هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸
#52

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
صدای دینگ دینگی در کل قلعه پیچید و این بدین معنا بود که وقت کلاس درس تموم شده .

بادراد ریشو استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه به آرامی از درب کلاس خارج ولی رنگ قرمز رنگ افسونش هنوز بر روی کوله پشتی بعضی از دانش اموزان دیده می شد !


فرد : جون من عجب افسون مزخزفیه ! شاید ادم دلش می خواد چیزی تو کیفش قایم کنه ، بعدش اونوقت من نمی دونم دیگه کیف به چه دردی می خوره ، و در حالی که داشت گرد قرمز رنگ روی کیفش پاک می کرد به سوی جرج فریاد زد : بیا بریم جرجباید یه فکری به حال این افسون بکنیم !

برادران ویزلی که داشتند نخودی می خندیدند ازدرب کلاس خارج شدن .

ریموس به این فکر می کرد که امشب چطوری به مغازه بورگین بره و این طلسم رو امتحان کنه !


نمیه شب _ کوچه ناکترن _ مغازه بورگین و بارکز

ریموس در جیب کت مندرس به دنبال چاقوی می گشت تا بتواند در رو راح باز کنه و به داخل بره !

چلیک

بعد از که صدای چیلک خفیفی امد در با صدای قژ قژ باز شد و ریموس سریع به داخل رفت تا کسی او را در این وضعیت نبیند !

ریموس بعد از این که همه جا رو خوب نگاه کرد و مطمئن شد کسی در مغازه نگهبانی نمی دهد چوب دستی خود را به سوی سقف گرفت و باصدای آرامی زمزمه کرد ، سیسماریوس!

ناگهان گرد قرمز رنگی همه جا را فرا گرفت وبعد از چند دقیقه روی همه ی اشیا گرد قرمز رنگ دیده می شد ، بعضی ها پررنگتر و بعضی ها هم کم رنگتر !

ریموس خوشحال از اینکه تکلیفشو انجام داده بی سروصدا از مازه خارج شد و درب را قفل کرد و با صدای پاقی ناپدید شد !

یک هفته بعد _ روزنامه پیام امروز _ سالن غذا خوری !

هرمیون روزنامه را به طرف ریموس گرفت و گفت : خبری اینجا در مورد بورگین چاپ شده!

طبق صحبتهای اقای بورگین هرروز صبح گرد قرمز رنگی بر روی اشیا مغازه او دیده می شود !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
#51

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
تکلیف

این آخرین شانسش بود. فقط در صورتی می توانست به کارش در وزارت سحر و جادو ادامه دهد که موفق شود لیستی از وسایل خطرناک موجود در مغازه ی بورگین و بارکز تهیه کند.

نیمه شب بود. باد خنکی می وزید. ماه در آسمان پر ستاره می درخشید. برتا به آرامی در کوچه ی ناکترن قدم بر می داشت. در جستجوی مغازه ی بورگین و بارکز بود. بعد از عبور از چند کوچه ی فرعی بالاخره آن را پیدا کرد. جلوی در مغازه ایستاد. شنلش را در آورد و آن را در کیفش جا داد. دستش را جلو آورد و با احتیاط در را باز کرد. فضای درون مغازه گرم و تاریک بود. چوبدستی اش را در آورد و زیر لب گفت:
-لوموس.

چندین مجسمه از جادوگران سیاه نامدار را که روی قفسه ای چیده شده بودند، در نور چوبدستی اش تشخیص داد. گرد و خاک اندکی روی آن ها نشسته بود. پس این شایعه که صاحبان آنجا مدتی است که به مغازه شان سرنزده اند، درست بود. کمی جلوتر رفت و در با صدای تق آرامی در پشت سرش بسته شد.

در یکی از قفسه ها چندین کتاب کنار هم چیده شده بودند. عکس های وحشتناکی از انسانهای که در حال درد کشیدن بودند، روی آنها نقش بسته بود.در قفسه ی پایینی چندین نوع پودر در ظرف های مختلف ریخته شده بود.روی بیشتر ظرف ها، علامت خطر مرگ وجود داشت. روی قفسه ی دیگری انواع ظروف به ظاهر بی خطر دیده می شد که روی آنها با مرکب قرمز رنگ عبارت نفرین شده نوشته شده بود و سایر خصوصیات آنها روی کاغذ پوستی در زیرشان قرار داشت. برتا چند قدم دیگر برداشت و با در بسته ای مواجه شد. می دانست کار اصلی اش از آنجا شروع می شود؛ زیرا وزارت خانه از قبل لیست وسایل موجود در اتاق اولی را داشت. چوبدستی اش را به سمت در گرفت و زیر لب گفت:
-آلوهومورا.

در با صدای غیژژ اندکی باز شد. این اتاق کثیف تر از اتاق قبلی بود. علاوه بر گرد و خاک بیشتر، چندین تار عنکبوت روی سقف و دیوارهای آن مشاهده می شد.همه ی وسایل این اتاق در ظاهر بی خطر بودند. البته برتا این را نیز می دانست که بعضی از آنها واقعاً بی خطر بودند و فقط برای گمراه کردن ماموران وزارت خانه در آنجا قرار داشتند. ولی او وردی را بلد بود که با آن می توانست وسایل خطرناک را به راحتی پیدا کند. سال ها پیش آن را در کتابی خوانده بود که در قسمت ممنوعه ی کتابخانه ی هاگوارتز قرار داشت. به همین جهت چوبدستی اش را رو به سقف گرفت و گفت:
-سیسماریوس.

گرد قرمزی از چوبدستی اش خارج شد. ابتدا به هوا رفت و بعد با ملایمت روی بعضی از وسایل نشست. برتا یک کاغذ پوستی و قلم پر از کیفش در آورد و شروع به نوشتن وسایل قرمز رنگ و محل دقیق آنها کرد. در این بین دریچه ای را دید که قرمز شده بود. بدون آن ورد امکان نداشت آن دریچه دیده شود. به سمت آن رفت و درش را باز کرد. خم شد تا انتهای آن را ببیند که ناگهان پایش لیز خورد و داخل تونل زیر دریچه افتاد. با سرعت پیش می رفت و موهایش در هوا پریشان می شدند. به لبه های تونل چنگ می زد؛ اما هیچ چیزی آنجا نبود تا جلوی افتادنش را بگیرد. چشم هایش را بست و بعد از چند ثانیه روی سطح سخت زمین افتاد.

با احتیاط چشمانش را باز کرد. تالار روشنی را در پیش رویشدید. سقف آن بلند بود و چندین مشعل روی دیوارهایش قرار داشت. زمین آن پوشیده از اسکلت جانوران مختلف بود. از جایش بلند شد تا چوبدستی اش را بردارد ولی چوبدستی شکسته بود. در اطرافش هیچ راه خروجی پیدا نکرد.به سمت انتهای نامعلوم تالار رفت تا شاید راه پله ای پیدا کند. ناگهان صدای خش خش ملایمی از چند متری اش به گوش رسید. مار عظیمی از حفره ای که در دیوار وجود داشت خارج شد. طولش به بیست متر می رسید. مشکی رنگ بود و نیش های پر از زهرش را به نمایش گذاشته بود. برتا در جهت مخالف مار شروع به دویدن کرد. امیدی به فرار نداشت. بدون چوبدستی نمی توانست کاری بکند. ناگهان حفره ی دیگری را در دیوار دید. بر سرعتش افزود ولی پایش به استخان گاوی گیر کرد و با شدت به زمین خورد و چند ثانیه بعد همه چیز تمام شد.



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱:۴۷ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸
#50

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
مشق شب !

- بوق بهت !

- بوق به خودت !

- بوق به جفتتون ، آف میشید یا نه ؟

این دعوا بین سه تا بچه بود که سعی میکردند وارد یه مخروبه خاک گرفته به اسم بورگین و بارکز شن .

- ببینم این چیز نداره ... چی میگن .. ام ... دزد گور !

دختر جلویی که یه شنل آبی پوشیده و با فرو کردن چوبدستیش سعی داشت قفل رو باز کنه ( این از همون اولش هم نمیدونست کاربرد چوبدستی چیه ، فشفشقه بدبخت ! ) در حالی که چشماش اندازه نعلبکی شده بود پرسید : چی نداره !؟

اون یکی سرش رو خاروند و شروع کرد به سوت زدن : دزد گور دیگه ، همون که مشنگا میزنن به خونه هاشون دزد نیاد . به جای این طلسم ها !

تق ( افکت صدای برخورد دست با گردن ) . سومی بعد از یه پس گردنی توپ میگه : خاک بر سرت کنن . اون دزدگیره نه دزد گور !

اولی با زبون درازی گفت : همون !

و بعد برای پیچوندن رفت جلو : ویولت میشه دقیقا بگی داری چیکار میکنی ؟! چرا اونو کردی اون تو ؟! درش بیار خنگ صاف کردی سوراخو . باب سوراخ کلید تنگه ، واقعا فکر کردی چوبدستی ِ تو توش فرو میره ؟

سومی در شرف دیوانگی : برید اونور از جلوی چشمم . منو ببین با چه ابله هایی اومدم تکلیف دفاع در برابر جادوی سیاه انجام بدم . خدا رو شکر مای لرد آموزش های لازمو به من داد . آلو هولورا ، نه ... ام ... آلو هلو را ... آلو شفتالو را . ای مرگ خبرت باز شو دیگه کروشیو !

- آلوهومورا !

این ندا از غیب جهت جلوگیری از خشم خواننده و شهید شدن نویسنده ظاهر میشه و سه کله پوک .. عذر میخوام ... سه کودک وارد مغازه میشن .

ویولت به گابریل که سعی داشت اصلا سوتی ِ دم درش رو به روی خودش نیاره گفت : خب حالا تکلیف چی بود ؟

گابر : بذار من میگم . باید یه ورد میخوندیم و تمام ِ چیزای چیز ... چیز ... چی میگن ، غیر قانونی رو کشف میکردیم . وایسا الان بهت میگم ، سُسماریوس !

لونا برای اولین بار در طول عمر بی مصرفش به درد میخوره ( ) : باب گابر ، سیسماریوس .

ویولت زیر لب گفت : باس یه کلاس طلسمات پاس کنی تو .

چوبش رو به سمت سقف گرفت و با صدای ملایمی گفت : سیسماریوس .

گرد قرمز روی همه جا میشینه . هر سه نفر هم زمان عینک آفتابی در میارن و میزنن به چشمشون . نور قرمز که از گوشه گوشه مغازه ساطع میشد در تلاش بود کورشون کنه .

ویولت : ای ول ، چه آدم جیگزی ! آآآههه ... بچه ها حتی تو مرلینگاه هم رنگ قرمز نشسته !

لونا : باز تو چرت گفتی ؟ بورگین و بارکز مرلینگاه داره آخه بوقی !؟

گابریل همونطور که ویولت داشت میگفت " پس وقتی دچار مشکلات ِ درونی میشه کجا میره " و لونا داشت جواب میداد " لابد پشت مغازه " به سمت در رفت و دستش رو دراز کرد تا در رو باز کنه .

- جیــــــــــــــــــغ ... دزد ... بورگیـــــــن ... دزد اومده . دزد اومده .

ویولت جیغ زد : آپارات کنین .

پاق !

کیلومتر ها اونورتر .

پاق !

- ایول ، بالاخره تکلیفمون رو انجام دادیم .

پاق ! ( افکت صدای برخورد دو طلسم هم زمان و فرو رفتنش توی دماغ گابر )


But Life has a happy end. :)


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
#49

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
تکلیف!

چوبدستیش را به آرامی بالا گرفت و زمزمه کرد:
-آلوهومورا

در مغازه با صدای تق خفیفی باز شد.در را هل داد و وارد شد.هیچ چیز جز سیاهی مطلق به چشم نمی خورد. پس دوباره چوبدستیش را بالا گرفت و زمزمه کردک
-لوموس

نور لرزان چوبدستی مغازه ی تاریک و خاک گرفته را روشن کرد و باعث شد چند حیوان جادویی در قفس های خود تکان بخورند.
وقتی با دقت به اطراف نگاه می کردی چیزهای شگفت انگیز زیادی مانند جمجمه های ترک خورده و یا مغزهای لزج و لرزان و اشیای چوبی و فلزی بسیاری که شکل عجیب و غریبی داشتند توجهش را جلب می کرد ولی هیچ کدام از این ها برای او تازگی نداشت. با این حال پیدا کردن وسیله ی مورد نظرش در بین این همه وسایل سیاه غیر ممکن به نظر می رسید. البته چیزی که او را به اینجا کشانده بود بسیار سیاه تر و خطرناک تر از چند مشت مغز لزجی که کاری جز ایجاد تهوع نداشتند,بود.
با این فکر پوزخندی زد و چوبدستیش را به سمت سقف نشانه گرفت.
-سیسماریوس

گرد قرمز رنگی فضا را در برگرفت و روی بیش از نیمی از وسایل موجود در مغازه نشست با این حال تپه ای از گرد قرمز رنگ که روی جعبه ای چوبی نشسته بود بیشتر از همه چیز توجه را جلب می کرد .جعبه ای کهنه که در نظر اول چیز قابل توجهی به نظر نمی رسید.
با شتاب به طرف جعبه رفت و با عجله آن را گشود.درون جعبه چیزی جزانگشتری زمرد نشان به چشم نمی خورد.چند لحظه ای به انگشتر خیره شد.انگشتری موروثی که آن را به وسیله ی با ارزشی تبدیل کرده بود و قبل از پنهان کردنش آن را ربوده بودند.
با آرامش آن را برداشت و در انگشتش فرو کرد.
با تماس انگشتر با پوستش حسی سیراب نشدنی وجودش را فرا گرفت حسی که قابل توصیف هیچ جادوگر یا ساحره ای نبود.گویی قسمتی از وجودش که شادی را در بر می گرفت در این انگشتر پنهان شده بود و با تماس دوباره اش می خواست به صاحبش بازگردد.

در این هنگام

-همونجایی که هستی وایسا.

به آرامی به طرف صدا برگشت.با دقت او را نگاه کرد.شنلش را از روی لباس خوابش به تن کرده بود و چوبدستیش را با دستی لرزان به سمت او نشانه گرفته بود.پوزخندی زد و با صدای تهدید آمیزی گفت:
-بهتره چوبدستیت رو بزاری کنار پیرمرد!
-نه خیر جانم بهتره که....چی؟تام؟

تام پوزخندی زد و به جلو گام برداشت.با این کارش باعث شد پیرمرد شنل پوش چند قدم عقب تر برود.
-آره پیری.پس چی فکر می کردی؟فکر می کردی با اخراج کردنم دیگه پیدام نمی شه؟فکر می کردی به راحتی از دستم خلاص می شی؟

-خودت می دونی که چاره ای جز اخراج نداشتم.حالا هم بهتره اون انگشتر رو بذاری سر جاش و راهتو بکشی و بری.
صدایش می لرزید.

-چی؟ها ها. چی می گی تو.الان بهترین کار واسه تو اینه که مرلین هاتو بشماری نه این که واسه من شاخ و شونه بکشی!فکر می کردم تا حالا همه فهمیدند که لرد ولدمورت به هیچ کسی رحم نمی کنه.

با چهره ای ترسناک چوبدستیش را به سمت ارباب قبلیش نشانه گرفت و با درونی سر شار از شادی نجوا کرد:
-آواداکداورا

و بعد از آن چیزی جز نور سبز رنگ به چشم نمی خورد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۳ ۱۶:۲۷:۰۷


Re:تلکیف دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
#48

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
در تاریکی شب برفراز آسمان پرواز می کرد و در فکر انجام مأموریتش بود؛ با دیدن مغازه به سوی آن شیرجه رفت.

جلوی درب مغازه تغییر شکل داد و منتظر رسیدن همکارش ماند، پس از مدتی هیبت گیلدوری لاکهارت از دور نمایان شد، وقتی به هم رسیدن پس از کمی تأمل با افسون آلوهومورا درب مغازه را باز کردند.

- هی گیلدی مراقب باش ما فقط باید اون جعبه رو برداریم به چیز دیگه ای دست نزنی ممکنه خطری باشه

- نه باو اینجا که چیزی نیست یه مشت خرت و پرت الکیه

- من مطمئن نیستم یه لحظه صبرکن

چوبدستی کوچکش را به طرف سقف نشانه رفت و افسون "سیسماریوس"؛ گرد قرمز رنگی روی تمام وسایل مغازه را پر کرده بود اما از میان این غبار قرمز رنگ راه باریکی نمایان بود، در حالی که به آن مسیر اشاره می کرد گفت:

- از این طرف حدس می زنم اینجا باشه

هر دو به آن سمت رفته و در انتهای مغازه به کمدی چوبی که یک پارچه به رنگ قرمز در آمده بود رسیدند.

- خودشه همینه تو این کمده

لاکهارت با چوبدستی ضربه ای به کمد زد و گفت: آلوهومورا ناگهان کمد تکان شدیدی خورد و یه عالمه حشره عجیب غریب بر سر و رویشان ریخت، و صدای پایی از دور شنیده می شد.

لاکهارت چوبدستی اش را تکان دیگری داد و در یک چشم به هم زدن با آنجا کیلومتر ها اصله داشت؛ حال او تنها مانده بود و تا چندی دیگر باید با یک گروه مرگخوار مبارزه می کرد.

با نهایت سعی دوباره خودرا به شکل عقاب درآورد، روی کمد رفته و آنرا واژگون کرد، حشرات از توی آن تمام فضای مغازه را پر کردند.

دیگر فاصله ای بین او و مرگخواران نبود از میان در خود را به بیرون رساند و او نیز از مخمصه گریخت.

داخل مغازه:

بلاتریکس با گروهی از مرگخواران دنبال مهاجمین می گردند اما خبری از آنها نیست؛ کمدی که در آن جعبه ای مهم نگه داری می شد واژ گون شده و همه جا قرمز رنگ شده؛ بلاتریکس با عصبانیت دستور داد:

- اون کمدو هر چی زودتر درستش کنید، این حشره ها رو هم برگردونید سر جاشون

سپس چوبدستی اش را به سقف نشانه گرفت و طلسم " دیسیسماریوس توتالیوس" رو اجرا کرد، غبار قرمز رنگ در یک چشم بهم زدن ناپدید شد.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
#47

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- بادراد، بادراد ، هوووووی با توام، زود باش!
- داد نزن بچه، دارم میام دیگه!
- چی؟
- دارم میام، کری مگه؟
- چی؟
جن نگاهی به پسرک کرد، سپس دستی به لب و دهانش کشید و گفت : واقعا نشنیدی؟
- چی؟
بادراد از آرشاد پسرک نا امید شد.رو به قفسه بزرگ جلوی در کرد و گفت : بهترین جاش همینه، باید به این برسیم.زود باش درو باز کن بینم!


شب سردی بود.آسمان تیره و تار، پذیرای انبوه جغد های سرگردانی بود که با صدای هوهویشان، دو دزد ریزنقش را خوشآممد میگفتند.
پسرک زیر لب گفت : الهومورا!
در با صدای تلقی باز شد.هر دو با اکراه وارد مغازه کوچک شدند.جن ریشو، به آرامی قدم پیش گذاشت و شاخ گاوی که روی پیشخوان بود را برداشت.لایه نازکی از غبار تمام سطوح را در مغازه فراگرفته بود.بطوری ک جای شاخ گاو به زیبایی روی پیشخوان ماند!


- خوب، زود باشش دیگه، اون طلسم چی بود اسمش؟
بادراد بادی به غبغب انداخت و گفت : سیسماریوس!
گرد قرمز رنگی از نوک چوبدستی جن خارج شد و برفراز مغازه پخش گردید.لحظه ای بعد، ذرات گرد کم کم پایین آمده و روی وسایل نشستند.در یک چشم بهم زدن، تمامی گرد و غبار پیشین ناپدید شده و جای خود را به گرد قرمز رنگ داد.


پسرک نگاه نافذی به جن کرد و گفت : خوب این یعنی چی؟تو گفتی...
- بیشین بینیم باو، این یعنی هرچیزی که روش از این گرد باشه اون وسیله سیاهه و خطرناکه!
-
- اوکی جمع کن بریم اینارو بدو بدو...
پسرک بیدرنگ مشغول ریختن تمام وسایل آغشته به گرد قرمز رنگ در کوله پشتی اش شد.


فضای تاریک مغازه، کم کم در حال روشن شدن بود.جن به مست پنجره نیمه باز رفت.پرده سیاهرنگ آن را کنار زد و به بیرون نگریست.سپس رو به پسرک کرد و گفت : نزدیک صبحه، زود باش، الاناست که صاحابش بیاد...


پ.ن : والا چیزی به ذهنم نرسید بنویسم بصورت عمومی یه رولی زدیم دیه!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#46

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آغاز در فکر ملت قهرمان اسلی

رودلف: من این صدا رو قبلا یه جا شنیدم؟ یادمه
بلا: تو صدای دختر مردم رو از کجا یادت مونده؟ هان؟
رودلف: بلا جان . همسر مهربانم . این ریموس لوپینه ها دختر مردم کیه؟
بلا:

آنی مونی: این چرا صدا رو مه یه جایی شنیدیم. همه با هم . من میدونم

ایگور : اره راس میگی . ولی کجا شنیدیم صداش رو؟ ما مهد کودک رفته بودیم قبلا؟

بلیز: مهد کودک نرفته بودیم که . ولی محفل زیاد رفتیم . جفتش یکیه ( شاید هم دوتاس)

بلا: آخی :mama:

پایان در فکر ملت قهرمان اسلی

دوباره صدای در بلند میشه
-بورگين بورگين...اونجايي؟منم ريموس!بدو در رو باز كن،كارت دارم.

بلا: این خیلی سیریشه . تا نیاد تو نبینه چه خبره ول کن نیست . بهتره در رو باز کنیم بکشونیمش تو و بکشیمش

آنی مونی: الان نباید بکشیمش . شاید مجبور بشیم باز برگردیم اینجا . اگه اینجا بکوشیمش نمیشه بعدا برگردیم. بهتره بوگرین رو مجبور کنیم یه جوری بپیچونش

بعد از اندکی که از گفتگو گذشت بلاخره ملت به این نتیجه به میرسند که همون کاری رو که آنی مونی گفت رو انجام بدن ( واج آرای که)

بعد از توجیح شدن برادر بوگرین و مخفی کردن مانتی توی یه گلدون (!!!!) در باز میشه و برادر ریموس لوپین کوچک به داخل فروشتگاه بوگرین و ... قدم میگذارند ( اسلو موشن سرعت 12 فریم بر ثانیه)

مشاهدات برادر لوپین از داخل مغازه ( این مشاهدات بعدا توسط لوپین با آب و تاب فراوان برای چند محفلی نقل گردید)

آغاز مشاهدات لوپین از داخل مغازه .....


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۲۲:۰۶:۳۵


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۴۵ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#45

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بلا به صورت وحشتناكي به رودولف خيره شد و همين به همه آنها فهماند او با اين نقشه مخالف است.همه در حركت بودند كه ناگهان بلا ياد يك نكته ي مهم افتاد..شايد ميتوانست با كمك آن كليد را از بذن مانتي بيرون بكشد.

در اين احوالات سبيل هم گوشه اي نشسته بود و در حال صحبت با بورگين بود.
-تو ميميري به زودي..من قبل از شكستن گوي پيشگوييم،ديدم توش كه تو آينده خيلي بدي داري..اصلا اسمشو نبر تو رو بايد بكشه!هري پاتر تو اين داستان نقش بوق داره.
-

طرف ديگر بلا و اسليتريني ها دور هم جمع شده بودند و به حرف هاي بلا گوش ميدادند.
-ببينيد..من تو يك كتاب خونده بودم كه مانتي يك موجوديه كه نسلش در حال از بين رفتنه.براي اينكه بتونيم حالشو بزنيم،فقط از تيكه ي دندان باسيليسك ميتونيم استفاده كنيم تو معجون مركب پيچيده.يك جوري بايد يك ذره از دندون نجيني رو از لرد بگيريم.
-خب چجوري لرد رو راضي كنيم؟
-اينجا من يك يك چيز با ارزش ديدم كه انگار از سالاراز به جا مونده بود..ميتونيم يكي اونو براش ببره و دندون بگيره!
-مانتي اون رو خورد..اون جسم زياده سبز بود و برق ميزد،مانتي غورتش داد.
ملت:

اسليتريني ها در حال بحث بودند و بورگين و سبيل هم در حال صحبت در مورد مرگ بورگين بودند..تا به آن موقع برنامه هفته گي بورگين و اتفاقاتي كه براش ميفته رو بهش گفته بود.
-شنبه..جر ميخوري..يكشنبه به فنا ميري..دو شنبه ميميري..سه شنبه غرق ميشي..چهار شنبه تو يك دوئل ميميري..پنجشنبه مرگخواران ميكشندت..جمعه هم سكته ميكني و همه اينها به خاطر ستاره جنوبي افق شمالي آسمان هست.
ملت:

در همين احوالات ناگهان،صداي در به صدا در آمد.صدايي نا آشنا به گوش آنها رسيد.بورگين شاد شده بود.او اميدوار بود بالاخره به كمكش بيان.رودولف به سمت در رفت و آن را باز كرد:
-تاكسي ارغوان اينجاست؟يك ماشين ميخواستم!
-آوداكداورا!

او در را محكم بست و به طرف بقيه دوستانش رفت كه ناگهان در اينبار با صداي بلند تري به صدا در آمد.
-بورگين بورگين...اونجايي؟منم ريموس!بدو در رو باز كن،كارت دارم.

و به اين ترتيب بود كه بچه ها اسليتريني چند لحظه اي فكر در مورد مانتي را ول كردند و به حرف هاي آن صداي نازك،بچگانه فكر كردند!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۰:۰۵:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۰:۱۱:۰۹

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۱۹ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#44

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بورگین با دست خون روی صورتش را پاک کرد و در حالی که سعی میکرد به اسلیترینی ها نگاه نکند به آرامی گفت:کلید توی کفشم بود.اونجا مخفیش کرده بودم.
بلیز: خالی نبند!ما همه جات رو ریز به ریز گشتیم!عمراً اگه کلید توی کفشت باشه.
در این لحظه بلا با حالت مخوفی دستش را زیر چانه اش زده بود و به بلیز و مانتی نگاه میکرد.بورگین دستش را دراز کرد و کفش را از پایش در آورد.بعد از چند لحظه جستجو دست از سر کفش برداشت و گفت:راست میگی،توی این یکی نبود.خیلی وقت پیش اونجا گذاشته بودمش برای همین یادم نبود توی کدوم لنگه است.الان میدونم کجاست.
اسلیترینی ها:کجاست؟
بورگین آب دهانش را با مقادیر زیادی صدا قورت داد و گفت:توی همون....کفشی بود...که...مانتی خورد!
همگی:
بلا بورگین را بدون توجه به ناله و زاری هایش از گوش به ارتفاع یک متر بلند میکنه و میگه:بخوای خالی ببندی من میدونم تو.میندازمت توی شومینه مغازه تا برشته بشی!
بورگین: دروغم چیه،شما که همه جا رو گشتین.اگه اینجا بود که تا الان پیدا میشد!
بلا بورگین را از فاصله یک متری روی سنگ سخت مغازه ول کرد و صدای خفیف شکستن چند استخوان به گوش رسید!بلا به طرف رودولف رفت و گفت:یعنی واقعا مانتی کلید رو خورده؟چیکار کنیم.بچه ام مریض میشه ها!
بلیز میخواست بگوید که پیدا کردن کلید از مریضی مانتی مهم تر است که با دیدن جرقه های سبز چوب دستی بلا حرفش را مستقیماً به دیار ابدیت فرستاد!رودولف به مانتی نزدیک شد و گفت:ببینم مانتی گلم،تو کفش بورگین رو خوردی چیز دیگه ای توش نبود؟
مانتی با لبخند گفت:چرا یک عدد شست پا و یک کلید را با کفش قورت داد!
بورگین که تازه متوجه نبود شست پایش شده بود شروع به کشیدن جیغ های بنفش کرد!
ایگور با یکی از مجسمه برنزی قرن یازدهم میلادی که نقش مردی اسطوره ای سوار بر اسب بود به سر بورگین کوبید و او را بیهوش کرد!
چند دقیقه بعد:
همه در حال قدم زدن درون مغازه مخروبه بورگین میباشند.مانتی هم با خوشحالی در میان جمعیت نشسته و استخوان های سگ بورگین را از لای دندان هایش بیرون میکشد!
بلا بعد از چند دقیقه پیاده روی متوقف شد و گفت:باید یه چیزی بدیم بچه ام بخوره که کلید رو برگردونیم.هر کی نظری داره بگه،ولی وای به حالش اگه نظرش بد باشه!
ملت:
رودولف شجاعت خودش رو جمع میکنه و میگه:به نظرتون اگه بورگین رو با یه بز مخلوط! کنیم و بدیم مانتی بخوره حالش بهم میخوره؟!!...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۲ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#43

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بليز سرش را انداخت پايين و با صداي آرامي گفت:

-يعني اينقدر مهم بود؟فكر نميكردم يك كفش اينقدر مهم باشه خب!
-نه موضوع اين نيست..چرا نبايد تو براي كارهايي كه ميكني با من مشورت كني؟ها؟
-خب ببخشيد...دفعه ديگه مشورت ميكنم!

دوباره تلاش ها براي يافتن كليد و راضي كردن بورگين بي ناموس (!)آغاز شد و اينبار براي اين كار به هر عملي دست زدند و بار هاي صداهايي در فضاي مغازه پخش ميشد.
قلوهَ..قلوهَ..آئورت..آئورت..
يا
آخخخخخخ...بابا تو به زبون كوچيكه من چيكار داري؟من به شما هيچي نميدم،چه برسه به كليد!

ايگور كه از تلاش خسته شده بود به فضاي مغازه خيره شد..مغازه اي كه وارد آن شده بودند چقدر تميز بود.همه چي سر جاي خودش قرار داشت و همه چي به ترتيب حروف الفبا چيده شده بود.حالا بسيار از چيزهاي مغازه شكسته بود و كمد ها بر روي زمين افتاده بود.قاب عكس جادوگران سياه هم كه نشان از قدرت آن مغازه بود شكسته بر روي زمين افتاده بودند..اين نشان ميداد آن عكس ها جادويي نبودند..چون عكس هاي جادويي از جايي كه هستند جدا نميشوند و كلا چتر هاي خوبي هستند..نسل آناكين اينها هم از همين قاب عكس ها مياد. !
بلا صورتش عصباني بود و رگ هاي دستانش از فاصله دور همانند فانوسي روشن بودند..عرق بر روي صورت همه آنها بود..بليز كه به تازگي دختري را پيدا كرده بود و با او روابط دوستانه بر قرار كرده بود هم ديگر خوشحال نبود..او هم خسته بود و در تلاش..ارزش دوستي براي اعضاي اسليترين خيلي زياد است و همين متحركي براي آنها بود تا تلاش كنند و تريلاني رو از اين وضعيت در بياورند..پس او هم بايد به جمع آنها مي پيوست.در جمع حاضران آن مغازه،فقط پشه اي مرده در گوشه اي از مغازه افتاد و بود و ديگر در آن دنيا نبود..شايد اگر او زنده بود هم حركت ميكرد.
در طرف ديگر مانتي دنبال سگ ويژه بورگين بود كه به رنگ قهوه اي و با موهاي زياد بود..زيبايي آن سگ از بسياري از آدم هاي حاضر در جهان بيشتر بود..مانتي دنبال او بود و با او بازي ميكرد..شايد او قصد بازي با او را داشت.

بورگين خون از دهانش سرازير شده بود و بر روي زمين ريخته بود..خودش پخش در وسط مغازه بود و ديگر آن شادابي هميشه را نداشت.به سختي دهانش را باز كرد و بعد از مزه كردن مقداري از خوني كه از دماغش مي آمد گفت:
-باشه باشه!من بهتون ميگم كجاست!اون پيش خودم هست.دقيقا يادم نمياد كجاست...بريد گوي رو برداريد و از اينجا بريد..خسته شدم ديگه!چرا همه بلا ها بايد سر من بياد
-آفرين بورگين از اول اينو بگو!
-ببينم بلا..مگه ما اينو نگشتيم يك بار؟پس چرا كليد تو جيبش نبود؟

------------------------------
سبك رول:new church !!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.