هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۰

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
سوژه جدید!
یه روز تو غلغله شب عید پاک یه نفر با ردای سفید و بلند وارد کوچه دیاگون شد.
از کنار هر کسی هم که عبور می کرد اون رو بلافاصله ساکت می کرد.خلاصه اینکه هیبت عجیبی داشت وقتی وارد مغازه ما شد(منظورم مغازه شوخی منو فرده)دیگه داشتیم تعطیل می کردیم که به زور وارد شد من یه نگاهی به سر تا پاش انداختم.به نظر نمی اومد که برای خرید وسیله شوخی اومده باشه.
با احترام(که معمولا از من بعیده!)ازش پرسیدم:خدمتی از من ساختس؟
اول یه نگاه موشکافانه به من انداخت. بعد خواست یه قدم بیاد جلو که یه صدایی از پشت سرم اومد دیدم فرده که یه جوری داره اشاره میکنه که انگار داره میگه:نذار بیاد جلو!
من برگشتم و علت این حرف برادرمو دیدم دقیقا جلوی پای اون یه بسته انفجاری بود که برای پودر کردن ده تا مثه هاگرید کافی بود.
می خواستم بهش بگم:بپا!
اما می دونین خیلی دیر شده بود یهو یه چیزی گفت:بومب!!!!!!!! و کل مغازه پر شد از دود.از لای دودا دیدم یه نفر هنوز سر پا وایساده.
یارو زنده بود!!!!اون با آرامش تمام خاکو از بدنش تکوند وبا یه لهجه که به زبان غول ها بیشتر نزدیک بود تا آدما گفت:ببخشود اینجو...جا چوقدستی فرسی اشت؟
افتضاحبود!!ولی یه خورده که فکر کردم فهمیدم که چوبدستی فروشی می خواد.
با یه لبخند مصنوعی گفتم:اگه منظورتون چوبدستیه اینجا نمی فروشیم اگه چوبدستی می خواید باید به آقای اولیوندر مراجعه...
جمله ام تموم نشده بود که دوباره با اون لحن عجیبش گفت:اغیلندر؟ اون کوجوست؟
فرد که از خنده غش کرد وافتاد زمین منم با یه قیافه که سعی می کردم توش خنده مو پنهان کنم( )جواب دادم:مغازه اش همین بقله از مغازه که خارج شدی اول میری راست بعد چپ بعد دوباره راست.فهمیدی؟
تابلوشو بزرگ زده آقای اولیوندر که زیرش هم نوشته:این چوبدستیه که صاحبشو انتخاب میکنه.
بعد یاد یه خاطره افتادم:می دونی اولین باری که منو فرد رفتیم اونجا بادیدن این جمله از خنده روده بر شدیم.وقتی رفتیم تو مغازه و اولیوندر دلیل خنده قطع ناشدنی مونو پرسید فرد جواب داد آخه اون جمله دم دریه خیلی مسخرس!! هردو قهقهه زدیم و نزدیک بود اولیوندر با لگد پرتمون کنه بیرون...
فرد خیلی آروم گفت:جرجی اون رفته!
زرشک! پس من یه ساعته واسه کی دارم حرف می زنم.
یه فکری به ذهنم رسید گفتم:چطوره بریم مغازه اولیوندر ببینیم چه خبره؟
فرد با یه لبخند گفت:بریم!
ما راه افتادیم وقتی به در مغازه رسیدیم اون یارو مشکوکه هم تازه رسیده بود.
در باز کرد و رفت تو منو فردم یه موقعیت مناسب نشستیم که ببینیم چی میشه.
وقتی یارو رفت تو قیافه اولیوندر یه جوری شد که تا حالا ندیده بودیم.
.
.
.
.
قیافش یه جوری شده بود که انگار یه چیز وحشتناک دیده اما بعد...


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۳۰ ۱۹:۵۱:۲۴
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۳۰ ۲۰:۰۱:۵۲
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۳۰ ۲۰:۳۸:۲۰
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۳۰ ۲۰:۴۰:۰۳

یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
-ولدمورت که ظاهرا کمی نگران به ظر میرسید گفت:

-هسسسسسا شا سسسا نشا اولیوندر!



اولیوندر که لبخندی احمقانه بر لبانش نقش بسته بود با حماقت جواب داد:

این مرتیکه چی میگه ؟ یکی ترجمه کنه.
بیلیز:

ایوان: ارباب .... من از شما معذرت مبخوام . این پیری یه کم مغزش تکون خورده !

الیوندر در حالی که داشت از ته دل میخندید گفت:

از این ارباب کچلتون خوشم میاد . هم دماغش قشنگه.....هم چشاش قشنگه....هم فرم چونش دلمو برده ولی میدونی چیه؟؟؟ مرده شور ترکیبشو ببرن!

ولدمورت که دیگه از عصبانیم اون ور تر بود داد زد:

این پیری به من گفت کچل؟؟

بیلیز با ترسو لرز گفت: بله ارباب

-بعدش بهم گفت مورده شور ترکیبتو ببرن؟؟


-بله ارباب

-آخیش خیالم راحت شد فکر کردم فوش ناموسی داد!!

بعد با خشم رو به ایوان و بلیز مفلوک کرد و گفت:

جریان چیه؟

خلاصه وقتی ولدمورت جریان رو از اول تا آخرش فهمید گفت:

حالا من بدبخت فلک زده ی کچل ......

-ارباب نفرمایید !:no:

آخه تو که چوبدستیت ایراد نداره که بیلیز ! ده آخه چوبدستی تو نمیاد به جای طلسم مرگ گل رز سبز بده بیرون.

بیلیز:

-مرگ....زهر مار....تا ندادم نجینی دندوناشو با تو مسواک بزنه از جلو چشام گم شو.

بیلیز : معذرت میخوام ارباب ولی من ....

- ولی من چی؟؟؟؟ هان؟

ایوان که دید اوضاع داره به هم میریزه زود گفت:

ارباب منظورش اینه که میتونه براتون تعمیرش کنه.

بیلیز که خشکش زده بود گفت:
اما.....

ولدمورت که کمی از خشمش فرو کش کرده بود گفت:

بیلیز عزیز.....من همیشه میدونستم تو به یه دردی میخوری!

بیلیز:

ولدمورت که حالا دست بیلیزو گرفته بود رو به ایوان کردو گفت:

تو هم یه کاری برا این پیرمرد بیچاره بکن و بعدش جسد این دختره رو هم بیار برا نجینی

و بعد در مغازه رو باز کرد
اولیوندر گفت: خدافظ ایکبیری !!!!


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲۱ ۲۱:۱۰:۵۵


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
بلیز با ترس و لرز پرسید:جدی میگی؟!

ایوان چشم غره ای بهش رفت و گفت:نه شوخی میکنم ابله!


-خب حالا چیکار کنیم؟

-تو مطمئنی الیواندر مرده؟

-نه!

-خب میریم مغازه ی الیواندر ببینیم میتونیم کاری واسش بکنیم یا نه؟

بلیز از جاش بلند شد و رو به گراوپ فریاد زد:گراوپی ما داریم میریم!پسر خوبی باش و همینجا بمون!اگه مرلین بخواد زنده موندیم زود برمیگردیم!

اما گراوپ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد چون در حالی جویدن ریشه ی درختی بود که همین حالا از زمین کنده بود.

اواسط راه ایوان گفت:نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزیو جا گذاشتم.
-آره منم یه جورایی همین احساسو دارم.

-ولش کن حتما چیز مهمی نبوده که یادمون رفته...

اما دو مین بعد ایوان و بلیز سر جاشون میخکوب شدن و هر دو با هم گفتن:مورفین

وقتی به دوباره مخفیگاه گراوپ برگشتن هنوز مشغول جویدن بود.مورفین هم گوشه ای خوابیده بود و ایوان هر چی شونشو تکون میداد تکون نمیخورد.دست آخر ایوان عصبانی شد و فریاد زد:بلند شو دیگه مرتیکه هی بهت میگم نکش واسه همینه

مرفین به زور چشماشو باز کرد و گفت:باشه باب!حالا چرا عشبانی میشی؟

یک ساعت بعد مغازه ی الیواندر

بلیز درو باز کرد و وارد شد و ایوان هم که مورفینو رو دوشش انداخته بود بعد از چند بار برخورد شدید با در تونست تونست وارد مغازه بشه.

تالاپ
این صدای برخورد مورفین با سطح زمین مغازه ی الیواندر بود.

ایوان با تعجب پرسید:تانکس دیگه چرا مرده؟

بلیز با خونسردی جواب داد:من کشتمش!آخه از جریان بو برده بود ترسیدم واسمون دردسر درست کنه.

ایوان بدون معطلی به سمت الیواندر که گوشه ی مغازه روی زمین افتاده بود رفت و سرش رو روی سینه ی پیرمرد گذاشت و وقتی صدای نفس های مقطعش روشنید خیالش راحت شد و رو به بلیز گفت:زنده س!حالا زود برو یه فکری به حال جسد تانکس بکن تا من ببینم چی کار می تونم با الیوندر بکنم؟

بلیز دست به کار شد و ایوان هم چوبدستیش رو به سمت الیواندر گرفت و زیر لب چند تا ورد زمزمه کرد بعد از چند ثانیه الیوندر به آرومی چشماشو باز کرد و با کمک ایوان تکیه شو به دیوار داد نشست.بلیز که کارش تموم شده بود با خوشحالی و ناباوری به الیواندر که به هوش اومده بود نگاه میکرد.

الیواندر نگاهی نافهوم به ایوان و اطرافش انداخت و گفت:این جا کجاست؟

بلیز و ایوان با تعجب نگاهی با هم رد و بدل کردن.

ایوان گفت:آقای الیواندر...

الیواندر با تعجب زمزمه کرد:الیواندر؟!

بلیز به ایوان گفت:ایوان چیکارش کردی؟این یارو انگار...انگار حافظشو از دست داده!

در همین لحظه در با صدای غژ غژ باز شد.کسی که تو چارچوب در وایساده بود لرد ولدمورت بود...


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸

اسكورپيوس مالفوي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸
از where the heroes have no place
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
در همین حین نور سبز رنگی از بالای سر بلیز رد میشود و به تختی سنگی میخورد و آن را خورد میکند.

-اوه ، تویی بلیز !!!! داشتیم با مورفین شکار میکردیم ، مگه نه مورفین ؟ راستی تو اینجا چه کار میکنی؟

ایوان ، تنه ای به مورفین که ردایش را روی سرش کشیده بود میزند .

مورفین لحظه ای چشمان خمارش گشاد تر میشود : ها ها ، داشتیم شنا میکردیم ، آره و دوباره به حالت قبل باز میگردد.

ایوان چشم غره ای به مورفین میرود و لگدی به جسد بیجان هیپوگریف میزند تا از مرده بودن اطمینان پیدا کند .

بلیز: منو بگو فکر میکردم این بی کله ی گنده استعدادی در زمینه ی جادو گر شدن داره ، الان پیش اون پیر خرفت (الیوندر بودیم) برای گراوپ دنبال چوبدستی میگشتم که این گنده بگ همه چی رو به هم ریخت.

بلیز سرش را به پشت سرش بر میگرداند و به گراوپ اشاره میکند .

گراوپ در حالی که با یک دستش چوب دستی را در بینی اش کرده و آن را میچرخاند ، با دست دیگرش دستش را به نشانه ی سلام تکان میدهد و لبخند احمقانه ای میزند.

ایوان : منظورت چیه؟ چه اتفاقی افتاده برای الیوندر؟

بلیز: بابا اون دیگه عمرشو کرده بود ، چه اهمیتی داره ؟ حالا امروز نه فردا دیگه همین روزها باید میرفت.

ایوان: وای ، حالا مرده؟

بلیز: نمیدونم ، بیخیال بیا بریم ادامه ی شکارمون.

ایوان با کف دست راستش به پیشانی اش ضربه ای زد و روی تنه ی درخت قطع شده ای نشست.

- بد بخت شدیم ، لرد داشت امروز میومد اونجا که چوبدستیشو تعمیر کنه .

بلیز:


ویرایش شده توسط اسكورپيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۱۰:۱۸:۴۹
ویرایش شده توسط اسكورپيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۱۰:۲۰:۵۲
ویرایش شده توسط اسكورپيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۱۰:۳۱:۰۶

ِI Lid Wounded On Wintery Ground
With Hundred Of Corpses Around
Many Wounded Crawl Helplessly Around
On The Blood Red Snowy Ground


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۹:۲۲ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸

ماركوس فلينتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۵ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 316
آفلاین
باشد که جوخه...اممم...افعی پیروز باشد


بلیز با نگرانی نگاهی به تانکس انداخت که سعی میکرد تا الیواندر را درمان کند، ولی حتی تکانی هم از الیواندر مشاهده نمیشد. بلیز از فرصت استفاده نمود و چوبدستی خود را به سمت تانکس نشانه گرفت و با خونسردی گفت:
-آواداکداورا

و به این ترتیب یکی از شخصیت های اضافی داستان حذف شد.گراوپ با حالتی نگران به بلیز گفت:
-بلیز؟!تو چی کردی؟ اون زنه رو کشتی؟

بلیز هم با خونسردی که از دوران مرگخواریش باقی مانده بود جواب داد:
-آره، حالا هم باید سریع تر بریم.اون ستون رو هم بکن که ببریم، من تبدیلش میکنم به یه چوبدستی که بدردت بخوره.

و به این ترتیب بلیز و گراوپ از صحنه جنایت دور شدند.


4 ساعت بعد، مخفیگاه گراوپ


-بیا گراوپ، اینم از چوبدستی که به دردت بخوره.

گراوپ با خوشحال ستون را که بلیز با هزار بدبختی تراشیده بود با دو انگشت بلند کرد و لای دندان هایش گذاشت و پس از آن گفت:
-گراوپ اینو دوست داشت، این ستون نشکست، گراوپ از بلیز ممنون بود.

بلیز که بسیار مشعوف شده بود در جواب گراوپ گفت:
-خواهش میکنم، لطف داری، حالا اون هیپوگرفت بیرون رو نشونه برو و بگو استیوپفای.

و به هیپوگریفی که از پیش به آنجا آورده بود اشاره کرد.

گراوپ هیپوگریف را نشانه رفت و نعره زد:
استیوپفای!!!

اشعه ای قرمز رنگ از چوبدستی اون خارج شد و به هیپوگریف برخورد کرد و هیپوگریف به زمین افتاد.

بلیز به سمت هیپوگریف رفت و آن را بررسی کرد.ناگهان صورتش سفید شد و به گراوپ گفت:
م...م...مرده!


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۱۶:۵۶:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

بلیز بعد از 10 مین با دست خالی و قیافه ای پکر برگشت ولی تا
چشش به گراوپ افتاد به این حال در اومد و گفت:گراوپی
تو که این بدبختو کشتی!!!

گراوپ که به خیال خودش هر کاری از دستش برمیود انجام داده بود گفت:نه گراوپ الیواندرو نکشت.گراوپ الیوندرو دوس داشت.اون الیواندرو نجات داد.گراوپ از همون کارایی کرد که بلیز کرد.

بلیز گفت:بابا آخه اگه بلیز این کارو کرد چون غول بچه نبود.چون صد تن وزن نداشت.
-بلیز به گراوپی تیکه انداخت؟
-نه من غلط بکنم به تو تیکه بندازم ولی آخه دوست من! داداش من!عزیزم! () این کار بود تو کردی؟اگه ما یه ذره امید به زنده موندن این داشتیم که همین یه ذرشم تو برباد دادی آخه.برداشتی با این هیکل ریزه میزت افتادی رو بنده خدا ماساژ قلبی بهش دادی؟

-الیواندر چیزیش نشد فقط گراوپی یه چیزیو نفهمید!

-چه چیزی رو؟

-گراوپی ندونست چرا هر وقت خواست ماساژ داد یه صداهایی از الیواندر بیرون میومد.

-خب طبیعیه عزیز من اون صدای شکستن دنده هاش بوده دیگه

-خب پس چیز مهمی نیس گراوپی دونست حالش خوب شد.

-چی میگی این احتمالا مرده الانم تا کسی نیومده پاشو بریم بیرون.الان میان خر مارو میگیرنا!

-تا وقتی گراوپ اینجاست هیچکس نتونست خر بلیز رو گرفت.

-بهت میگم بیا بریم!

گراوپ از روی زمین بلند شد و خودشو تکوند(کل مغازه رو گرد و خاک برداشت)و به دنبال بلیز راه افتاد.بلیز درو باز کرد و خواست بیرون بره که دید نیمفادورا تانکس میخواد بیاد تو.گراوپ برگشت و رفت سر جاش نشست.

بلیز در حالی که با حرص دندوناشو بهم فشار میداد با لبخند ساختگی گفت:تانکس!تو اینجا چیکار میکنی؟

تانکس که سعی میکرد وارد مغازه بشه گفت:اومدم یه سری به الیواندر بزنم.ا... چیزی شده؟

-نه فقط الیواندر یه خورده سرش شلوغه!

-اشکالی نداره.منتظر میمونم.میشه بری کنار؟

-نه...یعنی...چیزه!آخه الیواندر گفته نمیخواد کسیو ببینه

-چرا؟

-ازش نپرسیدم.

در همین لحظه گراوپ فریاد زد و گفت:بلیییییییییییز!!!گراوپی یه صداهایی از الیواندر میشنوه.

بلیز از جلوی در پرید اونور و رفت بالای سر الیواندر و گفت:جون من راس میگی گراوپ؟

-نه

-

تانکس که پشت سر بلیز اومده بود توی مغازه با تعجب به صحنه ی روبروش نگاه میکرد.
بعد که یکمی از حالت بهت و حیرت دراومد گفت:کی این بلا رو سر این بیچاره آورده؟

بلیز بلافاصله گفت:ما نبودیم!

گراوپ که گیج شده بود رو به بلیز کرد و گفت:بلیز چرا دروغ گفت؟
تانکس با عصبانیت و تعجب به بلیز و گراوپ نگاه کرد و گفت:چیکارش کردین؟!!
بلیز که دیگه کم مونده بود گریه کنه به تانکس گفت:به خدا ما نمی خواستیم این کارو بکنیم

تانکس: وای به حالتون اگه مرده باشه
و به طرف الیواندر که بیهوش روی زمین افتاده بود رفت...


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲:۰۳ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
میتونید به عنوان سوژه جدیدم بهش نگاه کنید :دی

بلیز: سلام ... یک عدد چوبدستی برای رفیقم گراوپی میخواستم...

پیرمرد سرشو بالا میگیره و اول به بلیز و سپس به چشمان معصومانه گراوپ خیره میشه ...

الیوندر: اوه عجب شباهتی، درست شکل مادرتی، زمانی که برای اولین بار جغدی از هاگوارتز دریافت کرده بود و تازه فهمیده بود که ساحره هست ... یادمه که اونم درست مثل تو زمانی که میخواست چوبدستیشو انتخاب کنه خیلی هیجان داشت...
گراوپ: اوه ولی گراوپی شنیده بود که مامان گراوپی هیچ استعدادی در جادوگری نداشت و از همون بچگی دزد و خلاف کار و هیچ وقتم مدرسه نرفت چون به اتهام قتل عمد تمام دوران کودکی و جوانیش رو در زندان سپری کرد!
الیوندر!!!!!

بلیز: اهم .... گراوپی چرا نمیری یک نگاهی به قفسه ها بندازی؟
گراوپی: اوه گراوپ با این پیشنهاد موافق و شاید تونست چوب مورد نظرش رو هم پیدا کرد ...
بدین ترتیب گراوپی گرومپ گرومپ به سمت قفسه ها راه می افته ...
الیوندر: خب ... چه خدمتی از من ساختست؟
بلیز: یک چوبدستی برای گراوپی میخواستم که با دوام باشه و به این سادگیا هم نشکنه ...

الیوندر کمی فکر میکنه و سپس باعجله به سمت یکی از قفسه ها میره و یک بسته نفیس رو با احتیاط از طبقات آن بیرون میکشه و برمیگرده ...

الیوندر: این آخرین و نفیس ترین کار ماست، من برای اولین بار موفق شدم پودر شاخ تک شاخ رو به پر ققنوس به کار رفته در مغز چوبدستی اضافه کنم که نتیجتا اینکار توانایی و مقاومت چوبدستی رو تا دو برابر افزایش میده و این انقلابی در صنعت چوبدستی سازی میباشد و من مفتخرم که شما اولین مشتری من هستید که میخواید این چوبدستی رو امتحان کنید ...
بلیز: اوه عالیه ... گراوپی!قفسه ها رو بذار کنار بیا اینجا ... فکر میکنم چوبدستی ای رو که میخواستی، پیدا کردم.....

گرومپ گرومپ گرومپ.... بووووووووم ... دننننگ!
به دنبال این صداها تعدادی از قفسه ها واژگون میشه و محتویات درونشونم روی زمین پخش و پلا میشه و سپس سروکله گراوپ پیدا میشه ...

الیوندر
گراوپ: نگران گراوپ نباشید .. چیزی نیست و حال گراوپ کاملا خوب ...
سپس گراوپ در حالی که به یک سری قفسه که روی هم انباشته شده بود، اشاره میکرد، ادامه داد:
- گراوپ دید یک ذره قفسه ها فضای مغازه رو تنگ کرد، برای همین گراوپ تصمیم گرفت مغازه الیوندر رو مقداری مرتب کرد تا این وسایل غیر ضروری انقدر دستو پا گیر نشد ...
بلیز: گراوپی فکر میکنم اون چیزی رو که میخواستیم پیدا کردیم .. بیا امتحانش کن ...

الیوندر عرق پیشونیشو پاک میکنه و با دستانی لرزان چوبدستی رو دست گراوپ میده ... بلافاصله گراوپ چوبدستی رو میبره لای دندوناش .....

قِرِچ ... قِرِچ ... قرج !!! تــــــــــــــــق! (صدای شکستنه شدن چوبدستی)
الیوندر!!!!!!!
بلیز در حالی که با نگرانی گراوپ رو تماشا میکنه: چی شد؟ غذائه از لای دندونات درومد؟
گراوپ: اوه از نظر گراوپ این چوبدستیه بسیار کم دوام و زود شکست و لای دندون های گراوپ هنوزم کثیف! گراوپ احتیاج به یک چوبدستی مقاوم تر تا تونست از آن به عنوان خلال دندون استفاده کرد ... چون گراوپ بهداشت و پاکیزگی رو در اولویت!

بلیز روبه الیوندر: خب ظاهرا به یک چوبدستی پر دوام تر احتیاج داریم!

یک ساعت بعد ...

بلیز روی زمین نشسته و با دو دست داره روی سینه الیوندر، پشت سر هم فشار وارد میکنه ...

- هن ... هن ..1001 ... 1002 ... 1003! اه این چرا یهو از هوش رفت!

در اون میان 456ُمین چوبدستی هم لای دندون های گراوپ میکشنه و گراوپ با خونسردی چوبدستی شکسته رو بر روی کوهی از چوبدستی های شکسته پرت میکنه و از روی میز یک چوبدستی نوئه دیگه برمیداره ...

گراوپ: جنس های الیوندر بد و کم دوام! گراوپ حدس زد الیوندر از فرط خجالت غش کرد! قِرِچ .. قِرچ ... قِرِچ ... تـــــــــــق!
بلیز: اوه گراوپی تو در اشتباهی! برعکس این مهارت تو رو میرسونه چون نشون میده تو بخاطر قدرت و مهارت ذاتیت درست مثل هری پاتر بسیار مشتری سخت انتخاب و پر دردسری هستی چون هر چوبدستی ای شایستگیشو نداره که تو صاحبش باشی! اه این مرتیکه جاپونی چرا به هوش نمیاد!!! 1004 ... 1005 ...

گراوپ در حالی که آخرین چوبدستی شکسته رو هم بر روی کوهی از چوبدستی های شکسته میندازه:
- اوه گراوپ در این فکر بود که شاید گراوپ با این ستون کلفتی که از زمین به سقف مغازه متصل بود، تونست مشکلشو حل کرد، گراوپ فکر نکنه ستونه زیاد محکم و گراوپ احتمالا با کمی فشار تونست ستون رو از جاش کَند!
بلیز: نه نه نه .... گراوپی این راه حل بسیار بدیه ... ما در درجه اول باید به این پیرمرد شریف که الان بیهوش شده کمک کنیم.... ببین گراوپی تو همینجا باش تا من برم کمک بیارم ...

بلیز اینو میگه و با عجله از در خارج میشه ...
گراوپ: باشه .. گراوپم در این بین هر کاری از دستش براومد انجام داد تا این پیر مرد نحیف و نازنین رو دوباره به هوش آورد ...




Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام خدا
با سلام !

چشمانش از تعجب گشاد شدند و همچنان بهت زده به چهره ی خاله ی خود می نگریست.

خیلی زود بلاتریکس چوبدستیش را از ردایش بیرون آورد و آن را به طرف خواهر زاده اش گرفت. چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود و رگ های چشمانش در آستانه ی متلاشی شدن بودند.

دراکو خیلی زود حواسش به حالت اول بازگشت و چوبدستیش را بیرون آورد. به زودی باید با او مقابله می کرد، شاید سخت ترین دوئل در تمام عمرش. اما این را خوب می دانست که از لرد سیاه و درنتیجه خدمتکاران وفادارش متنفر است.

اما کراب نیز شروع به تغییر شکل کرد، و او کسی نبود به جز آنتونیون دالاهوف. دراکو در مخمصه افتاده بود. نمی دانست چه کاری می تواند انجام بدهد، رو برو با دو جادوگر سیاه بزرگ کار بسیار سختی برایش بود، هر چند مدت زیادی بود که اوقات فراغتش را به تمرین وردهای سخت و قدرتمند می پرداخت.

- از تو انتظار نداشتم دراکو. باید خودم مجازاتت کنم. تو باعث یه لکه ی ننگ هستی بر خانواده ی ما. و ...

اما پیش از آن که بتواند ادامه بدهد، یک طلسم چفت شدگی روی او اجرا شد. و به دنبال آن، دراکو خیلی زود چوبدستیش را به طرف دالاهوف گرفت. الان زمان فکر کردن به اینکه چه کسی خاله اش را مورد هدف قرار داده، نبود.

به سرعت ورد بر زبانش جاری شد: (( آواداکداورا ... )) اما دالاهوف زبده تر از ان بود که به این زودی مغلو یک جوان شود. با وردی غیرکلامی و به سرعت طلسم دراکو را منحرف کرد.

اکنون زمان مبارزه ای حقیقی رسیده بود. الیواندر در حالی که به نتیجه ی طلسمش بر روی بلاتریکس می نگریست، می خواست به بدنش نزدیک شود. نمی دانست که چرا چنین کاری را کرده و به حمایت از یک مرگخوار پرداخته بود، او هنوز از پیوستن دراکو به جبهه ی سپید خبردار نبود، هر چند انتقام از ولدمورت هدف شخصی دراکو مالفوی بود.

دوئلی سخت در میان آن دو نفر در جریان بود اما به زودی دالاهوف مغلوب و خلع سلاح شد.

- احمق نشو، دراکو. همه چیز رو ندید می گیرم و به لرد چیزی نمیگم. تو راه فراری نداری ... میخوای کجا قایم بشی؟ لرد به سرعت نابودت می کنه !

دراکو در حالی که به سردی به چهره ی دالاهوف می نگریست و با اشاره ی چوبدستیش به او، ا را زیر نظر داشت، گفت : « میدونی دالاهوف ... من هیچ وقت از لرد سیاه و خدمت به اون خوشم نمیومد ... و حالا اون باید خودش رو برای یه مرگ دردناک آماده کنه ... شاید پیوستن به پاتر خیلی مسخره و مضحک باشه اما پایان پاتر با پایان ولدمورت یکسانه ... مرگی دردناک برای هر دو ... این رو بهت قول میدم... »

دراکو دیگر چیزی نگفت، و برای آن که خبرها دیرتر به ولدمورت برسد، خیلی زود دست به کار شد :‌« آواداکداورا ...» و این بار جسد آنتونیون دالاهوف بر کف مغازه ی الیواندر افتاد.

با این حرکت او، الیواندر به شدت ترسید. نمی دانست که مالفوی در صورت عدم پذیرش درخواستش، با او چه خواهد کرد.

- نگران نباش پیرمرد. میتونی با من همکاری نکنی. میدونم که نگران مأمورین وزارتخونه هستی که به اینجا بیان، به خاطر یه جنایت در مغازت، اما هدف من دفاع شخصی بوده در برابر یک مرگخوار و این رو اون خون اشامه به خوبی درک می کنه ... مخصوصا با حمایت محفل و رییسش ... یعنی رییس جدید محفل ... جانشین دامبلدور... فکر کنم بدونی کیه ؟‌

الیواندر در حالی که صداقت کلام مالفوی شک داشت، با لحنی وحشت زده پاسخش را داد : « نه ... نه .. ن..میدونم... »

- لوپین و اسلاگهورن این سمت رو بر عهده دارن. به هر حال میخوام جوابتو بشنوم. بعد جزئیاتو بگم.

- من کمکت می کنم ...

الیواندر بی اختیار پاسخ داده بود، اما اکنون باید به حرفش عمل می کرد.

- یه چوبدستی بساز، یه ابرچوبدستی دیگه ... قوی تر از ابرچوبدستی ساخته شده که به دست ولدمورت افتاده ... یکی دیگه برام بساز ...

الیواندر با حیرت به او می نگریست. چیزی از او خواسته شده بود که تواناییش را نداشت.

- برام بسازش. میدونم که تو میتونی. هر چی لازمه بگو... در این مدت مغازت رو روزا تا ظهر باز بزار. برای مغازت نگهبان میزاریم. خودم از محفل درخواست می کنم اما محفل نباید از درخواست من چیزی بفهمه ... ابرچوبدستی رو برام حاضر کن ....

سپس در حالی که خاله اش بیهوش بر روی زمین افتاده بود، او را به ابدیت فرستاد. اکنون باید به ملاقات پدرش می رفت یعنی جایی که تنها یک درصد شانس زنده بودن داشت ...

و الیواندر باید در ان مغازه که اکنون دو جسد در آن بود، ابرچوبدستی می ساخت.

درست، همین موقع سه نفر در را باز کردند:
مودی مدآی، ریموس لوپین و روفوس اسکریمجیور


با تشکر



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
بیرون رول : اهم اهم ! تو راهنما که چیزی ننوشته ؛ اینجا دنباله داره یا نه ؟ الان من می خوام پست دراکو رو ادامه بدم !

ایواندر یک قدم به عقب رفت و گفت :

- انتقام ؟! اما اون که .... تو....

نتوانست کلمات لازم را برای بیان منظورش بیان کند و تنها به این بسنده کرد:

-چرا؟

مالفوی که به نشان سیاهش نگاه می کرد و روی آن دست می کشید با چهره ای گرفته جواب او را داد :

- اون خانواده مو نابود کرده. میخواد بابام رو نابود کنه و منو مجبور کرده که از دستوراتش پیروی کنم . شاید خالم و بقیه دوستانمون از اون خوششون بیاد اما من ... فقط یه بازیچه ام . اون میخواد به وسیله ی من از بابام انتقام بگیره و من هم میخوام از اون انتقام بگیرم .

سرش را بلند کرد و نگاهش را به پیرمرد دوخت :

- کمکم می کنی یا نه ؟

الیواندر دستی به پیشانی اش کشید . نمی دانست باید چه کار کند . دوران پر خطری بود . شاید دراکو را برای جاسوسی فرستاده بودند . نمیدانست باید چکار کند . با انگشت نحیفش به سمت دو همراه مالفوی جوان اشاره کرد و پرسش گرانه به او چشم دوخت . دراکو آهی کشید و گفت :

-کراب و گویل. اون ها به کسی چیزی نمیگن . مطمئن باش . درسته بچه ها ؟

کراب سرش را به تایید تکان داد . گویل دستش را به سمت کلاه شنلش برد تا آن را کنار بزند . مالفوی با بی صبری گفت :

- اینجا نه ، گویل !

گویل بی توجه به مالفوی گفت :

-وقتشه برگردیم خونه .

بقیه افراد حاضر با شنیدن صدای گویل که کم کم زنانه تر و ظریف تر می شد از جا پریدند . مالفوی زمزمه کرد :

- معجون مرکب ! باید حدس می زدم ! لعنتی !

گویل کلاه را کنار زد و شنل را به کناری انداخت . نفس در سینه دراکو حبس شد و رنگ از چهره اش پرید . با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت :

- خاله بلاتریکس؟


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

دراکو  مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲:۰۵ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
به نام خدا
با سلام !


سوژه جدید



شبی تاریک بود و ماه، جانشین خورشید شده بود. آسمانی صاف با ستارگانی بی شمار در بالای کوچه ی دیاگون نقش بسته بود. هیچ کس در کوچه رفت و آمد نمی کرد. ساعتی از نیمه شب می گذشت که رهگذری با احتیاط وارد دیاگون شد. قدم هایش را با دقت خاصی بر می داشت، و این دقت همراه با آرامشی خاص توأم گشته بود. به در مغازه ای قدیمی رسید که مدت زیادی بود با خطی سرخ روی آن نوشته شده بود: (( تعطیل ! ))
به آرامی وردی را خواند و در حالی که چوبدستیش را به طرف در می گرفت، آن را باز کرد. وارد شد و در را بست.
آن مرد، شنلی تمام سیاه بر دوش انداخته بود که به طور کلی صورتش را می پوشاند. شنل مندرسی بود و چندان با شکوه به نظر می رسید. زمانی که وارد مغازه ی خاک خورده شد، شنلش را برداشت و اولین واکنش او در مقابل غبار درون آنجا عطسه ای بود که به سرعت آن را خفه کرد.
شنل از روی سرش کنار رفت و موهایی سپید و چهره ای چروکیده پدیدار گشت. اکنون او به مغازه اش بازگشته بود، و باید کارهایی می کرد، سرنوشت عده ای در دستان او بود. اخیراً پیشنهادات زیادی از درمسترانگ و بوباتون به او شده بود تا چوبدستی ساز ان مدرسه ها شود و خود را از خطرات موجود تا حد ممکن دور سازد اما تنها کاری که می کرد، رد کردن این پیشنهادات بود، باید بر روی درخواست نیکلاس فلامل و آلبوس تمرکز می کرد. مشخص نبود که فلامل چند روز دیگر زنده می ماند، پس باید نهایت سرعت را به کار می بست و زمانی که شروع کرد تا مغازه اش را کمی سر و سامان دهد، صدای گام هایی را شنید با زمزمه هایی در شب تاریک. وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. می دانست که مدت زیادی است که چند شنل پوش سرخ در پی او هستند و در همه جا او را تعقیب می کنند، اما مطمئن بود، زمانی که از قرارگاهش خارج می شد، هیچ کس به دنبالش نمی آمد.
در این افکار غوطه ور بود که زمزمه ها از بین رفت و صدای سرفه ای را شنید، درست از پشت در مغازه اش. این امکان نداشت، هنوز هیچ کاری را شروع نکرده بود، اگر مرگخواران بودند ... همه چیز پایان می یافت.
بدون هیچ وردی، یک شخص وارد شد با یک شنل سبز. او از تعقیب کنندگان روز های قبل الیواندر نبود. به سردی نفس می کشید. پس از او دو شنل پوش خاکستری نیز وارد شدند و در را بستند. قد ارشدشان نسبتا بلند بود و آن دو از او کوتاه تر بودند.
شنل را از صورتش کنار زد ... چهره ای بی روح و مثلثی از زیر آن بیرون آمد. الیواندر جا خورد و تا لحظاتی جز سکوت چیزی میانشان رد و بدل نمی شد.
دراکو در حالی که با نگاهی سرد به او خیره شده بود، دهانش را گشود: (( الیواندر پیر. مدت زمان زیادیه که همدیگه رو ندیدیم. الآن هم برای کار مهمی به اینجا اومدم... وحشت زده نشو، مرگخوارا چیزی نمیدونن... )) سپس آستین لباسش را که زیر شنل پوشیده بود، بالا کشید و نشان سیاه را به او نشان داد: (( می خواهم انتقام این را بگیرم و کمک تو و دامبلدور نیاز دارم... ))




با تشکر


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۳ ۱۲:۴۳:۵۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.