هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
روز گرمي بود،حتي تكه ابري كوچك در آسمان به چشم نمي خورد.بنابراين تمامي مرگخواران به غير عده اي كه در ماموريت سري بودند،در خانه ريدل كه هواي فوق العاده مطبوعي داشت به سر مي بردند.ناگهان صداي كوبيدن مشت روي درب ورودي كه لرد تازه آن را سفارش داده بود به گوش رسيد.

- بليز برو درو باز كن
- بله ارباب

در به آرامي باز شد،مردي لاغر اندام در آستانه در نمايان شد.با صداي بلند مي گرييد.

- آهاي...چته؟چرا به در مشت مي زني؟تو كي هستي؟
- من يه فريب خوردم،من يه بدبخت مفلوكم...منو قبول كنين
- آآو...بيچاره،ارباب؟اين يه محفلي ديگس.بيارمش تو؟
- اهم...آره بيارش داخل،مواظب باش كار خطايي ازش سر نزنه
- اسمت چيه؟هدفت چيه؟چطور جرات كردي بياي اينجا؟

بليز سقلمه اي به مرد زد.

- بله،اسم من پردفوته ارباب،من از اون ديوونه خونه خسته شدم.مالي ويزلي فقط آت آشغال به خوردمون مي ده،آرتور ويزلي همش با اون وسيله عجيب ماگلي،چي بود اسمش؟آها تريدميل ور مي ره،دامبل هر شب كلاس خصوصي داره.من ديگه خسته شدم،اونا يه مشت جادوگر بي اصالت هستن.گند سر تا پاشونو گرفته.جديدا از ريشاي دامبلدور شپش و كك تو خونه منتشر شده.خيلي وحشتناكه. مي خوايين جاي نيشاشونو ببينين لرد كبير؟
- او نه،لازم نيست.اين خيلي ظلمانيه كه شما با يه همچين فلاكتي تو اون خونه ي ... زندگي مي كنين.بليز!ذهن اين مرد رو از خاطرات كثيف گذشته تو اون محفل پاك كن.امشب طي مراسمي اونو به يه مرگخوار با وفا تبديل مي كنيم.به اميد روزي كه جادوگران اصيل به حقوقشان برسند

و اينگونه است كه همه روزه محفلي هاي بيشتري براي كسب رفاه و حقوق انساني بيشتر،چيزي كه محفل خالي از ان است به خانه ريدل پناه مي آورند تا اربابشان لرد ولدمورت كبير،مرد هميشه پيروز، آنان را در جرگه مرگخواران اصيل در آورند.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۶:۲۹:۰۳
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۶:۳۴:۴۸

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
نور کور کننده لامپ چشمانش را آزار میداد. سرمای اتاق بر دلهره اش میافزود.هنوز جای شلاق ها بر کمرش خودنمائی میکردند. میدانست که جیر جیر غمگین جیرجیرک ها، که از پشت میله های آهنی پنجره شنیده میشدند، آخرین صدائی بود که وی قبل از مرگ میشنید. دست و پایش را با زنجیر سنگینی به صندلی آهنی بسته بودند. کلاه عجیبی بر سرش سنگینی میکرد.وزارت برای کشتن وی، صندلی الکتریسی را انتخاب کرده بود، اما وی از مردن ترسی نداشت...مرگ در راه خدمت به لرد آرزوی هرکسی بود.

سایه لرد مستدام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات واقعی ایوان روزیه:

دیروز روز عججیبی بود.تجربه های جدید همیشه حالات خاص خودشان را به همراه می اورند.هر تجربه یک احساس خاص...
دیروز همراه رودولف اطراف خانه گریمالد بودیم.رفت و امد های مشکوک خانه را زیر نظر گرفته بودیم.
میدانستیم که اتفاقاتی در شرف وقوع است.برای همین ما برای جاسوسی به ان محل رفته بودیم.

تمام صبح و بعد از ظهر رفت و امد ها را زیر نظر گرفتیم.دوازده فرد جدید در طول این مدت وارد خانه شدند.دختری هم در اوایل غروب وارد خانه شد و جمع تازه واردین را به سیزده رساند.
احتمال میدادیم انها مشغول عوض گیری باشند اما اینکه این همه عضو جدید و قابل اطمینان را چطور چند روزه پیدا کردن و اموزش داده اند.

قیافه هیچ کدام به نظر آشنا نمیرسید.رودولف در تمام مدت پیشنهادش را به صورت غرغر اعلام میکرد.او میخواست همه اعضای تازه وارد را قبل از رسیدن به خانه بکشد و از بین ببرد!
طبق دستور این اجازه را نداشتیم.تنها وظیفه ما کسب خبر بود.

خورشید تازه غروب کرده بود که سرو صداهایی از خانه گریمالد به گوش رسید.اول زیاد جلب توجه نمیکرد.صدای برخورد اشیایی بهم دیگر.اما بعد از نیم ساعت همه چیز عوض شد.صدای فریاد،جیغ و شکستن اشیا همه جا را پر کرده بود.
میشد نور طلسم های مختلف را از پشت پرده های خانه تشخیص داد.

هر دو متعجب بودیم.انگار گلوله اتشی را وارد لانه زنبور کرده باشند.صداها بعد از دقایقی بالا گرفت و ناگهان نور خیره کننده ای تمام خانه را فرا گرفت و بعد تنها چیزی که به نظر میرسید آرامش و سکوت بود.

میندانستیم که اجازه وارد شدن به خانه را نداریم اما نمیشد از تحقیق جلوگیری کرد.به آرامی به طرف خانه رفتیم.احتمال داشت این ماجرا یک تله باشد اما ما اماده بودیم.گرچه هر دو به تله بودن آن شک داشتیم.
در خانه در کامل تعجب باز بود.بدون هیچگونه اعمال خشونی وارد خانه شدیم.

اولین چیزی که ما را متعجب کرد وضع خانه بود.تمام چیزها شکسته شده بود.مبل ها،تابلو ها و بوفه ها.تابلوی مادر سیریوس بلک به محشیانه ترین وضع ممکن دریده شده بود.
اگر مرگخوار نبودیم فکر میکردیم حتما مرگخواران به انجا حمله کرده اند!
کمی جلوتر صحنه های جالب تری در انتظارمان بود.اجساد غرق در خون اعضای محفل همه جا پراکنده شده بود.آرتور سرش میاد دستگاه برش مشنگی گیر کرده بود و خونش هنوز به اطراف میپاشید!

همه مرده بودن!چه انهایی که میشناختیم و چه تازه واردین!دور از بقیه اجساد جسد دختری افتاده بود که به عنوان اخرین نفر وارد شده بود.
کلاه روی شنلش کنار رفته بود و میشد موهای مشکی اش را از لا به لای خون بدنش تشخیص داد.

چوب جادویش را برداشتیم و طلسم هایش را بررسی کردیم.او کسی بود که تمام اعضای حاضر در خانه گریمالد را کشته بود!
وقتی خانه غرق در خون را ترک میکردیم هر دو به این موضوع ایمان اورده بودیم که بالاخره اطمینان بی چون و چرای دامبلدور به همه کار دستش داده بود...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات مرگ خوار : " ایوان روزیه "


امروز قلبم شکست! واقعا بودن در گروه مرگ خواران تا کنون که چیزی جز رنج و سختی و درد کشیدن برای من نداشته است. آخر این تمسخرها تا به کی؟ قلب نحیف و روح ضعیف من مگر چقدر طاقت این حرف ها را دارد؟تحملشان سخت است.

از آن سردسته شان ولدی کچل ... اوه نه منظورم ارباب ولدمورت گرفته تا اون بلا با اون رفتار بچگانه و اون جیغ های بنفشش تا اون بلیز بی کار و الاف پرخور که قابل به ذکره که بعد از آنی مونی او جایش را در آشپزخانه پر کرده است و تا همه مرگ خواران در دست انداختن من از هیچ چیز دریغ نمی کنند!
تا جند روز پیش که مرا به خاطر شامپو بودنم استهزا می کردند از آن زمان به بعد هم به خاطر منوی مدیریت!

آخر چه کنم؟ مگر داشتن نقش شامپو در بین مرگ خواران نقش بدی ست؟ شما قضاوت کنید. در بین یک مشت آدم رانده شده از جامعه که تنها ویژگی مفیدشان بودن برای خالی نبودن عریضه ست و صد البته در موقع جنگ های هیچ پشه ای (!) نیستند، منه تحصیل کرده دارای مدرک فرق دکترای" چگونه شامپو باشیم !" آیا بسیار مفیدتر جلوه نمی نمایم؟

خودشان هم معترفند که این من هستم که خانه ریدل را از بوی نامطبوع ناشی از دوری از بهداشت برای مدت طولانی نجات دادم. این که مرا به هنگام انجام وظیفه خطیر کف دستشویی شویی کروشیو می زنند و می خندند به جای تشکر آنهاست؟ یا برای تفریح منوی مدیریت مرا به جای توپ پلاستیکی قرار داده و وسطی بازی می کنند نشانه احترام آنان؟

به مرلین قسم من دیگر نمی دانم که باید با آنان چه کنم! مرلین به فریادم رسد.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
« ولم کن بذار برم! ولم کن! »

دستش را از دستم بیرون کشید. عرق سرد روی پیشانی ام، با گر گرفتن صورتم به پایین چکید. از صدای جیغ هایش میترسیدم ، حالم بد میشد. هنوز آن طرف ایستاده بود. فردی شنل پوش ، صورتش زیر کلاه شنل پوشیده بود. قطرات باران با شدت روی زمین میکوبید. حتی انگار قطره های باران هم دیوانه شده بودند. انگار آنها هم از عصبانیت ، خروشان بودند.

صدای فریادم مدام در غرش رعد خفه می ماند. هنوز میخواستم داد بکشم. صدایم به هیچ کس نمی رسید، این بدتر از شکنجه بود. دستم را بلند کردم، شاید با دراز کردن ِ دستم کسی آنرا بگیرد. کسی کمکم کند. دریغ از حتی یک نگاه! شنل پوش چوبدستی اش را بیرون کشید. از شدت سر درد فقط تاریک روشن ِ حرکت دستش را دیدم، و سفیدی غیر طبیعی پوستش.

« همه چیز تموم شد ، خون آشام ِ پست ! »
« برو به جهنم ! »

هنوز قدرت داشتم تا او را از بین ببرم ، روی دو تا پایم زانو زدم و ایستادم. به سختی تعادلم را حفظ میکردم. پیش دستی کرد، طلسم چرخش را به سویم فرستاد. انگار با این چرخش در هوا، همه ی افکار از مغزم بیرون ریخت. انگار مولکول های هوا موثر ترین دوا برای درمان من بودند... آرام روی زمین افتادم.

کارم تمام بود. چه اهمیتی داشت چه میشد؟ لرزان از جایم تکان خوردم. بالای سرم آمد. با اینکه صورتش معلوم نبود، لبخند کثیفی روی لبانش می دیدم. حس میکردم! از اینکه من را خار ببیند لذت میبرد. داد کشیدم:
« منو بکش! زود باش! »

قهقهه ی خنده را سر داد. از من دور تر شد. با سرم دنبالش کردم. به سمت ِ پایین پله های خانه ی ریدل حرکت میکرد. دو پله مانده بود که اولین پاگرد، برگشت و بالا را نگاه کرد. کلاه شنلش را انداخت... قبل از اینکه بتوانم تعجب ِ خودم را در مغزم خفه کنم، صدای جیغم را بشنوم و هر حرکتی حتی حسی و مغزی انجام دهم ، فریاد کشید :

« آوداکداورا » ....

-----

بلا سرش را از درون قدح بیرون آورد. توی قدح ، قاتل معلوم نبود. نفس نفس میکشید.... از قدح دور شد... جنازه ی مورگانا را دور زد. حالش بد شده بود، این اشتباه بود.

فقط می دوید... شاید دور شدن از آن همه خاطره، برایش بهتر میبود.


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پیرمرد کوته قد آرام آرام در جاده ای دلگیر و به ظاهر بی انتها در حال قدم زدن بود.
سکوت، تنها فرمانروای مطلق محیط دلگیر و خسته کننده آنجا بود و جن با چشمانی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودند بی توجه به محیط پیرامون خود به راه خود ادامه می داد.

ابروان پرپشتش که به شدت در هم گره خورده بود نشان از عمق تفکرات او را می داد.
لرد سیاه ، خانه ریدل ، وفاداری...
نمی توانست کلمات را درک کند. عاجز و ناتوان به نظر می رسید. پشتوانه ای نداشت. او اربابش را رها کرده بود. وفادارای را در زیر پایش پایمال کرده بود.

دستی به ریش پرپشتش کشید و به تفکر ادامه داد.
چگونه ارباب او را خواهد بخشید؟! چگونه دیگر مرگخواران او را در جمع خود برای بار دیگر می پذیرند؟!
نفس عمیقی کشید و جان دوباره ای به شش هایش بخشید. چگونه چهره با جذبه لرد سیاه با دیدن او به چهره ای سرخ و بر افروخته تبدیل خواهد شد؟! چگونه می توانست ظلمی را که در حق مرگ خواران کرده بود جبران کند؟

برای چند لحظه چشمان کم فروغش را بسته نگه داشت و سعی کرد ذهنش را آرام کند.
هنوز دلش هوای جمجه ی زیبا را بر ساعد کوچکش داشت.

می دانست نمی تواند بدون بخشش بار دیگر به چهره مرگ خواران نگاه کند ولی هنوز در تفکرات وی چیزی به نام جبران وجود داشت.
آخرین تفکراتی که هیچ گاه از وی جدا نشدند...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بازتاب شعلهای نارنجی در چشمانش دیده میشد.نگاهش را به آتش دوخته بود و در فکر فرو رفته بود.با این که در اتاق تنها نبود،جز صدای جیز جیز آتش چیز دیگری شنیده نمیشد.در اتاق،چهره های خاموش زیادی در سکوت فرو رفته بودند.لرد مار بزرگش را نوازش کرد و همان طور که به آتش خیره شده بود،خطاب به مرگخوارانش گفت:دوباره اشتباه کردید!اشتباه اینبارتون خیلی بزرگ هست.

صدایی از هیچ کس شنیده نشد.لرد آهی کشید وبا همان صدای سرد و همیشگی ادامه داد:از دستم در رفتن!این اولین باره که این جوری میشه.

لرد از جای خود برخواست و شروع به راه رفتن در طول اتاق کرد:شما گذاشتین در برن!بدون این که حتی سعی کنید بگیرینشون!دوتا بچه بیشتر نبودن جیمز و تد ریموس،یچه اون گرگینه!!
- قربان اوم پسرک گرگین...
- ساکت شو،برده!اون بچه ادم بود وقتی که میخواستین بگیرینش.نکنه میخوای بگی گرگینها وقتی ماه کامل نیستن هم گرگ میشن؟

صدای مالفوی در فریاد لرد خفه شد. لرد نگاهی به مرگخواران کرد.برخی از حاضران نگاهشان را از چشمان سرخ وی برگرداندند.گویا چشمان نفوذی وی وجودشان را درهم میشکست.
- مونتگومری!تو میتونستی بگیریشون.ولی این کارو نکردی.

صدای بم و آرام کسی از زیر یکی از ماسکها شنیده شد.
- یا لرد...من هرکار میتونستم...
- خاموش!به من دروغ نگو،مفلوک! همه ما میدونیم تو چقدر به اون دوتا، خواهر زادهات، علاقه داری!حقت بود میکشتمت...

مرگخوار از پشت جمعیت درامد و جلوی لرد زانو زد:
یا لرد،مجازات منو انجام بدین!من نتونستم...نتونستم کارتون رو انجام بدم...اون دوتا عزیزترینای من هستن!ولی سرپیچی از دستورات شما برام سخته...مجازات رو انجام بدین.

مرگخوار ماسکش را دراورد و برای آخرین بار به مرگخواران نگاه کرد. صورت پیرش از همیشه شکسته تر بود. مونتگومری چشمان خود را بست.لرد اهی کشید و سپس چوبش را از ردا بیرون کشید:
حالا که خودت میخوای...میتونستم ازت استفاده کنم!خداحافظ!

ورد سبز رنگ درست در پیشانی پیرمرد فرود آمد.

سایه لرد مستدام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
آفتاب داغ بر چهره افرادی که در سرمای زمستان به همراه هم در حال دویدن ایستاده بودند،می درخشید.
آنها در گوشی از ماموریتی که انجام داده بودند با صدایی بلند سخن میگفتند.
هنوز آثار خون بر پیرهن سفید و تمیز یکی از آنها تازه مینمود.
صورتی گرد و باریک،چشمان مشکی روشن،و هیکی چاق ولی نحیف از مشخصات مرد سفید پوش بود.
او به همراه دو نفر سیاه پوش دیگر از مسیری طولانی به تازگی برگشته بودند.
چهره آن دو بدلیل داشتن نقاب قابل شناسایی نبودند.
زن سفید پوش با صدایی که سرشار از تکبر بود گفت:دوستان این کار شما واقعا عالی بود،شما واقعا قابل تحسین هستید.
یکی از دو نقاب دار با ناراحتی گفت:قابل شما رو نداشت،مطمئنا لرد به ما افتخار خواهد کرد.
سومی سکوت را ترجیح داده بود،و با اشاره انگشت به دری که در روبروی آنها بود،آنها را متوجه حرف خویش نمود.
هر سه نفر به سوی در رفتند.
..........

پیرمردی جوان با چشمانی بسته به درون آیینه ای نگاه میکرد،چشمانی سفید مایل به قرمز،دماغی کشیده که فقط دو سوراخ آن دیده میشد و کله ای کچل با موهایی که بر روی صورتش ریخته بود ،تنها چیزهاییست که او در آیینه میدید.
در سکوتی گوش خراش مشغول تفکر بود،"وزیر اکنون کجا بود؟؟آیا آن دو نفر کار خود را به خوبی انجام داده بودند؟تا کنون کسی از این ماجرا مطلع شده بود یا خود او باید این موضوع را به اطلاع مردم میرساند؟"او به سختی کسی را میبخشید.هنوز هم خاطره تلخ اخرین دیدار معاونش را با وزیر به یاد داشت.

"
وزیر سر شار از امید رو به معاون کرد و گفت:هیچ راهی نیست،به لرد سیاه بگو ما نمیتوانیم چنین کاری بکنیم.
معاون با پوزخندی پاسخ داد:پس ما خودمان کارها را یکسره خواهیم کرد ،اما لرد سیاه هیچگاه بخشنده نبوده است...
در جمله اخر هیگونه مبالغه ای مشاهده نمیشد.
او قبل از اینکه وزیر حرکتی انجام دهد اتاق را به سوی مقصد خویش ترک گفته بود.
"

او از وزیر خواسته بود تا دامبلدور را از مدرسه هاگوارتز اخراج کند،اما وزیر ناتوانی خود را از این امر ابراز کرده بود،ولدمورت هم بوسیله افرادش در هاگوارتز توانسته بود اینکار را انجام دهد.گرچه او در این امر با کمکهایش راه را بر او هموار ساخته بود.اما ولدمورت کسی نبود که به این آسانی کسی را ببخشد.او از کلمه نه بیزار بود.
اگر همه چیز به خوبی پیش رفته باشد ،وزیر اکنون مرده بود...ولدرموت بی شک بهترین جادوگر تمام دوران است...
صدای تق تق در او را از افکار خویش رها ساخت.
لرد با صدای خشک و بی روح گفت:بیا تو
دو مرد نقاب دار وارد اتاق شدند،به نزدیک لرد که رسیدند هر دو با خم شدن، ادای احترام کردند.
لرد با نگاهی خیره به درون افکار آنها نفوذ کرد.

"
وزیر در گوشه ای از اتاقی خالی افتاده بود،رنگ چهره اش مانند گچ سفید مینمود.
وزیر با صدایی که عجز و ناتوانی او را هر چه بیشتر نشان میداد،شروع به التماس کرد:خواهش میکنم...مگر من او را از مدرسه بیرون نکردم؟مگر من نبودم که از افشا شدن خبرها جلوگیری کردم؟با آن همه چرا میخواهید مرا از بین ببرید؟
یکی از دو مرد نقاب دار با صدایی که حاکی از اطاعت بود، گفت:به ما اینگونه دستور داده اند...ما وظیفه خود را انجام میدهیم.
و چوب دستی اش را بسوی وزیر گرفت،چشمان وزیر ترس وی را بیش از پیش آشکار میکرد.سکوتی وحشتناک و تاریکی اتاق که گویا تا ابد ادامه خواهند داشت،در اتاق حاکم بودند.
صدای اواداکداورا که از دهان نقاب دار و نور سبزی که از چوب خارج شدند، به این حکومت پایان داد.

"

خنده لرد به آن دو نقاب دار ثابت کرد که آنها ماموریت خویش را بدرستی انجام داده اند.

---------------
معلم برگه دانش آموز را بر روی میزش گذاشت و با خنده گفت:تئودور این رو خودت نوشتی؟
تئودور بادی به غبغب انداخت و گفت:پس چی!ما اینیم دیگه!
و نگاهش متکبرش را از چهره معلم به برگه امتحانی انداخت،چهره اش مانند بازیگران بزرگ سینما ناگهان از خوشحالی تبدیل به غمی شدید شد!
درون برگه،پس از آخرین خط،درون امضایی پیچیده صفری بزرگ خود نمایی میکرد.
در زیر امضا نوشته بود"تقلب از روی آثار نویسندگان سایت جادوگران و مخلوط کردن توصیفات و دیالوگ های شما این نتیجه را در بر داشت."


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
-خب؟

هنوز منتظر است من دهان باز کنم و حرف بزنم. میدانم، بالاخره مجبورم این کار را بکنم. اما هنوز با خودم در گیرهستم:

نمیتوانم حقیقت را بگویم. او من را میکشد.. برایش کاری ندارد، مثل کشتن پشه ای ازار دهنده است.

-حرف بزن. داری حوصله ام رو سر میبری!

سکوت میکنم. شاید در همین چندلحظه سکوت چیزی به ذهنم برسد، حتی یک دروغ.

اما باید اعتماد او را به خودم جلب کنم. کمی در صندلی جابه جا میشوم. هنوز چشمانم به نور کم و سوسو زن ِ اتاق عادت نکرده بود.

-بلیز همین الان همه چیز رو بهم بگو .

دستم لرزان روی چوبدستی ام بود. آماده میشدم. شاید لازم بود!

-راستش.. نمیدونم از کجا شروع کنم. میترسم که ناراحتت کنم.. اما من رو برای جاسوسی به خانه ی ریدل فرستاده بودند.

به دنبال واکنشش بعد از این جمله ام ، نگاهم را با شرم به چشمانش دوختم .

-گوش میدم.

نفسی از سر آسودگی کشیدم و ادامه دادم :
- اونها من رو با وعده ی دادن ِ قدرت به اینجا فرستادند. من بعضی از ماموریت هارو براشون لو دادم.اما بعد، دیگه اصلا" دلم نیومد.. من شمارو مثل خانواده ام میدیدم.

میدونستم ، مرگخوارها نباید احساسی باشند.

-ارباب من همه رو اینجا دوست داشتم .

صدای پوزخندش را شنیدم، اما جرئت نداشتم سرم را بلند کنم.

-من فقط از ترسم نبود که به سوی شما اومدم . به خاطر وفاداری ام بود.من محفل رو رها کردم و به شما وفادار شدم . همه ی اطلاعاتی که به اونها میدادم غلط بود .

ساکت می مانم. به انتظار تشویق ، اما تنها نگاه سرد و بی حس او ..

-من رو ببخشید ارباب ! من از اون به بعد هرگز دیگه با محفل ارتباطی نداشتم و فقط به شما خدمت کردم. امروز از شما میخوام که به خاطر پاداش به کارهام ، من رو معاون خودتون کنید تا من بتونم وفاداری ام رو به شما نشون بدم .

روی زمین زانو میزنم . زمین ِ چوبی زیر پایم غیژ غیژ صدا میدهد. او نیز ترسیده است. دیگر دلم هیچ چیز نمیخواهد ، جز اینکه دست از این نگاه ها بردارد.

میخندد..

با ناباوری به او نگاه میکنم . سرم برای لحظه ای گیج میرود .. میدانم چه قصدی دارد .. بلند میشود .. اتاق لحظه ای به نظرم روشنایی اش را از دست میدهد.

مبل های چرم و مشکی رنگ، میز دراز و قهوه ای ولدمورت رو به پنجره .. همه چیز تاریک است . حتی پرده های سفید ، لحظه ای رنگ پریده میشوند ..

لرزش دستانم روی زمین را میبینم . اگر هم من را نکشد ، خودم می میرم ..

ولدمورت با قدم هایی مصمم بالای سرم آمده است ..

نفس نمی کشم .. حتی صدای فکر کردنش را هم میشنوم .

چوبدستی اش را در می آورد .

-بلیز، بلند شو.
-ارباب..

نمیدانم چطور قدرت ِ صحبت کردن دارم . بلند میشوم. انگار مال او هستم . چوبدستی اش روی میز است . نگاهم را به صورتش می اندازم ، نمیبینم .. هیچ چیز نمی بینم .

-تو از این لحظه معاون من هستی.

چشمانم را میبندم . مزه مزه میکنم ، این لحظه .. این لحظه از خاطراتم .. شیرین است ..

-ارباب..

بغض در گلویم است .. گویی به انتظار فوران ، جرقه میزند و تمام گلویم می سوزد . به او پشت میکنم و نمی گذارم قطره ی اشکم را ببیند .

از اتاق خارج شدم ..

هنوز هم خارج از تاق میتوانم نگاه خیره اش را به در حس کنم.

نفسی عمیق ... و آسوده .


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۵:۱۰:۴۹

[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
با دستان کوچکش قلم را گرفته بود و به کاغذ سفید می نگریست.
نمی دانست از کجا شروع بکند ، به زودی شب با آن تاریکی وهم انگیزش توسط سپیده خورشید نابود می شد.
آخرین نفس های شب...

جن با آن ریش بلند خاکستری رنگش اولین خط را بر روی کاغذ نوشت.
" چند ساعت دیگر ... فقط چند ساعت دیگر مانده تا زمستان سرد مغلوب شود. از همین الان باد خوشی را که به سویم می آید را حس می کنم.حس خوبی است..."

دستش را برداشت و نفس عمیقی کشید. طبیعت زیبا بود حتی در شبی که پر بود از موجودات اهریمنی و کارهای کثیف!

" همه لبخند می زنند ولی از درون شکسته هستند. به کجا می رویم... تابستان ، خزان و زمستان تمام شدند و حال فصل نویی است ولی کجاست شور و شوق؟ کجاست پاک دلی و روشنایی؟ همه نابود شده اند."

صدای بوفی در دور دست سکوتی که حاکم شده بود را شکست.با چشمانی اشک بار به نوشتنش ادامه داد.

" همه میگوییم سال جدید ولی هر سال دریغ از پارسال! درمانده و پس افتاده ، بدبخت هستیم! آب روشنی را به زندگی می آورد؟ من این طور فکر نمی کنم... دل های سیاه ما روشنی را پذیرا نخواهد بود! سبزه چطور؟ زندگی را نشاط خواهد بخشید؟ نه... زندگی ما رنگ ندارد. سیاه سفید ، سیاه سفید! چطور می شود تغییر کرد؟ "

دستانش می لرزید. سپیده با صدای بلبل خوش صدایی دیده شد. واپسین شب در شرف نابودی بود...

جن سراسیمه آخرین نوشته هایش را بر روی کاغذ آورد.
" هیچگاه ، هیچگاه نابودی سیاهی را در زندگی ندیدم! همه ما سیاهیم ولی تظاهر می کنیم که دلی پاک داریم... سیاهی جزء نابودی ناپذیر زندگی است!"

جن لبخندی زد و قلم را رها کرد.حال جن با آن لبخند سرد و چشمان بی فروغش دیگر جانی در بدن نداشت که بتواند طلوع روشنایی بخش خورشید را ببیند.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۳۰ ۱۱:۳۶:۵۴

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.