هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸
#78

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
دامبلدور همچنان در حال دست کشیدن به ریش بلند خود بود ،وبا قدم های بلند آشپز خانه رو متر می کرد!

- دهه خسته شدما ، این آشپز خونه خیلی بزرگها ، از غار تا اینجا پیاده اومدم خسته نشدم ولی یه ذره اینجا راه رفتم پوکیدم به دیوار !

محفلی ها همه دوشا دوش هم مشغول جذب کردن افراد بیشتری به محفل بودن .

هاگرید با زبون قول ها پشت تلفون مشغول بحث بود!(ها هو هاو هووها هه ووو " باو ننه تا این توله ات فهمید قراره به ما حمله کنن فرار کرد و اومد پیش خودت")
جیمز داشت جیغ می کشید بلکه کسی به اون توجه کنه!
تدی عکس لیدی رو بغل کرده بود و هی زوزه می کشید !
ریموس و نیمفا به زوزه های توله اشون گوش می کردن و اشک می ریختن !
و
گودریک در حالی که تریپ یوگا روی پای خود نشسته سعی می کرد از روح های مرلین و و یاران کمک بگیره !


جیمز بودو بودو رفت پیش البوس و گفت : عمو البوس هر کاری می کنم این کنگیزلی بوقی کچل نمی یاد تو محفل در خواست بده ، بوقی انگار اصلا کتابو نخونده !

البوس موهای سر جیمز رو اروم لمس کرد و پا شد و گفت : فرزندان من از این همه تلاش شما تشکر می کنم ، ولی اینجوری به جای نمی ریسیم ، فکر کنم دیگه اخرین روزهای محفل ِ باید قدر هم دیگه رو بیشتر بدونیم .

قطره درشت اشکی از پشت عینک نیم دایره البوس شروع به فرو افتادن کردن .

البوس بعد از این که کمی اروم شد رو به جیمز ادامه داد : می دونم عمو جون ، اون کچل بوق....

ناگهان فکر مانند چیز به ذهن دامبلدور کبیر خطر کرد و او شروع به داد زدن کرد !

کچل
کــچــل
کــــچـــل
کــــــچــــــل !


خودشه ما باید با کچل به یاد موندنی و سیاه سوخته هاش دست دوستی بدیم !

ملت محفلی :

ناگهان صدای پاقی از پشت در اومد !


بعداز چند دقیقه ارباب کچل وی اران ذغال شده وارد خانه گریمولد شدن !

فلش بک

جاسوسی که از پیش پیه سیل برگشته بود ، به لرد هم اخطار مرگ داده بود !

پایان فلش بک


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۸
#77

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
دامبلدور از غار بیرون آمد.چیز زیادی از پیه سیل نگرفته بود.فقط الان می دانست که گروه بسیار زیادی از جن ها به او و یارانش حمله می کنند و او دو راه داشت:دوستی با آنان...یا جنگ با آنان!

در راه دیگر آپارات نکرد.دوست داشت تا یک جایی را پیاده روی کرده و فکر کند...دوست داشت قبل از رسیدن به افراد بهت زده اش فکر خیلی چیزا را کرده باشد.

با خود فکر کرد: جن ها باید خیلی قوی باشن...من با این افراد اندکی که دارم نمیتونم بجنگم.جن ها قدرت های بسیاری دارن.می تونن ما رو نابود کنند!پس نمیشه جنگید.

به نزدیکی های خانه ی گریمولد رسید.تقریبا دو ساعت پیاده روی کرده بود.با اینکه فردی پیر بود ولی هنوز خسته نشده بود ولی با این حال آپارات کرد.


در خانه ی گریمولد!


همه در آشپذخانه منتظر دامبلدور بودند.دامبلدوری که اطلاعات زیادی با خود نیاورده بود و با گفته هایش همه نا امید می شدند.

دامبلدور وارد خانه شد.بلافاصله همه بلند شدند.

چارلی پرسید:چی شد؟اطلاعاتی کسب کردید؟

دامبلدور پیش آنها آمد و روی یک صندلی نشست و با احساس تاسف سری به نشانه ی جواب منفی تکان داد.

همه آهی از ته دل کشیدند.

دامبلدور گفت:تعداد جن ها خیلی زیاده ولی تعداد ما کمه.

دامبلدور اندکی آب نوشید و گفت:پس نمیشه با اونا درافتاد...نمیشه با اونا جنگید. پس...

بیل گفت:یعنی میگید با اونا دوست شیم؟

دامبلدور سر تکان داد.

دیدالوس دیگل گفت:ولی...ولی مگه میشه به جن ها اعتماد کرد؟

-می دونم که نمیشه اعتماد کرد ولی...میشه جنگید؟

غمی بسیار محفلی ها را فرا گرفته بود.هر کس به نقطه ای نگاه می کرد تا چیزی به ذهنش برسد.بعد از مدتی که هیچ کس چیزی از شام سرد شده نخورده بود ، دامبلدور گفت:

-باید دوست بشیم.کسانی که با این نظر موافقن دست بلند کنند...

تنها کسی که دستش را بالا برد چارلی بود.دامبلدور نا امیدانه سرش را پایین انداخت.

-من با اونا کار کردم.مدت ها توی گرینگوتز با اون جن ها کار کردم.نمیشه باهاشون دوست شد و یا بهشون اعتماد کرد.

مینروا مک گونگال گفت:باید از گروه های دیگر کمک بگیریم...آخه جن ها که فقط با ما نمی جنگن که...با تمام گروه ها می جنگن ولی چون ما می خواهیم جلوشون رو بگیریم دشمن اصلیشونیم.

دامبلدور گفت:آره درسته...باید تا میتونیم با گروه های دیگر دوستی کنیم...ما یک ماه وقت داریم پس از فردا شروع می کنیم!


سرانجام تمامی محفلی ها از فردا شروع به جمع کردن افراد برای کمک کردند...از غول گرفته تا انسان...باید تا یک ماه دیگر با جن ها مبارزه می کردند...آشتی جواب گو نبود!


ادامه دهید لطفا!...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸
#76

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
اون ها موفق شدند این وسیله رو اختراع کنند ...

نفس های دامبلدور به شمارش در آمده بود:خب...میتونی اونو بدیش به من؟

حالا کوتوله ی پیر از لب حوض بیرون آمده بود و با دقت به دامبلدور خیره شده بود.

- نمیدونم چرا میخوام اینکار رو بکنم!اما تصمیمم اینه که بهتون کمک کنم!
- این خیلی عالیه پیه سیل عزیز، لطفا اون وسیله رو برام بیار!
- نه!من نمیتونم وسیله ای رو که اجدادم بهم دادن به کسی قرض بدم1پس فقط بهت اطلاع میدم که کی اونا حمله میکنن.

دامبلدور نه چندان راضی به پیه سیل که از او دور میشد رفت.چند لحظه بعد پیه سیل پیش دامبلدور بازگشت.

دامبلدور مشتاقانه سعی کرد از چشمان پیه سیل خبرها را زودتر بگیرد، ولی او میدانست که پیه سیل چه جادوگر قدرتمندی استف پس خیلی زود از این کار دست کشید.

پیه سیل او را به سمت سنگ کنار حوض فرا خواند و گفت:اونا نزدیکن...تا یه ماه دیگه به اینجا میرسن!چه بخوای چه نخوای ارتش قدرتمندی در راهه که توانایی های بیشتری از جادوگرا داره، جن ها تا حالا چندین بار فرقه هایی رو نابود کردن که قدرتمند ترین فرقه بودن.خودتو آماده کن آلبوس!

دامبلدور متعجب بود پیه سیل در موارد خیلی نادر نام کوچک افراد را صدا میزد و در شرایط بحرانی!

- حالا از اینجا برو ؛ میخوام مراسمی رو اجرا کنم!
- ولی...میشه تاریخه دقیقشو بهم بدی ؟
- نه!تا همین الان هم بیشتر از خودت بهت اطلاع دادم.تا دیر نشده به فکر مذاکره و صلح باش.


و سپس از او دور شد و به سمت آلونک خود خزید و دامبلدور را با پرسش های فراوان تنها گذاشت.

باید چه میکرد؟آیا به پیشنهاد کوتوله ی پیر عمل میکرد و همه را دعوت به اتحاد با گروهش میکرد؟محفلی ها تا چه حد میتوانستند دوام آورند؟چه باید میکرد؟وقت کمی داشت و ... نباید دست دست میکرد.

به سمت محفل برگشت تا مشورتی با دیگر اعضا کند...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
#75

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- پیه سیل عزیز ، شاید این اطلاعات خوب باشه اما کافی نیست . ما به چیزی بیشتر از این ها نیاز داریم . خوب می دونی که ما تلاشمون برای راحتی شماهاست ، پس باید با ما همکاری کنید . ما بدون کمک تو و دیگران نمی تونیم کاری بکنیم .

پیه سیل نگاهش روی دامبلدور مانده و به فکر فرو رفته بود . دامبلدور نمی دانست که به چه چیز فکر می کند ، اما امیدوار بود پیه سیل بتواند به او کمک بکند .
پیه سیل یک دفعه از جا پرید و با چهره ای رنگ پریده شروع به صحبت کرد :


- دامبلدور می دونم چی می گی . من کمک چندانی نمی تونم بهت بکنم . الان دیدم که از سمت جن.ب دارن به شما نزدیک می شن . تعدادشون زیاده . اما بلاخره هر کس یا چیزی یه نقطه ی ضعفی داره .

درست فهمیدی . اون ها با نمک میونه ی خوبی ندارن ، اما مگه چقدر می شه نمک جمع آوری کرد ؟

باید یه فکر دیگه کرد . همونطور که گفتم باید به فکر اتحاد باشی . باید همه رو برای این کار دعوت کنی . اگه بتونی همه رو جمه کنی می تونی توی این حمله پیروز بشی . تمام افرادت ...


- پیه سیل عزیز ، به من هم وقت بده صحبت کنم . می دونم که آینده ی این جنگ به اتحاد ما نیاز داره . اما ما چجوری می تونیم این کارو بکنیم ؟!

راهی هست که بشه سریع تر این کار رو انجام داد ؟

پیه سیل کمی در فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه شروع به صحبت کرد :

- دامبلدور ، من چیزی دارم که از اجدادم به من رسیده و من محافظ اون هستم . حدود هزار سال پیش زمانی که جادوگران و ماگل ها با هم زندگی می کردند جن ها قصد حمله به جادوگران را در سر می پروراندند .

اجداد من از این مسئله مطلع شدند و به دنبال ساخت وسیله ای افتادند که بتواند همه را از حضور و حمله ی جن ها مطلع کنند .


اون ها موفق شدند این وسیله رو اختراع کنند ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#74

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
درون غار نمناک بود و گاهی چند قطره ی سرد آب از نوک قندیلهای آهکی روی ریشهای دامبلدور می چکید. کف غار از سنگ تیره و سختی بود که رسوبهای آهکی جای جای آن مثل درختهای ساوانا رشد کرده بودند.

دامبلدور چوبدستی اش را با احتیاط روشن کرد چون احتمال می داد که سیلی از خفاشها به سمتش پرواز کنند. حدس او مثل همیشه درست بود؛ دسته ای از خفاشها که بسیار بی نظم پرواز می کردند در مقابل نور واکنش نشان دادند. خفاشها با سروصدای بسیار از دهانه ی غار خارج شدند و آنگاه دامبلدور از پشت سنگها بیرون آمد و به ماجراجویی اش ادامه داد.

هرچه بیشتر به عمق تاریکی ها نفوذ می کرد بوی نمک بیشتر حس می شد. آیا این غار به دریا می رسید و پیشگو یک ویلای ساحلی برای خودش بنا کرده بود!؟ هرچه بود به زودی آشکار می شد.

- تو دیگه دنبال چی هستی دامبلدور؟!
- اوه پیه سیل! خوشحال می شدم اگه میومدی جلو و یک سلام و احوالپرسی دوستانه رو پشت سر می ذاشتیم!

صدای خش خش ردایی شنیده شد و صدای زیر پیشگو دوباره به گوش رسید.

- دامبلدور تو امواج آینده رو با حضورت در اینجا مختل کردی و من خوب اونا رو نمی بینم.. پس زودتر از اینجا برو و بذار زندگیمو بکنم.
- موافقی یه نوشیدنی با هم بخوریم؟
- دامبلدور دامبلدور دامبلدور.. تو داری اعصاب خرد کن می شی.. اول اون جونور زشت آبله رو و حالا تو دامبلدور.. چی از جون من می خواید.. اطلاعات من برای شما نیست. شما فکر کردید من بقالی اطلاعات دارم؟ توی بقالی هم یه قیمتی می پردازن!

دامبلدور چند قدمی جلو رفت. دایره ای روشن از نور خورشید که در مرکز آن حوضچه ای طبیعی قرار داشت؛ از دور نمایان شد. دامبلدور باز هم جلوتر رفت و روی تخته سنگی کنار حوضچه نشست.

دامبلدور گفت: پیه سیل عزیز خوشحال می شم بیای زیر این نور تا کمی باهم صحبت کنیم... موضوعات مهمتری از نرخ بقالی ها وجود داره.. هر ویژگی ای هم یه جایی به درد می خوره، مثل توانایی تو!

- خوشم نمیاد باهام مثل بچه هایی که لج کردن برخورد بشه دامبلدور..هه!

پیه سیل از تاریکی بیرون پرید. کوتوله ی فوق العاده پیری بود که صورتش پر از چینهای عمیق بود. مو و ریشش مانند دامبلدور سفید بود اما نه به بلندی آن. پیه سیل آنها را به دقت کوتاه و پیرایش کرده بود. پیشگو ادامه داد:

- خب تو الان دنبال چی هستی؟ می خوای بدونی آینده ی گروهت چی میشه؟ فکر کردی اینجا سریال جومونگه دامبلدور؟ کمان رو از من می خوای؟
- خبرهایی که به من رسیده به تو هم رسیده.. مکنر هم دنبال گرفتن اطلاعات بود؟

کوتوله ی پیر روی لبه سنگی حوض پرید و کودکانه سعی کرد روی لبه ی باریک آن حرکت کند.

- چه بخوای چه نخوای اونها میان.. راهی برای ممانعت از ورود اونها نیست به فکر مقاومت در برابر حمله ی مشترک اونها و دشمنات باش!
- مثل نمک پاشیدن؟ اینطور که من فهمیدم چندین لایه نمک دور محل زندگیت پاشیدی!
- اینم یکیشه.. در هر صورت جوابت رو گرفتی.. از اینجا برو!

دامبلدور به کوتوله ی خیس توی حوض لبخند زد.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸
#73

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
همه ی تاپیک ها به تازگی توشون پست خورده بود جز این یکی ، پس با اجازه ی سران محفل!

سوژه ی جدید که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار :

هوا صاف و آفتابی بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن بود. درختان سرسبز و شاداب ، با شکوفه های زیبایشان خودنمایی میکرد. صدای آواز پرندگان که دوباره به لانه هایشان بازشگته بودند نشانی از بهار بود.

در این میان شخصی شنل پوش جلوی در خانه ای ایستاده بود ، چند لحظه به اطراف نگاه کرد و با عجله وارد خانه شد و به سمت اتاقی به راه افتاد. آلبوس دامبلدور به همراه جمعی دیگر از اعضای محفل دور میز جمع شده بودند و گرم در حال صحبت بودند.

با ورود شخص شنل پوش ، همه سرهایشان را برگرداندند و گویی که انگار منتظر آمدنش بودند به او خیره شدند.

- درست حدس زده بودیم اون اتفاق قراره بیفته.

همه با شنیدن این حرف سرشان را به نشانه ی ناامیدی تکان دادند. در این میان آلبوس دامبلدور به فکر فرو رفته بود ، باید در مقابل این وضع چاره ای می اندیشید.

سرش را بلند کرد و گفت: ریموس با چند نفر از اعضای محفل برو و یه پیشگوی دانا رو که اسمش ...

دامبلدور چند لحظه فکر کرد و گفت: پیه سیل! آره برو این فرد رو پیدا کن و ببین محل دقیق زندگیش کجاست ، اون میتونه راه حلی برامون پیدا کنه.

چند روز بعد:

ریموس در مقابل آلبوس دامبلدور نشسته بود و منتظر این بود که بداند باید چه کند.

دامبلدور: من خودم به دیدن اون میرم ، این مشکل با وجود اون حل میشه.

بنابراین دامبلدور ردای نقره ای رنگی را برداشت ، از خانه ی گریمولد خارج شد و دقایقی بعد در یکی از کوچه ها بود. نگاهی به اطرافش انداخت و هنگامی که مطمئن شد کسی در اطرافش نیست ، با صدای پقی ناپدید شد.

کیلومتر ها آن طرف تر:

شاخه های در هم گوریده ی درختان جلوی تابش نور خورشید را گرفته بودند. در این میان جاده ی خاکی که به مرور زمان از بین رفته بود ، از بین درختان خودنمایی میکرد.

چند دقیقه بعد شخصی با شنلی نقره ای رنگ در وسط این جاده نمایان شد. ابتدا نگاهی به اطرافش کرد سپس با قدم هایی کشیده به سمت انتهای جاده رفت.

هنگامی به انتهای جاده رسید به اطرافش نگاهی انداخت. غار باید در جایی همین اطراف میبود. کمی به جست و جو پرداخت و سرانجام توجهش به غاری که درست در کنار درخت کاج بزرگی قرار داشت معطوف شد.

دستی به ریش دراز سفید رنگش کشید و به سمت غار حرکت کرد.




Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#72

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
آخرین خمیازه ها در جریان صحبت های پرسی به انجام رسید و ملت الف دال که تازه به وجد اومده بودن به دور پرسی جمع شدن و پرسی به سرعت گفت : تد ، بقیه ی جسد این مرگخوار که اونور ریخته رو میاری ؟!

تد بدون هیچ حرفی به سمت قسمتی از بدن مرگخوار که تحت تکان های بسیار در حین نقل مکان روی زمین ریخته بود رفت و با زحمت بسیار اونا رو برای پرسی آورد و کنار جسد مرگخوار ریخت .

جیمز : جیــــــــــــغ ! اینا چیه ؟!

پرسی لبخندی به شکل :دی زد و گفت : اینا در اثر کلاس های خصوصی بیش از حد به وجود میان و روز به روز بلند و بلند تر می شن . بطوریکه دانشمندها گفتن بعد از چند بار کلاس خصوصی طولشون به 9 متر هم ممکنه برسه .

دوباره لبخندی می زنه و ادامه می ده : هوگو جان . می شه اون سرشو بگیری بکشی تا ببینیم چقدر می شه ؟؟


هوگو از جاش بلند می شه و به دستور پرسی اون سرشو می گیره و عقب و عقبتر می ره تا جایی که به یه درخت می خوره و مقادیر زیادی کبوتر دور سرش می چرخن . با رفتن کبوتر ها دوباره به راهش ادامه می ده و عقب و عقبتر می ره تا اینکه میفته توی یه دریاچه و مشغول غرق شدن می شه .

ملت !!!!!!!!!!!!!!!!!! (کپی رایت بای بلیز زابینی)


ملت به سرعت به سمت دریاچه حمله ور می شن و با کمک اون چیز 9 متری هوگو رو می کشن بیرون و دوباره به سمت جسد که در نور قرار گرفته می رن که جیمز می گه : جیــــــــــــغ ! (اینو گفتا :دی) اون چیه به پای هوگو وصله ؟!؟

پرسی از جاش بلند می شه و به موجود زیبایی که به پای هوگو وصله نگاهی می کنه و با صدای بلندی که شباهت زیادی به فریاد داره ، می گه :
- این یه چکشه . اگه زیاد بهش دقت کنین ، می بینین که رنگ قهوه ایش باعث شده تا زیبایی خاصی داشته باشه . چکش ها موجودات جالب با مصارف زیادی هستند ...

ملت :



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#71

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بعد از اینکه ریموس به کمک چاقو نقش ِ ورد ِ جریوس ماکزیمم رو روی بدن مرگخوار ایجاد میکنه ، به اعضای الف دال لبخندی میزنه و لخته های خون رو از روی دستش پاک میکنه و می ایسته : خب ! حالا من میخوام اجزای داخلی این موجود رو براتون شرح بدم تا متوجه بشید که مرگخوارا فقط ذاتا سیاه نیستن ، جسمشون هم به همون اندازه سیاه و پلیده !

جیمز خودش رو پشت تدی مخفی میکنه و در حالی که ردای اون رو به سمت ِ خودش میکشه میگه : ولی من هنوز کوچولو ام ، نباید ببینم ! اصلا من میخوام برم با یویوم بازی کنم ! جیــــــــــــغ !

ریموس باری دیگر لبخند زد و با شرمندگی گفت : اوه فراموش کردم بگم که بچه ها و اونایی که بیماری قلبی دارن این صحنه رو نگاه نکنن ! و فی البداهه اضافه کرد : آخه این چیزا دیگه برای گرگینه ها عادی شده ... میدونید که !

به کمک مری و آنیتا و پیوز جسد کالبد شکافی شده ی مرگخوار لت و پار شده رو کمی جا به جا میکنن تا نوری که از لا به لای شاخه های درختان سر به فلک کشیده جنگل به اونجا راه پیدا کرده بود ، اجزای بدن مرگخوار رو روشن تر کنه که البته در این بین مقادیری از اجزای داخلی بدن مرگخوار به دلیل تکان های شدیدی که بهش وارد شده بود روی زمین پخش و پلا میشه .

با اشاره ی دامبلدور ریموس روی جسد خم میشه تا اجزای اون رو مورد بررسی قرار بده !

ریموس : خب این نای هست ، اگر دقت کنید میبینید که خیلی گشاد شده ، دلیلش فکر میکنید چی هست ؟

پرسی خندید و گفت: خب معلومه دیگه ، این نشون میده که این مرگخوار توی جلسات خصوصی زیاده روی کرده و ...

ریموس صحبتش رو قطع میکنه و ادامه میده : اهم ! دلیلش اینه که این مرگخوار زیادی فریاد میکشیده ! پرسی ! اینجا سطحی میخوایم کالبد شکافی کنیم ، عمقیش باشه برای تو و دامبلدور و دوستان !

ملت :

ریموس باری دیگر ادامه داد : خب این قلب ِ این مرگخواره ، ببینید چقدر سیاهی و لخته های خون دورش رو گرفته ! حتی کارهای کثیف این مرگخوار روی ظاهره قلبش هم اثره منفی گذاشته ! بگذریم از اینکه باطن قلبش رو هم پلید و سنگ گونه کرده !

دامبلدور کمی عینکش را روی بینیش جا به جا کرد و زمزمه کرد : اوه ! چقدر احساساتی شرح میدی ریموس !

بعد از دقایقی کسل کننده ، ریموس تا نیمه بدن ِ مرگخوار رو بدون توجه به نگاه های بی حوصله و خمیازه های خشانت بار اعضای الف دال شرح میده .

جیمز که هنوز به تدی آویزون شده بود پرسید : عمو ! اون دو تا چین اونجا ؟!

ریموس گفت : امم ... چیزه ... ببینم دوست دارید من کالبد شکافی رو ادامه بدم ؟!

ملت :

ریموس مجددا پرسید : دوست دارید پرسی ادامه بده ؟

ملت :

بالاخره با رای اعضای الف دال ، پرسی به کنار ِ جسد میاد و شروع میکنه : امم ، بذارید شروع کنم ، خب جیمز اینا رو پرسیدی چین ؟! راستش اینا اسامی ِ متفاوت و زیادی دارن ، ولی برای راحتی درکش ما به اینا میگیم شلیل !


تق !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۷:۰۱:۱۰
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۷:۰۱:۳۸
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۷:۰۴:۳۲

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#70

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
جنگل!
جنگل تاریک ، صدای ناله بوف های شوم و بلندی درختان تیره و دهشتناک جنگل کافی بود تا تن هر کسی را بلرزاند.
ریموس لوپین درحالیکه چوب دستیش رو بالا گرفته خطاب به بقیه اعضای ارتش دامبلدور :
_ خیلی خب دیگه! عجله کنین... وقت زیادی نداریم!
جیمز : اینجا سوسک هم داره ؟
فلیت : سوسک ؟ زرتی!

چندی بعد...
فلیت : وینگاردیوم له ویوسا!زدمش! یکی بره ببینه ...
هوگو با عجله به طرف جسمی که در هوا معلقه حرکت میکنه.
صدای فیلیت از اون پایینا شنیده میشه :
_ معلوم هست چیه؟
هوگو که طعمه رو بدست آورده : نمی دونم ... الان معلوم میشه!

بعد از مدتی ...
طعمه روی زمین افتاده.
هرمیون : این چه جونوریه ؟
ریموس لش بیهوش شده رو تکون میده.
_ مرگ خواره!
جیمز : مرگ خواره ؟ من می ترسم ... این که از سوسک هم بدتره! تو یک کتاب خوندم اینا از خرمگس زیان بیشتری به آدم میزنن!
هرمیون : واسه محیط زیست هم ضرر دارن!
بکس الف. دال :
ریموس چوب اش رو به طرف لش گرفت.
_ به هوشیوس!
لش خمار چشماش رو به آرومی باز کرد.
_ من کجام ؟ اینجا کجاست ؟
ریموس به طرف مرگ خوار خم شد : هوی مرگ خوار ... ما الان اینجا هستیم تا یک جونور رو تشریح کنیم! به عبارت دیگه پیداش کنیم و اجزای داخلی بدنش رو بشکافیم و پیدا کنیم ...
مرگ خوار : می خواین با من چی کار کنین ؟
ریموس بی توجه به سوال مرگ خورا بی نوا چاقویی را ظاهر کرد و به طرف مرگ خوار خم شد و جمله ای را زیر لب گفت : دقت کنین ... هم اکنون شاهد اجزای داخلی یک جانور عجیب الخلقه خواهید بود!موهاهاهاها!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
#69

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
ماجراهای تلخ اندر شیرین الف دال.
سوژه اول:گشت و گذاری تاریک در جنگل ممنوعه.

------------------------------------------------
- دهه، اهه،اوهه ایهه دیهه دهههاوهه
- مرض، چته هی آواز میخونی؟ خب نوموخوام بزارم بمونه. میفهمی نوموخوام. موخوام با خودم بیارمش. نوموخوام.
- نمیخوره کسی که بزار تو این صندوق کسی کاریش نداره
- چی چی کارش نداره. هاگرید تازه یه موجودات کشف کرده چوب جذب میکنن. بزارم این تو یهویی میخورنش. نه من موخوام بیارمش. اصلا به تو چه؟
در آن سو
- بابا،تد، اونو بده من، باید بهت تزریق کنم تا بتونی زیر نور ماه دووم بیاری.
- آره؟ فک کردی نمیفهمم؟ فک کردی نمیفهمم چون زنوف دیگه بابام نیست میخواد منم ریونی کنه؟ هان؟ تو خودتم ریونی هستی. آی هوار کمک
- چته چرا داد میزنی، خب باشه اصلا نمیخواد حداقل بدش به من.
- نچ نمیدم. میخوای لابد بریزی تو غذام. عمرا بهت بدم. آی کمک.
- هوارشو یادت رفت. خب حالا که اینطور شد آچیو.
فلیت: پس چی شد؟
تد: هههه، این پدر جدیدم یه طلسم یادم داده که از نوع خونم بهتر استفاده کنم. عمرا بتونی چیزی رو از من کش بری. یوهاهاها

درهمان لحظه
زنوف: خیلی نامردی تد، به همین زودی منو فراموش کردی، شد ریموس جدید.خیلی نامردی. اصلا الان به عله میگم بلاکت کنه در عوض منم تو کتاب هفت به مسئولین وزارتخونه زنگ نمیزنم
و تلیف رو برمیدارد.
1 ساعت بعد
- خب حالا همه آمادن؟
-بــعــله( به شیوه مهدکودکی بخوانید)
- مرض، چهاردست و پای همتون نعله. بهتون یاد ندادن درست بگید بله؟ خیلی خب. حالا راه بیفتید بریم. قراره مثلا تو جنگل بریم تحقیق راجع به حیوانات مختلف.
هوگو: بابا خب این چه مرضیه. مستندشو نشون میدادید تو اتاق هم گرم بود هم مبلاش نرم بود هم حال میکردیم دیگه.
زنوف به دلیل خرخونی شدید در درس عربی: الطفل الخفه خون!
- خب حالا همه راه بیفتید. چوباتونم آماده باشه، تو جنگل حسابی تاریکه. برای روشن کردنم از لوموس استفاده نکنید. از لواندرموس استفاده کنید. نورش بیشتره.همین دیگه. حرکت میکنیم.
----------------
خب فکر میکنم مشخصه خط مشی داستان قراره تو جنگل بعضی از جانوران مورد بررسی قرار داده بشن. این جانوران بهتره ناشناخته باشن یعنی کلا خودتون بسازیدش.
ضمنا ناظرین محفل لطفا برای پستهای اینجا امتیازی لحاظ نکنند چون این تاپیک متعلق به الف داله امتیازاتش هم برای اعضای الف دال ثبت خواهد شد.
آلبوس یادت باشه قول همکاری دادی ها.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.