هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۵:۳۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
در خونه ی مخفی زیر سطل آشغال !

مردی چاق که غباری دود که توسط سیگاری که می کشید اطراف سرش پدید آمده بود ، بر روی صندلیی چوبین با جنسی مرغوب نشسته بود. این ابر دود همیشه صورت مرد را پوشانده بود . شاید یکی از دلایلی که اون رو آقای خاکستری و یا ارباب خاکستری صدا می کردند همین بود و یا شایدم به خاطر این بود که همیشه او و اطرافیانش خاکستری پوش بودند .

پسرک در حالی که جرئت نداشت سرش را بالا کند با صدایی که به هیچ عنوان ترسش را پوشش نمی داد گفت : ارباب خاکستری همون طور که دستور داده بودید کتاب الادورا مینگز الان مطعلق به شماست .

مرد با حرکت انگشتش به زنی که مانند مردان کت شلواری به رنگ خاکستری پوشیده بود دستور داد که کتاب را از پسر جوان بگیرد . زن بعد از گرفتن کتاب قبل از این که پسرک پلک بزند ،با یک تیر ترتیبش را داد.

خاکستری خطاب به پسرک مرده گفت: دوازده دقیقه دیرکردی .

حدود هفده نفر پشت میز طویلی نشسته بودند. بادیگارد های هر فرد پشت سرشان چوبدستی و یا اسلحه به دست ایستاده و به حالت آماده باش ایستاده بودند. هیچ کدام از آن ها با دیگری نقطه ی مشترک نداشتند ولی همه ی افراد حاضر از جمله لپرکان ،جن ،پریزاد و یا آدمیزاد در یک چیز مشترک بودند. هدفشان !

پریزادی با لحجه ی چینی گفت: کی شروع می کنیم ؟

مردی ایتالیایی بعد از این که اسلحه اش را بر روی میز کوبید گفت: من دیگه طاقتم تموم شده خاکستری ! باید همین امشب شروع کنیم می فهمی ؟

و چند نفر هم او را تایید کردند. جادوگری خاکستری پوش که در سمت دیگر خاکستری ایستاده بود چوبدستیش را به طرف مرد ایتالیایی گرفت و طلسم مرگ را به طرف او نشانه رفت و قبل از این که محافظان وی کاری بکنند ،همکار مونث آن جادوگر ،دو تیر را درون مغز آن دو کاشت.

خاکستری بدون این که سیگارش را کنار بگذارد گفت : فکر نکنم کس دیگه ای بخواد به من دستور بده ! با این حال خوش حالی و هیجانتون رو درک می کنم .آخر این هفته اولین ورد شیطانی این کتاب رو برای جهانیان به اجرا در میاریم .

و خندید ! افراد پشت میز هم در ابتدا با تردید و سپس با اشتیاق به او پیوستند و دیگر کسی به جسد مرد ایتالیایی و محافظانش اهمیت نداد . یک شریک هم کمتر بهتر !

کیلومتر ها دور تر دو گروه مرگخوار ها و محفلی ها ، در حال نقشه کشیدن بر علیه یک دیگر بودند . بدون این که از وجود این دشمن بزرگ اطلاع داشته باشند ،گروه دیگر را متهم می دانستند !

...


The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
با این که صبح شده بود ف هوابه تاریکی شب بود و خورشید در میان ابرهای خاکستری و تیره پنهان شده بود و طولی نکشید که آسمان یکپارچه خاکستری شد و قطرات ریز و درشت باران از آسمان فرو پاشید.

پسر جوان در حالی که لبه ی کلاهش را پایین داده بود تا شناخته نشود ، به سرعت از کوچه های پر یچ و خم میگذشت.

و سرانجام در کنار سطل آشغال غول پیکری متوقف شد و در سطل را برداشت و سپس به سرعت به درون سطل آشغال فرو رفت!

در حالی که سرش گیج میرفت در بالای سرش را برداشت و خود را دم در خانه ای یافت ، آهسته جلو رفت و در مقابلش جنی پدیدار شد.

جن که قد کوتاهی داشت و به نظر پیر می آمد ، با اوقات تلخی به پسرک جوان نگاه کرد.

- چی میخوای و برای چی اومدی؟

- با رئیس کار دارم.

- چند لحظه صبر کن.

جن ، پسرک را ترک کرد و در پیچی ناپدید شد و بعد از چند ثانیه به اشاره دست او را پیش خود فراخواند ؛ پسرک با عجله به سمت جن رفت.

- رئیس منتظرتونن.

پسر سری تکان داد و چند تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.

مردی که همان رئیس صدایش میکردند و هیچ کس از نام واقعی او خبر نداشت روی صندلی مقابل او نشسته بود.

- تونستی اون کاری که گفتم رو بکنی؟
-بله.

همان لحظه خانه ی گریمولد:

آلبوس با تاسف سرش را تکان داد و گفت:کلک خوردیم! این کتاب اصلی نبود!کتاب الی دست تامه!

سارا که دستان خود را مشت کرده بود با عصبانیت گفت:اجازه بدید همین الان برم خونه ی ریدل و اون کتاب خطرناک رو نابود کنم.
- نه باید با نقشه وارد عملیات بشیم.

همان لحظه خانه ی ریدل:

لرد مشتش را محکم به میز کوبید و گفت: باز هم آلبوس دست منو خوند و سریع تر از من عمل کرد و کتاب رو برداشت.

- مای لرد ، اجازه بدین برم و کتاب رو از محفلیا بگیرم و آرامش رو بهتون برگردونم.




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
کتابسرای دیاگون

هیاتی که برای بردن کتاب به کتابسرا آمده بودند با یک سری تشریفات به محل نگهداری کتاب رسیدند . رئیس هیات نگاهی به کتابها انداخت و رو به یکی از دوستانش گفت : هی پسر ، نیگا کن چه قدر اینجا رمان تاریخی وجود داره ! سینوهه رو بیشتر میپسندم .

- اما من فکر می کنم ما برای کار مهم تری به اینجا اومده باشیم . بهتره به محل نگهداری کتاب بریم .

- امم . باشه اما بعدا بهم یادآوری کن از اینجا دیدن کنم .

پسرک جوان بی توجه به حضور هیات با احترامی ساختگی رو به اعضا گفت : راستش می تونید به این سمت برای بردن کتاب مراجعه کنید . این کتاب به دلیل اهمیت والایی که برای ما داره تحت محافظت شدید ماست و ما کتاب رو تا حضور شما و دوستانتون در بهترین شرایط نگه داشتیم .

- از لطفتون متشکرم .

یکی از اعضا با بر زبان آوردن همین عبارت به بحث خاتمه داده و همگی را به سکوت دعوت کرد . در طول راهروهای پر از کتاب کتابسرا که مجموعه ی ارزشمندی از بهترین کتاب های دنیا گردآوری شده بودند کسی سخنی نگفت تا پسرک جوان آن ها را به اتاق مخصوصی راهنمایی کرد .

- بفرمایید . اینجا جائیه که ما اون کتاب رو نگه می داریم و کتاب الادورا مینگز از الان به ببعد در اختیار وزارت خانه خواهد بود .

پسرک جوان با رفتار چاپلوس مآبانه ای که داشت نظر اعضا را به خود جلب کرده بود . رئیس هیات با لحنی با شور و هیجان گفت : فورا برش دارید و ببریدش و در موزه بذاریدش . وای که چه سعادت بزرگی که کتاب الان در دست ماست .

پسرک کتاب را برداشت و به آنها داد و اعضای هیات با خوشحالی از کتابسرا خارج شدند . پسرک بعد از خروج آنها از کتابسرا با چشمکی موذیانه زیر لب گفت : هه ! و کتاب الادورا مینگز اصلی را بیرون آورد و نگاهی به جلد رنگ و رو رفته اش انداخت و ادامه داد : فردا این کتاب رو بعد از مطالعه به ارباب عزیز گروهمون میدم .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
باشد که الف و دال پیروز باشد

دامبلدور به همراه روونا وارد کتابسرای دیاگون شدند. روونا گفت: ببخشید پروفسور ولی فکر نمی کنید این کتاب رو به کسی بفروشن.

دامبلدور چشمکی زد و گفت: می دونم .

به طرف پیشخون رفت و رو به پسری جوان که پشت پیشخون بود کرد و گفت: سلام پسرم من می خواستم کتاب ....

پسرک میان حرف او پرید و گفت:ومی خواستم کتاب الادورا مینگز رو ازتون بخرم. هر چقدر بخواین بهتون می دم . هر کاری بگین براتون می کنم ؛ نه آقای محترم هر چی بگی و یا هر کی باشی برام فرقی نداره . این کتاب رو امروز بعد از ظهر می برن به وزارتخونه تا اون جا ازش محافظت کنن و تا اون موقع حتی کسی قرار نیست بهش نگا کنه .

به همین دلیل دامبلدور آه بلندی کشید و گفت: آه پسرم فکر می کردم بتونم راضیت کنم ولی خب چاره ای نیست. گوش به فرمان!

قبل از این که پسرک بخواهد کاری بکند و حتی افراد دیگر داخل کتابخانه متوجه گردند،دامبلدور طلسمش را اجرا کرده بود. روونا با لحنی هیجان زده گفت: پروفسور باورم نمی شه شما یه ورد نابخشودنی رو روی یکی اجرا کرده باشید !

_خودم قلبا دلم نمی خواست ولی چاره ای نداشتم. اگر کتاب دست تام برسه وزیر نمی تونه کاری بکنه. امیدوارم تا حالا کتاب به دستش نرسیده باشه.

بعد هر دو به دنبال کتاب از کنار قفسه ها گذشتند. روونا گفت: پروفسور نمی خواید نگاهی به این قفسه ها بیندازید؟به نظرم بهتره این کار رو انجام بدیم زود تر به هدفمون می رسیم.

_نه روونا ،صاحبای این جا این قدر ها هم احمق نیستند که کتاب به این با ارزشی رو جلوی چشم...

دامبلدور یک دفعه متوقف شد و همراهش هم از او پیروی کرد. سپس دامبلدور گفت: امان از دست پیری، حق با توئه روونا ما باید از لا به لای کتابای توی قفسه به دنبال کتاب مورد نظرمون بگردیم .هر چی باشه روونا راونکلا همراه منه.

سپس هر دو جست و جویشان را شروع کردند. در همین زمان ولدمورت با بلا داخل یک اتاق محافظت شده ظاهر گشتند و در یک لحظه ،قبل از این که به محافظان آن جا فرصت دفاع بدند. آن ها را کشتند.بعد هر دو به وسط اتاق رفتند و کتابی را که درون محفظه ای نگهداری می شد برداشتند و غیب شدند.

در خانه ی ریدل

ولدی : امشب همه ی افراد رو دعوت کن . می خوام امشب به این مناسبت جشن بگیریم.می خوام وقتی کتاب رو برای اولین بار باز کردم.همشون باشن و شب شروع تغییرات رو با هم جشن بگیریم.

بلا: بله ارباب.

بر می گردیم به پیش دامبلدور و روونا

_پروفسور ما تا حالا 960 تا از قفسه ها رو گشتیم و هیچی پیدا نکردیم. به نظرتون بهتر نیست اون پسر رو ذهن جویی کنید .

_به نظرت تا حالا نکردم؟! پسره هیچی در این مورد نمی دونه. فقط می دونه راس ساعت سه بعد از ظهر میان که کتاب رو ببرن.الان هم ساعت دو و پنجاه دقیقه ست و سه تا قفسه بیشتر باقی نمونده.

روونا زیر لب غرغر کرد و نگاهی به قفسه انداخت و با چشمانی گرد شده کتاب الادورا مینگز را از درون قفسه بر داشت و فریاد زد: پیداش کردم ! پیداش کردم !

دامبلدور کتاب رو از دست او گرفت و خیلی سریع جلد کتاب را با یک کتاب با همان ضخامت عوض کرد .سپس کتاب را لای یک شنل نامرئی پیچاند و با روونا از کتابخانه خارج شد.دقیقا همان لحظه وزارت خانه ای ها وارد کتابسرا شدند.

...


ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۲۲:۵۱:۴۰

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
سوژه ی جدید:

دامبلدور بر روی مبلی در خانه ی گریمولد نشسته بود و در حال خواندن روزنامه ی پیام امروز بود.

در همان لحظه در اتاق باز شد و روونا ریونکلاو در آستانه ی در نمایان شد.

دامبلدور روزنامه اش را کنار گذاشت و گفت: خب چه خبر روونا؟

روونا بلافاصله گفت: قرار شده که ایستگاه متروی دیگه ای در لندن تاسیس بشه. همچنین در کوچه ی دیاگون ویزلی ها تخفیف ویژه ای روی اجناسشون گذاشتن. از اون طرفم ماندانگاس فلچر دوباره به جرم دزدی گرفتار وزارتخونه شده.

- همین؟

روونا کمی فکر کرد و ادامه داد: و یه خبر مسخره هم اینکه کتاب الادورا مینگز در کتابسرای دیاگون پیدا شده.

دامبلدور که در حال نوشیدن آب کدوحلوایی بود باشنیدن آخرین خبر به سرفه افتاد و گفت: گفتی کی؟

- الادورا مینگز! اولین کسی که جادوی سیاه رو خلق کرد و پیچیده ترین اونارو بوجود آورد.

- پس حتما همین الان یکی از مرگخوارا داره این خبرو به تام میده.

- پروفسور کجای این خبر مهمه؟

دامبلدور که به سمت در رفته بود تا از آن خارج شود رو به روونا گفت: قسمت مهمش اینه که اگه دست تام به اون کتاب برسه میتونه کارای شومی باهاش انجام بده. همین الان چندتا محفلیارو بردارو برو کتابسرا.

همون وقت ، خانه ی ریدل:

بلا پشت در اتاق لرد ایستاد و گفت: مای لرد اجازه ی ورود میدین؟

و با شنیدن صدای ولدمورت وارد اتاق شد. گلویش را صاف کرد و آماده ی گفتن خبرهایش شد.

- فردی به اسم جک کلون برنده ی جایزه ی بانک گرینگوتز شده و جایزه ی اونـ...

لرد یک قلپ از نوشیدنی کره ایش خورد و گفت: برو سر خبرای مهم بلا.

بلاتریکس سریع گفت: کتاب الادورا مینگز در کتابسرای دیاگون پیدا شده.

لرد لیوان نوشیدنی کره ایش را محکم روی میز کوبید و گفت: الادورا مینگز همون کسی نیست که اولین بار جادوی سیاه رو خلق کرد؟

- چرا قربان.

- و بزرگ ترین جادوگر سیاه زمان خودش نبود؟

- بله درسته.

- پس بزن بریم!

- اممم ببخشید کجا قربان؟

- کتاب رو از کتابسرا کش بریم ، تو که میدونی توی اون کتاب شوم ترین طلسم ها نوشته شده!


ویرایش شده توسط لایرا مون در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۱۵:۴۶:۳۴

خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
بلاتریکس که از همکنون خودش رو به عنوان رئیس گروه میدانست فریا زد:هیچ راهی نیست ترسوهای مفت خور حتما باید انجام بشه .
ایوان:اخه دختره منگول اون پیرمرد یه پاپاسی به کسی نمیده بعد بیاد همچین کتابی به ما بده!
بارتی:تو جونتو از سر راه اوردی به ما ربطی نداره پس دختر جان ما نمی یام.
بلا:که این طور

یک ساعت بعد

سوروس:خوب همه چیز اماده است بلا ، ماهم اماده رفتنیم!
بلا:افرین پسر گل کروشیو اینم جایزت

بلا همه دست در دست هم نهیم به غیب ...
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق

کوچه تنگ تاریک ، سردو باریک

بلا:دستمو ول کن ایوان بو گند سخاری میدی چرا؟
ایوان:خوب ببین اومورات لرد زیاد بود وقت نشد یه حموم بگیرم.
بارتی:خاک بر اون سرت ایوان...

همه به سمت مغاز انتهای کوچه تنگ تاریک ، سرد باریک حرکت می کنند تا به در میرسند ، سوروس مادبانه میخواد در بزنه که بلا چوبشو تو حلق اون فرو میکنه و میگه:ابله ما در رو میشکنیم بعد میریم پیرمرد و انقدر میزنیم که کتابو که بهمون داد هیچی حاضر شه چوبشم به ما بده.
بارتی:شتر بیند در خواب پنبه دانه!(البته لازم به ذکر است که این رو با خودش گفت)

در رو میشکونند و وارد مغازه - خونه پیر مرد میشن و میبینن پیر مرد نشسته و داره هندونه می خوره!

پیرمرد:خواهش می کنم بشینید.
بلا:سلام پیر مرد عزیز کتابای خوناشامیت رو لازم داریم!!!
پیرمرد:نمی شه
بلا:چرا اخه
و بحث بالا میگیره...

تو بقل لرد کچل

ترو سالازار لرد سیاه منم می خوام مرگ خوارشم می خوام مثل بلا کروشیو کنم خون لجنیا رو ترو مرلین ، ترو روح سالازار قسم.
لرد:کچلم کردی ترو...
ترورس:شما که کچل بودی!
لرد: برو پسر جوان وگرنه میدم تسترالم بخورنت ها.
ترورس:ای کچل ، ای انار ، ای هلو ، ای کمر باری ، قربون اون دماغ پهنت بشم منم قبول کن!
لرد:اخه این جا مگه خوار بار فروشیه که هرکی بیاد عضو بشه!
ترورس:لرد اگه یه فکری واسه درمان کچلیت بکنم چی بازم این جا خار بار فروشیه
لرد کچل:

طرفای خودشون

پیرمرد:باشه باشه کچلم کردید!
بلا:ممنونم پیر مرد
پیرمرد:اما ... شرطه ها و شروطه ها
بارتی:ای بابا تو که ما رو همه کار کردی!!!
پیرمرد:شما سه کار برای من باید بکنید تا کتاب در اختیارتون قرار بگیره:
1-سه یادگار مرگو برام بیارید!
2-دامبلدور رو کت بسته بیارید پیش من تا پامو ببوسه!!!
3-گابریل دلاکور خواهر فلور دلاکور رو به زنی من در ارید!!!!!!!!!!!!!!
چهار مرگخوار:
بلا:حتما اما این کارها خیلی سخته!
پیرمرد:و این کتاباهم خیلی نایابه.
سوروس:بیا سر پیری و معرکه گیری ؛ حاجی زن میخواد اونم کی گابریل دلاکور!


ویرایش شده توسط ترورس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۹ ۱۹:۴۳:۳۹
ویرایش شده توسط ترورس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۹ ۱۹:۴۶:۵۸

خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سوژه ی جدید:

مورگانا لبخندی زد.
- مای لرد، بهتر نیست که از خیر این کتاب بگذرید؟

لرد سیاه با خونسردی سرش را تکان داد.
- نه مورگانا! باید برید و کتابو برای ارباب بیارین. البته قرار بود که مونتی هم با شما بیاد اما بعد یاد نجینی ارباب افتادم و دیدم بهتره که بمونه.

مونتگمری بیلش را به کناری انداخت و بعد در حالی که به نظر می رسید چندان راضی به نظر نمی رسد گفت:
- البته ارباب، اگه شما اجازه بدید من می خوام که مثل همیشه در خدمتتون باشه و باهاشون برم.

لرد با عصبانیت چشم غره ای به مونتی رفت. بلاتریکس با ناراحتی به مورگانا نگاهی کرد و مورگانا ادامه داد:
- اما ارباب، اون کتاب رو نمیشه به راحتی به دست آورد! نمیشه حالا اجازه بدید که کتاب آداب معاشرت برای جادوگ...

- سکووت مورگانا! به چه جراتی با ارباب اینطور صحبت می کنی؟ حیف که تسترال های ارباب تازه غذا خوردن!

مورگانا با نگرانی به لرد سیاه نگاهی کرد.
- مای لرد، منظوری نداشتم. می خواستم بگم کتاب آداب معاشرت برای جادوگران اصیل! وگرنه می دونم شما کتاب های اداب معاشرت برای جادوگران رو حفظ...

لرد سیاه باردیگر حرف مورگانا را قطع کرد و پوزخندی زد.
- مورگانا، چی فکر کردی؟ ارباب خودش همه ی اون کتابا رو نوشته. درضمن... تسترال ها کم کم داره گشنشون میشه.

مورگانا ساکت شد اما با دیدن چهره ی بلا متوجه شد که بهتر است حرفش را ادامه دهد:
- اما روبه رو شدن با اون پیرمرد واقعا" وحشتناکه! مای لرد، حالا این سفر این قدر واجبه؟

لرد که به نظر می رسید کلافه شده است، با عصبانیت فریاد کشید:
- مورگانا! همین کاری که گفتم رو انجام بدید! با بلا، سوروس، ایوان و بارتی تا یک ساعت دیگه از اینجا خارج میشین! ببینم مرگخوارای من از یک پیرمرد ریشو می ترسن؟ خودتون هم می دونید که اون کتاب فروشی تنها کتاب فروشی هست که کتاب " آداب سخن گفتن با خون آشام ها" و " سفر دریایی با خون آشام ها" رو داره! مگه نمی دونید که برای مصاحبت با ملکه ی خون آشام ها نیاز به این کتاب دارم؟

بارتی با شیطنت گفت:
- بابایی، سفر دریایی با خون آشام ها دیگه چرا؟ مگه می خواین با ملکه ی خون آشام ها برین مسافرت؟

لرد سیاه با عصبانیت به بارتی نگاهی کرد. مورگانا که فهمید هیچ راهی وجود ندارد، ساکت شد و آهی کشید.

اندر افکار لرد سیاه:

- خوبه دیگه! اگه من بتونم با ملکه ی خون آشام ها ارتباط خوبی برقرار کنم، اون گازم میگیره و در این صورت من یک نیمه خون آشام میشم. یک خون آشام که قدرت های اربابی رو هم داره! اینطوری قدرتم صدها برابر بیشتر میشه! سالازار رو چه دیدی! شاید از ملکه خوشم اومد و اون کتاب سفر با خون آشام ها برای ماه عسل به دردمون خورد...یا سالازار کبیر! این چه فکریه؟ من فعلا" باید به فکر قدرتم باشم. موهاهاهاها


بیرون از افکار لرد سیاه:


بلاتریکس مرگخواران نام برده شده را صف کرد تا حرکت کنند.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
بعد از مدت کوتاهی هوا رو به تاریکی رفت . جانی کنار خانه بزرگی توقف کرد و به دیوار آن تکیه داد . آریانا سعی کرد به لرزش دست و پایش توجهی نکند و برای اینکه جانی بیشتر مشکوک نشود وانمود کرد که خانه را می شناسد و به سمت در آن به راه افتاد . جانی که رنگ به چهره نداشت با صدای لرزان پرسید :

- کجا می ری؟

-میرم خونه دیگه !

- کدوم خونه ؟!

آریانا برگشت ، دست هایش را به کمرش زد و گفت :

- خونه مون دیگه ! ممنون که منو تا دم در همراهی کردی . انگار حالا حال خودت خوش نیست . نه؟

جانی با تعجب گفت :

- و...ولی ما که ...هنوز ...نـ...نرسـ...سیدیم ! تتو که...نننمی خوای.... تـ..تنها بری.... خونه . هان؟

آریانا متوجه شد که خیط دیگری بالا آورده و رنگ صورتش به البالویی روشن تغییر کرد . برای اینکه موضوع را منحرف کند گفت :

- ترسیدی؟!

جانی خودش را جمع و جور کرد و گفت :

- حالم...حالم خوب نیست . من دیگه نمی تونم از این جلوتر بیام .

آریانا با ناراحتی به او نگاه کرد . باید بهانه ای جور می کرد تا او را قانع کند که اریانا را برساند .

- ولی من نمی تونم تنهایی خودم رو به خونه برسونم . با این ضربه ای که به سرم خورده حسابی گیج شدم . فکر نکنم بتونم راهم رو پیدا کنم .

جانی دست هایش را تا حوالی آرنج توی جیبش فرو کرد و با شرمندگی سرش را تکان داد :

- متاسفم کاترین. ولی من نمی تونم بیشتر از این معطل کنم . اگه پرسیوال به مامان بگه من تا حالا بیرون بودم کارم ساخته ست . شانس آوردم که اون امروز سرش با اون دختره ،کندرا، گرمه . ولی هر لحظه ممکنه برگرده خونه .... بیخیال ! من باید برم !

آریانا ملتسمانه گفت :

- نه ... خواهش می کنم جانی!

اما پیش از اینکه حرفش به آخر برسد جانی در تاریکی کوچه گم شده بود . آریانا لگدی به دیوار مقابلش زد و با عصبانیت به جانی لعنت فرستا . این واقعیت که جانی برادرکوچک مرحوم پدرش بود کوچکترین تاثیری در احساسش نسبت به او نداشت.

--بزدل لعنتی!

به یاد آورد که پدرش گفته بود ، جانی در یک ماجراجویی و در اوایل نوجوانی کشته شده بود. به اطرافش نگاه کرد؛ اما کوچه ها و خانه ها برایش نا آشنا بودند . توی ذهنش مسیری که با جانی آمده بود را مرور کرد. محل زندگی خودش باید در همین نزدیکی می بود. به دنبال نشانه ای آشنا یک بار دیگر چشم هایش آن کوچه عریض و خلوت را از نظر گذراندند. دفعه دوم چشمش به درخت بلوطی خورد که رویش چیزی را با چاقو حک کرده بودند. دو حرف p.k که خطی کج و کوله از روی هر دویشان عبور کرده بود. در زمان او ،این درخت بلوط کهنسالی شده بود و این نشانه در ارتفاع بالا تری قرار می گرفت. آریانا آن علامت کوچک را در کودکی بار ها دیده بود و آن را معیاری برای قد بلندی می دانست. به سمت آن رفت و دستش را روی علامت کشید . امکان نداشت آن را با چیز دیگری اشتباه کند . درست پشت این علامت یک قلب تیر خورده قرار داشت که تویش حروف k وj را کنده کاری کرده بودند . اما حالا آن علامت آنجا دیده نمی شد . شاید بعدا آن را روی درخت کنده کاری کرده بودند .

می دانست خانه شان با آن درخت حدود صد متر فاصله دارد . درست در جهت همان علامت کج و کوله روی درخت . پشتش را به راهنمای پیرش کرد و به راه افتاد .

یک ربع بعد

آریانا افتان و خیزان خودش را به جایی رساند که خانه خودش می دانست. بین راه، دیدن نشانه های آشنای دیگری از جمله صخره ای بزرگ که گل میخی به آن فرو کرده بودند، دو بید مجنون به هم پیچیده سرسبز که او آنها را خشکیده و شکسته به خاطر داشت، و دیوار نیمه خرابی که در زمان خودش هنوز بقایایش سر پا بود او را مطمئن کرده بودند که در مسیر درستی پیش می رود. اما حالا به جای خانه خودش عمارت نیمه ویرانی به چشم می خورد ک نیمی از پنجره هایش شکسته بودند. آریانا با نا امیدی به آن ویرانه چشم دوخت ، و در همان لحظه صدای زوزه ی ارامی او را از جا پراند .


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
اين تاپيكو دوست دارم!نمي خوام خاك بخوره!براي همين پست پروفسور اسپراوت رو ادامه مي دم!

تصویر کوچک شده
***

آریانا دهانش را باز کرد تا سوالی بپرسد اما به محض آن که چشمش به عنوان کتابی که در دستانش گرفته بود افتاد، توان هر حرکتی از او گرفته شد. نام کتاب "گورستان وحشت در عمق دره" بود.

آريانا با تعجب ،زير لب گفت:اوه خداي من...نه...

پسرك به او گفت:كاترين؟چرا اينطوري شدي تو؟

آريانا پس از كمي من من كردن گفت:خوب...نه!من حالم خوبه!فقط يكم...

پسرك پرسيد:فقط يكم چي؟!

آريانا پاسخ داد:هيچي...فقط يكم گيج شدم...حالا ولش كن ...خوب بيا بريم خونمون...

پسرك گفت:خيله خوب ... بريم.

آريانا سخت در شگفتي فرو رفته بود.سال 1923! مربوط به خيلي سالها پيش مي شد.در ذهن او هزاران پرسش پيش مي آمد.اين اتفاق برايش غير منتظره ترين اتفاق بود!برگشتن به زمان گذشته!

او بايد هر چه سريع تر كتابي را كه از كتابسرا گرفته بود را مي خواند.زيرا سرنوشتش در اين زمان در آن كتاب نوشته شده بود.آريانا اسم پسركي كه با او همراه بود را نمي دانست؛پس سعي كرد با پرسيدن سوالي نامش را بفهمد.

- ام...ببين تو اسم اصليت چي بود؟ منظورم اينه كه غير اسم خودت اسم ديگه اي نداري؟مثلا بعد از اسمت؟مي فهمي منظورمو؟

پسرك با تعجب به آريانا نگاهي انداخت سپس گفت: كاترين امروز يه چيزيت شده ها! اصلا حالت خوب نيست!براي فردا چطوري مي خواي آماده شي؟

آريانا گفت:حالا تو جواب منو بده!

پسرك جواب داد:نه ندارم اسم ديگه اي!اسمم فقط جانيه.

آريانا گفت:خيله خوب..راستي يه چيزي درمورد فردا گفتي...كه بايد چطوري آماده بشم و اينا.خوب...مگه فردا چه خبره؟

جاني پشت سرش را خاراند و گفت: كاترين!اهههه!مي گم چرا امروز اين طوري شدي ؟!خدايا!

آريانا با ناراحتي گفت:خوب...امروز اصلا حالم خوب نيست!اصلا تو فكر كن من فراموشي گرفتم.جوابِ منو بده!

جاني و آريانا كم كم به دره اي نزديك مي شدند.آريانا به نام كتابش نگاهي انداخت: گورستانِ‌ وحشت در عمق دره!

احتمالا بايد در عمق آن دره ي عجيب گورستاني قرار داشته باشد.آريانا به جاني كه فقط در حال تماشاي دره بود گفت:جاني؟تو نمي خواي جواب منو بدي؟

اما جاني هيچ توجهي به حرف آريانا نكرد.

آريانا دوباره تكرار كرد: جاني؟!

اين بار جاني متوجه حرف آريانا شد و با شرمندگي پاسخ داد:اوه آريانا...ببخشيد...آخه اين دره اين قدر ترسناكه كه ...اه...لعنتي...نمي دونم فردا چه اتفاقي مي خواد بيفته!

سپس كمي جلوتر رفت و به گورستان پايين دره نگاهي كرد.برگشت و گفت: خوب...اگه يادت باشه ما يعني پيتر و بــِن و من و تو قرار گذاشتيم فردا اين جا بيايم و كمي ماجراجويي كنيم!

آريانا كه به ماجراجويي هاي ترسناك علاقه ي وافري داشت و آرزو داشت حداقل يك بار اتفاقي ترسناك برايش بيفتد،با خوشحالي گفت:عالـــــــيه!

جاني از حرف آريانا جا خورد.

- كاترين...فكر كنم تو اصلا كاترين نيستي!آخه تو كه خيلي مي ترسيدي!

آريانا گفت:ولي الان ديگه نمي ترسم!خوب چرا وايستادي؟بيا بريم ديگه!

جاني گفت:من كه گفتم از اين دره بيش تر من جلو نميام.بقيه ي راه رو خودت برو...

اما آريانا نمي دانست كجا برود.از بين خانه هايي كه در آنجا قرار داشت ،كدام يك خانه ي آريانا بود؟

آريانا از جاني خواهش كرد كه نرود و با هم بروند.اما جاني قبول نمي كرد.كمي با خود فكر كرد.احتمالا آدرس خانه اش بايد در كتاب وجود داشته باشد.كتاب را باز كرد...ورقه ها كاملا سفيد بودند!هيچ چيزي در آنها نوشته نشده بود.
آريانا كتاب را بار ها ورق زد تا به ورقه اي در قسمت وسط كتاب رسيد كه در آن نوشته شده بود:

اين كتاب هيچ كمكي به شما نمي كند...شما بايد تمامي ماجراها را خودتان كشف كنيد...موفق باشيد...

آريانا از اين نوشته بسيار حيرت زده شد.او ، خودش بايد به دنبال سرنوشتش در سال 1923 باشد...

- اه...جاني تو چطور مي خواي فردا بياي بريم گورستان!چقدر ترسويي!

جاني گفت:نخير !من نمي ترسم!ولي بايد وسايلم رو براي فردا آماده كنم يا نه؟

آريانا گفت:خوب با هم آماده مي كنيم.

پس از خواهش هاي بسيار آريانا بالاخره جاني قبول كرد كه به خانه ي آريانا برود...

***
ادامه بدين!
يعني اميدوارم ادامه بدين!تصویر کوچک شده
نذارين خاك بخوره!گناه داره !


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۱۰:۱۷:۱۹

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۴۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هم؟ مورگانا یه ساحرۀ باستانی باشه؟ اینم فکریه واسه خودش!

******

شما يه جادوگر باستاني هستيد و براي تغيير شكل دادن يك شي با ورد طولاني اون دچار مشكل شديد.. شرح بديد!

گرووووووووووووووومپ

خدمه با شنیدن صدای انفجار برای لحظه ای در جای خود متوقف شدند، کمی سکوت کردند و با شنیدن فریادهای خشمگین اربابشان، شانه ای بالا انداختند و به کارهای روزانۀ خویش ادامه دادند.

دوشیزۀ جوانی که برای اولین بار از روستای محل زندگی خود به قصر آمده بود، با حیرت به خدمه نگاه کرد و از خدمتکاری که قرار بود وظایف روزانه اش را به او آموزش دهد پرسید:
- این چه صدایی بود؟

خدمتکار با خونسردی پاسخ داد:
- صدای منفجر شدن دیگ معجون سرورمون! ایشون دارن سعی می کنن اکسیر رو بسازن. ولی این دفعۀ سیصد و شصت و چهارمه که دیگشون منفجر میشه. روزی یه دیگ منفجر میشه و وقتی صدای فریاد ایشون رو می شنویم، خیالمون راحت میشه که ایشون سالمن و صدمه ای ندیدن و به کمک احتیاجی ندارن.

- اکسیر چیه؟

- همون چیزی که می تونه مس رو به طلا تبدیل کنه.

- سرورمون خیلی به طلا احتیاج دارن؟

خدمتکار نگاه تندی به دوشیزۀ جوان انداخت:
- سرور ما به هیچ چیز احتیاج ندارن! ایشون ثروتمندترین ساحره در قرون اخیر هستن و به اکسیر به عنوان یه مادۀ علمی، یا جادویی یا چه میدونم، یه همچین چیزی نگاه می کنن! دیگه هم بیشتر از این سوال نپرس. یاد بگیر که باید با این چاقو گوشت رو چطور سر میز غذا سرو کنی که آبروی سرورمون پیش مهمونا نره.

فردای همان روز!

گرووووووووووووووومپ

دوشیزۀ جوان تحمل نکرد و لای درب آزمایشگاه اربابش را باز کرد. انفجار سیصد و شصت و پنجمی، روحیۀ ساحرۀ پیر (؟؟؟) را درهم شکسته بود. سرش را به سکویی که قبلا دیگ معجون بر آن قرار داشت، تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. موهای نقره ای صورتش را احاطه کرده بودند و ناامیدی و خستگی چهره اش را پوشانده بود.

از آنجا که فریاد خشمگینش به گوش کسی نرسیده بود، خدمه با نگرانی پشت سر دوشیزۀ تازه وارد و به آهستگی وارد اتاق شدند. به صورت نیمدایره و با احترام روبروی سرورشان صف کشیدند.

ساحرۀ پیر (67 ساله ) از حرکت جریان هوا که در اطرافش ایجاد شد، وجود دیگران را احساس کرد. چشمانش را گشود و به خدمتکاران باوفایش نگریست. کسی چیزی نمی گفت. دوشیزۀ جوان طاقت نیاورد و بدون اجازه سخن آغاز کرد:
- بانوی من! شنیدم که برای تبدیل اجسام به طلا، احتیاجی به معجون نیست. پدربزرگم درمورد پیرمردی صحبت می کرد که با یه ورد می تونست هرچیزی رو به طلا تبدیل کنه.

سرپرست خدمتکاران با آشفتگی جلو دوید و در برابر بانویش زانو زد:
- سرورم! گستاخی این دخترک را بر او ببخشایید. دو روز بیشتر نیست که وارد قصر شده و هنوز آداب سخن گفتن را به طور کامل نیاموخته است.

ساحرۀ پیر با اشارۀ دست سرپرست را از ادامۀ سخن بازداشت. نگاهی به دوشیزۀ جوان انداخت و با خستگی گفت:
- اون ورد که حرفشو می زنی توی کتاب جادوی منم هست. ولی تلفظش رو نمی دونم. و تلفظ یه ورد خیلی خیلی مهمه. به خطرش نمی ارزه. اکسیر کیمیا خیلی امن تره ولی دیگه از به دست آوردنش ناامیدم.

دوشیزۀ جوان که از ملاطفت بانویش جراتی تازه یافته بود، بی محابا به طرف کتاب جادوی بانویش رفت. بی اجازه آنرا برداشت و درحالیکه به خود اشاره می کرد با غرور گفت:
- من همیشه تلفظم توی مدرسه خیلی خوب بوده! همیشه بالاترین نمره رو گرفتم. ببینید، اینجا نوشته باید به سمت چیزی که خیلی ارزشمنده اشاره کنیم و ورد رو تلفظ کنیم. الانم من به خودم که خیلی موجود باارزشی هستم اشاره می کنم . اینجوری! و میگم: انتي مابا میداسیوس ماگلناتی!

ساحرۀ پیر از جا پرید:
- دخترک ابله تو ورد رو کاملا اشتباه تلفظ کردی!

در همین لحظه، صدای انفجاری شنیده شد که سیصد و شصت و پنج انفجار قبلی در برابرش ناچیز می نمودند.

دوشیزۀ جوان به کوچکترین مولکول ها و سلول های تشکیل دهندۀ خود تجزیه شده بود.

******

تقصیر من چیه که اون دخترۀ فضول زودتر از من ورد رو تلفظ کرد؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۱:۵۲:۵۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۲:۱۹:۵۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.