هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
هنگامی که به نزدیکی مرد رسید ، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن ...
- سلام آقا ! با عرض پوزش ! ببخشید که همش مزاحمتون میشم !
مرد سرش را بلند کرد و با دختری روبه رو شد که چندبار قصد ورود به موزه را داشت ...
- دختر خانم ، شما چی از جون ما میخوای ؟ اگه میخوای بری داخل ، چوبدستی تو بده بررسی بشه تا اجازه بدم بری تو !

لینی نگاهی به بیرون انداخت و زیر لب ، لعنتی به بخت و اقبال خود فرستاد و گفت : راستش من منصرف شدم از رفتن به موزه ؛ چون مردم میرن توی موزه که چیزای قدیمی اما با ارزش رو ببینن ولی به نظر من بیرون از موزه هم میشه اینطور چیزایی رو پیدا کرد با این تفاوت که اونا قدیمی نیستن و جوونن !

مرد که کلافه شده بود ، ریشش را خاراند و گفت : منظورت چیه ؟
- ببینید آقا ! چهره ی زیبا باعث میشه تا هرکسی عاشق یه فرد دیگه بشه ! حالا این اتفاق برای من افتاده و من عاشق شما شدم ! یه حس آشنا بود که به من میگفت شما همون مرد زندگی من هستید !

ناگهان مرد از روی صندلی خود بلند شد و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت ، با دستپاچگی رو به لینی گفت : راستش رو بخواید تا حالا هیچکس به من از این حرفا نزده بود . حالا که فکر میکنم میبینم شما هم همون زن رویاهای من هستید ! چه تلپاتی بین ما برقراره !

لینی به صندلی که پشت به در ورودی بود ، اشاره کرد و گفت : با اجازه تون من اینجا بشینم تا بیشتر با هم حرف بزنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم . البته من گلوم گرفته و اگه زحمتی نیست برام یه لیوان آب بیارید !
- آب چرا ؟ برات الان قهوه میارم عزیزم !
و مرد به قصد آوردن قهوه ، به سوی آبدارخانه روانه شد .

محوطه ی پشتی موزه

استرس تمام وجودش را گرفته بود و درونش آشوبی برپا بود ... مدام به این طرف و آن طرف میرفت و با خودش حرف میزد .
- اگه موفق نشیم چی ؟ اگه لینی نتونه اون مرد رو راضی کنه ، چیکار کنیم ؟
مرگخواری که در کنارش ایستاده بود ، نگاهی به ساعت خود انداخت و گفت : فکر کنم دیگه وقتش باشه ! آره حتما تا الان لینی کارش رو انجام داده ! بیا بریم .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۱:۴۴:۱۱
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۱:۵۵:۴۱

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
اما قبل از اینکه فرصتی برای نگاه کردن به اطراف پیدا کنند مردی که دو دقیقه پیش چوبدستی ها را به آن ها تحویل داده بود گفت: خانوم شما گفتین این کارو انجام ندادین؟

لونا با عصبانیت نگاهی به لینی و لودو انداخت و از موزه خارج شد.

مرد بدون توجه به لونا ادامه داد: ما یک مورد بررسی رو فراموش کردیم. از اونجایی که اون خانوم معتقد بود که این وردو نگفته پس احتمالا چوبدستیاتون عوضکی شده!

لینی و لودو که متوجه وخیمی ماجرا شده بودند به یکدیگر نگاهی انداختند.

لودو گلویش را صاف کرد و گفت: ببخشید بهتره اول بریم همراهمونو بیاریم.

و هر دو از موزه خارج شدند.

لینی در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود سر لونا فریاد زد: این چه کاری بود که کردی؟ ما وارد شده بودیم اما تو ... کارت همیشه گند زدنه!

لونا توجهی به لینی نکرد و از لودو پرسید: چه قدر وقت داریم؟

- بیست و سه ساعت! باورم نمیشه حتی وقت نقشه کشیدنم نداریم!

و چشم غره ای به لونا رفت.

- باید فکرامونو رو هم بذاریم و سریع یه راهی برای وارد شدن پیدا کنیم. وقتی وارد بشیم با توجه به موقعیت فکر بقیه شو میکنیم! الان دیگه اگه بریم چوبدستیامونو کنترل میکنن و میفهمن مال ما نیس. یه نقشه دیه بکشین!

لینی نگاهی به لونا انداخت و گفت: لونا تو میتونی سر اونو یه جوری گرم کنی تا ما رد شیم بریم؟

لونا سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت: از تو که نواده ی روونا هستی انتظار پیشنهاد به این مزخرفی نداشتم!

لینی بلافاصله گفت: یکم فکر کن. برو یه جوری خودتو علاقمند بهش نشون بده ، به صرف چایی قهوه ای چیزی دعوتش کن !

- عزیزم اون وسط کارش بلند نمیشه بیاد با من قهوه بخوره.

لینی نیشخندی زد و گفت: آره ممکنه با تو" این کارو نکنه!

لونا با عصبانیت پاسخ داد: مسخره! مث اینکه حالیت نیس که بیست و سه ساعت بیشتر وقت نداریم. شوخی رو بذار کنار!

لینی حالت جدی به خود گرفت و گفت: اوکی! فقط باید این کارو موقعی که خلوته و مجبور نیس چوبدستی ملتو چک کنه انجام بدیم. میتونی یکم ابراز علاقه بهش کنی و کاری کنی که ازت خوشش بیاد. بعد گرم صحبت با تو میشه و ما میزنیم به چاک! عالیه نه؟

لونا با تردید آینه ای را از درون جیبش در آورد و به خودش نگاهی انداخت.

- خوشگلم؟

- معلومه که خوشگلی! فقط یکم مث خلایی.

لونا اینبار دستانش را به سمت لینی گرفت و با طعنه گفت: اصلا چرا خودت این کارو نمیکنی؟ این پیشنهاد خودت بود!

لینی دهانش را باز کرد تا از خودش دفاع کند اما لونا دوباره گفت: خودت این کارو میکنی و هیچ حرف دیگه ای هم نمیزنی!

لینی تسلیم شد و گفت: اوکی! به فرضم من این کارو بکنم و حواسش پرت شه ، از کجا معلوم دقیقا تا شما دارین وارد میشین یهو توجهش بهتون جلب نشه؟

- امتحانش که ضرر نداره ، داره؟

دقایقی بعد:

- خیلی بیریخته!

- تو به ریختش چی کار داری برو کارتو بکن.

لینی با نگرانی نگاهی به لودو و لونا انداخت و گفت: برام دعا کنین!

- مگه داری میری امتحان بدی؟ زودباش برو!

لینی نفس عمیقی کشید و با گام هایی محکم و استوار به سمت مرد رفت.




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- و ما فرصت زيادي نداريم، بايد هر طور شده يه چوبدستي ديگه جور كنيم!
- آفرين! فكر خيلي خوبيه، چوبدستي چند نفر ديگه رو ميگيريم!
ليني، لونا و لودو به پشت محوطه رفتند و منتظر ماندند. همين كه كوچه خلوت شد ناگهان لونا پريد وسط و جلوي پيرزن و پيرمرد ي را كه به همراه پسرشان درحال حركت بودند و گفت: خانم، آقا، ميشه كمكم كنيد؟
آن ها كنجكاوانه به سمت لونا رفتند تا ببينند چه مشكلي دارد كه لودو و ليني از پشت درخت آن ها را بيهوش كردند. لونا سريع آن ها را كشيد و پشت درخت گذاشت و سپس هر نفر يكي از چوبدستي ها را برداشت.
هر سه مرگخوار به سردر موزه رگشتند و سپس ليني گفت: سلام! چوبدستيمونو آورديم ... اين هم بليط.
- خيلي ممنون خانم. الان بررسيشون ميكنيم و بهتون تحويل ميديم.

مرد نگاهي به اتاقك كوچك كنار خودش كرد و سپ چوبدستي ها را داخل پنجره كرد و شخصي كه ديده نميشد آن ها را تحويل گرفت.
- اقدامات امنيتي جديده! چوبدستي ها توسط چندين مسئول كاربلد بررسي ميشن و با گزارش تحويل ميدن!
ليني لبخندي تصنعي زد و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد چوبدستي ها هر كدام با يك تكه كاغذ كوچك تحويل مرد نگهبان داده شد.
مرد هر كدام از كاغذ ها را نگاهي انداخت و گفت: بفرماييد. ببخشيد كه زياد معطل شديدها!
هر كدام از مرگخوارها يكي از چوبدستي ها را گرفتند و راهي شدند كه ناگهان مرد با تعجب گفت: مطمئنيد چوبدستي خودتونو دستتون گرفتيد؟
- معلومه! يعني با يك عمر جادوگري هنوز چوبدستيمونو نميشناسيم؟
- آخه طبق گزارش با اين چوبدستي كه دست شماست ... ورد ويرجقيوس اجرا شده خانم :yshame:
- ورد ويرجقيوس ديگه چه صيغه ايه؟
- راستش ... براي (سانسور شد) استفاده ميشه!
- خجالت بكش آقا! يعني چي؟ فكر كردي با كي طرفي؟ بزنم طلسمت كنم كه تا عمر داري نتوني از اين ورد استفاده كني؟
- ببخشيد خانم! بفرماييد داخل!
و هرسه مرگخوار وارد موزه شدند...


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۰:۲۲:۳۶

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲:۴۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


خانه ریدل-اتاق جلسات سری:

-متوجه شدین؟من اون ردا رو میخوام.اون ردا آخرین ارثیه خانوادگی ماست.باید در اسرع وقت برام بیارینش.روشن شد؟

مرگخواران جرات بلند کردن سرهایشان را نداشتند.زیر چشمی به هم نگاه کردند.آنتونین دالاهوف که سمت راست لرد نشسته بود به خود جرات داد و اجازه حرف زدن گرفت.
-ارباب، شما گفتین اون ردا از سالازار کبیر براتون به ارث رسیده.میشه بپرسم چطور شد که الان سر از موزه جادوگری در آورده؟

لرد سیاه که آثار خشم به خوبی از چهره اش نمایان بود نفس عمیقی کشید.
-دزدیدنش...اونو تو صندوق مخصوصی تو گرینگاتز گذاشته بودم.ولی وقتی بارتی رو برای آوردنش فرستادم اثری از ردا نبود.تا اینکه امروز تو روزنامه دیدم که فرد خَیِری آخرین ردای سالازار کبیرو به موزه هدیه کرده.اون ردا متعلق به منه و شما وظیفه دارین صحیح و سالم بیارینش.فراموش نکنین کسایی که چهره شون به عنوان مرگخوار شناخته شدس نرن اونجا.حالا مرخصین...


موزه جادوگری:

-بلیت لطفا!

لینی تکه کاغذ کوچکی از جیبش خارج کرد.
-بفرمایید.بلیت هر سه ما اینجاست.

مامور کنترل بلیت نگاهی به لینی انداخت.
-بله خانوم...چوب دستیتون لطفا.

لینی با تعجب پرسید:
-چوب دستی برای چی؟

مامور لبخند چاپلوسانه ای به لینی زد.
-برای جلوگیری از ورود و خرابکاری مرگخوارا بانوی من.باید کنترلش کنیم.مطمئنم خانوم زیبایی مثل شما با جادوی سیاه سرو کاری نداشته.

لینی هر سه بلیت را از مامور کنتترل پس گرفت.
-متاسفانه من چوب دستیمو تو خونه جا گذاشتم.فکر میکنم بهتره بعدا برای دیدن موزه بیاییم.

لینی به همراه دو مرگخوار دیگر به سرعت از محوطه جلوی موزه دور شدند.
-حالا چیکار کنیم؟لرد 24 ساعت بهمون وقت داده.نمیتونیم برگردیم و اوضاع رو گزارش کنیم.باید هر طور شده وارد موزه بشیم و بعد دنبال ردا بگردیم و بدزدیمش...هر کدوم از این کارا کلی وقت میبره.و ما فرصت زیادی نداریم.




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
- اين چش شد يهو ؟ مگه زامبي نبود؟ پس چرا اينجوري شده ؟

ولدمورت سري تكان داد و سپس در حالي كه به نقطه اي در طويله خيره شده بود گفت :

- فعلا مهم نيس كه اين احمق زامبي هس يا نه ....مهم اينه كه به اون پيرمرد خرفت يه پيرمرد ديگه و دوتا پيرزن ديگه اضافه شدن.
و همش هم كار اين احمق خرفته .

سپس به سمت تخت از جنس كاه اش رفت و بر روي آن تكيه زد و گفت :

- كارمون در اومده ، كروشيو پرسي

پرسي بعد از برخورد كروشيو تازه يادش ميايد كه قبل از آب دادن دسته گلش زامبي بوده ، بنابراين بلند شد و در حالي بزاغ همراه با خون از دهنش مي ريخت به سمت مرگخوران حمله كرد .

- عووو....اه...جووون....عوووو.

مرگ خواران :


آنسوي ماجرا - نزد دوستان

گودريك و سالازار در بالاي پذيرايي مشغول تعارف كردن بودند و هر يك آن يكي را در دل دشنام مي فرستاد .

- تو رو به مرلين راه نداره ، كوچيكي گفتن ، بزرگي گفتن تو اول بشين.

- اين چه حرفيه سالي ، مگه من و تو چه قدر با هم از نظر سني فرق داريم؟ تو رو به مرلين تو اول بشين .

- سنن كه نمي دونم ولي هيكلن تو سه تاي مني .

هلگا كه ديگر از اين ماجرا خسته شده بود به سمت آن دو آمد و گفت :

- بابا بس كنيد ديگه ، بعد از هزار سال زنده شديم كه با هم سر يه صندلي تعارف كنيم ؟ گودريك تو اينجا بشين من و سالي مي ريم با هم رو اون مبل دو نفره مي شينيم .

- بابا من تو رو كجاي دلم بزارم ؟!

- جان؟ چيزي گفتي سالي جون ؟!

- نه..نه...گفتم...بريم ..فكر خوبيه .

-

-


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
سالازار با خشم نگاهی به پرسی انداخت و هزاران بار بر او لعنت فرستاد و رو به گودریک گفت : که این طور ! و تمام تلاشش را به کار بست تا خشمش را پنهان سازد و در نهایت ادامه داد : خیلی وقت بود دور هم جمع نشده بودیم ! چه مفتخرم که 4 نفری یه بار دیگه اجتماع گرم و صمیمی گذشته مون رو تجربه می کنیم . الان به لرد و بچه ها می گم تدارکات یک جشم مختصر رو حاضر کنن .

- امم ، بدک نیست اما اصلا از سختی مصاحبت با تو نمیشه گذشت .

شــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــــــــــرق !

صدای ورود روونا و هلگا سالازار را قلبا پریشان کرد اما به محض رعایت آداب دوستی برخاست و به گرمی دست هلگا و روونا را فشرد و هلگا خود را در آغوش سالازار رها کرد و گفت : کاش می دونستی چه قدر مشتاق دیدنت بودم !

پرسی که مات و مبهوت ایستاده بود و با اینکه زامبی شده بود وحشتی عجیب وجودش را پر کرد بود که حتی توان راه رفتن نداشت . سالازار رو به پرسی گفت : بچه برو به لرد و بقیه اعلام کن که مهمون دارم و تدارکات رو آماده کن .

پرسی بدون هیچ اظهار نظری به سمت در خروجی حرکت کرد .

طویله ی محل سکونت لرد و مرگخواران

لرد بی تفاوت به بحث های شور انگیز مرگخواران و صدای نا به هنجار مادیان ، انتظار ورود پرسی را می کشید .

بلا نگاهی به لرد انداخت و با حرکت دستش مرگخواران را ساکت کرده و رو به ارباب گفت : مشکلی پیش نمیاد ارباب . شما نگران نباشید . این پرسی قطعا می تونه از عهده اش ...

ناگهان صدای باز شدن در طویله صحبت بلاتریکس را قطع کرد و پرسی بی اختیار گفت : گودریک ، روونا و هلگا مهمان سالازار هستن !

لرد وحشیانه فریاد زد : بله ؟ اینا دیگه از کجا اومدن ؟

- من دعوتشون کردم . بهتره فکر تدارک شام و غیره باشید و بی اختیار روی زمین افتاد .

رابستن : این چش شد یهو !؟


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۲۲:۱۸:۱۷

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
[spoiler=خلاصه]خلاصه:
سالازار کبير بعد از ساليان سال از خوابي دراز بيدار شده و از موزه جادو و تاريخ جادوگري، به خانه ريدلها رفته. سالازار بخاطر اين که مدت درازي رو خواب بود، از تکنولوژي و وسايل مدرن خبري نداره و الان که به خونه ريدل برگشته، شده لرد و رئيس خونه. لرد که از اين موضوع خوشحال نيست، به بلا و پرسي دستور ميده تا سالازار رو در48 ساعت بکشن!
ولي بلاتريکس و پرسي موفق به انجام اين کار نمي شوند و سالازار دست آنها را مي خواند. از طرفي هم سالازار متوجه توطئه لرد شده و او را محکوم کرده تا در طويله به همراه مرگ خواران زندگي کند!!
لرد نيز براي کشتن سالازار يک طلسم روي پرسي اجرا ميکنه و پرسي زامبي ميشه و حالا مي خواد با يک تبر سالازار رو شقه شقه کنه!!
و حالا ادامه ماجرا...
[/spoiler]

سالازار سرگرم پاپيوني کردن آنتن هاي تلوزيونه که يهو يک سايه بلند رو بر بالاي سرش ميبينه و بر ميگرده.
- جيــــــــــــــغ!
و سريعا طي يک حرکت خفن ميپره يک گوشه و تبر پرسي ويزلي به جاي اينکه سالازار رو جرواجر بکنه تلوزيون رو نصف ميکنه!

پرسي : هوووو... صبر کن... هيييي...
سالازار عقب عقب ميره و از شدت ترس عرق سردي رو پيشونيش نشسته که يهو متوجه ميشه که نا سلامتي سالازاره و کلي قدرت و خفنيت داره.
- بايست اي مرده ي زنده شده و بدان که خدايان از پشتيبانان من هستند.

پرسي بي توجه به لاس زدن سالازار تبر رو براي بار دوم بالا مياره و به طرف سالازار پرتاب ميکنه.
سالازار اما اين بار هم جا خالي ميده و تبر روي يک گنجه خاک گرفته ميخوره.

سالازار که گويا برق دو هزار ولت رو بهش چسبوندن فرياد ميزنه : اوووه نــــه.
پرسي : هاااااا... مگه اون تو... هوووو....چي بود؟
سالازار دو دستي ميزنه تو سرش و ميگه : اون تو گنجه نگه داري از سه موسس ديگه هاگوارتز بود!! يعني گودريک گريفيندور ، روونا راونکلاو و هلگا هافلپاف. الان که تو اون گنجه رو شکستی طلسمی که روی اون گذاشته بودم باعث شد تا اون سه نفر ديگه هم بیان.

در همين لحظه رعد و برقي مهيب زده ميشه و در گنجه آروم آروم باز ميشه.
- اوووه سالازار. شروع زندگي مجدد با ديدن تو چقدر گند است!
سالازار : گودريک؟
گودريک : کجاي کاري تازه هلگا و راونا هم تو راهن.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
لرد با عصبانیت گفت: این طوری نمیشه باید هرچه سریع تر از شرش خلاص شیم.

- اما چه طوری؟ :ysig:

لرد دستی به چانه اش کشید و گفت: بسپرینش به دست خودم. شما مرگخواران وفادار من بشینین اینجا رو تمیز کنین و شب توش بخوابین ، پاداشش هم باشه برا بعد از خلاص شدن از دست سالازار.

- مای لرد شما چه طور میخواین از دست سالازار خلاص شین؟

برقی در چشمان لرد نمایان شد و گفت: میرم تو یه هتل و ورد جدیدی رو که اختراع کردم تمرین میکنم. با اون ورد میتونم در عرض یک ثانیه بدون اینکه کسی متوجه بشه شر سالازارو کم کنم.

مرگخواران:

لرد به سمت در طویله رفت و گفت: حالا سریع تر تمیز کردن اینجارو به پایان برسونین تا من برگردم.

مرگخواران:

و لرد با صدای تقی ناپدید شد.

ساعاتی بعد:

سالازار که از رستوران و خوش گذرانی در بیرون بازگشته بود ، جلوی تلویزیونی ایستاده بود و مشغول گره زدن شاخک های آن بود.

در اتاق بغلی ، پرسی با تکانی همانند زامبی ها از زمین بلند شد ، نگاهی به اطراف انداخت و یکراست به سمت مجسمه ای تبر به دست رفت.

پرسی با حرکت چوبدستیش به راحتی تبر را از دست مجسمه خارج کرد و با حالت از اتاق خارج شد و یکراست به جایی رفت که سالازار ایستاده بود.

نگاهی به اطرافش انداخت ، کسی در آن نزدیکی نبود و سالازار هم مشغول ور رفتن به سیم های تلویزیون بود.

بنابراین تبر را بالا گرفت و به سالاز نزدیک شد ...


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
بلا با ترس از اين كه قضيه پيش ارباب لو بره به سالازار ميگه : نه بيا اقايي كن دهن مارو مورد عنايت قرار بده ، سالازار مارو ببخش!

سالازار : نه ، اگر تا سي سانيه ديگه ولدمورت اينجا نباشه شلوارشو جلو مرگخواراش ميكشم پايين ، تو هم سريع برو بهش خبر بده !

بلا كه ديگر راهي براي راضي كردن سالازار نميديد سريع از روي جنازه پرسي رد شد و به سمت اتاقه لرد رفت ؛ در را با شدت باز كرد و نفس زنان داخل اتاق امد.

ولدمورت : اي سيم خاردار ابله ، مگه اينجا تويله ننت كه اين گاو سرتو ميندازي پايين ميايي تو؟!

بلا : ارباب سالازار كارتون داره ، ميگه تا سي سانيه ديگه اونجا نباشيد شلوارتون رو ميكشه پايين !
- ميگ ميگ ايييييييييييييييييييييژژژژژژژژژژ
بلا :

اين صدايي باد لرد بود كه با عجله از كنار بلا رد شد تا به محضر سالازار شرف ياب شود.

ولدمورت سريع به سمت سالازار رفت و تعظيم كوتاهي كرد و گفت : مشكلي پيش اومده ؟!
سالازار : كچل تو ميخواي منو نفله كني ؟! يعني اينقدر خري كه ميخواي سالازار كبير رو دراز كني ؟!
ولدمورت كه فهميد نقشه اش لو رفته گفت : من شيرموز بخورم بخوام همچين غلطي بكنم !
سالازار : راهي نيست ، من ازت دل گير شدم ولدي ، مجازاتت ، تمام اين خونه رو با مسفاكاي خدتون برق ميندازين بعدشم تو ميري توي تويله خرا از اين به بعد ميخوابي !!!
لرد : چي ميگي؟!
سالازار : در ضمن من واسه اين كه بايد تك باشم تو ميري و مو مي كاري اونم طلايي ، سفيدم كه هستي ... اوف چي بشي!

لرد با ترس و لرز از كنار سالازار رفت و نيم نگاهي به جسد بي جان پرسي انداخت.

اتاق لرد _ تويله

لرد روي يك دسته ينجه نشسته و تعدادي از مرگخواران با وفايش در مقابل در مقابلش ايستادند.

لرد : بايد هرچه سريع تر كاري كرد ، تو عمرم اين همه حقارت نكشيدم تازه الانم بايد مسفاكامون رو برداريم بريم باهاش ديوار هارو تميز كنيم و منم بايد مو بكارم اونم طلايي ... حالا پرسي مرده خطري نيست ولي اين سالازار گويا اين كاره است!
مورگانا : قربان ما خدمتگزاريم .
لرد : تو بيا برو بوقتو بخور يك كار گفتم گند زدين ، حالا ببينم اين يارو سالي (سالازار ) كجاست ؟!
بلا : با بارتي ، نارسيسا ، گابريل و ترورس رفتن ماهي گيري بعدشم گفتن ميرن بولين و بيليارد ، درضمن شامم گفتن رستوران ميخورن!
لرد : مـــعـــا !


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
.:: در نزد سالازار کبیر ::.

بلاتریکس با عشوه میاد جلوی سالازار و لیوان حاوی نوشیدنی تازه رو جلوی سالازار نگه میداره.
سالازار : دیگه به شما اطمینانی نیست. من نمیخورم.

بلاتریکس که سعی میکنه از سرخ شدنش جلوگیری کنه زیر لب میگه.
- ارباب! این یک نوشیدنی بسیار خوشمزه و خوشرنگ و خوشبو و خوش طمع هست و در هیچ جای این دنیای جادوگری نظیر نداره.
سالازار : آره؟ خیلی خب... ولی به شما اطمینانی نیست.

بلاتریکس چشماشو میبنده و یک نفس عمیق میکشه.
- به سالازار... یعنی چیزه به جان شما ما قصد و غرضی در اینکار نداریم.
سالازار که انگار راضی شده دستی به ریش بلند و خاکستریش میکشه و میگه : بسیار خب. ولی شرط دارم.

بلاتریکس : امر بفرمایید؟!
سالازار : اولا حواست باشه جلوی سالازار اعظم هستی. تخس بازی ممنوع! دوما برای اینکه اینو بخورم باید اول اون (با اشاره به پرسی ویزلی) یک قلپ از این نوشیدنی بخوره.

پرسی : هین؟
بلاتریکس : نه... چیزه...
سالازار : آهان؟! چیزه؟ یعنی چی چیزه؟ یعنی شما قصد بدی داشتین؟ حالا که اینطور شد یا همین الان پرسی میخوره یا خودم به زور هم که شده این نوشیدنی رو توی حلق جفتتون خالی میکنم.

بلاتریکس که اوضاع رو خیط میبینه سریعا نوشیدنی رو توی حلق پرسی خالی میکنه.
تپ!
پرسی دمر روی زمین میفته.
سالازار سریعا از جاش بلند میشه و یکی میزنه تو گوش بلاتریکس.
شق!
و بعد میگه : تو خجالت نمی کشی؟همین الان میری میگی اون لرد ولممورت...
بلاتریکس سریعا جمله سالازار رو تصحیح میکنه.
- لرد ولدمورت کبیر.
سالازار : همون. میگی بیاد. براش یک تنبیه خاص در نظر دارم تا اون باشه که از این غلطا بکنه.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.