زاخاریاس برای مدتی به فکر فرو رفت...
درون افکار زاخی... ورزشگاه مملو از تماشاگر لس آنجلس لیکرز محل برگزاری مسابقه ی بین تیم های پاس لندن و تیم میزبان،یعنی لس آنجلس لیکرز بود.تماشاچیان پاس با صدای بلند هورا می کشیدند و با به راه انداختن موج مکزیکی،جو ورزشگاه را یک پارچه سبز کرده بودند.در این میان،دو خانم زیبا میان جمعیت دیده می شدند...
(نویسنده: بوقی افکار منحرفی داری ها...
)
این قسمت به دلیل مسائل کوییرلی سانسور شد... اعضای تیم پاس با ابهت وارد زمین بازی شدند و تماشاچیان بی صبرانه برا آنها هورا کشیدند...
بیرون افکار زاخی...-مــــــــــــــــــــــــــــــــــع!
صدای بزو (بر وزن تسو!) باعث شد رشته ی افکار زاخاریاس پاره شود.زاخی نگاهی به اطرافش انداخته و سرش را به نشانه ی موافقت تکان می دهد.آبر که از این حرکت وی خوشحال شده بود،رضایت مندانه گفت:«ایول زاخی!قول میدم جبران کنم جونیور
»
بقیه ی محفلی ها نیز با علامت سر موافقت کردند و به همراه جیمز به سمت خوابگاه خود حرکت کردند.
همان لحظه،خانه ی ریدل ها: ولدمورت با عصبانیت به تلویزیون حمله کرده و آن را به سه قسمت مساوی تقسیم کرده بود.مرگخواران از ترس وی به پشت مبل پناه برده بودند.لردمورت (!) نعره ای زده و بالش را به سمت ایوان پرتاب کرد.سپس با حالت تندی گفت:«باید بریم دنبال اون بز ها و اونا رو به خدمت بگیریم...همین الان!
»
بارتی با حالت محضونانه ای گفت:
-اما....اما...اما بابایی...اونا میزنن ما رو خورد و خمیر می کنن!
-نه تا وقتی که آنتونین رو داریم!
همان شب،چند ساعت بعد: بز ها در خوابگاه مخصوص بازیکنان مشغول استراحت بودند و صدای خر و پفشان هوفصد تا محله را در بر گرفته بود.در میان ای سر و صدا ها،ناگهان در خوابگاه باز شده و سایه ی سیاهی بر سر بز ها ظاهر می شود...
همان لحظه،خوابگاه آبرفورث: آبرفورث در یک ثانیه به صورت اکشن از جای خود بلند شده و ضمن سر دادن جیغی بنفش،محفلی ها را نیز بیدار می کند.وی تنها یک کلمه گفت:«بز ها...»
خوابگاه بز ها: آنتونین دالاهوف بز ها را در یک طرف جمع کرده و آنها را گروگان گرفته است.چند دقیقه بعد آبرفورث و محفلیون خودشان را رساندند و با چشمانی گرد به آنتونین نگاه کردند.
آنتونین قبل از اینکه دیگران چیزی بگویند،شروع کرد به حرف زدن؛
-ها ها ها!گیر افتادین!
و با سر خود به پشت سر ملت اشاره کرد...مرگخوار ها از هر طرف آنها را محاصره کرده بودند.دامبلدور که سعی می کرد جلوی اشک ریختن خود را بگیرد،با لحن تندی خطاب به آنتونین گفت:
-از جون ما و این بز ها چی می خوای؟
صدایی از پشت سر دامبلدور آمد؛
-ها ها ها!
-باب میگم بگو چیه...
آنتونین چاقو را به گردن یکی از بز ها نزدیک کرد و در عوض،بز دست های وی را گاز گرفت.او در حالی که می خواست نشان بدهد دردش نیامده،با حالتی دردناک گفت:«باید به بز ها ما این روش رو یاد بدین!یو ها ها!»
محفلیون نگاهی سرشار از نگرانی به هم انداختند و تا چند دقیقه سخنی نگفتند.سرانجام،بعد از این که ولدمورت چوبدستی خود را بیرون آورد،جیمز با شجاعت جلو آمد...
-باشه...بهشون یاد می دم!
در حالی که محفلیون به شدت تعجب کرده بودند،آنتونین و دیگر مرگخواران خنده ای شیطانی سر داده و جیمز را با خود بردند...