هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

با تشکر از تدریس پروفسور زنوفیلیوس لاوگود و شرکتِ دانش آموزان عزیز در این کلاس ، بعد از اتمام امتحانات ، تاپیک امتحانات با این کلاس ادغام میشود ! کلاس قفل شد !


پایان ترم هشتم هاگوارتز


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


امتحان پرواز و کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
اعلامیه ای در تابلوی اعلانات مبنی بر عضوگیری تیم جام جهانی نوجوانان کوییدیچ نصب شده است.

اما امتحان این تیم مانند دیگر امتحان ها نیست. بلکه باید با استفاده از هنرهای کوییدیچی(استفاده از هنرهای آموزش داده شده در طول ترم اجباری است ) از سه منطقه عبور کنند و کوافل و اسنیچ را با خود ببرند. این سه منطقه عبارتند از:

1- کنام اژدهای سرخ: اژدهایان سرخ هرچیز سرخی را برای خود میخواهند و اگر وسیله ی سرخی به دست دیگری باشد به او حمله کرده و سعی میکنند آن را پس بگیرند

2-جنگل درختان زرد: درختان زرد درختانی زنده هستند که هرچیز زرد رنگی را برای خود میخواهند و اگر وسیله ی زردی به دست دیگری باشد با شاخه های خود سعی میکنند او را در دام بیندازند. در این منطقه تمام جادوها بی اثر میشوند(ازجمله جادوی پرواز کوییدیچ) و تنها جادوهای حاصل از نیروی طبیعت عمل می کنند

3- جزیره دایناسورها: دایناسورها به شدت به گوشت انسان علاقه دارند و اگر انسانی جرأت کرده و وارد آنجا شود به شدت به او حمله میکنند

شما نیز یکی از کسانی هستید که حاضر شدید از این مراحل بگذرید. رولی جدی بنویسید که وارد این مراحل میشوید. (رول باید تکمیل شود. اگر موفق میشوید باید حتما عضوگیری و شادی شما نیز توصیف شود و اگر شکست میخورید باید نحوه بازگردانی به محل عضوگیری و ناراحتی خود را توصیف کنید)

* کلیه ی امتحانات تا 20 شهریور ماه ادامه خواهند داشت !
* دانش آموزان پاسخ ِ امتحانات را در همینجا ارسال کنند .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
راونکلاو
ترورس:28 امتیاز
خیلی جالب نبود. یکم سریع نوشته شده بود. بهتره بین دو تا زمان یه متنی رو قرار بدی که ظاهر رولت زیباتر باشه. ضمنا شبیه درسته نه شبیح. توجهت به آب جوش خوب بود اما بهتر بود ذکر میکردی نحوه فرو کردن چوب و پر رو توی آب جوش. ضمنا یادت رفته بود که گفتم کنترل ورد آسون نیست اما تو خیلی آسون کنترلش کردی(شاید استعداد ذاتی بوده

هافلپاف
هستیا جونز:25 امتیاز
قشنگ نبود. وقت کمی روش گذاشته بودی و خیلی هم راحت از نحوه کندن پر گذشته بودی. ضمنا فکر کنم واضح بود که گفتم باید چوبدستیتونو توی آب فرو کنید و بعدش دیگه نیازی به پر نیستش پس فکر کنم اون تکه آخر که گفتی دوباره برگشتن زمین اشتباه بود.

گلگومات:25 امتیاز
سریع نوشته شده بود و بیشتر شبیه به یک برگ از دفتر خاطرات بود.لحن پست هم عامیانه بود که معمولا توی رول های جدی اینطور نیست.

لودو بگمن:30 امتیاز
خوب بود!

گریفیندور
تایبریوس مک لاگن:30 امتیاز
عالی بود. خیلی خوشم اومد. نقصی نداشت رولت به جز اینکه یه نکته رو فراموش کردی و اونم اینکه قرار بود به عنوان دانش آموز به اونجا بری و ضمنا گفتم که اگه مشکلی برات پیش بیاد به سرعت محافظان نجاتتون میدن. اما به جز این مشکلی نداشت که به خاطر رول زیبات ازت امتیاز کم نکردم.

مجموع امتیازات:
راونکلاو:9
گریفیندور:10
هافلپاف:27
اسلیترین:0


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۱ ۱۹:۴۹:۴۷


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲:۰۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ساعت از 2 گذشته بود، همه دانش آموزان به خوابگاه رفته بودند و خوابیده بودند. از روی تختم بلند شدم و به آرامی جارو و شنل پروازم را از داخل چمدان برداشتم.
شنل را پوشیدم و چوبدستی را در جیب شنلم گذاشتم و سوار جاروی آذرخشم شدم. پنجره ی خوابگاه هافل طبق معمول باز بود و من از پنجره خارج شدم و یکراست به سمت جنگل پرواز کردم.
قلعه کم کم کوچک و کوچکتر میشد و درختان سر به فلک کشیده جنگل ممنوع بزرگتر.به بالای درختان رفتم و با سرعت زیاد برفراز آن ها پرواز کردم تا به وسط جنگل رسیدم. سر جارو را بالا گرفتم و همزمان عقب کشیدم و جارو با یک حرکت نرم سرعتش از 200 به 0 رسید و آرام بر بالی درختان معلق بود. با این که تمام لباسهای گرمم را پوشیده بودم در آن ارتفاء داشتم از سرما یخ میزدم.

پرنده را در همین قسمت جنگل میتوانستم پیدا کنم اما باید پایین تر میرفتم. چوبدستی را از جیب شنل بیرون کشیدم و با صدایی برزان گفتم: لوموس! چوبدستی روشن شد. درحالی که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم به آرامی به سمت پایین حرکت کردم و سعی کردم که جارویم به شاخه های درختان نخورد و آسیب نبیند. خیلی برایم عزیز بود و اصلا حاضر نبودم بلایی سرش بیاید حتی اگر میتوانستم بدون آن هم پرواز کنم...
ازلای درختان پایین رفتم تا به ارتفاعی که آکساندیو در آن پرواز میکند رسیدم و شروع به گشت زدن کردم، باید زود چند تا از آن ها را پیدا میکردم، در همین ساعات برای شکار پرواز میکردند.

از چند متر سمت راست خودم صدایی آمد. به سرعت چرخیدم و چوبدستی را در دستم فشردم. خودش بود! پرنده ای غول پیکر با پرهای سفید مایل به صورتی همانجا پرواز میکرد و با چشمان تیزبینش دنبال شکار میگشت. چند بار منقار بزرگش را که سر انسان به راحتی در آن جا میگرفت را باز و بسته کرد و سر و صدا ایجاد کرد. خوشبختانه هنوز من را ندیده بود. چوبدستی را به سوی او گرفتم و ورد را با صدای بلندی ادا کردم: آوادا کداورا!
پرنده با شنیدن صدا فورا به طرف من برگشت اما همین که چشمانش رو به روی چمان من قرار گرفت نور سبزی در آن ها درخشید و بدن بی جان پرنده مانند عروسک روی زمین افتاد.

به آرامی پایین رفتم و روی زمین کنار هیکل آن موجود زیبا اما خشن توقف کردم. از چوبدستی پیاده شدم و چند پر خوشرنگ پرنده را کندم. پر ها را در جیب ردایم گذاشتم و پیاده به سمت قلعه راه افتادم. لازم نبود تا رسیدن به نزدیکی قلعه از آن استفاده کنم.
در راه دستم را روی جیبم گرفته بودم که مبادا پر ها ناپدید شود یا بیفتد! همین که به حاشیه جنگل رسیدم سوار جارو شدم و به پنجره خوابگاه رسیدم و وارد شدم. به آرامی لباسم را عوض کردم و خوابیدم، خوشبختانه کسی متوجه نشده بود!

فردای آن روز

با عجله از تختم بلند شدم و لباس هایم را پوشیدم! 10 دقیقه از کلاس اول یعنی پرواز و کوییدیچ گذشته بود.
در کلاس هر کس کنار پاتیل کوچکی ایستاده بود و پر ها را می جوشاند.
- چه قدر دیر کردی! بدو پر هاتو بنداز توی پاتیل ته کلاس تا بجوشن ... خوب داشتم میگفتم، خوشبختانه همه تونستین پرها رو به دست بیارید و کسی نیازمند کمک نشد. حالا کم کم موقعشه، میام بالای پاتیلتون و کمکتون میکنم.
معلم به نوبت کنار پاتیل می آمد و دانش آموزان را به هوا می فرستاد.
من هم کنار کینگزلی ایستادم تا پر هایم بجوشد و نوبت من شود.

نوبت من که شد کینگزلی شروع به صحبت کرد: تو که نبودی زنوف می گفت یه نفر پرنده رو کشته و این کار غیر قانونیه!
صورتم عرق کرد اما به روی خودم نیاوردم.
- اما خیلی مهم نیست!
معلم کنارم ایستاد و طریقه استفاده از ورد را به من یاد داد.
چوبدستیم را درون پاتیل گرفتم و گفتم: چرا مهم نیست؟ جامتمتر
- چون معلم میگفت کسی که با پر پرتده مرده این کارو بکنه ظرف چند ثانیه حافظش به طور دائمی از دست میره!
فریاد زدم: نه! و سپس ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت و بعد... فکرم و ذهنم از تمام افار تخلیه شد... هیچ چیز را به یاد نداشتم و نمیدانستم آن جا چه میکنم، چشمانم را بستم و وقتی باز کردم خودم را در اتاقی کوچک و روی تخت سفیدی یافتم.
روی در اتاق نوشته شده بود: بخش بیماران با آسیب های دائمی!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
تکلیف : یک رول جدی بنویسید که در آن به یکی از دو جنگل بالا رفته و سعی در بدست آوردن پر آکساندیو فاریو میکنید.(موفق شدن یا نشدن با خودتون) توصیف اتفاقات و نحوه بدست آوردن مهمه.(30 امتیاز)


شب بود و سكوتي آرامش بخش بر آسمان حكم فرما بود، ولي صداي نفس هاي استلا كه همراه من بر جارو ي پرنده سوار بود و طره ي خوشبوي گيسويش صورتم را نوازش مي كرد، لاله ي گوشم را مي لرزاند. در راه بازگشت از فرانسه و به سوي انگلستان در حركت بوديم و چقدر دلم ميخواست اين پرواز به طول بينجامد؛ چقدر دلم ميخواست شب به صبح نرسد و همينطور در آغوشِ آسمان آرام گيريم.

استلا هر از گاهي برمي گست و با لبخندي قلبم را نشانه مي رفت و من فهميدم سوسوي آن ستاره در دور دست، قسمت كوچكي از درخشش چشمان سياه اوست. زير پايمان رودخانه اي كه در شب مانند ماري دراز و سياه در حركت بود، جريان داشت. كم كم به قسمتي رسيديم كه انبوه زيادي از درختان ديده مي شد؛ شايد يك جنگل!

چيزي شبيه ابري از دود، از زمين تا آسمان امتداد داشت؛ بيش تر شبيه يك گردباد بود. گردبادي كه به سرعت به ما نزديك مي شد؛ كاملا ترسيده بوديم. تصميم گرفتم جارو را به سمت ديگري هدايت كنم ولي نيرويي عجيب ما را به گردباد پيوند زده بود و هيچ كاري از دست ما ساخته نبود. استلا را محكم گرفتم، حجم زيادي از گردباد ما را سمت خود كشيد؛ مدتي چرخيديم؛ تام مدت استلا را گرفته بودم و سپس همه چيز دربرابرم تيره و تار شد...

***

با احساس حركت موجودي زنده بر روي صورتم از خواب پريدم؛ سوسك را با تكان دستم از صورتم راندم. سرم گيج ميرفت و تمام تنم درد مي كرد؛ چشم چرخاندم و استلا را ديدم كه هنوز آستين لباسش را به مشت گرفته بودم و بي هوش در كنارم افتاده بود.

به سرعت از جا بلند شدم، سرم از درد تير كشيد. استلا را به نام خواندم و با ترسي كه در تمام قلبم رخنه كرده بود تكانش دادم؛ ضربات آرامي بر صورتش نواختم، ولي بي فايده بود.

آب! اي كاش كمي آب اين جا بود؛ به ياد چوب دستي ام افتادم و دستم را در جيب ردايم فرو كرده و سعي كردم با جادو مقداري آب فراهم كنم، جامي ظاهر كردم و... آگوامنتي! با نوك انگشتانم چند قطره به صورت مهتابي رنگش پاشيدم؛ ولي حتي پلكهايش هم تكان نخورد. رعشه اي بي سابقه تمام تنم را فرا گرفته بود.

همانطور كه روي زانوانم نشسته بودم، دستم را زير سرش بردم و روي پاهايم گذاشتم. سرم را خم كردم و به صداي قلبش گوش دادم. تمام سلول هاي بدنم گوش شده بود؛ با پيچيدن صداي كم جان تپش هاي قلبش، گويي آرامشي بر تمام فضاي جانم نشست... ولي با اين حال صدمه ايي ديده بود كه براي نجاتش، كاري از دست من ساخته نبود؛ بايد هر چه سريع تر به انگلستان بر مي گشتيم و او را به سنت مانگو مي بردم.

اطرافمان را نگاه كردم تا بلكه جارو را ببينم و هر چه سريع تر حركت كنيم، فكر مي كردم گردباد با خودش به جاي ديگري برده باشد؛ ولي متاسفانه با كمي فاصله در كنار درختي افتاده بود و چند تكه شده بود... آه خداي من! براي ظهور بايد استلا را بلند مي كردم، ولي مي ترسيدم فشاري كه در ظهور بر ما وارد مي شد، آسيب بيش تري برساند. با نا اميدي به چشمان بسته و خوش حالت استلا نگاه كردم. ولي شايد... شايد راه حل ديگري هم بود؛ با اين فكر حس عجيبي زير پوستم دويد و نيرويي ضربان قلبم را بيش تر كرد... اينجا آلباني بود!

دقيق به خاطر نداشتم؛ شايد زماني كه در هاگوارتز تحصيل مي كردم سر كلاس پرواز، يا شايد در يك كتاب، چيزي راجع به آكسانديو فاريو در ذهنم مانده است. بايد هر طوري مي توانستم به دنبالش جستجو مي كردم.

با احتياط سرِ استلا را روي بقاياي پارهْ پوره ي كوله پشتي ام گذاشتم و بدون توجه به دردِ كوفتگي از جا برخاستم. يادم مانده كه بايد دنبال يك مرداب مي گشتم. جنگل تاريك بود و سوزِ سرما پوست را اذيت مي كرد. شاخه هاي بلند درختان جلوي ديد را مي گرفت؛ صداهاي ناگهاني و بلندي از دور به گوش مي رسيد. گاهي چند خفاش با جيغي از بالاي سرم مي گذشتند. نور كمي كه از چوب دستي ام بيرون مي زد، خيلي مؤثر نبود. هر چه جلوتر مي رفتم، بوي نا آشنايي به مشامم مي خورد. كم كم انبوه درختان كم مي شود و در محوطه ايي باز قرار مي گيرم كه در ميان آن مردابي وجود داشت و از درونش بخاراتي به هوا مي رفت. صداي جنگل ديگر به گوش نمي رسيد. همان طور كه چوب دستي ام را محكم در دست گرفته بودم، جلو رفتم و مشكوكانه به درخت كوچك و بدون برگ كنار مرداب نگاه كردم.

ناگهان صدايي بلندي مثل شكستن شيشه به گوش رسيد و پرنده ايي همرنگ شاخه هاي خاكستري درخت، از جايش برخاست و درحالي كه روي سطح مرداب نشسته بود، به سمت من آمد. بايد هر طوري بود يك پر از او را مي بردم، به خاطر استلا!..هيچ چاره ايي نداشتم؛ پرنده لحظه به لحظه بدنش را بيش تر پوش مي داد و بزرگتر مي شد. دندانهاي تيز درازي داشت. چوب دستي ام را بلند كردم تا ورد مرگ را به زبان بياورم؛ پرنده ناگهان جستي زد و من را به زمين انداخت و روي قفسه ي سينه ام نشست. به سرعت دست بردم و پري از بدنش جدا كردم؛ انگار آتش در چشمان بزرگ پرنده روشن شده بود. بال اش را بلند كرد و با حركتي چوب دستي ام را به كناري انداخت. به شدت ترسيده بودم و نمي توانستم حركت كنم. تمام مدت در فكر استلا بودم. پرنده ي وحشي منقارش را باز كرد و دندان تيزش را با تمام قدرت در سينه ام فرو كرد. ديگر تواني در من نمانده بود؛ رو پاهايش ايستاد، بالهايش را گشود و پرواز كرد. آخرين قدرتم را جمع كردم و درحالي كه پر را در مشت مي فشردم، نام استلا را به زبان راندم و در آغوش مرگ آرام گرفتم...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

سهراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۲۶ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۹
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
تکلیف : یک رول جدی بنویسید که در آن به یکی از دو جنگل بالا رفته و سعی در بدست آوردن پر آکساندیو فاریو میکنید.(موفق شدن یا نشدن با خودتون) توصیف اتفاقات و نحوه بدست آوردن مهمه.(30 امتیاز)

_________________________________________

شب بود در غارم دراز کشیده بودم و به ستارگان آسمان نگاه می کردم و به سفر فردا که قرار بود تنهایی به جنگل ممنوعه بروم فکر می کردم و این که باید دنبال پر آکساندیو بگردم.

فردا صبح

از خواب بیدار شدم تا برم برای تمام غول ها بگم که می خواهم چی کار کنم.بر روی سکو رفتم و با صدای بلند گفتم:

ای غول ها!گوش کنید!من می خواهم به جنگل ممنوعه برم تا پر آکساندیو پیدا کنم.در غیاب من گراوپ جانشین من می شه.

بعضی از غول ها که تازه از خواب بیدار شده بودند با سر حرف منو تایید کردند و بقیه ی غول ها که از قبل بیدار شده بودند با صدای بلند حرف من را تایید کردند و من به سمت جنگل ممنوعه راه افتادم

در جنگل

من جلوی جنگل ایستاده بودم.نفس عمیقی کشیدم و داخل جنگل رفتم.نور خورشید از لا به لای برگ درختان به شکل زیبایی می تابید.من چند لحظه به اطراف نگاه کردم.اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم.اینجا بسیار زیبا تر از چیزی بود که به زهنم می رسید.

راه افتادم و به جلو رفتم و به دنبال آکساندیو گشتم.نمی دانستم کجای جنگل بودم فقط به جلو می رفتم

نیم ساعت بعد

پاهایم از شدت راه رفتن درد می کرد و خیلی تشنه بودم.روی تنه ی درختی که روی زمین افتاده بود نشستم.یکهو چشمم به برکه ای افتاد.دستم را داخلش بردم.آبش سرد بود.وقتی خواستم از آن آب بخورم چشمم به جنازه ی حیوانات کنار برکه افتاد.

ترسیدم.نمی دونستم باید چی کار کنم.درون برکه را نگاه کردم.یه تیغ که شبیه تیغ های جوجه تیغی بود دیدم.به آن تیغ پری وصل بود.پر آکساندیو

پس فهمیدم که این جانور این طرفاست و تیغ ها ی سمی در پر هایش دارد.به اطراف نگاه کردم.نگاهم به یک حیوان که بدنش مثل آکساندیو بود.یعنی اون خودش بود.

بهش نزدیک شدم.تمام تیغ هایش را به طرفم پرت کرد ولی چون من یک غولم به بدنم اثر نکرد.گرفتمش و چهار پنج تا از پر هایش را کندم و گذاشتمش روی زمین.صدای دست زدن زنوفیلیوس از پشتم آمد.نگاهم را به زنو کردم.

گفت:افرین گلگو تو موفق شدی.تو نمره ی کاملو می گیری

30 مین بعد

وقتی به غارم برگشتم غول ها نگذاشتند من دوباره حاکم بشم و گراوپ را جانشینم کردند ولی برای من اصلا مهم نبود چون من توانسته بودم پر آکساندیو را پیدا کنم


تصویر کوچک شده



[spoiler=hufflepuff]we love hufflepuff [/spoiler]

رفیق بی کلک:مادر [img


جادوگران فقط یه


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
تکلیف : یک رول جدی بنویسید که در آن به یکی از دو جنگل بالا رفته و سعی در بدست آوردن پر آکساندیو فاریو میکنید.(موفق شدن یا نشدن با خودتون) توصیف اتفاقات و نحوه بدست آوردن مهمه.(30 امتیاز)

دو بچه جادوگر چوبدستی هایشان را روشن کرده بودند و به زحمت راهشان را از میان بوته ها و ریشه های کلفت و درهم پیچیده درختان جنگل باز می کردند . انبوه برگهای بالای سرشان جلوی نور خورشید را می گرفت ؛ تاریکی جنگل را اسرار آمیز تر کرده بود و ترس به دل نیمفا و هستیا که برای اولین بار به تنهایی به جنگل ممنوع می رفتند، می انداخت .

دورا ،که تغییر رنگ سریع موهایش نشان میداد حال خوبی ندارد ،زمزمه کرد:
-اصلا میدونی داریم کجا میریم؟!

هستیا برای صدمین بار نقشه را چرخاند و پاسخ داد :
-اگه از خط خرچنگ قورباغه هاگرید سر در بیارم میتونم بگم کجاییم . حیف که زیست شناسی مشنگی رو تا آخر نخوندم!

- هرهرهر! بامزه! عوض این کارا یه نگا به گوشه این کاغذ بنداز . از اون موقع تا حالا این علامت شمال رو ندیدی؟!

هستیا به قسمتی از نقشه که نیمفا اشاره می کرد یک نظر نگاه کرد و خط منحنی بسته ای مشابه ذوزنقه پیدا کرد که چند فلش در هم و برهم روی محیطش کشیده شده بود . اگر دامبلدور حاضر می شد ریش هایش را بزند هستیا میتوانست ادعا کند که آن شکل یک قطب نمای فرضی است .
- حالا چی این شبیه علامت شماله؟!

نیمفا ناخن انگشت اشاره اش را روی N کوچک X مانندی که بالای خط منحنی ( نمیتوانست خودش را راضی کند که آن شکل را دایره بنامد) خودنمایی می کرد گذاشت و توضیح داد:
-N به معنی NORTH یعنی شمال . یعنی بالاخره موفق شدی درست دستت بگیریش!

- خوب،حالا پیشاهنگ بزرگ! میتونی جامون رو روی نقشه پیدا کنی؟

نیمفا نقشه را گرفت و چوبدستی اش را به هستیا داد . با توجه به اینکه مدت زیادی راه رفته بودند پیدا کردن جایشان روی نقشه محال به نظر می رسید اما به لطف اندک نشانه های واضح موجود روی نقشه ، حدود منطقه دستش آمد .
-ببین هستی ، فک کنم منظورش از الکساندر فان همون آکساندیو فاریو باشه . اینجا که علامت زده تقریبا میشه....امم...همینجا که ما وایسادیم!

صدای تانکس در صدای غرش بلندی که همان لحظه در جنگل پیچید گم شد . موجود عجیبی به سمتشان یورتمه می آمد(!) و پیروزمندانه نعره می زد . جانور سر گورکن و بدن تسترال را داشت و پوستی چرمی مثل زره تمام بدنش را پوشانده بود . چشمهای زردش خیره به جلو نگاه می کردند و از دهانش خون می چکید ،انگار تازه موجود بدبخت دیگری را شکار کرده باشد . هستیا و نیمفا هر دو جیغ زدند و از سر راه جانور کنار پریدند . آکسان دوباره به عقب برگشت و حمله کرد . نیمفا جیغ کشید:
-این که پر نداره! ما چی رو باید بکنیم با خودمون بریم؟!

-باید داشته باشه! اگه نداشت که ما رو این همه راه نمی فرستادن! وقتی برگشت خوب بررسیش کن!

فاریو برای دومین بار به سمت آنها یورش برد و ناکام ماند . هستیا پیروزمندانه فریاد زد:
-دیدمش!دیدمش! یه پر دراز از پشتش آویزونه!

نیمفا که خودش را آماده جاخالی دادن می کرد در جواب با صدایی بلند تر از غرش های جانور عربده کشید:
- خودت برو بکنش! من حوصله مادام پامفری رو ندارم!

-چرا بریم جلو آخه بوقی؟! مثلا جادوگریم ها! قطعیوس!

با حرکت چوبدستی هستیا پر از بیخ کنده شد و به سمت آنها پرواز کرد . دورا آن را توی هوا گرفت و گفت:
-موافقی قبل از اینکه بفهمه و دنبالمو کنه فرار کنیم؟

-آره! اصلا بذار همین الان امتحانش کنیم . فلاسک آب جوش رو بده!

نیمفا فلاسک را از توی کوله اش درآورد و درش را باز کرد . هستیا بدون لحظه ای فکر کردن چوب و پر را توی آب فرو کرد و گفت:
-جامتمتر!

چند ثانیه بعد هر دو سر از آسمان هفتم درآوردند و چند لحظه بعد از آن ،پر که به صورت ناگهانی از دست هستی افتاده بود ، چرخ زنان پایین افتاد.


ویرایش شده توسط هستيا جونز در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱ ۱۲:۴۷:۱۳
ویرایش شده توسط هستيا جونز در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱ ۱۲:۵۰:۱۵

گل می کند شقایق، دانه ی اسفند می رسد


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
تکلیف : یک رول جدی بنویسید که در آن به یکی از دو جنگل بالا رفته و سعی در بدست آوردن پر آکساندیو فاریو میکنید.(موفق شدن یا نشدن با خودتون) توصیف اتفاقات و نحوه بدست آوردن مهمه.(30 امتیاز)

ترورس به حاشيه جنگل ممنوعه رسيد ؛ هوا هنوز روشن بود و اين ،اميد را در دلش تقويت مي كرد.

نفس عميقي كشيد و به داخل جنگل قدم گذاشت ؛ با هر قدمي كه بر ميداشت عرق بيشتري ميريخت و نفسهايش تند تر ميشد خودش هم نمي دانست اين ها از استرس است يا راه رفتن زياد .

همين طور كه به عماق جنگل ميرفت صداي حيوانات بيشتري به گوشش مي خورد و همزمان هوا هم رو به تاريكي مي گذاشت ؛ اين تاريكي تدريجي باعث شده بود هوا كمي خنك تر شود .

با اين كه هنوز هوا كاملا تاريك نشده بود ترورس چوبش را روشن كرده بود و محكم در دست ميفشرد.

از ميان دو درخت بزرگ گذشت و به كنار رود كثيفي رسيد ؛ در امتداد رود پيش مي رفت و سعي داشت از لا به لاي درختان اعماق جنگل را ببيند .

- كي هستي ؟!

با شنيدن صدا سريع قدمي به عقب ورداشت و به درون رود افتاد ؛ سانتور بالاي سرش رسيد و چشمان بزرگش او را زير نظر گرفت.

- تو مدرسه اي هستي ولي اينجا چي كار ميكني؟!
-دنبال پر اكسانديو فايرو هستم .
- اين موجودات در اعماق جنگل زندگي ميكنند و به شدت وحشي هستن.
- من هر جور شده بايد اين پر رو بدست بيارم.

سنتور كمي تكان خورد و به دوردست ها خيره شد و ناگهان گفت : ما سنتور ها اجازه نميديم كسي پشتمون بشينه ولي من ميخوام به تو كمك كنم كه به اين پر برسي!

ترورس با چشماني باز به سنتور خيره شد ، از خوشحالي مي خواست ستور را ببوسد ولي ادب چيز ديگري ميگفت ؛ سانتور نزديك او امد و ترورس بدون معطلي به پشت سانتور رفت ؛ خيلي نرم و راحت بود ، سانتور با سرعتي زياد مي تاخت.

دقايق زيادي بود كه سانتور بدون معطلي داشت چهار نعل مي تاخت؛ هوا كاملا تاريك بود و ترورس به اين فكر ميكرد كه خودش چگونه ميتوانست اين همه راه را بيايد و سالم بمان كه ناگهان سانتور به سختي زمين خورد و ترورس به شكل فجيهي به زمين افتاد.

ترورس برخواست و سانتور را ديد كه يك تير بزرگ در گردنش فرو رفته و تعدادي موجودي دوپا شبيح انسان دارند به سمت او مي ايند ؛ راه فراري نبود و تنها اميدش اين بود كه كسي او را نجات دهد ولي خبري از هيچ ناجي نشد ؛ موجودات با قيافه هاي عجيب به ترورس نزديك شدند و او را دوره كردند ، در ميانشان موجودي كه از همه زشت تر بود و خون از تمام درز هاي بدنش بيرون ميزد به سمت ترورس امد و با ضربه اي محكم اورا بي هوش كرد!

ترورس چشمانش را به ارامي باز كرد و از اين كه هنوز زنده بود تعجب مي كرد ؛ كتفش بشدت درد مي كرد و اين بدان معنا بود كه كتفش موقع افتادن از سانتور از جا در رفته.

-از من چي مي خواهيد ؟! كي هستين ؟!
-ما چيزي جز قدرت نمي خوايم پسر ! و اين كه ما يه زماني انسان بوديم مثل تو!
-من چجوري به شما قدرت بدم؟!
-ابله اينجا منطقه ماست و ما همرو در اين منطقه ميكشيم تا قدرت خودمون رو به اپبات برسونيم!

ترورس سعي كرد اپارت كند ولي نمي شد ؛ از اين تعجب كرده بود كه كسي به نجاتش نيامده .

يكي از مردان به فكر فرو رفته بود و به ترورس نگاه ميكرد!

- هي بچه ها ما چرا اينو راحت بكشيم بياييد قبلش يكم لذت ببريم!
- يعني چي كار كنيم ؟
- مسابقه بر سر جون ... ما اين بچه و يك اكسانديو فاير رو داخل همون قفس بزرگ مي اندازيم ... اگر تونست اين حيوان رو بكشه ما ميزاريم بره ولي اگه نتونست خب معلومه ميمره!

صداي قهقه مردان ترورس ترسانده بود.

ترورس در قفسي بسيار بزرگ ايستاده بو و در مقابل او موجودي دو سر با هيكلي سه برابر او ايستاده بود و از سوراخ هاي دماغش بخار بلند ميشد ؛ سرو صدا و همهمه نمي گذاشت تمركز كافي را داشته باشد ولي چوبش را محكم در دست مي فشرد.

- شروع كنيد .

حيوان از بند ازاد شد و يك راست به سمت او پريد ، ترورس جا خالي داد ولي پايش گير كرد و زمين خورد ، حيوان بالاي سرش ايستاده بود و ميخواست اولين و اخرين ضربه را بزند كه مردي گفت : تمامه اين پسر باخت دو ساعت بعد به فجيح ترين شكل ممكن خواهد مرد!

ترورس از فرصت استفاده كرد و يك پر از اكسانديو كند .

ترورس را به درون ديگه انداختند كه درون ان اب جوش بود ولي كشنده نبود.

يك ساعت بعد

مردان همه روي زمين نشسته بودن و به ترورس نگاه ميكردند.

-داري مي ميري ، چه حسي داره؟!
- من نمي ميرم!!!
-ها ها ها ها ... داري جك ميگي ؟! هيچ راه فراري نيست پسر سعي نكن شجاع بازي درياري.
-شما ها يك مشت لجنيد كه لايق ترحم هم نيستيد!

ترورس اين را گفت و فرياد زد جامتمتر و با سرعتي شگفت انگيز به هوا پرتاب شد ؛ ترورس تمام درد هايش را فراموش كرده بود و از خوشحالي فرياد ميزد و ديوانه وار ميخنديد ؛ قلعه روبه رويش بود تا دقايقي ديگر پيروز به خانه باز ميگشت.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
جلسه پنجم پرواز و کوییدیچ

دفتر توجیهات عالیه

- ایــــــــــــــــش، زمانم برگشت از بس از این دستگاه اشغال استفاده کردم....

- کـــوفت و ایش. مگه تو زنی؟ خب بوقی میخواستی یادت نره. حالا باید استفاده کنی تا آبروی منم نره. زود باش

- باشه بابا باشه

شنبه کلاس پرواز و کوییدیچ

- اه این چرا نیومد؟ همیشه دیر میکنه

- آره خداییش. نشده یه بار دیر نکنه. اه!

- لـــونا؟ تو خوبی؟منظورمون پدرته ها؟

- آره خب مگه چیه؟!

لینی دهانش را به گوش دیگر دختران راونکلاوی نزدیک کرد: فکر کنم از بس باهاش زندگی کرده قاطی کرده!

- اوه..

تـــــق!

زنوفیلیوس جلوی در ایستاده بود و به آرامی به دانش آموزان نگاه میکرد.

شتـــرق!

- سلام بچز! خوبید خوشید؟ واو از این بالا چه کیفی داره ها. فک کنم یه متر بیشتر رفتم بالا.

زنوفیلیوس از ارتفاع سه متری به آرامی به سمت پایین فرود اومد طوری که انگار جارو زیرشه اما درست نزدیکی زمین توقف کرد.

دانش آموزان :

- خب اینجا کلاس پرواز و کوییدیچه و من میخوام بهتون بگم که پرواز فقط با جارو نیست. بلکه با یه چیز دیگه هم هست و اونم ورده. هرچند ورد سختیه اما پر کاربرده. اما برای استفاده از اون باید یه پر از موجودی به نام آکساندیو فاریو رو که فقط توی جنگل های آلبانی و همینطور توی همین جنگل ممنوعه زندگی میکنه و از حیوانات خطرناک هم هست داشته باشید. من این ورد رو بهتون یاد میدم اما نمیتونم پرشو بهتون بدم. بهتره خودتون گیرش بیارید. من از پروفسور اجازه گرفتم شما رو به سفری توی یکی از این دو جنگل بفرستم. البته نگران نباشید اگر حمله ای به شما بشه به سرعت توسط محافظان نجات داده میشید اما از بدست آوردن پر محروم خواهید شد!

دانش آموزان:


- خب یه چند تا چیز هم باید اضافه کنم. بعد از داشتن پر باید اونو توی آب جوش انداخته و چوبدستیتونو توی اون آب فرو کنید بعد از ورد جامتمتر استفاده کنید.البته ترجیحا قبل از استفاده بیاید پیش خودم چون ممکنه یهویی از وسط ابرا سر دربیارید. کنترل این ورد خیلیم آسون نیست. خب حالا شروع کنید
------------------------------------------
تکلیف : یک رول جدی بنویسید که در آن به یکی از دو جنگل بالا رفته و سعی در بدست آوردن پر آکساندیو فاریو میکنید.(موفق شدن یا نشدن با خودتون) توصیف اتفاقات و نحوه بدست آوردن مهمه.(30 امتیاز)



Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
امتیازات جلسه چهارم پرواز و کوییدیچ

هافلپاف
هستیا جونز: 30
پروفسور پومانا اسپروات:20
رولت جالب نبود. یه نکته دیگه هم داشت و اونم اینکه رولت از زبان nم شخص بود یه جا به جای من نوشته بودی پومانا گفت، یه جا نوشتی من:!
بیشتر سعی کن



مجموع امتیازات


هافلپاف:17
اسلیترین:0
گریفیندور:0
راونکلاو:0








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.