هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مشخ کوییدیچ!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
تکالیف:


- نمایشنامه ای بنویسید که در طی آن یک جارو طبق پست من و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بنویسید(کامل شرح بدید.30 امتیاز)

2- پنج ورد دیگه رو معرفی کنید و فایده آن را نیز بنویسید(حتما جدا از سؤال اول بنویسید.بستگی به خلاقیت از 1 تا 10 امتیاز)






ج1)درون خانه را فضای غمگینی فرا گرفته بود.دیدالوس دیگل بازیکن کوئیدیچ تیم هارپی هال هد ، امروز میوشد گفت غمگین ترین آدم روی کره ی زمین بود.

گوشه ای از خانه نشسته بود و داشت فکر می کرد...نیم ساعتی میشد که همین جور نشسته بود و فکر می کرد...فکر و فکر...


فلش بک!در مغز دیدالوس دیگل!

هوای بارانی و سردی بود...تیم هارپی هال هد داشت با تمام قوا در برابر تیم گردباد می جنگید...جنگیدن برای بدست آوردن امتیاز این بازی!

دیدالوس دیگل در حالی که سوار بر چوب جاروی آذرخشش بود به سرعت از اینور به اونور می رفت.

گوی زرین را دیده بود...باید به سمتش میرفت.قطرات باران او را نمیتوانستند منحرف کنند.

او به جستجو گر مقابل نگاهی کرد ...او همیشه در بازی هایش تقلب می کرد...

پس با شدت و سرعت بسیار به سمت گوی زرین رفت...هوا سرد بود.دستانش بر روی آذرخشش یخ زده بود...ولی باید تحمل میکرد.

جستجو گر حریف که تازه جهش دیدالوس را دیده بود به سمت گوی زرین پرواز کرد...به شانه ی دیدالوس رسید...آنها شانه به شانه ی هم و هر کدام به خاطر تیم خود می جنگیدنند...

درست در وقتی که دیدالوس داشت گوی را می گرفت جستجو گر مقابل را دید کعه به سمتش طلسمی فرستاد...طلسمی که از چوبدستی متقلب و از زیر شنلش به سمت او آمده بود.

طلسم به چوب جاروی او برخورد کرد...چوبش شکست و او را به زمین انداختن...دیگر همه چیز تمام شده بود...


پایان فلش بک!

دیدا همچنان بر روی صندلی اش نشسته بود.ولی آن روز به دلیل فرار گوی زرین از ورزشگاه بازی مساوی به اتمام رسیده بود و قرار بود فردا صبح برگزار شود!

دیدا آهی کشید و دوباره فکر کرد.جارویی نداشت و همچنان غمگین بود.بار ها و بار ها فکر ساختن یک چوبدستی شکست نا پذیز در فکرش بود...باید می ساخت!

دیدالوس تصمیمش را گرفت...به سمت تکه های آذرخشش رفت...

مواد لازمی که سرعت چوبدستی را زیاد می کرد بردشات و به سمت جنگل رفت.

بعد از ده دقیقه!

دیدالوس با مقدار بسیار زیادی چوب برگشت.چو ها را به شکل یک جارو در آورد و مواد لازم آذرخشش را در آن کار گذاشت.پر های دم اسب تک شاخ را به ته آن چسباند و یک چوب تازه ساخت.

دیدالوس سوار جارو شد و پرواز کرد...سرعتش کمی کم تر از آذرخش بود ولی همین هم خوب بود...خیلی خوب!

اما چیزی کم داشت...رقیب او همیشه تقلب می کرد...کار این را نیز بلند بود.

چهار بار ورد اسپواف را بر چوبش اجرا کرد.سپس جادو های محافظ را به ترتیب روی آن انجام داد.حال چوب جاروی او بسیار قوی بود.قوی و شکست نا پذیر...خواست بخوابد ولی دیگر صبح شده بود و وقت مسابقه!

دیگر عرق های روی پیشانی دیدالوس باعث برد تیمش میشد!

چوب جاروی شکست ناپذیرش را روی دوش گذاشت و رفت باید میبردند!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: مغازه ورزشي كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
تكليف اول

مك درحالي كه عينك آفتابي خفني روي چشماش گذاشته و رداي مارك شانلش رو تا كرده و روي دستش گذاشته وارد آوتارويزادش ميشه و اول از همه طبق روال هر روز آواتارهايي رو كه قبلا شاخته و روي ديوار نمونه شون رو گذاشته نگاه ميكنه و كلي عشق ميكنه. به آواتار زنوفيليوس لاوگود كه ميرسه بيشتر از بقيه عشق ميكنه:

-

سپس لي لي وار خودش رو به ميز كارش ميرسونه و رداي زيباش رو با وردي در هوا به پرواز درمياره و روي چوب رختي آويزون ميكنه.

آستين بلوزش رو بالا ميزنه و شروع به كار ميكنه. ايندفعه نوبت آواتاري بود كه سفارش گرفته بود تا براي زنوف بسازه و زنوف هم اون رو به عنوان هديه براي جاروساز محبوبش بفرسته؛ براي شرلي گودفالر

مك شروع به طراحي كرد، ولي ناخودآگاه جاي جارويي كه زنوف تاكيد كرده بود بايد حتما توي آواتار باشه رو خالي گذاشت؛ هنوز نمي دونست كه يه جارو رو اصلا چطوري بكشه بهتره و از كجا بايد شروع كنه. هميشه براي طراحي وسايل، بايد از طرز ساخت اونها يه اطلاعاتي مي داشت تا به بهترين وجه آوتارش رو بسازه.

ساعتها گذشت، مك درحالي كه با فنجوني چاي بالاي ميز كارش ايستاده بود و از بالاي بخارات چاي به آواتار شرلي گودفالر نگاه ميكرد، تصميم گرفت كه سرزده سري به اين جاروساز معروف بزنه و از نزديك با شيوه ي كارش آشنا بشه.

به همين منظور با عجله رداش رو برمي داره و جلوي شومينه ي مغازه اش مي ايسته؛ چوب دستي اش رو تكون ميده و يه دسته گل ظاهر مي كنه؛ مشتي پودر پرواز رو درون شومينه مي پاشه؛ شعله ها به رنگ سبز درميان. قدم درون شومينه ميذاره و با صداي بلند ميگه: "شومينه ي بانو شرلي گودفالر"

شعله ها زبانه كشيده و تصاوير در اطرافش شروع به چرخش ميكنه. بعد از مدتي از شومينه به بيرون پرت ميشه. چشم كه باز ميكنه، از پشت مهي از گرد و غبار، كارگاه بزرگ و شلوغي ميبينه و انواع و اقسام چوب هاي جارو روي ديوار، روي زمين، آويزون از سقف، معلق در هوا ميبينه و كف اش از ديدن اين همه جاروي زيبا و متنوع يكجا، رسما بريده ميشه.

دوربين لطف ميكنه و نمايي از كف مك رو به نمايش ميذاره:

مك از جا بلند ميشه و چوب جادوش رو بيرون ميكشه و با وردي غبار روي تن و لباسش رو ميگيره. سرش رو كه بلند ميكنه، بانوي شيك پوش و گولاخي رو ميبينه كه با تعجب بهش زل زده. مك ميخواد دوباره وارد مقوله ي احساسي رول بشه كه يه نگاه به ساعتش ميكنه، ميبينه وقتي نداري؛ يه نگاه به ابتداي رول تا اينجا ميكنه و ميبينه بايد توي پونزده خط ديگه تمومش كنه؛ نتيجتا دهنش رو ميبنده، گل رو به درون شومينه پرت ميكنه، خودشو رو ي نزديكترين مبل ميندازه و از بانو گودفالر ميخواد كه براش شيوه ي ساخته شدن يك چوب جارو رو توضيح بده.

شرلي: خب راستش اول از هر چيزي ما نياز داريم به چوب يك دست، بدون گره، تازه و نرم تا بتونيم به راحتي بهش شكل بديم.

مك دستش رو جهت خالي نبودن عريضه تكون ميده و ميگه: "ادامه بده!"

- بله! از بهترين چوب هايي كه به درد اين كار ميخورن، ميتونم چوب گردو، چوب سرخس، آلبالو و چوب ساج رو نام ببرم. البته بهتر از همه ي اينها، چوب سرخسه؛ به خاطر چگالي مناسبش براي اين كار و اينكه جارويي كه با اين چوب ساخته ميشه سبكتره و بيشتر توي هوا ميمونه.

مك كوسن هاي مبل رو جا به جا ميكنه و به رنگ سبز روشن لباس شرلي خيره ميشه!

- خب ما چوب رو به اندازه اي كه مد نظر داريم، برش ميديم. كه البته اندازه ي استاندارد اون كه در مداري كوييديچ و حتي هاگوارتز هم استفاده ميشه يك متر و هفت سانتي متره؛ مدل پاك جارو و نيمبوس بيشتر از اين نوع هستن. ولي براي جام جهاني از اندازه ي يك متر و هفده سانتي متر استفاده ميكنن كه آذرخش از اين نمونه است

- هوووم!

شرلي روي لبه ي ميز ميشينه و ارّه رو برميداره:

- قدم بعدي اينه كه با ورد منحنيوس انتهاي چوب رو كمي خم كنيم. اين باعث افزايش مقاومت در هوا ميشه.

مك درحالي كه به الوارهايي كه گوشه ي كارگاه روي هم انباشته شده بودن نگاه ميكنه نامفهوم زمزمه ميكنه: "خب؟"

- در مرحله ي بعدي، بايد چوب رو صيقل بديم. دقت كن كه اول برش ميديم و بعد صيقل ميديم. تا چوب به همون حالتي كه بايد باشه صيقلي به نظر برسه. بعد از اين كار بايد به قسمت خميده ي چوب، خس و خاشاك رو اضافه كنيد. ترمز، اهرم رو هم وصل ميكنيم. چوب از لحاظ ظاهري آماده است و اگه نتوني بگي مرحله ي بعدي مرحله ي چندم هستش، من با اين ارّه از وسط نصفت ميكنم

- مرحله ي هفتم؟

شرلي با ناميدي ارّه رو روي ميز ميذاره و با سرش تاييد ميكنه. از روي ميز بلند ميشه، جعبه ي قلبي شكل كوچيكي رو برميداره، درش رو باز ميكنه، به سمت مك ميره و جلوش ميگره:

- آبنبات بردار!

مك يه آبنبات برميداره و گوشه ي لپش ميندازه!

- اين مرحله آخرين مرحله و به ظاهر خيلي ساده اس؛ ولي نياز به نيرو و آرامش فوق العاده ايي داره و هر كسي به راحتي از عهده اش برنمياد. ما در اين مرحله جارو رو با انواع مناسبي از وردها ايمن ميكنيم. البته بعضي از شركتهاي بيمه ي هوايي هستن كه در ازاي بيمه كردن چوب جاروي مشتريانشون، به ما پول ميدن و ما هم اينكار رو براشون انجام ميديم.

مك درحالي كه لپش باد كرده ميگه: "مثلا چه وردهايي؟"

- مثلا، سياسفوال، آداسفوال، بلاجشلد، فاوانس و ... بايد دقت كني قبل از به كار بردن هر ورد، از ورد اسفواپ استفاده كني. بعد از همه ي انها، تو ميتوني يه چوب جاروي عالي داشته باشي

مك درحالي كه به خاطر زياد نشستن روي مبل پاش خواب روفته بود، وري چار دست و پا به سمت شومينه حركت ميكنه


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: ����� ����� ������
پیام زده شده در: ۷:۴۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
1- نمایشنامه ای بنویسید که در طی آن یک جارو طبق پست من و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بنویسید(کامل شرح بدید.30 امتیاز)

چوب های زیادی در اون محل وجود داشت ولی چون قصد ساختن یک جاروی زیبا را در کنار جاروی مقاوم داشت باید چوب به رنگ روشن پیدا میکرد !
ـ بچه ها لطفا پخش شین و یک چوب به اندازه ی 150 س یا بیشتر به رنگ روشن پیدا کنید ! هر کس پیدا کرد جرقه های قرمز بفرسته !

جست و جو آغاز شده بود ... تمامی بچه ها به تکه تکه های چوب که زمانی به آنها هیچ اهمیتی نمیدادند بها داده بودند تا جایی که چند نفر از بچه ها تکه چوب ها رو با دست نیز وارسی میکردند .

جرقه های قرمز به آسمان پرتاب شد .

همه به سمت فرستنده ی آن جرقه ها رفتند ... ویکتور کرام جرقه ها را فرستاده بود . همه به تکه چوبی که در دستش بود خیره شده بودند ... چوب حالتی خم داشت و انگار برای ساختن جارو شکسته و آماده شده بود!! همراه با تکه چوب به کارگاه ساخت جارو حرکت کردند .

ساختن جارو و وصل کردن نوک های با جادو هیچ کار سختی نبود . ولی پرواز کردن با جاروی بدون امنیت هیچ کار عاقلانه ای نبود . ریموس لوپین که تازه به جمع بچه ها پیوسته بود گفت:
چرا با جارو پرواز نمیکنین ؟
صدای فریادی از گوشه ی کارگاه به گوش رسید و همه به آن سمت برگشتند .
ـ آخه ریموس این چه حرفیه که تو میزنی ... جارو امنیت نداره ! این الان در حال حاضر از جاروهای نیمبوس که توسط کارخانه تولید میشه و هیچ جادویی برای امنیت نداره خطرناکتره ! چون حتی جادوی ابتدایی صندلی مخفی هم روش اجرا نشده و هیچ کس هم بلد نیست !
ریموس مشغول به فکر کردن شد ...

دقایقی بعد ...

ـ فعلا با این کتاب کارتونو راه بندازین تا من برم و ورد ها رو از استاد درس کوییدیچ هاگوارتز بگیرم !
کتاب کوییدیچ در گذر زمان به سمت پرسی ویزلی پرتاب شد ... همه مشغول مطالعه کتابی که در دستان پرسی نگه داشته شده بود شدند.

ـ ایناهاش ! ورد صندلی راحتی پنهان !

فریاد بلاتریکس در کارگاه بلند شد ...
ـ صندلیوس پنهانیوس !

جرقه هایی از چوب دستیش به سمت جارو پرتاب شد ... همه به هم نگاه میکردند ...
جغدی از پنجره وارد شد و نامه ای رو بر سر پرسی که نشسته بود انداخت ... سریع نامه را باز کرد و مشغول خواندن شد ...
ـ یکی این جادوهایی رو که میگم بزنه روی جارو ... اول اسفواپ! دوم سیاسفوال سوم آداسفوال چهارم بلاجشلد پنجم فاوانس!
فریادهای بچه ها برای اجراهای طلسم ها در فضا پیچید ... جارو با هر بار برخورد طلسم بهش تکان های شدیدی میخورد ...

جغد دیگری وارد شد و نامه ای را انداخت ...
ـ نوشته که بعد از اجرای این طلسم ها حتما باید یکی باهاش پرواز کنه!

همه به همدیگه نگاه میکردند ... این اولین جاروی دست ساز بود که توسط بچه های هاگوارتز ساخته شده بود ! خطرهای زیادی شخص سوار رو تهدید میکرد ... به هر صورت پروفسور مودی که تازه از راه رسیده بود برای تست جارو داوطلب شد ...
تمامی طلسم های سیاه بر روی جارو اثری نداشت ... بچه ها به کمک استاد هاگوارتزشون و ریموس لوپین تونسته بودن یک جاروی دست ساز بسازند.


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


مشخ کوییدیچ!!!
پیام زده شده در: ۰:۲۵ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسیم که در طی اون، یک جارو طبق پست اوستا جون و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بسازیم.

- مامان بزرگ، مامان بزرگ، میشه منم با بچه های جزیره کوییدیچ بازی کنم؟

مادربزرگ نگاهی جدی به چهرۀ مشتاق نوه اش انداخت و با همان جدیت پاسخ داد:
- نه! من حاضر نیستم اجازه بدم خودتو از روی جارو پرت کنی و گردنتو بشکنی. من برات هزار تا آرزو دارم و نمیذارم به خاطر یه بازی به بادشون بدی.

ساحرۀ کوچک اصرار کرد:
- ولی همۀ دوستام این بازی رو انجام میدن و تا حالا کسی نمرده. تنها مگی گردنش شکسته که با یه معجون ساده خوب شد. هوریس هم که ده تا از دنده هاش شکست. میکی هم دندوناش کاملا خورد شدن. جیووانی هم فقط دو تا پاهاش از سی جا شکستن. می بینین؟ اگه با میزان تلفاتی که هواپیماهای ماگلی میدن مقایسه کنیم کوییدیچ یه ورزش سالم و ایمنه.

- من حاضر نیستم پول بدم و برات جارو بخرم و بعد تو با یه ورزش احمقانه خودتو ازش پرت کنی و به کشتن بدی. دیگه هم نشنوم باهام مخالفت کنی.

ساحرۀ کوچک با دلخوری از نزد مادربزرگش خارج شد. همچنان که زیر لب غر میزد، با دوست عزیزش گلادیس مواجه شد که جارو به دست، به طرف زمین کوییدیچ کودکان جزیره قدم میزد و شادمانه آواز می خواند. ساحرۀ کوچک دوست داشت گلادیس را صدا بزند ولی محرومیت خود از جاروسواری و کوییدیچ را به خاطر آورد و ترجیح داد بدون جلب توجه از دوستش دور شود ولی در این امر نیز، ناکام ماند. گلادیس او را دیده بود:
- سلام مورگانا. جاروت کو؟ مگه نمیای کوییدیچ؟

مورگانا سعی کرد بغضش را بپوشاند ولی موفق نبود:
- من جارو ندارم. مامان بزرگ اجازه نمیدن جاروسواری کنم یا کوییدیچ بازی کنم.

- آخــــــــــــــــــــــی! نااااااااااااااااازی! پرنسس بودن چه زندگی مسخره ایه.

- اوهوم. موافقم.

- خوب پس یه کار میشه کرد. باید خودمون برات جارو بسازیم.

- چطوری؟

اینش دیگه یه کار گروهیه.

نیم ساعت بعد، انباری منزل گلادیس اینا!

گلادیس نگاهی حرفه ای به تل چوب هایی که همبازیهایشان آورده بودند انداخت. مگی قد و سایر اندازه های مورگانا را حساب کرد و گلادیس بر اساس آنها، تکه چوب گردویی را انتخاب کرد. چوب گردو به جری سپرده شد که در کلاس طلسم و ورهای جادوئی جزیره، شاگرد اول بود. جری ورد اسفواپ را مداما زیر لب زمزمه و به چوب فوت می کرد. پنج دقیقه بعد چوب را به هوریس تحویل داد که مهارت خاصی در به کار بردن چادو داشت.

کمی بعد چوب تمیز و صاف و صیقلی شده بود. گلادیس، مورگانا و مگی رشته های باریک و دوکی شکل که از درخت بید جدا شده بودند را به دقت مرتب کرده بودند و بر اساس قد، روی جعبه ای چیده بودند. پسرها انگار عمل جراحی مهمی انجام می دهند، یکی یکی رشته های دوکی شکل را برمی داشتند و به جری می دادند. جری یک دور وردهای مورد نظر برای افزایش دفاع جارو دربرابر حرکات شدید باد و طلسم های سیاه را می خواند و به رشته ها و چوب صیقل داده شده می دمید و دم جارو را آماده می کرد. کمی بعد، جارو آماده بود و با وردی نهایی، محل نشستن نیز نرم و آماده شد. جری به مورگانا اطمینان داد:
- تمام وردهای لازم، مث سیاسفوال، آداسفوال، بلاجشلد و فاوانس رو اجرا کردم و حالا یه جاروی کامل و بی نقص داری. اگه با مهارت جارو سواری کنی و خودت، خودتو از جارو پرت نکنی هیچ خطری تهدیدت نمی کنه.

- خوب مشکل من همون مهارته. چون من تا حالا جارو سوار نشدم.

گلادیس و مگی به مورگانا لبخند زدند:
- اون دیگه با ما. چار تا بلاجر ازمون بخوری ماهر میشی.

همگی به سمت زمین کوییدیچ به راه افتادند. درحالیکه مورگانا در دل از مرلین کمک می خواست که مادربزرگ وسواسیش را در قصر نگه دارد تا متوجه سرکشی نوه اش نشود.



Re: ����� ����� ������
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
1- نمایشنامه ای بنویسید که در طی آن یک جارو طبق پست من و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بنویسید(کامل شرح بدید.30 امتیاز)

کلاس استاد زینوف تموم شده بود و همه ی دانش آموزان در حال خارج شدن ازکلاس بودن .

ریموس جزو ء آخرین کسانی بود که از در کلاس خارج می شد و همچنان فکرش مشغول این بود که چه جوری یه جاروی مرغوب بسازه ، که ناگهان صدای شپلخی بلند شد و بعد از ان هیکلی روانه زمین شد .

سیریوس بلک از روی زمین بلند شد و گفت : نه این جوری نمیشه ریموس ، خوب قاطی کردی اولش فکر می کردم از عاشقی ، حالا برات زن هم گرفتم ، بچه هم که داری ، بچه ات هم که داره زن می گیره ، نه تو کلا تعطیلی !

ریموس حتی یک کلمه از حرفای این رفیق چندساله اش را نفهمید و با معذرت خواهی کردو ازکنار سیریوس عبور کرد و خود را به سرعت به جنگل سیاه رسوند .

- حالا باید یه درخت پیدا کنم و ازش ببرم و ازش جاروی خوشگلم رو بسازم !

یک ساعت بعد !

زمان به سرعت سپری می شد ولی ریموس هنوزدر کارش پیشرفتی نکرده بود ، بعد از چند دقیقه پنجه از پا درازتر به سوی قلعه بر می گشت که ناگهان درخت مورد نظر خود را پیدا کرد .

اهان همینه ، خودشه !

ریموس درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده به بید کتک زن همچنان خیره بود!

خیلی ساعت بعد !

ساعت ها پی هم می گذشت وریموس همچنان بیشتر در حال کبودشدن بود که بلاخره بعد از کلی کتک خوردن تونست یه تیکه از چوب بید کتک زن رو بکنه !

حالا نوبت رسیده بود به اجرا کردن طلسمها بر روی جاروی کتک زن

ریموس چوب دستی خود را بالا آورد و زیر لب گفت : سياسفوال!

نوری سبز رنگ چوب را احاطه کرد و بعد از چند دقیقه چوب بهحالتاول برگشت .

طلسم دوم : بلاجشلد!

با بردن نام این طلسم توپ های قهوه ای رنگ شبیه به بلا جر دور جارو پدید امدن وبعد مدتی ناپدید شدن !

طلسم سوم : سیوپرسونیوس !

طلسم آبی رنگ چوب را به احطه در آورد ، آن طلسم هم بعد مدتی مانند دیگر طلسم ناپدید شد .

وطلسم آخر : فاوانس !

با بردن نام این طلسم ، رنگ قرمز زیبایی به دور جارو شروع به چرخش کرد و بعد از مدتی سو سو زد و رو به خاموشی رفت .

اکنون جاروی محافظ شده ریموس اماده استفاده بود ، و ریموس با خوشحالی جارو رو بالای سر خود نگه داشته بود و به سوی دفتر پرفسور زینوف می دوید !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: ����� ����� ������
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸

لی لی پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۰ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۳۴ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
تکلیف:
1- نمایشنامه ای بنویسید که در طی آن یک جارو طبق پست من و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بنویسید(کامل شرح بدید.30 امتیاز)

خارجى- محوطه ى يك جنگل- روز

پيرمرد در بيشه اى پر از درخت، دنبال چيزى مى گشت. تك تك درخت ها را بررسى مى كرد تا آن چيزى را كه مى خواست بيابد. سرانجام پس از ده دقيقه گشت و گذار به يك درخت پير و تنومند رسيد كه قدش سر به فلك مى گذاشت. خيلى سريع دست به كار شد. تبرش را برداشت و شروع كرد به ضربه زدن به درخت. پس از يك تلاش مداوم چند دقيقه اى سرانجام موفق شد و درخت از جايى نزديك ريشه اش از جا در آمد. سپس چوبدستيش را به طرف آن درخت بى جان گرفت و گفت:
- وين گارديم لوى اوسا.
درخت اندكى از زمين فاصله گرفت. با چوبدستى هدايت آن را در دست گرفت و به سوى منزلش راه افتاد.

داخلى- كارگاه نجارى- روز
پيرمرد به محض رسيدن به كارگاهش، به جان درخت افتاده بود و با چوبدستيش و گاهى اوقات هم با استفاده از تيشه و تبرش سعى مى كرد به آن شكل دهد. بعد از يك ربع ساعت و زمانى كه تقريبا كارش رو به اتمام بود صداى همسرش را شنيد كه به طرف كارگاه مى آمد.
- آخه مرد، اين چه بساطيه كه راه انداختى! نمى گى همسايه ها خوابند! چى كار دارى مى كنى؟
- دارم براى نوه ى عزيزمون يه جارو درست مى كنم.
- يه چى؟
-يه جارو! منظورم يه جاروى درست حسابيه! نه از اون پاك جاروهايى كه طفلكى مجبوره سوار بشه و همه تو مدرسه مسخره اش مى كنن.
- چه فرقى مى كنه؟ در هر حال اون بازيش عاليه!
- دقيقا به همين خاطره كه فكر مى كنم شايستگى يه جاروى بهتر رو داره. آخه ما كه پول نداريم براش يكى بخريم. به فكرم رسيد كه خودم يكى براش درست كنم. تازه فقط اين نيست. به نظرم اومد چون بازيكن خوبيه، خيلى ها ممكنه بهش حسودى كنن و بخوان بهش آسيب بزنن پس مى خوام كلى ايمنيش رو بالا ببرم.
- امان از دست شما مردها!
زن اين را گفت و مرد را به حال خود گذاشت.
- خوب، حالا نوبتيم باشه، نوبت مسائل ايمنيه. ببينم چى كار مى تونم بكنم. اين چطوره؟ اسفواپ سياسفوال! اسفواپ آداسفوال! اسفواپ بلاجشلد! اسفواپ فاوانس!
پيرمرد آن قدر با عجله اين ورد ها را خواند كه باعث حيرت خودش هم شد. سپس به فكر فرو رفت تا مطمئن شود چيزى را از قلم نينداخته است.
- آهان بله. اسفواپ اكسپينوادو! حالا ديگه هيچ كس نمى تونه بهش تنه بزنه. ديگه چى مونده؟ اسفواپ ميسترآكنوم! اينم براى اين كه كسى نتونه حركت جاروش رو متوقف كنه يا اختيار هدايتش رو از دستش بگيره. و يه چيز ديگه مونده. يعنى بايد مونده باشه چون گوشم سنگينى مى كنه. چى بود؟ خدايا چرا من آلزايمر گرفتم. آهان، يادم اومد. بايد اين باشه. اسفواپ لاسن سمپر، اينم براى اين كه اگه كسى خواست موقع جارو سوارى از پشت بلايى سرش بياره، جارو جا خالى بده. عالى شد. فوق العاده است.
سپس با خوشحالى جاروى نو را روغن مالى كرد و برق انداخت و در كاغذ كادو پيچيد تا نوه اش را خوشحال كند.


Snape to Harry:
Telling you is the only ch


Re: جاروسازی به روش نوین !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
شومینه تالار هافلپاف ، سوسوی ضعیف نوری را منتشر میکرد که برای روشن شدن میز کار اسپروت کافی بود. به او سپرده بودند که تا صبح هفت جاروی دست ساز برای تیم کوییدیچ هافلپاف آماده کند.

اسپروت در تلاش بود تا یک جاروی خوب به عنوان الگو بسازد تا بتواند بقیه جارو ها را از روی آن درست کند ...


چوبی را که داشت صیغل میداد به آرامی چرخاند تا ببیند چقدر دیگر باید روی آن کار کند ... کار زیادی نداشت. کمی دیگر گوشه های آن را تراشید و صیغل داد تا یک چوب صاف و صیغلی بدست آورد. حالا باید شاخه های مناسب برای دم جارو را انتخاب میکرد. آرام چوب جارو را روی میز مقابلش گذاشت و از کیسه که کنارش بود ، یکی یکی شاخه ها را بیرون میکشید و بررسی میکرد تا سرانجام بهترین آنها را روی میز و درست در ناحیه دم جارو گذاشت.

اسپروت بلند شد تا کار دم جارو را تمام کند.

- اندیسیو

با این ورد ، دم جارو به دسته آن متصل شد و کمی خم شد و حالت آیرودینامیکی به خود گرفت . سپس اسپروت کمی به جارو نگاه کرد و لبخند زد و شروع کرد:

- موشانیکو

- داینامیکو

ورد اول برای حرکت آسان و نرم و ورد دوم برای جلوگیری از لرزش ها و تکان های حاصل از حرکات ناگهانی بود. سپس اسپروت با یک حرکت نمایشی چوبدستی اش را تکان داد و گفت :

- اگونوتوهیاس

یک جای نشستن و دو پدال برای پاها روی جارو تشکیل شد و جارو به یک جاروی کوییدیچی کامل تبدیل شد. اسپروت نگاهی به جارو و نگاهی به کتاب پروازی کوییدیچی کرد و آن را کنار گذاشت. حالا نوبت خلاقیت خودش بود ، نوبت ورد های محافظ ...

اسپروت کمی فکر کرد و بعد وردی را امتحان کرد تا چرخش های حاصل از جادوی سیاه را مهار کند :

- سیاسفوال

چوب جادو اندکی در نور زرد رنگی درخشید و سپس نور درون جارو جذب شد ...

سپس اسپروت به یاد بلاجر ها افتاد ، باید وردی برای جلوگیری از بلاجر ها انجام میداد »

- بلاجشلد

فکر بعدی اسپروت در مورد سرنشین بود ، جارو باید سرنشینش را از گزند جادوی سیاه حفظ میکرد :

- سیوپرسونیوس

جارو کمی تغییر رنگ داد و چوبش نارنجی رنگ شد ...

- فاوانس

ورد آخر باری جلوگیری از آتش بود. آتش همیشه در کوییدیچ چیز خطرناکی بود ...

سپس اسپروت نگاهی به جارو کرد و در حالی که لبخند بزرگی صورتش را فراگرفته بود مشغول ساختن جاروی بعدی شد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مغازه ورزشي كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پيرمرد در زير نور کم شمع کم سو بر روي ميز کار خم شده بود و هر ازگاهي صداي خرش خرش برش چوبي شنيده ميشد.

شاخه هاي هرس شده در گوشه اي قرار داشتند و منتظر متصل شدن به بدنه خوش ساختش بودند. پيرمرد با سمباده اي کوچک مشغول صيقل دادن به چوب جارو بود. اين را ميشد از بوي خوش چوب تازه که در اتاق پراکنده شده بود متوجه شد. سپس شاخه ها را بعد از وارسي دوباره به چوب صيقل خورده متصل کرد.

پيرمرد ، نفسش را با سر و صدا بيرون داد.
- آها! خودشه...

پيرمرد نفس عميقي کشيد و سرش را بالا گرفت تا به اولين چوب جاروي ساخته شده توسط خودش نگاه کند.
چشمانش غرق در شادي و خوشحالي بود.

چوب جارو ، البته هنوز ناقص بود. شاخه هاي مرتب و هرس شده کرمي رمگ و بدنه صيقلي و صاف جارو يک محرک عالي براي سوار شدن بر روي آن بود.
ولي هنوز جارو کامل نشده بود...

پيردمرد چند قدم عقب رفت و چوب جادويش را به طرف جارو گرفت. بايد يک صندلي نامرئي مي ساخت.
- هيسارگا!

برق کم رنگي براي چند لحظه در اطراف جاروي دست ساز ديده شد ولي دوباره همان نور کمرنگ بر فضا حاکم شد.
پيرمرد سلانه سلانه به طرف جارو رفت تا از صحت جارويش مطلع شود. دستي بر روي آن کشيد. بله... صندلي اي نرم و کوچک ولي غيرقابل مشاهده بر روي جارو ايجاد شده بود.

دوباره به عقب رفت تا چند طلسم ديگر را نيز اجرا کند.
- سياسفوال!
همان برق کمرنگ. هم اکنون ديگر بدخواهان نخواهند توانست چرخشي را در جارو ايجاد کنند.

پيرمرد سرش را تکان داد و ورد ديگري را به کار برد.
- آداسفوال!
و بلافاصله طلسم ديگري را نيز به کار برد.
- فاوانس!
پيرمرد هيجان زده شده بود.
- بلاجشلد!

سرانجام پيرمرد چوب جارويش را به سامان رسانده بود. او توانسته بود يکي از بهترين ، مقاومترين ، سريعترين و زيباترين جاروي دست ساز را در دوران خود بسازد. جارويي که نام تندر را بر خود گرفت.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: ����� ����� �������
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در طی آن یک جارو طبق پست من و مطالب کتاب پروازی کوییدیچی بنویسید(کامل شرح بدید.30 امتیاز)

نویسنده این رول قصد توهین به هیچ یک از گروه ها و اعضای نامبرده در رول را ندارد.

-ریتا... هی، ریتا...پاشو!
ریتا غلتی زد و خمیازه کشید و زمزمه کرد :
-هان؟ چیه سپتی؟
-داشتم الان از پنجره بیرون رو نگا می کردم.
- خوب به من چه .... باز بی خواب شدی؟ ولمون کن نصفه شبی بذار بخوابیم!
-ببین ، این گریفیا بدجوری مشکوک می زنن!
ریتا هول هولکی از جا پرید و گفت:
-کی ؟ چی ؟ کو؟ حمله کردن !جاسوس فرستادن! خوابگاه مورد تهاجم قرار گرفته ! تو پیوزو خبر کن منم میرم سراغ مها...
سپتی دستش را روی دهان ریتا گذاشت و زمزمه کرد :
-هیس بابا ! کل قلعه رو ریختی به هم که! من گفتم این گریفی ها مشکوک می زنن ، این که جیغ و داد نداره!
-ریتا دست سپتیما را کنار زد و گفت :
- کدوم گریفی ها رو میگی؟
- همین کینگزلی و اون یارو مو روشنه... هان ، ماتیلدا! نه... آتیلدا! اینا جفتشون از گریفیندور اومدن اینجا ؛ حتم دارم یه نقشه ای تو کله شونه!
- آلتیدا بابا ! اصالت یه هافلی رو زیر سوال نبر ، من به جفت اینا اعتماد کامل دارم.
-اصلا پاشو بیا بریم ببینیم چیکار میخوان بکنن که نصفه شبی دارن میرن به جنگل ممنوعه؟
-کجا؟!
سپتیما دست ریتا را کشید و او را به دنبال خودش از خوابگاه بیرون برد . آنها دوان دوان از قلعه خارج شدند و یواشکی دنبال کینگز و آلتیدا به جنگل ممنوعه رفتند.

کینگزلی تنه درختی که انتخاب کرده بودند با سحر و جادو از ریشه در آورد و جلوی پای آلتیدا به زمین انداخت.
-اووی ! مراقب باش کینگزلی ! بیست سانت اینور تر می افتاد الان من دیگه اینجا نبودم !
-ببخشید ! حواسم رفت به اون بوته پشت سرت.. یه لحظه فکر کردم داره تکون می خوره.
آلتیدا با حرکت چوبدستی اش تنه درخت را از وسط به دو نیم کرد به یکی از نیمه ها اشاره کرد . کینگزلی به سمت آن قسمت رفت و مشغول شد.

سپتیما نیشگونی از بازوی ریتا گرفت و زیر لبی گفت :
- نزدیک بود لومون بدی ! دیدی گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست! ببین ، دارن اون الوارا رو افسون می کنن.
-این که دلیل نمیشه ! الان همین تو که از ریونکلا اومدی ، اگه نصفه شب پاشی بری تو جنگل ممنوعه و یه تنه درخت رو تراش بدی مشکوک محسوب میشی؟
سپتیما قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و بحث را عوض کرد :
- نگاشون کن ! حتما میخوان یه جاروی بدلی درست کنن و با جاروی یکی از اعضا عوضش کنن ! برای همین دارن افسونش می کنن ، حتما میخوان یه بلایی سر یکی از بچه ها بیارن !
-صد بار گفتم هیچ دلیلی نداره که...
-هیس !

آلتیدا نور چوبدستی اش را خاموش کرد و از بوته فاصله گرفت و گفت :
- عجیبه ، یه صداهایی از این ور میاد !
کینگزلی بدون اینکه سرش را از روی کنده – که حالا به جاروی زیبا و خوش تراشی تبدیل شده بود- بلند کند گفت :
- خوب این طبیعیه ، جنگل جونور زیاد داره .
آلتیدا شانه هایش را بالا انداخت :
- شاید حق با تو باشه . بهتره به کارمون برسیم .
کینگزلی جوابی نداد . غرق در تمرکز شده بود و چوبدستی اش را به شکل موجی روی جارویش حرکت میداد و چیز هایی زمزمه میکرد . آلتیدا هم مشغول کار روی جاروی خودش شد .
بعد از چند دقیقه کارشان تمام شد و هر دو از جاروهایشان فاصله گرفتند تا آنها را از دور بررسی کنند. کینگزلی هر دو جارو را امتحان کرد و مطمئن شد که بدون نقص پرواز می کنند . ریتا سپتی را که بی وقفه چیز هایی زمزمه می کرد نادیده گرفت و به آنها خیره شد که انگار دوباره میخواستند افسونی را روی جارو اجرا کنند . کینگزلی به دقت نوک جارو را هدف گرفت و وردی را به زبان آورد :
-آداسفوال!
آلتیدا او را کنار زد و گفت :
- نه... بیا یه چیز دیگه رو امتحان کنیم... مثلا این چطوره... اکتونیوا!
-من نمیذارم!
-سپتیما ، نه!
ریتا از مخفیگاهش بیرون پرید و سعی کرد جلوی سپتیما را بگیرد اما دیگر دیر شده بود . سپتی چوبدستی اش را در آورده بود و طلسمش را به سمت جارو ها شلیک کرده بود ... و از آنجا که هیچ کس جرات جاخالی دادن از طلسم های سپتی را ندارد* هیچ کس حرکتی نکرد تا دو تا جاروی عالی از بین بروند.

* ماشالا هدف گیریش که حرف نداره ، عین این شوتای برق آسای سوباسا هم هست ؛ هم چرخشیه هم کات داره هم سرعتیه .


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: مغازه ورزشي كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اوایل صبح بود و هوا عالی . باد خنکی در هوا میوزید و باعث میشد تماشاگران که در جایگاه مخصوصشان قرار داشتند جان تازه ای برای تشویق تیم مورد علاقشان بگیرند ولی مشکل این بود که اصلا تماشاگری وجود نداشت !!!
هیچکس جرات نداشت برای تماشای بازی تیم های آواره ی ویگتاون و فال ماوت قدم به ورزشگاه بگذارد چون تجربه نشان داده بود بعد بازی هر کی جون سالم به در ببره باید کلاهش رو به هوا بندازه ! حتی تصور اینکه یکی از این تیم های خشن در برابر تیمی دیگر بازی کند وحشتناک بود چه رسد به اینکه این دو تیم خشن مسابقه با هم داشته باشند !
خلاصه بازیکنان دو تیم در زمین خودشان در جای مناسب قرار گرفتند و از اینکه تماشاگری وجود نداشت تعجب نکردند ! داور کوافل و اسنیچ را رها کرد . بازی شروع شد اما گزارشگر هیچ چیزی نگفت . برای کی باید از بازی گزارش تهیه میکرد ؟ برای ارواح ؟! یا اشباح ؟! \
دقایق اول بازی بود که بازی کن شماره ی 4 تیم فال ماوت به دلیل اجرای حرکات خشونت بار اخطار دریافت کرد و همین طور 5 دقیقه ی دیگر یکی از بازیکنان تیم آواره ی ویگتاون اخطار گرفت !
بازی همانطور با اخطار ها و کارت های زرد و قرمز پی در پی اامه داشت . کاپیتان های تیم ها مجبور میشد بازیکنان تیم را عوض کند و گاهی اوقا نیز مجبر بودند با کمبود بازیکن بازی را ادامه دهند .
نیمه ی اول بازی 12 به 10 به نفع آواره ی ویگتاون تمام شد .
نیمه ی دوم بازی هوا شروع به باریدن کرد . به همین دلیل دو تیم بازی خوبی نداشتند . اواخر نیمه ی دوم بازیکن شماره ی 3 فال ماوت گل تساوی را زد .
کمی بعد داور سوت زد و بازی تمام شد . چون جستجوگران دو تیم زمین را با مکان دوئل تن به تن اشتباه گرفته بودند هیچ کدام موفق به گرفتن اسنیچ نشد و بازی با نتیجه ی مساوی به پایان رسید .
بازیکنان تیم فال ماوت که از نتیجه ی بازی راضی نبودند طبق شعار همیشگی شان ( بیایید برنده شویم اما اگر نشدیم پس دسته کم چند تا سر بشکنیم !!! ) به جنگ و جدال با بازیکنان تیم دیگر پرداختند و در کل بازی هیچ یک از دو تیم جوانمردانه نبود .


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.