هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۲ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین


....::::باشد كه الف دال پيروز باشد::::....



آ مبريج: مي دونم چي كار كنم ...
اوري: مي خواي چي كار كني ؟
- خب مسلما آپولو هوا نمي كنم .....
- واسسا ببين چه مي كنم .
و جيغي از سر شادي كشيد .

.....................

بق ... روونا در كنار پاي گرابلي كه بر روي جسد بي جان ديدا خم شده بود ظاهر شد .

كارگردان : بوقي ، ويدا كه نمرده . فقط از هوش رفته . مهمترين راه براي به هوش آورن يك شخص هم اشك تمساحه كه در اينجا گرابلي اين نقشو ايفا مي كنه .

- ميدونم ، خواستم دراماتيك شه

گرابلي : روونا اينجا چي كار مي كني ؟
روونا : هيچي پروفسور . داشتم از اينجا ها رد ميشدم گفتم يه سري هم به شما بزنم

ناگهان گرابلي برخاست . گردن گرابلي را چسبيد و او را به ديوار زد .

- فك كردي من بچم ، بچه لاي گچه . بگو بينم . تو داشتي جاسوسي مارو مي كردي مگه نه ! صب كن بينم . حدقه چشات چرا اينقدر بزرگ شده ؟ تو تحت طلسم فرماني مگه نه ؟ آ هاي ... با توام .

- بودم . الان ديگه نيستم .
-هيچ كس نميتونه از زير طلسم فرمان دربره .
-اما هري كه تونس . مي خواس بره تونس ، ولي نتونس . يني خون اون از ما رنگين تره ؟
-خب بابا ، تو رونالدو . قانع شدم .بگو بينم چرا اومدي ؟
- پروفسور . راستش صداي جيغ دخترونه ي آمبريج و صداي جوخه هاش اومد كه به اين سمت مي اومدن . گفتم بيام به شما خبر بدم .
- بابا دمت گرم . بامرام . خب ديگه پر رو نشو . چي ؟ چي گفتي ؟ بچه ها زود باشين ديدا رو ور دارين بريم كه اجل داره سر ميرسه .

-
- زود باشين ديگه .
گرابلي خود دست به كار شد و ديدا را با يك دست بر روي شانه اش انداخت و با دست ديگر...
- كجا با اين عجله ؟

در اين لحظه آمبريج فرياد زد :‌بگيريدشون ...!
اما ديگر نه گرابلي مانده بود ، نه ديدا و نه الف دالي . فقط و فقط يك گرينگوتز مانده بود ،‌ يك فرمانده و ارتش و يك جغد عشق بال و پر كنده ،

گويل : ببينين كي اينجاس ! خب روي جون ؛ ديگه آخر كارته .

مايلها دورتر


گرابلي پلنك :‌ اه . پس روونا كجاس ؟
يكي از اعضا كه فك كنم ديدالوس باشه :‌ ولش كن بابا . اون ديگه به ما خيانت كرده و چسبيده به مرگخوارا .
- نه بابا . تحت طلسم فرمان بودش. اونقدر مقاوت كرده بود كه طلسم شكسته بود .
- يني مي خواي بگي آپارات بلد نبوده .
- نه بابا . روونا يكي از باهوشا بود . فك كنم بر اثر مقاومت زياد نيروش تحليل رفته و نتونسته ب --- آپاراته .
- خب اگه اينجوري باشه ... بايد بريم نجاتش بديم . اما دو نفر دل شكسته با يه جنازه و يه گروه 7 نفره درب و داغون نمي تونن به اونا پاتك بزنن .
- منم همين فكرو دارم . به نظرم بهتره بريم هاگوارتز و تمام اعضاي ارتشو براي نجات روونا از چنگ آقا گرگه سازماندهي كنيم .

ديدالوس با خود فكر مي كرد كه :ارتش كه هيچ وقت بسيج نمي شه .


ادامه دهيد ...


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

پروفسور پومانا اسپراوت old56


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!!!

کراب به طرف دیدا رفت و بندی که که دور کمو دیدا بود بست دیدا از تعجب نگاهی به کراب کرد و گفت:معلومه چی کار می کنی؟ تو که طرف آمبریج بودی

کراب:من می خوام بیام الف دال دیدا من رفتم پیش الف دالیا و جاسوسی کردم و اومدم به آمبریج گفتم منو ببخش دیدا

دیدا:نه تو این کارو نکردی کراب نه؟ شوخی می کنی نه؟ :no:

کراب:چرا دیدا من اینکارو کردم

دیدا: نه تو نباید این کارو می کردی

بعد از در اتاق پروفسور گرابلی و اسپراوت آماندا واردشدن وارد شدن

آماندا تا دید کراب کنار دیداس طلسم به هوشی رو زد و این طلسم به دیدا خورد همه دویدند به طرف دیدا

آماندا:چیزیش که نشده پروفسور نه

پروفسور گرابلی:نه من یه ورد بلد بودم روی طلسم بیهوشی الان از بی هوشی در میاد ولی چیزیش نشده خدا رو شکر

آماندا:

دیدا:پروفسور یه جک بگم

پروفسور گرابلی:چی الان جای جک گفتن نیست که مطمئنی خوبی؟

دیدا:بگم بگم می خندیما

پروفسور گرابلی:بگو بگو

دیدا:یه مرده بدون ماشین میره کارواش ازش می پرسن چرا بدون ماشین اومدی میگه:خونمون نزدیک بود پیاده اومدم

همه:

در نزدیکی صندوق الف دالیا

آمبریج:...


ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۸ ۲۱:۴۰:۲۰

دیدگاه هر کس نشان


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اشد که الف دال پیروز باشد !

کراب میره پیش آمبریج و وقتی دیدش میدوه و زمین رو عین گهواره تکون میده !
آمبریج هم که میفهمه جاسوسش برگشته فوری روشو به طرفش برمیگردونه و جیغ بنفشی میکشه یه طلسم رو بعد کراب با کله میخوره زمین !

آمبریج : بهت گفته بودم در محضر مقدس و پر فیض من هیچوقت ندو ! به همین زودی فراموش کردی !؟
کراب : اما ...
آمبریج : اما بی اما ! بگو ببینم چه خبر !؟
کراب : اما منم ...
آمبریج : گفتم هیچ اما و اگری تو کار نیست کراب !

ولوم آمبریج سیر صعودی داشت ! یعنی از کم به زیاد هی بلند تر میشد و وقتی به کلمه کراب ختم شد کراب یه بار دیگه رو زمین افتاد ! البته این بار خود آمبریج هم افتاد ! چون لرزش ناگهانی و یهویی زمین از صداش رو نتونست تحمل کنه !!!

کراب : اووی ! ببین من بخوام سوسکت کنم ...
آمبریج : ادامه بده ! ببینم چیکار میتونی بکنی !؟
کراب : آخه ...
آمبریج : آخه چی کراااااااااااااااااااااااب !؟ اما و ؟اخه و اگر رو فاکتور بگیر ابله و شیرین مغز !
کراب : بابا میگم اینو اونا داشتن میگفتن ! اونا داشتن میگفتن " من اگه بخوام سوسکت کنم ، نمیتونم ! "

کراب تو دلش خودش رو صد بار لعن و نفرین کرد به خاطر دروغ شاخداری که گفته بود . فقط کافی بود آمبریج به حرفای اون یکی جاسوسش گوش کنه تا بفهمه جمله : اگه من بخوام سوسکت کنم ، نمیتونم " ای در کار نبوده !!!

آمبریج : آها ! که این طور ! خب ادامه بده ! البتته یادته که من با اون یکی جاسوس هم که از تو قابل اعتماد تره مشورتی دارم ... !!!
کراب : ب ب بله ! خب خلاصه ....

و بالاخره کراب اتفاقایی رو که افتاده بود رو برای آمبریج تعریف کرد .

آمبریج دستی به چنه اش به نشانه تفکری غیر عادی میشکه و بعد میگه : به همراه اعضای فداکارم میریم سمت صندوق الف - دال ! تو هم اینجا مواظب اون باش که فرار نکنه !

بعد دستش رو به طرف دیدا نشونه میگیره ! بعدم که غیب میشه !

کراب متفکرانه پاورچین پاورچین به سمت دیدالوس میره . وقتی شناختش داد میزنه : اااا ! این که همونیه که الف - دالیا دنبالش میگردن ! آزادش کنم بره تا شاید دامبل بهم جایزه ای رو بده که آمبریج نداد !!!


تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!!!

ویلهمنا که هنوز داشت از اینور به اون می رفت و گهگاهی هم به دلیل دامن بلندش زمین می خورد به گودریک گفت:خب حالا به نظرت چیکار کنیم؟

گودریک گفت:خب تو میگی که باید یک ساعت پیش بر میگشت...

گودریک که مثل گاراگاه ها دور اتاق را می رفت ادامه داد:ولی حالا برنگشته...خب ما می تونیم بریم به دنبالش و اونو پیدا کنیم.شاید اونو ربوده باشن و شاید هم راهو گم کرده!

ویلهمنا با قیافه ای عصبانی گفت:این شوخی نیست گودریک.من دیدا رو دو ساعت پیش فرستادم بره گرینگوتز و برای الف دال 100 گالیون بیاره ولی حالا نیومده خب این مشکوک نیست.

صدایی آشنا از پشت گفت:شاید رفته شیر بخره!

پروفسور اسپراوت که به دیوار تکیه داده بود و با خنده ای این را گفته بود با دیدن صورت عصبانی پروفسور ویلهمنا گرابلی پلنک ساکت شد.

پروفسور گرابلی پلنک با صدایی محکم گفت:باید بریم دنبالش!اون فرد وقت شناسیه.می دونه اخلاق منو.می دونه من نگران میشم.
اون همیشه سر وقت میرسه به اینجا.

ویلهمنا که کمی آروم تر شده بود گفت:باید بریم دنبالش.شاید اعضاء نامرد جوخه اونو دزدیده باشن.

رو به پروفسور پومانا اسپراوت کرد و گفت:تو برو تمام اعضاء الف دال رو خبر کن.باید بریم دیدالوس رو نجات بدیم.

پروفسور اسپراوت اطاعت کرد و رفت.

در همان هنگام در جایی سرد و تاریک!

در آن اتاق سرد و تاریک شخصی بر روی زمین افتاده بود و دست و پایش را بسته بودند آن شخص کسی نبود جز...

دیدالوس دیگل که تازه به هوش آمده بود دوروبرش را نگاه کرد ودید همه جا تاریک است.اندکی صبر کرد تا چشمانش عادت کند بعد که عادت کرد دوربرش را نگریست و شخصی را دید که بسیار چاق بود و داشت با انگشت اشاره اش مغزش را از دماغش بیرون می کشید!( )

دیدالوس که حالش به هم خورده بود سرش را به سمت دیگری برگردوند و...تا دم سکته رفت و برگشت!

شخصی با قیافه ی قورباغه ای با صورت او چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت و همین عمر باعث شد که دیدالوس تا دم سکته برود و برگردد!

آمبریج گفت:به صندوق ما خوش اومدی!

دیدالوس که تازه زدو خوردش را با اعضاء جوخه رو به یاد آورده بود گفت:ای شیطان میخوای چی کار کنی؟

می خوام کل گروهتون رو با این نقشه نابود کنم...کروشیو...

دیدالوس از درد به خود می پیچید و تا اینکه بعد از دقایقی بی هوش شد...

صدای خنده ی دخترانه ی آمبریج صندوق را فرا گرفت!

در آن هنگام_دم در ساختمان گرینگوتز!

اعضاء الف دال در آنجا دور هم جمع شده بودند و داشتند مشورت می کردند...سرانجام ویلهمنا گفت:می ریم به سمت صندوق الف دال.شاید سرنخی پیدا کردیم.

الف دالی ها یکی پس از دیگری وارد ساختمان شدند...

در همین هنگام جاسوسی که به حرف های آنها گوش می داد و دستش تا مچ تو دماغش بود از ججا بلند شد.

کراب جاسوس به سمت صندوق رفت تا هر چی شنیده بود برای آمبریج تعریف کند!

ادامه دهید و...

باشد که الف دال پیروز باشد رو از یاد نبرید!


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۸ ۱۲:۲۳:۴۴



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
سوژه جدید

باشد که الف دال پیروز باشد

- چی؟ به نظر منم این کار عاقلانه نیست. باید یکیشون رو بیاریم اینجا و بکنیمش تو صندق خودمون. طبق اطلاعاتی که دارم امروز یکیشون میره گرینگوتز.

- آره فکر خوبیه، فقط باید زود به وزارت اطلاع بدیم...باید بگیرنش، اگه بقیه گروهشون هم ازش حمایت کنن. کل گروهشون به اتهام دزدی از گرینگوتز ، میرن آزکابان.

- اما اگه خواستن نجاتش بدن؟

- فکر اونجا رو هم کردم...به این راجتیا نمیتونن، کلی مانع تو راهشونه...کلی تله، نمیتونن.

اتاق ضروریات


- بچه ها آماده این؟ هم رو به اون مجسمه ها...ریداکتو!

ملت: ریداکتو!

- عالی بود، خیلی عالی... برای امروز کافیه، میتونید برید، فقط یکی یکی. دیدا تو یه لحظه صبر کن.

همگی از اتاق خارج شده بودند و فقط ویل و دیدا در اتاق مانده بودند. مجسمه های شکسته همه اتاف رو پر کرده بود و روشنایی پنجره ها اتاق رو پر کرده بود.
- دیدا میخواستم بهت بگم باید بری کوچه دیاگون. پول هم آوردیم، باید از گرینگوتز پول بگیری. 100 گالیون، باشه؟

- باشه حتما، امروز بعد از ظهر بر میگردم. فعلا

ویل امروز کلاس داشت و بعد از تدریسش که به اتاقش برگشت به ساعتش نگاه کرد. ساعت نه و نیم شب شده بود. سعی کرد دنبال دیدا بگردد. قرار بود وقتی برگشت، به ویل خبر بده. اما...

ویل سریع از اتاقش خارج شد و طبق معمول یکی دوبار به خاطر دامن بلندش زمین خورد و لنگان لنگان راه میرفت.
- گودریک...گودریک، دیدا رو ندیدی؟

- از ظهر که رفته دیگه بر نگشته.

- برنگشته؟


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
تدی رو مبل مخصوص خودش ولو شده بود. مشت محکمی روی دسته ی مبل ارغوانی رنگش زد. کتابخانه بزرگ مقابلش کنار رفت و مانیتور بنای شفاف LCD و تخت به اندازه 400 اینچ در مقابل دیدگان تدی نمایان شد که با ذوق دست در زیر مبل کرد و کنترلی را بیرون کشید که از چهار جهت با چسب نواری باندپیچی شده بود.

ملت:
با خوشحالی کنترل را نشون اعضای گروه داد که مشغول نوشتن نظراتشون روی برگه هایی که جیمز داده بود، بودند.

- کنترل رو ببینید...جای گازهای منه ها...

و با شادمانی کنترل را مقابل مانیتور گرفت و جادوگر T.V را انتخاب کرد. جیمز جیغ کوتاهی کشید و به میان اعضای گروه آمد و گفت:

- منظور تدی این بود که اگه نظراتتون رو درست نگین، مثه کنترل گاز گرفته میشین؟! روشنه ؟!

صدای اعتراض اعضای گروه به جهت خشونت و اجبار گرگینه صورتی بلند شد. بلاتریکس بی هدف به در و دیوار سرسرای خانه کروشیو می فرستاد( در این بین تعداد زیادی مگس در هوا شکنجه و شهید شدند. ) . گلگومات نعره می کشید و رقیب می طلبید. دایی مونتی هشت مار را به دور گردن خود می پیچد و اقدام به خودکشی و خفه کردن خود می کرد. مورگانا به زبان سواهیلی (قبیله ای | احتمالا متعلق به آوالان) فریاد میزد. پیتر پتی گرو هم در تله موش گیر کرده بود و زوزه می کشید.

جیمز: ساکـــت ! جیـــــــــــغ

با جیغ گوشخراش جیمز سکوت بر سرسرا حاکم شد و جیغ گوشخراش جیمز همچنان طنین می انداخت. تدی در حالیکه حرف جیغ جیمز را تایید می کرد، کنترل را بالا آورد و صدای T.V را بلند تر کرد. رویش را به سمت جیمز کرد و گفت:

- بنویس ! ارزش پولاست !

اسامی و شماره هایی روی صفحه مانیتور نقش می بستند و جیمز به مناسب هر یک کلمه نوشتن با قلم پر روی دیوار جیغ کوتاهی می کشید. بلاخره تدی لبخند پیروزمندانه ای زد و جیمز با تکه جیغی تایید کرد. تدی از روی مبل بلند شد و با هدایت چوبدستی اش مبل را به درون صفحه مانیتور پرتاب کرد. تکه های خرد شده ی شیشه ی مانیتور مانند رحمت الهی نازل می شدند و مجسمه های پیرامون سرسرا را سیراب می کردند.

بلاتریکس: ملت سر گنج نشستن ؟! یه کم بدین به من، فک کنم هر روز یکی می ترکونی و خرد میکنی؟! به منم بده، پول ندارم واسه عروسی برم آرایشگاه !

تدی در حالیکه به دیواری نزدیک می شد که جیمز روی آن یاداشت می کرد لبخندی به بلا زد و گفت:

- عقل رو به کار بندازین ! نظرات خوب بدین تا پول بیشتر از سرقت گیرتون بیاد ! خب توجه ! توجه ! پولامون رو به چی Change کنیم ؟! دلار: 2 گالیون . یورو: 1.5 گالیون . پوند: 0.5 گالیون. ریال: 3.5 گالیون ؟! ریال خوبه ؟!

دایی مونتی گلوی یکی از مارهایش را گرفت و محکم فشار داد. همراه با مارش نعره ای کشید. زهر مار در مقابل تدی روی زمین می ریخت. با خشم گفت:

- اصلا پولی داریم که تبدیلش کنیم؟! هر وقت گیرمون اومد بعدش !

تدی: آخه جهان در حال تحوله ! پرزیدنت Ahmadinejad رفته سازمان ملل ! میمون با این حرکتش گرون شده! قیمت پولا دائما تغییر میکنه !

جیمز جیغ کوتاهی کشید و شروع به جمع آوری برگه ها کرد و در حالیکه برگه را از هر کسی می گرفت، با جیغی در دم گوش، وی را روانه خانه اش می ساخت. چشمان جیمز و تدی از حدقه بیرون زده بودند و به نوشته های روی برگه پیشنهاد خیره مانده بودند. کلمات خودنمایی می کردند:

وسایل مورد نیاز: نیم کیلو پنیر برای پیتر – مترجم برای مورگانا( خواهشا جناب چلنگر مسلط به زبان قبایل آوالان)- یونجه و شبدر برای گلگومات – چوبدستی اضافی جهت کروشیوهای بیشتر برای بلاتریکس. مرلینگاه سیار برای همه !

جیمز: بودجه بده تدی ! من پولمو دادم واسه کلکسیون یویوهام ! گفته باشم !

و به سمت دیاگون گام برداشتند و اقدام به خریداری وسایل مورد نیاز می کردند. خورشید غروب می کرد و به همین مناسبت جیمز جیغ می کشید. سایر اعضا خود را تا یکشنبه شب آماده می کردند و در مسجد جامع دیاگون مشغول راز و نیاز و دعا بودند.


یکشنبه شب - ساعت 9

درب خانه به هفت- هشت مشت پشت سر هم به صدا در آمد...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۲ ۱۸:۰۴:۵۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
صبح روز بعد

صدای خر و پف میهمانان، 4 ستون خانه را به لرزه می انداخت. نور خورشید از لابلای پرده های نیمه باز راهش را به درون ساختمان می گشود و خود را درست روی چشمان بسته گروه گرگینه صورتی می انداخت. مورگانا غلتی زد و پتو را روی سرش کشید و زیر لب غر غر کنان و با لحنی نا مفهوم گفت:

- می یانوآ نوی نام...

یلاتریکس که تقریبا بیدار بود، ابرویی بالا انداخت و با تعجب به حرف زدن مورگانا در خواب، اونم به این زبان عجیب و غریب گوش داد و در نهایت به این نتیجه رسید که ملکه داره به زبان محلی آوالان حرف میزنه

گلگومات هم مثل یک بچه غول نانازی و دوست داشتنی کل سرسرای اصلی را اشغال کرده بود و خواب های غولی میدید. پیتر هم یه سوراخ موش پیدا کرده بود و سر جای خودش جیر جیر میکرد. دائی مونتی هم دور مارش ( یا مارش دور اون) چمباتمه زده بود و خواب خزنده های دوران ما قبل تاریخ رو می دید ( اینو از روی لبخندی که روی لبش بود فهمیدم! ).

- یه کم ملایم فقط، ممکنه توی خواب سکته کنن!

تدی اینو گفت و با نگرانی دستاش رو گذاشت روی گوشهاش و با چشمان نیمه باز به جیمز خیره شد.

-جـــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

مورگانا که دونه دونه ی موهای میزانپیلی شده اش روی سرش سیخ شده بود، فریاد زد:
- اون از شب که انقدر خندیدی نذاشتی بخوابی، اینم از صبحت! من اصلا استعفا میدم!!

بلاتریکس که هنوز تحت تاثیر کروشیویی بود که به خاطر واکنش به جیغ جیمز ناخودآگاه به خودش زده بود، گفت:
- راست میگه! این جریان قهقهه های دیشبت چی بود؟

تدی به جای جیمز جواب داد:
- یکی روی جیمز ظاهرا طلسم خنده اجرا کرده بود که البته خوب میدونیم کی بود. خودم باطلش کردم!

- کی بود؟

- به پست قبلی مراجعه شود!!!

جیمز در حالی که کاغذهایی رو بین افراد تقسیم میکرد، توضیح داد:
- یکشنبه ی بعد روزیه که میخوایم به بانک دستبرد بزنیم. هر چیزی که فکر میکنید برای عملیات لازمه رو روی این کاغذ یادداشت کنید. هر پیشنهادی هم دارید بنویسید و بعد در موردش بحث میکنیم.

- هر چیزی؟
- بله پیتر، هر چیزی.
- خب به نظرم یه مرلینگاه سیار باهامون باشه خوبه.
- جــــــــــــــــــــــــــــــان؟

دست گلگو با هوا پرتاب شد.

- گلگو سوات نداشت!
- خب تو فکرتو به دایی بگو، اون برات مینویسه.
- فکر چی بود؟

ملت!!!!

و جیمز با خودش اندیشید که کاری که در پیش دارد از آنچه پیش بینی میکرد خیلی سخت تر خواهد بود!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۲ ۱۶:۱۹:۱۶
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۲ ۱۶:۴۵:۲۰

تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بلاتريكس درحالی كه به صحبت های جيمز گوش می كرد خودش را جمع و جور تر كرد. مورگانا خميازه ی بلندی كشيد و گفت:
-جيمز، منظورت از تهيه ی وسايل چيه؟

جيمز به مورگانا خيره شد. گويی اين سوال برايش طنز آميز بود. بدون آنكه چيزی بگويد قهقهه زد:
-قاه قاه قاه

مونتگومری گفت:
-فكر كنم سوال كردن از جيمز فعلا بی فايده باشه. فردا صبح ازش می پرسيم. برای اينكه قهقهه اش خفه بشه يكی برداره اينو ببره تو اتاق خوابش.

پيتر بلند شد و محكم و بلند بر روی زمين مرمرين گام برداشت. يقه ی جيمز را گرفت و سعی كرد او را به سمت اتاق خوابش هدايت كند. در اين ميان جيمز درحالی كه قهقهه می زد گفت:
-پيتر، قاه قاه، بگو دوچرخه

پيتر با عصبانيت جيمز را نگريست و گفت:
-دوچرخه

-سيبيل بابات می چرخه، قاه قاه قاه

در همين زمان دست پيتر به گلدان قديمی و زيبايی خورد و موجب شد آن بر روی زمين بيفتد و بشكند. مورگانا به آرامی چوبدستيش را درآورد و گفت:
-ريپارو.

همان اتفاقی كه پيش بينی می شد افتاد و گلدان به شكل اولش برگشت. پيتر با عصبانيت جيمز را به دنبال خودش كشيد...

نيم ساعت بعد:

پيتر روی مبل خوابيده بود و خر و پف می كرد. صدای قاه قاه جيمز و خر و پف او فضای اتاق را پر كرده بود. مورگانا بقيه ی افراد را نگاه كرد. آنها نيز خوابيده بودند. مورگانا به خودش گفت:
-تو اين سر و صدا چه طوری می شه خوابيد؟

-قاه قاه قاه

-واقعا چه طوری بخوابم؟

-قاه قاه قاه



Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید(طنز):

صدای پاقی سکوت کوچه را درهم شکست. مرد شنل پوش که تازه ظاهر شده بود بدون از دست دادن وقت بسوی انتهای کوچه براه افتاد.حاشیه سمت چپ خیابان را بوته ای کوتاه تمشک فرا گرفته بود و سمت راست گلهای پژمرده ای دیده میشدند.مرد با قدمهای بلند بسوی خانه اربابی رفت.


داخل خانه


وی به آرامی وارد شد. راهرو دراز و کم نور عمارت پوشیده از سنگ مر مر بود.فرد راهرو را طی کرده و وارد سالن بزرگی شد.سالن پذیرایی،همچون سایر خانه زیبا و مجلل بود.کف سالن را فرش نفیسی گرفته بود و بر روی فرش،مبل و مان اربابی خودنمائیی میکرد.در سالن،صورتهای ناشناس زیادی دیده میشد.وی بدون
گفتن چیزی بر روی نزدیکترین مبل نشست. صدای خش خش شومینه تنهاصدایی بود که شنیده میشد.ناگهان،در سنگین و بزرگ سرسرا باز شد و با بازشدن در،تمامی سر ها بسوی آن بازگشتند.دو پسر نچندان قدبلند،که صورتشان برای همه آشنا بود وارد شدند.پسر اول،که موی صورتی و نامرتبش بر روی صورتش ریخته بود پیپ صورتی رنگی را در دهان گذاشته بود و با لبخندی به آنها خیره شده بود.پسر دوم،لباس خواب گرانی برتن داشته و دمپاییهای خانگی آبی رنگ بپا داشت.تد نگاهی به جمعیت کرد و با خوشحالی گفت:
عزیزان من!همگی خوش اومدید.از چپ به راست معرفی میکنم.دوشیزه مورگانا لی فای،دوشیزه بلاتريكس لسترنج،دیو گلگومات،دائی مونتگومری مونتگومری و سر پیتر پتیگرو.

هر کس با شنیدن اسم خود، خود را جمع و جور کرده و ساف تر نشست. تد کمی صبر کرد و با نگاهش به برادرش جیمز خیره شد.جیمز پیپ اسباب بازی را از دهان دراورد و گفت:
عزیزان،ما همه این جا جمع شدیم که یک کار بسیار بزرگ و سوددار رو انجام بدیم.یک کاری که کلی پول توشه.

جیمز مکثی کرد و شروع به راه رفتن در درازای پذرایی کرد.
شما همتون برای کارهایی که بلدید انتخاب شدید.دوشیزه لی فای برای قدرت جادوشون،دوشیزه بلاتریکس برای جادوی سیاشون،گلگومات برای قدرتش،دائیی مونتی برای قدرت بیل زنیشون و پیتر برای انیماگوس بودنش(جانور نما).کار بزرگ ما،دزدی از بانک جادوگران،گرینگوتز هست!

با شنیدن این،همهمه ای میان حاضرین افتاد.جیمز لبخندی زد و ادامه داد:
گروه گرگینه صورتی میخواد این کارش روهم بدون مشکل انجام بده...ما همه باهم میتونیم بانک رو بزنیم!البته اول باید نقششو بکشیم،وسایلش رو بخریم و بعد بریم دزدی...


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۲۲:۳۸:۲۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
همانطور که به سمت وزارتخونه می رفتند به یکدیگر می خورند و گیم اور می شوند .


از دید دوربین : Game over


همه ی آن ها روی زمین افتاده بودند و از عصبانیت زمین را چنگ می زدند . همانطور با عصبانیت از زمین بلند شدند و به یک دیگر نگاه کردند .

همه چوب دستی های خود را در آورده و هر کس وردی را ادا کرد ...

صدای ناله ی آن ها به گوش همه رسید ، اما این ناله از درد طلسم ها نبود ، از درد این بود که به یاد آورده بودند که حتی از فشفشه هم کمترند ... :angel:


از دید سوم شخص که از وسط به دو طرف تسلط داشت

محفلی ها در سمت راست قرار داشتند و مرگ خواران در سمت چپ .


از مرگ خواران یکی جلو آمد و شروع به صحبت کرد :

- آخه کجاتون رو بزنیم که دردتون نیاد ؟

مرگ خواران :

- آخه ما که بهتون بخوریم می شکنید ...

مرگ خواران :

- شما برید مسواکتون رو بزنید ... :brush:

مرگ خوار ها شروع به مسخره کردن محفلی ها کردند و مرگ خوار نیز به عقب برگشت .

دامبلدور با عصبانیت رو به جیمز کرد و او را به جلو فرا خواند . جیمز با اعتماد به نفس خاصی به جلو رفت و شروع کرد :


- آخه شما که شعور ندارید بفهمید مسواک خوبه چی بهتون بگیم ؟

محفلی ها : ها ها ها دوووووووووووووووووووود


- من خودم دو سال در شهر بودم و کلی هم ورزش رزمی دوره دیدم . دو تا بکیک بزنم که می میرید ...

محفلی ها : ها ها ها دوووووووووود


- بذارید یه فحشم بدم دلم خنک شه :
دوووووووووووووووود کشا ...

صدای خنده ی محفلی ها همه جا را فرا گرفت


مرگ خواران : هیییییییییییییییییییییی
بی ادب


محفلی هل در این نبرد پیروز شده بودند و از شادی جیغ های مکرر می زدند و مرگ خواران را مسخره می کردند .


مرگ خواره ها روی زمین نشستند و آواز گریه را سر دادند ...


خفه شید ...

این صدای ولدمورت خطاب به یارانش بود ...

- بسه دیگه . گریه نداره . اگه اینجوری باشه که من باید تا حالا صد بار خود کشی کرده باشم که هی از یه بچه شکست می خورم ...


در همین گیر و دار که ولدمورت مشغول صحبت با یارانش بود محفلی ها از موقعیت سوء استفاده کردند و به سمت وزارتخونه رفتند تا زودتر برسند ...


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۷ ۱۰:۴۷:۱۴
ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۷ ۱۱:۳۹:۱۸

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.