سوژه جدید:آخرین لحظه های نبرد بود.هر دو گروه خسته و کلافه در انتظار پایان این کشمکش بودند.
بارانی از طلسمهای درخشان از دو طرف شلیک میشد.تعداد شرکت کنندگان لحظه به لحظه کمتر میشد.پیتر پتی گرو در گوشه ای از میدان جنگ بساط آتش و پاتیلش را به راه اندخته بود که در صورت برخورد احتمالی هر نوع اکسپلیارموس به لرد سیاه, سریعا او را بازیافت کنند...ارتش بدون رهبر هرگز به جایی نمیرسید.
در طرف دیگر اعضای ریز و درشت محفل با نهایت توانشان در حال جنگ بودند.روش محفل همین بود...کودک و پیر و جوان...همه میجنگیدند!
-آلبوس کجاست؟اونا دارن زخمیاشونو جمع میکنن بفرستن سنت مانگو...ما هم باید همین کارو بکنیم.وگرنه هیچ تخت خالی ای برامون نمیمونه.
-بس کن آرتور...تا حالا دیدی اسمشو نبر ارزشی برای مرگخواراش قائل بشه؟اونا رو دارن جمع میکنن که شخصا همشونو بکشه و تبدیل به اینفری کنه...اون بی رحم تر از این حرفهاست.ولی در مورد آلبوس...نمیدونم...یکی دو ساعتیه ندیدمش.از وقتی اسمشو نبر مینروا رو اونجوری زخمی کرد!
کمی دورتر از میدان جنگ...داخل جنگل-پس اومدی؟انتظارشو نداشتم.فکر میکردم خودت قایم میشی و مرگخواراتو میفرستی سراغم!
-چطور فکر کردی چنین لذتی رو از خودم دریغ میکنم...کشتن تو...بدون دخالت اون بچه ها و نیروی عشقشون و مادرای نفرت انگیز فداکارشون...آماده مرگ باش.البته اگه بخوای فرار کنی بهت فرصت میدم.
آلبوس دامبلدور لبخندی زد.
-تام...باور کن همه میتونن خوب باشن.حتی تو.برای تو کمی سخته.ولی کمکت میکنم.برگرد به سمت روشنایی!
به محض اینکه دامبلدور کلمه " روشنایی" را به زبان آورد فضا برای لحظه ای روشن شد.دلیلش طلسمی بود که لرد سیاه بدون اخطار بطرف دامبلدور فرستاده بود.ولی پیرمرد چابک تر و فرز تر از چیزی بود که تصور میکرد.به سرعت خم شد و طلسم از بالای سرش عبور کرد و به جغد پیری که روی شاخه درختی نشسته بود اصابت کرد.جغد در یک ثانیه متلاشی شد...لحظه ای بعد جز قطرات خون پاشیده شده به اطراف, چیزی از جغد باقی نمانده بود.
دامبلدور چوب دستیش را بلند کرد.
-الکسپتاموراسیا...
سکوت...
لرد سیاه برای دفاع منتظر ادامه طلسم بود.ولی دامبلدور سکوت کرده بود.
-چیه؟بقیه شو فراموش کردی؟حداقل دستتو بیار پایین!...بذار کمکت کنم...اکسپتاموراسیالاسکا....
طلسم لرد سیاه هم ناتمام باقی ماند...و به شکلی تحقیر آمیز او هم قادر نبود دستش را پایین بیاورد.
-من چرا خشک شدم؟کی جرات کرد ارباب رو خشک کنه؟
-من!دو جادوگر تا جایی که طلسم به انها اجازه میداد سرشان را برگرداندند و متوجه فرد تازه وارد شدند.
دامبلدور با دیدن پیرمرد چهره اش را در هم کشید.
-هی...تو دیگه کی هستی.به چه جراتی پیر تر از منی؟ریشتم که از من سفید تره.نکنه لبخند پدرانه هم بلدی بزنی؟
پیر مرد که ریشی بسیار بلند و ردایی سفید برتن داشت درست در میان دو جادوگر قرار گرفت.
-من نماد صبر بودم...شما دو تا حتی کاسه صبر من رو هم لبریز کردید.چقدر جنگ و جدال؟این چه وضعیه که برای این جادوگرا بوجود آوردین؟تعداد ما خیی زیاده که با هر جنگ هزاران نفر رو فدای خودتون و اهداف طمکارانه تون میکنین؟این همه کشته...این همه زخمی...ارزششو داره؟
لرد سیاه با سر جواب مثبت داد...
دامبلدور هنوز در فکر بود.ولی خیلی زود افکارش به نتیجه رسید.این طلسم طلسم قدرتمندی نبود.ولی طلسمی بسیار قدیمی و باستانی بو و تاجایی که میدانست .فقط یک جادوگر قادر به انجام آن بود...
-مرلین کبیر؟
لرد سیاه فورا به ساعد دست چپ مرلین نگاه کرد.
تو که مرگخوار شده بودی...خودم تاییدت کردم.به محض تایید هم به امضای ایوان گیر داده بودی و لشکری رو علیهش بسیج کرده بودی...ای نمک نشناس!
مرلین که انتظار نداشت هویتش به این سرعت فاش شود با دستپاچگی فکر کرد که کاش حداقل کمی تغییر قیافه داده بود.
-ارباب شرمنده...من در برابر جامعه جادویی مسئولم!الان آیات جدیدی نازل شد که باید جلوی شما دو تا رو بگیرم خب.چیکار میتونم بکنم؟!به من گفته شده تا وقتی که شما دو نفر موفق به شکست دادن این غرور و خود خواهیتون نشدین باید شما رو تبدیل به یه چیزی کنم...چیز...فقط قبل از رفتن باید بگم به محض اینکه آزاد بشین برمیگردین به حالت اولتون...فراموش نکنین...باید آزاد بشین....آزاااد....
میدان جنگنبرد متوقف شده بود.دو گروه سرگرم بررسی میدان جنگ برای پیدا کردن زخمی هایشان بودند. و البته هرج و مرج و آشفتگی پنهانی در چادرهای هر دو گروه وجود داشت.آشفتگی ناشی از ناپدید شدن رهبرانشان!
مرلین وارد چادری که علامت شوم عظیمی بالای آن خودنمایی میکرد شد.
-هی مرلین....کجا بودی؟ارباب رو ندیدی؟
-من؟...نه!
مکانی نامعلوم!لرد سیاه کلمات آخر مرلین را شنیده بود. و بعد از آن فقط انعکاس نوری درخشان و برخورد هوای گرم با صورتش را احساس کرده بود...بعد از چند ثانیه که چشمانش به نور عادت کرد, به آرامی آنها را باز کرد.
در محله ای کثیف و شلوغ روی سکویی ایستاده بود.جایی شبیه میدان.
جادوگرها و ساحره های زیادی دورش جمع شده بودند.همه به شکل عجیبی قدبلند بودند! در پاهایش احساس سنگینی میکرد.وقتی به پای چپش نگاه کرد متوجه زنجیری شد که او را به جن پیری وصل کرده بود.
-کی این کارو کرد؟به چه جراتی؟ارباب رو به یک جن کثیف بدبو وصل میکنین؟
-آروم باش تام...این منم!
با کمی دقت در ریش سفید کوتاهی که جن پیر داشت او را شناخت...آلبوس دامبلدور...و درست لحظه ای که زنجیر پایش را فراموش کرده بود و قصد داشت با صدای بلند به آن وضعیت دامبلدور بخندید حقیقت مثل بمبی در ذهنش منفجر شد!
افرادر دور و برشان قدبلند نبودند...او بود که کوتاه شده بود.با آن پاهای کوتاه عجیب و غریب.دستی که به گوشهایش کشید, حدسش را تبدیل به یقین کرد.هنوز برایش غیر قابل باور بود.ولی او و دامبلدور هر دو تبدیل به جن خانگی شده بودند.و تازه میدانی را که در آن قرار داشتند شناخت...بازار جن فروشان!