هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۸۸
#12

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
لرد به آرامی از پشت قفسه ها حرکت کرد.
-خوب شد جورابای ایوان و مونتگومری رو پوشیدم.صدای این سما همه جا منو لو میداد.

صدای عجیبی به گوش لرد سیاه رسید و لرد فورا به یاد آورد که از صبح هیچ علفی نخورده.
-یادم رفت ناهار بخورم.کاش قبل از اومدن یه کمی این دور و برا میچریدم.

دراکو سرگرم ورق زدن مجله موجودات جادویی منقرض شده بود.بالاخره لرد به قسمت معجونها رسید.نگاهی به برچسبهای روی شیشه ها و پاتیلها انداخت و متوجه حقیقت تلخی شد.
-یعنی چی؟اینا چرا اینجوری نوشته شدن؟چرا من نمیتونم بخونمشون؟نکنه...نکنه به خاطر چشمای تسترالیمه؟

دراکو به صندلی تکیه داد.لرد متوجه شد که باید عجله کند.دیر یا زود دراکو دوباره دست به کار میشد.لرد با سمش ضربه ای به شیشه سبز رنگ زد.
-نه،این نیست.نباید اینقدر غلیظ باشه.هوم...این یکی هم زیادی تیره اس.چیکار باید بکنم؟

دراکو از روی صندلی بلند شد.لرد نفسش را در سینه حبس کرد.دراکو یک راست به طرف قفسه هامیرفت.لرد سیاه نگاهی به پاتیل زیر پایش انداخت.رنگ و ظاهر معجون شبیه چیزی بود که او به دنبالش میگشت.فرصتی برای فکر کردن نداشت.خم شد و سرش را در پاتیل فرو کرد و مقداری از معجون را نوشید.

-تو؟؟تو برگشتی؟

صدای خشمگین دراکو باعث شد لرد سرش را بلند کند.دراکو بطرف تسترال بی دفاع خیز برداشت.لرد جستی زد و از لای پاهای دراکو بطرف در غرفه دوید.دراکو قهقهه ای زد.درست در لحظه ای که لرد به در رسید در غرفه با صدای بلندی بسته شد.
دراکو آرام آرام بطرف لرد حرکت کرد.لرد سیاه دور و برش را نگاه کرد.چوب دستی دراکو روی پیشخوان مغازه بودولی تا وقتی که او سم داشت کاری از پیش نمیبرد.

دراکو به چند قدمی لرد رسید.
-تسترال بیچاره!صاحبتو گم کردی هان؟خب.نترس.من همین الان میفروشمت به یه رستوران مخصوص سرو تسترال.اونجا همونطوری که لیاقتشو داری باهات رفتار میکنن.

لرد ناگهان دچار سرگیجه عجیبی شد.معجون داشت اثر میکرد.امیدوار بود معجون را درست انتخاب کرده باشد.




Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۸۸
#11

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- صدای سم نیس داداش...صدای پاهای منه که دارم در ژهان آژاد میدوم.
مورگان نگاهی به مورفین نمود و جواب داد:یک لحظه فکر کردم صدای پای اسبی یا تسترال شنیدم.
لرد ازاین فرصت استفاده کرد و از خانه خارج شد.


غرفه بازی با مرگ


غرفه،ساختمان بزرگ و غارمانندی داشت که کف آن را با سنگفرشهای قدیمی پوشانده بودند. بر روی دیوار ها علاوه بر قفس های متعدد،نقاشیهای ترسناک و وحشت آوری از حیوانات جادوئی نیز دیده میشد.در انتهای غرفه،بجز پرده مرموزی که فقط صاحب مغازه اجازه ورود به پشت آن را داشت، میز چوبین درازی نیز قرار داشت. بر روی آن وسایل زیادی از جمله کاغذهای مچاله شده و عکسهایی از موجودات جادوئی به چشم میخوردند. در بالای صندلی چرمی و قدیمی که پشت میز بود،نقاشی بزرگی که با قاب طلائی رنگ احاظه شده بود قرار داشت.نقاشی درست شبیه به فردی بود که هم اکنون بر روی صندلی نشسته بود،دراکو مالفوی.


صدای جیر جیر در دراکو را از خواب خرگوشی خود بیدار کرد.دراکو از جای خود بند شد و به غرفه نگاه کرد. هیچ کسی بجز او و حیواناتش در غرفه دیده نمیشد.دراکو چشمانش را مالید و با تعجب گفت:"کسی اینجاست؟میتونم کمکتون کنم؟" هیچ صدائی بجز انعکاس صدای وی و خش خش برخی از حیوانات شنیده نشد.دراکو آهی کشید و دوباره بر روی صندلی خود نشست تا بلکه به خواب برود.در جلوی غرفه،پشت قفس ها که از دید دراکو پنهان بود، بهترین جادوگر جهان که حال در پوست یک جانور بود جا خورده بود.لرد کبیر آرام آرام از پشت قفسها به راه خود ادامه داد. وی باید خود را به آخر غرفه،پشت پرده جادوئی میرساند،جائی که معجونی قرار داشت که میتوانست وی را بطور اولش باز گرداند.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۵ ۱۷:۰۹:۰۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸
#10

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
لرد سمهايش را بر زمين كوبيد و عرعر بلندی كرد. با سرعت به سمت در خروجی حركت كرد. برای آنكه از آنجا بگذرد بايد از اتاق غذاخوری عبور می كرد. پشت يكی از مبل ها مخفی شد و با ولع و هرس به غذاهای رنگين روی ميز نگاه كرد كه ايوان برای خودش می كشيد. مورگانا گفت:
-ايوان، فكر نمی كنی بس باشه؟

-نه عزيزم، بنده اندازه ی شكمم رو بهتر از تو می دونم.

مورگانا با عصبانيت سوپ مرغ را برای خودش كشيد و نگاه خشمگينش را نثار ايوان كرد. بلا كه حال و حوصله غذاخوردن نداشت گفت:
-معلوم نيس كجاس اين مای لرد ؟

آنی مونی با بی خيالی محض گفت:
-مهم نيس... هر جا باشه زود برمی گرده.

دراكو در حالی كه شنسل گوشتش را با چاقو می بريد گفت:
-اصن شايد ولدمورت ديگه پيداش نشه

بلا:
-مای لرد

در همان لحظه پشت مبل:

ولدمورت:
-بلا

بعد از آنكه ولدمورت به اندازه ی كافی به بلا فكر كرد تصميم گرفت بدون آنكه كسی ببيندش از اتاق بيرون برود. بدون آنكه كسی بفهمد توانست خودش را به جلوی در برساند كه ناگهان صدای مورگان متوقفش كرد:
-اين صدای سم از كجا مياد؟



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸
#9

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه ای اضافه بر خلاصه لرد کبیر:
دراکو مالفوی مغازه فروش حیوانات دست آموز باز کرده است ولی حیوانات این مغازه به طرز غیر عادی وحشی و خطرناک هستند.دراکو لرد سیاه و مرگخواران را به مغازه احضار کرده و به آنها میگوید که موجودات جادویی مغازه اش قادر هستند با گاز گرفتن فرد او را به موجودی مابین خودشان و انسان تبدیل کنند.و این تغییر شکل محدوده زمانی خاصی ندارد و ممکن است در هر ساعتی از شبانه روز اتفاق بیفتد.لرد سیاه تازه به نقشه های دراکو علاقمند شده که ناگهان با ورد آواداکداورای دراکو نقش زمین شد.دراکو لرد را کشته بود و قصد داشت او را به یک حیوان خطرناک تبدیل کند.ولی قضیه هورکراکسها را فراموش کرده بود.لرد سیاه بعد از مرگ به شکل تکه گوشتی در آمد.(با تشکر از لرد کبیر،بزرگترین جادوگر دنیا)دراکو بعد از تبدیل لرد به گوشت، وی را تبدیل به یک تسترال نمود و او را به ایوان داد. ایوان هم تسترال رت به خانه ریدل برد. در انه ریدال، مورفین بطور اشتباهی آمپولی از مواد مخدر را به بدن لرد تزریق کرد.سپس،ایوان وی را به اتاق تسترال ها برد.
_________________________________________________
شعلهای لرزان مشعل تنها منشائ نور راهروی دراز بودند. صدای پاهای ایوان و سمهای تسترال در راهروی خانه پیچید. تسترال که همچنان بخاطر آمپول در دوران مسطی بسر میبرد سرش را محکم به دیوار کوبید.ایوان آهی کشید و با خود گفت:عجب گیری کردما!حیوان احمق...لرد ببینتت حتما یده تورو دست آنی مونی که ازت خورشت درست کنه!
تسترال که گویا چیزی نشنیده بود گیج زنان ایوان را تا اتاق تسترال ها دنبال کرد.


چند ساعت بعد
چشمانش را باز نمود. همه جا را تار میدید. بوی گند مشامش را پر کرده بود. وی در اتاق بزرگی که پر شده از تسترال و کودحیوانیشان بود بسر میبرد. لرد از جای خود بلند شد و با فریاد اسم ایوان را فریاد کشید، اما بجای اسم، عرعر عجیبی از دهانش خارج شد. لرد با تعجب به بدن خود نگاه کرد و بعد تمامی اتفاق ها را بیاد آورد!

لرد خشمگین بسوی در حمله ور شد و با پاهای تنومندش به در کوبید. در با صدای مهیبی باز شد. لرد لبخند شیطانی زد و از اتاق خارج شد.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۴:۴۳:۲۳
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۵:۰۱:۳۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۸ خرداد ۱۳۸۸
#8

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ايوان افسار تسترال را كشيد و گفت:
-سرعتت رو بيشتر كن ديگه حيوون!

بعد يكی محكم زد تو گوش تسترال. بعد نگاهش را روی سر تسترال چرخاند و با تعجب به خودش گفت:
-اِ... اين چرا رو سرش مو نداره؟!

در قرارگاه مرگخواران::

-بچه ها، بياين ببينين چی آوردم!

بلاتريكس با عصبانيت گفت:
-اه... باز اين ايوان مسخره اومد!

-به من می گی مسخره؟

-آره.

-اسم بابات اصغره!

-چه قدر تو ابلهی، بابای من انگليسی بوده...

-حالا بگذريم... بچه ها بياين پيش من ببينين چی آوردم...

مورفين در حالی كه از انباری بيرون پريد باعث تعجب ايوان شد، ايوان با تعجب پرسيد:
-تو اينجا چی كار ميكنی مورفين؟

-رفته ژودم ژو ژاسمونها! ژسابی ژال ژردم!

بعد با بی خيالی تمام سيگارش را گوشه ی لبش گذاشت و گفت:
-ميكژی؟

ايوان گفت:
-نه بابا، من كه هيچ وقت لب به اين كوفتيا نمی زنم.

-با ژو ژبودم ژه ژبله! با اين ژسژرال بودم!

-اينو معتاد نكنيا مورفين، خيلی خوب راه می ره، جون می ده واسه گردش، بعد تو چه طوری اينو می بينی؟

مورفين بی خيال حرف ايوان آمپول گاوی اش رو درآورد و فرو كرد تو بدن تسترال...



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸
#7

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121



ازونجایی که سوژه خوابیده،یه تکونی میدیم بهش طنزش میکنیم، از بس که ما واردیم تو این چیزا به به چه چه!!!!!


گذشته از شوخی این تایپیک خیلی رولش خوابیده این مدت به خاطر همین موضوع،بهتره که سوژه به یه سوژه ای تبدیل بشه که بشه ادامش داد.
از لرد ولدمورت عزیز هم بسیار ممنونم بابت خلاصه و همچنین سامان دادن به سوژه.




لرد که اکنون مانند تکه گوشت انزجار آوری شده بود تکان تکان میخورد و دراکو در حالی که در دل شادی فراوانی حس میکرد به او مینگریست.
- به نظرم بهتره تبدیلت کنم به یه درازگوش!

لرد که گویی سخن دراکو را شنیده بود تکان شدیدی خوردو
- وای نه بهتره بشی تسترال،اونوقت میتونی به اتاق تو خونه جدیدن داشته باشیچوبدستیش را بیرون کشید و با وردی که گویی ترکیبی از چندین طلسم بود پرتو نارنجی رنگی به سوی لرد فریستاد و لحظه ای بعد پرده را کنار زده و به پشت پیشخان مغازه بازگشت.



1ساعت بعد



ایوان روزیه سراسیمه داخل شد و گفت : سلام،آهای پسر، ارباب کجان؟زود باش بگو کار واجبی دارم باهاشون.
دراکو که به شدت از لحن ایوان آشفته شده بود گفت : ایشون اینجارو یک ساعت پیش ترک کردند.یه امانتی هم گفتن بدم هر کدوم از مرگخوارا که اومد براشون ببره.
- امانتی؟چه امانتی؟


دراکو گوشه چشمی نازک کرد و به پشت پرده رفت و ثانیه ای بعد،همراه تسترال نحیف و سیاهی بازگشت.
- این رو ببرید به خونه ریدل تا ارباب خودشون بیان.
- اــــــع!چه باحاله این،چرا دماغ نداره پس؟
دراکو : اینا یه نژاده جدیدن،ببرش.
ایوان افسار تسترال را گرفت و به سمت در خروجی رفت.
دراکو : آها راستی ایوان،میتونی سوارش بشیا،مجبور نیستی پیاده بری دیگه


ایوان به شدت کیفور شد و همانجا سوار تسترال شد و در فضای مغازه چرخی زد و افسار آنرا به سمت در خروج کشید.
در آخرین لحظه،تسترال،نگاه حزن آمیزی به دراکو کرد و از در خارج شد.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۷ ۱۶:۴۲:۵۵
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۷ ۱۶:۴۳:۰۸

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#6

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:
دراکو مالفوی مغازه فروش حیوانات دست آموز باز کرده است ولی حیوانات این مغازه به طرز غیر عادی وحشی و خطرناک هستند.دراکو لرد سیاه و مرگخواران را به مغازه احضار کرده و به آنها میگوید که موجودات جادویی مغازه اش قادر هستند با گاز گرفتن فرد او را به موجودی مابین خودشان و انسان تبدیل کنند.و این تغییر شکل محدوده زمانی خاصی ندارد و ممکن است در هر ساعتی از شبانه روز اتفاق بیفتد.
لرد سیاه تازه به نقشه های دراکو علاقمند شده که ناگهان با ورد آواداکداورای دراکو نقش زمین شد.دراکو لرد را کشته بود و قصد داشت او را به یک حیوان خطرناک تبدیل کند.ولی قضیه هورکراکسها را فراموش کرده بود.لرد سیاه بعد از مرگ به شکل تکه گوشتی در آمد.درست در همین لحظه هرمیون و مودی و نارسیسا در مغازه ظاهر شدند.
---------------------------------------------
نارسیسا با دیدن چهره شکسته و در هم رفته شوهرش فریادی زد.
-دراکو،چه بلایی سرش اومده؟

دراکو لبخندی زد.
-چیزی نیست مامان.خوب میشه.بهتره ببریش خونه.

نارسیسا به سختی شوهرش را از روی زمین بلند کرد و شیشه معجونی را که دراکو بطرفش گرفته بود گرفت.
-وقتی به هوش اومد اینو بهش بده.بذار چند ساعتی استراحت کنه.

با رفتن نارسیسا توجه دراکو به دو مشتری دیگرش جلب شد.با بی تفاوتی نگاهی به مودی و هرمیون انداخت.
-بفرمایین؟البته فکر نمیکنم موجودات جادویی مغازه من مورد علاقه شما باشه.

هرمیون با ذوق و شوق به توله سگ کوچک داخل قفس خیره شده.
-اوه...این یکی خیلی خوشگله.من همینو میخوام.

مودی با انزجار به سگ کوچک پشمالو خیره شد.
-به نظر من خیلی زشته.ولی اگه انتخابتو کرده برش دار بریم.کلی کار دارم.

هرمیون بطرف قفس رفت ولی با صدای خشمگین دراکو سر جایش متوقف شد.
-اون یکی نمیشه.بهش دست نزنین.

هرمیون با ناراحتی بطرف دراکو برگشت.
-نمیشه؟ولی چرا؟اون خیلی پشمالو و خوشگله.من همینو میخوام.

دراکو به چشمان ظاهرا معصوم سگ نگاهی کرد.
-گفتم نمیشه.اون قبلا فروخته شده.ضمنا مغازه تعطیله.بهتره برای خرید برین یه جای دیگه.

مودی و هرمیون با عصبانیت از مغازه خارج شدند.هیچیک از آنها قطرات خونی را که روی پنجه های عجیب و بلند سگ ریخته شدند بود ندیدند.

دراکو در مغازه را بست و به آرامی به پشت پرده رفت.به تکه گوشتی که تا چند دقیقه پیش خطرناکترین جادوگر قرن بود خیره شد.
-خب حالا تو رو به چه حیوونی تبدیل کنم؟




Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
#5

دراکو  مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲:۰۵ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
به نام خدا
با سلام !

- البته لرد ...

دراکو این بار ولدمورت را با لحن دیگر و لقب دیگری خوانده بود، و این مسئله سبب شد تا ولدمورت کمی احساس شک کند، اما عاقل تر از آن بود که ان را بروز دهد.
- فکر می کنم ازمایش این جادو روی پدرم، مجازات خوبی برای یک خائن باشه و اینطوری می تونم اون رو در کنار خودم داشته باشم، هرچند به شکل یک حیوان ...

ولدمورت با حیرت به چشمان دراکو نگاه کرد،‌اما چشمان او چیزی را بروز نمی دادند. می خواست به ذهن و خاطراتش نفوذ کند، اما می دانست که این کار احمقانه است و دراکو ان را می فهمد. او می دانست که از زمان به تصرف در امدن این مغازه توسط دراکو، او ناپدید شده بود، و قطعا با توجه به کارنامه ی آخر او، چیزهایی را آموخته بود که نباید می آموخت. هر چند این پسرک لوس در مقابل او بسیار ضعیف به نظر می رسید، اما می توانست جایگزین خوبی برای خیلی از یاران به ظاهر وفادارش باشد. اما ولدمورت یک چیز را نمی دانست و آن تنفر دراکو مالفوی از خودش بود.

- پیشنهاد جالبیه دراکو. من پدرت رو به اینجا احضار می کنم. باید صبر کنی.

سپس ناپدید شد. دراکو برنامه اش را بار دیگر مرور کرد، باید وردها را در ذهنش می اورد، اگر کوچکترین اشتباهی صورت می گرفت پدرش تبدیل به یک حیوان خونخوار و خطرناک می شد، و در خقیقت با این کارش باعث لذت و ارضای ولدمورت می شد. اما نمی خواست این گونه شود.

برای دقایقی چشمانش را بست تا بار دیگر همه چیز را مرور کند و زمانی که چشمانش را باز کرد، تنها چند لحظه گذشت تا لرد ولدمورت در حالی که مرد مو بلوندی را با چهره ای مجروح به همراه داشت، ظاهر شود.

لبخند مخوفی بر لبان لرد سیاه نقش بسته بود و با لذتی عجیب، لوسیوس را جلوی پای پسرش انداخت. خشم و تنفر لحظه به لحظه در وجود دراکو شعله ور تر می شد، اما اگر از حد خود تخطی می کرد و خود را کنترل نمی کرد، هر انچه چهار سال برایش برنامه ریزی کرده بود به هدر می رفت و نابودی خانواده اش را شاهد می بود و در پایان مرگ خودش را.

- شروع کن دراکو !

لرد سیاه این فرمان را فریادگونه مطرح کرد و بلافاصله با وردی غیرکلامی درب مغازه را بست.

برای لوسیوس رمقی نمانده بود که بتواند حرکتی کند، جز آن که با نگرانی به چشمان نفوذناپذیر فرزندش زل زده بود.

- متأسفم پدر ... این تنها راهیه که میتونم تو رو از زندان نجات بدم و پیش خودم نگهت دارم.

دراکو تک تک کلماتش را با احتیاط و دقت خاصی انتخاب می کرد، حاضر بود قسم بخورد که هیچ گاه در تمام عمرش تا این اندازه محتاط نبوده است.

دراکو چوبدستیش را در آورد. ان را به سمت پدرش گرفت و به ارامی وردهایی را زیر لب می خواند. لرد سیاه کنجکاو شده بود، آن وردها چیستند اما تنها نظاره گر معرکه شده بود.

دراکو تا حدود بیست دقیقه بعد وردها را می خواند. و سر انجام پرتوهای نورانی سرخ، سیاه و سفید از جوبدستیش به طرف پدرش جاری می شدند. پدرش به آرامی به شکل یک پرنده در می آمد.

-صبر کن ! می خواستی به من بازگشت از مرگ رو نشون بدی پسره ی احمق !

- بله سرورم. همین کار رو خواهم کرد.

دراکو انتظار این حرف را زمان آغاز وردخوانیش داشت و سرانجام خیالش راحت شد که ولدمورت این را از او خواست.

چشمانش را بست و رو به پدرش فریاد زد :‌
- آواداکداورا ...

نور زرد رنگی از چوبدستی خارج شد و به پدرش برخورد کرد. بلافاصله رویش را به ولدمورت کرد و چوبدستی را به سوی او گرفت، این بار جرقه هایی سبز و زرد رنگ از چودستی خارج و به ولدمورت اصابت کردند. ولدمورت سعی داشت وردی غیرکلامی را اجرا کند، اما دراکو فکر آن را نیز کرده بود و ذهن او را کاملا قفل کرد. لرد سیاه رد حالی که هر لحظه کوچکتر می شد تا به شکل یک قطعه گوشت چندش آور و بی پوست در آمد و این دراکو را حیرت زده کرد.

این مسئله امکان پذیر نبود، لرد سیاه باید به پشت پرده منتقل می شد تا به زودی به یک حیوان خطرناک بدل شود، اما او یک چیز را نمی دانست، و آن مسئله ی هورکراکس ها ( جان پیچ ها ) ی لرد سیاه بود ...

به آرامی بر روی صندلی نشست، در حالی که سرش را با دستانش نگاه داشته بود، سه نفر در مغازه اش ظاهر شدند :
مودی مدآی، هرمیون گرنجر و نارسیسا مالفوی ...


با تشکر



Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
#4

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
دخترک کوچولو از وحشت درجایش خشکش زده بود و پاهایش قدرت حرکت نداشتند. یک سگ پشمالو و بامزه در عرض چند ثانیه پسرکی هم سن و سال او را دریده بود و پدر پسرک توسط صاحب مغازه ی جدید کشته شده بود ! آن هم با برخورد یک اشعه ی سبز رنگ !

صاحب مغازه نگاه دختر را دنبال کرد و دید نمی تواند بگذارد وقتی او همچنین صحنه هایی را دیده برود . به همین دلیل از طلسم فرمان برای حرکت دادن دختر و وارد کردنش به داخل مغازه استفاده کرد.او دخترک را برای نمایشی که برای قانع کردن لرد سیاه بود نیاز داشت.به همین دلیل به او دستور داد که به گوشه ای برود و تکون نخورد و دخترک هم دستور را اجرا کرد.

سپس دراکو به کنار شیشه ی مغازه رفت. نباید می گذاشت مشنگ ها قبل از این که وارد مغازه شوند متوجه شوند و او مجبور شود هر دفعه مشتری های مغازه اش را به زور به داخل مغازه بیاورد.در ضمن اگر یک جادوگر این ماجرا را می فهمید و این خبر به گوش جامعه ی کادوگری می رسید، صورت خوبی برایش نداشت و ممکن بود خیلی از راز ها فقط با یک بی احتیاطی در مقابل دید مشنگ ها (و یا جادوگری که از آن جا عبور می کند )فاش گردد ! باید فکری به حال شیشه و ویترین می کرد.

پاق!

دراکو در جا برگشت و به حالت آماده باشت چوبدستی اش را به طرف فرد گرفت و وقتی فهمید او اسنیپ است با بی میلی چوبدستی را پایین گرفت.

_چرا لرد سیاه خودشان نیومدند؟!

_چون لرد سیاه مشغول تر از اونی هستن که وقتشون رو برای تو و مشکلات بچگانت بگذارند.

_تو حق نداری این جوری با من حرف بزنی.

_می خوای مشکلت رو بگی یا من برم تا خودت مشکلت رو حل کنی؟

دراکو بعد از چند لحظه کلنجار با خودش گفت:می خوام به هوکی بگین دیگه ماموراش رو به مغازه ی من نفرسته.

_فکر می کردم تو مغازه ی ....

_دراکو نگذاشت اسنیپ حرفش را تمام کند و گفت:این جا دیگه مغازه ی من هستش .و من حیواناتم رو که نتیجه ی چند سال آزمایشم هست رو می فروشم.

_تا به حال کاراگاهی هم آمده؟

_آره.

_و تو کشتیش؟

_البته.

_و این یعنی دردسر دراکو می فهمی؟ تا اون جایی که من می دونم لرد سیاه این مغازرو برای اهداف دیگه ای در نظر داشت و تو بی اطلاع از این مکان استفاده کردی و همین طور یکی از مامور های وزارت خونرو کشتی ! وزارت خونه مشکلی نیست ولی با خبر شدن محفلی ها از وجود این مغازه و کشتار مردم مشنگ برای اون مشنگ دوستا چیزی نیست که به راحتی ازش بگذرن !

دراکو بی توجه به حرف های اسنیپ گفت:مامورت وزارت خونه تا فردا صبح تبدیل به یک سگ می شه.

اسنیپ کمی مکث کرد و بعد از این که از قیافه ی دراکو در یافت که او جدی است گفت:یعنی تو فکر می کنی راهی پیدا کردی که انسان های مرده رو تبدیل به حیوون کنی؟!

_و خیلی بیشتر از اون !ولی دلیلی نمی بینم که به تو توضیح بدم.من فقط به ارباب در باره ی این موضوع توضیح می دم.

_بهت گفتم دراکو ارباب...

_نمی خواد حرف های بیخودت رو دوباره برام تکرار کنی به ارباب بگو این موضوع خیلی مهمه و از آمدنش پشیمون نمی شه.

اسنیپ بعد از نگاهی خالی از هر گونه احساس با صدای پاقی غیب شد.دراکو سگ رو به داخل قفس هایش برگرداند. و با یک ورد بی کلام دیگر کف زمین را تمیز کرد. و بعد از قفل کردن در مغازه دو صندلی و یک میز از غیب ظاهر کرد .در همین هنگام لرد سیاه با صدای پاقی ظاهر شد.

_امیدوارم بتونی از یک مرده یک سگ بسازی وگرنه می دونی که چه مجازاتی در انتظار داری؟

دراکو به صندلی اشاره کرد و گفت : ارباب لطفا بنشینید . اول یک چیز بهتر براتون دارم.(و بعد بلافاصله چای و شیرینی آورد)

_ به نفعته زود تر تمومش کنی دراکو!

_از این نمایش لذت خواهید برد.

دراکو به دخترک دستور داد که جلو بیاید و سپس گفت:
چند وقت پیش فکری به ذهن من رسید : چگونه گرگینه ها تبدیل به گرگینه شدن؟و این سوال باعث شد من تحقیقم رو در این باره شروع کنم. بعد از چند مدت فهمیدم حدسم درست بوده. اون ها از نمونه های پیشرفته ی شان که دارای مخلوطی از ژن انسان بوده به وجود آمدن. و درست در همون لحظه سوال دیگه ای برام پیش آمد.آیا می شه از بقیه ی حیوانات هم همچنین موجودات پیشرفته ای داشته باشیم؟بعد از چند سال تحقیق به نتیجه ی مثبت رسیدم. در این میان چیز های دیگری رو هم کشف کردم.ولی می خوام جواب سوال دومم رو به طور عملی به شما بدم.

با وردی بیکلام در قفس لاک پشت باز شد و او ازش خارج گردید. لاک پشت به طرف دخترک حمله ور شد و بعد از گاز گرفتن او به دستور دراکو به درون قفس برگشت.دخترک بدون هیچ عکس العملی همان جا ایستاده بود.و از گردنش خون می ریخت و فقط چهره اش به رنگ سبز روشن در می آمد.بعد از چند لحظه مو ها و رنگ پوست دخترک یک دست سبز شدند، دندان هایش تیز تر و بلند تر شدند و پوست پشتش مانند لاک لاک پشت شد.( سفت ، محکم و هم رنگش)

دراکو ادامه داد:موجوداتی که من در قفس دارم موجوداتی هستن که من طی چهار سال تحقیق و آزمایش بر رویشان مانند گرگ های اولیه به تکامل کامل رساندمشان به طوری که با گاز گرفتن خیلی راحت می تونن یک فرد رو به موجودی مابین خودشان و انسان در بیاورند مانند گرگینه هاو یا این دختر، با این تفاوت که بعضی از این تغییرات محدوده ی زمانی ندارن و یا اگر دارد متفاوتن و فقط در آخر ماه تغییر شکل صورت نمی گیره ، ممکنه برای صبح ها باشه و یا صورتی دیگه.و این فقط نتیجه ی یکی از کارای من بود.

_گوش می دم، ادامه بده.

_همون طور که گفتم من می تونم انسان های کشته شده توسط جادو رو دوباره به شکل حیوون دربیارم و در این کار از جادوی عبور کرده توسط فرد در آخرین لحظه ی عمرش کمک می گیرم.

_می خوام اون رو هم به صورت عملی ببینم دراکو.

دراکو لبخندی زد و گفت:....

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
اگه نقد بشه ممنون می شم.


این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#3

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
سگ در چشم به هم زدنی موش را بلعید و سپس با حالتی وحشتناک غرش کرد و در قفسش بال و پایین پرید و خو را به دیواره های قفس می کوبید.

پسرک که از ترس بستنی اش رها کرده بود به آغوش پدر پناه برد و با وحشت به سگ و سپس به دراکو که با بی رحمی می خندید نگاه کرد.

-چی شد پسر کوچولو؟...ترسیدی؟...حالا دیگه این موجود تا وقتی یه پسر کوچولو رو نخوره آروم نمیشه!

پسرک با وحشت بیشتری به پدرش چسبید وپدر که ترس پسر دیده بود تصمیم به ترک مغازه گرفت اما دراکو با یک حرکت سریع چوبدستی مانع او شد.

-هی هی...کجا دارین می رین؟دیگه خروج امکان پذیر نیست.دراکو مالفوی اجازه نمی ده کسی به حیوانات شرور و دست آموزش توهین کنه.و با حرکت سریع چوبدستی سگ را آزاد کرد.

ترس در چشمان پدر و پسر موج می زد اما دیگر دیر شده بود سگ پشمالو در چشم به هم زدنی پسر را با دندان های تیزش تکه تکه کرد.

مرد جوان که با وحشت به پسرش نگاه می کرد با عصبانیت به سوی دراکو حمله برد اما:

-آواداکداورا

مرد جوان نقش زمین شد و دراکو با خونسردی تمام او را به پشت پرده ی اسرار آمیزش انداخت.

سپس پیش سگ محبوبش بازگشت که با غذایی باب طبع پذیرایی شده بود و حتی به خون پسرک هم رحم نکرده بود اما با این همه به طرز باور نکردنی ملوس و آرام به نظر می رسید.

-البته که هیچکی باورش نمیشه تو با این جسه ی کوچولوت یه پسر بچه رو قورت بدی.تو فوق العاده ترین ساخته ی منی.

سپس دوباره آستینش را بال زد.حتما" مشکلی پیش آمده بود که تا این موقع نرسیده بودند.دستش را به نشان سیاه روی بازویش نزدیک کرد اما در این هنگام چشمش یه دختر کوچک و با نمکی افتاد که با وحشت از پشت ویترین نگاهش می کرد......

--------------------------------------------------
اگه می شه لطفا" نقدش کنین.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.