هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
بلا با خوش حالی سینی را از دستان پرسی گرفت و به سمت سالازار حرکت کرد.

سالازار که تازه وارد سالن شده بود ، با دیدن بلا با خوش حالی گفت: فکر خوبی کردی. یه چیز خنک این موقع خیلی می چسبه!

و سپس به سمت مبلی کنار شومینه رفت و خود را بر روی آن ولو کرد.

بلاتریکس نوشیدنی را جلوی سالازار گرفت و گفت: بفرمایین قربان!

سالازار نگاهی به ظرف نوشیدنی انداخت و گفت: چیزی توی نوشیدنی ریختی؟

بلا با تعجب به پرسی نگاهی انداخت و پرسید: منظورتون چیه قربان؟

- آخه فقط یه دونه نوشیدنی هست ، برای خودتون درس نکردین!

پرسی از پشت سر بلا گفت: اینجا رسمه که ارباب به تنهایی چیزی رو بخوره. اگه ما برای خودمونم درس میکردم نشان از بی احترامی ما نسبت به شما بود.

سالازار نگاهی به سر و وضع آن دو انداخت و گفت: هوووم خوبه.

سپس دستش را دراز کرد و نوشیدنی را برداشت. بلا و پرسی با خوش حالی ، نفسشان را در سینه حبس کردند و منتظر پایان کار بودند که ...

- ایییی ، ببینم اینو از تو اون کیسه ی من کش نرفتین؟

بلا و پرسی با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند و به سالازار خیره شدند. سالازار با دیدن چهره ی آن ها گفت: با دیدن رنگ این نوشیدنی یاد چی می افتین؟ برین دیگه نمیخوام برام نوشیدنی درس کنین. اعتمادی در این مورد بتون ندارم!

- اما سالازار کبیر ...

- حرفی در این مورد ندارم.

بلا و پرسی ناامیدانه از سالن خارج شدند.

سالازار در دل با خود گفت: عجب آستاکباری دارما!

دقایقی بعد:

بلا با عصبانیت گفت: با این فکرات. مگه مرض داشتی این رنگی درستش کنی؟ خب یه نوشیدنی کره ای چیزی درست میکردی و اینو توش میریختی.

- همینم به ذهن تو خطور نکرد. کاری نداره یه نوشیدنی دیگه درس میکنیم!

- دیگه کارساز نیست.

- امتحان میکنیم!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۳ ۱۹:۴۳:۵۵



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه

سالازار کبیر بعد از سالیان سال از خوابی دراز بیدار شده و از موزه جادو و تاریخ جادوگری، به خانه ریدلها رفته. سالازار بخاطر این که مدت درازی رو خواب بود، از تکنولوژی و وسایل مدرن خبری نداره و الان که به خونه ریدل برگشته، شده لرد و رئیس خونه. لرد که از این موضوع خوشحال نیست، به بلا و پرسی دستور میده تا سالازار رو در48 بکشن!

_____________________________________
سالازار با تعجب به وسیله ای که بر روی میز بود نگاه کرد و به آرامی آن را گرفت:این چیه؟
- به این میگن ساعت قربان.میشه وقت رو باهاش خوند.
-عجب!خوشید به اون گندگی رو ول کردن اومدن به این چسبیدن.
ساازار چینی به دماغ خود انداخت و گفت: خوب...من باید برم مرلینگاه. مرلینگاتون کجاست؟
مورگانا دستش را به سوی مرلینگاه نشان داد و گفت: قربان، فرنگی هست توالتش.برای کمر و زانوهاتون خوبه.
سالازار نگاهی از روی تعجب به مورگانا انداخت و وارد مرلینگاه شد.

چند دقیقه بعد

سالازار، همان طور که کیسه ای را در دست داشت، از مرلینگاه خارج شد. وی نگاهی به مورگانا نمود و گفت: عجب! شما تو خونتون رودخونه هم دارین؟چه خوب...حیف که کوچیکه.
مورگانا نگاهی به سالازار کرد و با تعجب پرسید: رودخونه؟؟
- آره دیگه، همون چیز گرده که اگر دکمشو بزنین آبش خالی میشه و دوباره پر میشه.
مورگاما دهانش از تعجب باز ماند. وی نگای به مورفین اندات و بعد خطاب به سالازار گفت: نه نه...اون مرلینگاه بود. سنگ توالت فرنگی. شما باید ...باید کارتون رو اون تو میکردین.
- هوممم.من خیال کردن اون تو باید دست و صورتمو میشستم.
- ایییییش...پس ...گلاب به روتون کارتونو کجا کردین؟
سالازار به کیسه ای که در دست داشت اشاره کرد.
مورگانا

از آن سو...

پرسی مایع زرد رنگی را درون شربت ریخت. برق شیطانی در چشمانش میدرخشید. پرسی شربت را درون سینی گزاشت و رو به بلا گفت:سالازار اینو بخوره میمیره


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۳ ۱۶:۳۹:۱۵

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
سالازار مدتی صبر کرد و سپس از جای خود برخاست و گفت:سکوت نشان رضایت است !!!

و سپس نگاه بدی به محتوای داخل ظرف انداخت و از آن رفت و در پیچی ناپدید شد و در همان لحظه ولدمورت با عصبانیت به مرگخواران خیره شد.

- چرا وقتی گفت کی رئیس نگفتید لرد؟

گابر با ترس جواب داد:خب ، آخه اگه ما میگفتیم شما رئیسین که در جا میمردیم!

لرد با عصبانیت از جا برخاست و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:بلا و پرسی دنبالم بیاین!

بلا و پرسی با نگاه هایی کنجکاوانه به یکدیگر به دنبال لرد ، وارد اتاق خوفناکش شدند.

بلا با بیقراری پرسید:کاری داشتید ؟

ولدمورت با چرخش صندلیش درست مقابل بلا قرار گرفت و گفت:من فکر میکنم تو و پرسی تنها یار باوفای من هستید و بقیه فقط میخوان جانشین من بشن ، پس من فقط به شما اعتماد دارم!

پرسی با غرور گفت:امر بفرماید قربان!

لبخند کمرنگی بر روی لبان باریک لرد نشست و گفت:چهل و هشت ساعت فرصت کشتن سالازار رو دارید!

بلا و پرسی:

و لرد در ادامه گفت:و اگه این کارو نکنین خودتون کشته میشین ، حالا از جلوی چشمم برید بیرون و تا نکشتن اون مردک برنگردید!!


- همش تقصیر توئه!امـــر بفرماید قــــربان
- بلا آخرین بارت باشه ادای منو در میاریا

بلاتریکس با عصبانیت گفت:حالا بگو چی کار کنیم؟


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
سالازار با احتیاط داشت به تلفن ور میرفت که در خانه ریدل باز شد و ولدمورت به داخل امد ؛ ولدمورت اول نگاهی به سالازار انداخت و چند بار پلک زد بعد پــــــــــــــــفــــــــــــــت ( افکت غش کردن ولدمورت)

دو ساعت بعد

لرد که تازه حالش خوب شده روی کاناپه نشسته و داره سالازار و با نگاهاش میخوره! سالازار هم اکثر وسائل خونه رو نابود کرده از جمله تلویزیون که اصرار داشت هریمنه و مردم رو میخوره و در خودش زندانی میکنه ، پی اس پی ایوان که فک میکرد یک ادم فضایی پیشرفته است.

- سالازار شما خیلی خودتون رو اذیت می کنید اینجا هیچ چیز خطرناک وجد نداره !

در همین هنگام گابریل با عصبانیت وارد اتاق میشه و میگه : ای بابا هیچی میگردم این نوت بوکمو پیدا نمیکنم!

سالازار اوهونی میکنه و با شجاعت میکه : دختر خوب چرا این چیزا رو نگه میداری من رفتم جلو خودشو به موش مردگی زده بود ولی من میدونم منتظر بود تا من رومو انطرف کنم تا منو بخره منم که گول نخردم و زیر پام لگدش کردم ولی نمیدونم چرا واکنشی نشون نداد؟!!

-

سر میز غذا

بعد از انتظار زیاد لرد بلاخره میاد سر میز و با علامت سر به بقیه اجازه کوفت کردن رو میده.
سالازار نگاهی میندازه و داد میزنه : نــــه شترا، ابلها، خرا چرا میخورید نه نه !

قاشق به صورت کامل می پره تو گلوی ولدی و تمام صورتش قرمز میشه لرد در سکوت به گلوش چنگ می زنه که پرسی میپرسه : چرا نخوریم سالازار ؟

-دعا ، ما باید دعا کنیم!

-

پنج ساعت بعد

همه مرگخوارا نشستن و در حال یاوه گوی باهم هستن ، لرد در گوشه ای نشسته و داره اتاری بازی میکنه و سالازار هم در فکر فرو رفته.

-ببینم هالا که من برگشتم ارباب این خونه من یا تو کچل؟!!

مرگخواران از سالازار به لرد که تعجب کرده بود نگاه میکردند!


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید

تاریکی تمامی موزه را فرا گرفته بود. صدای سوت زدن نگهبان در تالار بزرگ طنین می انداخت. نگهبان به آرامی جاروی خود را درون انبار گذاشت و لنگ لنگ کنان بسوی کلبه کوچک خود، بیرون موزه حرکت کرد و باری دیگر، سکوت در موزه حکم فرما شد.

چند دقیقه بعد
صدای خفیفی سکوت موزه را در هم شکست. در نزدیکی پنجره، کنار گلدون قدیمی و شنی، مجسمه ای تکان خورد و ناگهان، چشمان مجسمه باز شد. در کنار مجسمه، بر روی تابلوی قدیمی کلماتی حک شده بودند:مجسمه سالازار اسلیترین کبیر!
مجسمه به حرکت درامد. خاک ریزهای مجسمه پشت سرش بر روی کاشیهای قدیمی موزه میریختند، اما سالازار توجه ای به آنها نداشت. سالازار کبیر باری دیگر زنده شده بود تا معنای زندگی در دوره جدید را تجربه کند.

در خیابان
سالازار همان طور که وسط خیابان راه میرفت، به بلوکهای آجری دراز که سر به آسمان برده بودند خیره شد.ناگهان، صدای بوق بلندی شنیده شد و جسم بزرگی به سالازار برخود کرد. سالازار که از برخورد آن جسم به خود جا خورده بود، با خشمی آمیخته به ترس به جسم خیره شد و فریاد کشید: آیی...این چیه دیگه؟
سالازار از جای خود بلند شد و با تعجب به چیزی که به وی برخورد کرده بود نگریست. از داخل اتومبیل، کسی فریاد کشان گفت:هوووی...چرا وسط خیابون راه میری مردک؟
وی این را گفت و بعد سریعا دور شد.
سالازار همچنان با تعجب به ماشین نگاه کرد و گفت: عجب!!جاروی نیمبوس چندهزار بود این؟


نزدیکی خیابان خانه ریدلها

سالازار که به نفس نفس افتاده بود، نگاهی به خانه ریدلها، که بین دو ساختمان عظیم بسیار کوچک بنظر میرسید، کرد و با چوب خود در آن را باز نمود. گویا کسی در خانه نبود. سالازار وارد خانه شد و بر روی یکی از مبلها نشست. ناگهان، صدای عجیبی از یکی از اجسام شنیده شد. سالازار با تعجب به جسم نگاه کرد. صدای زنگ جسم به صدای لرد کبیر تغییر کرد: هویی ایوان!گوشی رو بردار! میدونم خونه هستی. زود باش برو سر کوچه نوشابه بخر...من الان میرسم خونه.
سالازار با وحشت به جسم خیره شد و همان طور که تلفن را نفرین میکرد گفت: کروشیو!کروشیو....این دستگاه تامی منو خورد!کروشیو...ادم فضائی تام منو خورد!
________________________
سالازار دوباره زنده شده و با تکنولوژی آشنائی نداره.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
خلاصه سوژه :
اوباش برای بدست آوردن وسایل قیمتی جاسم آل کاپون وارد موزه جادو و تاریخ جادوگری شدند. در آنجا در حال پیدا کردن وسایل جاسم آل کاپون بودند که ناگهان روحی آنهارا غافلگیر کرده و از آنها خواست تا برای اینکه نجات یابند هویت واقعی او را پیدا کنند.

موزه جادو و تاریخ جادوگری
لیسا پچ پچ کنان به لینی گفت : باو حالا مگه چرا باید به حرفش گوش کنیم و ببینیم این چه خری بوده؟!
روح : هوی! دهنت رو ببند! خودت خوب می دونی که اگه نتونین متوجه بشین من کی هستم ، شما می میرید!

لینی : و اگه تونستیم بفهمیم کی هستی؟
روح : بهتون جای مخفی وسایل جاسم آل کاپون رو میگم!

اوباش یکم چونه می خوارونن و فکر می کنن و بعدش متوجه میشن که معامله خوبیه.
زنوف : چطوره بیست سوالی بپرسیم؟
روح : هومممم فکر خوبیه!
- کجا میتونیم پیدات کنیم؟
- همینجا!
- چند سالته؟
- دو هزار سال!
- خونت کجاست؟
- تو باغچه!
- چندتا بچه داری؟
- به توچه!
و...

ده دقیقه بعد!

بیست تا سوال پرسیده شده و حالا همه بچه ها تو فکرن که زنوف با فریادش سکوت تالار رو میشکونه.
- هــــا! یافتم! فهمیدم تو کی هستی...!


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
جسم شفاف و بزرگ درحالی که زنجیر شفافی رو در دستش می چرخوند مدام به آن ها نزدیک تر می شد.

-واو!تو كي هستي؟

روح با شنيدن اين حرف، ديگه حركت نكرد و با خشم به زمين نگاه كرد.

-هويييييي با توام!

ملت با تعجب به زنوف نگا مي كنن!عجب جراتي واقعا...!

اما ناگهان روح، صداي وحشتناكي از خودش درآورد.سپس سرش رو بالا آورد و زنجيرش رو محكم كوبوند تو سر ...بادراد!

بادراد هم كه شوكه شده بود،در حالي كه از سرش هيچ خوني هم نمي ريخت،افتاد روي زمين و غش كرد!

ملت اوباشم با نگراني به بادراد نگاه مي كردن و سعي مي كردن به هوشش بيارن!

-مرد؟
-اهه!آخه چرا زد تو سر بادراد؟
-مي خواستي بزنه تو سر من پس؟
-اِهِه!چرا خون نمياد از سرش؟

در اين ميان روح همينطوري وايستاده جلوي ملت و با تعجب و در حالي كه واقعا به عقلشون شك كرده،بهشون خيره مي شه.البته يه لبخند شيطانيَم روي لباش به وضوح ديده مي شه!

ليسا كه يه دفعه متوجه يه چيزي(!) مي شه ،ميگه:
-هوي بوقيا!اون زنجيره شفاف بودا

ادامه مي ده:
- باديَم داره فيلم بازي مي كنه!

ملت با چهره ي خشانت بار،يه لگدي به بادراد مي زنن و از اين كه تمام مدت سر كار بودن،لجشون مي گيره.

-هوي بادراد!نمي خواي بيدار شي؟
-فيلم تموم شده ها!

اما بادراد بيدار نشد...
روح قهقهه اي سرداد و گفت:
-اون هرگز بيدار نخواهد شد!هاهاهاها...

ليسا با نگراني مي پرسه:
-واو!چرا؟

روح با لبخند غرورآميزي جوابش رو ميده:
- خودتون بايد بفهميد!رازش در همينجا ،يعني موزه نهفت است!شما بايد بفهميد كه من روح چه جادوگري هستم!آري ديگر...!از قيافم هم كه اصلا معلوم نمي باشد...

زنوف با بي حوصلگي به روح گفت:
-حالا چرا كتابي حرف مي زني؟

روح جوابي نداد!

ليسا سرش رو خاروند و گفت:
-هي بچه ها!برين تمام وسايل و ايناي اين موزه رو بگردين؛شايد بفهميم اين يارو كيه!منم مي رم از...

-نه!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۲۲:۳۷:۵۴

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۵:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- بدش به من!!ماله منه!!
- آآآی!
بوم!
بعد از شنیدن جیغ بلند،بادراد از روی نردبان،با سر روی زمین افتاد،اما به علت سیستم ای بی اسِ ریش هایش سالم روی زمین قرار گرفت!بعد از افتادن او،همه ی اوباش برگشتند و نگاه سریعی به اطرافشان انداختند.
لیسا در حالی که بادراد را از ریش هاش بلند میکرد تا از کف زمین جمع شود،زمزمه کنان گفت:چرا جیغ میکشی وحشی؟کی گفته این مال تو هست؟
بادراد که مثل گچ سفید شده،نفس نفس زد و گفت:اون...من نبودم!من اینو نگفتم!یکی اینجاست!
بعد از شنیدن حرف بادراد ،اوباش فورا چوبدستی هایشان به دست گرفته و در حالت آماده باش،محیط اطراف را بررسی میکردند.در همین لحظه های خوفناک،خنده زنوفیلیوس در فضا پیچید.
- هندونه!باز داری به اسنوکر تک شاخ چروکیده میخندی؟!
زنوفیلیوس دست را به نشان منفی تکان داد و گفت:حتما اسکریم جیور اومده!
پروفسور اسپروات که تا حدودی خیالش راحت شده بود به مجسمه سنگی ای تکیه داد و گفت:حق با اونه...
- هیکل گنده تو از رو مجسمه من بکش کنار بشکه...بشکه..که ..که!
اوباش:
دراکو نگاه کوتاهی به اطراف انداخت.لینی و لیسا پشت ستون عظیمی پنهان شده بودند.زنوف کف زمین نشسته و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود.کینگزلی،بیدل و ویکتور زیر میزی پناه گرفته و بادراد زیر ریش هایش قایم شده بود!در گوشه ای از سالن موزه،جسم شفافی روی هوا به سمت آن ها می آمد.
صدای فریاد دراکو در تمام موزه پیچید:روح!!
جسم شفاف و بزرگ درحالی که زنجیر شفافی را در دستش میچرخاند مدام به آن ها نزدیک تر میشد.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۶:۱۴:۱۸


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
ليني شلنگ تخته اندازان به سمت محفظه ي شيشه اي جلبي رفت و دماغش رو بهش چسبوند و نيشش رو تا بناگوش باز كرد:

- واااي!! بادراد اين چقدر قشنگه، ميشه برش دارم براي خودم؟!

بادرداد درحالي كه دست كينگزلي رو از جيب مالفوي خارج ميكرد، به ليني نزديك شد و همانطور كه با ريشش ور ميرفت، اخمش رو درهم كرد و به گردنبند زيبايي كه با الماسهاي باشكوهي زينت يافته بود، نگاه كرد و گفت:

- يادم نمياد جاسم آل كاپون، گردنبند به گردن مي بسته؛ حتما حالا كه همه ي موزه رو ديدي، ميخواي بگي اون گوشوارهه، با اون چارقد مصري هم مال جاسم بوده؛ ليني! فقط جاسم آل كاپون وجود داره و كساني كه از پيدا كردن وسايلش عاجزن!!

اميدوارم فصل الخطاب بوده باشه!!

بادراد اين رو ميگه و درحالي كه سرش رو بالا گرفته، از ليني دور ميشه.

ليني:

بادراد همچنان در بين قسمتهاي مختلف موزه قدم ميزنه و به جز محفظه هاي تمام شيشه، بقيه ي محفظه ها رو نميتونه ببينه و يه لحظه در دل آرزو ميكنه كه اي كاش قد بلندتري ميداشت كه ناگهان چشمش به مجسمه ي زره پوش قد بلندي ميفته:

-

بادراد زيرچشمي نگاهي به روفوس ميندازه كه پشت به او ايستاده و سعي ميكنه بدون جلب توجه به سمت مجسمه بره؛ پاورچين پاورچين حركت ميكنه، از كنار تابلوي شون پن فقيد عبور ميكنه، يه شيرسنگي متعلق به تخت جمشيد رو پشت سر ميذاره، از كنار دندونهاي يه سگ ميگذره كه يه عينك شكسته رو به دندون گرفته ( )، پاش روي يه تيكه آدامش خرسي ميره و خرچ صدا ميكنه. درحالي كه قلبش تند تند ميزنه مي ايسته، اطرافش رو چك ميكنه، و با لذت سرش رو بلند ميكنه و به مجسمه كه درست رو به روشه نگاه ميكنه:

-

بادراد چوب دستيش رو درمياره و سعي ميكنه يه نردبان معلق تا قسمت سر مجسمه ظاهر كنه تا بتونه وارد مجسمه بشه!!


- بدش به من!! ماله منه!!


موندنی شو!


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
اوباش دوباره شروع به حرکت به سمت موزه کردند در راه:
بادراد : هی اسکریم بهتره بری سحرو جادو و اون طلسم رو روی مسئول یارانه انجام بدی
ملت اوباش :
بادارد : خب بابا نارایه
ملت اوباش :
بادراد : اههه بابا منظورم همون رانایه هست
ملت اوباش:
بادراد :
ملت اوباش:
روفوس : بابا باشه خودم فهمیدم من رفتم.... پاق
و با یک حرکت انتحاری اسکریم از ملت جدا شده و ملت کماکان در راه موزه بودند...
دقایقی بعد
ویکی : خب ریشو میگی چیکار کنیم؟
باردارد : لیسا این دفعه دوباره میری ولی جان مامان ماگلت خراب نکنی ها
لیسا : اوکی فهمیدم رئیس و به سمت نگهبانان در میره
نگهبان : چوبدستیتون خانم
لیسا : خیلی خب چشششششم
نگهبان : ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم
لیسا : بابا نمی تونم عجله دارم اییییششش
در آن طرف اوباش به سرعت بین مردم قاطی شده و به سمت داخل حرکت می کنند. لیسا با دیدن این صحنه به سرعت چوبدستی قلابیشو تحویل میده و میاد تو
ویکی : هی لیسا واسه یه بار کارت عالی بود
بارداد : خب الان باید به سرعت وسایل جاسم آلکاپون رو بدزدیم
اسپروات :رئیس بهتر نیست توی موزه مخفی بشیم تا شب بشه ؟ اینجوری بهتر میشه دزدید
بارداد : خودم میخواستم همین رو بگم
و ملت اوباش پشت پرده ها، زیر میز ها ، درون مجسمه های و در مکان های مختلف مخفی میشن پس از ساعتها با صدای قرچ که معنای قفل شدن در بود ملت از جای مخفی خود خارج شده و به سمت وسایل جاسم آلکاپون رهسپار شدند


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۹ ۱۰:۵۷:۴۸
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۹ ۱۴:۴۸:۱۸

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.