در گوشه ای از پاتیل درزدار، میزی با وسایل گوناگون تزئین شده است. در وسط میز وسیله ای قرار دارد که روی آن را پارچه ی سیاهی پوشانده است. ظرفی که چندین سکه درون آن نمایان است نیز در گوشه ای از میز جا خوش کرده است.
در اطراف آن چندین کارت قرار گرفته است و در نهایت شخصی دیده میشود، که روی صندلی نشسته و با انداختن شالی، چهره اش را از نظرها پنهان کرده است.
هر از گاهی سر شخص بالا می آمد و زیر زیرکی اطراف را می پایید اما دوباره سرجایش برمیگشت. بعد از مدتی به همین ترتیب گذشتن، بالاخره آن شخص خسته میشود و از جایش بر میخیزد و به سمت در کافه میرود.
خرمهره ها و النگوهای رنگارنگی درون هردو دستش خودنمایی میکند. نبود چین و چروک روی دستش نشان از پایین بودن سن او را میدهد. علاوه بر شال، سر او نیز با کلاه بارانی ای پنهان شده است. فقط تارهای موهای طلایی رنگ او که از آن بیرون زده است قابل مشاهده است.
بالاخره آن شخص به در میرسد و در نزدیکی آن می ایستد. ناگهان در باز میشود و مردی هراسان وارد میشود. لینی که با دیدن سر و وضع مرد، او را طعمه ی مناسبی میداند، دستش را از آستین بلند بارانی بیرون میاورد و سریعا دست مرد را میگیرد.
مرد با ترس نگاهی به او می اندازد و قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد، لینی میگوید: با من بیا، میخوام کمکت کنم.
این را میگوید و سعی میکند لنگان لنگان به سمت میز خودش برود. مرد چندین بار با تعجب پلک میزند، اما بعد با تردید و به آرامی دنبال او به راه می افتد. چند لحظه بعد، هردو رو به روی هم دور میز نشسته اند.
مرد با دیدن وسائل عجیب روی میز با نگرانی میگوید: فکر کنم اشتباه گرفتیـ...
- آقای مندس، من چیزای جالبی برای شما دارم که مطمئنا شنیدنش به شما کمک زیادی میکنه! به من میگن، پیشگوی مشکل گشا!
مرد که با شنیدن نام خودش شوکه شده بود، بر نگرانی اش افزوده میشود و فقط آب دهانش را قورت میدهد.
لینی دستش را دراز میکند و پارچه ی سیاه که وسیله ای را پوشانده است برمیدارد. حالا گوی بلورین درخشان نمایان میشود. مرد که با دیدن گوی و همچنین ظاهر لینی، کاملا به اطمینان رسیده است که او یک پیشگوست، نفس راحتی میکشد و میگوید:
- چی میخواین بهم بگین؟
لینی دستش را به حالت عجیبی دور گوی حرکت میدهد، آهسته چیزهایی را زمزمه میکند و بعد از گذشت چند دقیقه میگوید:
- یه چیز چرمی میبینم ... قهوه ای تیره هست ...
مرد سریع میگوید: کیف پولمه!
لینی آهسته سرش را بلند میکند، به او نگاهی میاندازد و دوباره ادامه میدهد: گوشه ی یه راه باریک افتاده ... به نظر ... به نظر ... آره درسته! توی یه جوی افتاده!
لبخندی بر لب مرد نقش میبندد و میگوید: درسته، ازم دزدیدنش! حالا این جوب کجاس؟
لینی زیر لب غرولندی میکند و مرد متوجه میشود که باید سکوت کند. سپس ادامه میدهد: حروف نارکیوس رو به وضوح میبینم.
مرد نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و میگوید: اونجا نزدیک خونه مه! وای ممنون.
صدای کشیده شدن صندلی به گوش میرسد، مرد چندین سکه را به زور با گشتن جیب هایش پیدا میکند، آن را درون کاسه می اندازد و از آنجا دور میشود.
لینی لبخند مرموزی میزند و میگوید: کارمو راحت کردی که پیشگویی بیشتری نخواستی!!
و با خوش حالی به گوی که تا به حال هیچ چیز را نتوانسته بود درون آن ببیند خیره میشود. مرد با عجله از پاتیل درزدار خارج میشود، از کنار دختری عبور میکند و با خوش حالی کمی جلوتر با صدای پقی ناپدید میشود.
دخترکه کسی جز لونا نبود، با خوش حالی وسیله ای که از پالتویش آویزان بود را به دهانش نزدیک میکند و میگوید: رفت لینی! حالا نوبت نفر بعدیه!
صدای لینی از درون وسیله به گوش میرسد که میگوید: حواست باشه لو نری! اگه ضایع کیف پولشونو ...
لونا با اطمینان میگوید: خیالت تخت، من کارمو خوب بلدم!
همان موقع تری با صدای پقی ظاهر میشود و میگوید: کیف پولو همونجایی که خواسته بودی گذاشتم.
لونا ابرویش را بالا می اندازد و میپرسد: چیزیو که از توش کش نرفتی؟
تری به چشم های لونا زل میزند و میگوید: ما با پیشگویی پول در میاریم! قصد ندارم چیزی از کیفشون بردارم.
و به این ترتیب هرسه با کمک هم کسب در آمد میکردند! نمیدانستند که تا کی بدون اینکه کسی بویی از کارشان ببرد، میتوانند به این روش ادامه دهند. ولی فعلا که ایده ی خوبی بود.