2.-ميگما، زاخارياس، دقت كردی اين گابريل چقدر جيگره و اينا؟
زاخارياس سرسری كينگزلی را نگاه كرد. نان كه آنرا به مربا آغشته كرده بود را در دهانش گذاشت و گفت:
-آخه بوقی، اون پريزاده، فقط نگو عاشقش شدی...
كينگزلی بارِ ديگر گابريل را نگاه كرد كه به آرامی، آب پرتقالش را می نوشيد. در كنارش برودريك نشسته بود و دست راستش را روی پاهايش گذاشته بود...
-اين گابريلِ بوقی هم شده عاشقِ برودريك! اين حجت الآسلام به چه دردش ميخوره آخه؟
-حسابی عاشق شدیا!
همان شب، خوابگاه هافلپاف:كينگزلی رو تختش دراز كشيده بود و ملحفه ی طلايی رنگش، كه با تصاويری از گل های رنگارنگ تزيين شده بود را روی خودش كشيده بود. خواب به چشمانش نمی آمد، اما در نزديكی اش صدای خر و پف زاخارياس، نشان از خواب راحت او ميداد...
:.فلش بك، حياط هاگوارتز.:-اهه، گابريل اومد، برم باهاش يه مين حرف بزنم.
گابريل، در حالی كه ردای سياه رنگش را پوشيده بود، در حياط مدرسه، به آرامی، قدم ميزد. انوار طلايی رنگ آفتاب، صورت زيبايش را چند برابر زيبا نشان ميدادند.
-سلام جيگر، نه چيز، سلام گابريل جون، خوبی؟
گابريل سرش را سرسری تكانی داد و گفت:
-سلام كينگزلی، ببين من عجله دارم، بايد برم.
كينگزلی با تعجب اطرافش را نگاه كرد و پرسيد:
-چرا عجله داری آخه؟ بمون يكم حرف بزنيم با هم.
گابريل سرش را به نشانه نفی تكان داد و با ناراحتی پاسخ داد:
-عجب كنه ای هستی تو
، برودريك اونجاس، بايد برم پيشش.
:.پايان فلش بك.:كينگزلی با ناراحتی سقف خوابگاه را نگاه ميكرد. نارحت بود، گابريل به طورِ كامل به او بی اعتنا بود، اما او ميتوانست، يك راه داشت...
-
حوالی نيمه شب: كينگزلی به آهستگی، در تاريكی راهروهای هاگوارتز و زيرِ انوار شمع هايی كه راهرو را فرا گرفته بودند، پيش می رفت. می دانست برودريك هيچوقت در خوابگاه راونكلاو نمی خوابيد، زيرا اعتقاد داشت در تالاری كه زن نامحرم ميخوابد، يك مرد نبايد بخوابد...
-هه هه، يه معجون مركب پيچيده ای با موهات درست كنم برودريك...
صدای خرناس برودريك، در جلوی درگاه تالار خصوصی راونكلاو پيچيده بود. كينگزلی به آرامی به سمتِ عمامه ی برودريك رفت و آنرا برداشت...
-اين كه كچله
. عجيـبه!
و همانا كه كينگزلی به طرز فجيعی ضايع و زايل شد. به همان آرامی كه عمامه را برداشته بود، آنرا سر جايش گذاشت. نظرش به انگشت شست برودريك جلب شد كه به طرزِ خنده داری تكان ميخورد و اطراف آن چند تار موی بلند وجود داشت. باعجله آنها را كند...
-همه ميدانيم كه در قارآن، كتاب بس گولاخِ مسلمانان... خر پففف... دزدی امری زشت... خر پفففف...
-اين برودريك بوقی خواب هاش هم آسلاميه.
كينگزلی تار موهايی كه از شست پای برودريك كنده بود، درون دستمال سفيدی قرار داد و آنرا با احتياط در جيب ردای سرمه ای رنگش گذاشت. چوبدستی اش را بيرون آورد و به سمت برودريك گرفت:
-پتريفيكوس توتالوس!
كينگزلی، برودريك را كشان كشان به سمت حياط هاگوارتز برد. جايی كه ميتوانست آنرا زير بوته ها مخفی كند...
صبح روز بعد:-بايد برم دستشويی، معجون رو كه آماده كردم، حالا بايد برم معجون رو بنوشم، بالاخره ميتونم با گابريل جونم تنها باشم...
درِ دستشويی دختران، كه مدتهای مديدی بود مورد استفاده قرار نمی گرفت باز كرد. صدای غژی بلند شد. معجون را بلند كرد و آنرا نوشيد...
نابودی... درد... ناله... تغيير...
احساسی ناخوشايند وجودش را فرا گرفت. احساس كرد سوراخ های بينی اش پهن تر می شوند. قدش كوتاه تر می شد، درد همه جايش را فرا گرفته بود...
-آه!
خودش را در آينه نگاه كرد. مرد سفيد پوست، كله تاسی، با بينی نسبتا" بزرگی او را از آينه نگاه ميكرد. او ديگر برودريك بود، بود. لباس های برودريك را بيرون آورد تا آنها را جايگزين لباسهای خودش كند...
حياط هاگوارتز: كينگزلی، عمامه برودريك را روی سرش صاف كرد. ميدانست يك ساعت بيشتر وقت ندارد. بايد به گابريل ميگفت او را دوست ندارد، بايد ذهنيت او را نسبت به برودريك خراب ميكرد...
و بالاخره گابريل آمد. به سرعت پيش ميامد. بالاخره برودريك را پيدا كرد و مشتاقانه به سمتش رفت...
-سلام برودريك عزيز، ادامه درس رو نميدی؟
-سلام گابريل، كدوم درس رو؟ من فقط ميخواستم بهت بگم اصلا" نمی
خوام تو دوست من باشی، اصلا" باهات ازدواج نمی كنم!
گابريل كنجكاوانه چهره ی برودريك را برانداز كرد و گفت:
-باو حالت خوب نيستا! تو فقط داری به من آسلام رو درس ميدی! من عاشق اين كينگزليم
، ولی فعلا" برای اينجور دوستيا زوده...
برودريك با ناباوری گابريل را برانداز كرد. سرش را از روی ناباوری پايين انداخت و گفت:
-تو هم ما رو گير آورديا بوقی، سه ساعت معجون مركب پيچيده درست كرديم الان به ما ميگی داستان از چه قراره... دهه... عهه...
گابريل:
يك ساعت بعد:-آخيش، دوباره به شمايل خودمون در اومديم. پس گابريل
من رو دوست داشت...
كينگزلی بوته ی گياه را كنار زد و برودريك را در آنجا يافت. بدنش را از حالت قفلی در آورد. در كمال تعجب، او هنوز هم خواب بود!
-خر پففففف!
كينگزلی، به آرامی لباس های برودريك را كنارش گذاشت و از كنارش رفت. چيزهای مهمی برای فكر كردن داشت، گابريل او را دوست داشت...