هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۳۱ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

فینیاس نایگلوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از بروبچز چه خبر؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
پرسی در حالی که داره زیر لب فحش می‌ده میاد:

- چیه باز بابا!

بادراد: بیا این آقا احتیاج به دستشویی داره ببر توی اون خرابه راهنماییش کن!
فینیاس: ریگو نوه‌ی عزیزم این آقا مسئول دستشوییون آشناس یه کم!
ریگولوس: سخت نگیر پدربزرگ! شاید این‌جام از ماسک پرسی ویزلی استفاده می‌کنن...
فینیاس: قارررررررررررررت!
فینیاس: چیزی نبود! صدای هواپیما بود! ای لوسیوس اگه دستم بهت برسه با اون تخمه خریدنت!

پرسی فینیاس رو به مرلینگاه می‌بره و شهردار که فینیاس رو می‌بینه فک می‌کنه سر دسته اوباشه

مونتگومری: اوه! واسه نجات من اومدن!

پرسی: چی؟ نه بابا این آقا اومده تو خرابه خودش رو راحت کنه!

فینیاس: با عرض پوزش! فاااااااااااااااررررررررررررررررررررررررررررت!

در اثر شدت گاز تولید شده اوباشی که برای نجات مونتگومری قرار بود بیان و توی خرابه قایم شده بودن همگی بیهوش می‌شن! پرسی که می‌بینه نقشه خراب شده فینیاس رو بیهوش می‌کنه و لباس‌های فینیاس و مونتگومری رو با هم عوض مي‌کنه و سپس با مونتگومری که لباسای فینیاس رو پوشیده به سمت بادراد می‌رن.


usquequaque putus

ارزشی پیر و قرقرو

تصویر کوچک شده

[b][size=medium][color=0000FF]حزب ارزشی‌ها؛ ق


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۲۱ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
- هی،

بادراد که اصلا امادگی ورود ادم های بی جلوه رو نداشت هل شد و اومد در یه حرکت خیلی سوژه دار، طرف رو بزنه که یهو دید ریگولوس که خیلی خوشتیپه پشتش واستاده
ریگولوس: هی، من چطوری می تونم اینجا شکایت کنم؟
بادراد: خوب باید اینجا یه فرمی چیزی باشه...
- هی،
بادراد کلافه برمیگرده: دیگه چیه؟!( فینیاس در حالی که به خودش میپیچه )

- اینجا دستشویی ندارید؟! من گمونم تخمه زیاد خوردم، وای دیگه نمیشه...قارت!
ریگولوس: اه پدربزرگ،ایش!یه اصیل زاده که قارت صدا نمی ده، فوقش دیگه " پیس " !
بادراد گیج شده به یکی از اوباش میگه: برید به پرسی بگید اینجا یکی چیز داره...بگید اوضاع خرابه! چی کار کنم؟!


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۳۷ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
بیرون ژاندارمری

بادراد نگاهی به ژاندارم ها و نگاهی به آخرین اثار به جا مانده از زاخاریاس کرد و با نا امیدی سری تکان داد . برگشت و چشمانش را بین همه اعضا چرخاند و ناگهان چشمانش روی پیوز قفل شد و صورتش به لبخندی آراسته شد : « پیوز تو هنوزم بلدی اون شیطونی ها رو بکنی ؟ »

مرلینگاه

- آخ ... اووخ ... نکن پرسی ! چیکارم داری ! بذار برم ! آآآی ... من بیام بیرون با تو تصویه حساب میکنم ... اوووف

پرسی در حالی که صابون مرلینگاه را سر جایش میگذاشت () گفت : « نگران نباش ، الان اوباش میرسن کمکم ! »

ژاندارمری

پیوز با لبخند ملیحی به شکل به سمت سرباز ها رفت و کارش را با پرتاب کردن دو گلوله جوهری توی صورت دو نفر از آنها آغاز کرد ...

لحظاتی بعد ، سه نفر سرباز در حالی که دنبال پیوز میدویدند از ژاندارمری دور شدند ...

بادراد نگاه کوتاهی انداخت و به بقیه اوباش اشاره کرد که دنبالش بروند و آرام به سمت در ورودی ژاندارمری رفت ...

بادراد آرام سرش را داخل برد ، نگاهی کرد و کسی را ندید ، آرام وارد شد و همه اوباش به دنبالش وارد شدند ، صدای فریاد هایی از داخل مرلینگاه آخر حیاط شنیده میشد ، بادراد به بقیه اشاره کرد که دنبالش بروند ، درست وقتی داشتند به سمت مرلینگاه حرکت میکردند یک صدا از پشت گفت :

_ هی ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
خلاصه سوژه:
مونتگومری مونتگومری ، شهردار بزرگوار لندن که با به راه افتادن دوباره گروه اوباش به آنها پیوسته است توسط ماموران حفاظتی در ژاندارمری دستگیر شده است.
حال اوباش برای بیرون آوردن او تلاش کرده و پرسی ویزلی با پوشیدن لباس قاسم کماندو به عنوان فرد نفوذی به ژاندارمری وارد شده و توانست مونتگومری را به هر طریقی که شده آزاد کند. زاخاریاس به عنوان سوژه توانست برای لحظه ای سر ماموران را گرم کند ولی او بلاک شده و ماموران دوباره به سمت ژاندارمری حرکت کردند...

ژاندارمری!

پرسی، مونتگومری رو کول کرده و داره از ژاندارمری بیرون می برش. ژاندارمری ای که به لطف زاخاریاس اسمیت، هم اکنون عاری از هر گونه مامور می باشــ...
- ایـــــست!
عـــــــی!(اینجا پرسی دستی میکشه!)

مامور شماره 1 : قاسم کماندو! داشتی با زندانی چیکار می کردی؟
پرسی : ها؟!
مامور سوالش رو دوباره می پرسه. پرسی ایندفعه جواب میده : راستش من داشتم نگهبانی می کردم. دیدم از آلونک این یارو صدایی اومد...
- خو؟
پرسی : بعدش اومدم و دیدم بعله! آقای شهردار میگه که دست به آب داره! الان هم دارم میرم ببرمش دست به آب!
مامور شماره 2 : مرلینگاه که این طرف نیست! اون طرفه!
و با دست به طرف خرابه ای اشاره کرد!

پرسی زیر لب یک فحش نثار بادراد میکنه و بعدش هم درود میفرسته که میتونه به دلیل موجه توی یک مرلینگاه با مونتگومری باشه که اونو کول کنان به سمت مرلینگاه میبره.
مونتگومری : نه تو رو خدا....! به من رحم کنید.
پرسی : می خوام بهت ثابت کنم به من میگن پرسی ویزلی!


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۲۳:۴۲:۳۵

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
عمه مارج درحالي كه توي ذهن خلاقش، پرسي رو از سقف ژاندارمري آويزون كرده، مونتگومري رو به دستهاي تا ابد نازنين ريپر سپرده و روبند ويولت رو از چهره اش ميكشه و هر سه رو به دليل بيناموسي نويسي به عمامه ي كوييرل ميسپاره و غش غش اينطوري ميخنده!!

و درحالي كه از درون قاب آويز آويخته شده از گردن بادراد (اشاره به اينكه عكسها در دنياي جادوگري حركت ميكنن) وقايع رو دنبال ميكنه، به پستهاي قبلي نگاه ميكنه، يه گاز از ساندويچ بلغاريش ميخوره، يه جرعه از دوغي كه كنار دستشه، با آروغي ميزنه كه ميزنه احساسات عميق خواننده رو جريحه دار ميكنه و ادامه ي ماجرا رو مينويسه:

- كمك!!

-

- نه كويي!! ديگه از اين پستا نميزنم؛ ديگه بيناموسي نمينويسم!! نــــــــــــــه!!

كوييرل درحالي كه ذهن پرسي رو اساسي مشوش كرده، دندوناشو به پرسي نشون ميده و يه قر يه عمامه اش ميده و دستشو با تهديد روي دكمه ي بلاك قرار ميده:

- آقا من تسليم!!

پرسي همينطور كه سعي ميكنه خودشو از تك و تا نندازه، با دستش ابر چهره ي مخوف كوييرلو كه بالاي سرش شناوره، به هم ميزنه و با آهي كه از اعماق وجودش رها ميكنه، به مونتگومري خيره ميشه!!

- خب اگه ميخواي واقعا بفهمي من پرسي ام يا نه؛ تنها راه حل موجودي كه به ذهنم ميرسه اينه كه خاطرات توجيهاتي رو كه چند وقت پيش در حقت مبذول كردم رو تكرار كنم؛ گوشت رو بيار جلو ببينم.

مونتگومري كه با طلسم ويژه ايي به صندلي محكم بسته شده، با سوظن پرسي رو نگاه ميكنه، سرشو جلوتر ميبره و گوشش رو طرف پرسي ميگيره:

بعد از لحظاتي

- آره!! درسته؛ يادته؟

پرسي دماغشو بالا ميكشه، سرشو به علامت تاييد تكون ميده و درحالي كه در لباس قاسم ناراحت بود به سروصداهايي كه از بيرون ژاندارمري شنيده ميشه، گوش ميده، رو به مونتگومري ميكنه و ميگه:

- برويم... ميرويم جايز نيست؛البته بگم!! تو بايد همينطوري دربند اسير باشي... تا اوباش بيان نجاتت بدن و كلي حال كنن و اينا!!

- ايول!! بزن بريم به سرعت برق و باد


بيرون ژاندارمري؛ دم در

در قسمتي از محوطه ي رو به روي ژاندارمري، عده ي كثيري از سربازان درحالي كه ناگهان داد و هوارشون خاموش شده، به لباسها و رداي زاخارياس خيره شدن و با تعجب به همديگه نگاه ميكنن:

- ....

همينطور كه به جايگه سوژه ي موردنظر خيره شده بودن، بخارات زرد رنگي رو ميبينن كه از لباسهاي زاخارياس به سمت بالا درحال عروجه و اينا!!

بخارات معلق به همديگه ميپيوندند و تشكيل جمله ايي رو ميدن كه مضمونش بدين شرحه:

ميروم دوباره باز، سوي خانه ي بلاك
آخر اين شناسه را، ميسپارم به هلاك!!


سربازا:

آلاچيـــــق مخوف اوباش!!

تره ور با زبانش درحال جمع آوري مگـــس هاي اطراف آبرفورث كه بوي بز ميداد، بود . ويولت درحالي كه با نارضايتي به عكس مارج كه توي قاب آويزي كه گردن بادراد بود، زل ميزنه، روبندش رو سفت ميبنده و رو به تايبريوس ميگه:

- عهه!! حوصلم سر رفت... يه شعر بخون ببينم!!

گابريل كه با سوهان ناخني ظريف، ناخنهاي صورتي رنگش رو سوهان ميكشيد، سرش رو بلند ميكنه و چشماي سبزش برق ميزنن!!

بادراد پا رو پا انداخته و درحالي كه چوب دستي اش رو توي دستش ميچرخونه رو ميكنه به گابريل:

- ميگم تو چ....

- بلگراد، چيزه، بادراد!! اونجا يه خبراييه؛ خودم الان از بالاي آلاچيق ديدم!!

پيوز همينطور كه بالاي سر اوباش چرخ ميخورد، با اضطراب به اونا نگاه ميكنه.

سبيل بادراد از خشم تكون ميخوره، روي پاهاي كوچيكش ميپره و سعي ميكنه از دور بفهمه اوضاع از چه قراره. پيوز قهقهه ي وحشيانه اي ميزنه و رو به ويولت ميگه:

- مثل اينكه اين پسره فرار كرده...


موندنی شو!


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بادراد : لعنتی ها ، دارن برمیگردن ! پرسی هنوز اون توئه . هیچ معلوم هست داره چیکار میکنه ؟!

زاخی : ببینم ، مونتی که سیفید میفید نیست !؟

بادراد با خشانت : چه ربطی به سوال من داشت ؟! بز های آبرو بکنم تو حلقت !؟

زاخی در حالی که از شدت ترس و اینا رنگش پریده : باب آخه خب .. پرسیو که میشناسید .. چیزه .. چی میگن .. امم .. خب پسر سیفید و تپل و ..

بادراد گلوی زاخی رو میگیره و محکم تکون تکونش میده : ابله مگه من با تو شوخی دارم ؟ پرتت کنم جلوی ..

پیوز آروم میره کنار بادراد : رفیق ، خفه کردن زاخی رو بذار واس بعد ، سربازا دارن برمیگردن ها !

بادراد : چی توجه سربازا رو جمع میکنه ؟ دختر ؟ پول ؟ سلاح ؟

همین لحظه موج صحبت گابر و ویولت امواج درخشان مغزش رو مختل میکن : هی زاخی چه جیگر شدی ، عین این پسر سیفید میفید هایی که هر سری میرن دفتر توجیهات !

بادراد با خشم و غضب خودش رو کنترل میکنه که گابر رو در حلق ویولت ، ویولت رو در حلق گابر یا هر دو رو در حلق همدیگه ( یه کم مشکله ولی از بادراد هرکاری میاد ) فرو نکنه و برمیگرده سمتشون : میبندید یا ...

در یک آن به این شکل در میاد و پس از سقوط چراغ موشی اونو سمت پیوز پرت میکنه : فهمیدم !

و با نگاه های شیطانی زاخی رو برانداز میکنه ...

چند لحظه بعد .

زاخی با اردنگی جلوی سرباز ها پرت میشه و به حالت ِ براشون دست تکون میده : سلـــــــــام !

اثرات مخرب و وحشتناک ِ ترس از بادراد هنوز زاخی رو در هیبت یک پسر جیگزی نگه داشته ، بنابراین تعجبی نداره که گله سربازان به سمت زاخی هجوم بردن .

راخی : مامــــــــــــــــــــــــــــــــان !

-____________________________-

کمی آنسوتر ..

پرسـی : مرتیکه ( بیـــــــــــب ) ِ (بیـــــــــــــب ) شده بهت میگم از توی اون ( بیــــــــــــــب ) بیا بیرون یا خودم میام تو !

مونتگومری : نمیام .. تا بهم ثابت نکنی پرسی هستی نمیام !

پرسی : با کمال میل !


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۹ ۱:۱۶:۰۴

But Life has a happy end. :)


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
پرسی با خوشحالی به مامورین، که همچون دیوانها بسوی دربِ اصلی ژاندامری میدویدند، نگاه کرد و باخود عهد بست که برای خوشحالی سربازان و صواب کردن، یک روز کلاس خصوصی برایشان بگذارد. پرسی بسوی اتاقک کوچکی که مونتگومری در آن نگهدای میشد رفت. باید سریع کار خود را انجام میداد. لباس تنش برایش گشاد بود و وی را اذیت میکرد. پرسی چند فحش بیناموسی دیگر به بادراد داد و بعد ،همان طور که پشت در اتاقک ایستاده بود، خطاب به مونتی گفت: هوی!مونتی، خودتی؟
مونتگومری که از شنیدن صدای وی تعجب کرده بود بسوی میله های آهنین اتاقک رفت:آره... تو کی هستی؟
پرسی نگاهی به مونتی کرد و گفت: من پرسی هستم.بیا اومدم آزادت کنم.
مونتی بزور پلاکی را که اسم سرباز بر رویش حک شده بود خواند و بعد با تمسخر گفت: هاها تو همون قاسم اسکله هستی...ولت کن باو.
پرسی که حال عصبانی شده بود، فریادکشن گفت:
مردک! بیا بیرون تا نیومدم اون تو قشنگ توجیهت نکردم! بیا بیرون من همون پرسی هستم!
مونتگومری که هنوز "توجیح" نشده بود گفت: من که باور نمیکنم! سه تا نشونه بده که فقط پرسی میدونشون تا باور کنم.


در همان حال،درب ژاندارمری.

همهمه تمام فضا را فرا گرفته بود.
بیش از یک میلیون سرباز در جلوی در جمع شده بودند تا پسران تپل و سفید ماگل را ببینند. سربازان بعد از این که فهمیدند که پرسی آنها را سر کار گذاشته، تصمیم به بازگشت گرفتند.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۴:۳۵:۰۲

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی در حالی که فحش های بیناموسی زیر لب میداد به سمتِ دربِ اصلی ژاندار مری حرکت کرد و خودش رو با لباس های پلنگی ای که پوشیده بود بر انداز کرد .

مقابل ژاندارمری هاگزمید

پرسی به آرامی به سمتِ درب حرکت میکنه که یکی از سرباز هایی که اونجا ایستاده ایست میده و جلو میاد !

سرباز : هی ! تو کی هستی که داری وارد ژاندارمری میشی !
پرسی که از این حرکت بسیار عصبانی شده بود ، فریاد زد : ای ابله ، من پرس ... امم ... منظورم اینه که من قاسم کوماندو ام !
سرباز شماره دو : باب این همون قاسم اسکلس ! بذار بره تو بابا ، ملت از کارایی که میکنه از خنده میترکن !
سرباز :

پرسی از خشم زیر لب غرولند کرد و برای آروم کردنِ خودش به این فکر کرد که چند بار اونها رو در محدوده قلعه هاگوارتز دیده و ایندفعه که دیدتشون بزور دعوتشون میکنه دفتر توجیهات و خوب توجیهشون میکنه ... به سمتِ سالن ِ اصلی ژاندارمری که سر و صدای زیادی از آنجا بلند میشد و به نظر میرسید همه ی سرباز ها در اونجا جمع شدند حرکت کرد .


سالن ِ اصلی ژاندارمری

سرباز ها به خنده و پای کوبی و خوشحالی مشغولن و مونتگومری هم اونجاست و تحتِ محافظتِ شدید سرباز هاست ... وظیفه ی پرسی این هست که کاری کنه که سرباز ها به همراه مونتگومری بیرون بیان از اونجا ! به همین خاطر جلوتر میره و با صدای نسبتا بلندی میگه : آهای ! ژاندارمری آتیش گرفته !!

چند تا از سرباز ها لحظه ای مکث میکنن !
یکی از سرباز ها : باب ولش کنین اون قاسم اسکلس

و به خنده و پای کوبی ادامه میدن ! پرسی که به این فکر میکرد که هر چه سریعتر تا قبل از رسیدنِ نیروهای کمکی ِ ژاندارمری باید اونجا رو تخلیه کنه ، یک بار دیگه فریاد میزنه : آهاای ! چند تا دختر ِ ماگل جلوی در ِ ژاندارمرین ! از دستتون میره ها !

باز چند تا از سرباز ها مکث میکنن !
یکی از سرباز ها : دختر ؟
یکی دیگه از سرباز ها : بیا برو تو همین حیاطِ ژاندار مری پره دختره !

پرسی لحظه ای در فکر فرو میره و بعد با یادآوری هاگوارتز و دفتر توجیهاتِ عالیه یکهو جرقه ای از مغزش ساطع میشه و فریاد میزنه : آهای ! پنج تا پسر ِ ماگل تپل و سفید دم ِ دره ژاندارمرین !

این بار همه ی سرباز ها از حرکت می ایستن !
سرباز ها : اوه قاسم !

و همگی به سمتِ دربِ اصلی ژاندامری هجوم میبره که در اون بین چند تن از سرباز ها هم زیر پا میمونن !

پرسی : اینا از بر و بچه های خوابگاه مختلط بدترن


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
سوژه جدید!
لطفا برای پی بردن به سوژه کامل به این جا بروید

نگهبانان با آن لباس های سبزرنگ به صورت کاملا ویژه ای از ژاندارمری نه چندان بزرگ هاگزمید محافظت می کردند. اوباش به سرپرستی بادراد ریشو زیر آلاچیق بزرگی نشسته بودند و از دور ژاندارمری رو زیر نظر داشتند.

بادراد در حالیکه جرعه ای از لیموناد رو به رویش می نوشید شروع به صحبت کرد.
- خب برای ورود به اونجا کار خیلی سختی داریم! ما تونستیم یکی از اون لباس های سرباز ها رو گیر بیاریم. باید یکی برای ورود به ژاندارمری به همین وسیله نفوذ بکنه و من هم برای این کار پرسی ویزلی رو مد نظر دارم!

پرسی : چی؟ من از اون لباس های جوات پلنگی بپوشم؟ عمرا!
بادراد : مثل اینکه دوست داری زبونت رو لای در بزارم؟!
پرسی به سرعت آروم میشه و بادراد به پرسی اشاره میکنه که بره و توی دست شویی لباس پلنگی رو بپوشه.

چند دقیقه بعد...
پرسی از توی مرلینگاه بیرون میاد در حالیکه به جای رداهای زربفت گرانبها اینبار لباس پلنگی پوشیده.
بادراد به پرسی اشاره می کنه که بیاد تا آخرین حرفا رو بزنه.
- تو میری توی ژاندارمری! اونجا باید کاری بکنی که همه سربازا بریزن بیرون و مونتگومری رو هم بیارن بیرون! یعنی یک جوری اعلام خطر بکنی. اون وقت ما توی فضای باز میتونیم مونتگومری رو بگیریم. در ضمن اونجا کسی اسمتو پرسید بهشون میگی قاسم کوماندو! این لباس اونه!

اوباش :
پرسی ویزلی درحالیکه زیر لب دشنمام می داد به طرف ژاندارمری حرکت کرد...


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۲۰:۰۳:۴۸

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
گراوپ كه ماشاا.. هزار ماشاا.. قدرتي داشت و زور بازويي ريموس و ماتيلدا را روي شونه هاش گذاشته بود و مي دويد.همه به دنبال پيتر كه چوبدستي اش رو نوراني كرده بود( البته پيتر ريش نداشت)مي دويدند.
تونل خيلي دراز بود هر چه مي دفتند به تهش نمي رسيدند.خون از سر و كله همه پايين مي ريخت و همه با حالتي ترسدار(ترس + دار =نوعي صفت فاعلي تازه اختراع شده)به راهشون ادامه مي دادنند كه ناگهان گراپ ايستاد.
همه كه با آخرين سرعت مي دويدند به هيكل نه چندان بزرگ گراوپ خوردند و به ترتيب نقش زمين شدند.پيتر هم ايستاد تا ببينه چي شده.ناگهان گراوپ حالت را به خود گرفت.همه ترسيدند.او باش پخش و پلا خودشون را جمع كردند.و آماده دعوا شدند:
_
_
_
در اين ميا ن فقط گراوپ بود كه كاملا آماده نبود:


چند دقيقه بعد از چند دقيقه قبل

ناگهان يك عدد غول غار نشين ديگه(از فاميلاي دور گراوپ)وارد شد و گراوپ وارد عمل شد.دسته اوباش نيز در چند متري پشتيباني مي كردند:
_گراوپي...گراوپي...هي هي.
_ دست دست( )
گراوپي بزن و يارو بزن(يارو منظور فاميل دور گراوپيه)گراوپي بزن يارو بزن.بالاخره به هيچ جا نمي رسند و هر دو آش و لاش مي افتند يك گوشه.ناگهان از سمت بر و بكس يه صدايي مي آد:
_ آآآآووووووِِِِِييييييييي واوز ز ج گ(اين آخرش پارازيت بود)
به دنبال اين صدا پيتر مثل پنير پهن زمين شد.و....


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.