رو باز می کنه و تمام اون چیزها رو می بینه!

جیمز:
فلور:
اژدهای پشت در: خره ایز مای لاو!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
#1

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
ویلای صدفی داستانهای مربوط به نیروی خارق العاده ی عشقه. نیروی فوق العاده ای که کوئیرل رو سوزوند و حتی قبل از اون جون هری پاتر رو نجات داد. اون نیرویی که باعث شد تام ریدل قدرت باقی موندن در جسم هری رو نداشته باشه. نیروی خارق العاده ای که در اتاقی در بسته در وزارت سحر و جادو نگه داری می شه. همون نیرویی که چاقوی سیریوس بلک رو ذوب کرد.

در سوژه ی اول که بلافاصله بعد از همین پست میاد به وجود نیروی عشق پی می بریم و دامبلدوری نه چندان پیر و نه چندان جوان که در مقام استاد تغییر شکل هاگوارتز به جاهای مختلفی سرک می کشه تا این نیرو رو مورد بررسی قرار بده.

به همون جاهایی که تام ریدل به اونها سرک نکشید و مدرکی دال بر اینکه عشق قوی ترین نیروئه بدست نیاورد.

بعد از پایان این سوژه که شرایط خاص خودش رو داره سوژه های بعدی می تونه داستانهایی از جادوگران و ساحره ها باشه که نیروی عشق در شرایط حساس به کمکشون میاد. در هر صورت این مثل یک پیشنهاده!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.