هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
.:: 12 ژانویه 1996 ::.

امروز قرار بود برای پیدا کردن خون شفا بخش تک شاخ برای ساخت معجونی که ارباب دستورش را داده بود به جنگل ممنوعه بروم.
خوش بختانه در تالار اسلایترین ، خروج ها کاملا عادی و روزمره هست. وقتی که عقربه ها ساعت دو نیمه شب را نشان می دادند از دخمه خارج شدم و به سرعت به طرف سرسرای عمومی حرکت کردم.
خوش بختانه لازم نبود از راهروهای هاگوارتز که بیشتر شبیه هزارتو بودند حرکت کنم تا نگران برخورد با پیرمرد غرغرو، آرگوس فیلچ و آن گربه ی کثیف و بو گندواش، خانوم نوریس باشم.
بعد از اینکه وارد سرسرا شدم ، به سرعت به طرف محوطه حرکت کردم.
تقریبا می دویدم و موهایی طلایی رنگم در باد شبانه آزادانه میرقصید. ردای سبزم را در میان بدنم پیچیده بودم تا از سرمایه بی سابقه هلاک نشودم.
سرانجام به کلبه هاگرید رسیدم...
کلبه مزخرف!
با بخت و اقبال متوجه شدم که چراغ هایش خاموش است و غول ابله خواب هفت پادشاه رو می بیند پس به سرعت به طرف جنگل که تاریکی بر آن حکم رانی میکرد حرکت کردم.
بعد از ورود به جنگل ، مدام جیغ و داد توله گرگ ها و صدای خزیدن موجوداتی که نمی دیدم را در اطرافم مشاهده میکردم.
پس آن تک شاخ لعنتی کجاست؟!
این جمله را زیر لب و با عصبانیت برای خودم تکرار کردم که با وحشت متوجه شدم بوته ای بزرگ که در کنارم بود به شدت تکان میخورد.
با چهره ای که از ترس منقبض شده بود رویم را برگرداندم و متوجه شدم آن عنکبوت چندشی هاگرید، آراگوگ با آن چشمان ریز و قرمز و پاهای دو متری اش رو به رویم ایستاده.
در یک لحظه هیچ حرکتی نکردم ولی سپس طلسمی را به طرف عنکبوت گنده فرستادم تا باعث وقفه اش شود سپس هراسان از جنگل خارج شدم.
ارباب مرا ببخشد!
دراکو مالفوی ، 12 ژانویه 1996.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
خون را به روی زمین تف میکنم و سعی میکنم جراحت بازویم را نادیده بگیرم.صدای فریادهایشان را میشنوم.انها چند موش ترسو بیشتر نیستند!اگر در وضعیت بهتری بودم میتوانستم درس خوبی به آنها بدهم.
ولی موش ها آب زیرکاه و زیرگ هستند.میدانند چه وقتی باید حمله کنند.

صدای یکی از انها را میشنوم که میگوید:خودتو تسلیم کن.آزکابان بهتر از مرگه!
شخص دیگری با صدای کلفت نفس نفس زنان میگوید:گرچه شک دارم اینطوری باشه.چون اخر عاقبت زندانی شدن تو ازکابان دست کمی از مرگ نداره!!

چشم هایم را میبندم و نفسم را نگه میدارم.انها میخواهند اعصاب مرا بهم بریزند تا حرکت حساب نشده ای از من سر بزند.به این شیوه آشنایی کامل دارم.خودم بارها از این شیوه در برابر دیگران استفاده کرده ام!

خونی که تازه درون دهنم جمع شده است را تف میکنم و فریاد میزنم:هی مودی،تو چطور هنوز روت میشه سرت رو جلوی دوستات بلند کنی کرم کثیف؟مطمئنم اگه دوستات بدونن دختر کوچیکت وقتی داشت زیر شکنجه جون میداد چطور التماس میکرد هیچ وقت جرات نمیکردی برگردی بینشون!میدونی چرا عوضی؟چون تو دخترت رو جا گذاشتی!از ترس جونت!

حرفم اثر میکند.طلسمی به دیواری که پستش پناه گرفته ام برخورد میکند و بارانی از خرده سنگ های منفجر شده به اطراف میپاشد!
مودی که عصبانیت و تحقیر وجودش را فردا گرفته فریاد میزند:آشغال لعنتی.میکشمت!خودم با دستای خودم میکشمت!

دستم را بدون اینکه بدانم کجا را نشانه گرفته ام بالا میبرم و طلسم مرگ را به سمت گروه مهاجمین میفرستم.شک دارم طلسمم به کسی بخورد ولی وقتی صدای فریاد دردناکی را میشنوم میدانم که طلسمم سینه یکی از کاراگاهان وزارت را شکافته است.

طلسم ها و ناسزاها همانند سیل به طرفم روانه میشود.نمیدانستم برای شکار یک مرگخوار شش کاراگاه میفرستند.جایی که پستش پناه گرفته ام تا چند لحظه دیگر نابود میشود.باید جایم را عوض کنم.نفس عمیقی میکشم و بعد شیرجه زنان در حالی که طلسم هایم را به سمت مامورین میفرستم.لقریبا به دیوار رسیده بودم که طلسم سرخ رنگی درست از وسط شکمم رد میشود!

با شدت به زمین میخورم.خون بالا میاورم.تمام زمین اطرافم را حون فرا گرفته.شانسی ندارم.کارم تمام است.سعی میکنم نفس عمیقی بکشم ولی بی فایده است چون فقط به سرفه میوفتم.
من مردن مانند یک ترسو پشت یک دیوار خرابه را دوست ندارم.در زندگیم همیشه در حال مبارزه بودم.برای یک مرگخوار مانند یک ترسو مردن ننگی ابدی است.

سعی میکنم به خودم مسلط شوم.چوب دستی ام را با دستان غرق در خون محکم میگیرم و با فریاد از پشت دیوار بیرون میپرم.آخرین توانم را در طلسمم جمع میکنم و به طرف مودی میفرستم.طلسم به صورتش برخورد میکند و خون فواره میزند.
درست هنگامی که لبخند میزنم طلسم مودی به سمتم می اید و دیگر هیچ چیزی را درک نمیکنم...

مودی ورق پاره هایی را از زیر خاک و سنگ ریزه ها برداشت و در حالی که دستمال خونی روی صورتش را سفت نگه داشته بود گفت:عجب احمقی بوده.تمام چیزایی رو که از لحظه حمله کردنمون اتفاق افتاده نوشته بوده!واقعا چی با خودش فکر میکرده؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
خودمم هنوز مطمئن نیستم دارم میبینمش یا نه ، در هر صورت خیلی خیلی سخته ... هههههههههههه !


بازم یه کتاب برمیددارم و کنار شومینه میشینم ، البته این بارم مثل همیشه این شومینه مشکل داره ، چون من که توی این همه مدت نتونستم خاموشش کنم ، اصلاً این شومینه رو برای روشن کردن اینجا گذاشتن ؟ ... حتی جواب سوال خودم رو هم نمیتونم بدم شاید به خاطر اینه که من همیشه توی هوای گرم هوس کتاب خوندن و گوشه نشینی میکنم .

میگم راستی خوب فکر کردی ؟ این بار حتی مثل دفعه قبلم نیست ، احساس تنهایی میکنی اما کسی نیست ...

این ذهنیت شاید بیشتر از همیشه آزارم میده ، با خودم فکر میکنم چرا وقتی کسایی رو میخوای پیشت نیستن ؟ چرا اینطوری میشه ؟ مخصوصاً اونایی که کلی باهاشون بودی و این ور و آنورشون پلکیدی اما الان اصلاً ازشون خبری نیست !

بابا هر کی توی لاک خودشه ، اصلاً مثل اینکه این دنیا درست بشو نیست ... من که تا حالا نتونستم برعکسش بچرخم !

یکم روی صندلیم جابه جا میشم ، هووم نه بابا منم میتونم برعکس بشینم اما خب خیلی وقتها نمیشه خیلی چیزا رو تغییر داد ، شایدم من آنقدر توانشو ندارم که برای تغییرش تلاش کنم ...

هــــــــــــــی ، الان شاید کنارش باشم ، خیلی دوست دارم ازش بپرسم چی شد !

این حسی بود که از درونم من رو قلقلک میداد ، البته چون اصطلاحشه میگم قلقلک وگرنه شاید همین الان داشت یک خراش بزرگ روی بدنم ایجاد میکرد ... خستم خیلی خیلی خی...


به نظرت چکار کنم دختر ؟ بپرسم یا نه ؟


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
روز گرمي بود،حتي تكه ابري كوچك در آسمان به چشم نمي خورد.بنابراين تمامي مرگخواران به غير عده اي كه در ماموريت سري بودند،در خانه ريدل كه هواي فوق العاده مطبوعي داشت به سر مي بردند.ناگهان صداي كوبيدن مشت روي درب ورودي كه لرد تازه آن را سفارش داده بود به گوش رسيد.

- بليز برو درو باز كن
- بله ارباب

در به آرامي باز شد،مردي لاغر اندام در آستانه در نمايان شد.با صداي بلند مي گرييد.

- آهاي...چته؟چرا به در مشت مي زني؟تو كي هستي؟
- من يه فريب خوردم،من يه بدبخت مفلوكم...منو قبول كنين
- آآو...بيچاره،ارباب؟اين يه محفلي ديگس.بيارمش تو؟
- اهم...آره بيارش داخل،مواظب باش كار خطايي ازش سر نزنه
- اسمت چيه؟هدفت چيه؟چطور جرات كردي بياي اينجا؟

بليز سقلمه اي به مرد زد.

- بله،اسم من پردفوته ارباب،من از اون ديوونه خونه خسته شدم.مالي ويزلي فقط آت آشغال به خوردمون مي ده،آرتور ويزلي همش با اون وسيله عجيب ماگلي،چي بود اسمش؟آها تريدميل ور مي ره،دامبل هر شب كلاس خصوصي داره.من ديگه خسته شدم،اونا يه مشت جادوگر بي اصالت هستن.گند سر تا پاشونو گرفته.جديدا از ريشاي دامبلدور شپش و كك تو خونه منتشر شده.خيلي وحشتناكه. مي خوايين جاي نيشاشونو ببينين لرد كبير؟
- او نه،لازم نيست.اين خيلي ظلمانيه كه شما با يه همچين فلاكتي تو اون خونه ي ... زندگي مي كنين.بليز!ذهن اين مرد رو از خاطرات كثيف گذشته تو اون محفل پاك كن.امشب طي مراسمي اونو به يه مرگخوار با وفا تبديل مي كنيم.به اميد روزي كه جادوگران اصيل به حقوقشان برسند

و اينگونه است كه همه روزه محفلي هاي بيشتري براي كسب رفاه و حقوق انساني بيشتر،چيزي كه محفل خالي از ان است به خانه ريدل پناه مي آورند تا اربابشان لرد ولدمورت كبير،مرد هميشه پيروز، آنان را در جرگه مرگخواران اصيل در آورند.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۶:۲۹:۰۳
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۶:۳۴:۴۸

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
نور کور کننده لامپ چشمانش را آزار میداد. سرمای اتاق بر دلهره اش میافزود.هنوز جای شلاق ها بر کمرش خودنمائی میکردند. میدانست که جیر جیر غمگین جیرجیرک ها، که از پشت میله های آهنی پنجره شنیده میشدند، آخرین صدائی بود که وی قبل از مرگ میشنید. دست و پایش را با زنجیر سنگینی به صندلی آهنی بسته بودند. کلاه عجیبی بر سرش سنگینی میکرد.وزارت برای کشتن وی، صندلی الکتریسی را انتخاب کرده بود، اما وی از مردن ترسی نداشت...مرگ در راه خدمت به لرد آرزوی هرکسی بود.

سایه لرد مستدام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات واقعی ایوان روزیه:

دیروز روز عججیبی بود.تجربه های جدید همیشه حالات خاص خودشان را به همراه می اورند.هر تجربه یک احساس خاص...
دیروز همراه رودولف اطراف خانه گریمالد بودیم.رفت و امد های مشکوک خانه را زیر نظر گرفته بودیم.
میدانستیم که اتفاقاتی در شرف وقوع است.برای همین ما برای جاسوسی به ان محل رفته بودیم.

تمام صبح و بعد از ظهر رفت و امد ها را زیر نظر گرفتیم.دوازده فرد جدید در طول این مدت وارد خانه شدند.دختری هم در اوایل غروب وارد خانه شد و جمع تازه واردین را به سیزده رساند.
احتمال میدادیم انها مشغول عوض گیری باشند اما اینکه این همه عضو جدید و قابل اطمینان را چطور چند روزه پیدا کردن و اموزش داده اند.

قیافه هیچ کدام به نظر آشنا نمیرسید.رودولف در تمام مدت پیشنهادش را به صورت غرغر اعلام میکرد.او میخواست همه اعضای تازه وارد را قبل از رسیدن به خانه بکشد و از بین ببرد!
طبق دستور این اجازه را نداشتیم.تنها وظیفه ما کسب خبر بود.

خورشید تازه غروب کرده بود که سرو صداهایی از خانه گریمالد به گوش رسید.اول زیاد جلب توجه نمیکرد.صدای برخورد اشیایی بهم دیگر.اما بعد از نیم ساعت همه چیز عوض شد.صدای فریاد،جیغ و شکستن اشیا همه جا را پر کرده بود.
میشد نور طلسم های مختلف را از پشت پرده های خانه تشخیص داد.

هر دو متعجب بودیم.انگار گلوله اتشی را وارد لانه زنبور کرده باشند.صداها بعد از دقایقی بالا گرفت و ناگهان نور خیره کننده ای تمام خانه را فرا گرفت و بعد تنها چیزی که به نظر میرسید آرامش و سکوت بود.

میندانستیم که اجازه وارد شدن به خانه را نداریم اما نمیشد از تحقیق جلوگیری کرد.به آرامی به طرف خانه رفتیم.احتمال داشت این ماجرا یک تله باشد اما ما اماده بودیم.گرچه هر دو به تله بودن آن شک داشتیم.
در خانه در کامل تعجب باز بود.بدون هیچگونه اعمال خشونی وارد خانه شدیم.

اولین چیزی که ما را متعجب کرد وضع خانه بود.تمام چیزها شکسته شده بود.مبل ها،تابلو ها و بوفه ها.تابلوی مادر سیریوس بلک به محشیانه ترین وضع ممکن دریده شده بود.
اگر مرگخوار نبودیم فکر میکردیم حتما مرگخواران به انجا حمله کرده اند!
کمی جلوتر صحنه های جالب تری در انتظارمان بود.اجساد غرق در خون اعضای محفل همه جا پراکنده شده بود.آرتور سرش میاد دستگاه برش مشنگی گیر کرده بود و خونش هنوز به اطراف میپاشید!

همه مرده بودن!چه انهایی که میشناختیم و چه تازه واردین!دور از بقیه اجساد جسد دختری افتاده بود که به عنوان اخرین نفر وارد شده بود.
کلاه روی شنلش کنار رفته بود و میشد موهای مشکی اش را از لا به لای خون بدنش تشخیص داد.

چوب جادویش را برداشتیم و طلسم هایش را بررسی کردیم.او کسی بود که تمام اعضای حاضر در خانه گریمالد را کشته بود!
وقتی خانه غرق در خون را ترک میکردیم هر دو به این موضوع ایمان اورده بودیم که بالاخره اطمینان بی چون و چرای دامبلدور به همه کار دستش داده بود...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات مرگ خوار : " ایوان روزیه "


امروز قلبم شکست! واقعا بودن در گروه مرگ خواران تا کنون که چیزی جز رنج و سختی و درد کشیدن برای من نداشته است. آخر این تمسخرها تا به کی؟ قلب نحیف و روح ضعیف من مگر چقدر طاقت این حرف ها را دارد؟تحملشان سخت است.

از آن سردسته شان ولدی کچل ... اوه نه منظورم ارباب ولدمورت گرفته تا اون بلا با اون رفتار بچگانه و اون جیغ های بنفشش تا اون بلیز بی کار و الاف پرخور که قابل به ذکره که بعد از آنی مونی او جایش را در آشپزخانه پر کرده است و تا همه مرگ خواران در دست انداختن من از هیچ چیز دریغ نمی کنند!
تا جند روز پیش که مرا به خاطر شامپو بودنم استهزا می کردند از آن زمان به بعد هم به خاطر منوی مدیریت!

آخر چه کنم؟ مگر داشتن نقش شامپو در بین مرگ خواران نقش بدی ست؟ شما قضاوت کنید. در بین یک مشت آدم رانده شده از جامعه که تنها ویژگی مفیدشان بودن برای خالی نبودن عریضه ست و صد البته در موقع جنگ های هیچ پشه ای (!) نیستند، منه تحصیل کرده دارای مدرک فرق دکترای" چگونه شامپو باشیم !" آیا بسیار مفیدتر جلوه نمی نمایم؟

خودشان هم معترفند که این من هستم که خانه ریدل را از بوی نامطبوع ناشی از دوری از بهداشت برای مدت طولانی نجات دادم. این که مرا به هنگام انجام وظیفه خطیر کف دستشویی شویی کروشیو می زنند و می خندند به جای تشکر آنهاست؟ یا برای تفریح منوی مدیریت مرا به جای توپ پلاستیکی قرار داده و وسطی بازی می کنند نشانه احترام آنان؟

به مرلین قسم من دیگر نمی دانم که باید با آنان چه کنم! مرلین به فریادم رسد.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
« ولم کن بذار برم! ولم کن! »

دستش را از دستم بیرون کشید. عرق سرد روی پیشانی ام، با گر گرفتن صورتم به پایین چکید. از صدای جیغ هایش میترسیدم ، حالم بد میشد. هنوز آن طرف ایستاده بود. فردی شنل پوش ، صورتش زیر کلاه شنل پوشیده بود. قطرات باران با شدت روی زمین میکوبید. حتی انگار قطره های باران هم دیوانه شده بودند. انگار آنها هم از عصبانیت ، خروشان بودند.

صدای فریادم مدام در غرش رعد خفه می ماند. هنوز میخواستم داد بکشم. صدایم به هیچ کس نمی رسید، این بدتر از شکنجه بود. دستم را بلند کردم، شاید با دراز کردن ِ دستم کسی آنرا بگیرد. کسی کمکم کند. دریغ از حتی یک نگاه! شنل پوش چوبدستی اش را بیرون کشید. از شدت سر درد فقط تاریک روشن ِ حرکت دستش را دیدم، و سفیدی غیر طبیعی پوستش.

« همه چیز تموم شد ، خون آشام ِ پست ! »
« برو به جهنم ! »

هنوز قدرت داشتم تا او را از بین ببرم ، روی دو تا پایم زانو زدم و ایستادم. به سختی تعادلم را حفظ میکردم. پیش دستی کرد، طلسم چرخش را به سویم فرستاد. انگار با این چرخش در هوا، همه ی افکار از مغزم بیرون ریخت. انگار مولکول های هوا موثر ترین دوا برای درمان من بودند... آرام روی زمین افتادم.

کارم تمام بود. چه اهمیتی داشت چه میشد؟ لرزان از جایم تکان خوردم. بالای سرم آمد. با اینکه صورتش معلوم نبود، لبخند کثیفی روی لبانش می دیدم. حس میکردم! از اینکه من را خار ببیند لذت میبرد. داد کشیدم:
« منو بکش! زود باش! »

قهقهه ی خنده را سر داد. از من دور تر شد. با سرم دنبالش کردم. به سمت ِ پایین پله های خانه ی ریدل حرکت میکرد. دو پله مانده بود که اولین پاگرد، برگشت و بالا را نگاه کرد. کلاه شنلش را انداخت... قبل از اینکه بتوانم تعجب ِ خودم را در مغزم خفه کنم، صدای جیغم را بشنوم و هر حرکتی حتی حسی و مغزی انجام دهم ، فریاد کشید :

« آوداکداورا » ....

-----

بلا سرش را از درون قدح بیرون آورد. توی قدح ، قاتل معلوم نبود. نفس نفس میکشید.... از قدح دور شد... جنازه ی مورگانا را دور زد. حالش بد شده بود، این اشتباه بود.

فقط می دوید... شاید دور شدن از آن همه خاطره، برایش بهتر میبود.


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پیرمرد کوته قد آرام آرام در جاده ای دلگیر و به ظاهر بی انتها در حال قدم زدن بود.
سکوت، تنها فرمانروای مطلق محیط دلگیر و خسته کننده آنجا بود و جن با چشمانی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودند بی توجه به محیط پیرامون خود به راه خود ادامه می داد.

ابروان پرپشتش که به شدت در هم گره خورده بود نشان از عمق تفکرات او را می داد.
لرد سیاه ، خانه ریدل ، وفاداری...
نمی توانست کلمات را درک کند. عاجز و ناتوان به نظر می رسید. پشتوانه ای نداشت. او اربابش را رها کرده بود. وفادارای را در زیر پایش پایمال کرده بود.

دستی به ریش پرپشتش کشید و به تفکر ادامه داد.
چگونه ارباب او را خواهد بخشید؟! چگونه دیگر مرگخواران او را در جمع خود برای بار دیگر می پذیرند؟!
نفس عمیقی کشید و جان دوباره ای به شش هایش بخشید. چگونه چهره با جذبه لرد سیاه با دیدن او به چهره ای سرخ و بر افروخته تبدیل خواهد شد؟! چگونه می توانست ظلمی را که در حق مرگ خواران کرده بود جبران کند؟

برای چند لحظه چشمان کم فروغش را بسته نگه داشت و سعی کرد ذهنش را آرام کند.
هنوز دلش هوای جمجه ی زیبا را بر ساعد کوچکش داشت.

می دانست نمی تواند بدون بخشش بار دیگر به چهره مرگ خواران نگاه کند ولی هنوز در تفکرات وی چیزی به نام جبران وجود داشت.
آخرین تفکراتی که هیچ گاه از وی جدا نشدند...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بازتاب شعلهای نارنجی در چشمانش دیده میشد.نگاهش را به آتش دوخته بود و در فکر فرو رفته بود.با این که در اتاق تنها نبود،جز صدای جیز جیز آتش چیز دیگری شنیده نمیشد.در اتاق،چهره های خاموش زیادی در سکوت فرو رفته بودند.لرد مار بزرگش را نوازش کرد و همان طور که به آتش خیره شده بود،خطاب به مرگخوارانش گفت:دوباره اشتباه کردید!اشتباه اینبارتون خیلی بزرگ هست.

صدایی از هیچ کس شنیده نشد.لرد آهی کشید وبا همان صدای سرد و همیشگی ادامه داد:از دستم در رفتن!این اولین باره که این جوری میشه.

لرد از جای خود برخواست و شروع به راه رفتن در طول اتاق کرد:شما گذاشتین در برن!بدون این که حتی سعی کنید بگیرینشون!دوتا بچه بیشتر نبودن جیمز و تد ریموس،یچه اون گرگینه!!
- قربان اوم پسرک گرگین...
- ساکت شو،برده!اون بچه ادم بود وقتی که میخواستین بگیرینش.نکنه میخوای بگی گرگینها وقتی ماه کامل نیستن هم گرگ میشن؟

صدای مالفوی در فریاد لرد خفه شد. لرد نگاهی به مرگخواران کرد.برخی از حاضران نگاهشان را از چشمان سرخ وی برگرداندند.گویا چشمان نفوذی وی وجودشان را درهم میشکست.
- مونتگومری!تو میتونستی بگیریشون.ولی این کارو نکردی.

صدای بم و آرام کسی از زیر یکی از ماسکها شنیده شد.
- یا لرد...من هرکار میتونستم...
- خاموش!به من دروغ نگو،مفلوک! همه ما میدونیم تو چقدر به اون دوتا، خواهر زادهات، علاقه داری!حقت بود میکشتمت...

مرگخوار از پشت جمعیت درامد و جلوی لرد زانو زد:
یا لرد،مجازات منو انجام بدین!من نتونستم...نتونستم کارتون رو انجام بدم...اون دوتا عزیزترینای من هستن!ولی سرپیچی از دستورات شما برام سخته...مجازات رو انجام بدین.

مرگخوار ماسکش را دراورد و برای آخرین بار به مرگخواران نگاه کرد. صورت پیرش از همیشه شکسته تر بود. مونتگومری چشمان خود را بست.لرد اهی کشید و سپس چوبش را از ردا بیرون کشید:
حالا که خودت میخوای...میتونستم ازت استفاده کنم!خداحافظ!

ورد سبز رنگ درست در پیشانی پیرمرد فرود آمد.

سایه لرد مستدام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.