جواب سؤال 1- مربوط به تصوير، گمونم تصوير شماره 3 باشه. (با توجه به ستاره Aldebaran و شكل صورت فلكی جبار)
شما از روی عصبانيت قرار دوئلی با يكی ديگر از بچه ها (كه از قضا حرفه ای در دوئل است) می گذاريد. اما شما تجربه و اطلاعات كافی در مورد دوئل نداريد. بنابراين برای تمرين و اماده كردن خودتان با يكی از دوستانتان به قسمت خلوتی از ساحل درياچه می رويد كه ناگهان چشمتان به زمان برگردانی می افتد. شما و دوستتان از روی كنجكاوی زمان برگردان را بكار می اندازيد تا شايد بتوانيد اين دوئل را كنسل كنيد. ولی به جای رفتن به 2 ساعت قبل، سر از زمانی در حدود 50 سال* پيش در می آوريد... من زمان را 1000 سال قبل در تظر گرفتم.
آستوریا گرینگرس با خوشحالی زمان برگردان را در دست گرفت و مشغول بررسی ان شد. آگوستوس هم كه تا بحال يك زمانبرگردانی را از نزديك نديده بود با كنجكاوی به شی در دست آشا نگاه می كرد.
_ می گم بنظرت چرا اين وسيله به اين با ارزشی اينجا افتاده؟
_ نمی دونم بهتره اينو ببريم پيش مدير گروه.
آگوستوس با نظر آستوریا گرینگرس موافقت كرد و به هر دو بسوی مدرسه به راه افتادند.
هنوز چند قدمی نرفته بودند كه اگوستوس ايستاد و گفت:
_آستوریا ببينم با اين زمانبرگردون ميشه به دوساعت قبل برگشت ديگه مگه نه؟
گرینگس كه همچنان می رفت گفت معلومه ديگه مگه تو به درس پروفسور سينيسترا توجه نمی كردی!
اگوستوس جوابی نداد. ذهنش درگير مسئله ای شده بود. چرا كه نه او كه از دوئل چيز زيادی نمیدونست در حاليكه اون پسره سيريوس آخر هرچی دوئل بود. چرا از اين فرصت استفاده نكنه و به زمان گذشته نره تا از بروز دعوا و قرار دوئل ممانعت نكنه!
_ وايسا... آستوریا... صبركن!
آستوریا ايستاد و با تعجب به دوستش نگاه كردكه در حال دويدن به سوی او بود.
_ بدش به من!
_ برای چی؟ مگه می خوای چيكار كنی؟
اگوستوس انچكه به ذهنش رسيده بود را برای آستوریا شرح داد. آستوریا هم كه حس ماجراجويش گل كرده بود قبول كرد. بنابراين هر دو به گوشه ای رفتند و زمان برگردان را طی محاسبه ای كه كردند 4 دور چرخاندند. آسمان و زمين ناگهان به حركت در امد، حركت خورشيد سرعت گرفت و خلاف جهت شروع به حركت كرد. كم كم احساس تهوعی در وجودشان شكل گرفت. تا اينكه بالاخره حركات متوقف شد.
_ چرا هوا تاريك شده؟ ما بايستی به ساعت 10 صبح بر می گشتيم. پس چرا اينجوری شد؟
استوريا هم متعجب تر از او به اطراف نگاه می كرد.
_ بهتره برگرديم داخل هاگوارتز. اينجا يكم... چيزه...
آگوستوس ادامه داد:
_ می دونم، خيلی ترسناكه!
هر دو به سرعت به سمت هاگوارتز حركت كردند اما با شنيدن صدای سر و صدایی با وحشت سرجايشان خشكشان زد. صدای قدم های افرادی شنيده ميشد.
دو كودك وحشت زده، ناخوداگاه از ترس در گوشه ای پنهان شدند تا از ديد صاحبان صدا دور بمانند.
دقيقه ای نگذشت كه دو مرد و دو زن در حاليكه لباس های زيبا ولی بسيار دمُده بر تن داشتند، در ديد قرار گرفتند. ظاهرا دو مرد در حال بحث و جدل بودند و دو زن سعی در ارام كردن ان دو داشتند. بچه حدود يك ساعت به همين شكل در حال چمباتمه در زير بوته ها گذراندند تا اينكه با صحنه ترسناكی مواجه شدند.
_ گودريك تو حق نداری به من بگی كه چكار كنم. به تو هيچ ارتباطی نداره كه من اجازه نمی دم تو گروهم يك ماگل زاده وارد بشه چه برسه به هاگوارتز!
_ ولی تو هم حق نداری تو كار بقيه گروها دخالت كنی! ماگل زاده ها هم دارای قدرتی مثل ما هستند. چرا...
_ نـــــــــــــــه!... اونا از نژاد پست و دون مايه اند اونا جادوگر نيستن!
_ ...
رو مرد اونقدر عصبانی بودند كه كسی جلودارشان نبود. لحظه ای نگذشت كه چوبهايشان را در اوردند و به سوی هم نشانه رفتند و دوئلی بين انها اغاز شد.
_ آگوستوس .... من...من می ترسم
_ ســـــــــــــــيس. فقط ساكت بمون!
هر دو ارام روی زمين دراز كشيدند و به ان صحنه چشم دوختند. طلسمها با سرعت در ميانشان ردل و بدل می شد. سرانجام دو زن توانستند با ايجاد سپر های مدافع اندو را از هم دور كنند.
مردی كه انها او را نام سالازار شناختند. به سمت ان سه بر گشت تا چيزی بگويد.
اگوستوس حس كرد نمی تواند ديگر به وضوح صدای ان غريبه ها را بشنود. تنها حس كرد كه دستانش در دستان يخ كرده استوربا محكم فشار داده شد. دوباره احساس سر گيجه و تهوع به سراغش امد...
مدتی گذشت. گرمای خورشيد را بر گونه هايش حس كرد. ارام چشمانش را باز كرد. استوريا را ديد كه سك قدم انورتر روی زمين نشسته بود و اطرافش را با نگرانی نگاه می كرد. محيط نا اشنای قبل دوباره جای خودش را به مكانی اشنا داده بود. با اين حال اگوستوس برای اطمينان پرسيد.
_ ....ما كجاييم؟
_ فكر كنم در زمان خودمون.
هر دو به هم نگاه كردند. ايا اين حقيقت داشت؟ ايا انها موسسان هاگوارتز را ديده بودند؟
بله بنظر می رسيد كه ان دو مسافرت به زمان را تجربه كرده بودند.
پايان.