هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۵:۰۱ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



شب بود، ماه پشتِ ابر بود، در گوشه اي دنج در اين جهانِ پهناور، در اتاقي واقع در ضلعِ شرقي ساختمان، دو فروند كفترِ عاشق، دستانِ يكديگر را در هم گره كرده بودند و از پنچره به ماه و ستاره هاي چشمك زن مينگريستند.

ناگهان؛
- غييي‍‍‍‍ژژژ ... بــــــووم ( افكت باز شدن درِ اتاق و برخورد به ديوار)
جيمز سيريوس در حالي كه برقِ شادي در چشمانش موج ميزد، بدون اطلاع قبلي دربِ اتاق رو باز ميكنه و با پاكتي كه در دستش بالا و پايين ميرفت، فرياد ميزنه :
- عله بابا، عله بابا ! ما رو فردا شب مهموني دعوت كردن!
عله پاتر دستِ جيني رو رها ميكنه و در يك حركتِ پلنگي شيرجه ميزنه و كارتِ دعوت رو از جيمز ميگيره و با دقت شروع به خوندن ميكنه:


نقل قول:
به نامِ او كه كلاه را آفريد !

با سلام! اينجانب كلاه ملقب به مينروا مك گونگال وزيرِ وزين و آستكبار ستيزِ سحر و جادو به مناسبتِ برگزاري مرحله ي دوم مسابقاتِ " جـامِ آتش " و سالگردِ افتتاحِ انجمنِ خاله بازان، مراسمِ باشكوهي را تدارك ديده ام ! ... باشد كه با حضورِ گرمِ خودتان و خانواده محترمتان ما را در اين مهماني بزرگ ياري فرماييد!
شروع مراسم از ساعتِ 9 شب تا هر وقت كه خوش بگذرد!
مكان : هتل استقلالِ هاگزميد - تالارِ هاگوارتز.

* ضمنا" مراسم پاتختي در همان مكان برگزار خواهد شد!


.:. نيم ساعت بعد ، اتاقِ نشيمن .:.
ليلي : من لباس مهموني نداااااارمممم!!!
جيمز : من كفشم وقتي فوتبال بازي ميكردم پاره شده، من كفش جديد ميخوااااام!
آسپ : منم همه ي لباسام تكراري شدهههه !
* ( سخن نويسنده 1 : فرزند ديگرِ خانواده - تدي - چون بيرون از خانه به سر ميبرد . ليكن ديالوگي از ايشان موجود نيست! )
جيني كه از شدتِ عصبانيت از سرش دود بلند شده بود، با فرياديِ توام با جيغ رو به عله گفت:
- يادته چند تا خواستگار داشتم، نه ؟! اصلا" معلومه اين چه زندگيه واسه ما درست كردي ؟! ... فك كردي چون 20 سال پيش زدي اون كچل رو كشتيش همه چي تموم شد؟! ... دريغ از يه گاليون كه بهت بدن به عنوانِ جايزه! خسته شديم از بس صورتمون رو با سيلي سرخ نگه داشتيم! خدا رو شكر بچه ي ديگه اي نداريم! ... در همين حال جيني دستش رو نشون ميده و ادامه ميده:
- بيا ! اين 4 تا تيكه النگو ها رو كه مادربزرگم سر عقد داده بهم رو بفروش، حداقل فردا شب آبرومون نره !
ناگهان رگِ غيرتِ عله ِ كبير دچار هيجان ميشه و باد ميكنه و مجبور ميشه براي چند دقيقه اي سيمِ سرور رو رها كنه و زندگيش رو نجات بده، اما ناگهان پشيمون ميشه و با دندون سرور رو نگه ميداره و به روحِ منيروا بوق ميفرسته كه چرا اونها رو به مراسم دعوت كرده بود!


.:. خوابگاهِ دخترانِ گريفيندور .:.
- پچ پچ پچ !!
- اوهوم! اما ببين ... پچ پچ پوچ؟!
- ديوونه اي مگه ؟! ... آماتور بازي در نيار، بهترين كار ... پچ پوچ پچ!


- زن داش ! زن داش ...هــــــــوووشت جسي با توام ...!
جسي كه در فاصله ي چند اينچي از سارا نشسته بود و آندو به سبكِ بسيار مرموزانه پچ پچ ميكردند، با صداي مورگانا به سمتِ عقب برگشت و با چهره اي ناراحتانه گفت:
- ببخشيد حواسم نبود ! جانم ؟!
مورگانا دندان هاي خون آشامي ش رو نشون داد و دوباره چهره اي معصومانه به خود گرفت و گفت:
- عيزم ! خواستم بگم يه نامه واست از طرفِ وزير اومده بود، من بازش كردم ، خب ميدوني كه ما الان فاميل هستيم و نبايد چيزي رو از هم پنهون كنيم؟! .. خلاصه اينكه فردا شب مراسمِ جشني با حضورِ مديران هستش، و اينكه تو دعوتي و اينا! يه پي نوشت هم داشت كه نوشته بود مرحله ي دوم مسابقه همون موقع برگذار ميشه!
سارا : ايول ، جور شد ... حالا بهترين موقع واسه ...
جسي : كاملا" ! ژووووهاهاها ... اما ناگهان چشمانش به نقطه ي كوري ثابت ماند، نگاهي به خودش در آينه اي كه روي ميز افتاده بود، كرد و گفت:
- وااايي! من لباس نداااااارم !! ...
ملت : !


.:. فـرداي آن روز .:.
جسي و دوستان براي صرفِ ناهار وارد سرسراي اصلي شده بودند، اما آنجا به طرز باور نكردني اي زيبا شده بود، پرسي ويزلي كه به نظر عصباني ميرسيد معترضانه رو به مك گونگال گفت:
- به ياد دارين كه رئيس اينجا منم ؟! ... شما كلِ ساختمون رو الان ميارين پايين با اين كارا !!
مك گونگال پشت چشمي نارك كرد و در حالي كه به آرامي چوبدستي ش رو حركت ميداد، پاسخ داد:
- درسته آقاي ويزلي ! اما مدير اين جشن منم، شما كه ميدوني من 7 تا ميتينگ در دنياي ماگلي رو مديريت كردم! ميدوني اين سابقه ي كاري يعني چي؟! ... به جاي اين كارا بگو اون سبزي ها رو كه براي آخر جشن لازم داريم رو زودتر تهيه كنن ! ... خيلي دلم براي اينكار تنگ شده!
در اين صحنه پرسي پايش را محكم به زمين ميكوبد و زير لب انواعِِ فحش هاي بيناموسي بالاي هيجده سال به منيروا ميدهد و براي پيگيري ديگر امور راهي ميشود.


جسي: ساعت چنده ؟!
اينيگو: نزديكِ 2 ، هنوز خيلي وقت داريم!
جسي: امشب شبِ مهميه ! ... دلشوره دارم! ... تو چي؟!
اينيگو: يكمي طبيعيه ! ... واسه اين مرحله آماده اي؟!
جسي: آره ! آآممم ... خب من برم!
اينيگو: اوكي ، تا 9 . فعلا " باي!


.:. شروع داستان ، هتل استقلال .:.
- خب جسي آماده اي ؟! همه چيزو برداشتي ، مطمئني ميخواي اينكارو كني؟!
- آره ، آره ! بريم !

و چه خيالي ميرفت كه جسي ميتوانست بهترين لباس را بپوشد، اما حيف كه هيچ كدام از دوستانش جز به ماموريت هايشان در گروهك ها ! به چيز ديگري فكر نميكردند و وي مجبور شد لباسِ يك خون آشام را كه در تنش زار ميزد بپوشد! و در دل به خود بوق بفرستد كه چرا تا به حال در اين زمينه دقت به خرج نداده بود. پس، بعد از سركوبِ خود تصميم گرفت در اولين فرصت به مغازه ي لباسِ شب در پاساژِ مرواريدِ واقع در هاگزميد مراجعه كند و خودش را خجالت زده كند فرمايد!
مورگانا : !! ... سارا : ؟؟ ... و جسي : ؟!


صداي هيايو و فرياد هاي شادي دانش آموزان تمامِ فضاي سالن را پر كرده بود، روي سِن، گروهِ موسيقي اي به نامِ "كارتن خوابها" با نوازندگي و همخواني آوريل لاوين و سرژ تانكيان مشغول هنرنمايي بودند. در گوشه اي ديگر منيروا كه دورِ كلاهش را با پاپيوني صورتي رنگ تزئين كرده بود، نوشيدني ويژه ي جشن را براي دالاهوف كه از بوي مشمائز كننده ي پيازي كه از عمامه ي كوييرل خارج ميشد رنج ميبرد، ميريخت، كمي آنطرف تر استرجس از ايوان در مورد عملكردِ سازندگانِ كارخانه هاي شامپوسازي در جزاير قناري سوال ميپرسيد.

آمــا ... ( كپي رايت باي جيمز )

صداي بوقي توجه همه را به خود جلب كرد. آرگوس فليچ كه به تازگي با مراجعه به تبِ سوزني نقض در راه رفتنش را درمان كرده بود، دوان دوان به سمتِ دربِ تالار ميره و اونو باز ميكنه و در مقابل چشم چند صد نفر حضار عله پاتر از الگانسش! پياده ميشه و به سمتِ ديگه ميره و دربِ ماشين رو براي جيني باز ميكنه. بعد از اونها بچه هاي عله يكي پس از ديگري تخليه ميشن! ... ا ديدن آن همه شكوه و عظمت و خوش تيبي خانواده پاتر ،باعث ميشه از دهانِ بينندگان مقداري كف خارج بشه و سپس: !
جيني كه لباسِ برازنده و زيبايي به تن كرده بود، با يك دست كيفِ دستي اش و با دستِ ديگرش بازوانِ عله را گرفته بود و لبخند زنان به دخترش كه پيراهني فيروزه اي رنگ به تن داشت، و بسيار پسركش شده بود را تحسين ميكرد. كمي عقب تر آلبوس سوروس سعي داشت غرور خود را موقع راه رفتن حفظ كند و با ديدن ساحره هاي حاضر كمتر سكندري بخورد. و بلاخره آخرين عضو خانواده ، جيمز سيريوس بود كه با كفشِ آل استارِ صورتيه جديدش كه خيلي هم دوستش داشت روي صندلي مخصوصِ ناظرين نشست!
بعد از ورود يگانه نابودگر قرن، منيروا با صداي رسايي آغاز مراسم را اعلام كرد و 15 نفر از مسابقه دهندگانِ راه يافته به مرحله ي دوم از دربِ مخصوصي وارد تالار شدند. بدين ترتيب مرحله ي دوم آغاز شد.
صداي تشويق و شادي بچه ها به هوا برخاست، هر كدام از 4 نماينده ي گروه در مكانِ ويژه اي رو به روي حاضرين نشستند، در اين ميان جسيكا كه همچون گرگي زخمي به ميزِ مديران خيره شده بود، سمتِ اينيگو خم ميشه و ميگه:
- فكر كنم وقتشه كه بريم!
- آره، مواظب خودت باش، منم تا چند دقيقه ديگه ميرم!

جسي به ميزِ دانش آموزان نگاهي ميكنه و براي سارا دست تكون ميده و بعد از رخصت گرفتن از مك گونگال از تالار خارج ميشه، وي ابتدا" با حسرت پيراهنش رو عوض ميكنه و لباسِ مخصوصش رو ميپوشه، سپس به سرعتِ جت به هاگوارتز ميره، sMsاي رو خرج شماره ي " 0912345... " ميكنه و منتظر ميشه !



-ووووييژ ... بااازم شراره، دِلارو ديوونه كرده! ، ووويييژژژ ، مامانش موهاشو عروسكي شونه كرده ... وييييووژژژ ( افكتِ ويبره و زنگِ مسيج)
بارون خون آلود از شدت هيجان، رعد و برقي ميزنه كه در اثر اين عملِ ناگهاني مقداري خون مي پاشه روي عينكِ عله و باعث ميشه ايشون ديدشون كم بشه و جيبهاشو گم كنه و تا 3 دقيقه بعد همچنان آهنگ به خوندنش ادامه بده:
" شراره بده يه بوس امشب به من ... ويييژژووژژ ... با من برقص ، بخون امشب با من ... ويييژژژژووو "
در همين حال جيني كه تا چندي پيش در مورد نقش زن سالارانه اي كه در منزل دارد با هرميون حرف ميزد، با شنيدن رينگ تونِ گوشي عله، قيام ميكنه و به نشانه ي اعتراض ميگه:
- شراره كيه ؟! ... صد دفعه گفتم اين آهنگ رو پاك كن! ... بعدا حسابتو ميرسم!... سپس " ايشي" ميكنه و دور ميشه !
- تا كي ميخواي بهش سواري بدي مرد ؟! بيشين خودش مياد.
عله به حرفِ بارون گوش ميده و بعد از 10 دقيقه گوشيش رو چك ميكنه و پيام رو ميخونه:
نقل قول:
- با سلام!
جلسه اي مهم با حضور ناظرانِ اسبقِ سايت، در جنوبي ترين قسمتِ ساختمانِ هاگوارتز برگزارشده است، از شما به عنوانِ قهرمانِ جنگ و زوپس دعوتِ ويژه به عمل مي آيد.
باتشكر: 0939440....

عله ي قصه ي ما سيمِ سرور رو تا ته داخل جيبش فرو ميكنه و بدون هيچ حرفي بسوي مكانِ مورد نظر رهسپار ميشه!


.:. آتشِ زير خاكستر .:.
جسي كه از شدتِ انتظار و عصبانيت مشغول جويدنِ ناخن هايش بود، صداي قدم هاي كسي را شنيد، بي شك عله وارد تله شده بود، عله با دقت به اطراف نگاه كرد و هيچ اثري از موجود زنده نديد، با اين حال وارد قسمتِ جنوبي ساختمون شد، صداي حرف زدن چند نفر را درون انتهايي ترين اتاقِ راهرو شنيد. به آرامي درب را گشود و وارد آن شد، به محض ورود صدا فِرت گشت، ايستاد، عينكش را جابه جا كرد و با دقتِ بيشتر به اطرافش خيره شد، اتاقي مملوء از وسايل گرم و سردِ مرگبار، انواع اسلحه هاي كوچك و بزرگ كه در كنارِ هم چيده شده بودند، مدل هاي گوناگوني از چاقو ، چنگال و سرنيزه، جديدترين شكلِ گيوتين كه تيغي به شكلِ زيگزاگي داشت ... كمي چرخيد، سمتِ راستش ميزي قديمي قرار داشت كه با انواعِ گاز انبري، مته ، اره برقي و غيره پر شده بود !!! ... عله همچنان در عالم خلسه به سر ميبرد كه ناگهان دربِ اتاق با صداي ِ بلندي بسته شد ! !


- يوهاهاها ... خيلي خوشحالم كه تونستم از نرديك ببينمت آقاي پاترِ معروف !
در همين حال دختري با لباسِ تكاوري كه چهره اش را با چفيه پوشانده بود، وارد اتاق ميشه ، و عله براي دومين بار در اين دو روز بين 2 راهي گير ميكنه كه سيم سرور رو رها كنه و از خودش دفاع كنه يا نــــه ؟! گزينه 2 !
عله به آرامي به عقب ميره و به صندلي مخصوصي كه بي شباهت به صندلي دندانپزشكي نبود برخورد ميكنه.
جسي :خيلي خوش اومدي، لطفا بشين!
عله كه حتي در جنگ با ولدمورت هم اينقدر اوضاع را يك طرفه فرض نكرده بود، با خودش فكر ميكرد كه اي كاش همچون 20 ساله گذشته چوبدستي اش را در جيبش نگه ميداشت نه كيفِ همسرش !

- منو واسه چي كشوندي اينجا ؟! ميدوني من كي ام ؟! ... ميخواي بلاك شي؟ ميتونم با قدرتم به 4 ميخ بِكِشمت ! ... برو به دشمنام بگو كه نقشه مون نگرفت، بگو طرف يابو نبود ، بگو شناسايي شدين!
ناگهان دستگيره ي دو طرفِ دستانِ عله بسته ميشه و عله عملا" به صندلي قفل ميشه!
- ايشالله كه آي پيت بسوزه !... الهي سه ترم پشتِ سرِ هم ترمِ اول رو مشروط بشي !! اين چه كاريه ؟!... يــا مرلـــــين كمـــــك ..
جسي در حالي كه با سرنگِ توي دستش بازي ميكرد، گقت:
- خيلي سِتمه بخوام اينقدر زود حرف بزنم! ... ميخوام عقده ي اين 19 سالو سرت در بيارم ! ... فكر نكنم با يكم تزريق هوا چيزي بشي! ژژژژوووهاهاها ...
- نـــــــــــــه ... من زن و بچه دارم! ... من ميخوام ليلي رو تو لباسِ عروسي ببينم، ميخوام مدير شدنِ آسپ رو ببينم ، جيمز رو هنوز دانشگاه نفرستادم!! ... منو نكش !! نـــــــه ... جييييغ ...

جسي كه صرفا" به آهنگِ "سالهاي دور از خانه اي" كه از هندزفريه گوشيش پخش ميشد، گوش ميداد، چند سي سي از سرنگ رو از هوا پر كرد و به عله كه شديدا" براي رهايي دست و پا ميزد، تزريق كرد، با اين حال گفت:
- از دورانِ مدرسه ت هنوز چيزي يادت نيومد ؟!
- در حالِ حاضر نه !
- خب خودت خواستي، ميخواي طعمِ درد رو بهت بچشونم؟! ... جسي اين را گفت و به سمتِ اسحله ي O.I.C.W اش رفت، ليزهاشو چك كرد و بدون معطلي پاي عله را نشانه گرفت ... صداي فريادِ عله بلند شد، اما حيف كه تقلايش براي رهايي بي فايده بود، خون ريزي پايش با هر حركتي كه به آن وارد ميكرد بيشتر ميشد، گريه اش به هق هق تبديل شده بود.
سنگدلِ قصه ي ما كه جسيكا پاتر باشه، سيمِ سرور رو از تو جيبِ عله در مياره، عله يك آن بيخيالِ خونريزي پاش ميشه و به سيم سروري كه در دستانِ جسي بود و نقشِ شيشه ي عمرش را داد زل ميزنه :
- **** ! ولدمورت با اون همه قدرتش نتونست دست بهش بزنه اونوقت توئه **** ؟! ... هميشه تازه واردايي مثه توان كه قدرت ميخوان! چيه تو هم دسترسي ميخواي ؟!
- اينقدر مغلطه نكن! ... من دارم از گذشته ت ميپرسم، تو منوي مديريتت رو به رخم ميكشي؟ فكر ميكني كي ام؟
- تو يه **** بوقي و ****** هستي !!
جسي چوبدستيش رو زيرِ گلوي عله ميذاره و فشار ميده و ميگه :
- دوباره تكرار كن !!!!!
- تو يه خانومِ باشخصيتي كه بوق دوست داره و خيلي جيگره !!
- اوكي ! ببين خيلي وقت ندارم، گوش كن خوب ببين چي ميگم! ... جسي از عله دور ميشه و شروع به قدم زدن ميكنه و ميگه:
- تو " چـــو " رو يادته ؟!
- چــو كيه ؟!
جسي خون جلو چشاشو ميگيره و در يك حركتِ انتحاري با ضامنِ تفنگش ميكوبه تو سرِ عله و پرتش ميكنه سمتِ گيوتين و طنابش رو كمي آزاد ميكنه!
- تكرار ميكنم ، تو " چـــو چــانگ " رو يادت هست يا نـه ؟!
عله در حالي كه ناله ميكرد، سرش رو به علامتِ تاييد تكون ميده! ... در همين حال جسي عكسي رو از جيبش در مياره و ميگه :
- خب من دخترِ چـو هستم !
- به من چه تو دخترِ اون دخترِ گِريهووو هستي ؟! كشوندي اينجا اينو بگي؟
جسي به محضِ شنيدن توهينِ عله ارهِ برقي رو روشن ميكنه و در كسري از ثانيه جفت دستاي عله رو قطع ميكنه! فردِ خاطي كه به شدت در حالِ جان دادن بود، و خون مثلِ چي ! از هيكلش جاري شده بود به جسي نگاه ميكنه! جسي هم عكس رو جلوي چشماي عله ميگيره و ميگه:
- خوب عكسو نگاه كن ! اين منم، اينم مادرم! ...آقاي پاتر من دخترِ شما هستم!
عله در همان حال سه بار سكته ميزنه و اين حالتي ميشه: ... سپس:
- امكان نداره ! من و چو از شّرِ اون بچه خلاص شديم!
- تو كه تو مطبِ دكتره نرفتي ! رفتي ؟! ... چرا ولش كردي؟ هان؟
عله كه ديگر صدايش به فرياد ميمانست ، نعره زد:
- من فقط اون موقع 16 سالم بود !
- هاه ! كه اينطور ! اون چي ؟ به اين فكر كردي سرش چي اومد ؟! چون دختر خارجي بود آدم نبود ؟! ... ميدوني ما چقدر بدبختي كشيديم؟! ... ولي اون مثلِ تو نامرد نبود، ميدوني من اومدم اينجا، تو اين مسابقه، كه انتقامم رو ازت بگيرم ! به اين دقت كردي كه من چرا تنها بدون ايفاي نقش"پاتر" هستم؟! ... بگذريم، خوب من حتي اگه بكشمت هم مشكلي نيست، چون قانونِ بازي اينه كه هر جوري ميخوايم شكنجه كنيم! ... منم ميتونم بگم وقتي سيم سرور رو از دستش كشيدم، جون داد! ... چطوره ؟! ...حالا منو به خانوادت معرفي ميكني يا نـــه ؟!


در همين حال عله يادِ حرفِ جيني در شبِ گذشته افتاد كه از كثرتِ فرزندان ميناليد! ... پس اگر جسي او را نميكشت، جيني به محض فهميدم داستان او را ابتدا" با طلسم مرگ نابود و سپس به عنوانِ مترسك در باغچه ي حياطشان چال ميكرد !
جسي كه از سكوتِ طولاني عله خسته شده بود، براي خالي نبودنِ عريضه طلسمِ " كروشيو " تقديمش ميكنه و تيري سه شعبه اي به سمتِ چشمانِ سبزِ عله نشونه ميگيره كه باعث ميشه شيشه ي عينك و تيرها داخلِ چشمانش فرو برن و كف و خون باهم ازشون خارج بشه!
جسي مجددا" نگاهي به ساعتش ميكنه و ميگه:
- خب من جريان رو گفتم! اومدم بگم كه ازم نگهداري كني! ... اگه قبول كني سيم سرور رو ميدم بهت ! ... قبول ؟
ناگهان عله پس از سالها بوي مهرِ مادري اش را كنارش حس كرد، نيروي عشق و اميدش جرقه اي زد، گويا دوباره جوان شده بود، اشكِ آميخته با خون از چشمانش جاري ميشه، چانه ش ميلرزه و متحولانه ناليد:
- هميشه دلم يه دخترِ شجاع ميخواست، شير زن باشه. حالا هم مرلين رو شكر ميكنم كه يكي پيدا شده قهرمانِ زوپس رو به زانو در بياره!
جسي خوشحال و راضي از برآورده شدنِ حاجتش، تك زنگي به سارا ميزنه و براي آخرين بار " كروشيو " نثارِ عله ميكنه و بعد از اينكه حس ميكنه كاملا" خالي شده، به سمتِ پيكره بي جانش ميره و روي چرخ دستي اي ميذاره و بعد از پاك سازي محوطه چرخ رو پشتِ دربِ تالارِ هاگوارتز ميذاره _ قسمتِ بعدي جشن در هاگ برگذار ميشد _ و بعد از تعويضِ مجددِ لباس وارد سالن ميشه، روي صندلي مخصوص خودش ميشينه !

- عزيزم، خيلي طولش دادي! ... فقط نيم ساعت ديگه مهلت داشتي!
- هوووف ! نميدوني نفس، به اندازه 10 سال فسفر سوزوندم!



ساعت از 12 بامداد گذشته بود كه مك گونگال پايانِ مرحله ي دوم را اعلام كرد ! صداي موزيك براي چندمين بار به هوا بلند شد، در اين ميان گروهي از پيشكسوتانِ سايت نزد منيروا آمدند تا مراسم خاله بازي را دور همديگر با پاك كردنِ مقداري گيشنيز و جعفري آغاز كنند!
(* سخن نويسنده 2 : خوشبختانه سبزي پاك كردن تا قبل از نماز صبح به پايان رسيد و منيروا، اسكاور را برنده ي سه دوره پياپي خاله بازي اعلام كرد و به ترتيب همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد و حاضران با خاطره اي به يادماندني به اقامتگاهشان عزيمت كردند.)


.:. روزنامه ي پيام امروز ، صبح روزِ بعد .:.

« به گزارشِ خبرهاي رسيده، در شب گذشته هري پاتر ملقب به عله " پسري كه سالها پيش اسمشو نبر را نابود كرد " در حالي كه مرلين را جلوي چشمانش ميديد، در پشتِ دربِ تالار پذيرايي هاگوارتز پيدا شد. شاهدان گواهي ميدهند وي توسط اس ام اسي مشكوك تهديد و سپس ناپديد شده است. عله پاتر در آخرين نفس هاي عمرش اعلام كرد كه دختري به نام - جسيكا پاتر - دارد و او را بسيار دوست دارد و اينا، برادران همسرش (جيني) به محض شنيدن اين خبر به خون خواهي برخاستند و او را خجالت داده و براي هميشه به ايستگاهِ کینگزکراس كنار دامبلدور فرستادند.
مگ گونگال مدير جشن اعلام كرد كه اين فقط يك حادثه بود و علت در حالِ بررسي است! »



- - - - - - - -
عكس هاي گرفته شده از جشن !
مــيزِ مـديران !
خواهر لاوين !
مـن و مامانم! X:
پايانِ كارِ عله !



ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۵:۱۲:۱۹


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سرما و درد در بدنم رخنه کرده بود. نمیدانم چه مدتیست که در این سلول تنگ و تاریک گرفتار شده ام. زمانی که من را به زور از جشن به این سلول آوردند، هنوز شب بود. به آرامی از جای خود بلند شدم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود. اثر روانگردانها از بین رفته بود و من به حقیقت تلخ از دست دادن منوی مدیریتم پی بردم. چیز زیادی از اتفاقات رخ داده بیاد نداشتم. صدای گوشخراش گیتارالکتریکی و نورهای لیزری، تنها تصویر گنگ از اتفاقات اخیر بود. به آرامی عمامه را از سرم بر میدارم. عمامه تنها کسیست که همیشه، در شادی و غم، خوبی و بدی، بلاک و بلاک کردن همراه من است. به پارچه نرم و ابریشمیش نگاه میکنم و به آرامی، خطاب به وی، میگویم: همه چیز درست میشود.


***
. همان طور که به ذهنم فشار می آورم تا خاطره اتفاقات اخیر را بیاد آودم، لب پایینی ام را میجوم. سرانجام، بعد از گذشت چند ثانیه، که همچون روزها سپری شد، تصاویر عجیبی در ذهنم پدیدار شد.
فلش بک
دیوانه وار مشغول تکان دادن سر و عمامه ام هستم. هری پاتر، جوان خوش رو و مدیر اعظم، روبرویم من را در رقص همراهی میکند. لیوان نیمه شکسته ای، که هنوز اندکی نوشیدنی در آن بچشم میخورد در دستم سنگینی میکند.نوشیدنی را در یک جرعه سر میکشم و لیوان را به گوشه ای پرت میکنم . سپس، و حشی تر از قبل به رقص ادامه میدهم. استرجس و آنتونی ، بر روی میزی مشغول دیدن عکسهای اما واتسون و دیگر دختران هری پاتری هستند. ناگهان، با صدای مهیبی درب سالن از جا کنده میشود. سرم احساس سبکی میکند. به انفجار اهمیتی نمیدهم و به رقص ادامه میدهم، اما چیز سنگینی به سرم برخورد میکند و بعد همجا سیاه میشود...
پایان فلش بک
صدای قدمهای فردی بر کف سنگفرش شده راهرو طنین انداخت. با سرعت عمامه را بر سر گذاشته و بسوی میله های زنگ زده و آهنین سلول رفتم. فرد میان سال اما تنومندی به سولم نزدیک میشود. وی را میشناسم! چندباری شماره آی پیش را چک کرده ام. مونتگومری نگاه سرد و بیروحی به من کرد و بعد، همان طور که چوبش را به سوی من نشانه گرفته بود، با نفرین فرمان من را از سلول خارج کرد.

***

چشمانم را باز میکنم. بطور عجیبی به صندلی چوبینی بسته شده ام. از دیدن تصویری که روبرویم میبینم شکه میشوم.هیولایی سه سر، که بیشتر شبیه به عقربی غول آساست، با چشمان بزرگش به من خیره شده است. در آن سوی اتاق، مونتگومری، همان طور که بیل خود را بر شانه گذاشته است، بر روی صندلی چرمی و راحتی لم داده است. مونتگومری آهی کشید و با دست علامتی به هیولای داد. سپس، کابوسی که حتی در جزایر بالاک نیز انتظارش را نداشتم به سویم آمد! هیولا نیشش را باز نمود و ماده اسیدی را بسویم تف کرد. جیغ بلندی، ناخوداگاه، از گلویم خارج شد. اسید درست به بالای سرم،جایی که تا چند دقیقه پیش عمامه ای باشکوه و زیبا، که با بوی سیر و پیاز همه را متعحب کرده بود قرار داشت، برخورد کرد. بوی پیاز کم کم جای خود را به بوی گند سوختگی داد. اشک در چشمانم جمع شده بود. جیغ زنان چند فحش رکیک را نثار هیولا کردم. ناگهان، هیولا دندانهای درازش را در پوست دستم فرو کرد. درد تمام وجودم را فرا گرفت. فریادی از درد و بیچارگی سر دادم. گویا هیچ کس صدای داد و فریادم را نمیشنید. هیولا دندانش را از دستم بیرون کشید. خون همچون رود خروشانی از دستم جاری شده بود. هیولا صدای عجیبی از خود میدهد و یکی از انگشتانش را به صورت من نزدیک میکند! درد بیهمتایی را در چشمم حس میکنم! این درد را حتی در بلاک شدن نیز تجربه نکردم. هیولا با ناخنهایش کاسه چشمم را زیر و رو میکند. احساس دردناک ناخنهایش، که به مردمک چشمم چنگ میکشد باعث فریادم میشود. با چشمی که هنوز سالم مانده، جسمی سفید و عجیب را میبینم که بر روی فرش قدیمی و خاک گرفته اتاق افتاد. جسمی که تا چندی پیش مردمک چشمم بود!

صورتم خونین و کثیف است. تقریبا دیوانه شده ام. دائما فریاد میزنم که این جهنم را تمام کنند. هیولا انگشتانم را با دندان گرفته و آنها را یک به یک از وسط درهم میشکند. دستم را دیگر حس نمیکنم. درد به قدری شدید است که تا الان باید بیهوش میشدم، ولی گویا مونتگومری ورد ضدبیهوشی را بر رویم اجرا نموده است. یک نفس جیغ میکشم. به هیولا که مشغول کندن پوست انگشتان شکستم ام هست خیره شده ام. موجود کثیف، انگشتانم را همچون استخوان بره تمیز میکند و بسراغ گردنم میاید. وی باری دیگر دندانهایش را نشان میدهد. سپس، آنان را به راحتی در گلویم فرو میکند. خون گرمم در دهانش جاری میشود. گویا از نوشیدن خونم لذت میبرد. ناگهان، همجا در برابرم تار میشود. دست از جیغ کشیدن بر میدارم و با خوشحالی، به آغوش مرگ میروم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۴ ۱۸:۳۲:۰۰

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
انوار طلايی رنگ خورشيد در خوابگاه هافلپاف رخنه كرده اند و موجبات روشنی آنجا را فراهم ساخته اند. نوای ملكوتی خر و پف اعضای هافلپاف در خوابگاه موج ميزند. نور خورشيد به شكل شگرفی از سر يكی از افراد درون خوابگاه بازتاب ميكند. بدون شك، او كينگزلی شكلبوت است. صورت سياه رنگش چيزی است كه به راحتی او را از سايرين متمايز ميكند. روی تختش دراز كشيده و پايش به طرز عجيبی از زير ملحفه بيرون آمده است. انگشت شست پايش به طرز شگرفی تكان ميخورد...

-دست، جيــــــــــــــــــــــغ! كوييرل اون ظرف شيرينی رو بيار!

-باشه موناليزا!

كينگزلی بدون آنكه مديران از حضورش در آن جشن خبر داشته باشند، به سمت كوييرل ميرود. ميرود تا او را بگيرد اما ناگهان بوی پياز گنديده ای را احساس ميكند و بيهوش روی زمين ميفتد...


-فــــــــرت! ( افكت پريدن كينگزلی از خواب )

-فــــــــــــورت! ( افكت پريدن بقيه هافلپافيها از خواب! )

صدای ملكوتی به طرز موخوفی قطع ميشود و صدای واق واق چندش آور سگی جانشين آن ميشود:
-واق واق! واق!

كينگزلی به ريپر نگاه ميكند كه پنجه هايش را با حالت تهديد آميزی تكان ميدهد و به شكل خشونت باری كينگزلی را از نظر ميگذراند. زاخارياس در حالی كه چشمانش به طرز آشكاری نشان از خستگيش ميدهند، اخم ميكند...

-وای! ( افكت ناله ی كينگزلی )

-ووی! ( افكت ناله ی هافلپافيها! )

كينگزلی سرش را تكانی ميدهد و نگاه مشتاقانه ای به بالشش می اندازد. سرش را بر رويش ميگذارد تا شايد بتواند دوباره بخوابد، اميدوار بود دوباره آن كابوس را نبيند...

-واق واق! ووق!

درك، لودو، ريپر و زاخارياس بر روی كينگزلی ميپرند و او را ميگيرند...

-چرا ما رو بيدار كردی، هووووم؟

اما در ميان ناباوری، خر و پف كينگزلی دوباره بلند ميشود. اعضای هافلپاف، تحت تاثير صدای خر و پف كينگزلی، روی تخت كينگزلی دراز ميكشند و همه به طورِ فشرده به هم ميچسبند تا همان جا بخوابند. انگشت شست پای كينگزلی به طرز عجيبی بر بالای ملاج درك قرار گرفته و بر سرش فرمانروايی ميكند...

ظهر همان روز:

-خوب، ميتونيم بريم صبحانمون رو بخوريم.

لودو خميازه ای كشيد و اينرا گفت. درك سرش را با حالت تاييد آميزی تكان داد و همه به سمت سرسرای عمومی حركت كردند...

-هيچ معلوم هس كجايين؟ الان وقت ناهاره. شانس آوردين مدير مدرسه به خاطر جام آتش كلاسا رو يكشنبه ها برگزار نميكنه!

همه به لورا چشم دوختند. كينگزلی با بی خيالی پشت ميز نشست و به غذاهای رنگين ناهار آن روز چشم دوخت...

-مهم نيس وقت صبحانه باشه يا ناهار، مهم اينه كه خيلی گشنمه.

سقف سرسرای عمومی، نشان از يك روز خنك ابری ميدهد. نسيم ملايم و شادی بخشی از پنجره های بزرگ سرسرا، به داخل آن می وزند. صدای دانش آموزان در حال خوردن سرسرا، به گوش ميرسد...

-لورا، امشب مرحله ی دومه، براش فكری كردی؟

لورا در حالی كه يك سوسيس بزرگ را دهانش ميچپاند، ميگويد:
-باوا، ايو ورحله كه كاری نواوه، ويخلی هم واحال و واسونه! وگران وباش!

كينگزلی كه فكر ميكند كنار يك فرد از قبايلِ وحشی عصر حجر () نشسته است، با تعجب سرش را تكانی ميدهد و دستش را به سمت كاسه ی پر از سوپِ قارچ نزديكش دراز ميكند...

عصر همان روز، تالار خصوصی هافلپاف:


-خوب داشتی ميگفتی كينگزلی، مرحله ی دوم چه جوريه؟

كينگزلی به زاخارياس چشم ميدوزد كه نگاه مشتاق و كنجكاوش را به او دوخته است. سرش را تكانی ميدهد و ميگويد:
-امشب يه جشن هست كه مديرا هم توش هستن. من بايد به اون جا برم و يكی از مديرا رو با خودم بيارمش هاگوارتز و به وحشتناكترين شكلِ ممكن شكنجش كنم. سه ساعت ديگه بايد راه بيفتم به طرف مهمونی.

-موفق باشی!

سه ساعت بعد، مهمانی مديران:


-دست، دست، جيـــــــــــــــــغ، حالا بيا!...

كينگزلی به آرامی به سمت درگاهی ميرود كه به نظر در ورودی محل برگزاری جشن است. دستش را به سمت دستگيره ی طلايی رنگ و ظريف، كه با نقش و نگاری از پرنده های مختلف تزيين شده است، ميبرد و آنرا ميچرخاند...

-اهه، اينكه باز نشد!

كينگزلی كه از قفل بودن در بسيار متعجب ميشود، چوبدستيش را بالا ميگيرد و زير لب وردی را زمزمه ميكند...

-آلوهومورا!

باز هم اتفاق خاصی نمی افتد. در اين لحظه كينگزلی كمی به اين شكل فكر ميكند و حدود پنج متر به عقب گام بر ميدارد...

-يـــــــــــــــــــــاهــــــــــــــــــــــــــــــــــا!

صدای نعره ی كينگزلی بلند ميشود، او به سرعت به سمت در ميدود و بدنش را محكم به آن ميكوبد. اين حركات انتحاری كينگزلی، به خاطر گوش نكردن به حرف های مادر بزرگ، شب زنده داری و تماشای فيلم های ترسناك ميباشد...()

-بنــــــــــگ!

صدایی همچون صدای انفجار، بر فضا حاكم ميشود و كينگزلی محكم به داخل اتاقك پرتاب ميشود. پس از كمی دقت متوجه ميشود وارد انباری ساختمان شده است و به خاطر اين اشتباه محكم بر پيشانی خود ميكوبد.

كينگزلی تصميم ميگيرد تا از انباری خارج شود اما متوجه ميشود كه صدای جيغ از پشت ديوار جنوبی انباری می آيد...

-اين طوری كه راحت تره، از ديوار برم تو جشن بهتره تا سه ساعت از اينجا برم بيرون از در وارد بشم...

و از آنجا كه كينگزلی بسيار باهوش است ( ) راه بهتر و درست تر را انتخاب ميكند و دوباره نشانه هايی از ديدن فيلم های ترسناك را از خود بروز ميدهد.

-هــــــــــــــــــــــــــــــــــايــــــــــــــــــــــــــــا!

كينگزلی كه بازهم به اندازه چند متر عقب رفته بود، به سمت ديوار ميدود و خود را محكم به آن ميكوبد...

-يا ريش مرلين!

در اين لحظه چند ستاره ی زيبا بر بالای سر كينگزلی ميچرخند و او محكم بر زمين می افتد؛ اما از آنجا كه قدرت بدنی كينگزلی بسيار بالاست، ديوار چند ترك بر می دارد و محكم بر بدنِ كينگزلی فرود می آيد. در اين لحظه تعداد ستاره های زيبای اطراف سر كينگزلی دو برابر ميشود...

-جيـــــــــغ! ديوار افتاد، جشن خراب شد، فرار كنيد، قصد ترور ما رو دارن...

كينگزلی به طرز شگرفی دوباره بلند ميشود، ( لطفا" كينگزلی را با آرنولد اشتباه نگيريد! ) به سمت مهمانان ميرود و در كمال تعجب برودريك را ميبيند كه چوبدستی اش را بر پشت موناليزا گذاشته و او را با خود ميبرد...

پس يك قهرمان پيش از او اقدام كرده بود...


كينگزلی با عجله به سمت اولين مديری كه ميبيند، ميرود. كوييرل با اضظراب خاصی، اطراف را نگاه ميكند...

-از جات تكون نخور كوييرل، چوبدستيت رو بذار زمين و آروم از سالن برو بيرون...

كوييرل در حالی كه از شدت ترس، از قرمز به بنفش، از بنفش به سياه، از سياه به نارنجی و...( به طور خلاصه، رنگارنگ شده بود. ) تغيير رنگ ميداد به سمت در خروجی رفت...

پاق! ( افكت آپارات كردن! )

كينگزلی و كوييرل جلوی در ورودی هاگوارتز ظاهر ميشوند. در كمال ناباوری كينگزلی، مرلين جلوی در ورودی هاگوارتز ايستاده و به ريش خود دستی ميكشد...

مرلين به چهره ی مدير نگاهی ميكند و خنده ای ميكند...
-آفرين كينگزلی، خوب كسی رو با خودت آوردی...

درون قلعه ی هاگوارتز:


-كوييرل، بد نيست بريم تو اين كلاس، خالیِ خاليه!

كوييرل در حالی كه همچنان در وضعيت رنگارنگی به سر ميبرد، در را باز كرد كه نتيجه ی آن بلند شدن صدای غژژ مانندی بود...

كمی بعد:

-كروشيو!

-ووووووی، آخ، آيييييييييیی!...

كينگزلی خنده ی تحقير آميزی ميكند و ميگويد:
-چه چيزی ميتونه برای يه مدير جذاب باشه؟ منوی مديريتش، و چيزی كه ميتونه برای كوييرل جالب باشه، چيه؟ عمامشه...

كينگزلی به سمت كوييرل ميرود كه از ترس بر خود ميلرزد. دست در جيب ردايش ميكند و بالاخره به خواسته ی خود ميرسد...

-اينم منوی مديريتت كوييرل!

فيششششش! ( افكت بيرون ريخت مايعی از ناكجا آباده بدن كوييرل)

كينگزلی به قسمتی كه ناكجا آباده بدن كوييرل در آن مخفی شده بود نگاه ميكند و در كمال تعجب متوجه ميشود آن قسمت تر شده است...( )

درون افكار كينگزلی:

اين يارو مثلِ اينكه خيلی ترسيده، حالا مهم نيست، بايد عمامه اش رو هم از سرش بردارم، شنيدم خيلی به عمامه اش حساسيت داره، ديگه خيلی ميترسه. با منوی مديرتشم بعد از اينكه عمامه اش رو برداشتم چه كارها كه نكنم...

خارج افكار كينگزلی:

كينگزلی بدون آنكه از خاصيت جادويی سر كوييرل باخبر باشد، به سمت عمامه ی كوييرل می رود و آنرا بر می دارد. ناگهان بوی پياز گنديده ای به مشامش ميرسد و او بی هوش ميشود و محكم بر روی زمين می افتد. ( خاصيت آرنولدی كينگزلی هم در برابر بوی پياز گنديده ی كوييرل، كارساز نيست! ) كوييرل با اين حالت كينگزلی را مسخره ميكند و عمامه اش را از روی زمين بر ميدارد و روی سرش ميگذارد؛ به محض اينكه عمامه روی سرش قرار ميگيرد، شدت بوی پياز گنديده لحظه به لحظه كمتر ميشود...

جلوی درگاه ورودی هاگوارتز:

كوييرل لبخند زنان از هاگوارتز خارج ميشود و مرلين را نگاه ميكند كه با تعجب فراوان بر ريش خود دست ميكشد. مرلين سرش را پايين مي آورد و به ورقه ای چشم ميدوزد كه بر بالای آن نام « جام آتش » نوشته شده است. نام شانزده قهرمان نيز در زير عنوان « جام آتش » نوشته شده بود. مرلين جلوی اسم كينگزلی يك علامت منفی ميگذارد.



مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۳:۲۱ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

مرلینold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۲ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰
از پایان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 221
آفلاین
سوژه مرحله دوم :

شما به مهموني كه در اون مديران شركت دارن حمله ميكنيد و يك عدد مدير رو شكار ميكنيد.بعد مدير رو به هاگوارتز مياريد و به سهمگين و وحشتناك ترين طرز ممكن شكنجش ميكنيد.

----------
فرصت مرحله ی اول از ساعت 12 امشب به مدت 7 روز می باشد . پست های مرحله ی دوم نیز به صورت تک پستی می باشد .
پست های رول شرکت کنندگان در مدال مرلین وزارت خانه محاسبه خواهد شد .


توجه : اگر نکته ی مبهمی در سوژه بود از طریق پیام شخصی میتونید سوال بپرسید .

اخطار : زمان مسابقه به هیچ عنوان تمدید نمی شود .


ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۱۲:۳۴:۴۵

[b][size=medium][color=6600FF][font=Arial][url


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
پایان مرحله ی اول !

به زودی مرحله دوم زده میشه ( تا فردا یعنی امروز )

به زودی داوری مرحله ی اول نیز انجام می شود .

تنها قهرمان حذف شده گابریل دلاکور می باشد .

موفق باشید .



Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
مكان: تالار اصلي هاگوارتز!!
زمان: شب!!


عكس بزرگي از عينكي تمام سرسراي بزرگ هاگوارتز را پوشانده بود و دانش آموزان دسته دسته كنار آن مي ايستادند و جملات لاويشان را در گوشه ايي از آن مي نوشتند و مقداري نوشيدني به آن مي پاشيدند و مي رفتند.

مارج در تالار گريفيندور را گشود و به هنگام بستنِ در، لگدي نثار بانوي چاق كرد.

مدير مدرسه، با جذبه ي تمام روي سن ايستاده بود و به خوشحالي بچه ها نگاه ميكرد. سال اوليها براي برداشتن گرفتن عكس يادگاري با او، از هم سبقت ميگرفتند.

مرلين معاون مدرسه، در وسط جمعي از دانش آموزان راونكلاو نشسته بود و كلاهي زشت و بدتركيب روي سرش داشت و قسمتي از كلاه حفره ي افقي اي مانند دهان داشت و دو دندان لق درون آن حفره به چشم ميخورد و يك زبان نيز داشت؛ درحال ايراد سخنان و اشعار حقي بود كه، ناگهان عمه مارج همانطور كه از كنار مرلين مي گذشت، عطسه ايي كرد و مخلفات سبزرنگي از درون دماغش روي كلاه پاشيد!!

مرلين كلاه كهنه را از روي سرش بلند كرد و به گوشه ايي پرت كرد!! (مرلين: )

ريپر تا چشمش به پرسي افتاد، برگشت و به عمه مارج نگاه كرد:

سپس با تقلا خود را از آغوش عمه مارج بيرون انداخت و واق واق كنان خود را روي پرسي انداخت...

خوانندگان:

و قسمت عظيمي از دماغ كوچك پرسي را گاز گرفت و برگشت و آن را جلوي پاي عمه مارج انداخت!!

- واق! ويقا وق واقو ووق وقه!

- نه مامانيه من!! حماسه ي بزرگي بود اين كارت!! الان زياد درست نبود بزني توي دهنش!! وقتي رفت مرلينگاه، با در مرلينگاه بزن توي دهنش!! تو لايق قهرماني اين ترم هاگوارتز رو داري!!

ريپر:

پرسي كه از درد به خودش ميپيچيد، با مظلوميت به عمه مارج خيره شد و لاوي از درون جيب پيژامه اش درآورد و آن را براي عمه ماجر تركاند، ولي عمه مارج پشت ميز بزرگ گريفيندور نشست.

در ابتداي امر مقداري درشت بار چند جن خونگي به نامهاي هوكي، هوكيه و هوكيا كرد، چون نان ساندويچ تمام شده بود؛ سپس با چنگال مقداري بلغاري درون بشقابش كشيد و در نعلبكي اش هم مقداري دوغ با طعم گلپر براي ريپر ريخت.

پرسي تكه ي كوچي كدو حلوايي از روي ميز برداشت و با ورد ريپارو آن را به جاي دماغش چسباند. سپس درحالي كه دستانش را مثل اينكه بخواهد كسي را درآغوش بگيرد باز كرد و همه ي كساني كه درسالن بودند را به آرامش دعوت كرد.

- قبل از هر چيزي، پايان زمان انداختن اساميتونو توي جام آتش رو اعلام ميكنم و قصد دارم با حضور وزير نسبتا محترم سحر و جادو كه قبلا توسط اينجانب بطور هارد توجيه شدن، مراسم فرعه كشي رو آغاز كنم. از هوكي ميخوام كه جام رو بياره!!

پرسي در اينجا دستش را بعناون اشاره بلند ميكند و هوكي هانطور تعظيم كنان، و عقب عقب از در تالار اصلي خارج شد و لحظه اي بعد با جامي كه شعله ي آبي رنگ و فروزاني داشت و هشت برابر قدر خودش بود، به تالار برگشت. جلو دويد و جام را روي سن گذاشت، دست پرسي را بوسيد و همانطور عقب عقب از در خارج شد.

پرسي دستانش را پايين آورد و درون جام را كاويد و برگه ي اسامي دانش آموزان را يكي يكي درآورد و خواند. عمه مارج با بيتفاوتي، چنگالِ پر از بلغاري به سمت دهان ميبرد و با لذت ميجويد.

- ... دامبلدور، آلبوس ...و ...دورسلي، مارجوري!!

- !!

- واق؟!

همه ي دانش آموزاني گريفيندوري اي كه اطراف مارج و ريپر نشسته بودند، برگشتند و با تعجب به آنها نگاه كردند، ريپر كه خيلي شامه ي تيزي داشت، سريع عينك آفتابي اش را درآورد و روي چشمانش گذاشت:

عمه مارج كه تازه متوجه ي قضايا شده بود، جرعه ي دوغي كه در دهان داشت، در گلويش گير كرد.

پرسي: خب! خب! بهتره در اين زمينه كمي شركت كننده ها توجيه بشن!! مرحله ي اولي كه شركت كننده هاي جام آتش بايد طي كنند، يه مرحله است، پر از ماجراجويي. ما كتابخونه ي مدرسه رو بجز چند كتاب به تعداد شركت كننده ها، خالي كرديم. شما بايد يكي از اين كتابها رو وردارين و وارد ماجراهاش بشين. البته برگشتن و برنگشتنتون با مرلينه!! (مرلين: )

- توطئه!! يكي ميخواد تاريخچه ي زندگي منفور عينكي رو براي عمه هم رقم بزنه!! يكي اسم عمه مارجو انداخته توي جام آتش!!


[b]كتابخانه


عمه مارج دري وري گويان و به زور توسط ريپر كه پاچه اش رو و پرس كه دستش رو گرفتن، پشت سر باقي شركت كننده ها، وارد كتابخانه ميشه. هوا هم بس ناجوانمردانه دم بود!!

- شما آدماي عجيب و غريب چي از جون من و ريپر ميخوايين؟! عينكي الهي سيم سرورت دور گلوت حلقه بشه، نتوني نفس بكشي!! الهي بري حموم پات روي صابون ليز بخوره بشكنه!! الهي انگشتت توي دماغت گيز كنه نتوني درش بياري!! يكي منو نجات بده!!

ناگهان پرسي دست عمه مارج رو ول كرد و سريع از كتابخانه خارج شد و در را پشت سر شركت كننده ها قفل كرد. تا در قفل شد، همه بجز عمه مارج به سمت قفسه ها هجوم بردن و يكي يكي شروع به غيب شدن كردند. عمه مارج با تعجب به آنها نگاه كرد و آرام آرام به سمت قفسه ها حركت كرد. كتاب كوچكي در طبقه ي پايين يكي از قفسه ها، توجهش را به خودش جلب كرد. خم شد و نوشته روي آن را خواند:


جوجه اردك زشت (شرح زندگي پر فراز و نشيب پرسي ويزلي)


ريپر با علاقه نگاه عمه مارج كرد و عمه مارج با بي ميلي و قهر كتاب را برداشت و ناگهان انگار كه زير پايش خالي شده باشد، و همراه با ريپر كه هنوز پاچه ي شلوارلي اش را ول نكرده بود، وارد تاريكي شد و دور خود چرخيد.

فصل نوزادي و كودكي

چشم باز كرد و خود را درون اتاقي ديد. مرد دراز و كم مويي با آشفتگي از اين سو به آن سو ميدويد و دو پسربچه با موهاي قرمز و شلوارهاي وصله دار و ژاكتهاي دست بافت، درحالي كه دستشان را در دماغشان داشتند، با هر رفت و آمد مرد، سرشان همزمان ميچرخيد. مرد پي در پي بين اتاق و آشپزخانه در حركت بود. تا آنكه در آخرين ورود، صداي جيغ كودكي تمام فضا را پر كرد. سپس مرد درحالي كه جسم كوچكي و ملحفه پوش شده ايي ا در دست داشت، از اتاق خارج شد و جلوي پاي پسربچه ها زانو زد و ناگهان چهره اي زشت با موهاي سرخ كه درحال عر زدن بود، جلوي چشم آمد.



دو كودك با ديدن اين نوزاد تازه متولد شده جيغي كشيدن و دوان دوان از اتاق فرار كردند.

- واق!!

هيچكس تا آن لحظه متوجه حضور عمه مارج و ريپر در آن اتاق دو متر در دو متر نشده بود و با صداي ريپر، مردِ كودك به بغل، با وحشت به قيافه ي آن دو نگاه كرده و بيهوش شد و كودك از آغوشش به زمين افتاد و در اثر اين اصابت، فندق كوچكي از زير سر كودك بيرون پريده، قل خورد و در گوشه اي از نظر ناپديد شد!!

ساعتي بعد

مرد درحالي كه جام كوچكي را جلوي عمه مارج معلق كرده بود و درونش نوشيدني ميريخت، با خنده شروع به صحبت كرد: اگه ميدونستم موريل سرش شلوغه و دوستش رو ميفرسته اينجا تا كمك مالي به بچه ها برسه، هيچوقت مزاحم شما نميشدم. كافيه...اممم اسمتون رو نگفتين؟!

مارج زير لب غريد: "عمه مارج" و با حرص جام نوشيدني را برداشت و همه را يه جا بالا زد و به عينكي كه روي چشمان آرتو كج شده بود نگاه كرد و احساس نفرت كرد!!


فصل قبل از مدرسه و اينا!!

پسر بچه ي موقرمز، درحالي كه با نظم و ترتيب ژاكتش را درون شلوارش فرو كرده، سوار سگ قهوه ايي رنگي شده بود و در محوطه ي اطراف خانه به اين سو و آن سو ميرفت و در همانحال هم كتاب داستاني كه فقط عكسهايش را ميفهميد به نوك دماغش چسبانده بود و با جديت مشغول نگاه كردن بود!!

مالي با ملاقه اي در دست و با علاقه اي در چشمانش جلوي در ايستاده بود و به چارلي كه با اژدهاي پارچه ايي اش بازي ميكرد و بيل كه مجسمه ي چوبي كوچك و هرمي شكلي در دست داشت نگاه ميكرد و درحالي كه در از تفاوت پرسي با ديگر بچه هايش در شگفت بود، به عمه مارج كه پشت ميز آشپزخانه نشسته و با عصبانيت به او نگاه ميكرد لبخندي زد و گفت:

- پرسي با همه ي هم سن و سالهاش فرق ميكنه. يادمه چارلي و بيل توي سن اون سر جاروي پرنده ي بچگي هاي فابيان، برادرم رو ميگم!! دعواشون ميشد و مدام دنبال جنهاي خاكي ميدويدن. ولي پرسي همش سرش توي كتابه؛ همش چار سالشه.

- (با چاشني عصبانيت!!) مالي اون شلاق رو بيار!!

- اممم...مارج عزيزم ميتوني اون شلاق رو براي آرتور ببري؟! به نظرم ميخواد فرد و جورج رو تنبيه كنه؛ با اينكه سه سال دارن، ولي از پرسي شلوغترن. حتما باز جيغ رون رو درآوردن!! عهه!! پس جيني كي بدنيا مياد!! ( )


دوران مدرسه

عمه مارج درحالي كه از اين جهشهاي بلند به دوران زندگي پرسي كفري شده بود، لگدي به نشيمنگاه ريپر زد و ريپر لبش را ورچيد و با اشكي كه در چشمانش جمع شده بود به او نگاه كرد. عمه مارج پشيمان جلوي ريپر زانو زد و او را نوازش كرد.

- ببخش ماماني من!! به محض اينكه از اينجا خلاص بشم، حق پرسي رو ميذارم كف دستش!! با بلاغري سرخش ميكنم و ميدم بخوريش!!

- وااااااق

خانواده ي ويزلي ها، در انبوهي از چمدانهاي شكسته و لباسهاش مندرس و موهاي قرمز، از لا به لاي جمعيت درون ايستگاه قطار رد ميشدند و يكي يكي از مانع بين دو سكو عبور ميكرندن. مارج با ناباوري نگاه ميكرد. پرسي درحالي كه پاچه ي شلوارلي عمه مارج را گرفته بود، با جديت به او نگاه كرد. عمه مارج با ترديد پرسيد:

- چيه؟! بازم پول ميخواي؟!

-

زمان: سالِ..اممم..سالِ..عهه!! همون سالي كه اون عينكي رفت هاگوارتز!
مكان: دوباره ايستگاه قطار!!


پرسي اينبار بدون هيچ پرسش دستش را درون جيب شلوار عمه مارج كرد و مبلغي را برداشت!!

- خب آرتور بهتره ديگه بريم. پرسي اول تو برو!!

پرسي با چرخ دستي اش به سمت مانع دويد. ريپر كه از رفتن پرسي غمگين بود، خود را در آغوش مارج انداخت و گريه كرد.

- اوه عزيزم تو هم هاگوارتزي هستي؟!

- يس!!

- خب بيا!! راهش اينه كه مثل هيپوگريف سرتو بندازي پايين و سريع از اون مانع رد شي. نگاه كن!! مثل فرد و جورج!!

عمه مارج ريپر را از خود جدا كرد و با تعجب رويش را برگرداند و عينكي را رو به روي خود ديد. عينكي هم چشمش به مارج خورد و با ديدن عمه مارج، از ترس و وحشت بدون توجه به سمت مانع دويد و پخش زمين شد!!

ريپر:

رولينگ: زنيكه!! شايدم مرتيكه!! اين ماجرا مربوط به سال دومه زندگي هري بود!!

مارج با بطري يكبار مصرف دوغش توي دهن رولينگ ميزند و بي توجه به او وارد فصل بعدي كتاب ميشه!!

دوران كار در وزارت

پرسي درحالي كه پرونده هايي كه حمل ميكنه تا زير دماغش رو گرفته، پشت سر وزير داره راه ميره و با قلم پري كه كنارش درحال پروازه، سفارشات وزير رئ يادداشت ميكنه. وزير به اتاقش ميرسه و بي اهميت در اتاق رو ميبنده و در محكم توي صورت پرسي ميخوره و همراه با پرونده ها نقش زمين ميشه!!

پرسي كه خيلي روي دماغ خوش فرمش حساس بود، با عصبانيت روي زمين با انگشتانش ضرب ميگيره و ابري بالاي سرش شكل ميگيره و توي اون خودشو تصور ميكنه كه وزير شده و درحالي كه وزير فعلي پايين رداش رو گرفته و بهش التماس ميكنه، با لگدي پرتش ميكنه كنار و سوار جاروي وزارت ميشه!! (پرسي درون ذهنش: )

عمه مارج كه با نارحتي از اين جا به جايي به فصلهاي مختلف كتاب خسته شده، با ريپر ميزنه توي دهن پرسي و از روي زمين بلندش ميكنه و روي ريپر ميشينه و به تاخت وارد فصل بعدي ميشن!!

بازگشت به هاگوارتز!!

عمه مارج خودشو روي سكوي جلوي مدرسه ميبينه كه ريپر كنارش نشسته و يه ساندويچ بلغاري دستشه و يه گاز خودش ميخوره و يه گاز ريپر!!

متوجه مردي ميشن كه رداش رو به دوش گرفته و درحالي كه پاهاش رو روي زمين ميكشه، جلوي اونا مي ايسته و با خستگي ميگه:

- من ديگه بريدم!! ميخوام برم بميرم!! پولهايي رو هم كه بهم دادي، همه رو خرج هرمس و پنه لوپه كردم!! وزير هم منو انداخته بيرون!! نميدونم بايد چكار كنم؟!

- وقا وقي وقي واق واق؟! واق؟!

- راس ميگه اين بچه!! چرا مدير اينجا نميشي پرسي؟! هان جيگر عمه؟!

پرسي كه انگار تازه متوجه شده كجاست، نگاهي به ساختمون مدرسه ميكنه و با خوشحال يه سمت در مدرسه ميره.

دري رو به روي عمه مارج باز ميشه و فضاي سياهي درونش هست و بالاي آن نوشته "خروج"

عمه مارج با خوشحالي از اينكه مسير اصلي زندگي پرسي را به او نشان داده، عينكي سياهش را روي چشمانش ميگذارد، پنجه ي ريپر را ميگيرد و وارد در شده و از كتاب خارج ميشود.


موندنی شو!


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
پرسی نگاهی به ایوان کرد و گفت:ببینم.بالاخره کتابت رو انتخاب کردی یا نه؟
ایوان نفس عمیقی کشید و انگشتانش رو دور کتابی با جلد چرمی حلقه کرد.بدون اینکه به پرسی نگاه کند گفت:اره.و اگه اجازه بدین میخوام کارم رو شروع کنم.

پرسی با بیخیالی نگاهی به ساعت جیبی طلایش کرد و گفت:بهتره عجله کنی.زمان زیادی نداری.تو تنها کسی هستی که باقی مونده.
پرسی بعد از گفتن این جمله به طرف در خروجی کتابخانه رفت و ایوان را ترک کرد.
ایوان نگاهی به نام کرد و بعد ان را باز کرد.لحظه ای بعد تلاتمی جادویی اطراف ایوان را فرا گرفت و ایوان به سرعت به درون کتاب دکتر تدیل و مستر هاگرید فرو رفت.

...آخخخخ!
ایوان چرخی زد و روی پاهایش ایستاد.با شدت زیاد به کف سنگی راهرویی نیمه تاریک برخورد کرده بود و فکش به شدت درد میکرد.
ایوان نگاهی به اطراف انداخت و بعد با صدای ارامی پرسید:اهم...ببخشید کسی اینجا نیست؟

تا چند لحظه هیچ صدایی به گوش نمیرسید.ایوان میتوانست پرتوی نور شومینه ای را در انتهای راهرو ببیند.بعد از اینکه مطمئن شد صدایی به او جواب نخواهد داد به طرف انتهای راهرو رفت.
سمت راست راهرو اتاق بزرگ و مجللی قرار داشت.
بر روی دیوارهای بلند اتاق چندین تابلو پرتره دیده میشد که بزرگترین انها بالای شومینه سنگی بزرگی نصب شده بود.

کسی که درون تابلو بود با دستش گوش یک اژدهای کوچک را نوازش میکرد و به ایوان توجهی نداشت.
صدایی ایوان را از جا پراند:میشه ازت بپرسم دقیقا دنبال چه چیزی میگردی مرد جوان؟اونم توی خونه من؟

ایوان به طرف صدا برگشت.شخصی که با ایوان حرف زده بود مری بود تقریبا سی ساله با موهای آبی بلند و چشمانی که بیش از حد خسته به نظر میرسید.
ایوان نفسش را حبس کرد و بعد گفت:هی سلام.شما باید دکتر تدیل باشین راستش من رو عموتون فرستاده اینجا.

تدیل نگاهی به ایوان انداخت و گفت:عمو پیر و خرفت من؟اون چه کاری میتونه با من داشته باشه که تو رو به اینجا فرستاده باشه؟
ایوان تمام چیزهایی را که حفظ کرده بود به یاد اورد و بعد گفت:اممم...راستش ایشون حالشون خیلی بد بود.گفتن که من به اینجا بیام تا شما رو از این موضوع با خبر کنم.

تدیل با بی اهمیتی دستش را روی هوا تکان داد و گفت:برام مهم نیست.میتونه بمیره!اونقدر تو این دنیا عمر کرده که بعد از مرگش هیچ کس بهش لقب جوان ناکام نمیده!
بعد به طرف میز بزرگی که در وسط اتاق بود رفت و در پشت لوله های آزمایش و قوطی های رنگارنگ مختلفی که بخارهای رنگی از خود متساعد میکردند رفت.

ایوان میدانست که اگر دکتر تدیل معجون مخصوصش را بخورد چه خواهد شد.برای همین خودش را به آن طرف میز رساند و گفت:ولی ایشون گفتن که باید در مورد ارثیه...
تدیل با فریاد گفت:خفه شو ابله!وقتی دارم آزمایش میکنم تمرکز منو بهم نزن.تو هم میتونی با اون عموی احمقم و ارثیه مضحکش بری به جهنم!

ایوان دیگر تحمل نداشت ببیند شخصیتی خیالی اینطور با اون حرف میزند.ایوان دستش را به طرف جیبش برد تا چوب جادویش را بیرون بیاورد اما...
چوب دستی انجا نبود.تازه یادش امد ان را بر روی میز کتابخانه جا گذاشته بود.

با صدای بلند فحشی به بخت بدش داد و عاقبت ان شد!
تدیل با عصبانیت بیرون امد و گفت:بهت گفتم گورت رو گم کن.انگار حالیت نمیشه.مشکلی نیست کوچولو.من الان تو رو با یکی از رفیق هام آشنا میکنم.اون بلده تو رو چطوری ادب کنه!

هیچ کاری از دست ایوان ساخته نبود.قبل از اینکه ایوان حرکتی بکند تدیل بطری طلایی رنگی از جیبش بیرون اورد و تمام ان را خورد.
چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت.اما بعد تدیل با فریاد های خشمگینانه شروع به جست و خیز کرد.انگار چیزی از درونش میجوشید و بدنش را تجزیه میکرد.

تدیل با شدت به میز خورد و حجم زیادی از شیشه ها و لوله های ازمایش به روی زمین افتاد و صدای شکستنشان تمام فضا را پر کرد.
ایوان عصبانی بود.چطور میتوانست در چنین مرحله ای چوب دستی اش را فراموش کند؟

ناگهان صدایی از ان طرف میز به گوش رسید و لحظه ای بعد هیکل بزرگ مستر هاگرید رو در روی ایوان قرار گرفت!
قد این موجود اندکی بیشتر از دو و نیم متر بود.با موهایی ژولیده و دستانی به بزرگی در سطل آشغال!
مستر هاگرید با صدایی دو رگه و خشن گفت:هی جوجه...نشنیدی گفتم برو بیرون؟

ایوان چند قدم به عقب برداشت و گفت:چرا حرفت رو شنیدم ولی فکر نمیکنم تو اینقدر عرضه داشته باشی که بتونی منو از اینجا بندازی بیرون!
مستر هاگرید میز وسط اتاق را همانند پر کاهی بلند کرد و به طرف ایوان پرتاب کرد!
ایوان با جهشی کوتاه از سر راه میز کنار رفت ولی سرش محکم به دیوار خورد و چشمانش سیاهی رفت.

هاگرید در حالی که وحشیانه زوزه میکشید گفت:ریز ریزت میکنم!همه رو ریز ریز میکنم!
هاگرید با گام های بلند به سمت ایوان رفت،یقه اش را گرفت و به سمت دیوار مقابل پرتابش کرد!
ایوان محکم به دیوار خورد و به روی زمین افتاد.اگر فقط چوب دستی را با خودش اورده بود...!

ایوان به سختی چشم هایش را باز کرد.راه چاره ای نبود.هاگرید داشت به سرعت به طرف او می امد.بدون چوب دستی او مرده ای بیش نبود!
سعی کرد از سر راه هاگرید کنار برود که چیزی نظرش را جلب کرد.چوب دستی دکتر تدیل روی زمین افتاده بود.درست چند سانتی متر ان طرف طرف!

ایوان فریاد بلندی کشید و به طرف چوب دستی خیز برداشت.همین که دستش به چوب دستی رسید هاگرید پای بینهایت سنگینش را بر روی ساق دستش گذاشت و ان را خرد کرد!
ایوان با درد نعره کشید و چوب دستی را که با دست دیگر برداشته بود مثل میخ درون پای هاگرید فرو کرد!

ضربه کوچکی بود ولی انقدر اثر داشت که هاگرید را چند قدم به عقب بفرستد!
ایوان از همین فرصت استفاده کرد و با اخرین توانش فریاد زد:آواداکدزاورا...
اشتباه ایوان باعث شد به جای طلسم سبز رنگ پرتوی قهوه ای به سینه هاگرید اثابت کند.ایوان امیدش را از دست داد چون میدانست این اخرین فرصتش بود.

با نارحتی فریادی کشید و سعی کرد از جایش بلند شود ولی هاگرید که در اثر طلسم اشتباهی گیج و سس شده بود با شدت بر روی ایوان افتاد!
آخرین چیزی که ایوان به یاد می اورد سنگینی خرد کننده ای بود که یزی نمانده بود قفسه سینه اش را خرد کند...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پست هستیا جونز با هماهنگی مینروا توسط من ارسال میشه !


- «شگفتی های دنیای جادو»؟! نه ، اینم سخته . بذار ببینم... «همه چیز درباره اژدها های چینی»،«جادویی فراتر از سیاهی» اوه اوه! زندگی نامه سالازار اسلایترین اینجا چی کار می کنه؟ «کتاب غول آسای غول ها» ... نه،ممکنه بیفتم تو فصل هیپوگریفها ، بدبخت شم . چرا یه کتاب ساده اینجا پیدا نمیشه؟!



هستیا گوشه و کنار کتابخانه را بر انداز کرد. دامبلدور همان لحظه اول بی درنگ تاریخچه هاگوارتز را برداشته و ناپدید شده بود. آبرفورث هم کتابی درباره نگهداری بز ها پیدا کرده بود و وارد آن شده بود. ریپر که صاحبش بین کتابهای خارجی گم شده بود وحشیانه بز ابرفورث را که جا مانده بود دنبال می کرد. لورا بین کتابهای داستانی دنبال بیدل نقال می گشت؛ مک با زرنگی وارد کتاب شعر خودش شده بود و کینگزلی با انتخاب راهنمای شطرنج جادویی خودش را خلاص کرده بود. دوباره نگاهش را به سمت کتابها برگرداند و ناامیدانه به دنبال یک کتاب ساده جست و جو کرد .

-«آناتومی هیپوگریف ها»، «پیشگویان مرموز»، «افسون های خطرناک برای جانوران خطرناک»، «انواع اجنه ، از خاکی تا خانگی» ، « آنچه باید از آبزیان جادویی بدانید» ... نه ، جانور شناسی هم سخته! اون یکی رو میگردم!



با این فکر به سمت قفسه کناری به راه افتاد . قفسه ای که از همه کوچکتر بود و دور از بقیه افتاده بود . هنوز دو قدم بر نداشته بود که دو لکه قهوه ای و سفید به سرعت از جلو پایش رد شدند . وحشتزده عقب پرید و به سمتی که آنها رفته بودند نگاه کرد . ریپر و بز فلکزده آبر بودند که داشتند به سمت هستیا برمی گشتد . قبل از آنکه به او نزدیک شوند خودش را به قفسه مقصد رساند و همانجا پناه گرفت . بز که انگار به دنبال کمک می گشت به طرف هستیا پرید و ریپر هم به دنیالش خودش را روی هستیا انداخت . سرعت عمل هستیا به دادش رسید و فوری سرش را دزدید . هر دو جانور محکم به قفسه برخورد کردند ، کمانه کردند و به قفسه رو به رویی خوردند. هستیا سرش را بلند کرد . آخرین چیزی که دید قفسه ی کتاب بزرگ روبه رویی بود که آرام آرام روی سرش می افتاد . دست هایش را روی سرش گذاشت و... همه جا سیاه شد .



بوی دود مشامش را پر کرده بود .صدای داد و فریاد و پرتاب شدن چیزی به گوش می رسید . چشم هایش را باز کرد. وسط میدان جنگی ایستاده بود که از یک طرفش گلوله های آتش از سمت درخت ها پرتاب میشد و از طرف دیگر آدم های کج و کوله سیاه و زشت با منجنیق های این هوایی (این رو تقریبا هم قد گلگومات بگیرید!) گلوله های سنگ این هوایی ( اینجا این هم اندازه هاگریده ) به سمت درخت ها پرت می کردند . آن اواسط هم آدم و کوتوله و جک و جانور با هم درگیر بودند . در دوردست ها چشم آتشینی بالای یک کوه بلند دیده می شد که با هیجان مشغول دید زدن میدان بود . هستیا دست هایش را از روی سرش برداشت و راست ایستاد. کوتوله ریشویی با دیدن او فریاد فرا بنفشی کشید و با تبرش به سمت او حمله ور شد. هستیا خودش را به کناری پرت کرد. همان لحظه همه چیز ایستاد ، همه آدم ها غیب شدند و کارزار تبدیل به غاری کوهستانی شد که هوای داغی داشت . هستیا که همچنان در حال پرت شدن بود متوجه شد که به پرتگاه خوشگل و تمیزی نزدیک می شود که اتفاقا زیرش هم مواد مذاب در جریان است . با تلاش زیاد سرعتش را کم کرد و پیش از آنکه توی پرتگاه بیفتد به پسر جوانی خورد که لب پرتگاه ایستاده بود .پسرک سقوط کرد و با صدای ننهههههههههههه-شلپ-جلز-فیش- توی دریای نارنجی زیر پایش افتاد . هستیا وحشتزده به عقب برگشت ، و پسر جوان دیگری با موهای قرمز را دید که با چشم های از حدقه در آمده به جایی که پسر دیگر قبلا ایستاده بود نگاه می کرد . او زمزمه کرد:

-فرودو؟...فرودو؟ فرودو؟!!!....کشتیش نامرد!!


این بار دیگر جای فرار نداشت . پسر شمشیرش را درآورده بود و به سمتش حمله ور شده بود. دوباره دست هایش را روی سرش گذاشت، خم شد و منتظر ضربه مو قرمز ماند. چند دقیقه گذشت ، ولی خبری نشد . هستیا دست هایش را با احتیاط برداشت و متوجه شد که یک بار دیگر فضا عوض شده. روی عرشه لنجی توی دریا بود. چند مرد، یک دختر و یک خرس قطبی دورش حلقه زده بودند و با تعجب به او نگاه می کردند. جالب این بود که همه شان حیوانی به همراه داشتند .



دختری که کنار خرس ایستاده بود و موهای روشن و چشم های آبی داشت ، قاقمی از توی جیبش در آورد . قاقم روی گردنش پرید و تبدیل به موش شد ؛ سر کوچکش را کتار گوش او برد و سبیل هایش را تکان داد . دختر سر تکان داد ، انگار با موش حرف می زد ، و پرسید:

-تو کی هستی؟ جادوگر؟!



هستیا که با تعجب به موش خیره شده بود نگاهش را به سمت دختر برگرداند . این چه دنیایی بود؟!

مرد تنومندی که کنار دختر ایستاده بود دستش را روی شانه او گذاشت و با صدای بلند تکرار کرد:

- تو جادوگری؟! از کدوم قبیله؟ طرف شورای نذوراتی یا کوالی ها؟



هستی که تازه حواسش جمع شده بود به سمت مرد برگشت :

-هان؟! آهان، یعنی منظورم اینه که ، آره! من جادوگرم! ولی..



دختر چشم هایش را تنگ کرد و به آسمان نگاه کرد:

-شیتانت کجاست؟!



هستیا از جا بلند شد و به جایی که دختر نگاه می کرد خیره شد ولی جز لکه ابری خاکستری چیز دیگری ندید .

-محفلی ها شیطان ندارن ، شاید مرگخوار ها داشته باشن . لازمش داری؟



کوالی ها به هم نگاه کردند و درگوشی چیز هایی گفتند . صدایشان به وزوز زنبور ها شبیه بود . چیزی جلوی نور خورشید را می گرفته . همه چیز کمرنگ می شد و چیز های دیگری جارشان را می گرفتند . ظرف های فلزی ،کوزه های عسل ، لباس ها و دیوارهای چوبی یک درشکه . معلوم بود که توی درشکه دستفروش دوره گردی ظاهر شده . یک نفر-پسر جوانی با کمربند جواهر نشان- کف درشکه دراز کشیده بود و دختر ژولیده و مرد تنومندی کنار او نشسته بودند و با نگاهی ظنین به هستیا نگاه می کردند . هستیا چوبدستی اش را پنهان کرد-مطمئن نبود که در این دنیا نسبت به جادوگر ها چه واکنشی نشان می دهند . مرد شمشیرش را کشید و غرید :

-خودت رو معرفی کن!



هستیا سرش را از سر راه شمشیر کنار کشید و فورا گفت:

-هستیا! هستیا جونز! عزیز این شمشیر رو بکش کنار ، شوخی که نیست!!



مرد حرکتی نکرد . دختر از جا پرید و کنار مرد ایستاد :

-اینجا چی کار می کنی؟!چطوری اومدی اینجا؟



هستیا در و دیوار را نگاه کرد و جواب داد:

-داستانش مفصله...میگم ، چرا اینقدر صدای وزوز میاد؟صدای هواکشه؟!



دختر و مرد نگاهی به هم انداختند . مرد شمشیرش را عقب کشید و دوباره سر جایش برگشت . دخترک موهای سیاه و آشفته اش را کنار زد و چشمان سبزش را به او دوخت :

-اهل دلتورا نیستی ، نه؟ مال کجایی؟ جنوب؟غرب؟



هستیا جوابی نداد . کلمه «دلتورا» برایش هیچ مفهومی نداشت . مطمئن بود که اگر بگوید از هاگوارتز بر سر آنها نازل شده به عقلش شک می کنند . به علاوه ، دوباره صحنه داشت عوض می شد . همه چیز کمرنگ شد ،صدای وزوز قطع شد و کم کم در و دیوار درشکه هم ناپدید شدند . حالا وسط جهنم ایستاده بود . از زمین و آسمان هیولاهای ریز و درشتی نازل می شدند و به گروهی حمله می کردند که در مرکزشان ایستاده بود . پیر مردی با ریش دراز،دختر خپل و کوتاهی با موهای طلایی و صورت پر از جوش، زنی با ساری هندی،مردی با لباس نظامی،دو پسر، یکی با موهای سیخ سیخی بنفش و دیگری کچل مثل ولدی . هیچ کدامشان متوجه حضور او نشده بودند . زن ساری پوش گلوله انرژی قدرتمندی به سمت هیولایی پرتاب کرد که بهش نزدیک می شد . گلوله به جانور - که سر عقرب و بدن ببر داشت- برخورد کرد و بعد از نابود کردن او به سمت هستیا کمانه کرد . هستیا چشمانش را بست و فریاد کشید . فریادش با نیشگونی جواب داده شد . چشم هایش را باز کرد و صورت ریتا را تشخیص داد که رویش خم شده بود . ریتا نیشخندی زد و گفت:

-بالاخره چشمات رو باز کردی! نزدیک بود کل درمونگاه رو به هم بریزی!



هستیا اطراف را نگاه کرد . سرش به شدت درد می کرد . حق با ریتا بود؛ او را به درمانگاه برده بودند . بریده بریده پرسید:

-جام...چی...شد؟!



ریتا پتوی هستی را مرتب کرد و گفت:

- نمی دونم ، هنوز کسی بیرون نیومده . فعلا که همه شون مشغولن . خیلی وقته بیهوشی ، خیلی نگرانت شدیم! چرا داد می زدی حالا؟!



-ولی من .... من توی اون کتابها بودم! ارباب حلقه ها ، نیروی اهریمنی اش ، نبرد با شیاطین؟!



ریتا با نگرانی به او خیره شد و جواب داد:

-هستیا، تو چوبدستیت رو روی هیچ کتابی نذاشتی! کتابخونه روی تو سقوط کرد . حواست هست؟!



-ولی...من توی اون کتابها بودم!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- اخخخ... تــــف! اخــــــخ تف! هوووع!
جام آتش که از دل درد به خودش میپیچید شانزدهمین تکه کاغذ را هم به بیرون پرتاب کرد. به رنگ سبزکمرنگ در آمده و بازوهایش را به سمت شکمش متمایل کرده بود. قطره های عرق از جام پایین میریخت.
- مدیر بوقی! دیگه هیچی تو دلم نمونده، هرچی بود اوردم بالا!
پرسی ویزلی که روی بالاترین صندلی اساتید، کنار وزیر سحر و جادو نشسته بود به سمت جام رفت. کاغذ سوخته ای بیرون آورد و نام قهرمان را بلند خواند.
- پروفسور آلبوس دامبلدور!
پرسی در حالی که قهرمان ها را به سمت کتابخانه هدایت میکرد درجواب اعتراض دانش آموزان، کارت ويزيت دفتر توجيهات را به چند نفر از آنان داد تا براي توضيحات کافي، سر وقت مراجعه کنند.
دانش آموزان:

کتابخانه هاگوارتز

کتابخانه خلوت تر از همیشه بود. صد ها قفسه ی خالی به قدری به چشم می آمد که کسی به فقدان دانش آموز در لابه لای قفسه ها توجه نمیکرد. شانزده کتاب روی میز کتابدار بود. قهرمان ها روی صندلی ها نشستند و منتظر آمدن مدیر،معاونش و وزیر سحر و جادو شدند.
- مـــمم! هوم... اوووووم!
دراکو و ایوان که روی دورترین صندلی به میز کتابدار نشسته بودند، صدایی شنیدند. بعد از دقت بیشتر، نگاه دراکو به مادام پینس افتاد که دست و پا و دهنش بسته شده و کنار یکی از قفسه ها افتاده بود!
- حاضر نبود بذاره کتاب ها رو تخلیه کنیم. بعضی وقت ها زور لازمه! خوب بریم سر مسابقه...
- ودربی...ودربی!
وزیر مک گوناگال دوان دوان به سمت پرسی آمد. رنگ صورتش سفید تر از همیشه و کلاه وزارتش پوسیده شده بود.
- چی شده؟
-هیچی همش صدای شعر تو گوشمه، مشکلات عصبیه...
کلاه گروهبندی روی سر وزیر:
- بیا این توضیحات مرحله اوله ودربی عزیز... من بشنیم برام بهتره.
پرسی با تعجب نگاهی به وزیر انداخت و بعد از آن رو به قهرمانان گفت: مسابقه سه جادوگر رو با حضور شونزده قهرمان شروع میکنیم.
قهرمانان:
- بله! توضیحات مرحله به شما داده شده. تنها کاری که باید بکنید اینه که بعد از برداشتن یکی از کتاب ها که روی میز هست داخل اون برین و ماموریتی که توی اون کتاب بهتون داده میشه اجرا کنید. تمام!
همه ی قهرمان ها به سمت میز حمله کردند. بعد از چند دقیقه دراکو که زیر دست و پای پانزده قهرمان دیگر به علاوه ی ریپر له شده بود خودش را به کتابی پاره که زیر میز افتاده بود رساند.
- هری پاتر و زندانی آزکابان.
بلافاصله بعد از این که دست دراکو به جلد کتاب برخورد،دور خودش چرخید. همزمان با چرخش های سریعش احساسی متفاوت به او دست داد. پوشش نازکی روی دهانش کشیده شد، ردای مدرسه جای خود را به شنلی بلند و کهنه داد. کلاه شنل تا چانه اش پایین آمد. بعد از چند ثانیه که چرخش تمام شد دراکو روی هوا معلق بود. به اطرافش نگاهی انداخت.کنار انسانی ژولیده و نحیف ایستاده بود که مدام ناله میکرد.
- از پیشم دور شو... این بدترین خاطره ی منه... نه! پرسی برو! من زن دارم...!
بعد از چند دقیقه،دراکو از کنار انسان هایی که با دیدن او جیغ میکشیدند و فریاد میزدند گذشت. به قسمتی رسید که مه آن را احاطه کرده بود. هزاران موجود با شنل بلند،کلاه و دست های باریک و لزج کنار هم ایستاده بودند.
- دیـــوانـــه ســـاز!
صدای عجیبی از دهان یکی از آن ها خارج شد.
-میشه آهسته تر حرف بزنید؟من دراکو ام. زبون ما رو میفهمید؟ ببینید، من این شکلی شد... موهای قشنگ رفت!... کسی تونست به من کرد کمک؟
دیوانه سازی رو به بقیه گفت: جن خونگیه! تغییر شکل داده فکر کنم.
در همین لحظه صدای بلندی به گوش رسید. دیوانه ساز ها به دنبال صدا رفتند. دراکو هم که هنوز نمی توانست تعادل خود را نگه دارد دنبال آن ها شروع به حرکت کرد. چند قدم آن طرف تر فاج، وزیر سحر و جادو ایستاده و سپر مدافعی جلوی خودش گرفته بود.
- دیوانه سازهای عزیز... برای دستگیری سیریوس بلک، قاتل فراری به وجود شما نیاز داریم. ماموریت شما اینه که به مدرسه هاگوارتز برین، هرکس زودتر سیریوس رو ببوسه و روحش رو جدا کنه جایزه داره... میتونین به انتخاب خودتون هر کدوم از زندانی ها رو توجیه... بوسه دیوانه ساز بزنید!
دیوانه سازها:

باز هم... مدرسه هاگوارتز

دراکو کنار دیگر دیوانه ساز ها به سمت زمین کوییدیچ حرکت میکردند.
- اگه ریپر پامو نمی گرفت شاید یه کتاب بهتر نصیبم میشد. آخه اینم شد مسابقه؟
در همین لحظه بویی به مشام دراکو رسید. متوجه شد بقیه دیوانه ساز ها هم این بو را احساس کردند. بوی شور و هیجان... اضطراب... و آدم!
دراکو ناخواسته با دهانش نفس عمیقی کشید و به دنبال دیگر همکارانش رفت. آن ها به سمت زمین کوییدیچ میرفتند.
- هری پاتر و سدریک دیگوری با سرعت به طرف گوی زرین میرن. هری از کنار بازدارنده جاخالی میده... اوه اونجارو نگاه کنید...
دراکو و بقیه دیوانه ساز ها ناخواسته ارتفاع بیشتری میگرفتند. یکی از آن ها یک دستش را روی کلاهش گذاشته بود تا بعد از برداشتن آن از بوسه استفاده کند.
دیوانه ساز بزرگتر، با زبان خودشان فریاد کشید: بچه ها بریم سراغ توجیه!
- حمله!
دراکو از دیدن ترس در چشم های پاتر لذت میبرد. به او نزدیک و نزدیک تر شد. به خوبی میدانست پاتر برای چه تحت فشار است...
- هری رو نه! خواهش میکنم هری رو نه! خواهش میکنم منو به جای اون بکشین...
دراکو کاملا به هری نزدیک شد. کلاهش را بالا زد. بدن هری از ترس، روی جارو به لرزه افتاده بود.
- پـــخ!
- خدای من!هری داره سقوط میکنه،از ارتفاع پونزده متر بیشتر...
دراکو: هه! هه! منو باش... خیر سرم اومدم مسابقه. ولی از کجا میتونم سیریوس رو پیدا کنم... اون یه سگه! کجا میرین؟ صبر کنین منم بیام!

چند ساعت بعد ، دریاچه هاگوارتز

جست و جوی دراکو و باقی دیوانه ساز ها به دریاچه ختم شده بود. میدانست که باید به تنهایی سیریوس را ببوسد تا در مرحله اول پیروز شود.دیوانه ساز ها کنار جنگل ممنوعه مشغول به پرواز و گشت زدن بودند.دراکو بالای دریاچه رفت.تصویر خودش را در آب میدید.دستان لزجش را بر انداز کرد.کاش زودتر مسابقه تمام میشد.بغض گلویش را میفشرد.
- شب شده،حتما همه ی قهرمان ها برگشتن.
در همین لحظه واق واق سگی به گوش رسید.بقیه دیوانه ساز ها هم متوجه صدا شده بودند.بالاخره سیریوس بلک پیدا شده بود!دراکو تا جایی که میتوانست سرعتش را بالا برد.سرمایی که از بدنش به بیرون پخش میشد را احساس میکرد.هری کنار سیریوس نشسته بود.بعد از دیدن دراکو که به طرفش می آمد ،چوبدستی اش را بالا گرفت.تمام بدنش میلرزید.
- اکسپکتوپاترونوم!هرمیون کمکم کن،اکسپکتو...اکسپکتوپاترونوم...کمک کن توله بلاجر!
دراکو به طرف سیریوس،که روی زمین افتاده بود رفت.هری که عرق میریخت مشغول درست کردن سپر مدافع ناقصش بود.دراکو کلاهش را بالا برد.هوا و روح سیریوس را درون بدنش میکشید.دهانش را به صورت او نزدیک کرد.
- اکسپکتوپاترونوم.
گوسفند نقره ای رنگی به طرف دراکو آمد!به طرف او می دوید.دیوانه ساز های دیگر بعد از برخورد با او به آسمان پرتاب میشدند.دراکو صدای ناسزاهایشان در هوا را به سختی میشنید.از بالای سر گوسفند جاخالی داد.بعد از کمی دقت فهمید گوسفند درواقع گوزن است.خودش را به طرف سیریوس کشید.
فریاد دراکو در فضا پیچید: فقط یه بار!فقط میخوام ببوسمت...کاری ندارم!
گوزن برای بار دوم به سمت او آمد.دراکو نتوانست خود را عقب بکشد و با شدت به گوزن برخورد کرد.از سیریوس دور و دورتر میشد. وقتی در ارتفاع زیادی از روی زمین قرار گرفت،همان احساس عجیب و چرخش به سراغش آمد.همزمان که با سرعت دور خودش میچرخید در یک نظر هری را در گوشه ی دریاچه دید.دور بعدی نگاهش به هری کنار سیریوس افتاد.گیج شده بود...
- بوووم!
دراکو محکم به زمین برخورد کرد. سرش را بالا آورد.مینروا مک گوناگال بالای سرش ایستاده بود و لبخند خشکی به لب داشت.
- متاسفم مالفوی.
- سرکار خانم وزیر!تقلب شده...هری دو تا شده بود...
- بچه!اگه زخمی شدی برو درمانگاه.
دراکو به کتاب نگاه کرد.هنوز انگشتش روی جلد کتاب بود.
- لعنتی!


منم سالم بودم
حالا خوب نگاه کن
اعصاب که ندارم
داره دکتر میزنه با چوب رو زانوم


تصویر کوچک شده


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
ــ یادش به خیر اون قدیما ! جام آتش فقط سه نفرو انتخاب می کرد اونم با تشخیص خودش !
ــ آره ... الان که ناظرای 4 تا گروه هر کدوم 4 نفر رو واسه خودشون انتخاب می کنن و اسمشونو میندازن تو جام آتش و جام آتش هم هیچ نقشی نداره .

دو دانش آموز هاگوارتز در حالی که به 16 نفر منتصب شده از سوی ناظرین ! نگاه می کنن و فحش می دن از کنار جام آتش عبور می کنن .

پرسی رو به 16 نفر منتصب شده : امم ، برین تو کتابخونه تا مرحله اول براتون توضیح داده بشه .

کتابخانه
قفسه های کتابخانه کاملا خالی شده و تنها مقداری کتاب درون یک کیسه ریخته شده ، مینروا وزیر سحر و جادو ، جلوی ملت واستاده و داره قوانین و غیره ی مرحله اول رو به شرکت کنندگان توضیح میده .

مگی : ما چند تا کتاب با داستان های کوتاه برای شما انتخاب کردیم ، بعضی هاش از کتاب های مشنگی و بعضی جادوگری ، شما همتون میاید دستتون رو می کنید تو این کیسه و یه کتاب درمیارید و وقتی که کتاب رو باز می کنین وارد کتاب می شین و به جای شخصیت اول کتاب باید بازی می کنید ، شما باید هر چه بیشتر با جریانات کتابتون همراه بشین و با مشکلات کنار بیاین ، هر وقت داستان تموم بشه دوباره به کتابخونه بر می گردین و خب کسی که بتونه سریع تر از همه کتباش رو تموم کنه برنده میشه !
پرسی هم واسه این که به عنوان مدیر یه نقشی داشته میگه : امم ، توی داستان ها تغییراتی داده شده و طول همه داستان ها یکی شده تا بعدا ملت نیان بگن نامردی شد و داستان من طولانی بود و این حرفا ... کتاب هایی از قبیل شنل قرمزی ، شنگول و منگول ، یک روز در حمام مختلط ، حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت ! ، سیندرلا ، جومونگ ، قلعه مدیران ، خوابگاه مدیران ، خاطرات پسر سیفیت میفیت و دامبلدور ...

تره ور : بیچاره اونی که کتاب خاطرات پسر سیفیت میفیت و دامبلدور میفته بهش ، باید در نقش پسر سیفیت میفیت جلوی دامبل بازی کنه !
مگی : خب ! حالا میاین جلو و دست میکنین تو کیسه و یه کتاب رو ورمیدارین .

ملت میان جلو و هر کدوم یه کتاب ورمیدارن ، کتاب سیندرلا میفته به تره ور !

تره ور با عصبانیت : آقا یعنی چی ؟ من الان باید نقش سیندرلا رو بازی کنم ؟ یعنی چی ؟ ...الان گابریل کتاب حسنی بهش افتاده ، می شه کتابمو باهاش عوض کنم ؟
مگی : نه دیگه ... شانسه دیگه !
پرسی :
تره ور :
مگی : با شمارش من کتاباتونو باز کنید !... یک...دو ... سه !

کتابخونه پر از نور و اینا میشه وبعد از چند لحظه شونزده نفر شرکت کننده ناپدید می شن .

اندرون کتاب
تره ور در حالی که به شکل سیندرلا در اومده !! وسط خونه واستاده و ننه و خواهر ناتنیش هم کنارش هستن .

صدای راوی : سیندرلا خیلی بدبخت و بیچاره بود ، پدر و مادرش در یک سانحه هوایی ! جان سپردند و سیندرلا با خواهر و مادر ناتنی و پلید خود زندگی می کرد ، او مجبور بود هر روز تمام در و دیوار را بشوید و بسابد و غذا درست کند و... آن خواهر و مادر ناتنی مرتبا او را به باد کتک و اهانت و فحش خارج از چهارچوب می گرفتند ، تنها دوستان سیندرلا موش و گربه و پرنده هایی بودند که در آن خانه یا بعضا در حومه آن خانه زندگی می کردند ، روزی از روزها ...

ننه ناتنی : هوی سیندرلا ! بعد از این که فرشا رو شامپو فرش زدی و قشنگ شستی می ری ظرفا رو می شوری ، بعدش هم در و دیوار و تمیز می کنی و بعدشم دستشویی رو میشوری ! اگه تا قبل از ساعت 6 کاراتو تموم نکنی یا ببینم یه جایی کثیف مونده هنوز ، توی غذات مرگ موش می ریزم ! موهاهاهاها !
تره ور :

-- ساعت 6 --
تره ور درحالی که شدیدا دهنش سرویس شده داره دستشویی رو میشوره که ننه ناتنیش میاد جلوش و میگه : اون گوشه دیوار که هنوز کثیفه ؟ چرا جاش انداختی ؟
تره ور : نهههههههههه ! جون مادرت منو نکش ! من میخوام زن بگیرم !
ننه ناتنی : چرا بکشمت خب ؟ اون وقت فردا کدوم بوقی میخواد کار کنه تو خونه ؟ نمی کشمت ولی یه کاری میکنم که یاد بگیری فردا دیگه درست کار کنی !

و بعد کمربندشو درمیاره و شروع میکنه به زدن تره ور !

تره ور : تو کمربند داشتی مگه ؟ ... آخ نزن ! نامرد ! آاااااااااااای !

اتاق تره ور
تره ور رو تختش نشسته و روی زخم کمربند ها کیسه یخ گذاشه ! ، سه تا موش ، دو تا پرنده و یه گربه ( دوستاش !) جلوش جمع شدن .

گربه میاد با تره ور همدردی کنه و میگه : میاااااو !
تره ور : نههههههههه ! منو نخور !

فلش بک ، خاطرات شخصی تره ور
تره ور وسط چمنا داره واسه خودش بوق چرخ میزنه که یهو یه گربه ای میاد جلوش .

گربه : میاااااو ! میخورمت !
تره ور : نههههههههه ! منو نخور ! من جوونم آرزو دارم ! من میخوام زن بگیرم !

و بعد گربه به سمت وزغ شیرجه میزنه و تره ور هم به سرعت میپره تو آب .
پایان فلش بک

گربه جلوتر میاد و باز میگه: میاااااو !
تره ور با وحشت : هیچ راه فراری نیست ! چی کار کنم ... هوم ؟... اصن من مگه یه وزغ ارزشیم الان ؟... من که سیندرلام ...

گربهه باز جلوتر میاد ، تره ور یه لگد میزنه به گربه و شوتش میکنه و گربهه میخوره به دیوار و سرش از بدنش جدا میشه !!!

موش شماره 1 : چرا کشتیش ؟ اون مگه دوستت نبود ؟
موش شماره 2 : ای سیندرلای بوقی ! از کجا معلوم تو همین بلا رو سر ما درنیاری ؟ من که دیگه دوستت نیستم !
پرنده شماره 2 : گربه که وفادارترین یارت بود !!
تره ور واسه این که طبیعی کنه قضیه رو میگه : نه ، اون گربه خیانت کرده بود به من ، اون جاسوس خواهر ناتنیم بود و یه سری اطلاعات سری از من می گرفت و برای اون می برد ، منم برای همین کشتمش !
موش شماره 3 : اوه سیندرلا .
پرنده شماره 1 : ایول ! حالا از کجا فهمیدی گربهه خیانت کرده ؟
تره ور : هوووم... در پس چهره ش خیانت دیدم !!
ملت : آو !

-- فردای آن روز--
خواهر ناتنی که تو اتاقش پشت کامپیوتر نشسته میگه : ههههههه... یه ایمیل از سمت پادشاه برام اومده ! واو !
ننه ناتنی : جدی ؟ ایول بخون ببینم .

تره ور هم که مشغول دستمال کشیدن شیشه ها بود گوشاشو تیز میکنه تا ایمیل پادشاه رو بشنوه .

خواهر ناتنی : تو ایمیل نوشته که... اینجانب پادشاه کشور ! تصمیم گرفتم که تمامی دختران بین 18 تا 25 سال رو به جشن بزرگی که توی قصر انجام میشه دعوت کنم ! در ضمن جیگر ترین دختر با پسر من عروسی خواهد کرد!
ننه ناتنی رو به خواهر ناتنی : آناستازیا ! این یه فرصت طلایی برای توئه تا بتونی مخ شاهزاده رو بزنی .
خواهر ناتنی : اوه حتما .

بعد روشو میکنه به سمت تره ور و میگه : تو غلط کردی ! میمونی تو اتاقت ! من و آناستازیا جون می ریم فقط .
تره ور : ایول...من که چیزی نگفتم !!

-- نیم ساعت بعد --
ننه و خواهر ناتنی سیندرلا میرن جشن و تره ور توی اتاقش زندانی میشه و همون جا توی خونه میمونه .

تره ور : حالا چی کار کنم ؟ منو نبردن ، این طوری که داستان پیش نمی ره و یکی دیگه ممکنه زودتر از من داستانشو تموم کنه ، من باید یه کاری کنم...
سه تا موشا از زیر در میان تو اتاق و پرنده ها هم از پنجره میان تو .

تره ور : خب ، کسی میدونه که کلید این اتاق کجاست ؟
موش شماره 1 : من نمیدونم .

تره ور پاشو میذاره رو موش شماره 1 و اونو له می کنه !

تره ور : یه خائن بوقی دیگه ! خب دوباره میگم ! کسی میدونه کلید این اتاق کجاست ؟ من حتما باید برم به اون جشن .
ملت :
پرنده شماره 1 : ننه ناتنی بهمون گفت که بهت نگیم کلیدا کجاست ... اصلا بیا این فلش بکو ببین تا همه چی رو بفمی !

فلش بک ، نیم ساعت قبل
ننه ناتنی موش ها و پرنده ها رو دورش جمع کرده و داره باهاشون صحبت میکنه .

ننه ناتنی : گوش کنید ببینید چی میگم ! جون مادراتون دست منه !! من پیشنهاد می کنم که دیگه با سیندرلا همکاری نکنین و بیاین جاسوس من بشین . من علاوه بر این با مادراتون اون کاری که نباید بکنم رو نمی کنم ، آرزوهای شما رو هم برآورده میکنم و مثلا برای شما موش ها هر روز یخ در بهشت فراهم میکنم تا بزنین به بدن و برای شما پرنده ها هم برنج محسن می خرم که بخورین ! شنیدم خیلی درازه گفتم حتما خوشتون میاد ازش !! دیگه میل خودتونه ...
ملت : ما با شما همکاری میکنیم .
پایان فلش بک

سیندرلا : پس شما همتون به من خیانت کردین ؟
پرنده شماره 1 : نه دیگه ... اگه ما خیانت کرده بودیم تو در پس چهره ما خیانت رو می دیدی و ما رو می کشتی اما فقط موش شماره 1 رو کشتی که این نشون میده که فقط اون خیانت کرده .
پرنده شماره 2 : آره پرنده شماره 1 راست میگه ! ما واسه این به ننه ناتنی گفتیم باهات همکاری میکنیم که بتونیم اعتمادشو جلب کنیم و اون جای کلیدا رو بهمون بگه که یه وقت ما بهت نگیم !!
تره ور : بنالین دیگه ! کجاست کلیدا ؟
موش شاره 2 : توی یکی از کابینت های آشپرخونه ، میدونیم دقیقا کجاست .
پرنده شماره 1 : باید حساب شده عمل کنیم ! من دم در وایمیستم و شماها برین و کلید رو بیارین ، من این جا نگهبانی میدم !

و بعد موش شماره 2 و 3 و پرنده شماره 2 ! به سمت کابینت مذکور راه میفتن .


بوم !

تره ور : این صدای بوم دیگه چی بود ؟ شبیه صدای انفجار بود ... چه اتفاقی افتاده ؟
پرنده شماره 1 که دم در واستاده میگه : اه ! یه تله بود ! توی کابینت بمب کار گذاشته شده بود ، حتما کار ننه ناتنی بوده که میخواسته با فریب دادن ما ، ما رو از بین ببره !!! کلیدا هم حتما دست خودشه دیگه .
تره ور : شت !
یهو یه صدای کلفت و رویا گونه شنیده میشه : یوهاهاهاهاها !

تره ور به سمت صدا بر می گرده و یه فرشته دافی و جیگر رو می بینه که درحالی که تو هوا معلقه داره به تره ور نگاه می کنه .

فرشته با همون صدای کلفت : سیندرلا !من فرشته نجات تو هستم ! از ایستگاه کینگز کراس اومدم !! تو باید...
ــ عووووو! ار ار !عررررررررر !
تره ور : صدای گریه بچه از کجا میاد ؟

فرشته دست می کنه تو جیبش و یک عدد نوزاد درمیاره و بغلش میکنه و همون جا درمیاره شروع میکنه به شیر دادن !!

تره ور : ایول !... بچه توئه ؟
بچه : آره دیگه !
تره ور : ایول بچه سه ماهه داره حرف میزنه !
فرشته : بچه دامبل هم هست البته ... یه بار تو ایستگاه کینگز کراس همدیگه رو دیدیم و...
بچه : و بعدش یه جریاناتی بینشون اتفاق افتاد مثل فیلم دعوت ساخته ابراهیم حاتمی کیا !!!
تره ور : بچه حرف می زنه که هیچ... سینما هم رفته !
فرشته همون طور که داره بچه رو شیر میده میگه : خب دیگه میگفتم ! تو باید به اون جشن بری و مخ شاهزاده رو بزنی !

و بعد چوبشو تکون میده و یه لباس ظاهر میشه و تره ور میپوشتش .

فرشته : یه لیموزین همراه با راننده شخصی هم دم در منتظره تا تو رو به قصر برسونه .
تره ور : این در رو چی کارش کنم ؟
فرشته چوبشو به سمت در میگیره و میگه : آلاهومورا !!!

و قفل در باز میشه !

تره ور : این فرد رو شما هم بلدی ؟ آقا دمت گرم ... ایشالا جبران کنم یه روزی .
فرشته : ما بیشتر !
بچه :

تره ور از اتاق بیرون میره و رو به پرنده شماره 1 میگه : در پس چهره ت دارم خیانت میبینم !

و بعد جفت پا میره تو دهن پرنده شماره 1 و در نتیجه آخرین دوست سیندرلا هم می میره !
تره ور به سمت لیموزین حرکت میکنه و فرشته هم برمی گرده به ایستگاه کینگز کراس .

قصر پادشاه
جمعیت میلیونی تو قصر جمع شده و همه دخترا سعی میکنن خودشونو به شاهزاده نشون بدن ، تره ور هم یه گوشه دور از جمعیت واستاده و یه مشت مگس گرفته دستش و داره میزنه به بدن !
ملت هم که کفشون از دیدن این سیندرلای فوق جیگر بریده مرتبا دارن راجع بهش با هم حرف میزنن .

ــ عجب جگریه ! حتما همین با شاهزاده ازدواج میکنه .
ــ آره یه سر و گردن از همه سره .
ــ اما اونا چیه دیگه داره میخوره ؟ چقدر شبیه مگسه !
ــ نه بابا این حرفا چیه ... دختر به اون باکلاسی که مگس نمیخوره ... حتما... حتما داره تخمه میخوره !
ــ تخمه میخوره یا میشکنه ؟ پوستاشو چرا تف نمیکنه ؟
ــ ملت نگاه کنین ! داره میاد پیش ما ...من باید باهاش آشنا بشم !

تره ور که از دور از دیدن این همه دختر جیگر که دارن بهش نگاه میکنن به وجد اومده بیخیال جام آتش و اینا میشه و به سمت دخترا میره !

تره ور : سلام .
ملت :

و بعد تره ور جلو میره و یکی یکی دخترا رو شدیدا بغل میکنه و شروع میکنه به روبوسی و غیره !!

یکی از دخترا : اوه چقدر رفتارت گرمه عزیزم .
تره ور :

یهو شاهزاده تره ور رو از دور میبینه و میاد طرفش .

شاهزاده : سلام جیگر ! خوبی ؟ ای اس ال میدی ؟
و دستشو دور کمر تره ور حلقه می کنه !

تره ور به سرعت در میره و داد میزنه : نهههههههههههه !

شاهزاده هم به سرعت دنبال تره ور میدوه !

تره ور : نههههههههههه ! ای شاهزاده بی ناموس ! نههههههههه !
شاهزاده : کجا در میری ؟!! باب من از دست همه دخترای این جا دارم در میرم ، حالا من افتادم دنبالشون اینا در میرن !... بیا یه دقه فقط میخوام ببرمت تو اتاقم و پتوی زربافتمو بهت نشون بدم !... همین دیگه به خدا کار دیگه ای ندارم باهات.
تره ور همچنان که داره در میره : نهههههههههههه !

تره ور همین طور که میدوید یهو یکی از کفشاش از پاش درمیاد و بعد میبینه که اگه بخواد وایسته کفششو ورداره شاهزاده بهش میرسه برای همین با سرعت فرار کردنو ادامه میده که یهو یه میخ میره پاش .

تره ور : آاااااااااااااااااای !
شاهزاده بهش نزدیک تر میشه .
تره ور : نهههههههههههههه !

و بعد در اوج نا امیدی یه گروه از ملت رو میبینه که دور هم جمع شدن ، سریع به اون سمت میدوه و بین ملت قایم میشه .
شاهزاده که سیندرلا رو گم کرده با ناراحتی به اطرافش نگاه میکنه و بعد کفش بلورینی که رو زمین افتاده رو ورمیداره .

تره ور داره به دنبال در خروجی می گرده که یهو همه درها بسته میشه و صدای شاهزاده که داره تو میکروفون حرف میزنه شنیده میشه : من دختری رو که می خواستم پیدا کردم ! اون کفش بلورین پاش کرده و یه لنگه ش هم ایناهاش ! دست منه ! هیچ کس از این جا بیرون نمیره تا این که من اون دختر مورد نظر رو پیدا کنم ! نگهبانا این کفشو به پای همه امتحان می کنن و هرکسی که پاش رفت تو کفش معلوم میشه همون فرده !
تره ور :

همهمه ای توی جمعیت به پا میشه .

ــ چقدر خز ! خب ممکنه صد تا دختر این جا پاشون بره تو اون کفش .
ــ آره باب خیلی خره این شاهزادهه .
ــ اه اه چقدر خاله بازی !

-- چند دقیقه بعد --
یکی از نگهیانا کفشو رو پای تره ور امتحان میکنه و میبینه که کفش دقیقا سایز پای تره وره .

تره ور : ماااااااااا ! تو این همه جمعیت فقط پای من میره تو این کفش ؟ عهه !

شاهزاده مشتاقانه به سمت تره ور میاد .

شاهزاده : دیدی بالاخره گرفتمت ؟
تره ور : نههههههههههه !

و بعد دور و ورشو نگاه میکنه و میبینه که شونصد تا نگهبان دورش جمع شدن و تمام ملت هم دارن نگاش میکنن و هیچ راه فراری نداره !
شاهزاده به تره ور نزدیک میشه .

تره ور : نههههههههههههه !

همه جا دور سر تره ور میچرخه و بعد یهو تره ور توی کتابخونه ظاهر میشه .

مگی : تبریک می گم ! تو اولین کسی بودی که داستانتو تموم کردی !
تره ور : به خیر گذشت ، داستان به موقع تموم شد !
پرسی : چقدر جیغ و داد می کردی سر این قضیه شاهزادهه ، اه ! من بودم وایمیستادم همون جا و تازه حالم می کردم !!
تره ور : خب دلیلش اینه که تو ( سانسور شد !)
پرسی :


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.