هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#19

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
آلبوس به سوروس نگاهی کرد و گفت: همیشه می دونستم این سوروس رو واسه یه چیزی اینجا پناه دادم...سوروس بگو واسه این معجون چی میخایم حالا؟
اسنیپ آشکارا عصبی شده بود و من من میکرد.
مینروا: خوب هل نکن بچه رو شاید سوادش از رو کتابشه!
سوروس: نه پروفسور، موضوع مواد معجونه. نمیشه به این راحتی تهیه اش کرد.
آلبوس: بگو، من همه وزارت خونه و همه اینا زیر دستمه، چی میخای؟
سوروس: برای تهبه این معجون، باید روح مدیر مدرسه یا یکی از بستگان نزدیکش رو با روش بسیار پیچیده ای وارد معجون کنم.

سکوت در اتاق حکم فرما شد.
مینروا: یعنی راه دیگه ای نداره؟
سوروس: خوب میشه از معاون مدیرم استفاده کرد!
مینروا: خوب نه، از فرمول اصلی استفاده بشه خیلی موثرتره!
آلبوس: خوب چیزه، مینروا یه جغد بفرست آبرفورث بیاد اینجا! نگو بهش چی کارش دارم. ولی بهش بگو کار فوریه.

1 ساعت بعد
ابرفورث وارد دفتر مدیر میشه...


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۸
#18

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

.:: شب هنگام ::.

سوروس و مینروا رو به روی ورودی دفتر آلبوس دامبلدور ایستادند.
سوروس به طرف ورودی رفت و رمز را زمزمه کرد.
- نون و پنیر و اشکنه بوق ما درختو مشکنه!

در با صدای آرومی باز شد و سوروس و مینروا وارد اتاق دامبلدور شدند.
آلبوس دامبلدور در حالیکه دستانش را در هم گره زده بود و سخت مشغول تفکر بود با دیدن آنها از جایش بلند شد.
- تونستید اطلاعاتی کسب کنید؟
و مینروا مشغول توضیح دادن اتفاقی که در دخمه ها برای او و سوروس افتاد شد.

.:: اندکی بعد ::.

- و اون هیولا از روی ما بلند شد ، به ما گفت " نمی تونیم " و از اتاق خارج شد.
مینروا که یک نفس تمام داستان را توضیح داده بود حالا نفس عمیقی کشید و به دامبلدور نگاه کرد که دوباره مشغول فکر کردن شده بود.
دامبلدور : همممم. عجیبه. ولی...

دامبلدور که گویا چیزی را متوجه شده بود بلند شده و در جلوی چشمان متعجب سوروس و مینروا به طرف کتابخانه حرکت کرد و کتابی با جلد سفید را برداشت.

مینروا : این کتاب " طلسم های نفرین شده و قدیمی هاگوارتز " چی هست پروفسور دامبلدور؟
دامبلدور بدون اینکه جوابی دهد کتاب را باز کرد و با صدایی آرام مشغول خواندن شد.
- دختر آواره ، یک نفرین شوم و قدیمی است که هر 666 سال در هاگوارتز بیدار شده و حداقل چهار دانش آموز قربانی می گیرد. هیچ نیرویی قادر به کنترل وی نمی باشد مگر تهیه معجون آلوسپرا و خوراندنش به دختر آواره. لازم به ذکر است که فقط تا ماه شب چهارده وقت خوراندن این معجون به دختر آواره می باشد و بعد از این تاریخ ، این موجود غیرقابل کنترل می باشد و تا چهار دانش آموز را قربانی نکند ، به خواب 666 ساله دیگری فرو نخواهد رفت...

سکوت عجیبی بر اتاق دامبلدور حاکم شده بود.
مینروا : حالا باید چیکار کنیم؟ فقط دو روز تا رسیدن ماه کامل مونده.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۸
#17

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
هر سه به صحنه ي بدي مواجه شدند.دخترك به سرعت سرش را بالا برد و با قهقهه اي شيطاني زد.چشمانش سفيد بودند و زخم هاي زيادي روي صورتش ديده مي شد...

مگ گوناگال با دیدن چهره ی پر زخم و و حشتناک دخترک جیغ کوتاهی کشید و یک قدم عقب گذاشت. اسنیپ و فلیت ویک هر دو به سرعت چوبدستی های خود را کشیدند.

صورت رنگ پریده و خون آلود دخترک به سمت چوبدستی ها برگشت و قهقهه ای بلند سر داد. موهایش ژولیده و بلند بود و قطرات خون از موهای پیشانی اش به پایین میچکید.

چشمانش سفید یک دست بود و گویا نمیدید. ناخنهای بلند و سیاهی داشت و لباسهای پاره پاره و خونینش وحشت دا بر دل همگان می انداخت.

دخترک دستش را آرام بالا آورد، اما اسنیپ با دیدن این صحنه فریاد زد:
- پتریفیکوس توتالوس!!

پرتو قرمز رنگ روانه شد اما دخترک به سرعت دسنش را تکانی داد و طلسم محو شد، سپس با صدای نفسش گفت:
- نمی توانید!!

و ناگهان همچون دود از زیر در خزید و خارج شد. صدای تقی به گوش رسید و در دوباره گشوده شد. قیافه رنگ پریده س معلم هاگوارتز رو به هم برگشت. سکوت عذاب آوری حاکم شده بود تا بالاخره مک گوناگال آن را شکست.
- باید بریم پیش آلبوس.

هر سه خیلی سریع محل را ترک کردند. مک گوناگال رو به فلیت ویک کرد و گفت:
- فیلیوس...لطف کن و به فیلچ بگو بیاد این خونا رو تمیز کنهف من و سوروس میریم پیش آلبوس. ممنون.

آن دو به سمت دفتر دامبلدور حرکت کردند. در راه با هم گفتگو میکردند:
- این اتفاق ممکنه تکرار بشه.

- احتمالش هست، من در طول عمرم همچین موجود بدترکیبی ندیده بودم.

....


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#16

سلسيتنا  واربك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
از ت مي ترسم!خيلي وحشتناكي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
ناگهان صدایی عجیب و آرام به گوش رسید ، شعله ها خاموش شدند و با صدای تقی ، در پشت سرشان قفل شد.

-اوه...چرا اين طوري شد؟!

اسنيپ با نگراني نگاهي به در انداخت و با قدم هايي محكم به طرف آن رفت.ردايش را صاف كرد و فرياد زد: كي اون پشته؟ميدونم دارين اذيتمون مي كنين.هر چه زودتر بياين معذرت خواهي كنيد وگرنه به شدت تنبيه ميشين.

سپس قفل در را بررسي كرد و زير لب گفت: الوهومورا !

در باز نشد !

با دقت بيشتري ادامه داد...اتفاقي نيفتاد !

با تعجب به طرف فليت ويك و مك گونگال برگشت و سرش را با نا اميدي تكان داد.سپس گفت: در باز نمي شه.يه اتفاقات عجيبي داره ميفته...

سپس به در و ديوار نگاهي كرد.شعله ها هم خاموش شده بودند بنابراين بايد با نور ضعيف چوبدستي به بررسي ادامه مي دادند.

ناگهان صداي شكستن چيزي به گوش رسيد.هر سه با شگفتي اطراف خود را نگريستند تا بفهمند چه چيزي شكسته بود.اما باز هم چيزي نيافتند.

- آه خداي من...لطفا كمكم كنيد!هر چه زودتر...آي...

فليت ويك گوشهايش را تيز كرد و گفت: يكي احتياجبه كمك داره.صدا از اون طرف مياد!بهتره بريم ببينيم چي شده.

هر سه به طرف گوشه اي از دخمه ،جايي كه فليت ويك اشاره مي كرد و صداي كمك از آنجا مي امد،دويدند.

- آخ...كمك...

صداي نازك يك دختر بود كه انگار درد و رنجبسياري مي كشيد.اسنيپ چوبدستي اش را به طرف دخترك گرفت.شنلي بر تن كرده بود كه صورتش را مي پوشاند.

مك گونگال روبروي دخترك نشست و دستش را به چانه ي او زد و سرش را بالا برد.

- چيزي شده؟اينجا چيكار مي كني؟

دخترك پاسخي نداد و فقط آه و ناله كرد. پس از كمي دقت،اسنيپ متوجه شد كه از سر دخترك خون مي چكد.بنابراين شنلش را از روي صورتش كنار زد و ...

- اوه نه!

هر سه به صحنه ي بدي مواجه شدند.دخترك به سرعت سرش را بالا برد و با قهقهه اي شيطاني زد.چشمانش سفيد بودند و زخم هاي زيادي روي صورتش ديده مي شد...

!


همون ليسا تورپينم!
تصویر کوچک شده


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#15

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سوژه جدید!

اسنیپ ، با همان موهای روغن زده ی همیشگی و با همان حالت خشک و رسمیش ، وسط کلاس ایستاده و در حال آموزش معجونی بود.

- همین طور که میبینین مراحل ساخت این معجون خیلی کوتاهه ، اما با کوچک ترین اشتباهی و به هم زدن اندازه ی دقیق وسایل مورد نیازش میتونه تبدیل به یه معجون خطرناک بشه و به همین دلیل در گروهبندی معجون های پیچیده قرار گرفتـ...

- بــــــــامــــــــــب!

همه با شندین این صدا ناگهان از جا پریدند و به در خیره شدند. اسنیپ با بدجنسی خاصی گفت: حتما یکی از بچه ها دوباره خرابکاری کرده. فیلچ خودش به این مورد رسیدگی میکنه. کارتونو بکنین!

ساعتی بعد:

اسنیپ نگاهی به معجون آخر نیز انداخت و گفت: این جلسه تمومه. برای تکلیف یک مقاله ی سی سانتی متری در مورد یکی از معجون هایی که مراحل ساده ولی در عین حال پیچیده ای دارن بنویسین. کلاس تمومید!

دانش آموزان با خوش حالی به سمت در حمله ور شدند تا شاید هنوز اثری از اون صدا باقی مانده باشد و بتوانند موضوع را بفهمند اما ...

- جـــــــیـــــــــــغ!
- فــــریــــــــــاد! ( پسرا فریاد میزنن خب! )

اسنیپ با شنیدن جیغ و فریاد متعدد دانش آموزان ، بلافاصله از کلاس خارج شد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.

اما اسنیپ نیز همانند دیگران خشک شد و به منظره خیره شد. رو به یکی از دانش آموزان فریاد زد: سریع تر برو پروفسور دامبلدورو خبر کن تا بیاد.

دانش آموز به سمت پله های دخمه رفت ، برای آخرین بار نگاهی به اتفاق پیش آمده انداخت و با عجله از آنجا دور شد.

دقایقی بعد:

دامبلدور به همراه اساتید با عجله از پله های دخمه پایین آمدند اما با نزدیک شدن به صحنه از سرعت خود کم کردند.

- اوه خدای من این چه طور ممکنه؟

جغدی خون آلود با یکی از بال هایش به سقف بسته شده بود و خون شرشر از رویش پایین میریخت.

- پومانا ازت میخوام همین الان همه پچه هارو بفرستی برن. اسنیپ به همراه فلیت ویک و مینروا برین تمام دخمه رو بگردین ببینین موضوع از چه قراره. منم میرم گزارش بدم به بقیه.

اسنیپ ، مک گونگال و فلیت ویک هر سه نگاهی نفرت بار به جغد بدبخت انداختند و به سمت انتهای دخمه حرکت کردند.

بعد از کمی جستجو:

اسنیپ در قسمتی از دخمه که میله جلوی آن را پوشانده بود ایستاد و گفت: احتمالا شوخی بیمزه ی یکی از بچه ها بوده. اینجا هیچ چیزی نیـ...

ناگهان صدایی عجیب و آرام به گوش رسید ، شعله ها خاموش شدند و با صدای تقی ، در پشت سرشان قفل شد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸
#14

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
همون که لیسا گفت....باشد که همگی در پناه حق پیروز و سرفراز و خوشبخت و...اینا!


هری :
-باید چی کار کنم ؟

- تو باید....

- تو رو خدا بگو باید چی کار کنم!

- میخوام بگم که تو باید....

-من باید .....

گرابلی:
- باید بری توی دخمه ها!

هری نفس راحتی کشید و گفت :
- همین؟! فک کردم باید دوباره برم دنبال کچل!

لیسا با شیطنت گفت :
- نزدیک شدی!

- باید برم دنبال بچه کچل؟

الف دالی ها همه سرشان را به نشانه نه تکان دادند .

-امم....باید باهاش دوئل کنم؟

{حرکت هماهنگ سر ها به سمت بالا }

ناگهان لامپی بالای سر هری روشن شد و هری به شکل در آمد . سپس لامپ پرنور و پر نور تر شد تا اینکه ترکید . هری نالید :
-نـــــــــــــــــه!

{حرکت هماهنگ سر الف دالیون به سمت پایین}

هری بار دیگر التماس کرد:
-نــــــــــــــــــــــــــه!

سیریوس کاملا ناگهانی از کوره در رفت و کشیده ای توی صورت هری خواباند{هری بخش زمین می شود}:
-اه! پسره چار چشمی ! سوزنش گیر کرده ! بابات اگه جای تو بود هیچ وقت از زیر بار مسئولیت شونه خالی نمی کرد!

هری با چشمان پر از اشک پرسید:
-واقعا؟!

-پس که چی؟! عمرا کسی ندیده جیمز از هورکراکرس های ولدی بترسه!

هری از روی زمین بلند شد، اشک هایش را پاک کرد و راست ایستاد . شانه هایش را صاف کرد و نیشش تا بناگوش باز شد :
- زودتر میگفتین باب! فک کردم باید برم دنبال کارای کاشت موش!


ببخشید که خیلی بی نمک و یخ و ایناست . تو رژیمم فیلا



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸
#13

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
باشد كه الف دال پيروز باشد.


------------------------------------


اونور ترا،پيش الف داليا !

- هومف...شيطونه مي گه وقتي اومد بزنم شل و پلش كنم.

- كيو؟

- هري رو ديگه!

- اهاون !اتفاقا همينو به منم داره مي گه!

- جداً ؟ اَ !چه جلب!

گرابلي كه از پرحرفي هاي گودريك و ديدالوس خسته شده بود،با عصبانيت نزديكشون رفت و گفت: « مي شه لطفا اينقدر حرف نزنين؟!»

ديدالوس سرش رو با شرمساري پايين انداخت و گفت:« باوشه...ديگه پرحرفي نمي كنيم.»

گرابلي نيشخندي زد و گفت:« اوه! آفرين پسراي خوب ! »

كمي فكر كرد وسپس با ناراحتي گفت: «منم معذرت مي خوام كه سرتون داد كشيدم!»

- اوه بچه ها اونجا رو!هري و مورگانا !

همه سرشون رو به طرف هستيا كه با هيجان خاصي دستش رو به طرف درياچه گرفته بود،چرخاندند.

گرابلي چشمانش را باريك كرد و به هري كه كنار درياچه ايستاد بود، زل زد.

- هه هه هه ! هري پاتر...بالاخره اومدي!

سپس رو به بقيه كرد و فرمان داد:« پيش به سوي مدير نامرد،هري پاتر

الف دالي ها به سرعت به طرف هري پاتر و مورگانا رفتند.چشمان هري از خوشحالي برق مي زد.چه استقبالي از او شده بود !!

مورگانا دست به كمر ايستاده بود و منتظر بود هر چه زودتر الف دالي ها بهشون برسند.پس از مدتي آن ها با حالتهاي خشني به طرف درياچه رسيدند.

- هي ! چه عجب ! بالاخره اومدين... خوب من بايد برم ! دوري از ارباب غير قابل تحمله !

گرابلي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:« نو پرابلم !برين!ممنون از اينكه عله رو آوردين!»

مورگانا در پاسخ به گرابلي، لبخند شيطاني اي (!) زد و بلافاصله از آنجا دور شد.

- خوب... به به هري آقا !!!خوب هستين شما؟!

هري بادي به غبغب انداخت و گفت:« سلام! ممنون.خوب... اممم ... بريم ديگه!»

- كجا؟

- خونه ي آقاي شجاع ! خوب مگه قرار نبود يه جايي رو بدين به من كه ...

گرابلي بلافاصله حرف هري رو قطع كرد وگفت:« هممم نه اول شما بايد بگي كه چرا آواره شدي و اومدي پيش ما؟»

-من؟ اممم به دلايلي...
- چي؟
- اممم جيني منو از خونه پرت كرد بيرون...چون تاريخ تولدش رو يادم رفته بود...()

با شنيدن اين حرف،گرابلي پوزخندي زد و گفت:« خوب كاري كرده ! در ضمن ما يه شرطي داريم براي اينكه تو رو نگه داريم.»

هري با تعجب پرسيد:« ببخشيد؟نگه دارين؟! »

گرابلي سري تكان داد و با لبخند غرور آميزي گفت:« بله! »

- حالا چه شرطي؟!

- خوب تو يه اشتباه بزرگ انجام دادي و براي اينكه جبرانش كني بايد ...

ادامه دهيد!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۱ ۱۶:۳۳:۵۸

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
#12

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
سوژه جدید


توضیح مهم:


هری بر اثر اتفاقی ناچار میشه برای زندگی بیاد میون الف دالی ها ولی چون تا حالا با سیم سرور خودش خیلی از کاربرها رو بلاک کرده و به جای اینکه با لرد سیاه بجنگه، بهش انجمن خصوصی و خانۀ ریدل رو داده، الف دالی ها ازش کینه دارن و می خوان تنبیهش کنن.

برای همینم اونو به دخمه ها می برن و میگن که اگه می خواد اجازه داشته باشه شب ها پیش اونا بمونه و آواره دیاگون و ناکترن نشه، باید دونه دونه هورکراکس هایی که لرد سیاه توی دخمه های قلعه پنهان کرده، پیدا کنه و از بین ببره.

در طول انجام این ماموریت، عله با آدمایی مواجه میشه که اسیر جادوی سیاه شدن و ناچاره با بلاهایی که سرش میارن مبارزه کنه و اونا رو هم (بدون اینکه آسیبی بهشون برسه) از چنگال جادوی سیاه نجات بده.

پ.ن: یعنی کلن ما الف دالی ها هر بلایی دلمون میخواد رو سر عله (هری پاتر، مدیر اعظم سایت) در قالب رول میاریم.
-----------------------------------------
- یعنی چی که خوابگاه رو بستید؟ من مدیر سایتم شما ها میبندین؟

- حالا که بستیم میخوای چی کار کنی؟

- همین دیگه بحث همینه...حالا کجا سرم رو بذارم بخوابم؟ نمیشه که آواره دیاگون بشم.

مورگانا از پشت دو ضربه آرام به هری زد و او را کنار کشید.

- هری ببین من میگم که بیا بریم...(بقیه رو در گوشی گفت من نفهمیدم)

در راه همان محلی که مورگانا هری را میخواست ببرد

- عههه پس چرا نمیرسیم؟ مگه چقدر راهه؟....مورگانا با تواما!

- چته؟ چی میگی هری؟ خب صبر داشته باش یکم...مگه چند ساله قلعه نیومدی؟

- از اول مدیریتم که نبود، بعد هم که قلعه ساخته شد دیگه نیومدم، فکر کنم اولین بارمه.

مورگانا در حالی که جلوتر راه میرفت و مدیر اعظم سایت هری پاتر رو برای رسیدن به قلعه راهنمایی میکرد، به اطرافش نگاهی کرد تا دروازه ورودی رو پیدا کنه.

مدتی گذشت تا بالاخره مورگانا یادش اومد که میتونه شکل خفاش بشه، پس به صورت به شکل خفاش در اومد و پرواز کرد و موفق شد دروازه ورودی رو پیدا کنه.

- مورگی! مطمئنی الف دالی ها من رو راه میدن؟

- آره بابا اون خیلی گروه خوب و دوست داشتنی و عزیز و گل و بلبل هستن.()

- راست میگی؟

- پس چی؟ خب بیا اینور ببینم. رسیدیم. باید بریم تو. رییسشون گرابلی پلنکه. خیلی محترمه حواست باشه جلف بازی در نیاری. سیم سرور رو هم بذار توی جبیت تا آبروم رو نبردی. عههه همه چیز رو من باید بهت بگم؟

هری سیم سرور رو چندین بار دور دستش پیچید و اون رو به همون حالت توی جیبش گذاشت. و به همراه مورگانا وارد قلعه شد.

- میگم خودمونیما ولی عجب سایتی ساختیم. این به این ابهت هم توش جا شده. دمم گرم

- خوبه خوبه، زیاد از خودت تعریف نکن. کلی وقته قلعه ساخته شده بار اولته میای توش. ایش بدم میاد از این مدیرا.

در افکار مورگانا:

الف دالیا امیدوارم موفق شین یه گوشمالی حسابی بهش بدین


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۰ ۱۸:۵۲:۴۰

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
#11

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
لونا در حالي كه به دري در روبرويش اشاره مي كرد، رو به آسپ و دراكو گفت:
-يه در اونجاست. ممكنه به اتاق ارواح برسه.
دراكو كه كمي ترسيده بود، گفت:
-به نظرتون بهتر نيست صبر كنيم تا جيمز خودش بياد اينجا؟
آسپ با عصبانيت گفت:
-تو اگه مي ترسي، مي توني نياي. ولي من مي رم و برادرمو نجات مي دم.
دراكو در حالي كه سعي مي كرد صدايش نلرزد، گفت:
-من نمي ترسم. فقط گفتم اينجا وايستيم تا جيمز گممون نكنه.
لونا كه به جر و بحث آن دو گوش نمي داد، با احتياط در را باز كرد و نور شديدي چشمانش را زد.
-اينجا كه اتاق ارواح نيست!

داخل تونل

جيمز كه هم چنان به دنبال راه پله اي مي گشت، فرياد زد:
-آسپ، صداي منو مي شنوي؟ كجايي؟
ولي آسپ جوابش را نمي داد.
-شايد آسپ داره مي گه "كشتم شپش شپش كش شش پا را" كه نمي تونه جواب بده! حالا چيكار كنم؟
در همين لحظه صداي ديگري توجه جيمز را به خود جلب كرد.
-گير افتاديم.
اين صداي آلبوس دامبلدور بود. جيمز كه اميدوار شده بود، فرياد زد:
-عمو آلبوس، من اينجام. كمك!

اتاق ارواح

آلبوس رو به ساير اساتيد كرد و گفت:
-شنيدين؟ صداي جيمز بود.
سپس با صداي بلند فرياد زد:
-جيمز، صداي منو مي شنوي؟
-معلومه كه مي شنوم. اگه نمي شنيدم كه صداتون نمي كردم.
آلبوس با خجالت گفت:
-آهان! راست مي گي. جيمز، تو الان كجايي؟
من از دريچه اي كه توي اتاق ارواح بود، افتادم پايين. بعد يه جونور رنج كشيده و مظلومو ديدم كه شما بهش ظلم كرده بوديد. الانم دنبال يه راهم تا بيام بالا.
-بوقي من گفتم الان كجايي، تو قصه ي حسين كرد مي گي؟
-خوب مي خواستم به طور دقيق بفهميد كجام.
-حالا همونجا بمون تا ما بيايم.
-شما كجاييد؟
-در آغوش ارواح عزيز.



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#10

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
....[spoiler=خلاصه تا قبل از این پست]جیمز با دوستانش همینطور که در قلعه قدم میزدن به یک در کوتاه بر میخورن، درش رو باز میکنن. همه فرار میکنن به جز جیمز. جیمز واردش میشه و به یه اتاق پر از روح میرسه. درهای پشت سرش بسته میشه و یه در روبه روشه که تنها راه نجات اونه.اما وقتی به در میرسه یه دریچه باز میشه و از طریق تونل تونل به یه اتاق دیگه با یه موجود عجیب میرسه. و آلبوس هم ماجرا رو میفهمه و برای نجاتش از هر گروه یه نفر رو میفرسته داخل دخمه. چهار دانش آموز هم تلاشهای فراوانی برای نجات اون میکنن اما یه طبقه بالاتر از اون هستن. در این بین اساتید برای اینکه درست روی دست نذارن خودشون وارد عمل میشن.[/spoiler]


- منم باهات موافقم، باید خودمون بریم، تو تاریخ هاگ ننوشته اگه اساتید برن طوری میشه، پس خودمون میریم و نجاتشون میدیم.

بقیه ملت اساتیت:

آلبوس که با موافقت همه مواجه شد رو به بقیه کرد و گفت:
- خب دوستان الان ساعت چهاره، همگی راس ساعت پنج اینجا باشین تا بریم واسه نجاتشون.

همه از اتاق بیرون رفتن تا برای نجات جیمزی و فرستادگان آماده بشن.

یک ساعت بعد

همه اساتید با وسایلی که به نظرشون میتونست مفید باشه اومدن. اسنیپ دویست سیصد تا بطری ریز و درشت معجون با خودش اورده بود. پامونا هم کلی گیاه عجق وجق(!) با خودش آورده بود و ویلهلنما هم با کلی کتاب در مورد هیولاها ظاهر شد.

- دوستان فکر نمیکنید یکم بارتون زیاده واسه اون دخمه؟

- نـــــه!

- إ؟ خب هرجور میدونید، واسه خودتون گفتم.

آلبوس هم یک خودکار گذاشت توی جیب رداش و چوبدستیش رو برداشت. خیلی آروم از پشت میزش کنار اومد و به سمت در حرکت کرد.
- ببخشید که من جلوتر میرم. همگی بیاید بریم.

همه راه افتادن البته به دلیل زیادی بار مجبور بودن خیلی آروم راه برن. سوروس با مقدار زیادی بطری در حال رفتن بود که ناگهان.

جرییینگ

- چی شد؟

- شیشمین شیشه هم شیکست.

در همین مسیر در حال قدم زدن بودن که ناگهان دری کوچک کنارشان ظاهر شد.
- خب، همینه...باید بریم همینجا.

استیت خودشون رو به زور جا دادن توی دخمه، آخرین نفر که گرابلی بود، وارد شد و در پشت سرشان با قدرت بسته شد.
آلبوس: گیر افتادیم.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.