هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
فضای گرفته ای در تالار جریان داشت ، البته این گرفتگی بیشتر برای کاپیتان تیم بود که به فکر بازی آخری که در پیش داشتند، بود وگرنه بقیه به فکر بازی و تفریح خودشون بودن و هالی به هولی رو سپری میکردن ، اما پيوز جلوی شومينه تالار خصوصی هافلپاف، تو هوا معلق بود و به بازيكنانن چشم دوخته بود و فریاد میزد:
-ما بايد فشرده تمرين كنيم! فردا همه بايد چهار صبح بيدار باشين. اگه ميخوايم پوزه راونكلاو رو به خاك بمالونيم بايد تمرين كنيم.

پيوز نگاه فرا خشنی به دو تا بچه ی هافلپافی ميندازه كه روی قالی بزرگ تالار دراز كشيدن و كله ی صيغلی كينگزلی رو مسخره ميكنن، چشم غره ای بهشون ميره و با عصبانيت ميگه:
-هوی، با شما دو تا بوقيام... آره، با شمام... حالا كه اينجوره فردا همه بايد سه صبح بيدار بشن، هيچكی حرف تو حرفم نياره. بوقیای بوق بـــــــــــــــــوق بــــــــــوق

بعد از شنيده شدن سه چهار تا فحش ركيك، پرت شدن دمپايی، كفش و صداهای ناله، اوضاع به ختم به خیر میشه و ملت هافلی قبول ميكنن كه فردا ساعت سه صبح بيدار بشن...

ساعت سه صبح روز بعد:

-خرررررررررپفففففففف

پيوز با عصبانيت به هافليها نگاه ميكنه كه در كمال آرامش در رويا به سر بردن و اصلا به اين فكر نمی كنن كه به تمرينات فشرده نياز دارن. خودش رو آماده ميكنه و به سمت زاخارياس ميره...

مدتی بعد:

-آخه پيوز بوقی، راه بهتری نداشتی؟ يه راست اومدی تو شيكم من! هنوزم دارم از سرما ميميرم.

پيوز يه نگاه به آسمون گرفته و ابری ميندازه و جاروش رو بر ميداره. نگاه خشنی به زاخارياس ميندازه و ميگه:
-چه طوری بايد بيدارتون ميكردم؟ میخواستی بیام شعر نینای نینای رو بالای سرتون بخونم؟ یا انتظار داشتین رادیو پیام رو روشن کنم؟!بهترين راه همين بود. بگذريم، اونهايی كه عضو تيم كوييديچ نيستن برن تو جايگاه تماشاگرا تيم رو تشويق كنن، آهای كوچولو، با تو هم هستما!

آسپ در حالی كه انگشت شستش رو تو دماغش كرده و در حال استخراج مواد معدنی دماغشه و به ابرهای تيره ی آسمون نيگا ميكنه، به صداش حالت خشانت باری ميده و ميگه:
-اينی كه بهش ميگی كوچولو، پارسال كاپيتان همين تيم بوده!

پيوز به شدت عصبی ميشه و به اعضای تيم دستور ميده تا حساب آسپ رو برسن، در نتيجه يه دعوای خونين صورت ميگيره.یکی چشم اون یکی رو در میاره، این وسط مری میاد دفاع کنه میزن لهش میکنن و دنیس ِ که خودشو قاطی میکنه که...

-هوی، كينگزلی، با چماقت بزن تو سرِ دنيس. الكی كه مدافع نيستی!

كينگزلی يه نگاه به زاخارياس ميندازه كه دليرانه با چماقش به نقاط مختلف بدنِ آسپ ميكوبيد. كينگزلی چماقش رو بالا ميبره و نگاه تهديد آميزی به دنيس ميندازه. همون لحظه كه ميخواد كارِ دنيس رو تموم كنه، يه دمپايی گلی رنگ بر مركز دماغش فرود مياد...

سه ساعت بعد:

اعضای هافلپاف، خونين و مالين توی تالارشون افتادن. پيوز كه به طرز باورنکردنی خودش رو کنار کشیده بود و فقط داد و بیداد میکرد كاملا دست نخورده و سالم باقی مونده بود، به ريتا چشم ميدوزه كه دستش رو روی زخم لورا گذاشته تا از خونریزیش جلوگیری کنه، بعد سرش رو از روی نارضايتی تكون ميده و ميگه:
-بايد بريم پيش مادام پامفری. بايد درمانتون کنه تا هفته ی ديگه آماده شين.


مدتی بعد:


-اينا تا شيش روز ديگه نميتونن بازی كنن، بايد استراحت مطلق كنن.

در كمال ناباوری مادام پامفری، لبخند رضايت بخشی روی صورت هافليهای زخمی شكل ميگيره. تنها مورد عصبیِ داخل درمانگاه پيوز به نظر مياد كه به رنگ قرمز در اومده بود و بعد از اون به رنگ ملافه های سفيد و خوش دوختِ درمانگاه تغيير رنگ داده بود.

- يعنی اينا فقط يه روز ميتونن تمرين كنن؟ چه خاكی به سرم بريزم، من باید پرسی رو توجیه کنم... من باید مسابقه رو عقب بندازم... من تو دهن این مدیر معظم میزنم

دفتر توجيهات عاليه:

پرسی با بيحوصلگی تمام به تصاوير مديرهای قبلی نگاه ميكنه كه از دفتر مديريت به دفتر توجيهات انتقالشون داده بود. یه چیز دراز و بلند رو به عنوان نشونه برمیداره و صاف میندازه تو حلق مرلین و بعدش کلی میخنده که ناگهان صدای تق تقی شنيده ميشه و پرسی از جا ميپره. شونش رو از جيب پيژامش در مياره و به موهاش ميكشه و اونها رو صاف ميكنه. صدای تق تق دوباره بلند ميشه اما پرسی هيچ جوابی نميده و عكس های دخترای هاگوارتز رو كه با مشقت فرآوانی جمع آوری كرده بود رو توی كمد ميز كارش ميچپونه. صدای تق تق بلند ميشه ولی پرسی جوابی نميده و پيژامش رو ميكنه به طوری كه فقط شرتش نا كجا آباده اش رو پوشش ميده. كسی كه تق تق ميزد دووم نمياره و در رو باز ميكنه. پيوز وارد دفتر ميشه و با صحنه بس شگرفی از پرسی مواجه ميشه.

-

كمی بعد:

-آخه بوقی، نميدونی من بايد اجازه ميدادم بعد ميومدی تو؟

پيوز نگاهی بس جدی به پرسی ميندازه كه عكسش در راس مديران قبلی هاگوارتز خودنمائی ميكرد. در كمال تعجب پيوز، يه دختر خانم خوش قد و قيافه هم دستش رو تو دست جد پرسی گذاشته. يه دخترِ ديگه بغلش واستاده و در كمال پر رويی براش شاخ هم گذاشته.

-مثل اينكه اخلاقت رو از اخلاق جدت به ارث بردی؟ چقدرم مثل خودت سیاه و کبود بوده، حالا اینا رو بیخیال من ازت يه درخواست دارم، اگه ميشه بازی ما با راونكلاو رو به تاخير بنداز. صب كن توجيهت كنم...

پرسی اخم ميكنه. چشمهاش رو تنگ ميكنه و با عصبانيت ميگه:
-نمی خواد توجيهم كنی! گم شو از جلو چشمم برو بيرون. همينطوری سرش رو عينهو تسترال انداخته اومده تو درخواست هم داره. برو از اينجا بيرون بينيم باو.

شش روز بعد:

هافلپافيها، خوشحال، سرحال، شاداب، با طراوت و... خلاصه مثل يه بچه بدعنقِ محصل كه نمره خوب گرفته و بالا و پايين ميپرن و وارد تالارشون ميشن. پيوز برخلاف اونها مثل اين بچه ها كه نمراتشون زير صفره بسی ناراحت به نظر ميرسه و در بدوِ ورودشون ميگه:
-بايد بريم تمرين، فردا بازی داريم هيچ كاری نكرديم!

كينگزلی مثل بقيه بازيكنای هافلپاف چهره ی خندانش گريان ميشه به حالت بق کرده در میاد و با نارحتی به پيوز نگاه ميكنه كه خيلی مصمم و جدی جلوش واستاده. برای هیمن با ترس و لرز به سمت تمرینگاهمیرن...

-عاليه كينگزلی، تلاشت فوق العادس، همينجوری بازدارنده ها رو بفرست به سمت تيم دوم، فقط هر وقت بازيكناشون نزديك شدن با چماق بزن پس كلشون.

كينگزلی لبخندی از سر رضايت ميزنه و با چماقش يكی ميزنه پسِ سر دنيس كه بهش نزديك شده بود و در تيم دوم هافلپاف بازی ميكرد...

روز بازی:

-پشت حلقه ها ميگن سبزی پلو ، راون تيمت رو بردار و برو!

پيوز روی نيمكت بغل هافليها ميشينه و دوباره شروع به خوندن نطقش ميكنه:
-ميبينين بچه ها؟ تماشاگرا گل كاشتن. با اين حمايت زايد الوصف صد در صد مثل بادكنك تركيده ميشن. با تمرينات شديد و عالی ما ( ) برد برای ماست!شما نمیفهمین ، شما گریمن حالیتون نیست، شما سانسور ..تین، حالا بريم به سمت پيروزی.

هافلپافيها وارد زمين ميشن. پيوز اطرافش رو نگاه ميكنه و جيغ فرا بنفشی از سرِ خوشحالی ميكشه و ميگه:
-اينكه يه تيم زودتر از تيم ديگه ای وارد زمين بشه خيلی روحيه بخشه. معلومه كه حريف روحيش رو از الان باخته.

كينگزلی نگاهی از سر نا اميدی به پيوز ميندازه كه به طرز آشكاری شبيه افراد داخل مقيم تيمارستان ( ) شده بود كه هر دو دقيقه يك بار فريادی از سر شادی ميكشيد. كينگزلی به پشت سر پيوز اشاره ميكنه. پيوز بر ميگرده و در كمال تعجب بازيكنان راونكلاو رو ميبينه كه منتظرشون واستاده بودن. كاساندار با حالت به شدت تهديد آميزی چماقش را تكان ميداد...

-كاپيتانا با هم دست بدن.

پيوز دستش رو جلو مياره و به لونا چشم ميدوزه كه عين نديد پديدها و مسابقه نديده ها برای تماشاگران راون دست تكون ميداد. لونا دستش رو جلو مياره و در دستان پيوز قرار ميده...

-ويولت، تريلانی، لاوگود، لاوگود، تره ور، وارنر، تورپين در مقابل مدلی، پيوز، اسكيتر، ويكتور، تانكس شكلبوت و اسميت قرار گرفتن. بايد ببنيم در اين ديدار نفس گير كی برنده ميشه...

كينگزلی در همون بدو مسابقه، برای اينكه يه شروع رويايی داشته باشه، چماقش رو بالا ميبره و بر پس سرِ زنوفيليوس ميكوبه تا همونطور که تمرینات سخت و طاقت فرساش رو پشت سر گذاشته خودش رودر زمین هم اثبات کنه، اما در كمال تعجب مادام هوچ ميپره وسط، سوت ميزنه و ميگه:
-پنالتی، نديده بودم يه بازيكنی اينفدر وحشيانه بازی كنه! پنالتی!

تره ور سرخگون رو ميگيره و دو تا واق واق و سه تا ووق ووق ميكنه و سرخگون رو به سمت حلقه وسط ميفرسته. لورا كه مطمئن بوده يه وزغ به اون كوچولويی زورش نميرسه حتی سرخگون رو بگيره از جاش تكون نميخوره و در نتيجه يه گل ميخوره. تره ور يه نگاه به لورا ميندازه و با حالت تحقير آميزی ميگه:
-پس چی فكر كردی؟ به من ميگن سوپر وزغ!

ريتا سرخگون رو ميگره و همينجوری يراست ميره جلو، بدون اينكه به سپتی توجه كنه كه بغلش در حال فرياد كشيدنه. ريتا بازم پاس نميده و يه راست ميره جلو كه باعث ميشه سپتی در بغلش صداش بگيره و در نتيجه به صورتش چنگ بزنه. ريتا بازم تكروی ميكنه و باعث ميشه سپتی در بغلش تمام موهاش رو بكنه،( داخل پرانتز : ای خانوم اونجا رو نکن مشکل داره اِاِاِاِاِاِ) اینجاس که سپتی گر ِگر میشه و بالاخره میفهمه كينگزلی چی ميكشه. ريتا بازم تكروی ميكنه و همه رو جا ميذاره كه باعث ميشه يراست بخوره به حلقه ی تيم راونكلاو واز جاروش پرت بشه به زمين...

-اوووووووووووف، چه ميكنه اين اسكيتر، با تمام حقوقش تو پيام امروز يه آذرخش خريده بود كه با اين كارش هم اون له شد، هم خودش بايد تو درمانگاه تحت درمان قرار بگيره. اسپراوت به جای اون وارد زمين ميشه...معلومه که تیم هافلپاف توی تمارین روی این تکنیکها بارها و بارها کار کرده...

كينگزلی به زاخارياس چشمكی ميزنه و به لينی وارنر چشم ميدوزه كه يكراست به طرفش مياد. اون كه فكر ميكرده مادام هوچ دفعه ی قبل اشتباه كرده بوده و متوجه تاکتیکی که پیوز توی تمارین بهش یاد داده نشده،پس دوباره با چماقش ميكوبه پس ِ سر بازيكن حرف!

-ســـــــوت! خطا! پنالتی! وحشی، نامرد، نا انسان، حيوان، اژدها، تسترال، اين چه طرز بازيه، خاك بر سرت، وحشی!

كينگزلی به مادام هوچ چشم ميدوزه كه عين بوق بالا و پايين ميپريد و فحش ميداد. پيوز و ليسا دقيقا كنار هم بودن و به جای اينكه دنبال گوی زرين بگردن كه درست بالای سرشون بوده ( ) به مادام هوچ نگاه ميكردن. ويولت، پرسی رو نگاه ميكرد كه داشت برای حكم فرما شدن آرامش با تماشاگرا حرف ميزد و زيرچشمی چند تا دختر سال پنجمی رو ميپاييد.

كينگزلی که کاملا از دست افرادی که تاکتیکی به این مهمی رو درک نمیکنن متحیر به نظر میرسه، ديگه دووم نمیاره و چماقش رو بالا ميبره بر پسِ سر مادام هوچ ميكوبه...

-سوووووووووووووووووووووووووووووتتتتهوووووووووووشت!

بوم بـــــــــــــــــوم بـــــــــــــــــــــــــــــــــوم!

در درمانگاه:

-چی شده؟ اینا کین؟ این بدنو کی اینجوری کرده؟ من اينجا چی كار ميكنم؟ فقط ميدونم تماشاگرا از تکنیکم استقبال کردن طرف مواد آتش زا پرتاب کردن

پيوز به كينگزلی نگاه ميكنه و ميگه:
-تو باعث شدی ما ببازيم. مادام هوچ مرد. پرسی نتيجه رو به نفع راونكلاو اعلام كرد. قاتـل!!

کینگزلی : بازیکن حرفه‌ای! تکنیک خودت بودا!

زاخارياس از سمت ديگری حلقه محاصره را تنگ ميكنه و تكرار ميكنه:
-قاتل!!

کینگزلی : بازیکن حرفه‌ای نبودم یعنی؟

مادام پامفری در حالی كه اشك ميريزه به كينگزلی وحشيانه نگاه ميكنه و ميگه:
-قاتل!

کینگزلی : حداقل بازیکن بودم که...

ملت هافلی با پشتيبانی مادام پامفری تكرار ميكنن:
-قاتــــــل!

كينگزلی اطرافش رو نگاه ميكنه و فرياد ميزنه:
-ملت، به دادم برسيد، كمككككك!



Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
هافلپاف و راونکلاو


حوالی غروب بود؛ هوا به سرخی می گرایید. بچه های هاگوارتز تماماً درباره ی فردا صحبت می کردند. زیرا فردا روز بزرگی برای هافلپاف و ریونکلاو بود. آخرین مسابقه ی کوئیدیچ دو گروه ...

آن روز هافلی ها به شدت مشغول تمرین بودند. همه چیز به خوبی پیش می رفت و تنها چیزی که اشکال داشت، بازی پیوز، کاپیتان تیم هافلپاف بود.

بالاخره پیوز به همه اجازه خروج داد. آن روز، روز خوبی برایش نبود. نمی دانست چرا ولی حس می کرد چیزی درون سرش سنگینی می کرد و همان مانع درست بازی کردن اش شده بود. پیوز سعی می کرد خیلی عادی لبخند بزند. بالاخره وقتی فهمید تنها شده هیچ تلاشی برای ایستادن نکرد و گذاشت که بر روی زمین کوئیدیچ بیفتد ... بعد از چند لحظه چشمانش را باز کرد. ناگهان کفش دخترانه ای را در نزدیکی خودش دید. به هر زحمتی بود خود را سرحال نشان داد و بلند شد. لورا با قیافه ی متعجب به او نگاه می کرد.ب الاخره گفت: تو..تو حالت خوب نیست!

پیوز لبخندی زد و گفت: چی تو رو به این فکر انداخته؟ بیا بریم تو. الانه که بارون بیاد.
و با حالت دوستانه ای به پشت لورا زد.

لورا خود را عقب کشید و با نگرانی گفت: تو روی زمین خوابیده بودی و سرت رو گرفته بودی و آروم ناله می کردی. تازه دستت هم یخ کرده و صورتت هم مثل گچ سفید شده. پیوز! من می تونم حالت آدم سالم و مریض رو از هم تشخیص بدم.

پیوز در حالی که سعی میکرد خود را بی تفاوت جلوه دهد، ناگهان دوباره تعادلش را از دست داد و افتاد. لورا با سرعت به طرف او رفت و با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: بیا به من تکیه بده. تو رو می برم پیش مادام پامفری.

پیوز فکر می کرد که اگر بچه ها بدانند کاپیتان تیم بیمار است چه حالی میشوند؟ سپس با خشونت بلند شد و گفت: من به کمک کسی احتیاج ندارم.

و با بیشترین سرعت ممکن به طرف رختکن رفت. لورا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آسمان نگاه کرد. قطره ی بارانی بر پیشانی اش خورد ...

شب قبل از مسابقه – تالار هافلپاف :

تالار هافلپاف مملو از هافلی های هیجان زده ای بود که تنها به مسابقه فردا می اندیشیدند. لورا بر روی یکی از صندلی نزدیک شومینه نشسته بود و به آتش نگاه می کرد. تا اینکه سر و کله زاخاریاس پیدا شد که به او آب کدو حلوایی تعارف کند. لورا به دروغ گفت: نمی تونم چیزی بخورم! فکر کنم زیادروی کرده باشم! ممنون!

زاخاریاس به او نگاه کرد و گفت: تو هیچی نخوردی. دقیقا عین پیوز. حس می کنم امروز یه چیزیش بود. نمیدونم! آخه زیاد جالب بازی نکرد.

لورا به زاخی نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت.

_ هی زاخی! بدو بیا این جا.هستیا می خواد از اون جوکهاش بگه.

این صدای کینگزلی بود که در کنار هافلی ها نشسته بود و به جوک های خنده دار هستیا گوش می کرد. بالاخره پیوز لورا را تنها یافت. با سرعت پیش او رفت و گفت: امیدوارم به کسی درباره ی امروز چیزی نگفته باشی. دوست ندارم اونها هم ذهنشون درگیر بشه. ازحرف های امروزم هم متاسفم!

لورا با سردی به پیوز نگاه کرد و گفت: نه چیزی نگفتم. ولی پیوز اونا متوجه شدن! تو باید ...

ولی نتوانست حرفش را ادامه بدهد. زیرا پیوز از جایش بلند شد و فریاد زد: بروبچس هافلی! پیش به سوی خواب. چون فردا می خوایم زمینو بترکونیم.
و سپس نگاه سریعی به لورا انداخت. لورا از جایش بلند شد و سعی کرد خود را خوش حال نشان بدهد ولی وقتی خواست که به طرف خوابگاه برود از قصد تنه ی محکمی به پیوز زد!

پیوز آن شب نمی توانست بخوابد. حس می کرد سرش در حال ترکیدن است. با خود فکر می کرد چرا باید در همین موقع این اتفاق بیفتد؟ آیا او باید پیش مادام پامفری می رفت؟

پیوز از جایش بلند شد و به هافلی های خوابیده نگاه کرد. نه! هرگز نباید از این کار شانه خالی می کرد!

روز مسابقه – رختکن :

همه ی بچه ها با حالت پر شوری در رختکن بالا و پایین می رفتند. پیوز در حالی که سعی می کرد تلو تلو نخورد. لبخندی زد و گفت: آخرین مسابقه مساویه با پایان کوئیدیچ ...

اما انگار ناگهان هر چه می خواست بگوید از ذهنش پاک شده بود. سعی می کرد به لورا و آن پوزخندش نگاه نکند. همه بچه ها به دهان پیوزچشم دوخته بودند. پیوز نمی دانست چه بگوید.

_ ما باید پیروز بشیم! این مسابقه مهمترین مسابقه ماست، مهمترین لحظه برای بردن جام کوییدیچ !

همه سر هایشان را برگرداند و به لورا نگاه کرد که با بهترین حالت ممکن صحبت می کرد. بالاخره بچه ها بلند شدند و با خوش حالی شروع به پایکوبی کردند. پیوز به آنها نگاه کرد. چشمش به ریتا افتاد که با حالت مشکوکی به او خیره شده بود. سعی کرد حالت عادی بگیرد و شروع به سر و صدا کردن کرد.

ریتا به طرف پیوز رفت و با شک پرسید: چرا لورا بقیه حرفتو ادامه داد؟ تو که یه طومار برای امروز چیز نوشته بودی.

پیوز به او نگاه کرد و با لکنت گفت: می خواستم ... شاید یه کار جدید ... اون قشنگتر از من حرف میزنه ...

بالاخره نیمفا فریاد زد: کاپیتان وقت رفتن و ترکونده !

صدای فریاد بچه ها آخرین چیزی بود که قبل از بیرون رفتن از رختکن شنیده می شد ...

زمین مسابقه :

_ اهم اهم! من لی جردن هستم، امروز قراره بازی جالبی رو داشته باشیم، بازی بین هافلپاف و ریونکلاو.
سر و صدای تماشاچیان بالا گرفت ...

لی با شور و هیجان زیادی حرف می زد. پیوز به طرف بچه ها برگشت و به آن ها نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: لورا دروازه رو بپا. زاخی و کینگزلی شما هم مواظب باشید و سپتیما، نیمفادورا و ریتا، ازتون توقع زیادی دارم.

_ خیلی خب. حالا کاپیتان های هر دو گروه، پیوز و لونا لاوگود باید باهم دست بدن.

پیوز با محکم ترین قدم هایی که می توانست حرکت می کرد. بالاخره با لونا دست داد، لونا پوزخندی زد و گفت: پیوزک! دستات از ترس یخ کرده.

پیوز از سر ناچاری پوزخنده زد و سپس بر روی جارویش سوار شد، نگاهی به زمین سبز کوییدیچ انداخت و با سرعت زیادی به پرواز در آمد ...

بالاخره هر سه توپ آزاد شد؛ لی جردن با هیجان گفت : بالاخره بازی شروع شد، توپ در دستان اسکیتره، با یک حرکت زیبا از لای پای تره ور رد میشه، این بازیکن توانا چون می بینه نمی تونه از سد زنوفیلیوس لاوگود هم رد بشه توپ رو به نیمفا پاس می ده. اوه! لینی وارنر با یک حرکت مارپیچی توپ رو به چنگ میاره. همون موقع زاخاریاس یه بلاجر رو محکم به طرف وارنر پرتاب می کنه که بهش نمی خوره.

پیوز در همان لحظه سر جایش ایستاده بود و به بازی بچه ها نگاه می کرد. ناگهان چیزی طلایی در کنار دروازه دید. با سرعت به طرف آن رفت. ولی صدای خنده لیسا او را به خود آورد. لیسا پوزخندی زد و گفت: پیوز اون حلقه ی دروازست نه گوی زرین.

پیوز لحظه ای چشمانش را بست. ای کاش می توانست کمی بخوابد. حس می کرد دارد از تب می سوزد ...

_ گل گل! دیدید چطوری سپتیما توپ رو منحرف کرد؟ توپ از لای دستان ویولت وارد حلقه شد. 10-0 به نفع هافلپاف!

پیوز خنده ای کرد.او باید تا آخر بازی دوام می آورد. آن ها قهرمان بودن .... توپ دوباره در دستان ریتا بود. او می خواست پاس بدهد که بلاجری به دست راستش خورد و او را از این کار منع کرد. لونا نگاهی به او انداخت و گفت: شما ها نمی برید!

_ اوه نه! عجب توپی رو اسکیتر از دست داد. حالا توپ در دستان لاوگوده، نیمفا به طرف توپ می ره ولی قبل از این که برسه توپ به تره ور میرسه ...

پیوز در دل گفت: بجنبید بچه ها.
سپس به کینگزلی نگاه کرد که بلاجری را به طرف تره ور می فرستد. بلاجر قطعا به او می خورد؛ اما او همزمان کوافل را به طرف دروازه می فرستاد و ...

یک ساعت بعد

_ و گل! گل. نتیجه 100_150 به نفع ریونکلاو. ما هنوز چیزی از طرف دو جستجو گر ندیدیم. مگر این که پیوز یک بار چماغ زاخار به جای گوی اشتباه گرفت!

همه ی اسلیترینی ها و ریونکلاوی ها هافل را هو کشیدند. پیوز نمی دانست که چه کار باید بکند. ناگهان دو توپ طلایی در دو طرف زمین دید. شک داشت که کدامشان واقعی است و کدام زایده ی تخیلش. تمرکز کرد ...

_تریلانی بلاجر را محکم به طرف نیمفا می فرسته ...

پیوز به هر دو نگاه کرد. کدام یک ... ؟

_لینی وارنر به طرف دروازه می رود.

به طرف راست می روم. ولی توپ چپه چی ... ؟

_لورا توپ رو می گیره و به طرف ویکتور می فرسته.

او به هر دو توپ نگاه کرد. ناگهان در توپ سمت چپ دو بال کوچک دید و با سرعت به طرف آن رفت. باد در گوشش زوزه می کشید. سرش داشت از درد منفجر می شد.

_ هی نگاه کنید. پیوز باز هم یه چیزی دیده.

پیوز دستانش را دراز کرد. در کنار خود دو دست دیگر دید که از آن لیسا بود. خود به طرف گوی زرین کشید. توپ را در دستانش احساس کرد ولی هیچ رمقی نداشت ... خود را رها کرد ...

_نــــــــــــــــــــــــــه!

صدای جیغ هافلی ها از همه طرف شنیده می شد. همه ی اعضای تیم با سرعت به طرف پیوز می دویدند تا او را در هوا بگیرند.

_ هی! نگاه کنید. این زیباترین چیزیه که می بینم. همه ی اعضای تیم با هم به طرف پیوز حرکت کرده و او را گرفتند. صبر کن ببینم. اون گوی زرین نیست که در دست پیوزه؟

زاخار نگاهی به دستان پیوز می کند و از خوش حالی نعره ای زد:ما بردیم!

زمانی که پیوز را به سنت مانگو می بردند لبخند کمرنگی بر روی لبانش نقش بسته بود ...


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۶ ۱۸:۴۰:۰۹


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

فلورنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۴ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
از قلب هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
هافلپاف در برابر راونکلا

هوا به شدت سرد و سوزناک بود. مه غلیظی زمین و آسمان را تال کرده بود و دورتا دور جزیره ای با صخره های بزرگ را احاطه کرده بود. زیبایی جزیره ی کوچک با تاریکی وحشت زای شب از بین رفته بود. در این میان دختری روی نوک تخته سنگ بزرگی ایستاده بود. وزش باد موهای طلایی اش را به رقص می آورد. در آن سوی صخره پرتگاه عمیقی وجود داشت. او بدون کوچکترین درنگی پیش رفت تا به دهانه ی غاری عظیم رسید. من نیز شتابان به دنبال او رفتم. او همچنان بر تصمیم خود مصمم بود و اصرارهای مکرر من برای بازگشت، کاری بس بیهوده بود .

قندیل های نقره ای غار در دل تاریکی می درخشید. دختر پیش رفت تا در میان راه به دریاچه ای یخی رسید. پس از مدتی پیرزنی سفید پوش در جلوی ما ظاهر شد. چهره ی مرموز و اسرارامیزی داشت. با دقت به ما نگاه کرد و گفت: تو هلگا هافلپاف هستی منتظرت بودم. چیز های ارزشمندی نزد من امانت داری .

سپس پیرزن دستش را جلو اورد و همزمان با حرکت او سه صندوقچه ی طلایی اشکار شد. من با عجله صندوق ها را باز کردم اما چیزی در انها نبود! تنها نوری درخشان و رنگارنگ از هر کدام بیرون می امد.

پیرزن رو به هلگا کرد و گفت: این صندوق ها هدایای ارزشمندی برای تو و نسل اینده ی توست. صندوق اول سرشار از اعتماد و اطمینان است – چیزی که وحدت را حفظ می کند – دومین صندوق هوش و ذکاوت و سومی دلاوری و شجاعت ! پس اگاه باش که بهترین ها برای تو و ایندگانت مهیا شده است ...

_ تمام شد.

تالار عمومی هافلپاف ارام تر از همیشه بود؛ تنها صدای جرقه های اتش شومینه به گوش می رسید. بچه های هافل دور تا دور هم نشسته بودند و به افسانه ای از هلگا گوش می دادند. همه در فکر بودند .

پیوز به ارامی گفت: امیدوارم به همه چیز با دقت توجه کرده باشید. این دفتر خاطرات هکتور هافلپاف برادر هلگا ست که الان یکی از گنجینه های ما محسوب می شه. تنها دونستن اینها کمکی به ما نمی کنه، عمل کردن مهمه !

ریتا : اعتماد ... اعتماد ... و باز هم اعتماد ... چیزی که من حس می کنم در بینمون کم رنگ شده. همه با هم درگیر شدیم مرتب دعوا می کنیم، فکر نمی کنید با این کارها وحدت ما، چیزی که رقبا ازش می ترسند از بین بره ؟

یک ساعت بعد تالار خلوت شد. همه بدون کوچکترین حرفی سالن را ترک کردند و رفتند.

دو روز قبل از مسابقه :

غروب آفتاب بود ... باران ملایمی می بارید ... بچه های تیم کوییدیچ تمرینات خود را برای اخرین بازیشان به پایان رساندند. سکوت سنگینی در بین انها حاکم بود. در تمرین آن روز دیگر خبری از داد و فریاد های پیوز، شوخی های زاخاریاس و شیرین کاری های کینگزلی نبود. همه رداها و جاروهایشان را برای مسابقه اماده می کردند.
بعد از نیم ساعت هنگامیکه بچه ها می خواستند رختکن را ترک کنند پیوز گفت : اممم...می دونم شاید توقع زیادی باشه ولی می خوام امشب یک مهمونی کوچیک داشته باشیم توی پناهگاه همیشگیمون !

پس از اندکی همه به نشانه ی موافقت سری تکان دادند
.
پیوز رو به لورا کرد و گفت : تو هم بیا منتظرت هستم .

پناهگاه :

پناهگاه انها اتاقکی خرابه در زیر جایگاه تماشاچیان بود. در انجا یک میز و دو نیمکت چوبی در دو طرف وجود داشت. در گوشه هایی از سقف تار عنکبوت نمایان بود. یک عکس قدیمی از بازیکنان تیم هافل بر دیوار زده شده بود. بچه ها برای ورود به اتاقک مجبور می شدند تا کمر خم بشوند. انها دور میز گرد هم نشستند. چند شمع کوچک فضا را روشن کرده بود .

کینگزلی گفت : ممکنه بعد از این بازی دیگه همدیگر رو نبینیم ! من قصد دارم به تیم هدنور برم .

ریتا درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: خواهش می کنم این حرف هارو نزنید. ما خاطرات خوبی رو در کنار هم داشتیم .

لورا: و حالا باید سعی بکنیم تا این خاطره ها همیشگی بشه. اخرین و مهم ترین بازی رو در پیش داریم .

پیوز: باید همون اعتمادی که ازش گفتم، همونی که وحدتو حفظ می کنه، همون که میراث اجدادمونه را بار دیگه تجدید کنیم مگه نه لورا ؟

لورا لبخندی زد و گفت: مطمئنا همین طوره ...

پیوز: به هر حال امیدوارم کدورت هایی که بینمون بوده از بین رفته باشه و دیگه گذشته ها گذشته ....

همه آن شب با شادی و خوشحالی در کنار هم جشنی بر پا کردند و خاطره ای به یاد ماندنی برای همه آنها به یادگار ماند ...

روز مسابقه :

بازیکنان هردو تیم به صف وارد زمین بازی شدند. جایگاه تماشاچیان تماما" اشغال شده بود. در یک طرف زمین بازی سکوی بزرگی گذاشته شده بود که نشان هاگوارتز بر ان می درخشید و یک جام طلایی رنگ روی ان قرار داشت. کاپیتان های هر دو تیم با یکدیگر دست دادند. با صدای سوت داور، مسابقه اغاز شد.

_امروز شاهد اخرین مسابقه از سری مسابقات کوییدیچ در این ترم هستیم .کوافل در دست مهاجمین راونکلاوه. لینی … زنو ... تره ور ... باز هم زنو ... با یک ارایش تیمی عالی و یک حمله ی دسته جمعی پیش می روند اما بازدارنده ای از سمت شکلبوت به زنو پرتاب می شه ... اون جاخالی میده و بازدارنده به تره ور می خوره و یکم تعادلشو از دست میده ... زنو به سمت حلقه ی راستی میره اما، مدلی همچنان جایگاه خودشو در نزدیکی حلقه ی وسط حفظ می کنه. زنو در یک لحظه تغییر عقیده میده و کوافل رو برای تره ور می فرسته ... مثل اینکه لورا فکر زنو رو خونده بود! قطعا کوافل با اون فاصله از حلقه ی راست گل نمی شد.

بچه های هافل از حرکت هوشمندانه ی لورا خوشحال شدند و همگی دست راستشان را به نشانه ی اتحاد بلند کردند.

بازیکنان هافلپاف بازی را با همان منوال جلو میبردند و هر چند گاهی لبخندی از روی اعتماد و اتحاد و دوستی به یکدیگر میزدند ...

_ مثل اینکه قرار تعویضی در بازی انجام بشه! امیدوارم این تعویض هیجان بازی رو بالاتر ببره ... چی ؟ ... اها ... به من گزارش دادند که از تیم هافلپاف فلورنس به جای پیوز جستجوگر بازیه ... مثل اینکه پیوز در این هوای ابری نمی تونه بازی رو ادامه بده! وجود یک روح در تیم همین مشکلات رو هم داره.

پیوز درحالی که لبخند میزد گفت: فلورنس من بهت اعتماد کردم فقط امیدوارم نتیجه ی خوبی بگیریم.

_ همزمان با پرتاب توپ ها بازی اغاز شد. از مهاجمین هافل سپتیما و تانکس در فاصله ای نه چندان دور با سرعت جلو می روند ... لونا و کاساندرا همزمان بازدارنده ها را به یک نقطه، یعنی جایی که سپتیما کوافل رو در دست داره می فرستند اما سپتیما با یک چرخش به سمت چپ تغییر مسیر میده و ارتفاع خودشو هم از سطح زمین کم می کنه ... دیگر مهاجم هافل ریتا اسکیتر خودش رو به سپتیما می رسونه و کوافل رو می گیره اون بخوبی توپو هدایت می کنه و مستقیم به سمت دروازه می ره. در غیاب ویولت بودلر، مورگن دروازه بان راونه. اون تجربه ی چندانی از دروازه بانی نداره ... اسکیتر یکی از تکنیک های خودش رو به نمایش می گذاره ... دروازه بان گیج شده و نمی دونه از کدوم حلقه محافظت بکنه ... ریتا کوافل رو شوت می کنه ... اوه ... خدای من کاساندرا بازداندشو فرستاد ... ولی بازدارنده به جای سر اسکیتر به کوافل خورد و شدت حرکتشو زیاد کرد ... و گل !!!! ده- صفر به نفع هافلپاف !

در انسوی زمین فلورنس و لیسا در بدست اوردن گوی زرین در جدال بودند. هر از گاهی نوری طلایی از جلوی چشمانشان می گذشت. تیم راونکلا نیز اجازه نداد که نتیجه به نفع هافلپاف باقی بماند و بازی ده- ده مساوی شد. فداکاری های اسمیت چند بار تیم را از حملات وحشتناک مهاجمان رقیب نجات داد.

_بار دیگر حمله ای از راون اغاز شد. اسمیت در این بازی نقش پر رنگی در نجات هافلپاف داشته ... مثل اینکه دوباره می خواد بازدارنده هاشو نثار زنو بکنه ... اما این بار درست عمل نمیکنه و توپ به سر لینی اصابت میکنه ... داور یک پنالتی به نفع راونکلا اعلام می کنه..

اوضاع برای تیم هافلپاف خطرناک شده بود. حالا همه چیز به فلورنس بستگی داشت. لیسا که از پنالتی بازی به شدت خوشحال شده بود اصلا متوجه چهره ی بهت زده فلورنس نشد...
او سریع تغییر مسیر داد. نگاهی به جام طلایی که بر روی سکو می درخشید، انداخت. در ذهن او چیزی به جز قهرمانی نمی گذشت. در یک لحظه فکری کرد و از روی جارویش پرید.

_ اوه خدای من ... ! جستجوگر هافل با شدت بر روی زمین پرتاب شده ..
با صدای سوت داور، همه ی نگاه ها به سمت زمین چمن رفت !

فلورنس حرکت ضعیف بالهای گوی را در دستانش لمس می کرد؛ پس آن را در دستان مادام پامفری که در کنار او زانو زده بود قرار داد ...

در عرض چند دقیقه تمام ورزشگاه در شادی و شور بازیکنان و تماشاچیان هافلپاف غرق شد. تمام تماشاچیان طلایی پوش در وسط زمین بودند و تک تک بازیکنان را دراغوش می گرفتند. حالا انها با افتخار بر روی سکوی قهرمانی ایستاده بودند و در ان عصر بارانی پیروزی را در کنار هم جشن می گرفتند ...


ویرایش شده توسط فلورنس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۶ ۱۰:۴۲:۵۲
ویرایش شده توسط فلورنس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۶ ۲۲:۵۰:۴۳

*FLORENCE*~~~~~ ~~~~~
Any Thing Is Possible If you Just Believe That تصویر کوچک شده


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پایان هفته دوم مسابقات هاگوارتز !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پایان هفته دوم مسابقات هاگوارتز !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پایان هفته دوم مسابقات هاگوارتز !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
ریونکلاو Vs گریفندور

- هوی لونا... هوی، هوی بچه پاشو .... ا.. پاشو دهه... پا نمیشی؟ باشه. کروشیو!

- جیـــــــــــــــــــــغ

- کوفت! بسه دیه. خب نیم ساعته صدات میکنم. مجبورم کروشیوت ...

-جیـــــــــــــــــــغ

- آخ ببخشید. یادم رفت نباید میگفتم.

- بابا تو هم بوق شدی تازگیا ها. یه هفته است منتظرم بیای نمیای. حالا هم که اومدی ده دقیقه مونده به اتمام بازی خواب دراز. آخه اینم وقته؟ اه. حالا بگو ببینم اسنورکک من کجاست؟

- آها. ها رفته بودم دنبالش. اما آخر سر رسیدم به همین جنگل ممنوعه.

- چی؟ همین جنگله؟ یعنی این تو اسنورکک داره؟

- آره دیه. اومدم دنبالت با هم بریم!

- اما آخه فردا بازی داریم که.

- مهم نیست. برمیگردیم. طبق بررسی های من اسنورکک های جنگل ممنوعه شاخ هاشون به قدری بلند و چروکیده است که حتی با اتو هم درست نمیشه. بنظر میرسه از اسنورکک های اصیلن!

لحظاتی بعد ، جنگل ممنوعه

- بـــابـــا! این نوره چیه؟ چه خوشگله. شاید مال نور مخصوص اسنورکک هاست. اگه کتاب درست گفته باشه الان باید برم توش تا منو شناسایی کنه!

دقایقی بعد

- لـــونا! کجایی؟ لـــونا!

- لونا کیه بابا من لینی ام.

- خیلی بوقیا. بابا حداقل یکی از اون وردهای تغییر شکلتو اجرا میکردی باورم میشد. ایــــش!

لونا(لینی) نگاهی به خودش انداخت و:

-چــــی؟ من چرا اینجوری شدم؟ جیــــــــــــــــــــــغ! اااا این چیه. چقدر چروکه. اه اه. خودشم میماله به من. ایـــش خیسه. راستی من چرا اینجام؟ نـــه ، تو منو دزدیدی. کمـــــــــــــک!

زنوف :

در همین لحظه خوابگاه راونکلاو

- من چرا اینجام؟ یعنی اون نوره منو منتقل کرد؟ عـــــــــــــــر! اسنورککم پرید. اسنورککم پرید. عــــــــــــــــر!

- هو چته لینی بگیر بخواب دیه.

- لینی کیه من لونام!

- اه اه. الان وقت شوخیه. بگیر بخواب بابا.

- شوخی چی... چی؟ چرا من اینطوری شدم؟ این که لباس من نیست. لباس لینیه که به تنش زار... جیــــــــغ. من چرا این شکلیم؟

روز بعد، رختکن کوییدیچ

- خیلی نامردی، به همین سرعت رفتی و سیاه شدی مث بابات؟ آره؟ جسمامونو عوض میکنی هان؟ لازم نبود این کارو بکنی که. من خودمم میدونستم خیلی خوشگلم. لازم نبود بگی چقدر زشتی و اینا. اما حالا اینا چطوری بر میگرده؟ هووووی یالا برش گردون. هوووووی

- بوووووق. من میگم من نکردم که. یهویی یه نور اومد تو صورتم منم رفتم توش. بعد اینطوری شدیم.

- هوی بچه ها. بس کنین دیه. الان بازی شروع میشه ها. فعلا بیخیال دعوا و اینا بشید. یه مشکل اساسی تر داریم. چطوری بازی کنیم؟

- ســـــــــــــــوت!

- بازی شروع میشه. بنظر میاد کاپیتان تیم و لینی وارنز به شدت مشغول دعوا هستن و گیس همدیگه رو میکشن. آها. بلاخره از زمین بلند میشن!

- توی همین چند دقیقه گریفیندور 3 گل زده. واقعا که چه سرعتی. توپ با سرعت زیادی به سمت دروازه راونکلاو میره.اما لینی وارنر جلوشه. اوه با یک تکان زیبا سرخگونو میقاپه. بنظر میاد بهتره به جای مدافع یک مهاجم باشه و بله. سرخگونو از همون زاویه پرتاب میکنه و گـــــــــــــــــــــــــل! در کمال تعجب توپ گل میشه. گریفیندور به شدت عصبانیه! حمله دوباره شروع میشه اما الان لونا لاوگود به سمت آبرفورث دامبلدور هجوم میبره. و ... آه. عجب حرکت خشنی. لونا با یک دست بلاجر رو به سمت آبرفورث پرتاب میکنه .کاری که فقط از عهده یه مدافع برمیاد.بنظر میاد جای این دو نفر عوض شده.
دقایقی بعد
- بار دیگه لینی وارنز هجوم میبره و در همون لحظه صورت جسیکا پاتر پخش میشه. هجوم پی در پی راونکلاو برخلاف ابتدای بازی همه رو شگفت زده کرده. اما... گرابلی پلنک هجوم میبره. بله برق طلایی اسنیچ دیده میشه. لیسا هم هجوم میبره. اما گرابلی نزدیک تره و بـــله. اسنیچ در دستان گرابلی پلنکه اما چیز عجیب تری روی اسکوربرد در حال نمایشه. 150، 150. مساوی.پرسی مدیر مدرسه در جایگاه مخصوص به شدت وول میخوره و به سمت نقطه ای اشاره میکنه که .... چی؟ اسکوربرد عوض شد. حالا 160، 150 به نفع گریفیندور. آه.

- بنظر میاد خانم بودلر با سر وارد حلقه وسطی شده و با خوشحالی برای شخصی که ... اوه بله. ایشان جناب ویزلی هستن. دست تکون میده. این شواهد نشون میده شایعات درسته و روابطی میان مدیر و مشاور اعظم وجود داره که در دفتر توجیهات به شدت بروز داده میشه!



Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
گريفيندور در برابر راونكلاو




نگاهم در جادوي اندوهناك چشمان تو غوطه ور است؛

نگاهم، عطر ديرباور سرودي است

كه در سحرگاه روشنِ صحرا

روح مسيحاييِ تو را از يادِ زندگي برده بود...



تايبريوس درحالي كه قطره ي لرزان اشك را از گوشه ي چشمانش پاك مي كرد، سرشار از احساس، به عكس تمام قدي كه در آن استلا را با پيراهن مخمل سرخش نشان ميداد نگاه كرد و چند بار پلكهايش را بر هم زد و همانطور كه چوب جاروي زيبا و خوش فرم استلا را از گرد و غبار مي زدود، قلم پرش را بر روي ميز گذاشت. قطرات اشك از چانه اش دانه دانه بر روش كلماتي كه نوشته بود افتادند و نقش ابر و بادي از مركب سياه ايجاد كردند.

سالهاي نه چندان دوري را به ياد مي آورد كه در جام جهاني كوييديچ، محو چرخش هاي افسانه ايي و 360 درجه ي استلا، با شرّ و شوري كه در خود سراغ نداشت، از تيم انگليس حمايت كرده و همان مقدمه ايي شد براي آشنايي او و استلا...

ديري نپاييد كه دوستي اش با رافس اسكريمجر و رفت و آمدش همراه استلا به مهماني هاي باشكوه و افسانه ايي مورگانا لي فاي -مرگخوار خون آشام لرد سياه- دردسر تازه اي را برايش ايجاد كرد و به خاطر خوي كثيف و حيواني گرگينه ي مرگخوار –فنرير گري بك- عشقش را براي هميشه از دست داد...

حال بيزار از همه جا و همه كس، در ميان وسايلي كه از استلا برايش به يادگار مانده بود، كنار آتش كم جان شومينه ي تالار گريفيندور، با كلماتي كه هميشه در ذهنش غوطه ور بودند، عطش وصف ناپذير خود را براي خاموش كردن دردي كه سينه اش را در هم مي فشرد، تسكين مي داد...

سايه ايي از بالاي پله هاي خوابگاه پسران حركت كرد و همانطور كه روي ديوار كشيده مي شد، از پله ها سرازير شد و درحالي كه در سكوت به تارهايي كه تك و توك در ميان شقيقه ي تايبريوس جوانه زده بود نگاه مي كرد، كنار شومينه نشست و رداي خوابش را دور خود پيچاند.

آبرفورث همانطور كه با چشمان آبي اش و با نگاهي مثل نگاه مهربان دامبلدور به او خيره شده بود، به كوشش بيقرار تايبريوس براي جمع و جور كردن وسايلش نگاه كرد و دستش را دراز كرد و شانه ي افتاده اش را گرفت و سعي كرد اين كار هر چه بيشتر تسلي بخش باشد.

تايبريوس درحالي كه عكس استلا را درون جعبه ي چوبي ي نسبتا بزرگي كه كنارش بود مي گذاشت، لبانش را به لبخند محوي حالت داد و جعبه را به كناري نهاد و چوب جارو را كنار جعبه به ديوار تكيه داد.

- خيلي سخته كه بخواي باور كني ديگه هيچوقت نيستش و نميتوني ببينيش و صداشو بشنوي؛ ولي مك! توي زندگي خيلي چيزها هست كه دست ميديم؛ اطرافيانت به تو نياز دارن. فراموش نكن كه فردا روز بزرگي براي تيم ماست. اين افكار هيچ دردي رو از تو دوا نميكنه.

تايبريوس با خشمي كه همراه تصوير شعله هاي آتش در چشمانش مي درخشيد، نگاهش را از شومينه برگرفت و همانطور كه دستانش را دور زانوانش حلقه كرده بود، رو به آبرفورث كرد و با صداي تلخي گفت:

- بعد از استلا هيچ چيزي نيست كه بتونه قلب منو آروم كنه؛ سعي كن اينو بفهمي آبر!
اون اتفاق همش تقصير من بود. من بايد خودمو از پنجره ي اتاقم توي سنت مانگو مينداختم پايين؛ گاهي ميخوام اسوو رو به خاطر اينكه جلوي من رو گرفت بكشم و بعدش هم...

- بعدش هم مثل احمق ها خودتو نابود كني؟ چون اون اتفاق فقط يه اتفاق بود كه اگه تو هم اونجا نبودي، اتفاق مي افتاد! بارها گفتم كه وزير خودش شخصا از زير زبون اون گرگينه ي پير و كثيف بيرن كشيده بود كه قرار بوده بعدا استلا رو بكشه، چه تو باشي چه نباشي...

استرجس روي لبه ي ميز كوتاهي كه جلوي تايبريوس و آبرفورث بود نشست و لبه ي رداي خوابش را گرفت و كنار زد و يك پايش را روي پاي ديگرش انداخت و با نگراني به تايبريوس نگاه كرد و با لحن آرامتري ادامه داد:

- ببين مك! هم من و هم بقيه ي بچه ها خيلي زحمت كشيديم؛ يه سال تموم به خاطر يه همگروهي عزيز، همه ي كارهاي دسته جمعي رو با روحيه ي تو هماهنگ كرديم تا تو دوباره پيش ما برگردي. حالا فردا براي ما يه روز باارزشه دوباره بعد از مدت ها همه ي ما دور هم جمع شديم و حاضر نيستيم تو رو دوباره با افكار احمقانه ات تنها بذاريم. حالا بهتره كه خودتو جمع و جور كني؛ آبر بهت كمك مي كنه تا براي فردا آماده بشي. مك ما خيلي براش زحمت كشيديم. تو به سختي برگشتي و تمريناتي كه هميشه براحتي انجام ميداديم رو به خاطر تو تغيير داديم. مك تلاش بچه ها رو هدر نده لطفا!

استرجس درحالي كه لايه ي نازكي از اشك چشمانش را براّقتر كرده بود، از جايش بلند شد و تايبريوس را كه ساكت بود با آبرفورث تنها گذاشت.

آبرفورث با لبخندي كه به زيبايي ريش سفيدش را حالت داده بود چوب جادوي اش را تكان داد، جام كوچكي از نوشيدني آتشين ظاهر كرد و نوشيدني را به دستش داد و پدرانه نوازشش كرد و و گفت:

- اميد همه ي گريفيندور به مسابقه ي فرداست. دلم نمي خواد كسي اين فكرو توي ذهنش راه بده كه مك تلاش ما رو ناديده گرفته. حالا اينو بخور و برو توي رختخوابت و آروم بخواب. ميخوام صبح كه از جا بلند ميشي روحيه اي كه امشب داشتي رو ديگه نبينم؛ قول ميدي؟

تايبريوس به چشمان آبرفورث كه نگاه جادويي دامبلدور را داشت نگاه كرد و انگشتانش را محكم دور جام گرفت و با يك حركت محتوياتش را خالي كرد...

فردا صبح؛ ورزشگاه كوييديچ؛ رختكن تيم گريفيندور

- هي مك! گرابلي ديشب يه جوجه تيغي بالدار آورده بود؛ بايد مي ديديش، خيلي بامزه بود

جسيكا درحالي كه لبخند شيطنت آميزي روي لبانش شكل گرفته بود، از دور دستي براي گرابلي تكان داد و دوباره رو به تايبريوس كرد و گفت:

- شما پسرا نميتونين بياين توي خوابگاه ما، وگرنه ميتونستيم بهت نشونش بديم. اشك جيمز رو براي اينكه بيارم نشونش بدم درآوردم! مك ولي اگه قول بدي امروز با گل هايي كه ميزني كلي امتياز برامون كسب كني، به تو نشونش ميدم.

جسيكا به طرف گرابلي رفت كه تازه، وارد رختكن شده و دكمه هاي رداي كوييديچش را باز مي كرد تا به تن كرده و سريعتر براي صحبت هاي نهايي استرجس روي نيمكتهايي كه دور تا دور رختكن چيده شده بود، بنشينند و اتحادشان را يك بار ديگر فرياد بزنند و نقشه ي بازي يك بار ديگر مرور كنند. تايبريوس درحالي كه بسته ايي را كه به نظر ميرسيد چوب جارويش درون آن باشد در دست گرفته بود، به سمتي رفت و او هم مثل گرابلي شروع به باز كردن رداي سفري و سياه رنگش شد و رداي كوييديچش را به تن كرد و آرام كاغذ نازك دور بسته را گشود و چوب جاروي زيبا و خوش فرم استلا از ميان كاغذها نمايان شد.

جيمز با جست و خيز به تايبريوس نزديك شد و همانطور كه يويوي كوچكش را بالا و پايين مي انداخت با صداي بلند و شادي سلام كرد:

- سلام مك. واي! چقدر اين خوشگله؛ ماله تو رو كه دو ماه پيش با هم از مادام گودفالر خريديم. اين عاليه. ميذاري بهش دست بزنم؟

تايبريوس بند ردايش را محكم كرد و با لبخندي از سر محبت عميقي كه به جيمز داشت، به چشمان پاك و معصومش نگاه كرد و چوب جارو را با احتياط در دستان جيمز گذاشت.

- خيلي مواظب باش جيمز كوچولو؛ اين براي من خيلي مهمه. با اين ميخوام بهترين گلهاي زندگيمو توي اين مسابقه بزنم.

- عاليه پسر! تو ميتوني؛ بهتر از اين نميشه. ببين استر داره صدامون ميكنه؛ بيا بگيرش. مك!

تايبريوس با استفهام به جيمز نگاه كرد:

- هوووم؟

- خيلي خوشحالم كه بلاخره دارم با تو مسابقه ميدم.

تايبريوس با حس خوبي كه داشت، به جيمز نگاه كرد، چوب جارويش را در دست گرفت و به سمت نيمكت رفت و كنار ريموس نشست. ريموس دستكش هاي دروازه باني اش را به دست و استرجس با رضايت به اعضاي تيم نگاه ميكرد.

- امروز براي همه ي ما روز مهميه و ما يه سال زحمت كشيديم تا بتونيم در كنار مك عزيز اونا رو شكست بديم؛ حالا من كاملا اين اطمينانو به شما ميدم كه گريفيندور بهترين بازي خودشو به نمايش ميذاره و برنده ي بازي ماييم!

جسيكا دست گرابلي را گرفت و با شادي به استرجس نگاه كرد. استرجس همانطور كه قدمهاي كوتاهي بر مي داشت و رداي كوييدچش پشت سرش موج ميخورد، رو به اعضا كرد و دستانش را از هم باز كرد و با انرژي زيادي گفت:

- خب ديگه؛ بهتره هر چي زودتر بريم توي زمين؛ ما موفق ميشيم.

جيمز در كنار ريموس و تايبريوس گام برمي داشت؛ گودريك و آبرفورث پشت سر تايبريوس بودند و جسيكا و گرابلي دست در دست يكديگر و گفتگو كنان به طرف در خروجي رختكن رفتند. استرجس آهسته خود را كنار گودريك و آبرفورث رساند و آنها را كناري كشيد و گفت:

- گودي! تو بايد خيلي آماده باشي؛ خودتو وقتي ما اون بالاييم گرم كن و منتظر باش اگه اتفاقي براي مك افتاد بي وقفه وارد زمين بشي.

آبرفورث رويش را برگرداند و با چشمان نگرانش خروج تايبريوس را از رختكن دنبال كرد و حرف استرجس را ادامه داد:

- يعني فكر ميكني ممكنه اتفاقي براش بيفته؟ درسته كه ديشب حال درستي نداشت، ولي اون خيلي خوبه امروزو و من فكر نميكنم اونقدر بد بشه كه نتونه ادامه بده. گودي خيلي خوبه؛ ولي ما با مك كه عضو ثابت بوده تمرين كرديم. شيوه ي بازي اين دو تا خيلي فرق ميكنه و من...

استرجس دستش را به نشانه ي ايجاد سكوت بلند كرد و گفت:

- من هم دلم نميخواد اينطور بشه؛ ولي بايد فكر همه جا رو بكنيم آبر! مك بعد از مدتها داره بازي ميكنه و همه ي ما ميدونيم كه استلا همكوييديچ بازي مي كرده.

گودريك سكوتش را شكست و گفت:

- چه ربطي داره؟ بازي استلا مال سالها قبله استر! و مك هم خيلي خوب كنار اومده، هر چند به سختي...

استرجس همانطور كه با دستانش گودريك و آبرفورث را هل مي داد، به سمت در ورودي به زمين راه افتاد و گفت:

- به هر حال مك به خاطر استلا وارد كوييديچ شده و من هم گفتم اگه اون نتونس بازي رو ادامه بده، بهتره كه تو آماده باشي. الان هم قيافه هاتونو اين شكلي نكنين. خوشحال باشينن ما ميبريم.


توي زمين كوييديچ

تايبريوس با دستاني كه اندكي لرزش در آنها بود، چوب جارو را در هوا معلق كرد و رويش نشست و به چهره ي در همِ بازيكنان تيم راونكلاو نگاه كرد؛ ويولت بودلر دستهاي دستكش پوشيده اش را در هم ميپيچاند و كنار تره ور يكي از مهاجمان ايستاده بود؛ زنوفيليوس با جديت تربچه ي خاكيِ كوچك و زردي را به بازوبند كاپيتاني دخترش مي بست و كاساندرا گوي هاي پيشگويي اش را با دلخوري به مرلين داد كه كنار گويندالين مورگن روي نيمكت ذخيره ها نشسته بود؛ ترجيح ميداد به جاي بلاجر از آنها كه بسيار مورد علاقه اش بودند استفاده كند! ليسا و ليني با خنده ايي زير لب به مادام هوچ داور مسابقه نگاه ميكردند و همگي آماده ي شروع بازي بودند.

نسيم خنكي از ميان درختان گردويي كه دور تا دور ورزشگاه را در حصار خود گرفته بودند مي چرخيد و صداي فرياد و تشويق تماشاچيان، در كنار جيغ و داد شورانگيز گزارشگر بازي به گوش مي رسيد. ابر سياهي آسمان ورزشگاه را پوشانده بود. مادام هوچ در جعبه ي توپ ها را باز كرد و آنها را آزاد كرد و سوت شروع بازي را به صدا درآورد. اعضاي هر دو تيم از جاي خود بلند شدند.

مهاجمان تيم راونكلاو شروع كننده ي بازي بودند. ولي بعد از ساعتي كه از شروع بازي گذشته بود، اين گريفيندور بود كه با امتياز 80 به 60 از آنها پيش افتاده بود.

با پاس كاري ها سريع و حرفه ايي كه بين تره ور و ليني انجام ميشد كوافل به زنوفيليوس رسيد و در بين راه با يك ضربه ي خشن استرجس، بلاجري به زنوفيليوس اصابت كرد و كوافل در آغوش آبرفورث افتاد. تايبريوس همانطور كه بر روي چوب جاروي استلا نشسته بود، به سيل عظيم جمعيت نگاه مي كرد و همانطور كه روي جارو بود، به سالها پيش برگشت و حس كرد خودش را ميان جمعيت ميبيند كه با شوري آتشين استلا را تشويق ميكند؛ كوافل با سرعت به سمتش مي آمد. آبرفورث با فرياد صدايش كرد و تايبريوس به خود آمد و كوافل را گرفت؛ با سرعت به سمت دروازه ي رانوكلاو رفت؛ كاساندرا و لونا با جديت و خشم جلوي تايبريوس ظاهر شدند و راه را بر او بستند.

تايبريوس به اطرافش نگاه كرد و گرابلي را ديد كه به سرعت به بالا شيرجه ميزند. وقتي براي تصميم گيري نبود، به سرعت به جلو حركت كرد و راه حلي به نظرش رسيد؛ همانطور كه كوافل را محكم در آغوش خود گرفته بود خود را روي چوب جاروي جلو كشيد و چرخيد؛ همزمان چشمان زيباي استلا و چرخش جادويي اش در برابر چشمانش جان گرفت. تمام سعي خود را كرد كه تصوير را از برابرش كنار بزند، اما حسي كه يك سال تمام با آن مبارزه كرده بود ناگهان به قلبش حجوم آورد و در يك لحظه ي استثنايي توان نفس كشيدنش را از دست داد و افتاد...

صداي فرياد شادي تماشاچيان كه گرابلي را تشويق ميكردند با نسيم خنكي كه موهاي بيجان تايبريوس را به حركت درآورده بود درهم پيچيد...



همان جا كه ديدم تو را...آري همان جا بود

كه براي هميشه به تو پيوستم

و قلبم را از حس دوري و غم، براي هميشه آزاد كردم...آري اينك براي هميشه آزادم و آغوشم براي درآغوئش كشيدنت باز كرده ام بانو


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ریونکلاو Vs گریفندور


- جیـــــــــــــــغ ... این بلاجرو بگیریدش ! لعنتی .

سایر اعضای تیم بدون هیچ واکنشی به کاساندرا نگاه میکردن که به یه بازدارنده آویزون شده بود و مثل مرلینی که سوار چموش شده داشت بالا پایین میپرید . بازدارنده با سرعت وحشتناک به سمت دروازه حرکت میکنه .

ویولت همینطوری بر و بر به بازدارنده نگاه میکنه : هه هه ، داره میاد طرف من .. ا ِ .. داره میاد طرف من ... جیــــــــــغ !

با سرعت در برابر بازدارنده جا خالی داد ، بازدارنده به سمت تیر دروازه رفت و پس از چند لحظه تیر دروازه و کاساندرا چنان به هم پیوند خوردن که نمیشد سر و تهشون رو از هم تشخیص داد !

لونا که چیزی نمونده بود به لونی تبدیل شه با یک جیغ وحشتناک باعث شد کاساندرا از تیر دروازه جدا شه و از ارتفاع چندصد متری روی زمین سقوط کنه . اعضای تیم با کمال خونسردی متوجه شدن مغز کاسی روی زمین پاچیده ( ! ) شد !

لونا احساس میکرد میخواد تک تک اعضای ریون رو با همون حلقه های دروازه پیوند بده : بوق بهتون ، بوق به تک تکتون . خاک بر سرتون کنن . ما فردا مسابقه داریم با گریف بعد شماها ... کاساندرا هنوز نفهمیدی نباید بلاجرو بغل کنی و فرقش رو با سرخگون تشخیص نمیدی . ویولت هنوز نمیدونی نباید در برابر توپ جا خالی بدی ... چیز ِ مرلین .. ام .. ریش ِ مرلین تا ته توی حلقت ! شما سه تا که هنوز فرق بین گوی زرین و سرخگون رو تشخیص نمیدید لیسای ِ بدبخت رو یه ساعته اسگل کردید تهش میبینیم که دارید با گوی زرین بازی میکنید . تو لیسا ... صد بار بهت گفتم نباید گوی زرینی رو بزنی به موهات ! بوق به همتون ... بوق به روحتون ...

گوین زیر گوش مرلین گفت : گمونم اگه یه کم بیشتر حرص بخوره سکته کنه بمیره !

دقیقا در همون لحظه ، لونا از جیغ و داد کردن دست کشید ، دستش رو روی قلبش گذاشت ، چند لحظه سکوت کرد و سپس از روی جاروش سقوووووووط کرد .

گوین : من شوخی کردم !

لحظاتی بعد :

- کروشیو .. آواداکداورا ... لونا رو شما دو تا کشتید . تو و اون ویولت . میکشمتون ...

- آخ .

لیسا متوجه شد گوین مورد اصابت طلسم قرار گرفته : داشتم باهاش شوخی میکردم !

ساعتی بعد :

همه اعضای کوییدیچ سیاهپوش دم در رختکن نشستن . ویولت با لبخند ملیحی شروع به جمع بندی قضایا کرد : اگر درست بگم ، لونا و گوین مرده ن و کاسی هم توی درمانگاهه . و ما یه ذخیره بیشتر نداریم که اونم این مرلین ِ چیزه ... خیلــــــی عالیه ! با چی جایگزینشون کنیم ؟!

همون لحظه دو تا قورباغه قور قور کنان به آغوش تره ور پریدن .

نگاهی شیطانی بین تمام اعضای تیم رد و بدل شد :

فردا ... مسابقه

- ویولت مطمئنی این فکر خوبیه ؟ به نظر نمیرسه لونا هیچوقت رنگ پوستش سبز بوده باشه .

- دخترم همیشه از یه نوع کرم خاص استفاده میکرد علاوه بر اون ...

ویولت در حالی که همراه با لونا جلو میرفت گفت : لونا همچینم عادی نیست !

داور : دست بدید کاپیتان ها .

لونا : قــــور .

داور : بله ؟

ویولت : پروفسور اون صدای شکم من بود ، عذر میخوام !

بر فراز آسمان ... جیمز که دور و ور دروازه میپلکید به مرلین گفت : ببینم ، کاپیتان شما همیشه شبیه قورباغه به نظر میرسه ؟

مرلین : آره اون حالت ِ دیفالتشه !

صدای سوت ِ داور ، اسنیچ رها میشه و سرخگون بین بازیکن های گریفندور دست به دست میشه . صدای گزارشگر در تمام ورزشگاه میپیچه : آبر ، جسیکا .. دوباره پاس میده به آبر ... جسیکا به سمت دروازه هجوم میبره . یک پرتاب و این ویولت بودلره که با جهشی خیره کننده جلوی توپ رو میگیره ، چقدر این ویولت چابک و جذابه ...

با خط و نشون کشیدن مدیر از جایگاه ِ رو به رو ، گزارشگر خفه میشه !

مرلین که به جای ِ کاساندرا وارد بازی شده ، یه کم خیره خیره به همکار قورباغه ش نگاه میکنه و بعد از پرت کردن یه بازدارنده به سمت گراوپ ... ببخشید گرابلی پلنگ میره سمت ویولت : هی ویلی ... میدونستی قورباغه با وجود دو زیست بودن بیشتر از یه مدتی نمیتونه در جریان هوا بمونه ؟

ویلی : خب ؟

مرلین : میمیره !

ویولی : اینو الان به من میگـ...

در همون لحظه لونا از روی جارو به پایین سقوط میکنه ، در همون لحظه استر یک بازدارنده به سمت مرلین پرت میکنه و با گره خوردنش به تیر دروازه جمعی از ساحرگان دستمال های سفیدشون رو برای پاک کردن اشک در میارن و در همون لحظه جیمز یه بازدارنده به سمت لیسا پرتاب کرد ، لیسا به لونای در حال سقوط برخورد کرد ، لونا سرفه کرد و گلاب به روتون شکوفه زد ...

لیسا : جیــــــــــــغ ... قورباغــــــــــه !

اعضای تیم ریون :

فردای آن روز ، خبرگزاری هاگوارتز :

تیم ریونکلاو به خاطر تقلبات عمده در هاگوارتز و کوییدیچ ، به طور کلی از جمع گروه های هاگوارتز حذف و مسابقه را با امتیاز سیصد به صفر به گریفندور واگذار کرد .


But Life has a happy end. :)


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
هافلپاف و اسلایترین



_درست بازی کن

این صدای پیوز بود که هم سعی می کرد خود را بر روی جارویش نگه دارد و هم بر سر لورا، دروازه بان جدید هافل فریاد بزند. پیوز با عصبانیت رو به لورا گفت:خیلی دست و پا چلفتی هستی! از این 10 تا توپ تو حتی سعی نکردی یکی اش را بگیری. نمی دونم چرا قبول کردم تو توی تیم باشی. اگه دیر نشده بود تو رو...

_پیوز!

این صدای ریتا بود که باعث قطع حرف پیوز شده بود. ریتا ادامه داد: می تونم باهات صحبت کنم؟

پیوز رویش را از لورا، که هر لحظه سرخ تر می شد بر گرداند و گفت: همه می تونند برند. فردا روز بزرگیه. موفق باشید!

تمام اعضای هافلی با ناراحتی به طرف رختکن رفتند. حتی لورا در حالی که سعی می کرد اشک نریزد با سرخوردگی به دنبال آن ها به راه افتاد. تنها کسانی که هنوز نرفته بودند ریتا و پیوز بودند. پیوز سعی کرد به ریتا لبخند بزند. ریتا بدون این که نگاهی به او بیندازد گفت: خب، فکر می کنم تو زیادی داری خودت رو برای تیم اذیت می کنی!

پیوز در حالی حالت صحبتش سرد شده بود پرسید: من دارم خودم رو اذیت می کنم اونوقت شما ها شکایت می کنید؟ این به شما ها ربطی داره؟

ریتا به طرف پیوز رفت و گفت: تو در واقعیت ما رو بیشتر از خودت اذیت می کنی. اگه من جای لورا بودم از توی تیم بودن استعفا می دادم. تو اونو جلوی پنج نفر تحقیر کردی!

پیوز که کنترلش را از دست داده بود پوزخندی زد و گفت:آسپ هم همین بود. یادم نمی ره چقدر این جوری می کرد اما آخرش دیدی که جامو بدست آوردیم.

ریتا بر سرش فریاد زد:برای همین خوش حالم که اون موقع نبودم.

سپس در حالی که بدنش از خشم می لرزید با سرعت به طرف رختکن به راه افتاد.

آن شب لورا خیلی زود به رختخواب رفت. نمی دانست چرا آنقدر بد بازی کرده بود. دوست نداشت به حرف های پیوز، بهترین هافلی که تا به حال دیده بود فکر کند. آرزو می کرد که آن حرف ها از دهن کس دیگری بیرون آمده بود. حرف های پیوز در ذهنش هزاران بار تکرار شد "خیلی دست و پا چلفتی هستی" آیا او چنین بود؟ " اگه دیر نشده بود تو رو.." او را بیرون می انداخت؟
نمی توانست بخوابد. آرزو می کرد ای کاش یکی از ذخیره ها به جای او بازی می کرد ولی هر دو ذخیره به جای سپتیما و نیمفا بازی می کردند.
پاسی از شب گذشته بود. همه ی هافلی ها خواب بودند. ناگهان لورا از جایش بلند شد. تصمیمش را گرفته بود. او باید می رفت! هرگز نباید آن جا می ماند. با سرعت چمدانش را برداشت. به طرف در دوید ولی پایش محکم به تخت ریتا خورد. لورا نفسش را در سینه حبس کرد ولی ریتا فقط کمی تکان خورد.

صبح زود

صبح همگی با صدا ی رعد آسای پیوز بلند شدند. کسی از خالی بودن تخت لورا تعجب نکرد. خیلی موقع ها می شد که اعضا برای پیاده روی بیرون بروند. نگرانی وقتی به سراغ اعضا آمد که جای لورا، دروازبان هافل در رختکن خالی بود. صدای همهمه درون رختکن بسیار زیاد بود. پیوز در حالی که صورتش مثل گچ سفید شد بود از جایش بلند شد و گفت: من هرگز فکر نمی کردم که این رو بگم. ولی ما باید کناره گیری کنیم. ببخشید بچه ها. ببخشید!

همهمه اعتراض بچه ها بالا گرفت ...

_اما..

_ما نباید...

پیوز بدون توجه به بچه ها به طرف خانم هوچ رفت. صدای هافلی ها در جایگاه از همه بیشتر بود. پیوز که اشک در چشمانش جمع شده بود به پیش خانم هوچ رفت. برای آخرین بار به چهره ی پر از خواهش بچه های تیم نگاه کرد. سپس به خانم هوچ گفت: ما بدون دروازه بان شروع می کنیم!

نور امیدی درچشمان بچه ها نمایان شد.

هنگام بازی

پیوز با این که می دانست مهمترین قسمت کار، یعنی دروازه خالی است سعی می کرد امید را به تیمش باز گرداند. روحیه ی بچه ها بهتر شده بود. آنها از این که بالاخره بازی می کنند خوش حال بودند. وقتی وارد زمین کوئیدیچ شدند صدای جردن دوباره به گوش رسید.

_و این هم از بچه های سختکوش هافل. می شه گفت حداقل مثل اسلیترین چماغو تو سر یار های خودشون نمی کوبند!

صدای پرفسور مک گوناگل از پشت میکروفن به گوش می رسید : جردن ! فکرکنم که باید از کارت خداحافظی کنی.

صدای کشمکشی از پشت میکروفن به گوش می رسید که همه را به خنده وامی داشت ...

شروع بازی

بالاخره پیوز و بلاتریکس به طرف هم رفتند که دست بدهند. بلا پوزخندی زد و به پیوز گفت: می بینم کارو برای ما راحت کردید. این دروازه بانتون از دست تو فرار کرده؟

پیوز تنها چشم غره ای به او رفت...

بالاخره سرخگون و کوافل و از همه مهم تر گوی زرین رها شد. فلورنس با سرعت به طرف توپ رفت و قبل از ایگور کارکاروف توپ را گرفت و آن را با سرعت به طرف ریتا فرستاد اما قبل از این که ریتا کوافل را بگیرد بلاتریکس با یک ضربه آن را به مورگانا پاس داد. مورگانا در حالی که حرکت زیبایی انجام می داد کوافل را به راحتی وارد دروازه ی خالی کرد. پیوز فکر کرد اگر لورا بود حتما می توانست این ضربه ی آرام را بگیرد.

بعد از بیست دقیقه بالاخره کوافل به دست ریتا افتاد. او با سرعت سرسام آوری از کنار لرد ولدمورت گذشت. و کوافل را به پرفسور اسپراوت پاس داد. پرفسور ضربه ی محکمی به کوافل زد و کوافل از لای انگشتان گریندل والد گذشت!

_ گل! گل شد. حالا امتیاز ها 70-40 باز هم به نفع اسلیترین عوض شد.

بازی ادامه پیدا کرد. پیوز و دراکو دو جستجو گر با سرعت به هر طرف می رفتند. کوافل در دستان بلیز بود. او آن را محکم به طرف سیپتما پرتاب کرد. سیپتما موفق به گرفتن توپ نشد. ریتا و بلا هر دو به طرف توپ هجوم بردند. بلا زودتر رسید و کوافل را با محکمترین حالت ممکن به طرف دروازه پرتاب کرد. پیوز نمی خواست گل خوردنشان را ببیند برای همین رویش را برگرداند و ناگهان فریاد پر از شور و هیجان هافلی ها. پیوز با سرعت برگشت و وقتی دختری را در دروازه دید نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. ناگهان کوافل را در دستان لورا دید. لورا توانسته بود محکمترین ضربه را بگیرد. همه بچه های خوش حال بودند.

دقایقی بعد، بازی 180-40 به نفع اسلایترین بود و هرلحظه ممکن بود دراکو گوی زرین را ببیند. اما پیوز خوش شانس تر بود، چیزی در کنار جایگاه گزارشگر میدرخشید ...

پیوز با تمام سرعت به سمت جایگاه گزارشگر هدف گرفت و حرکت کرد، لحظاتی بعد دراکو با فاصله ای نه چندان زیاد به او پیوست و سعی کرد به او نزدیکتر شود ... هیاهوی تماشاگران بالا گرفت و صدای جردن پر از هیجان شد ، دست دو جستجوگر دراز شد و دستان پیوز به دور گوی زرین مشت شد !!! هافلپاف پیروز شده بود، نتیجه 190-180 شده بود ... در همین لحظه زاخاریاس به جای توپ محکم به سر ایگور کوبید.

صدای ناامید جردن بلند شد: اه! نه! با اینکه هافلپاف گوی زرین رو گرفته اما خانم هوچ پنالتی گرفت. اگر این گل بشه بازی مساوی میشه ...

پیوز با ناراحتی به کنار لورا رفت و گفت: امیدوارم وسط پنالتی دوباره در نری.

ایگور کوافل را گرفت و محکم پرتاب کرد. نفس ها در سینه حبس شده بود. و...
_گل نشد. اگه گل می شد قشنگ ترین چیزی بود که دیده بودم. لورا مدلی چنان خودش رو پرت کرد که یک لحظه از روی جارو پرت شد. عالی بود.

فریاد های خوشی هافل مثل همیشه بلند شد. آن ها برده بودند. پیوز با سرعت به طرف لورا رفت و با خجالت گفت: خوش حالم که این قدر دیر شده بود که تو رو عوض نکردم.معذرت می خوام ... !

لورا با خنده گفت: فکر می کردم که دست پاچلفتی ام.

ولی ناگهان لبخندش به بغض تبدیل شد. محکم پیوز را بغل کرد و با گریه گفت: متاسفم که اونقدر ظعیف بودم. منو ببخش و ازت هم ممنونم ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.