هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#36

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
[spoiler=خلاصه کوتاه سوژه]هرمیون به دلیل ماگل زادگی قراره تبعید بشه و رون ولش کرده، اما به سمت ویکتور که رئیس سازمان کنترل اصلاح نژادیه میاد و ازش میخواد کمکش کنه. ویکتور میگه در صورتی کمکت میکنم که راه کشتن خون آشامارو یادم بدی. هرمیون قبول میکنه و ویکتور اونو پیش تنها خون آشامی که داره میبره. هرمیون میگه راهش اینه که اونا رو با عشق و محبت لبریز کنن و درنتیجه اونارو رام کنن تا بتونن نابودش کنن.

همون موقع لرد خون آشام بیهوشو واسه خودش میبره و به شفادهنده ای میگه چطور میتونم اونو نجات بدم. شفادهنده که یک اصیل زاده س میگه با یک شیشه خون اصیل زاده میتونین اونو زنده کنین. لرد از خون خود شفادهنده استفاده میکنه اما خون آشام به جای زنده شدن میمیره! رز میخواد خون آشامو که انگار مرده واسه تفریح آوادا کنه که لرد جلوشو میگیره. طلسم آواداکداورای رز توسط هلی که لرد بهش میده به صورت آواداکداویییر از چوبدستیش خارج میشه. این طلسم باعث میشه خون آشام شروع به تکون خوردن کنه.

ترجیحا پست آخرو بخونین![/spoiler]


[spoiler=خلاصه کامل سوژه با تمام نکات]سوژه با خوابی که ویکتور کرام، رئیس سازمان کنترل اصلاح نژادی میبینه شروع میشه. اون تو خوابش خون آشامارو میبینه که میخوان بخورنش و اینا. صبح روز بعد هرمیون که از خونه ش زده بیرون، میاد پیش ویکتور و ازش میخواد که به افرادش توی سازمان کنترل اصلاح نژادی بخواد که اونو تبعید نکنن. اون میگه رون به دلیل اینکه من ماگل زاده ام و به اصیل زاده ها تسهیلات ویژه میدن نمیخواد دیگه با من زندگی کنه و منو طلاق داد. پس کمکم کن و اینا.

ویکتور که یاد خوابش میفته و از طرفی میدونه هرمیون ساحره ی باهوشی هست، بهش میگه در صورتی نجاتت میدم که بگی محل قبیله های خون آشاما کجاس و اینکه چطور میتونم نابودشون کنم. هرمیون قبول میکنه و میگه یک خون آشامو بیار تا بهت یاد بدم. ویکتور تنها خون آشامی که زندانی کرده رو میاره و هرمیون بهش میگه اگه مثل گرگ و میش خون آشامارو لبریز از عشق و محبت کنی رام میشن و اونوقت میتونی از بینشون ببری.

ویکتور از هرمیون میخواد این ابراز عشق رو روی بقیه ی خون آشاما هم انجام بده و هرمیون کلی زار میزنه و اینا. لرد همون خون آشامی که ویکتور داره رو به دست خودش میگیره و به همه میگه تمام خون آشامای دیگه منقرض شدن و این تنها خون آشام باقی مونده س و میخواد بوسیله ی اون یه لشگر خون آشام بسازه تا با محفل مقابله کنه. اما حال این خون آشام هم چندان خوب نیس پس یه شفادهنده رو احضار میکنه.

شفا دهنده هه میگه در صورتی میتونی اونو نجات بدی که یک شیشه خون آدم اصیل زاده رو بهش بدی. لرد بعد از اینکه متوجه میشه شفادهنده هه خودش اصیل زاده س خونشو میگیره و یکراست میکنه تو حلق خون آشام. اما خون آشام میمیره! رز میگه واسه تفریح بذارین یه آوادا بزنم.

اما وقتی داره طلسم آواداکداورارو اجرا میکنه لرد به سمتش هجوم میاره و طلسم آواداکداویییر از چوبدستیش خارج میشه. این طلسم به ظاهر اثری روی خون آشام نمیذاره پس خیال همه راحت میشه.

لرد میگه سه ساعت وقت دارین اون خون آشامو زنده کنین که همون موقع متوجه میشن خون آشام داره تکون میخوره. این طوری میفهمن که طلسمی که رز اشتباها بیان کرده بود به یه دردی خورده.
ترجیحا پست آخرو بخونین![/spoiler]


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۳:۰۶:۰۳



Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#35

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
از این به بعد مسئولیت این تاپیک با لینی وارنر می باشد!

سوژه از پست قبلی ادامه پیدا خواهد کرد!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ یکشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۰
#34

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- آواداکداویییر ...

نور لجنی رنگی از نوک چوبدستی رز خارج شد و یکراست درون شکم خون آشام فرو رفت و بعد از تکان کوچکی از جانب خون آشام، ساکت و بی حرکت ماند.

رز که پخش زمین شده بود و تمامی مرگخواران، با قیافه هایی متعجب و حیرت زده به لرد خیره شده بودند. لرد طی حرکتی آکروباتیک، از جایش بلند شده بود و بعد از رسیدن به رز، او را به سمتی پرتاب کرده بود تا پرتوی آواداکداورا، تنها خون آشام باقی مانده را نکشد.

لرد که در اثر پرتاب رز، خم شده بود، گلویش را صاف کرد و مستقیم ایستاد. دستی به ردایش کشید و بعد از مرتب کردن آن، برگشت و سرجایش نشست.

مرگخواران:

رز:

لرد کاملا عادی و جدی گفت: چتون شده شماها؟ اون تنها خون آشامه، نباید بمیره. رز شانس آوردی ارباب سریع دست به کار شد، وگرنه کارت تموم بود.

- درسته ارباب

لرد دقایقی را به مرگخواران فرصت داد تا واقعه ی حیرت انگیزی که دیده بودند را به دست فراموشی بسپرند و بعد از اطمینان از پاک شدن این خاطره از ذهن آن ها، با خشم گفت:

- سه ساعت بهتون وقت میدم این خون آشام لعنتی رو مداوا کنیـ...

لرد با یادآوری وردی که رز به سمت خون آشام فرستاده بود، پرسید: رز، ارباب میخواد بدونه میدونی اون طلسمی که فرستادی چی بود؟

رز دستش را لا به لای موهایش برد و پس از کمی خاراندن سرش پاسخ داد:

- اممم ... چیزه. همون آوادا بود ولی شما که هلم دادین دهنم لغزید و ... نفهمیدم چی شد.

اسکورپیوس با هیجان گفت: ارباب شاید بتونیم از طلسم رز واسه ترسوندن دشمنامون استفاده کنیم. طلسمی که هیچ تاثیری نداره، اما آوادا گونه هستش.

رز با هیجان گفت: اسمشم میذاریم رزیوس!

بلا با عصبانیت گفت: چی دارین میگین؟ طلسم بی اثر استفاده کنیم؟ حسش به همون اثر طلسمه! در ضمن تو که یادت نمیاد چی گفتی!

- میشه آخرین طلسمی که از چوبدستی بیرون اومده رو کشف کرد.

لرد فریاد زد: ساکت شین!

مرگخواران با دیدن چشمان لرد که به جایی خیره شده بود، رد نگاه اربابشان را گرفتند و در نهایت به خون آشام رسیدند. خون آشام در حال تکان خوردن بود!

برق و لبخندی شیطانی در چشمان و صورت لرد نمایان شد و گفت: ولی گویا این طلسم، بی اثرم نبوده.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۲ ۱۲:۱۷:۴۷



سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
#33

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
ویکتور در حالی که دستش به شدت می لرزید چوبدستی اش را دایره وار تکان داد. جرقه ای سرخ بیرون جهید و به اتاق شیشه ای اصابت کرد که موجب ناپدید شدن اتاقک شیشه ای شد و چهره ی خون آشام کاملا در برابر اندک نور چوبدستی ویکتور نمایان شد. مرد بلند قامتی بود که موهای بلند و سیاهش روی صورتش پخش شده بودند و میان موهایش کفتری آشیانه زده بود. از سوراخ دماغ برجسته اش نیز تعدادی مگس بیرون می آمدند. دور لبش هم لکه ی خون خشکی به چشم می آمد...

هرماینی و خون آشام: «:bigkiss:»

ویکتور: «داری چیکار میکنی هرمی ؟! »

هرمی در حالیکه کل لبش را درون دهن خون آشام فرو می کرد با صدایی گرفته و مبهم گفت:

«خفه شو ویکتور ! مگه بلا و ادوارد رو ندیدی توی گرگ و میش؟ مردان خون آشام اینطوری رام میشن ! »

مرد خون آشام: «آره آره ! اوومممم ! ما مردا تا این حد بدبختیم کلا ! »

پس از چند ثانیه راز و نیاز مشترک میان هرماینی و خون آشام، خون آشام با چهره ای شاداب و آرام دست در دست ویکتور گذاشت و با چهره ای معصومانه و تشنه ی محبت به ویکتور خیره ماند.

هرماینی: «دیدی ؟ به همین سادگی ! بوسه عمیق تا یک ساعت قشنگ رام میکنه ! »

ویکتور: «چطور تونستی هرمی ؟ چطور تونستی به من و رون خیانت کنی؟ چطور تنتو فروختی ؟! »

هرماینی: «چی میگی ویکی ! من لبمو فرو کردم توی حلقش. از شانس من حلقش کوتاه بود، لبم رسید به قلب بد مزه اش ! از اون ورم توی معده اش در اومد ! »

ویکتور اندکی در فکر فرو رفت. در حین فکر با افسون سنگینی خون آشام معصوم و رام شده را به سمت دیوار اتاق تاریک پرت کرد و با جرقه های رنگارنگی دوباره اتاقک شیشه ای پیرامون خون آشام ظاهر شد. به یاد آورد که در سازمان اصلاح نژاد جادویی خودش هیچ زنی کار نمی کند و تمام افرادش مرد هستند...

ویکتور: «هرمی ! اگه میخوای دستگیر و تبعیدت نکنم، باید تمام خون آشام های مرد رو ببوسی تا من و افرادم تبعیدشون کنیم ! »
هرماینی: « »

پیش از آنکه ویکتور مجبور شود تا جلو گریه ی هرماینی را بگیرد، چشمش به مرد خون آشام داخل اتاق شیشه ای افتاد که در اثر فقدان محبت با همان چهره ی معصومش از هوش رفت ... !


بیمارستان سنت مانگو – بخش موجودات جادویی خوفناک !

راهروی بخش موجودات جادویی خطرناک با حضور افراد سازمان اصلاح نژاد جادویی، مرگخواران و عده ی دیگری شلوغ شده بود. همه پشت درب آهنی یکی از اتاق ها حلقه زده بودند و منتظر خروج کسی از اتاق بودند...

------------

در داخل اتاق رنگارنگ با کاغذ دیواری های گلی گلی مرد خون آشام روی تختی دراز کشیده بود و کنارش روی صندلی لرد ولدمورت با پالتویی قهوه ای رنگ، عینکی دودی و کلا قیافه ای مبدل نشسته بود و مقابل صورتش یک نسخه از پیام امروز را گرفته بود و پچ پچ کنان می خواند و هی ناسزا می گفت. اطراف تخت نیز تعدادی مرگخوار و ویکتور مشاهده می شد !

ویکتور: «سرورم ! من وظیفه دارم نژاد جامعه جادوگری رو اصلاح کنم ! این دورگه های کثیف شامل علف های هرز میشوند. من باید... »

لرد با عصبانیت روزنامه را لوله کرد و در سر ویکتور کوبید و گفت:
«ساکت شو پسر ! من به تو میگم چیکار کنی ! من به خون آشام ها نیاز دارم برای ارتشم ! فردا روزی اون ریشو لشگر بکشه، تو میخوای سوار مرغ های حیاط مون بشی، بری جلوش شمشیر بزنی ؟! »

ویکتور: «این همه خون آشام ریخته ارباب ! شما زرتی تا شنیدین خون آشام شخصی من مریضه، اومدین سراغش ! »

لرد: «مگه روزنامه رو نمیخونی؟ مگه تو رئیس سازمان اصلاح نژاد نیستی؟ همه خون آشام ها دیروز منقرض شدن ! این آخرین شونه ! دارم روش سرمایه گذاری میکنم برای تولید انبوه خون آشام ها ! جفتش رو هم انتخاب کردم ! »

و با اشاره انگشتش به مرگخوار خردسال، رز ویزلی اشاره کرد که در سوی دیگر تخت به خون آشام بی هوش زل زده بود. لینی وارد اتاق شد و کمپوت هایی را که برای خون آشام خریده بود روی میز کنار تخت گذاشت و به مرگخواران آن سوی تخت ملحق شد.

لرد: «لینی ؟! تو که میدونی من کمپوت دوست ندارم ! آبمیوه دوست دارم ! حالا اصرار میکنی میخورم ! »

و چوبدستی اش در این حین به نی شفافی تبدیل شد و آنرا درون قوطی کمپوت فرو کرد و هرت هرت کشان آب قوطی را بالا کشید. افکار و اهداف لرد سیاه کاملا ضد اهداف و افکار ویکتور بود و این چیزی بود که ویکتور را از درون آزار میداد و باعث شد تا با عصبانیت اتاق را ترک کند. پشت سر او، زن جوان شفا دهنده با روپوش سفید و درازش که فرقی با لباس عروسی نمیکرد داخل اتاق شد و به کنار تخت آمد.

لرد: «لباس شفا دهنده گی برازنده ایست خانم ! شبیه لباس عروسیه ! »

زن شفا دهنده: «خواهش میکنم ! قابل نداره آقا ! دیگه سال جهاد اقتصادیه. گفتم استفاده بهینه کنم از همه لباس های سفید رنگم واسه کارم ! »

کاغذی را باز کرد و ادامه داد:
«خب طبق نتایج آزمایش ، این خون آشام خوش سلیقه بودن و همواره در طول عمر گهربار خودشون خون های اصیلی رو مکیدن ! بنابراین جهت بهبود ایشون هم اکنون نیازمند یک شیشه خون اصیل یک جادوگر اصیل هستیم ! »

لرد: «خب ! ئم ، خانوم شما خودتون اصیل زاده هستین دیگه ؟! »

شفا دهنده: «صد البته ! خونم رو می فروشم ! میخواین؟ »

لرد: «ما مجانی ور میداریم ! »

و در حرکتی آنتاحاریک با اشاره انگشت لرد، زن شفا دهنده ی روی تخت ، کنار خون آشام افتاد. لرد عینک دودی و پالتوی مبدلش را کنار انداخت. چوبدستی اش را که به یک نی شفاف تبدیل شده بود از قوطی کمپوت بیرون کشید و محکم یک سر آنرا وسط پیشانی زن شفا دهنده فرو کرد و سر دیگرش را درون دهان نیمه باز خون آشام بیهوش فرو نمود !

جریان خون از درون نی عبور می کرد و به سمت دهان خون آشام می رفت. اما لرد سیاه و مرگخواران حاضر در اتاق از تکه های زرد رنگ و گردو مانند (مغز) غافل بودند که از طریق نی به سمت دهان خون آشام می رفت...

بیییییییییییییییییییییییب !

ضربان قلب خون آشام ایستاد. لرد با دستپاچگی به زن شفا دهنده نگاه کرد که غرق در خون افتاده بود و انگار سالها بود که از دنیا رفته است. رو به بلاتریکس کرد و گفت:

«بلا ! بلا ! زودباش بهش شوک بده ! نباید آخرین خون آشام جهان رو از دست بدیم ! زود باش ! »

بلاتریکس: «کروشیو... کروشیو....کروششششششیو ! چه حالی میده ! کروشیو ! »

خون آشام در اثر رگبار کروشیوهای بلاتریکس دائما بلند می شد و صورت لرد را می بوسید و دوباره به دیار باقی می رفت و به تناوب بر می گشت و این حالت را تکرار می نمود...

رز: «ارباب ! ارباب ! امیدی نیست ! بذارین واسه تفریح یه آوادا منم روش امتحان کنم ! حال میده ! »

رز جلوی تخت آمد و چوبدستی اش را به سمت خون آشام گرفت...


ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۱ ۱۹:۵۴:۴۳
ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۱ ۱۹:۵۹:۲۶


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
#32

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
در اتاق را باز کرد و به سمت در خروجی که 1 کیلو متر آن طرف تر بود حرکت کرد و پدر و مادرش را هم که با چماق روبه رویش ایستاده بودند را کنار زد و به راهش ادامه داد اما در نصف راه یادش آمد که کلید دست پدرش است و باید از او کلید ها را بگیرد. ایستاد و رو به هرمیون گفت: « تو همینجا بمون تا من بیام »


ویکتور برگشت و به پدرش رسید و گفت: « پدر کلید اتاق خون آشام ها رو بده کارش دارم. »


پدرش در حالی که چماق را در دستش بالا پایین می برد گفت: « برای چی؟ »


قبل از اینکه ویکتور جواب پدرش را بدهد ، مادرش گفت: « شوهر عزیزم حتما می خواد همراه با او دختره کار های بدی بکنه () ... کلید رو بهش ندی ها ... »

پدر ویکتور: « آره؟ ... مادرت راس میگه؟ »

ویکتور: « نه پدر جان ... من می خوام اون دختر رو ببرم اونجا تا خون آشام ها بخورنش و از دستش راحت بشم! »

پدر ویکتور کمی فکر کرد و در آخر کلید را از جیبش بیرون آورد و به ویکتور داد.

ویکتور به سرعت به طرف در حیاط حرکت کرد و در راه دست هرمیون رو هم گرفت و هرمیون به صورت پرواز کنان دنبال ویکتور پرواز کرد.

دم در اتاق مخصوص محافظت از خون آشام ها


ویکتور در را باز کرد و وارد اتاق تاریک خون آشام ها شد. چوب دستیش را بیرون آورد و کلمه ی « لوموس » رو زمزمه کرد. نوری از چوب ویکتور در اتاق پخش شد و آن را روشن کرد.

چهره ی خون آشام ها که در اتاقی شیشه اش نگهداری شده بودند ، نمایان شد.

ویکتور : « آماده ای؟ »

هرمیون: « آره ... »

خوب بود.
8 امتیاز محاسبه شد!


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۱ ۱۷:۳۹:۴۹
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۱ ۱۸:۱۸:۲۴

تصویر کوچک شده


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
#31

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
هرمیون:

ویکتور به چشم های هرمیون خیره شد و پرسید: چیه؟ نکنه نمیتونی؟

هرمیون با دستپاچگی پاسخ داد: نه، چیزه.

ویکتور با انگشت اشاره اش در را نشان داد و گفت: میذارم بری بیرون و فرصت فرار کردن از مامورارو داشته باشی. اما زیاد نمیتونی دور بشی ...

ویکتور بشکنی زد و تکمیل کرد: در نهایت میگیرنت و تبعید در انتظارته.

هرمیون با شنیدن این حرف به سرعت از جا برخاست و با حالت التماس آمیزی گفت: نه من راه مقابله با اونارو بلدم، فقط ...

نگاهی به چهره ی ویکتور انداخت. او به شدت مشتاق بود که هرمیون راهی برای مقابله با آن ها بلد باشد. اما با بر زبان آوردن آخرین کلمه اش، حالت ویکتور تغییر کرده بود.

بنابراین سرش را پایین انداخت و گفت: فقط ممکنه جاهایی که من میشناسم تا الان خالی از هر خون آشامی شده باشه، شاید رفته باشن.

ویکتور که انگار دنیا را به او هدیه داده بودند، با هیجان هرمیون را بغل کرد و گفت: واااااااای تو محشری!

اما بلافاصله او را رها کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت: اول بهم ثابت میکنی که راه مقابله رو بلدی. اگه حرفت حقیقت داشته باشه، میتونم بهت یه هفته فرصت بدم تا دوباره مکانای اونارو واسم پیدا کنی.

اینبار هرمیون، در حالی که اشک ذوق در چشمانش جمع شده بود در آغوش ویکتور پرید و تا میتوانست او را فشرد!

- ول کن ... عهه ... برو اونور ...

بالاخره بعد از تلاش های فراوان ویکتور توانست هرمیون را از خود جدا کند و با حالتی جدی گفت: بهم ثابت کن.

هرمیون یک قدم از ویکتور فاصله گرفت و گفت: خون آشام. بدون یه دونه از اونا که نمیتونم بهت یاد بدم.

ویکتور در حالیکه زیرچشمی هرمیون را مینگریست، دستی به چانه اش کشید و گفت: چهار پنج تا خون آشام برای انجام آزمایشات روشون داریم، فکر کنم بتونم یکیشونو یه مدتی قرض بگیرم.

- مطمئنی بلدی؟

- آره!

- اگه در برن بدبخت میشما؟ اونوقت تورم بدبخت میکنم.

هرمیون با تردید پاسخ داد: نه ... بلدم.

ویکتور به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز برای رفتن به محل نگهداری خون آشام ها وقت داشت، پس بازوی هرمیون را گرفت و کشان کشان او را همراه خود برد.


خیلی قشنگ بود!
10 امتیاز محاسبه شد!!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۱۴:۱۱:۴۷



سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
#30

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
خروووومممم.فیشششششششششششش ! (صدای سیفون توالت)

جریان شدید آب جاری شد و ویکتور کرام را که در مرلینگاه خر و پف می کرد از خواب پراند. ویکی چشمانش را گشود و به پیکر مادر توپولوف خویش خیره شد که در مقابلش، درست میان چارچوب درب مرلینگاه ایستاده و کف گیر بدست و با خشانتی خالص به او می نگرد. ویکتور پس از کلی تجزیه و تحلیل و به کارگیری همه مغزش فهمید که مادرش به چه می نگرد و سریعا با صورتی سرخ شده شلوار سوراخ سوراخش را بالا کشید و از روی مرلینگاه بلند شد.

ننه کرام: «ویکی ؟ باز توی مرلینگاه خوابت برد ؟ پسر مگه تو اتاق نداری ؟ مگه من و پدرم برات اسباب آسایش و راحتی فراهم نکردیم؟ چرا میخوای هی رو به دوربین با این کارات بگی که فقیری و ما بهت ظلم کردیم؟ چرا آخه ؟ هان؟ »

ویکتور که هنوز به فکر آن خواب وحشتناکش در لندن و جنگل فکر میکرد، عرق روی پیشانی اش را با زبان درازش، همچون قورباغه ای لیسید و گفت:

«گیر نده مامان ! خواب بد دیدم ! حوصله ی جر و بحث ندارم ! »

ننه: «آره دیگه ! خب آدم وقتی میره دختر میاره توی خونه بدون اجازه ما، خلق و خو هم تغییر پیدا میکنه با ننه باباش ! »

ویکتور: «چی میگی مامان ؟ دختر کدومه ! باز شروع کردی بحث های الکی رو ! »

ننه: «همونی که توی اتاقت قایم شده ! »


در اتاق ویکتور

در اتاق دویست متری ویکتور کرام که به هر نقطه اش یک مدال و جام کوییدیچ آویزان بود و در و دیوارش با پوستر های شش در چهار خود صورت کرام تزیین گشته بود، یک عدد ساحره صورتی پوش رو به پنجره و پشت به کرام نشسته بود و هق هق گریه می کرد. ویکتور هی سعی میکرد در را با لگد ببندد اما مادرش بود که هی آنرا باز می کرد و داخل می شد و ویکتور هی می بست و مادرش را بیرون می کرد. بلاخره به سمت ساحره در انتهای اتاقش گام برداشت.

«اهم ! خانم؟ خانم؟ میشه روتون رو به من کنید ؟ اینجا چیکار می کنید؟ شما ؟ A.S.L میدی؟ »

ساحره برگشت. چهره ی اشک آلود هرماینی گرنجر با چروک هایی از جنس مک گونگالی در مقابل کرام نمایان شد...

در این حین از لونه ی موش کنار اتاق کله ی بزرگ مامان ویکتور بیرون زد که فریاد می کشید:

«های دختر ! از پسر من دور شو ! »

اخگری از چوبدستی ویکتور بیرون پرید و کله ی مادرش را درون لوله ی موش فرو برد و ناپدید کرد. سپس با تعجب به هرماینی نزدیک شد:
«اینجا چیکار میکنی دختره ی خائن ؟! »

هرماینی: «رون به خاطر تسهیلاتی که به خانواده های اصیل میدن بهم گفت خون لجنی و منو ترک کرد. من موندم و دو تا بچه شیرخواره ! دستم به دامنت ! البته دامن نداری ! دستم به شلوارکت ! نذار افرادت در سازمان اصلاح نژاد منو تبعید کنن. به من کمک کن ! من ماگل زاده ام ! »

ویکتور: «همین الان جغد میفرستم که بیان تبعیدت کنن به جزایر بالاک ! تو خون لجنی هستی. خون نداری. لجن داری توی خونت هرماینی خانوم ! میگی نه ؟ پس تماشا کن ! »

ویکتور چوبدستی اش را تکان داد و خراشی روی دست هرماینی پدیدار شد. یک سرخی بود که می رفت تا خون فواره کند اما جریان ملایم و غلیظ قهوه ای رنگ لجن بود که از شکاف روی مچ دستش بیرون ریخت...

ویکتور: «دیدی ! دیدی ! لجن اومد بیرون ! خون نداری ‍! »

هرماینی: «قول میدم هر کمکی بخوای بهت کنم ! من باهوش ترین جادوگرم ! همه چی میدونم ! فقط منو نجات بده از تبعید ! »

ویکتور در این حین به یاد خوابش افتاد که خون آشام ها بودند. چه خوب بود اگه می توانست در سازمانی که رئیسش بود، تمام خون آشام های دورگه و بی اصل و نسب را دستگیر و تبعید می کرد. یک گام بزرگ در راستای خالص سازی خون جادوگری انجام میداد و بدون شک امید تصاحب پست وزارت می شد. این آرمان در ذهنش جرقه زد و آتش سوزی ایجاد کرد...

ویکتور: «خب باوشه هرمی ! تبعیدت نمیکنم ! ولی یه شرط داره ! »
هرماینی: «»

ویکتور: «باید بهم بگی چطور و دقیقا در کجاها میتونم با افراد سازمانم همه خون آشام ها رو دستگیر کنم ! »

خیلی قشنگ بود!
ده امتیاز محاسبه شد!


ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۱۰:۵۵:۵۶
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۱۴:۰۹:۲۰


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۰
#29

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
از لینی بپرسید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
خيلي ترسيده بود بايد از جادو استفاده مي كرد اما فكر ديگري به ذهنش رسيد
در آن شب تاريك تنها صداي ترق تروق هاي خون اشام ها بود كه به سمتش مي دويدند
-حالا
و از ان اسمان مملو از ستاره كه آسمان را روشن كرده بودند جسمي دراز به زمين آمد جاروي ويكتور بود
جارو اش را به سمت بالا گرفت
شترق
جارو به بالا رفت ولي ويكتور ماند همان كودك يقه اش را گرفته بود
-ول كن
كودك را به كناري انداخت و فرار كرد
1‏ نفر در برابر 100 دوست دلش ,هم نمي امد جادويشان كند باز هم فرار كرد
ابر جاي ستاره را گرفته بود هوا بسيار تاريك شده بود. ناگهان او وارد سوراخي از ديوار شد او راه جنگلي را يافته بود, وارد جنگل شد و خون اشام ها هنوز دنبالش بودند.
برگ هايي كه به صورتش مي خورد به او حالت عجيبي را القا مي كرد
فهميده بود كه ان ها خيلي به او نزديك شده بودن
و ناگهان پايش به تنه ي درختي قفل شد و به زمين افتاد.
2‏ خون اشام او را گرفته بودند
ويكتور:نه......
ناشناس : اكسپكتو پاترونوم
و ......

براي شركت در مسابقه امتياز دهي شود

این قضیه اکسپکتو چی بود؟

5 نمره محاسبه شد!


ویرایش شده توسط هوگو ويزلي در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۹ ۲۳:۵۵:۵۵
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۱۴:۰۶:۰۹

همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۰
#28

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
سوژه ی جدید
سوژه ی مسابقه

ویکتور کرام در خیابان راه می رفت. سرش را پایین انداخته بود. هیچ کس در خیابان نبود. البته چیز عجیبی نبود. معمولا ساعت 3 نصفه شب، کسی در خیابان قدم نمی زند. ویکتور در فکر غذا های خوشمزه ای بود که خورده بود. چه مهمانی خوبی بود... حتما باید باز هم با اعضای کلوپ از این مهمانی ها برگزار میکردند. برگ های پاییزی زیر پایش خش خش صدا میدادند. او از این صدا لذت میبرد. حتی گاهی مثل بچه ها عمدا پایش را روی برگ ها میگذاشت.

ترق!

ویکتور برگشت. قلبش می تپید. این صدای برگ نبود. بعد از مدتی صبر خنده اش گرفت. حتما صدای شاخه یا چیز دیگری بوده.

ترق!

حتما خیالاتی شده بود.

ترق!

این دفعه صدا خیلی نزدیک تر بود. ویکتور برگشت و به تاریکی غیر قابل نفوذ شب خیره شد. پس از مدتی، یک پسر بچه را دید که جلو می آمد. خطری نبود. ویکتور جلو رفت تانگاهی به پسرک بیندازد.

- پسر! حالت خوبه؟ گم شدی؟

پسر را نمی شناخت. عجیب نبود. این شهر، شهر کوچکی نبود. پسر رنگ پریده بود.

- میخوای کمکت کنم پدر و مادرتو پیدا کنی.

سرش را تکان داد. به طرز عجیبی سرش را به چپ و راست برد. چشمانش عجیب شده بودند. آن پسر که به نظر نمی آمد بیش از دوازده سال داشته باشد، بسیار گرسنه و تشنه به نظر می آمد.

ناگهان دهانش را باز کرد. و گروهی از مردم جلو آمدند.آشنا بودند. همسایه هایش. دوستانش. همگی مثل آن پسر. همه تشنه. اما تشنه به خون!

خون آشام ها!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
#27

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
سازمان اصلاح نژادی...

مورگان توی سازمان نشسته و داره مگس می پرونه، بنا به پست های قبل مورگانا اشتباها برای خیانت به لرد رفته وزارت! بنابراین طی یه عملیات ژانگولری سرنوشت رو می پذیره و میگه: خوب باید روی سیاه کردن سفید ها فکر کنم!! موهاهاهاه...!اخ توف!

مورگان با خشونت جغد سیاهی از دهنش بیرون می کشه و در حالی که فحش های خارج از چارچوب میده نامه ای که به پای جغد بسته شده رو باز می کنه و می خونه:

من بعد از یه سری تحقیقات مخوف بالاخره به راز خون محفلی ها پی بردم، دلیلش وجود یه ژن به نام سفیدوست هست که ....
.
.
.
.
.
.

خوب امیدوارم متوجه دلیلش شده باشی! پس تا زمانی که دارم میام اونجا یه محفلی جور کن روش آزمایش کنیم. قربانت دراک.

پ.ن: در ضمن خیلی نامردی وسط آزمایش ول کردی رفتی!


مورگان به فکر فرو میره که از کجا محفلی جور کنه، همین جور فکر می کنه تا در نهایت به هیچ نتیجه ای نمی رسه!


تق تق تق....

- کیه؟
- منم چوچانگ!
مورگان در افکارش : ایول ! چه جیگری هم جور شد!

مورگان با لبخند ملیحی در رو باز می کنه.

- به سلام... چو چانگ! چه سعادتی...! واو! برو کنار!

مورگان سریعا دست به چوبدستی میشه تا جانور خطرناکی که پشت سر چو وایستاده رو از بین ببره ولی اون جونور که از قضا مک بون هستش با پنج پای خدادادیش شیش هفت تا کمبو ( فن!)خفن روی مورگان اجرا می کنه !

- اه مک بون چرا خشونت به خرج دادی! فکر کنم کشتیش!!
- نه باب! دفاع شخصی بود! ندیدی می خواست بهم حمله کنه!؟


....
5 امتیاز محاسبه شد !


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳۰ ۱۱:۲۸:۱۷
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳۰ ۱۳:۳۷:۰۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.