فرسنگها اونطرفتر ، خانه ی گریمولدگروهی متشکل از آلبوس دامبلدور و اعضای پیشرو محفل در سمت راست یک میز بیضی نشسته بودند و در سمت چپ آن، گرابلی پلنک و ارتشی های ریشرو
. هوا کمی دم گرفته بود؛ کمی بعد مشخص شد که دم گرفتن هوا به علت بازدم دود پیپ گودریک گریفیندور بود که روی صندلی راحتی نشسته بود و پس از استعفای روونا ریونکلاو از محفل و ارتش دامبلدور ، احساس راحتی نسبت به جانشینی گرابلی داشت .
دوربین . لوکیشن داخل خانهآلبوس و گرابلی چشم در چشم هم و با جدیت تفکر می کردند. انگار مشکلی بین اعضای متفق محفل و ارتش پیش آمده بود . نهایتا گرابلی پلنک سکوت را شکست.
-ببین آلبوس، کافه مال شما بوده درست. ولی قرار بوده توی این یه ماهی که دست ماس، درآمدشو 50.50 تقسیم کنیم !
دامبل با شنیدن این حرف چهره اش را در هم کشید و گفت:
-چی میگی واسه خودت ؟ من پول آب میدم، پول برق میدم، پول شبکه مسافربری شومینه میدم، پول تلفن میدم، از دست دولت این مگی مردم فریب عوارض نوسازی بنا رو هم دارم میدم، بعدش تو میگی پنجاه پنجاه ؟ تازه فهمیدم اینقد مرگخوارا اومدن اونجا چن تا از افرادتم رفتن مرگخوار شدن !
- درباره ی کی داری صحبت می کنی ؟
گودریک که انگار توتون به او ساخته بود گفت : باب روونا رو میگه دیه !
آلبوس رویش را از گودریک برگرداند و ادامه داد :
- ازت انتظار نداشتم. هرکسی که به گروه شما می پیوست یا میمرد یا می کشتینش تا از ارتش بیرون نره. ولی نمیدونم ای روونا چه تحفه ای بوده که تونسته در بره و به اون ولدی ...سانسور شد...سانسور...سانس... دینگ دانگ (افکت زنگ در)!
-یکی بره این درو وا کنه. این صدای گرابلی بود که ÷س از وراجی های دامبل جبهه را به نفع خود می دید.
گودریک که نزدیک به در روی کاناپه لم داده بود، با صدای گرابلی از جایش با بی میلی بلند شد و به سمت در رفت و آ نرا باز کرد و برای چند لحظه به این
صورت خشکش زد .
در باز شد و رابستن لسترانج قدم به داخل گذاشت.
ملت:
ناگهان همه حالت دافعی به خود گرفته و با چوبدستی های خود آماده به لاست کشیدن رابستن شدند.
رابستن طوری که انگار چیزی نشده رو به آلبوس و گرابلی که او را مبهوت نگاه میکردند گفت :
- آقایون. معذبم که شما رو به سالگرد نمیدونم چند سالگی لرد ولدمورت کبیر ، سیاه ترین سیاه ترینان، بزرگ بزرگان، مکار ترین مکاران و کچل ترین کچلان دعوت کنم. امیدوارم که تشریف نیارید. خب من دیگه باید برم، باید به جوخه ای ها هم خبر بدم. خب من میرم..اِ..راستی، اینو یادم رفته بود.
و کارت دعوت سیاهی مجلد به روبان سبز رنگی را در ریش های آلبوس جاسازی کرد و بعد به سرعت از خانه خارج شد و پاق(افکت آپارات)!
ملت متفق الف دال و محفلی که هنوز در حالت
بودند با ناباوری به ریش های آلبوس که افتخار به چنگ داشتن کارت دعوت میلاد با سعادت لرد کبیر را داشت، نگاه کردند.
گرابلی با دست چپش که آزاد بود کارت دعوت را از ریش های دامبل به زحمت دزآورد و گفت :
- خب آلبوس. فکر می کنم که باید در مورد موضوع مهمی با هم جلسه داشته باشیم...
ادامه دهید...