هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#8

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
اسکورپیوس که رنگ سس گوجه فرنگی دلپذیر شده بود با عصبانیت سوالش رو تکرار کرد: اینجا چه خبره؟

بعد از چند ثانیه سکوت بلا با حالتی چاپلوسانه گفت: هیچی اسکورپیوس! ای زندانبان فربه!

اسکورپیوس: حالم رو بهم نزن!

بارتی در حالی که شیون می کرد، گفت:آقا اینا منو مسخره می کنن!

اسکورپیوس: مگه شما بچه مدرسه این و من ناظمتون که این طوری رفتار می کنین!

بلا با همان حالت چاپلوسانه گفت:این نی نی کوچولوی پفک دزد رو بفرستین، بخش کودکان!

بارتی بغض آلود گفت: نخیر اینو بفرستین بخش احمق های ظالم مسخره گر!

-مودب باش بچه دماغوی پفک دزد!

اسکورپیوس در حالی که حوصله اش داشت سر می رفت، گفت:شما ها بلد نیستین عین انسان دعوا کنین!

بلا با همان حالت چاپلوسانه پرسید: مثلا چطوری عزیزم؟

اسکورپیوس در حالی که کیسه ی استفراغ در دست داشت، گفت: مثلا یه جنگی، بزن بزنی، بکش بکشی و از این جور چیز ها!

بلا در حالی که قلنج های انگشت های دستش را می شکوند، گفت: من که موافقم یه درسی به این پفک دزد بدم!

بارتی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: تو اول دوش بگیر، کثیف!

-چی بی تربیت!

بعد از مدت کوتاهی دو تا گروه به هم هجوم بردند!اسکورپیوس که شاهد گیس و گیس کشی مسخره ی اونها بود فریاد زد:وایسین!

همه با تعجب به اسکور نگاه کردند اسکورپیوس با حالتی آرام گفت: اولا از فردا جنگ شروع می شه امروز بشنین نقشه بکشین! راستی از فردا دیوانه ساز ها می تونن شما رو ببوسن! جنگم تا زمانی ادامه پیدا می کنه که یکی از دوطرف بکشن کنار!

و بعد به سمت در رفت و پیکرش در سایه ها محو شد!

دیوانه ساز ها:

ملت:


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۹
#7

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
سوژه جدید:

سالن غذا خوری آزکابان:

بارتی در حالی که سعی میکرد مرغ سوخاری گنده ای را به یک باره در دهانش بچپاند گفت:بعد این یارو مشنگه تفنگشو به سمت من گرفته بود و با نگاه خیلی مسخره بهم میگفت که اگه از مغازش نرم بیرون مخمو با یه گلوله منفجر میکنه!

نارسیسا با لبخندی گفت:بعدش چی شد؟

- بعدش؟خب معلومه منم چوبدستیمو کشیدم و یه طلسم تغییر شکل بهش زدم و تبدیلش ردم به یه جوجه تیغی و بعدش بسته های پفک رو برداشتم که واسه بابا ولدیم ببرم که این دیوونه سازا اومدن و منو گرفتن!

نارسیسا که چشمانش از شادی برق میزد در خیالات خود فرو رغته بود.

اما بلاتریکس عصبانی به بارتی گفت:هه!تو رو به خاطر دزدیدن پفک آوردن آزکابان!اما بیشتر کسایی که اینجان به خاطر کشتن مشنگا یا جادوگرا و کارای خطرناک دیگه آوردن اینجا...تو رو باید ببرن بخش ِ کودکان

با تمام شدن جمله بلا تمام کسانی که در سالن حضور داشتن به طور مسخره آوری خندیدند جز بارتی و دوستانش و البته نارسیسا.

یکی از دوستای بارتی به گوجه ای که تو دستشه نگاه میکنه و اونو پرت میکنه تو صورت بلا و چیزی نمیگذره که سینیهای غذا از این طرف به اون طرف پرت میشن و رو یر همدیگه فرود میان.

بعد از این که سر و صدا به اوج خودش میرسه دیوانه سازها سر میرسن و سعی میکنن اینا رو از هم جدا کنن که یکی از دیوونه سازا یه بوسه نصیب یکی از طرفدارای بارتی میکنه!

چند لحظه بعد همه در حالی که خشکشون زده به دیوانه سازی که بوسه زده و بعد به جنازه ای که افتاده نگاه میکنن.

بارتی با ناباوری میگه:این بر خلاف مقررات آزکابان عمل کرده!اون یکی رو کشته ...

در با شدت باز میشه و یکی با عصبانیت وارد میشه.

- اینجا چه خبره؟


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#6

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
ریگولوس به محض اینکه کینگزلی و رابستن میپرن رو سرش، جاخالی گولاخانه ای میده و در نتیجه کله های رابستن و کینگزلی با شدت به همدیگه برخورد میکنن.ریگولوس هم بلافاصله دمشو میذاره رو کولش و فرار میکنه.

رابستن همچنان با تریپ پخمه ای روی زمین افتاده و هذیون میگه.کینگزلی هم که سرش باد کرده، عینهو بز ( ) روی زمین دراز میکشه.طولی نمیکشه که ملت زندانی عینهو خروس جنگی به سمت اونا حرکت میکنن...

چند مین بعد

-گمونم مرده

-کینگزلی...کینگزلی...چرا مردی داآش؟حالا من برای کی مو بکارم؟

و ناگهان سر و کله ی فکرز (مخفف فردی که روبیو زد! ) پیدا میشه و ملت لالمونی میگیرن.

-بوگو بئینم...اینجا چی شده؟
-اممممم...جناب فکرز...

-دوستام منو فکی صدا میکونن
-اوکی...آقای فکی!

-فکی و زهرما، ده بنال دیگه!
-اوکی...این...این...این کینگزلی و رابستن سرهاشون به همدیگه خورد اینطوری کله پا شدن

-ده بیا!...پس اون یارو مارموزه کوجاست؟
-اممممم...گمونم فرار کرد

-حالا بگو کوجا رفت!
-امممم...چیز، فکر کنم اونطرف!

فکرز نعره ای حیوانی میزنه و عینهو اسب به سمت ریگولوس حرکت میکنه.

ویرایش فکرز:داآش این چیه همش به ما توهین میکونی؟حوصله نئرم ها!

ویرایش زاخی:من ناظر اینجام و هرچی بخوام میتونم بنویسم!

-اوکی بابا اوکی


و فکرز به سمت بیرون حرکت میکنه.چند دقیقه بعد، سر و کله ی یه دیوانه ساز مونث دیگه همون اطراف پیدا میشه و رابستن و کینگزلی عینهو کانگورو از سر جاشون بیدار میشن!

رابستن:شوما خوب هستید؟
دیوانه ساز:

...

چند مین بعد

فکرز، که ریگولوس رو از دو تا پاش آویزون کرده، در زندان رو بلافاصله میشکونه و وارد میشه.در همین حال، رابستن و دیوانه ساز دارن با هم حرکات بالای 18 سال انجام میدن...

دیوانه ساز:

فکرز بلافاصله ریگولوس رو زمین میندازه و با تعجب به صورت دیوانه ساز خیره میشه و چند دقیقه بعد اونو به جا میاره!

-ممقتی؟
-هوووووهـــــی! (آره جیگر، خودمم... )

در همین حال، ریگولوس با دهنی بسته داره داد و فریاد راه میندازه.کینگزلی بلافاصله میاد و با نیت اینکه از آب گل آلود ماهی بگیره، دست و پای ریگولوس رو باز میکنه.فکرز که همچنان در عالم هپروت به سر میبره، صورتش رو جلو میاره و... سانسور!

فکرز بعد از چند ثانیه روشو به رابستن میکنه که سرتاپاش خیس عرقه و صورتش کاملا به رنگ گلابی در اومده.فکرز چند تا فحش آبدار تحویلش میده و چماغشو بالا میگیره.

در همین حال، کینگزلی و ریگولوس از پشت فکرز رو میگیرن تا به رابستن حمله نکنه.فکرز خودشو عقب میکشه و با چند تا تقلا از دست ریگولوس و کینگزلی راحت میشه و صاف تو چشم رابستن خیره میشه.

-نـــه!....نذارید منو بزنه...

فکرز دو قدم جلو تر میاد و ناگهان،

بوووووووم!

...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۹:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۹:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۲۰:۱۶:۱۳

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#5

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
در اين لحظه زندانيان به خاطر علاقه شان به يك ديوانه ساز مونث ( ديگه آدم نبود؟ ) و تلاش برای بوس كردنش بر سر هم ميريزن و به شدت همديگر رو ميزنن

همینطوری که ملت به طرز غیرارزشی همدیگه رو لت و پار می کنن، در زندان باز میشه و ریگولوس پرت می شه توش!

ملت یه لحظه دست از دعوا می کشن و تا می بینن ریگولوسه اهمیتی نمی دن و تصمیم میگیرن پستشو ندیده بگیرن!

ریگولوس خم به ابروش نمیاره و از رو زمین بلند میشه و لباساشو می تکونه!
و یه چیز شل و ول و بی روحی و سرد و بی ریخیتی که دستش بوده رو می زاره کنارش.

دیگه شب میشه، روز میشه، هفته ها میشه و اینا همینطوری همدیگه رو لت و پار می کنن و به همین امید و روح زندگی! از دست بقیه دیوانه ساز ها در امان می مونن!

اخرش رابستن می گه: اوه، دیگه نمیشه! باید برم دستشویی!
کینگزلی هم میفته یه گوشه: منم میام!

همین که میان به طرف دستشویی برن، ریگولوس رو می بینن که داره از دستشویی میاد بیرون و همون چیز شل و وله و بی ریخته هم زیر بغلشه.
رابستن به کینگزلی: اه ولش کردن مرتیکه ارزشی رو! ایش! ناظر خودش میاد ویرایشش می کنه!
کینگزلی: اره موافقم! ما فقط باید دعوا کنیم تا یکی غیر این ارزشی، بیاد ما رو به سرانجام برسونه!
رابستن: ولی لامصب خوشگله ها!
کینگزلی: موافقم!!
ریگولوس:به اقایون محترم غیرارزشی؛ تهویه دستشویی خرابه ها! گفته باشم!!
رابستن: اون چیه دستته؟
ریگولوس با بی خیالی: این؟ داشتم میومدم اینجا یه دیوانه ساز مونثه بود، بعد همین که منو دید افتاد دنبالم! منم اعصاب قاطی کردم، یک بوسش کردم..روحش در اومد...الان هم خیلی ناراحتم، روحش همینطوی توم داره وول می زنه...هر چی قارت قورت هم می کنم در نمیره...(بعد هم با جدیت چینی به ابروش می ندازه و قارتی در می ده )
رابستن به کینگزلی نیگا می کنه و جفتشون میپرن سر ریگولوس تا بوسش کنن و روح دیوانه ساز مونث رو ازش بکشون بیرون!


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۶:۰۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#4

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه ی جديد:

يك ديوانه ساز هيكل مند، دست لزجش رو بر پشت گورخری گذاشته. در زندان رو باز ميكنه و گورخر رو به داخل زندان پرتاب ميكنه. در با صدای شترقی بسته ميشه و گورخر از درد به خودش ميپيچه...

-عـــــــــر عــــر!

در همين لحظه متوجه ميشويم موجود داغان شده، يك انسان بوده كه لباس راه راه پوشيده. فرد مجهول بلند ميشه و هم اتاقياش در اون سلول رو نگاه ميكنه و ميگه:
-ملت، الان كه اين ديوانه سازِ من رو از دستشويی برگردوند اينجا، فهميدم يكی از ديوانه سازها مونثه. خيلی باحال بود...

ملتِ گورخر:

در همين لحظه، يكی از زندانيها آينه ی كثيفی رو از جيب لباس گورخريش در مياره. آينه بسيار كثييفه و در نقاط مختلفش لكه های متعددی ديده ميشه. آينه به آدامس قرمز رنگی با طعم توت فرنگی مزين شده.

-الان تو چرا اين آينه رو برداشتی؟

زندانی، به چهره ی خودش در آينه زل ميزنه و پاش رو كه بر روی كف ترك خورده ی زندان قرار گرفته بود رو تكان مختصری ميده.

-به من ميگن رابستن لسترنج، رابی هم صدام ميكنن، پس لطفا" خفه شو، بذار خودمون رو برای ديوانه ساز مونث آماده كنيم.

رابستن كه گويی به زور و بازوی زندانی ديگر و هيكل گوريل مانندش دقت نكرده بود، همچنان به آينه اش خيره شد و موهايش را صاف و مرتب كرد...



در اين لحظه گودالی به عمق چاه دستشويی ( ) بر بدن رابستن نقش ميبنده و بادمجانی به قطر كله ی ترانوزوروس، دايناسور ماقبل عصر جديد، زير چشمش پديدار ميشه. فردی كه اين بلاها رو سر رابستن آورده بلند ميشه ( خدا خيرش بده! ) و ميگه:
-من ميرم پيش اون ديوانه سازه و بوسش ميكنم، اون مالِ منه!

-كی گفته تو بايد بوسش كنی؟ من ميخوام بوسش كنم!

در اين لحظه زندانيان به خاطر علاقه شان به يك ديوانه ساز مونث ( ديگه آدم نبود؟ ) و تلاش برای بوس كردنش بر سر هم ميريزن و به شدت همديگر رو ميزنن.



Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#3

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
دیوانه ساز ها که از حضور این سه تن جدید به طور ناگهانی به وجد آمده بودند و پشت در سلول قاشق و بشقاب به دست صف بسته بودند ، با دیدن رئیس زندان هو هویی کردن و کمی عقب رفتن !

_ برید تو !

و آنگاه سارا و سامانتا به طور انتحاری کف زمین سلول ولو شدن و در سلول هم که می دونید ، طبق معمول شترق بسته شد تا صف دیوانه ساز ها دوباره از نو شکل بگیره ...

سامانتا همان طور که از زمین بلند شد ، ردایش را تکان داد و با عصبانیت فریاد زد :

_ فقط به دستم برسی استخون ! من می دونم و تو !

اما در این میان تنها کسی که به نظر می رسید ، بیشتر از خود زندان ، زندانیان آن او را به وحشت آورده اند ، در جا روی بلاتریکس خشک شده بود .

_ خب سارا جون ، برو بچس مرگ خوار ما رو که می شناسی ! این خانم با شخصیت که عشق ولدیه معرف حضورت هست . بانو بلاتریکس لسترنج ! این یکی هم یه نسبتی باهاش داره که رابستن لسترنجه ... اونم رودلفه که تو زن ذلیلی شهره عام و خاصه ، خودمم که آبجی ولدیم !

بلاتریکس در حالی که لبخندی موذیانه می زد با الفاظی مرگ خوار گونه سرشار از لغات کروشیو و لرد سیاه از سارا استقبال کرد اما رودلف در خاطرات مانتی به شدت در حال گشت و گذار بود !


رابستن نیششو باز کرد و به آرامی گفت :

_ الان چه وقت این حرفاست ! فعلا باید با هم دوست باشیم ! روی هم ببوسید !

و با دست بلا و سارا را به طرف هم هل داد!


رودلف که حوصله اش سر رفته بود رو کرد به سامانتا و گفت :

_ هی...سامی جون ! هیچی همراه خودت نیوردی یا چه می دونم نقشه زندانی ، چیزی رو خودت پیاده نکردی ؟ باید در بریم ، نمی بینید دیوانه سازا صف کشیدن !

و با گفتن این جمله سارا موی بلا رو ول کرد و همه با هم به در سلول خیره شدند . رابستن از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و زمان را نزدیک ظهر اعلام کرد !

بلا ابرویی بالا انداخت و همان طور سرش را به طرف رودلف چرخاند ، چرا که می خواست به شدت به او بفهماند تا به حرفش ادامه دهد .

_ خب... من فکر می کنم ما الان 4 به 1 هستیم ، درست می گم خانم اوانز ؟

سارا آب دهانش را غورت داد و نگاهی به سامانتا انداخت . مبنی بر این که تو مثلا خواهر منی ها !

دستان سامانتا به علامت نه باب ! اینجا سایته ، من الان مرگ خوارم و خواهر ولدیم بالا رفت و سارا را از خود ناامید کرد !


در این میان گام های سنگینی به طرف سلول نزدیک می شد و هو هوی دیوانه ساز ها فضا را از جا کنده بود .

در سلول به ناگاه باز شد و صحنه روی چهره وحشت زده سارا ماند !


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#2

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فضای زندان را سراسر سکوت و بوی تعفن فرا گرفته بود . دیوانه سازها منتظر بودند تا بوسه های خود را نثار زندانیان کنند . صدای فریاد دلخراش زندانیان در مقابل بوسه ی دیوانه سازان فضا را متشنج می کرد . در گوشه ای از یک سلول بزرگ و کثیف زنی مقتدر که موهایش را روی شانه اش ریخته بود به چشم می خورد . در کنار زن مرد نسبتا سالخورده ای که موهایش به جو گندمی میزد نشسته بود و مردی جوان تر در گوشه ای دیگر شاید در انتظار بوسه ی دیوانه سازان بود . مرد سالخورده که رودلف خوانده می شد رو به مرد جوانتر گفت : این بلایی که به سر ما نازل شده در اثر بی کفایتی اون لرد ابلهه . خودش تو پنت هوسش نشسته و با آنیتا هات چالکلت کوفت می کنه و من و تو و بلاتریکس اینجا در انتظار بوسه های مرگبار دیوانه سازانیم .

بلاتریکس با غرشی وحشیانه به سمت رودولف هجوم آورد و در حالی که تلاش می کرد خرخره ی مرد را با دندان هایش که در اثر آتش خشم تیز شده بود را بجود گفت : ای بی لیاقت ! اینه آره اینه اون همه وفاداری که ازش دم می زدی ؟ رودلف تو حتی لایق مرگ هم نیستی ! به همین زودی با چهار تا بوسه دیوانه سازها اهداف لرد یعنی اهدافمون رو فراموش کردی ؟

رابستن بی توجه به بحث های همیشگی و پوچ بلا و رودلف بلا را از رودولف جدا کرد و بلا وحشیانه موهای او را کشید . رابستن که می دانست بلا را نمی توان آرام کرد او را در گوشه ای رها کرد .

بلاتریکس که خشمش را نمی توانست کنترل کند به سمت رودولف حمله ور شد و بار دیگر رودلف در معرض آتش خشم او قرار گرفت . رابستن ناگهان عصبانی شده و گفت : خاک بر سر جفتتون ! اینجا جای اینکه به هم بپرید می تونید خودتون رو برای حمله ی دیوانه سازها آماده کنید ! در ضمن شما بلا نیاز نیست از هدفی که فعلا در لا به لای خوشی های لرد مخفی شده دم بزنی . بلاتریکس سختی آدم رو بی وفا می کنه . در ضمن دیگه نبینم اینجوری به هم بپرین . باو ما تو زندان آرامش می خوایم !

بلا اندکی صبر کرد و بعد در گوشه ای نشست و به گذشته ها اندیشید به گذشته هایی که لرد بر دنیا فرمانروایی می کرد و بلاتریکس دست راست او بود . به زمان هایی که رودولف با هر بار گفتن نام لرد بارها ضربان قلبش تند و تند تر می شد و به روزهای شیرینی که رابستن بدون توجه به شرایط نجینی را چون مال لرد بود نگه می داشت . صدای فریاد ها رشته ی افکار بلا را پاره کرد و دیوانه سازان به اضطراب رابستن و رودلف پایان می دادند . آمده بودند تا پایان بدهند ...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۴:۲۶:۴۳

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#1

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سرما... نااميدی... اضطراب... ديوانه سازها...

اينجا آزكابان است، زندانی مخوف با داستانهايی سراسر هيجان، هيجان و فقط هيجان...

-بوقی چرا كله داداش من رو زدی؟ بگير كه اومد...

شما ميتوانيد مانند مثال بالا، زير چشمِ هم سلولی های فضول و بی خردتان يك عدد بادمجان ناقابل بكاريد...

دعوا، بزن بزن، بكش بكش، عصبانيت زندانيان و ... همه ميتوانند ماجراهايی باشند كه در اين تايپيك اتفاق می افتند...

اگر شما هم يك زندانی هستيد، به شما پيشنهاد ميكنيم، در اين تايپيك زور خود را بيازماييد. بزنيد، بكشيد و خون به پا كنيد!


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۲:۳۱:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.