هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه سوژه:
مدیر تازه انتخاب شده، ایوان روزیه، بدلیل نامشخصی از دست مدیران،که به دنبال وی هستند، فرار کرده و بر اثر برخورد سیم سرور مدیران بطور وخیمی زخمی شده و به سنت مانگو رفته. در سنت مانگو، بلیز زابینی که دوست قدیمی ایوان بوده وی را پیدا کرده و تصمیم به کمک کردنِ ایوان میگریه. بلیز ایوان رو پیش گراپ میبره و از اون درخواست کمک برای عمل کردن ایوان میکنه. گراپ هم اون دوتارو به یکی از دوستاش، که دکتر هست، معرفی میکنه تا ایوان عمل بشه. از طرف دیگر، مدیران که بوسیله نیروهای مخوف نوشابه ای رد ایوان رو پیدا کرده بودند، تصمیم میگیرن که یک پرستار رو(که از خودشون هست) به سنت مانگو بفرستن تا ایوان رو مخفیانه براشون بدزده. پرستار هم کسی نیست جز پرفسور کوییرل.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
چند ساعت بعد، اتاق گراپ

صدای زوزه گراپ تمامی ساختمان را فرا گرفته بود. کف اتاقش را لایه نازکی از آب پوشانده بود. هاگرید که با چشمانی گشاد به برادر گریان خود نگاه میکرد، با لحن دلسوزانه ای گفت: موبینی کاکا؟ من بر سرت حق پدری دارم.میگم بیا و یک دستی هم بر کله ما بکش و این ایوان و بلیز رو یک عملی چیزی بکن.
گراپ اشکهای خود را از گونهای بزرگ خود پاک نمود و به برادر خود نگریست: هووو کاکا، گراپ ندونست چرا یک دفیی این جوری احساساتی شد! به خواهر چیزی نگیا،کاکا! گراپ هرکاری بشه کرد این دو نکبت رو نجات داد. گراپ خودش یک دوست دکتر در سنت مانگو داشت که مدتها بود که با هم دوست بودند و تا حالا چند بار گراپی جون اون رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم گراپی خواهر هوکی رو راضی کرده بود تا با اون دوست گراپی بیرون برود پس انصافا گراپی حق پدری بر سر اون دوست داشت. اون دوست الان باید جبران کرد.گراپی ندونست چرا یهویی اینقدر احساساتی شد و گریه کرد. گراپی معمولا هیچ وقت گریه نکرد، ولی الان ندونست چرا هی اشک از چشم گراپی اومد!
هاگرید صورت خود را کمی غمگین نشان داد و پیاز بزرگی را که پشت خود پنهان کرده بود را محکم تر از قبل فشرد: آره، من هم نمیدونم. کاکا، سریع برو پیش این دوستت و کارهارو ردیف کن. من هم میرم ایوان و بلیز رو میارم.

نقطه ای دیگر

صدار فریاد فردی در فضا پیچیده بود. آسمان، همچون پستهای قبل همچنان سیاه بود و ابر های سیاه سرتاسر قلعه مدیریت را فرا رفته بودند. در داخل قلعه، صدای فرد، که همگان را بیاد آتشفشان میانداخت استخوان همه را به لرزه می انداخت. کوییرل عمامه خود را محکم تر از قبل فشرد و من من کنان گفت: آخه چرا من....چرا من باید برم؟من کلی تا الان به پاتون نشستم.کلی این قلعه رو تمیز کردم، دستم از اینجا تا اونجا سوخته، کلی آرشام رو کتک زدم...حالا چرا من برم؟
صدا باری دیگر، فریاد کشان گفت: ساکت! تو باید افتخار کنی که اینجا، کنار کسی که یک زمان آبدارچی زوپس بوده خدمت میکنی! حالا هم ما برات ماموریتی در نظر گرفتیم. تو یکم آرایش میکنی و بجای یک پرستار میری سنت مانگو! اگر این ایوان عملی چیزی داشت بعنوان پرستار میری تو اتاق عمل و ایوان رو برای ما سالم میاری! نکنه میخوای عمامه رو ازت پس بگیرم،هان؟
کوییرل که گویا از قبل هم بیشتر ترسیده بود، گفت:
نه نه...هرچی دلت میخواد ببر، عمامه رو با خودت نبر.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۹:۴۳ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

هودراد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
اتشفشان:آفرین انیت خیلی نقشه ی زیرکانه ای بود ، حقا که مدیر مدبری هستی
بارون:قربان میگم بهتر نیست 70 گردان 7000 هزار نفری از ممد هامون رو بفرستیم تا سنت مانگ گو رو به خاک و خون بکشونن و سوژه مورد نظر رو هم از بین ببرن ؟! ... فکر نمیکنم اینقدر حاشیه پردازی و نقشه کشی لازم باشه ها ، نیم ساعته کار تموم میشه.

اتشفشان:نه .. نه این نقشه ای که گفتی اصلا خشونت کافی نداره ، همون نقشه انیت خیلی حالش بیشتره.
بارون:قربان نظرتون چیه ، لشکر غول ها رو آزاد کنیم تا کل شهرو تخریب کنن ، دل و روده ی مردم رو بیرون بریزن ، چشم هاشونو از توی کاسه درارن ، حمام خون راه بیفته و در این بین یه سری هم به سنت مانگو بزنن و سوژه مورد نظرو برای همیشه به تاریخ بفرستند.

اتشفشان:بارون این نقشه های اماتور چیه اخیرا میکشی ، اصلا هیجان ندارند ، یه کم از انیتا یاد بگیر.
بارون:قربان .. قربان .. شاید بهتره باشه ارتش اژدها ها رو آزاد کنیم ، تا کل شهرو به اتیش بکشند ، زن و بچه های مردم رو کباب کنند و سوژه مورد نظرم هم سوخاری شده تقدیم شما کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟

اتشفشان:بارون دیگه داری حوصله مو سر میبری ، این نقشه های تو بیشتر به درد قصه های دم خواب کوییرل میخوره ... حالا هم بهتره به انیتا کمک کنی تا نقشه شو عملی کنه.

بارون با عصبانیت از تالار ارج میشه و در حالی که ادای انیتا رو در میاره تکرار میکنه : با توجه به اینکه سوژه الان زخمیه و احتمالا تو سنت مانگو بستری شده، باید یه شفادهنده یا درمانگر جذاب گیر بیاریم و به سوژه مورد نظر نزدیک کنیم. کسی که بشه کاندید وزارت کردش و... و بردش توی ستادش و بعد... (پچ پچ پچ پچ ) ... واقعا چه نقشه هوشمندانه ای.

.............
.............
.............

از اون طرف گراوپ در حال عربده کشیدن و مشت و لگد زدن توی سر بلیز زابینی هست.
گراوپ:بلیز خیلی ادمه کثیفی بود ، وایتکس رو از گراوپ قبول نکرد ، بلیز خواست گراوپ همیشه زیر منتش بود .
بعد از چند دقیقه جسد خونین بلیز ، در کنار جسد خونین ایوان میفته و چند نفر هم میان میگنن .. کشتنش .. کشتنش .. تا جو لازم را بدند و گراوپ هم به سر کارش برمیگرده.
از اون طرف هم هاگرید همینجور کشکی وارد بیمارستان میشه و شلوغی دم اتاق عمل توجهشو جلب میکنه.
هاگرید: ااا این که بلیزه ...
هاگرید شونه های بلیز رو میگیره و به شدت تکون میده : داداش بلیز .. کی این بَلا رو سرت اورده ؟! به من بگو .. من این زخمو میشناسم .. تنها گراوپیه که میتونه همچین زخمی ایجاد کنه ... حرف بزن .. حرف بزن.
هاگرید که جوونیشم پخی نبوده .. زیاد جوش و خروش نمیگیرتش ، اما تصمیم میگیره رفاقتی بلیز رو ببره اتاق عمل و ایوان هم این وسط به طور کلی میره به حاشیه .
هاگرید نگاهی به صف طویل میندازه و کمی نا امید میشه اما بعد یادش میاد گراوپی مسئول اینجاست و ناگهان فکری به ذهنش میرسه، او و گراوپی مدتها بود که با هم برادر بودند و تا حالا چند بار او جون گراوپی رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم خواهر خودشون رو راضی کرده بود تا با گراوپی بیرون برود پس انصافا او حق پدری بر گردن گراوپی داشت.. پس حالا وقت جبران بود ...



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۷ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آتشفشان قل قلی می کنه و یه کم مادۀ مذاب از گوشۀ لب و لوچه ش بیرون می ریزه. با غرولند میگه:
- اونا که هنوز تو کف هویت کریچرم موندن باو! نمیشه باهاشون کاری کرد.

آنتونین که جوگیر ابهت آتشفشان شده با ترس و لرز میگه:
- از مرگخوارا کمک بگیریم قربان؟

- سااااکیــــــــــــــــــــــت! (ک. ر. ب. پایینی :دی) مگه سوژه مرگخوار نیس؟ راستی تو خودتم که مرگخواری! ای خائن. تو در انتصاب تحمیلی سوژه دست داشتی؟

آنتونین که می فهمه لو رفته، فورا کوییرلو از بغلش پرت می کنه پایین و در میره. آتشفشان یه تُف دیگه از دهنش میندازه بیرون:
- بگیرینش!

بارون و کوییرل می دوئن طرف در که آنتونین رو بگیرن که هر دو لنگۀ در باز میشن و هرکدوم یکی از این دو تن رو مورد اصابت قرار میدن. آتشفشان یه جرقه از خودش ول می کنه و ملت می بینن که آنیت و استر کل تو کل هم (ک. ر. ب. ناظر فعلی ) از در میان تو. وقتی آتفشان رو در حال جرقه و جوش و خروش می بینن و متوجه میشن که کوییرل و بارون هم همون گوشه موشه ها لهیدن، کل تو کل بودن رو فراموش می کنن. استر با ترس و لرز میگه:
- ات... اتفاقی... اف... افتاده قربان؟

- سااااکیــــــــــــــــــــــت! یعنی نمی دونین یه مرگخوار بوقی رو این کاربرای نمک نشناس بهمون قالبیدن؟ این همکارای بی عرضه تونم نتونستن نفله کننش و طرف در رفته.

آنیت با بی خیالی پیشنهاد میده:
- من می دونم چطوری میشه نابودش کرد.

- بنال دیه!

- با توجه به اینکه سوژه الان زخمیه و احتمالا تو سنت مانگو بستری شده، باید یه شفادهنده یا درمانگر جذاب گیر بیاریم و به سوژه مورد نظر نزدیک کنیم. کسی که بشه کاندید وزارت کردش و... و بردش توی ستادش و بعد... (پچ پچ پچ پچ )

کمی بعد - سنت مانگو

- گراوپی بلیز رو فراموش نکرد. بلیز مث پدر بود برای گراوپی.

- خوب حالا باید محبتامو جبران کنی یه جوری دیگه.

- اگه گراوپی الان محبت بلیز رو جبران کرد، دیگه به بلیز بدهکار نبود؟

- نه... نه... حالا هرچه زودتر...

- گراوپی فهمید الان بلیز به شدت محتاج و بدبخت بود و لَنگ یه چیکه وایتکس بود. گراوپی به بلیز وایتکس داد و دیگه بدهی ای به بلیز نداشت.

-


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۲:۱۷:۰۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۲:۲۲:۴۱


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سوژه جدید

مردی شنل پوش با ظاهری خمیده در حالی که عصایی بلند و در هم تنیده در دست داره به میز منشی نزدیک میشه.

بلیز: سلام خانم وایتکس فروشی؟
منشی: نخیر آقا اینجا بیمارستان سنت مانگوئه!
بلیز: اه چه بد! یعنی شما نمیدونید کجا وایتکس میفروشن؟
منشی: نـــــــــــــــــــه!
بلیز یک خودکار از تو جیبش درمیاره:
- راستیتش خانم چندی پیش من یک تاپیک تحت عنوان مانند یک سفید اصیل بنویسید دیدم ولی از اونجایی که من هرگز نمیتونم مثل یک سفید اصیل بنویسم و نهایتا خاکستری مینویسم فکر کردم شاید توی جوهر خودکارم وایتکس بریزم نتیجه بده .. شما نظری ندارید؟

منشی: نخیر آقا اشتباه اومدید ... اینجا بیمارستانه و ما فقط خدمات درمانی میدیم!
بلیز: آها ... یعنی دقیقا اینجا چی کار میکنید آیا وایتکسم جزو خدمات درمانیتون هست و اینکه کلا چجوریاست؟
منشی: هیچی اینجا فقط آدمای دیوونه روانی ناقص و معیوب رو میارن تا ما درمانشون کنیم و ضمنا وایتکسم نداریم ...
بلیز: ایول اتفاقا منم یک آدم دیوونه روانی هستم ... فکر میکنید اگر بعد از اینکه مشکل وایتکسمو حل کردم، اینجا بستری شم چند روزه خوب میشم؟!
منشی

در همون لحظه آشوبی در جلوی درب ورودی بیمارستان شکل میگیره و بلافاصله در باز میشه و عده ای شفادهنده درحالی که مشغول هول دادن یک برانکارد هستند وارد میشند ...

- جراح رو خبر کنید ... این مرد داره میمیره ...
- کشتنــــــــــــــــــــــــــــش!
- دکتر بوق ممد سریعا به بخش اطلاعات ...
- نفس نمیکشه .. تنفس مصنوعی بدید!
- کشتنـــــــــــــــــــــش!
- آقا فقط تنفس مصنوعی بدید چه وضعشه .. اینجوری که بدتر داره خفه میشه.. ساحره های محترم صف رو رعایت کنن! اه اصلا نخواستم برید کنار ....
- نشنیدید چی گفتم؟ کشتنـــــــــــــــــــــش! (جو دادن)

بلیز در این لحظه ماجرای وایتکس رو موقتا فراموش میکنه و در حالی که با هول دادن راهشو باز میکنه به برانکارد نزدیک میشه و به پیکر آغشته به خون و زخم مهلکی که از فرق سر تا قوزک پای طرف کشیده شده نگاهی می اندازه و ناگهان سرجایش میخکوب میشه چرا که هم جای زخم و هم فرد مضروب به شکل مشکوکی آشنا میزدن ...

بلیز: داداش ایوان ... کی این بَلا رو سرت آورده؟ بهم بگو ... من این زخمو میشناسم! تنها یک سیم سِروِر میتونه چنین زخم پلیدی رو از خودش برجا بذاره! کی اینکار رو باهات کرده؟ حرف بزن ... حرف بزن ...

با گفتن جملات آخر همهمه مبهمی در سالن میپیچه و ترس و وحشت به جان جادوگران و جادوگردوستان همیشه حاضر در صحنه می افته ... همون لحظه دکتر بوق ممد از راه میرسه ...

- چی شده؟ جادوگران و ساحران محترم لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنید ... چیزی نیست چیزی نیست ... فقط یک خراشه که.....
- بوووووووووووووم (صدای برخورد دکتر با زمین)
بلندگوی بیمارستان: متاسفانه دکتر بوق ممد از هوش رفت ... از جادوگران محترم خواهشمندم مراقب باشن دکتر رو زیر پای خود له نکنن ....

در این بین بلیز که ناگهان احساس میکنه جوش و خروش دوران جوونی در وجودش دمیده چوب جادوییشو از جورابش میکشه بیرون و چند جرقه جادویی در هوا ایجاد میکنه ...
- راهو باز کنید ... من باید هرچه زودتر این فرد رو به اتاق عمل برسونم ...

چند لحظه بعد

صف طویلی در جلوی درب اتاق عمل تشکیل شده و همه منتظرن تا نوبتشون برسه تا عمل بشند .... بلیز ابتدا به نفر عقبیش نگاهی میندازه که سرش در داخل آرواره های یک بچه تسترال گیر کرده و کورکورانه دستو پا میزنه و سپس به نفر جلویی خودش نگاه میکنه که فک پایینش به کلی کنده شده و با این حال بدون توجه به آبی که از سر و صورتش سرریز میشه با تلاشی بی وقفه اصرار داره بازم با لیوان آب بخوره ...
بلیز: ببخشید آقا شما احیانا هنگام مراجعه به اینجا سر راهتون وایتکس فروشی چیزی ندیدید؟
فرد جلویی: ای ای اوی ای اییی ....
بلیز!!!!!

ناگهان صدای جیغ و شیونی به گوش میرسه و به دنبالش درب اتاق عمل باز میشه و پیکری که با پارچه روشو پوشونده بودن رو با برانکارد خارج میکنند در این بین پرستار عظیمی در جلوی در ظاهر میشه و بلیز صدای گراوپی رو تشخیص میده که روبه جمعیت فریاد میکشه:
- شماره 453 ....
بلیز با ناامیدی به شماره خودش روی برگه خودش نگاهی میندازه و شماره 2013 رو میخونه .... ناگهان فکری به ذهنش میرسه، او و گراوپی مدتها بود که با هم دوستی دیرینه ای داشتند و تا حالا چند بار او جون گراوپی رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم خواهر وینکی رو راضی کرده بود تا با گراوپی بیرون برود پس انصافا او حق پدری بر گردن گراوپی داشت.. پس حالا وقت جبران بود ...

همون لحظه نقطه ای دیگر

مکان: پشت دیوارهایی بلند و سیاه در قلعه ای تاریک و دور افتاده، جایی که آسمان همیشه پوشیده از ابر های سیاه و قرمز است و از آنها بارانی به رنگ قیر میبارد ....

- هوووووووووووووووهاهاها!
با این قهقهه کوییرلو آنتونی بیش از پیش همدیگر رو بغل میکنند و میلرزند!
صدایی از اعماق یک آتشفشان: حرفهای نو میشنوم! دموکراسی! حقوق کابران! مدیر مردمی ایفای نقش!!!! حق رای ... چشمم روشن ...
آنتونی: ار.. ار... ارباب.... م...ما...ما ... م...م....مخالف...ب... بودیم! به جان خودم....
- سااااکیــــــــــــــــــــــت! حیف نون ها! پس شما اونجا چه غلطی میکردید!
کوییرل: ارباب سعی کردیم ... اما کاربران معترض عده شون زیاد بود و حتی با ماشین آبپاشم متفرق نشدن ... ما مجبور شدیم موافقت کنیم ...
-ساااکیــــــــــــــــــــت بی عرضه ها! حالا هدف رو سربه نیستش کردید یا نه ...

سکوت بر فضا حاکم میشه ....
- حرف بزنید ...
کوییرل: قر...قر...قربان ... سوژه فرار کرد ...
ناگهان غرش کر کننده ای به گوش میرسه و چند رعد و برق در آسمان پدیدار میشه و زمین میلرزه و صدای شیون هایی از دور دست بلند میشه و کوییرلو آنتونی بیش از پیش به همدیگه فشرده میشن...
کوییرلو آنتونی

ناگهان از توی دیوار سر و کله یک روح خونی پیدا میشه ...

- من اوووومدم!
آتشفشان عظیم با آزردگی حرکت ناگهانی و محسوسی میکنه:
- اه بارون ... هزار بار بهت گفتم همینجوری نیا تو .. اول اجازه بگیر! ناسلامتی دفتر مدیر اعظمی گفتن! آتشفشانی گفتن، خدای زوپسی گفتن ...
بارون: ببخشبد قربان ...اما خبر فوری ای دارم قربان، نیروهای نوشابه ایمون دوباره رد فراری رو پیدا کردن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۸ ۱۷:۰۴:۳۱



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- خوبه دیگه،بسه!
دامبلدور با تریپی ژانگولری این جمله رو گفت.
- ببخشید پروفسور کجا بریم؟
- موهاهاهاهاهاهاهاهاها مدت ها بود به این تام رودست نزده بودم
جیمز به آرامی با دو دست بر سرش کوبید و در جهت ختم قائله گفت : بله پروفسور ما دنبال شما میایم.
- مو هاهاهاهاهاها مدت ها بود...


در همین لحظه مالی با یه وردنه خاردار جنگی اومد و گفت : آلــــــــــــــــبوس!
- اهم،راه بیفتین.
دامبلدور چنان از حرکت مالی ترسیده بود که تا 10دقیقه بعد هیچ حرفی نزد.
آبر : داوشی،کجا داریم میریم آیا؟
- موهاها... اهم،داریم میریم سنت مانگو دیگه بوقی!
- سنت مانگو؟خوب الان اونا اونجان که جونیور


دامبلدور نگاه عاقل اندر سفیحی به آبرفورث انداخت و گفت : خوب اونا الان میان اونجا!درسته،بعد ما باید بریم کجا؟
- خوب بریم یه جایی که اونا نباشن دیگه.
- که چی کار کنیم اونوقت؟
- خوب... بله میریم سنت مانگو
دامبلدور که اندکی از این همه دیر گیرایی برادرش رنجیده خاطر بود گ.شه چشمی نازک کرد و گفت : خوب دیگه،از اینجا آپارات میکنیم.یک...دو...سه!


هیوووووووشت


لحظه ای بعد،همه در برابر ساختمان با شکوه سنت مانگو ظاهر شدند.
- مـــــــــــــــــــــــــــــــــع!
ملت :
- اهم،ببخشید خوب ئــــــــه!
همین که آبرفورث جمله اش را به پایان برد؛جینی ویزلی سراسیمه از بیمارستان خارج شد و گفت : واااااای عمو آلبوس،ریموسم حالش خیلی بده،خیـــــلی.
دامبلدور ییهو تریپه پدر بزرگ بزرگانه میگیره و میگه : شما اینجا باشین،من خودم میرم بالا.
دامبلدور حرکت کرد و جینی هم پشت سرش به راه افتاد.
جینی در راه :


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۹ ۱۳:۱۶:۵۰

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۹:۲۴ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
-... كه عصر يكشنبه طی يك عمليات مخفيانه ميان به سنت ماگو تا شما رو دستگير كنن، بعدش يه حمله به پايگاه محفل ميكنن و نسل محفليا رو منقرض ميكنن...

آسپ كه در دلش شجاعت پسرش را تحسين می كرد گفت:
-گفتی عصر يكشنبه؟

و مودی بدون آنكه منتظر پاسخ ريموس بماند گفت:
-يعنی عصر فردا.

يك ساعت بعد:

-بله پروفسور.

دامبلدور دستی بر ريش بلندش كشيد و گفت:
-هاهاها... مدتی بود به اين تام رودست نزده بودم... موهاهاها

آسپ گفت:
-پروفسور نقشتون چيه؟

-هاهاهاهاهاهاهاها...

-پروفسور؟

-مدتی بود رودست نزده بودم به اين... تام هاها

-پروفسور؟

:lol2:

نيم ساعت بعد، اتاق تصميم گيری محفل:

دامبلدرور محكم بر ميز كوبيد به طوری كه آب درون ليوان بر صورت ريموس پريد و ريموس با يك سيلی بر گوش كينگزلی عقده اش را خالی كرد و كينگزلی نيز محكم بر پشت ريموس كوبيد كه باعث شد دو متر به هوا بپرد و ريموس وقتی هيكل كينگزلی را ديد تصميم گرفت پس گردنی اش را نثار مك گونكال كند. مك گونكال نيز در كمال جديت ليوان پر از ليمونادش را بر صورت ريموس ريخت و او با پايش محكم به پای اسنيپ كوبيد كه با سكتوم سمپرای او صورت ليمونادی اش با خون نيز آراسته شد. ريموس كه ديگر نمی دانست چه كار كند تصميم گرفت كفشش را به طرف آرتور پرت كند كه نتيجه اين كار چيزی جز نگاه خشمگين دامبلدور و كفگيری كه توسط مالی به چشمش خورد در بر نداشت.

بعد از آنكه نقشه غافلگيریشان را كشيدند دامبلدور با چكش به اين صورت بر ميز كوبيد كه موجب شد تمامی ليمونادها و آب پرتغالها از ليوانها بر صورت ريموس بريزند و گفت:
-اتمام جلسه، برين بخوابين و خودتون رو واسه فردا عصر آماده كنين.

وقتی همه پاشدند لوپين محكم به زمين خورد و صدای شكستن اجزای صورتش به گوش رسيد. دامبلدور با تعجب پرسيد:
-چرا اين اينطوری شد؟

اسنيپ گفت:
-فكر كنم سكتوم سمپرام عمل كرد!



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۵ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۸

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
خارج از رول: حالا چون یه مدت آسپ از سایت رفاه بچشو کردین مرگخوار و بی تربیت و شر و بی مغز و بی ادب؟ وقتی خودش بود این قدر جرئت نداشتید!



- این بچه رو تربیت نکردین چرا؟ از وقتی بردمش رو سر من طبل میزنه میگه چون توش چیزی نیست خوشصداست!
همه:
ولدمورت : بله دیگه از هری پاتر همچین نوه ای هم بر میاد! همین جوری بهش خندیدی که این قدر پر رو شده! اگر من همچین بچه ای داشتم همچین با کروشیو تربیتش میکردم که بیا و ببین!
- چه قدر حرف میزنی تام کچله! سرم رفت. تو اگه اهل بچه تربیت کردن بودی بارتی و تربیت میکردی.
- در هر صورت من بچه رو نمیخوام.
- خوب نخوا! الانم ازاین جا برو بیرون.

مودی این را گفت و با قیافه ای جدی به ولدمورت خیره شد.
ولدمورت در حالی که زیر لب چیزی زمزمه میکرد از اتاق خارج شد و پاتر ها را با مودی تنها گذاشت. پشت در آهسته به مرگخوار ها گفت: بیاین بریم، این جا چیزی گیرمون نمیاد. چون پای علّه وسطه تا حمله کنیم همه بلاک میشیم. باید بریم خونه ی ریدل و یه نقشه درست و حسابی بریزیم.
ولدمورت و مرگخوار ها به خانه ی ریدل آپارات کردند که نقشه بکشند.

داخل اتاق ریموس

- بابایی تو خجالت نمیکشی میخواستی مرگخوار بشی؟ آبروی پاتر ها رو بردی
- کی حواست مرگخوار بشه؟
- تو دیگه ریموس.
- نه بابا من میخواست جاسوسی کنم
- حالا چیزیم به دست آوردی؟

مودی که تا آن لحظه دور اتاق قدم میزد و با خود چیزی میگفت، حواسش جمع شد و این س.ال را پرسید.
- اگر اون تق تق پای چوبی قطع بشه من میگم
مودی ایستاد و به ریموس خیره شد.

- خوب بگو دیگه قند عسل بابابزرگ.
- راستش من بیرون بودم لردکچل به مرگخواراش گفت ...


امضاء: دابی ، جن


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
رز : آســــــــــــــــــــــــپ،میری همین الان بپمو میاری.من گفته بودم بزار خونه بستریش کنیم هی گفتی با این وضع مملکت و پول و اینا
هری : بله بله؟تو گفتی؟ای ای ای
آسپ : چی؟من؟امممم،خوب...

رز با حالتی قلدر مابانه گفت : بیبین شوهر جون،یا میری بچمو میاری،یا اینکه...
هنوز حرف رز تموم نشده بود که در باز شد و مودی اومد تو.
هری : بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
مودی : زهر وار!

رز : البته خاطر مشان کنم که اون زهر مار هست!
مودی : بله،همون.
هری: خوب اینطرفا؟
- راجع به پسر این پسره میحرفیدین نه؟

رز غیرتی شد و گفت : آقای محترم،اون پسره پسر منه،اون یکی پسره هم شوهرمه.
مودی : بله ساحره عزیز،اطلاع داشتم از این موضوع!
رز که به شدت از ناحیه فک احساس خورد شدگی میکرد عقب رفت.
- من نظرم اینه،این پسره،عقل درست حسابی نداره،بزاریم بمونه،دم و دستگاه لرد و میریزه بهم

رز ییهو دیگه اختیار از کف میده و میزنه زیر گریه.
- آســـــپی،تو باید اون بچه رو نجات بدی،نمیفهمی؟اون خیلی کوچوله هنوز
آسپ :
- جلف بازی در نیار بچه!برو...

درست همین لحظه بود که صدای پاقی به گوش رسید.

لرد ولدمورت در حالی که به شدت خشمگین بود،ریموس پاتر رو روی زمین انداخت و گفت : ...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
-بله بابا جون؟

-تو خجالت نمی كشی می ذاری اين كچل به آبنبات توت فرنگی من نزديك بشه؟

ريموس در حال كه متفكرانه دستش را در گوشش كرده بود و آنرا تميز می كرد گفت:
-پاپا بزرگ، اين آقا كچله خيلی‌ آدم خوبيه...

ولدمورت چوبدستيش را بيرون كشيد و به طرف مغزش گرفت و گفت:
-اگه يه بار ديگه به من بگين كچل خودكشی می كنم...

-كچل!

عله با صدای بلندی اين را فرياد زده بود. ولدمورت در حالی كه از رنگ آبی به بنفش و بعد به قرمز و بعد به سياه و بعد به قهوه ای تغيير رنگ می داد با عصبانيت گفت:
-الان می كشمت عله ی نفهم!

-تو كه قرار بود خودت رو بكشی... يادت نيس تو هاگوارتز چه بلايی سرت آوردم؟ حالا اگه جرعتش رو داری بيا!

ريموس كه گشت و گذار در دماغش را به گشت و گذار در گوشش ترجيح داده بود پرسيد:
-پاپا بزرگ، شما چه بلايی سر اين كچل آوردی؟

ولدمورت:

عله:
-آسپ، اين هنوز نمی دونه من چه كارها كه نكردم؟! اين چه طرز تربيت كردن بچه است... آب نبات ليمويی ام بيا بشين خاطراتم رو برات تعريف كنم...

يك ساعت بعد:

آسپ:

رز:

ولدی:

عله:

ريموس با عصبانيت بلند شد و گفت:
-يعنی شما اين همه ستم به اين كچل كرديد...

عله با افتخار گفت:
-يعنی حالشو گرفتم...

ريموس:
-ديگه قهرم باهات پاپا بزرگ، كچل بيا بريم.

بعد ولدمورت كه به رنگ خاكستری درآمده بود دست ريموس را كشيد و با صدای پاقی غيب شد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.