هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#42

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سوال اول :

استلا لی رند در سال 1843 میلادی در دهکده ای در اطراف لندن متولد لندن متولد شد. وی از کودکی به دلیل دارا بودن توانایی های فرا طبیعی، مد نظر مدیران مدارس جادوگری قرار گرفت و سرانجام در سال 1854 در سن یازده سالگی، به درخواست پیتر گریفیندور، مدیر آن زمان هاگوارتز، به مدرسه راه یافت. وی به سرعت محبوبیت خود را در میان اساتید افزایش داد تا اینکه پس از پایان تحصیلش، به عنوان بهترین دانش آموز تاریخ هاگوارتز شناخته شد.
پس از فارغ التحصیلی، به وی پیشنهاد تدریس هر یک از دروس دلخواه مدرسه داده شد، اما وی که عطشی سیری ناپذیر برای علم آموزی داشت، به دنبال فراگیری علم محبوبش یعنی فلسفه، راهی دنیای ماگلی شد...


سوال دوم :

علم فلسفه، تمامی زنگی ما را تشکیل میدهد. فلسفه مجودی ما، فلسفه وجودی دنیای ما و هزاران مورد دیگر، پیوند نا گسستنی بین حیات بشریت و فلسفه را بیش از پیش محکم میکند.
ما در زندگیف همواره به مسائلی اشاره میکنیم که در واقع اساس فلسفه هستند اما به راحتی از کنار آنان با برچسب سوال معمولی میگذریم.
فلسفه، در واقعا حقیقت زندگی ما را تشکیل میدهد.بطور مثال کودکی از مادر خو میپرسد : چرا مو های من قهوه ایست. این یعنی فلسفه وجود مو های قهوه ای بر سر من چیست. و یا شعرای مختلف بسیار سروده ها در این بابا دارند.مولوی میگوید : از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود و غیره. این بیت به لزوم دانستن فلسفه وجودی بشریت برای هر انسانی اشاره دارد.


سوال سوم :

علم فلسفه، علم حقیقت است. حقیقتی که در بیشتر مکالمات روز مره ما، زیر پا گذاشته میشود. این علم با نمایاندن جلوه واقعی و در واقع فلسفه وجودی هر مخلوقی، به نوعی با مخالفت با تفکر عرفی جامعه میپردازد. به دلیل همین تناقض باور که بین فلاسفه و مردم عادی وجود دارد، همواره آنها در طول تاریخ، مورد گزند های چه فیزیکی و چه در اثر مرور زمان به مانند فراموش شدگی و غیره واقع شده اند.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۹:۵۴ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#41

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
1-درباره اولین فیلسوف ساحره در بریتانیا چه میدانید؟

ایشون جزو معدود افردای هستن که تا شونصد سال عمر کردن و کلن زیاد هم حرف میزدن. اسم دقیق ایشون رو الان خاطرم نیست اما یه جاییش یه جیکول داشت که من هم ایشون رو به همین نام میشناسم. آقای جیکول در طول زندگی شونصد ساله. 27 تا کتاب فلسفه به جادوگرا هدیه کردند.

این کتابها در سالهای 1600 تا 1100 قبل از میلاد نوشته شده اند و از نفیس ترین کتب فلسفه هستند.

ظاهر ایشون از نقاشی های به جا مانده فری کوتاه قد و پر ریش و پشم و اینا بوده اند. تاریخ تولد دقیقی از ایشون در دست نیست اما گفته میشه که در حوالی سال 1750 قبل از میلاد پا به جهان گذاشتند.

2-رابطه فلسفه با زندگی روزمره را شرح دهید!

کلن فلسفه چیر خیلی جذابی توی زندگی نیست و اگه بخوای اونو خیلی وارد زندگی کنی یکمی قاطی میکنی. البته این به این معنا نیست که رابطهای با ه ندارن.
فلسفه و زندگی یه جورایی به هم وصل هستند و هر کاری ما تو زندگی میکنیم یه فلسفه ای داره. مثلا غذا خوردن..فلسفه اش اینه که آدم باید غذا بخوره تا سیر شه یا دستشویی رفتن...آدم میره دستشویی که منفجر نشه و...

کلا رابطه مهمی با هم دارن.

3-توضیح دهید که چرا فلاسفه در طول تاریخ از گزند آسیب های مختلف در امان نبوده اند!

زیرا فلسفه از جمله علومی بود هکه خیلی سخت بر جهان حاکم شده و سالها مورد تمسخر و نهی حکام بوده. فیلسوفان به دلیل ترویج این علم و علاقه زیاد به آن از آسیب های جسمی و فکر در امان نبوده اند و گاه مورد شکنجه های فجیعی قرار میگرفته اند.

این علم از سال 2000 ق.م. وارد دنیای بشریت شد اما پذیرفته شدن آن توسط مردم در حدود سال 500 ق.م. صورت پذیرفت.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
#40

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
امتیازات جلسه دوم:

الیور وود: 30


لینی وارنر: 30


آلتیدا: 30
چهرۀ پستت افتضاح بود ولی به خاطر خوب بودن رولت بخشیدمت.

لونا لاوگود: 30
عالی بود. فقط توی ایتالیک کردن مشکل داری.
راستی، یادت رفت جواب معماها رو بنویسی.

لیسا تورپین: 30
سبک و تخیلت جالب بود.

پیوز: 29
قبلا پست لیسا رو نخونده بودی؟

مری فریز باود: 30
اون «تولونی» بود نه ایوان! هی من می خوام مخفی کاری کنم و ملت نفهمن اجداد من چه جوری با هم آشنا شدن هی توی بوقی بیا لو بده. درضمن، روی ایتالیک کردن و شکلک نویسیتم کار کن.

جمع نمرات:

گریفیندور:10
ریونکلاو:30
هافلپاف:30
اسلیترین: شرکت کننده نداشت


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۵ ۲۲:۳۷:۲۷
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۵ ۲۲:۳۹:۵۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸
#39

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ایوان سه بار دست زد و کلاس را به آرامش دعوت کرد.دانش اموزان بر روی سکوی های نیم دایره ای که از سنگ سفید درست شده بود نشسته بودند و مشغول نگاه کردن به استاد جدید بودند!
پیوز در گوش همکلاسی اش زمزمه کرد:ای بابا!بازم که این یارو پیداش شد!هرجا استاد کم اوردن این رو گذاشتن؟

ایوان که بر روی سکوی سیاه رنگی نشسته بود سکوت را شکست و با صدای بلندی گفت:فلسفه!کدوم یکی از شما میتونه بگه فلسفه واقعا چیه؟
دراکو دستش را بالا برد و گفت:فلسفه به قوانین طبیعی گفته میشه که ذاتاً وجود داره.انسان ها فلسفه رو به وجود نمیارن بلکه فلسفه رو درک میکنن!

ایوان بشکنی زد و گفت:جواب هوشمندانه ای بود!15 متیاز به اسلیترین اضافه میشه و 10 امتیاز از هافلپاف کم میکنم!
وثتی صدای اعتراض دانش آموزان هافلپاف بلند شد ایوان با انکشت به پیوز اشاره کرد و گفت:تو پیوز.تو به کسر این امتیاز ایرادی داری؟

پیوز آب دهانش را قورت داد.او از قدرت ذهن خوانی ایوان خبر داشت.میترسید که فکرش را خوانده باشد!
ایوان لبخند شومی زد و گفت:دقیقا پیوز.دلت میخواد فکری که توی سرت بود رو برای همه کلاس اعلام کنم؟اینجوری بقیه میفهمن که 10 امتیاز مجازات خیلی کمی بوده!

بعد بلند شد و در حالی که به سمت تخته کلاس میرفت با چوب جادو چیزهایی را بر روی تخته حک کرد.
بعد چرخی زد و در حالی که رو به روی دانش اموزان قرار گرفته بود گفت:مطمئنم متوجه تغییرات شدین!طبق معمول من استاد جدید شما هستم!شما در این کلاس با انواع فلسفه های باستانی و مدرن دنیای جادوگری آشنا میشین.

بعد دوباره بر روی سکوی سیاه رنگ نشست و گفت:من سه سوال ازتون میکنم.هرکسی که بتونه به سوال ها جواب بده امتیاز خوبی نصیب گروهش میشه.میخوام بدونم تا الان چه چیزهایی یاد گرفتین!
تد سیخونکی به جیمز زد و در گوشش گفت:ببینم این چرا امروز اینقدر ورجه وورجه میکنه؟سر کلاس ذهن خوانی که خیلی خشک بود!

ایوان با چوب جادوییش پرده سرمه ای رنگی ظاهر میکنه و اون رو روی تخته سیاه کلاس قرار میده.بر روی پرده سرمه ای رنگ سه سوال نوشته شده بود.
ایوان به سوال ها اشاره میکنه و میگه:سوال ها رو با دقت بخونین و جواب بدین.هرکسی که بتونه به هر سه تا مورد جواب بده امتیاز خوبی میگیره!
و لحظه ای بعد همه دانش اموزان با همهمه زیاد مشغول خواندن سوالات میشوند!
---------------------------------------------------------------------------

تکلیف:

1-درباره اولین فیلسوف ساحره در بریتانیا چه میدانید؟
2-رابطه فلسفه با زندگی روزمره را شرح دهید!
3-توضیح دهید که چرا فلاسفه در طول تاریخ از گزند آسیب های مختلف در امان نبوده اند!

نکته:سعی کردم سوال ها حالت رول نداشته باشه که ساده تر باشه.هر سوال 10 امتیاز داره.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸
#38

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
ساعتها از پس یکدیگر سپری گشته و زمان رسیده بود تا فرستادگان دو سپاه به سوی یکدیگر روند، فرستادگانی که هر یک برای پیشنهاد به سوی سپاه دیگر حرکت میکرد و هرگز در این فکر بسر نمی‌برد که شاید لشگر دشمن نیز به فکر همین روش برای پایان جنگ باشد . اما نقشه‌ی جیلوون گویی به ثمر نشسته بود ...


مسیری میان دو اردوگاه !

دو سرباز در حالی که طومارهای اربابان خود را در دست داشتند به سمت اردوگاه دشمن حرکت میکردند، هر دو اسبان خود را به سرعت می‌تاختند و پیش میرفتند، این پیامی مهم برای فرماندهان خودشان بود، اما دقیقاً زمانی که دو سرباز به نزدکی هم رسیدند رایحه‌ی نفرت و خشم به مشام می رسید .

نظاره‌ی فرستاده‌ی دشمن آن هم دقیقاً به همان صورت و با همان روشی که آنها قصد پایان دادن جنگ را داشتند هر چه بیشتر و بیشتر خشم دو فرستاده را برمی انگیخت . این احساس زمانی بیشتر شد که دو فرستاده اندکی با یکدیگر بحث کرده و دلیل حضور خود را در آن منطقه بیان کردند . حسی که گواهی میداد سپاه دشمن باهوش تر ست یا آنها ؟ سوالی که هر سر باز درحالی که طومار لشگر مقابل را در دست داشت و به اردوگاهش برمیگشت بارا از خود پرسیده بود ! " آیا این ما بودیم که ابتدا به فکر طرح سوال افتادیم ؟"

قطعاً این سوال فرمانده سپاه را خشمگین و ناراحت میکرد ، برای همین بود که دو فرستاده تصمیم گرفته بودند طومارها را جابهجا کرده و در پاسخ پادشاه سرزمینشان اظهار کند که این همان طوماری است که سپاه مقابل در جواب درایت شما فرستاده است ... مسئله ای که فقط بین آن دو می ماند !

اردوگاه هِرو ! ( اسم قحطی بود الان ؟ )

پادشاه طومار را دردست داشت و آن را نظاره میکرد ، سوالی بر آن نوشته شده بود که شاید هرگز جوابی برای آن پیدا نمیشد ، شاید برای همین بود که او بارها برخود لعنت فرستاده بود که چرا پیشنهاد آن موجود رقت انگیز سیاه را پذیرفته است !

پس نامه را مچاله کرده و با فریاد آن را در میان وزیران خود فرستاد .

پادشاه : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ... کدوم احمقی چنین پیشنهادی رو قبول میکنه ؟ شما بیشعورا چرا یکم فکر نمیکنین ؟ ای تو "هیگوری" ... توی احمق چرا فکر کردی اگر یه سوال سخت طرح کنیم برنده ایم ؟ آخه تو فکر نکردی کی میدونه اول مرغ بوجود آمده یا تخم مرغ ؟

همان زمان اردوگاه واکاری !

رییس قبلیه هراسان اطرافیان خود را نگاه میکند ، هر چند لحظه نیز نگاهی بر دخترش انداخته و سپس دوباره قدم زنان به فکر فرو می‌رود . اگر تا چند ساعت پیش اطمینان داشت که هی گاه سپاه دشمن نمیتواند سوال آنها را پاسخ گوید و آنها پیروز صد در صد این جنگ هستند اما اکنون خود و دخترش را تفرین میکرد که چرا چنین نقشه ای را طرح کرده اند . اگر دشمن میتوانست سوال آنها را پاسخ گوید چه ؟

بر روی میز چند متر آنطرفتر رییس نامه ای که سپاه دشمن برای آنها فرستاده بود خودنمایی میکرد نامهای که داخل آن یک جمله بزرگتر و با جوهر فراوانتری نمود داشت .

b] ]تخم مرغ را از سر آن میشکنند یا از ته آن ؟ [/b]


کمی آنطرفتر خیمه‌ی دختر قبیله

دختر : ای خاک تو سرت جیلوون ... تو بمیری با این نقشت !
ندیمه : آخه من چمیدونستم اینا آنقدر سوالای بنیادی طرح میکنن
دختر : نه ... نه .. من و او هیچ وقت بهم نمیرسیم ! هیچ وقت هیچ وقت ...


اندکی بعد !

زمان به سرعت می گذشت ، اما هیچ یک از قبایل حاضر نبود تا خود را تسلیم دشمن کند و با ادعای آنکه سوال شما بدون پاسخ ماند به پیش سپاه قبلیه دیگر برود ، بدین خاطر بود که روزها و روزها از پی هم میگذشتند . مرغداری های هر دو قبیله رونق خاصی گرفته بود . اما هیچ یک از آنهاجواب دو سوال طرح شده را نمیدانست .


زمان حال !hammer:

قبیله هِرو

پیرمردی ژنده پوش در حالی که کودک خردسالی رادر دستان خود گرفته بود با آن بازی میکرد ، سخنانی را زیر لب زمزمه میکرد ، سخنانی که برای کودک خردسال حکم قصه های لالایی مادرش را داشت !

- آره عزیزم ... این سرنوشت پدر جد جد جدت ایوان بود ، آخرش این معماها هیچ وقت حل نشد ، برای همین ایوان دست از جنگ کشید و با دختر قبیله دشمن فرار کرد . فکر کنم اصلاً برای همین بود که چند سال بعدش هر دو قبیله به بهانه‌ی پیدا کردن بچه هاشون با هم دست دوستی دادن و جنگ به پایان رسید . البته یانم همیشه یادت باشه آن دو عاشق وقتی توسط سران دو قبیله پیدا شدند هیچ وقت به محل زندگیشون برنگشتند . برای همینه که ما الان توی این روستای دورافتاده و با این وضع زندگی میکنیم ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۸
#37

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
معماهای هر دو گروه را طرح کنید و پایان جنگ را با تخیل خود، رقم بزنید. (30 امتیاز)

وقتی خورشید اولین شراره های صبحگاهی را بر دشت های منطقه جنگی می افکند، سوارکاری با تمام توان دشت ها را زیر پا میگذاشت. صدای سم اسبش در سکوت بی کران دشت میپیچید تا ساکنان اردوگاه قبیله واکاری را بیدار کند ...

وقتی فرستاده قبیله هرو رسید، خورشیید هنوز در افق میدرخشید.ناکوات، فرستاده جوان قبیله هرو ، با وقار و متانت از اسبش پیاده شد. شمشیرش را در غلاف کمرش محکم کرد و نیزه و سپرش را به زمین انداخت تا صلح جویی خودش را نشان بدهد. بلافاصله سربازانی که در برابر او آرایش نظامی گرفته بودند نیزه هایشان را پائین آوردند و منتظر شدند. فرستاده هم منتظر شد...

لحظاتی بعد، رئیس قبیله واکاری، در حالی که لباس بلند سرخرنگی برتن داشت، جلو آمد و در مقابل سربازان خودش ، یک قدم جلوتر قرار گرفت و به فرستاده اشاره کرد که نزدیک شود. ناکوات، اسب،سپر و نیزه اش را همانجا رها کرد و جلو آمد. وقتی جلوی پادشاه رسید، زانو زاد، سرش را پائین انداخت و گفت : « درود بر پادشاه بزرگ واکاری ... من ناکوات، فرستاده قبیله هرو هستم ! »

پادشاه به ناکوات اشاره کرد که بلند شود. فرستاده بلند شد و گفت : « سران قبیله ما تصمیم گرفتند به جای جنگ، برای شما معمایی مطرح بکنند. اگر واقعا هوش شما بیشتر باشد، شما پاسخ معما را خواهید گفت و متقابلا معمایی برای ما طرح خواهید کرد. اگر نتوانید معما را حل بکنید ، معمایی ارائه خواهید داد که در صورتی که ما حل بکنیم برتری هوش ما را ثابت میکند. در صورتی که هر دو معماها را حل کرده یا از حل آن عاجز شویم جنگ به طور برابر پایان خواهد یافت ... شما برای حل معمای خود و طرح یک معما تا فردا فرصت دارید ... آیا با این پیشنهاد موافقید ؟ »

رئیس قبیله واکاری ، که شب گذشته به پیشنهاد مشابهی فکر کرده بود گفت : « قبول میکنیم ، فردا فرستاده ما به همراه جواب و معمای جدید ، همین ساعت در اردوگاه شما خواهد بود ... »

ناکوات گفت : « معما اینه : آن چیست که صبحگاه برسر و شامگاه در زیر است ؟ »

سپس دوباره تعظیمی کرد و به سمت اسبش رفت ...

فردا صبح ...

با ظهور اولین پرتو های خورشید فرستاده قبیله واکاری به سمت اردوگاه هرو می تاخت. رئیس قبیله هرو، نالیوس، همراه با محافظانش منتظر ایستاده بودند. لبخند خبیثانه ای بر لب داشت، وقتی فرستاده واکاری از اسب پائین آمد و تعظیم کرد نالیوس پرسید : « چیزی یافتید ؟ »

فرستاده لبخندی زد و گفت : « جواب معما خورشید است. آن گوی درخشانی که صبحگاه بر سر ماست و شامگاه زیر پای ما !»

فرستاده به صورت بهت زده نالیوس لبخندی زد و گفت : « معمای ما اینه : کدام عنصر است که دلبستگی فراوان دارد و سرسپردگی اندک ؟ »

فرستاده واکاری پوزخند پیروزمندانه ای زد و سوار بر اسبش، به تاخت دور شد ...

شب - مجمع بزرگان هرو

_ سوال ابهام آمیزه است !

_ منطقی نیست ... ما باهوش ترین اقوام هستیم ، باید جوابی باشد ...

_ جای شکرش باقیست که جواب بین چهار گزینه است ! اگر بیشتر بود چه میشد ...

رئیس قبیله با اشاره دست همه را ساکت کرد و گفت : « چاره ای نیست ، تا فردا صبح فرصت داریم ، سوال ساده است ، یکی از چهار عنصر که دلبستگی فراوان دارد و سرسپردگی زیاد ! »

_ آب است .

_ آتش است.

_باد است.

_ خاک است !

و تا صبح مجمع با همین اختلاف نظر ها طی شد ...

صبح روز بعد

وقتی خورشید در افق بالا آمده بود ، وقتی انوار درخشانش را بر دشت میتابانید ، و وقتی قبیله هرو خودش را برای پرداخت غرامت آماده میکرد ، فرستاده واکاری با لبخندی پیروز مندانه آمد ، اینار از اسب پیاده نشد و به پادشاه هرو تعظیم نکرد و فقط پرسید : « پاسخ را نیافتید؟ »

هیچ جوابی شنیده نشد ، فرستاده هرو لبخند زد و گفت : « پاسخ خاک بود ... »

سپس پرچمی را که در دست داشت ناگهان بالا برد ، پرچم سرخ و زرد قبیله واکاری بود ، ناگهان از پشت تپه ها و افق دشت ها ، لشکر واکاری به سمت قبیله هرو حمله ور شد ، آنها عهد را شکسته بودند ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#36

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا بسيار سرد بود و مه عظيمي سرتاسر دهكده را فرا گرفته بود. مهي كه انگار،جنازه ي صدها جادوگر را در خود بلعيده بود.


اردوگاه قبيله ي هرو

- چه هوايي...اگه اين طوري پيش بره ،فردا چطوري مي خوايم بجنگيم؟حتما شكست مي خوريم...

تولوني با تعجب به پدرش نگريست.سپس با حالت اعتراض آميزي گفت:
-پدرجان مگه قرار نبود...

رئيس قبيله،دستش را بالا برد و اين باعث شد پسرك حرف خود را ادامه ندهد.
- به همين خيال باش...

تولوني با نگراني به چشمان پدرش نگريست...

تقريبا ساعت 9 صبح بود كه افراد دو قبيله متوجه شدند كه هوا بهتر شده و ديگر مهي وجود ندارد.


اردوگاه قبيله ي واكاري

سامياني كه از ديدن آسماني صاف و بدون ابر،به وجد آمده بود،با اشتياق فراواني پدرش را صدا زد و گفت:
-پدر...پدر هوا خوبه...

تيگالا با مهرباني به دخترش نگريست.
-آره...خيلي خوبه.دخترم،تو برو به اون قبيله نقشه ت رو توضيح بده تا ببينيم چي مي شه.

سامياني از پدرش اطاعت كرد و به طرف اسبش رفت.در نيمه هاي راه بود كه با تولوني جوان روبرو شد.

-اوه تولوني!

تولوني كه از ديدن سامياني تعجب كرده بود،گفت:
-سامياني! خوشحالم كه مي بينمت...من يه نقشه دا...

سامياني حرفش را قطع كرد:
-چه جالب!منم يه نقشه دارم.و نقشه اينه كه به جاي اينكه بجنگيم،معما طرح كنيم و جواب بديم.

تولوني با تعجب گفت:
-عجيبه...منم همين فكر رو مي كردم...در هر صورت،اميدوارم هر دو تو مسابقه موفق بشيم و من...و من به تو برسم...
دخترك زير لب گفت:
-اميدوارم...

در باغ مالويا،محل برگزاري مسابقه بين دو قبيله

پسر جوان شروع به خواندن معمايي كرد كه توسط قبيله اش براي واكاري ها طرح شده بود،كرد.

-آن چيست كه ما تصور مي كنيم او را مي خوريم اما در حقيقت او ما را مي خورد؟


سران قبيله ي واكاري با تعجب بهم نگريستند.سامياني سرفه اي كرد و به اعضاي قبيله ي ديگر گفت:
-بهتر نيست كه كمي ما رو تنها بذاريد تا راحت تر مشورت و فكر كنيم؟
-البته!

رئيس قبيله با سامياني موافقت كرد و براي مدتي كوتاه همراه قبيله اش آنها را تنها گذاشت.

-پدر جان...شما جواب سوال رو مي دونين؟
پدرش دستي به ريشش كشيد و گفت:
-من مطمئنم جواب معما خوراكي نيست!يعني يك جور احساس بايد باشه...احساس بد...

يكي از اعضاي قبيله گفت:
-شايد آب باشه...چون ما هم مي تونيم آب بخوريم هم آب مي تونه ما رو بخوره!

يكي ديگر فورا گفت:
-نه...شير هم مي تونه باشه...چون هم ما...

سامياني با جديت نظر بمناس رو قطع كرد.
- نه!چه فكراي احمقانه اي مي كنين...اهه من رو بگو كه اين قدر براي شما غصه مي خورم...

يكي از افراد،بلافاصله گفت:
-غصه!جواب معما غصه ست!

پس از اندكي مشورت، اعضاي قبيله ي واكاري به اين نتيجه رسيدند كه "غصه"مناسب ترين جواب براي اين چيستان است؛بنابراين پيش قبيله ي هرو رفتند و جواب را به آنها گفتند.

تولوني به كاغذي كه معما و پاسخش در آن جا نوشته شده بود ،نگاهي كرد.سپس با ناراحتي به اعضاي قبيله ي واكاري نگريست و اين موجب نگراني آنها شد.

-پاسخ شما...
-پاسخ ما چي؟
- پاسخ شما درست بود...بهتون تبريك مي گم.

اعضاي گروه با اشتياق فراواني بهم نگريستند و برنده شدنشان را به يكديگر تبريك گفتند.

اما حالا نوبت قبيله ي هرو بود كه معماي واكاري ها را پاسخ دهد.

دقايقي بعد...

- آن چيست كه راه مي رود و مدام سرش به سنگ مي خورد؟

سران قبيله ي هرو با شنيدن اين چيستان خنده اي سردادند.رئيس قبيله كه به زور جلوي خنده اش را مي گرفت،مغرورانه گفت:
-اوه...چه معمايي!حداقل يكم سخت تر طرح مي كردين...!

سامياني لبخندي زد و مودبانه گفت:
-تنهاتون مي ذاريم تا جواب معما رو بدست بياريد...!

نيم ساعت بعد


اعضاي قبيلۀ هرو با نا اميدي ، به سوي رقيبشان بازگشتند.هيلومارنوس - رئيس قبيله - با سرافكندگي و صدايي لرزان گفت:
- متاسفيم...چون...جواب معما رو نمي دونيم...

تيگالا نفس عميقي كشيد و گفت:
-ما هم متاسفيم... با اين حساب قبيلۀ ما برنده شد...

هيلومارنوس گفت:
-خوب...بهتون تبريك مي گيم...

سپس به طرف رئيس قبيله ي واكاري رفت و دستش را به سوي او دراز كرد.تيگالا هم با خوشحالي به او دست داد.اما اين خوشحالي بيشتر از يك لحظه دوام نداشت...

-آواداكدوارا!

جسد بي جان تيگالا،پدر سامياني،بر زمين افتاد. هيلومارنوس قهقهه اي سر داد و با چهره اي خشونت بار ،به سامياني نگريست.

- حالا كي برنده شد،عروس عزيزم؟!


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
#35

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
صدای شر شر ِ آب از بالای کوه تنها صدایی بود که در چادر روسای قبیله ی واکاری به گوش میرسید ، مدتی بود که همه در حال فکر کردن به موضوع مطرح شده بودند و باید بهترین راه را انتخاب میکردند ، از این رو باید چند ساعتی را فکر میکردند.

پس از ساعاتی بالاخره سامیانی دهان باز کرد و گفت:بهترین راه همان راه است باید معمایی طرح شود.

یکی از روسای قبیله پرسید:اما چه معمایی؟معمای ما باید اونقدر زیرکانه باشه که قبیله ی هِرو در هم بشکنه و ما پیروز میدان باشیم!

چشمان سامیانی برقی زد و بالافاصله گفت:من اون معما رو پیدا کردم، مطمئنم جواب معما حتی به عقل جن هم نمیرسه!

نگاه های تردید بر روی سامیانیه جوان سایه انداخت اما او مصمم بود که معمای او را هیچکس قادر به جواب نیست ، از این رو پدر و برادرش به او اطمینان کاملی داشتند زیرا او باهوش ترین فرد در قبیله ی آن ها بود.

در همین هنگام سربازی وارد چادر شد و گفت:پیکی از قبیله ی هِرو اومده و خبر مهمی براتون داره.

پدر سامیانی اجازه ی ورود پیک را داد و او وارد چادر شد، سریع شروع به بیان کردن خبر شد.

- رئیس قبیله ی هِرو تصمیم گرفته به جای جنگیدن با طرح معما جنگ رو شروع کنه، از طرف قبیله ی هِرو و قبیله ی واکاری دو معما طرح میشود و قبیله ای که جواب صحیح بدهد ، او پیروز است.

افراد حاضر در چادر با تعجب به یکدیگر نگریستند چطور ممکن بود هر دو قبیله با یکدیگر یک نوع تصمیم را بگیرند؟این نیز خود یک معما بود!



چند روز بعد هر دو قبیله در مکانی بین دو کوه که مرز بین دو قبیله را تعیین میکرد قرار گذاشتند و هر یک معما را بر روی پارچه ای چرمین نوشته و به محل خود رفتند.

قبیله ی هِرو:

پسر جوان ، تولونی شروع به خواندن معما کرد.

- روزی عروسی بود که در خانه ی مادر شوهرش زندگی میکرد، او به قدری نخود چی دوست داشت که هر روز مقداری از آن را میدزدید و میخورد !طولی نکشید که کیسه ی نخود چی ها به پایان رسید و مادر شوهرذ به قضیه مشکوک شده بود و عروس این را میدانست ، او همیشه با خود میگفت«من مطمئنم که او دزد نخود چی هاست!چون تنها کسی است که وارد این خانه شده»عروس که فهمیده بود مادر شوهر از ماجرا باخبر شده است به عمد نخود چی را روی زمین گذاشت و سپس با گفتنه دو کلمه مادر شوهر را قانع کرد که او دزد نیست!آن دو کلمه چیست!؟[i]
تولونی چندین بار معما را خواند ولی جوابی برای آن نیافت!


قبیله ی واکاری:

معما به شرح زیر طراحی شده بود:

- [i]روزی انگشتر دختر ضاضی را دزدیند و قاضی برای یافتن دزد آن هایی را که مشکوک تر به نظر میرسیدند به میهمانی دعوت کرد و به میهمانان چوب هایی را داد که نام آن ها را :چوب های حقیقت» گذاشته بود و گفت صبح هنگام صبحانه ، چوب ها را نزد من آورید کسی که چوبش بلندتر است دزد است!صبح هنگام همه به نزد قاضی آمدند و او یکی یکی چوب های آنان را با چوب خود مقایسه کرد و در پایان زنی را که چوبش از همه کوتاه تر بود دزد شناخته شد!همه تعجب کردن چگونه ممکن بود قاضی گفته بود دزد کسی است که چوبش از همه بلند تر باشد!


افراد قبیله ی واکاری در فکر فرو رفتند.


اما در بین این دو کوه که هر طرف افراد هر قبیله بودند پیرمردی غیب شد!


سرانجام هر دو جواب ها را یافتند، در اصل هیچ کدام جواب را نمیدانستند و همه ی این ها زیر سر آن پیرمرد جادوگر بود، او بود که در گوش افراد هر دو قبیله این راه حل را زمزمه کرد و او بود که معما را در گوش سامیانی زمزمه کرد و در آخر خودش را جای یکی از افراد قبیله جا زده بود و جواب ها را به هر دو گروه داده بود و آن ها به او مدیون بودند.

نتیجه:هر دو قبیله برنده مبارزه شدند.


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۳ ۲۲:۵۷:۵۰

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
#34

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
صبح روز بعد

آرکو ،محافظ شخصی تولونی، وحشت زده وارد چادر باشکوه اربابش شد و فریاد زد :
-ارباب ! ارباب!
تولونی به او پرخاش کرد :
-صد بار به تو نگفتم که باید اول ورودت رو اطلاع بدی و بعد داخل بشی ؟ دستور میدم یک روز تمام از پا آویزونت کنن !
آرکو که به شدت نفس نفس می زد گفت :
- ارباب ! یه... یه نفر از طرف .....قبیله واکاری داره... به سمت ما میتازه!

تولونی احساس کرد قلبش فرو ریخت . با عجله از چادر بیرون رفت به سمت حاشیه اردوگاه دوید . عده زیادی از فرماندهان و سربازان در کنار حصار های اردوگاه جمع شده بودند و سواری را که به سمت آنها می تاخت با دست به هم نشان می دادند . تولونی آنها را کنار زد و جلوتر از همه ایستاد تا بتواند به خوبی فرد را ببیند . سوار هر لحظه به آنها نزدیک تر می شد و پشت سرش ابری از گرد و خاک به جا می گذاشت . تولونی به دقت به او خیره شد . مردی با لباس پیک های قبیله واکاری که به رنگ سرخ بود . نفس راحتی کشید و اضطرابش از بین رفت؛ مرد شمشیری به همراه نداشت.

آرکو از پشت سرش گفت:
-قربان ، شما نباید اینجا بایستید . ممکنه اون بخواد به شما آسیبی بزنه !
- نگران من نباش . اون یه قاصده. برو بگو بزرگان و فرماندهان توی چادر فرماندهی دور هم جمع شن . قاصد رو اونجا ملاقات می کنم . بعدش هم برو فرمان قبلی رو انجام بده!
آرکو با سردرگمی پرسید :
- قربان ، کدوم فرمان؟!
-باید از پا آویزونت کنن ، نادان!


چادر فرماندهی هرو

پیک واکاری به تولونی ادای احترام کرد و نگاهی به بزرگان و افسر ها که دورش حلقه زده بودند انداخت . تولونی که روی تخت شاهانه ای جلوس کرده بود از او پرسید :
- چرا به اردوگاه ما اومدی؟ ما با قبیله ی شما در حال جنگیم! اگه دلیل قانع کننده ای نداشته باشی دستور میدم گردنت رو بزنن .
- قربان ، سرورم سامیانی ، دختر رییس قبیله ی ما...
حرفش را قطع کرد. زیرا تولونی با شنیدن نام سامیانی نفسش را با صدای بلند حبس کرده بود . او با دستپاچگی سرفه ای کرد و گفت :
-بله ، ادامه بده.
- ایشون پیشنهاد کردند که هر کداوم از قبیله ها معمایی برای قبیله مقابل مطرح کنند و قبیله ای که بتونه پاسخ معما رو پیدا کنه پیروز اعلام بشه . در صورتی که هر دو گروه موفق بشن یا ناکام بمونن جنگ با نتیجه ی مساوی به پایان می رسه.سرورم امیدوارند که شما دلیرانه این پیشنهاد رو بپذیرید تا...

تولونی با حرکت دستش حرف او را قطع کرد و در حالی که لبخند می زد گفت:
-قبول می کنیم . معمای شما چیه؟
پیک طوماری را به آرکو داد و گفت :
-لطفا خودتون این طومار رو باز کنید.ضمنا تا صبح فردا فرصت دارید تا معما رو حل کنید . در صورتی که نتونستید باید شکست رو بپذیرید.

در همان حال، چادر فرماندهی واکاری

-سامی ، به نظرت باید چی کار کنیم؟
سامیانی به پدرش لبخند زد . طوماری که از پیک هرو گرفته بود باز کرد و در حالی که آن را از نظر می گذراند گفت :
-همون کاری که اونها می کنن.مگه ما معتقد نیستیم که از هوش بالایی برخورداریم؟ پس حل کردن چنین معما هایی نباید برامون کار سختی باشه . هوم؟
مشاور اعظم پرسید :
چی توش نوشته بانوی من؟
سامیانی صدایش را صاف کرد و با صدای بلند خواند :
-آن چهار برادر که همیشه پا به پای هم می دوند و همه جا همراه هم اند کیستند؟

همان شب ،چادر تولونی

تولونی برای هزارمین بار معما را از نو خواند :
-زنی با دوستش و برادرش و همسر او چطور میتوانند سه تخم مرغ عسلی را بین هم تقسیم کنند؟
او با عصبانیت طومار را به گوشه ی اقامتگاهش پرتاب کرد . هیچ چیزی به ذهنش نمی رسید .با ناراحتی روی زمین زانو زد ، و آنگاه بالاخره چیزی را که تمام مدت جلوی چشمانش بود دید؛ تکه پوست کوچکی که در قسمت انتهایی طومار پنهان شده بود . آن را برداشت و دستخط آشنای سامیانی را دید:
- برادر ، زن را خیلی قبول دارد . زن به دوستش بسیار علاقه مند است . همسر برادر را زن انتخاب کرده است.
لبخندی زد و طومار را برداشت . بالاخره جواب را پیدا کرده بود.

ظهر فردا ، بعد از یک مجادله ی طولانی

-شما تقلب کردین!
- این حقیقت نداره ! کسی که تقلب کرده شمایید!
-چی؟! نکنه خیال کردین معمای هوشمدانه ای طرح کرده بودین که ما نتونیم از پسش بربیایم؟ هر بچه ای میدونه که چهار چرخ گاری مثل چهار برادر همه جا همدیگه رو همراهی می کنن!
- نه پس! معمای شما هوشمندانه بود !تولونی با یه نگاه فهمید جواب چیه!
- هه! اون پسره ی خنگ رو میگی؟ همون که واسه اینکه با دختر من ازدواج کنه حاضر بود کفشای منو لیس بزنه؟!
- چی؟ توهین به شاهزاده هرو؟! باید حقتو کف دستش بذارم! پروتگو!
- شاه رو مورد تهاجم قرار دادن ! حمله کنین !

و دوباره روز از نو ، روزی از نو!


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۳ ۱۷:۳۹:۱۱

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۸
#33

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*

هوا گرگ و میش بود و بادی به آرامی میوزید و برگ های درختان را به حرکت در می آورد. در این میان بزرگان دو قبیله در کنار رودی گرد هم آمده بودند. رودخانه ی باریکی که با تکه سنگ های بزرگی که در میان آن قرار داشت عبور از آن به راحتی بود. قبیله ی واکاری در سمتی از رودخانه و قبیله ی هرو در سمتی دیگر.

در این میان تولونی و سامیانی هر کدام در میان بزرگان خود ایستاده بودند و طوماری از پوست حیوان در دست داشتند که بر روی آن معما نوشته شده بود.

بالاخره زمانی که خورشید سر از میان کوه ها بر آورده بود ، زمان مطرح کردن معما فرا رسید. تولونی و سامیانی معماها را به یکدیگر تحویل دادند و اینبار با معمای قبیله ی مقابل دوباره بازگشتند.

قرار بود که پاسخ ها را بر پشت پوست بنویسند و به یکدیگر تحویل دهند.

در میان بزرگان قبیله ی واکاری:

سامیانی به همراه دیگر بزرگان به معمای مطرح شده بر روی پوست خیره شده بود و در حال خواندن آن بود.

روزی دو پدر و دو پسر برای شکار به جنگلی بزرگ رفتند. آن ها تمام بعد از ظهر را صرف شکار کردند و تا غروب هرکدام خرگوشی برای خودش گرفته بود. هنگام بازگشت ، دو پدر و دو پسر خیلی خوش حال بودند ، زیرا با وجودی که فقط سه خرگوش گرفته بودند ، هرکس برای خودش یک خرگوش داشت. دو پدر و دو پسر فقط سه خرگوش داشتند و هیچ کس هم خرگوش خود را گم نکرده بود. این چه طور ممکن است؟

با به پایان رسیدن متن همگی با سردرگمی و نگرانی به یکدیگر خیره شدند ، هیچ کدام جواب معما را نمیدانستند.

در میان بزرگان قبیله ی هرو:

تولونی در میان بزرگان ایستاده بود و در حال خواندن معما بود.

روزی کلاغی که به شدت تشنه بود ، به نزد کوزه ای در نزدیکی کوه که روز قبل از آن نوشیده بود رفت و روی لبه ی آن نشست ، ولی کوزه تقریبا خالی بود و فقط در ته آن کمی آب باقی مانده بود. کلاغ چند بار سعی کرد منقا خود را داخل آب کند اما کوزه خیلی گود بود و منقار او خیلی کوتاه ، در نتیجه موفق نشد. ولی درست در لحظه ای که نزدیک بود مایوس شود فهمید باید چه کند. او چندین بار از لبه ی کوزه به باغ رفت و برگشت و در آخر کار در حالی که روی لبه ی کوزه نشسته بود ، به آسانی آب خورد. کلاغ چگونه توانست این کار را کند؟

آن ها نیز نگاهی از روی تاسف به یکدیگر کردند.

دقایقی بعد:

دو قبلیه با نگرانی به تولونی و سامیانی که در حال تحویل دادن معماها به یکدیگر بودند نگاه میکردند. ساعاتی بعد پس از خوانده شدن معماها ، با اینکه هیچ کدام از دو قبلیه پاسخ را نداده بودند با یکدیگر دست دوستی دادند و شب همان روز جشن پیروزی خود را گرفتند. این چه طور ممکن است؟

تولونی و سامیانی که نمیخواستند قبایلشان با یکدیگر به جنگ بپردازند و یکی از آن ها پیروز ، یا شکست بخورد ، هردو در پشت پوست حیوان که قرار بود جواب معما نوشته شود از قبل پاسخ را نوشته بودند. آن ها مطمئن بودند که هیچ یک توانایی پاسخ را ندارند به همین دلیل خود جواب را نوشته بودند تا هر دو قبیله بدون هیچ جنگی پیروز شوند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۲ ۱۹:۴۰:۰۷

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.