هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#58

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
صدای جیغ بلا همه جا رو در برگرفت . در همین موقع فردی که تازه از سفر اومده بود و چمدان هایش رو بر روی زمین گذاشته بود، این صدای جیغ رو علامت هشدار فرض کرد و به طرف منبع صدا دوید.چون بلا در سه صورت همچنین جیغی می کشید ،زیر شکنجه ی لرد سیاه ،اگر کسی موهاشو می کشید(که معمولا این فرد بارتی بود) و یا محفل حمله کرده بود و این جیغ قبل از مرگش بود.

فرد در را باز کرد و همه ی مرگخوار ها رو در حالی که بر روی زمین از درد به خود می پیچیدند دید. و وقتی لرد سیاه رو بالا سرشون دید خیالش راحت شد.اما لرد سیاه در همون موقع چوبدستیش رو به طرف اون گرفته بود که ورد مرگ رو روانه او کند که فرد علتش رو دریافت و سریعا گفت: ارباب منم بتی، یادتون رفته دگرگون نمام !

و سریعا علامت مرگخواری روی دستشو نشون داد. ارباب یک کروشیو نثار او کرد و گفت: ارباب همه چی یادشه فقط نمی خواد ریسک بکنه. در ضمن با هیچ شکل دیگه ای به جز شکل اصلیت حق نداری بیای تو.

سپس لرد دوباره بر روی صندلیش نشست و موهای قبلی بتی(تا بتی خودش رو جمع و جور کرد دوباره شکل اولش شد)نظرش رو عوض کرده بود به همین خاطر گفت: با همه ی شمام من مو می خوام. (قبل از این که ایوان اجازه ی حرف زدن بگیره سریع ادامه داد)لازم نیست برید اون موی گندیده ی اون فسیل رو از فاضلاب برام بیارین . اربابتون نظرش عوض شده .من موهای دو رنگ می خوام که زمینش مشکی باشه و کمی هم مش های قرمز داشته باشه.

مرگخوارا:

بلا گفت: موهای یک دگرگون نما برای این کار ممکنه خوب باشه !(و چشم غره ای از بتی دریافت کرد)

- نه بلا اونا بعد از کنده شدن خاصیت خودشونو از دست می دن.در ضمن لردسیاه موهای مرگخوارها شو نمی خواد.(و با گفتن این حرف از پیشنهاد دوم بلا در مورد موهای وزوزی خودش هم جلوگیری کرد)

بتی سریع به سراغ چمدون هاش رفت و با تعداد زیادی مجله باز گشت و گفت: ارباب توی اینا پر از آگهی های شفادهنده هایی که انواع مو با رشد در دم دارن رو می تونید ببینید. و از لا به لای اینا هم می تونید مدلی که می خواید رو انتخاب کنید.من اینا رو از جایی که رفتم آوردم کاملا جدیدا.

- خیله خب ارباب حوصله زیاد نداره بهترین شفا دهنده رو انتخاب کنید.مدل های مو هم بده نجینی و من ازشون یکی انتخاب کنیم.فعلا مرخصید.


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۹:۳۷:۰۷

این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#57

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
در خانه ی گریمولد

مورگانا به جیمز گفت:پس پروفسور دامبلدور کجاست؟

جیمز نگاه مشکوکی به مورگانا انداخت و گفت:چی شده اینقدر مودب شدی؟

مورگانا جواب داد:من همیشه احترام خاصی برای جناب دامبلدور قائل بودم

جیمز:تو اتاقشه الان میاد

دو ساعت بعد

مورگانا گفت:پس چرا نیومد این مرت...ایشون؟

جیمز:

دالاهوف:حب توچه یار با وفایی هستی؟برو ببین چرا نیومد دیگه!

جیمز با بی میلی به سمت اتاق دامبلدور رفت و در زد و گفت:قربان نمیخواین بیاین؟

دامبلدور از پشت در جواب داد:آخه...چیزه...من خجالت میکشم!

مورگانا که دیگه حوصله ش سر رفته بود از جاش بلند شد و کنار جیمز ایستاد و گفت:قربان خدمت رسیده بودیم بگیم لرد حالشون بده و ما امیدی به زنده بودن ایشون نداریم.قربان...

دامبلدور با عجله درو باز کرد و گفت:چی؟گفتی ولدی داره میمیره؟

مورگانا که با دیدن قیافه ی بدون ریش دامبلدور هم تعجب کرده بود و هم عصبانی شده بود فریاد زد:مرتیکه الاغ این چه کاری بود که تو کردی آخه؟

دامبلدور که تازه یادش افتاده بود همه قیافه ی بدون ریششو دیدن پرید تو اتاق و درو بست.

مرگخوارا با سرعت از خانه ی گریمولد خارج شدن و درو به هم کوبیدن جیمز با تعجب سر جاش حشکش زده بود.

اتاق لرد

دالاهوف گفت:مای لرد ما تو راه بودیم که به این فکر افتادیم که موی دامبلدور وز وزیه وابهت شما رو میاره پایین

بلا گفت:تازه سفیده و سنتونم بالا نشون میده.

ولدمورت فریادی زد و گفت:من فقط مو های دامبلدورو میخوام شما هم بهتره بهانه نیارین بگین چی شد؟

مورگانا گفت:چیز خاصی که نشده ارباب!فقط...

-فقط چی؟

مرگخوار ها بهم نگاه کردن تا ببینن کی جرات گفتن حقیقت رو داره دست آخر بلا گفت:دامبلدور ریشاشو زده ارباب

...


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۴:۵۵:۳۳

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#56

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد...


همه ساعاتی را به فکر کردن گزراندند تا اینکه مورگانا گفت:خب می تونیم از یکی دیگه مو بکنیم بعد بریم بزنیمش تو حنا تا سفید بشه بعد...

مرگخواران:

بلاتریکس به مورگانا گفت:بسه دیگه...خب ما دو راه داریم...یک:بریم بریزیم تو خونه ی گریمولد و دامبلدور رو بی ریش کنیم و با ریشش برگردیم ...دو:حمله کنیم و ریش دامبلدور رو بکنیم و برگردیم...خوبه؟

دالاهوف گفت:نه نه نه نه....این درست نیست.من میگم بریم با دامبلدور حرف بزنیم.بگیم لردمون غمگین شده...یگیم داره میمیره...شاید دلش به رحم اومد.

-حالا مگه لرد داره واقعا میمیره؟

-نه.ولی می تونیم دروغ بگیم...یا می تونیم کار های دیگه هم بکنیم...بچه بیشتر فکر کنین.


در خانه ی گریمولد!

دامبلدور داشت جلوی آینه ریش خود را بررسی می کرد.سپس به جیمز گفت:بزنمشون؟دلم نمیاد...

جبمر گفت:آره...ریشاتونو بزنین.

دامبلدور برای تغییر و تحول در چهره اش ریش هایش را زد و به درون چاه فاضلاب انداخت.(از راه طرف شویی )

در همان هنگام_مرگخواران در نزدیکی های خانه ی گریمولد تصمیم گرفتند نقشه را اجرا کنند.غافل از اینکه دامبلدور ریش نداشت!

نویسنده:

کارگردان:چرا می خندی؟

-همین جوری آخه مرگخوارا ضایه میشن...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۰:۱۲ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#55

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
مرگخواران همگی با بهت به لرد مینگریستند. در این بین، مورفین ک مشغول دود و دم بود، از پشت میز بلند شد و گفت : دایی ژون، یه مواد جدید دارم واست میگن باعث ریزش مو میشه.
لرد با بی حوصلگی گفت : من مو میخوام میفهمی؟ نه اینکه مو هام بریز...

- ای بابا، چقدر ژر میژنی دایی! مو هات میریزه بعد میچسبونیم به شرت دیگه
ملت : elaugh:

لرد نگاه خشمگینانه ای کرد و گفت : گمشو بیرون مورفین
مرگخواران همچنان که قهقهه میزدند یکی یکی پشت سر مورفین از اتاق خارج شدند.


در راه...

ایوان : باید بریم ریش دامبلدور...
- اه خاک تو سر پاچه خارت،بابا یه ذره دموکراسی داشته باشیم خوب.
- دموکراسی چیه؟
رودولف بادی به غبغب انداخت و گفت : بــــــــه! نمیدونین؟ دموکراسی یعنی اینکه وقتی یه نفر حرف میزنه ما بگیم حرفت غلطه !
ملت : اوه، چه خفن!


- تازشم، میتونیم بزنیم تو سرش بگیم ما دموکراسیییییم!
ملت : اوه، چه گولاخ
بلا : اوکی ممنون از توضیحاتت، الان با این که گفتی باید چی کار کنیم؟
- خوب بریم بزنیم تو سر... هییییییییییییییییی نه چه کاریه! اصلنشم من باهاتون دیه حرف نمیزنم.
بلیز نگاه مشکوکانه ای کرد و گفت : این امشب مسته بی خیالش بشین. باید الان بریم سراغ دامبل یعنی؟


مورگانا دستی به چانه اش کشید و گفت : اممم... مذاکره جواب میده به نظرن. میتونیم چند تا پیاز از مو های ریش دامبل رو بگیریم.
ملت همگی به فکر فرو رفتند...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#54

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد ...

سوژه جدید!

باران به شدت در حال باریدن بود و هر از گاهی بر اثر برخورد ابرها ، آسمان لحظه ای روشن و دوباره تیره و تار میشد. ابرهای خاکستری سراسر آسمان را پوشانده بودند و با شدت تمام باران را بر سر افراد حاضر در خیابان ها فرو میریختند.

در این میان لرد ولدمورت در حال پایین آمدن از پله هایی واقع در خانه ی ریدل بود. به آرامی وارد سالن شد و چشمانش در جست و جوی مرگخواری از این سو به آن سو در حال حرکت بود که ...

ناگهان چشمان ولدمورت به نارسیسا افتاد که موهای بلندش را باز کرده بود و در حالی که مقابل آینه ای با نقش و نگار مار ایستاده بود به شانه کردن موهاش میپرداخت.

لرد با حسرت نگاهی به موهای بلند و پرپشت نارسیسا انداخت و در همان لحظه فکری به ذهنش خطور کرد.

دقایقی بعد ، اتاق لرد:

مرگخواران یکی یکی وارد اتاق لرد شدند و نگاه لرد تنها بر روی موی هریک از مرگخواران بود و مرگخواران با تعجب به لرد خیره شده بودند.

لحظاتی بعد ، هنگامی که تمامی مرگخواران در اتاق ایستاده بودند و منتظر صحبت های لرد بودند ، لرد دوباره نگاهش را بر روی موهای نارسیسا متمرکر کرد و گفت: من مو میخوام!

مرگخواران که شوکه شده بودند نگاهی به یکدیگر انداختند.

لرد چوبدستیش را درون دستانش چرخاند و گفت: نشنیدین چی گفتم؟ گفتم من مو میخوام!

- مای لرد اما ابهت شما به خاطر همین کله ی کچل زیبای شماسـ...

بلا سقلمبه ای به مورگانا زد و گفت: اممم بله به نظر منم تنوع هم چیز خوبی میتونه باشه.

برقی در چشمان لرد نمایان شد و گفت: ریش دامبلدور!

- بله؟

لرد صندلیش را به سمت شومینه چرخاند و گفت: از حالا تا آخر همین هفته فرصت دارین تا ریش دامبلدورو برام بیارین. من فقط اونو میخوام!

- اما مای لرد موی دامبلدور...

ولی با دیدن چهره ی لرد حرفش را قطع کرد و همراه بقیه از اتاق خارج شد.




ویرایش ناظر : سوژه در مورد ماموریت الف دال نیست و پست زدن برای عموم آزاد هست.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۲۳:۳۲:۳۰

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#53

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
دامبلدور با بی قراری به كله ی بی مويش كه در آينه بسيار زشت به نظر نگاه كرد كه زير نور طلايی رنگ لوستر بزرگی كه بر بالای سرش قرار داشت، قرار گرفته بود. انوار نور به طرزِ شگرفی از كله ی صيقلی( ) دامبلدور بازتاب می كردند. دامبلدور سرش را تكانی داد و گفت:
-تو گفتی كه ميدونی چه كنيم؟ بگو ديگه!

نيمفا سرش را خارشِ مختصری داد و به آرامی گفت:
-می تونيم از كلاه گيس استفاده كنيم، قربان!

دامبلدور كه نمی توانست عصبانيتش را مخفی نگاه دارد به چهره اش در آيينه چشم دوخت كه از رنگ بنفش به قرمز، سپس به آبی و بعد از آن به سبز تغيير رنگ داد. با تمام توانش غريد.

-آخه روانی، دامبلدور بزرگ، عظيم، قدرتمند، تنها كسی كه ولدی ازش ميترسه، شكست دهنده ی گريندل والد، بره كلاه گيس بذاره رو سرش؟

نيم ساعت بعد:

كينگزلی در كنار نيمفا، آرتور، جيمز، عله و آبرفورث به كلاه گيس سفيدی چشم دوخته بودند كه در گوشه فروشگاه خودنمائی می كرد. آرتور با گام های بلند به سمتش شتافت و شتاب زده گفت:
-كينگزلی، بدو بيا در مورد اين نظر بده! ناسلامتی تو تنها كچلِ اينجايی.

كينگزلی خودنمايانه به سمت كلاه گيس رفت و گفت:
-عاليه. خيلی مناسبه.

آرتور سرش را با حالتِ رضايت بخشی تكان داد. با حالت ابهام آميزی به قيمت روی كلاه گيس نگاه كرد. عله به سرعت خودش را به آرتور رساند و در حالی كه يك مشت اسكناس ماگلی را از جيبش درمی آورد گفت:
-خودم با فروشنده حساب ميكنم.

يك ساعت بعد:

-چقدر قشنگه! از موی قبليم هم بهتره. آفرين بچه ها.

كينگزلی به خود حالت متفكرانه ای گرفت و به سرعت گفت:
-هوم، ببخشيد، به ذهنم اومد ميتونيم مو هم بكاريم، ميگم مثلِ اينكه روش خيلی خوبيه. از كلاه گيس بهتره.

...



Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#52

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
بالافاصله تانكس كه تازه به جمع آنها پيوسته بود ، گفت : من يه راهي دارم!
دامبل با چشماني به شدت قرمز(ناشي از سركه!) به او خيره شد:

-اون راه چيه؟زود باش بگو
- هوم...يكي از دوستام شوهرش،مايك كچل بود.بيچاره كارش به جايي رسيده بود رفت كلينيك كاشت موي ماگلي،اما نتيجه نداد.اين اواخر ديدمش لعنتي يه مويي به هم زده بود...ازش پرسيدم چيكار كردي؟چي شده؟دوستم گفت از ريشه ي گزنه و چايي كوهي يه معجون درست كرده،هر روز،مايك نيم ساعت اونو به سرش ماليد!بعد يك ماه موهاش شروع به در اومدن كردن!

پس از پايان گفته هاي تانكس دامبل وا رفت:

- مگه نمي دوني من به گزنه حساسيت شديد دارم؟ مي خواي منو بكشي؟
- من فقط پيشنهادمو دادم،باقيش با خودتون.مي گم چطوره از سوروس كمك بگيريم؟
- تانكس،عزيزم غذا هاي من خيلي بهتر از معجوناي سوروسن
- صبر كنيد ببينم،مثلا من يه جادوگر بزرگم كه كلي ورد ساخته ها...بايد خودم يه كاري بكنم

مالي قيافه اي حق به جانب گرفت و گفت:

- آو...پروفسور،شما ديگه سني ازتون گذشته.ديگه مثل اون وقتا كه با گلرت بودين جون نيستين ، بايد يه راه آسون تر پيدا كنيم

ريموس كه تفكراتي شيطاني او را احاطه كرده بود،راهي عجيب به ذهنش رسيد:

- ميگم چطوره با لرد دست دوستي بديم و بگيم باهاش همدردي ميكنيم،اينطوري مي تونيم بهش ضربه بزنيم!
- همه:
- هوم...اين طوري من مو دار مي شم؟
- بله...اما اينطوري به هدف والا هم خواهيم رسيد!

همه از ريموس درخواست توضيح بيشتري كردند...


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۱۳:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۱۳:۵۱:۱۰

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۸:۳۷ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#51

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سوژه جديد : هنگامي كه لوپين به همراه تانكس براي تفريح به منچستر ميروند ، دامبلدور به لوپين سفارش خريد يك شامپوي مرغوب را ميكند و آن دو پس از بازگشت از سفر براي دامبلدور يك شامپوي نرم كننده ي مرغوب آورده اند و ...
------------------------------------------------------------------------------
محفل ققنوس
دامبلدور گفت : ريموس ، چطور بايد از اين شامپو استفاده كنم ؟
ريموس گفت : پروفسور ، بايد اول محلول رو توي يك ظرف بريزيد . وقتي 5 دقيقه گذشت ، بايد توي اون آب بريزيد و بعد استفاده كنيد .
دامبلدور گفت : ريموس ، اينها رو كي به تو گفت ؟ تا جايي كه من ميدونم تو اطلاعي از پزشكي نداشتي!!
لوپين خنديد و گفت : پروفسور ، اينها رو فروشنده به من گفت !!
سپس صدايي از آشپزخانه توجه آن دو نفر رو به خود جلب كرد .
مالي ويزلي بود كه درون آشپزخانه بود كه ميگفت : بياين ، شام آمادست .

يك روز بعد ...

جيني كه خيلي عصباني شده بود ، گفت : جيمز ، اينقدر سروصدا نكن الآن عمو ريموس با خودش ميگه كه جيني چه بچه هاي بي تربيتي رو با خودش اورده .
جيمز گفت‌ : هيچم اينطور نيست ، عمو ريموس خيلي مهربونه !!!

دامبلدور در حالي كه برروي كاناپه نشسته بود و از كارهاي جيمز كلافه شده بود تصميم گرفت كه شامپوي جديدش را آماده كند . او بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت . سپس مقداري از شامپوي نرم كننده ي خود را كه لوپين از منچستر براي او آورده بود ، در يك ظرف شيشه اي ريخت و گفت : بچه ها ، گوش كنيد . اين شماپوي نرم كننده ي منه . كسي نخورش يا تو اون چيزي نريزه تا من برم كمك آرتور و ريموس چون ميخوان چندتا وسيله ي ماگلي رو از توي انبار در بياره ، آرتور به اونها نياز داره .

پس از يك دقيقه ....

مالي به درون آشپزخانه رفت و گفت : واي چرا اينجا اينقدر كثيفه ؟ بايد اينجا رو تميز كنم .
سپس ظرف سركه را برداشت و كنار ظرف آبي گذاشت كه قرار بود دامبلدور آن را درون شامپوي خود بريزد .

پس از چهار دقيقه ...

هنگامي كه دامبلدور برگشت ، اشتباهي به جاي اينكه توي شامپوي نرم كننده ي خود آب بريزد ، مقداري سركه ي سفيد توي شامپوي خود ريخت و به سمت حمام حركت كرد ...

پس از يك و نيم ساعت ...

دامبلدور پس از اينكه حوله را از سرش برداشت ....
جِِِِِِيغ !!!
مالي در حالي كه جيغ ميزد ، گفت : پناه بر مرلين ، پروفسور يه نگاهي به آينه بندازيد !!!
دامبلدور هنگامي كه به آينه نگاه كرد ، نزيدك بود از تعجب شاخ دربيارد .

پروفسور آلبوس دامبلدور كچل شده بود !!!

آرتور در حالي كه با سروپاي خاكي وارد خانه شده بود و بسيار تعجب كرده بود ، گفت : پروفسور حالا چكار كنيم ؟

لوپين گفت : ولي اسمشو نبر هم نتونسته براي كچلي اش كاري كنه !

بالافاصله تانكس كه تازه به جمع آنها پيوسته بود ، گفت : من يه راهي دارم ...


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۸:۴۳:۳۴
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۸:۴۵:۱۲

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷
#50

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
دامبل :به ياد دامادي ... آخي جووني کجايي که يادت بخير.جوون! بذار برات بگم كه من 43 سالم بود كه يه دانش آموزي اومد تو اين مدرسه ي بي صاحاب شده ي هاگوارتز كه خراب شه ايشالا كه هرچي درد ِ فراغه از اين مدرسه است!
يه دختر بود به نام سارا اوانز كه از ساحرگي كم نداشت... فقط نميدونم چرا تو درساش ضعييف بود كمي! دو ترم مشروط شده بود ...اومد پيش من ! خب اون موقع هم كه ميدوني من جوون و خوشتيپ و قدبلند و اينا بودم...بهش گفتم كه بيا تو آغوش اسلام ,مشروطيت رو يه كاري ميكينم كه... اي دل غافل! يكي از پشت در اومد و فيلم ما رو پخش كرد كه چي ؟كه هيچي...اي بدوني چقدر تلاش كردم قضيه بخوابه...!
ولدي:
ارايشگر: خب تموم شد! ريشتو زدم , حالا بگو match3 بزنم يا ماشين كنم؟
در همين حين آرايشگر داشت يه كپه پشم ريش رو دودستي به سمت يك بشكه الكل ميبرد تا بندازدش تويش!
دامبل كه تازه ديده بود چه كلاهي وقت فك زدن از سرش رفته .. يه جيغ بنفش كشيد!
ولدي از خواب پريد و(از اين جا به بعد رو فوتباليستايي دنبال كنيد) يه طلسم روونه كرد طرف صدا :((بمير محفلي خون كثيف!))طلسم بنفش تو هوا دور خودش چرخيد و رفت و رفت تا رسيد به دامبل! دامبل هم كه گويي از 2 سال پيش براي رسيدن اين افسون آماده بود, از روي صندليش پريد بالا و در همين لحظات خيلي رمانتيك چوبشو در آورد وفرياد زد:(( كور خوندي پسر!هنوز دهنت بوي شير ميده تا بتوني منو بزني!)) با يك ضربه ي كوچيك به اون طلسم بازدارنده اي از چوب بيرون اومد و صاف خورد به طلسم ولدي ...كمونه كرد به سمت آرايشگر!
ولدي در حال شيرجه: نه!/دامبي معلق روي هوا: چطور؟/
و طلسم منحرف شده راست خورد تو كمر آرايشگر... آخرين كاري كه اون بيچاره تونست بكنه اين بود كه ريشاي دامبي رو انداخت تو بشكه! صاف و آروم افتاد روي زمين و غلط خورد...!( فيلم به سرعت اوليش برگشت)
ولدي : نه ! حالا چه خاكي به سر كچلم بريزم؟!
دامبل: حقش بود ! من رو لخت كرده انگار! نگاه كن! انگار تو واجبين منو خوابوندن!

ولدمورت خيلي خشمگين به سمت دامبلدور رفت: تقصير تو بود!
دامبلدور هم بي جنبه بازي در نياورد و گفت: آره... حال چيكارش كنيم؟
-چي رو؟ مو هات رو؟ خب ميديم يكي ديگه برام پيوند بزنه!
-جسد رو ميگم!
- آهان ! بسوزونيمش!
- بوي گندش همه جارو بر ميداره!بايد غيبش كنيم!
- خب شايد يكي ظاهرش كنه! اصلا ولش ..بيا بريم .كسي كه ما رو اينجا نديده!
و ولدي به سمت بشكه ي ريشهاي دامبل رفت, تا ريشهاي دامبي رو بگيره... ولي چيزي جز مايع درون آن نبود!
-يعني چي؟؟
- نه...به حق ريش طلايي مرلين! اون ريش و موهام رو ريخته تو اسيد!
-يعني اين آرايشگر كي ميتونه باشه؟؟
-چه سوال مضخرفي! بهتره ببينيم طرف كي بوده كه اين همه خصومت شخصي با ريش و پشم من داشته!
و شروع به جست وجو در كت و شلوار و پيرهن و زيرپيرهن و...
-هوي اونجارو چيكار داري؟
- هيچي ! داشتم بررسي...
- آهان يافتم: و يك كيف كوچيك از پوست گراز آفريقايي از جيب پشت مردك يافت...و مرد همچنان رو به آسمان افتاده و لبخندي كج بر گوشه ي لبش داشت!
اين كه بليط بازي قهرمان سوپر جام كوئيديچه..اين هم آگهي دكتر براي رفع بادگلو از پشته..اين هم عكس زن و بچه اشه..گواهي نامه ي پايه يك چوب جارو و.. يه كارت بانك به نام:
گريندلوالد!
************
يعني گريندلوالد ميخواست از دامبلدور بابت شكست در دوئل تاريخي انتقام بگيرد؟
يا ميخواست گذشته ي خود را در قبال ولدمورت با مانع شدن از كاشت موهاش جبران كند؟
يا ميخواست فقط سلماني را نيز تجربه كرده باشد؟
يا ميخواست...؟
حال چه بر سر كله ي كچل و تابناك ولدي و هيكل لخت مادرزاد دامبي خواهد امد؟!


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#49

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
دامبل : یه سوال کوچولو بپرسم . بیهوش می شم مگه نه ؟ا
آرایشگر خطاب به دامبل : عمل سرپایی . باید تحمل کنی
دامبل ( فریاد زنان ) : نـــــــــــــــــــــه ... من پشیمون شدم ، ولم کنید من مامانم رو می خوام . :mama:
ولدی : صدا نده مگر نه با آوادا کاداوارا بیهوشت می کنما ...
آرایشگر دست به کار شد .
آرایشگر : هر چی لازم دارم برام می یاری . آبپاش
ولدی : این طرفا آب پاش نداریم . چاره ای نیست میرم آفتابه می آرم .
آرایشگر :مهم نیست هر چی می خواد باشه .
ولدی مثل برق و باد یه آفتابه جور کرد و اونو به آرایشگر داد .
آرایشگر آب زلال آفتابه را را روی سر دامبل خالی کرد .
ولدی : وای این آب چرک ها چیه داره از موهاش بیرون می آید . من این مو ها رو نمی خوام .
آرایشگر : غصه نخور تمییز می شه . قیچی
ولدی : قیچی مون تموم شده برو فردا بیا
آرایشگر :
ولدی : خب هوووووم بزار ببینم این جا چی داریم . پیچ گوشتی ، سی دی ، چوب ارشد ، مامی بچه ، دفترچه خاطرات تام ریدل ، موبایل ، معجون دماغ دراز کن ... آها این جاست ، خودشــــــه . تیغ موکت بر !! بیا این از قیچی سریع تر عمل می کنه .
آرایشگر : خیلی خوبه . داری پیشرفت می کنی . یادم باشه بیارمت ور دست خودم شاگردی کنی ها .

چند لحظه بعد ، دامبل :
آ آ آ ... کمک !! وای خون ! نـــــــــــه ...
ولدی : هیس .. ساکت بزار دکتر کارش رو بکنه

آرایشگر : ولدی اون تیکه ی سرش که سوراخ شده چوب پنبه بزار تا مغزش بیرون نیاد . اگه یه کم بیرون اومده بده بعدا بریزه تو قدح !

آرایشگر به سوی ظرف الکل حرکت کرد و مو ها را در آن گذاشت .
- خب حال می رسیم به ریش . ریشتراش

ولدی : بیا ، با دقت بچین یه وقت خراب نشه ها
دامبل : قربون دستت سه تیغ اش کن . به یاد دامادی ... آخی جوونی کجایی که یادت بخیر .


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۶:۴۰:۲۹
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۶:۵۰:۰۵
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۶:۵۲:۰۴

در دست ساخت ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.