جلسۀ دوم - فلسفۀ جادوییدانش آموزان با تردید وارد کلاس شدند. کسی تکلیف جلسۀ قبل را انجام نداده بود و همه نگران برخورد احتمالی پرفسور زابینی بودند. آبرفورث دامبلدور جلوتر از سایرین وارد کلاس شد و با ندایی از حیرت، سر جایش ایستاد. گودریک که با الفاظی نه چندان مودبانه، امتیازاتش از این کلاس را که روی تابلوی امتیازات دیده بود، نقد می کرد و با عصبانیت پشت سر آبرفورث راه می پیمود، محکم با وی برخورد کرد:
- هی آبر! هیچ معلومه حواست کجاس؟ چرا نمیری سر جات بشینی خو؟
با نگاهی که به کلاس انداخت، زبان او هم بند آمد. کلیۀ دانش آموزان یک به یک پشت سر آبرفورث و گودریک جمع شدند و با حیرت به محیط داخل کلاس چشم دوختند. تمامی نیمکت های دانش آموزان به صورت دایره وار و آمفی تئاتری دور تا دور کلاس چیده شده بودند و دایره ای را در وسط احاطه کرده بودند. دایره ای که سطحی پایین تر از کل کلاس داشت و سرشار از دودی ابرگونه بود.
پرفسور زابینی روی صندلی پایه بلندی، درست وسط ابر نشسته بود و درحالیکه مدام دود بیشتری تولید می کرد، به دانش آموزان لبخند میزد:
- چرا خشکتون زده؟ بشینید سر جاهاتون.
طولی نکشید کهد همه سر جایشان نشستند و کنجکاوانه به استاد خیره شدند. پرفسور زابینی با همان لبخند کج خود، شروع به صحبت کرد:
- درس امروز ما به صورت زنده اجرا میشه. من یه قسمت از تاریخ رو اینجا براتون نشون میدم و در پایان، تکلیفتون رو بر اساس اون چیزی که دیدین، ازتون می خوام.
چوبدستی خود را تکان داد و کم کم ابرها کنار رفتند. دانش آموزان صحنه ای را زیر پای خود دیدند که به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند. گویی بر فراز ابرها و در جایگاه خدایان نشسته بودند و آنچه بر زمین می گذشت، تماشا می کردند.
در صحنۀ نمایش:قبایل جادویی هِرو و واکاری به شدت در حال جنگ بودند. باران طلسم از یک سوی میدان به سوی دیگر میدان و برعکس، جریان داشت. سامیانی، دختر رئیس قبیلۀ واکاری از کنار دخیمۀ خود که بر فراز تپه ای مشرف برمیدان جنگ برپا شده بود، با چشمانی اشکبار به میدان جنگ می نگریست و با ندیمۀ خود درددل می کرد:
- اگه توی جنگ کشته بشه، چیکار کنم؟ اگه کشته نشه و پدر یا برادرم رو بکشه چی؟ در هر صورت هیچ وقت به هم نمی رسیم.
ندیمه دلداریش داد:
- اونقدرام بد نیست. به هرحال یه طرف جنگ باید پیروز بشه دیگه. حالا اگه تولونی عزیز شما پدر و برادرتون رو بکشه، شما رو به عنوان یه غنیمت جنگی دستگیر می کنن وبه عنوان پاداش شجاعت هاش، به ازدواج اون درمیارن.
- واقعا که ابله تر از تو ندیدم جیلون! در اینصورت ازدواج با اون برای من از مرگ بدتره.
- خوب پس تنها یه راه حل باقی می مونه.
- په راه حلی؟
- تا شب صبر کنید و بعد... (پچ پچ پچ!)
شب - اردوگاه قبیلۀ هِرو!موجودی سیاه پوش به آرامی وارد اردوگاه قبیلۀ هرو می شود و خود را به نگهبان خیمۀ شورای قبیله می رساند و چیزی را در گوش وی زمزمه می کند. نگهبان وی را به درون چادر راه می دهد. داخل چادر شورا بحث شدیدی بر سر ادامه یا عدم ادامۀ جنگ در گرفته است. سیاهپوش خود را فیلسوفی ماگل معرفی می کند و راهکاری را برای پایان جنگ ارائه می دهد:
- من جیلون، از قبایل بربادرفتۀ فیلسوفان ماگل هستم. به جای خونریزی بیشتر چرا معمایی برای طرف مقابل طرح نمی کنید؟ اگر ادعای هوش سرشار خود را هنوز ادامه می دهند باید به سوال شما پاسخ دهند. و سوالی هم برای شما طرح نمایند. هر گروه که به معما پاسخ داد، برندۀ کارزار خواهد بود و می باید از قبیلۀ بازنده غرامت دریافت کند، و اگر هر دو قبیله پاسخ معما را بیان کردند، جنگ به تساوی پایان خواهد پذیرفت.
سران قبیله این راه حل را پسندیدند. بیشترین عامل موافقت آنان، اشتیاق و اصرار پسر رئیس قبیله، تولونی جوان بود.
همزمان - اردوگاه قبیلۀ واکاری!دختر رئیس قبیله وارد خیمۀ پدر خود می شود. پدر و برادرش سرگرگم طرح نقشۀ نهایی برای حمله و تصمیم برای استفاده از آکرومانتیولا و شیمر در جنگ هستند. سامیانی جوان، به پدر و برادرش نگاهی می اندازد:
- پدر جان؛ چرا با جنگ و خونریزی بیشتر تعداد جادوگران رو کم کنیم؟ اصل جنگ به خاطر این بود که هر قبیله ادعا می کنه از قبیلۀ دیگه باهوش تره. پس فردا هر قبیله یه معما طرح کنه و قبیلۀ بعدی به معما جواب بده. هر قبیله که جواب صحیح رو داد برنده میشه.
برادرش پرسید:
- اگه هر دو قبیله جواب صحیح رو دادن چی؟ یا اینکه هیچ کدوم از قبایل جوابا رو بلد نبودن؟
- در اینصورن جنگ رو به طور برابر پایان دادیم. یعنی هوش هر دو گروه با هم برابره. چه اشکالی داره که قبایل جادوگری تمامشون باهوش باشن؟
پدرش می خواست بپرسد که اگر خودشان نتوانند به معما پاسخ صحیح بدهند چه؟ ولی جلوی خود را گرفت. هرگز حاضر نبود به خود و خاندانش تلقین کند که ممکن است از هوش، کم بیاورند.
ابرها به هم پیوستند و دانش آموزان شگفت زده، به یکدیگر نگاه کردند. پرفسور زابینی تکلیف را روی تابلوی کلاس ظاهر کرد. جاروی خود را فراخواند و از کلاس خارج شد.
تکلیف: معماهای هر دو گروه را طرح کنید و پایان جنگ را با تخیل خود، رقم بزنید. (30 امتیاز)