هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۸

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آشپزخانه های قدیم !!!!

این اولین باری که دارم این مسئله رو جایی میگم !! آخه جار زدن این طور مسائل خطرناکه ! مخصوصا که پای لرد هم وسط باشه !!!

قدیم ها مار لرد مریض بود و شفادهنده ها هم لرد رو جواب میکردن ! کار لرد شده بود اینکه صبح پاشه مارش رو ببره پیش این شفا دهنده و اون شفادهنده ! که طبیعتا شفادهنده ها هم نمیتونستن به مار لرد کمک بکنن !

این مسئله بیماری نجینی تبدیل شده بود به یه مشکل جدی هم برای ما و هم برای وزارت خونه ! آخه جمعیت شفادهنده ها هم به شدت داشت کم میشد و ممکن بود تا دونه آخرشون کشته بشن ! البته وزارت خونه نمیدونست که لرد سیاه چرا داره شفادهنده ها رو میکشه !!!


خلاصه در یک چنین وضعیت بود که لرد تصمیم گرفت خودش شخصا کار مداوا نجینی رو انجام بده ! حدود یه هفته خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و داشت کتاب های مختلف رو برسی میکرد ! تنها کسی که تو این مدت اجازه داشت وارد اتاقش بشه من بودم که روزی سه بار براش غذا میبردم و البته با کرشیو ارباب به بیرون از اتاق هدایت میشدم ! ( باید اعتراف کنم از روز پنجم به بعد دیگه نمیشد پیش ارباب موند از بس که بو میداد :دی )

خلاصه بعد از هفت هشت روز ارباب تونست یه راه حل پیدا کنه یه معجونی بود که باید به هماره یه غذای خاصی بع نجینی میداد ! معجون رو خودش درست کرد ولی وظیفه پخت غذا با من بود !

البته غذای عجیبی بود ! بوی خیلی خوبی داشت ولی بعضی از مواد اولیش کشنده به نظر میرسید ! ( بوی غذا منو وسوسه میکرد که بچشمش ولی چون میدونستم چی درست کردم بهش لب نمیزدم ! یه روز روی یکی از مرگخوار هایی که برای دله دزدی به آشپزخونه اومده بود غذا رو تست کردم و دیدم که کاملا کشندس )

البته من نمیدونم که نجینی چطور این غذا رو میخورد و نمیمرد !!!

من توی پخت این غذا یه سوتی بد دادم ! این غذا از مواد اولیه خاصی تشکیل میشد که شامل ۵ تار ریش دو سانتی یه مشنگ ۲۳ ساله و ناخن شست پای چپ جغد !!!! بود . ما برای تهیه ریش یه مشنگ ۲۳ ساله رو اسیر کرده بویدم و توی زیر زمین زندانیش کرده بویدم از ریش هاش استفاده میکردیم ! متاسفانه یادمون رفته بود تاریخ تولدش رو ازش بپرسیم ! این جوون وارد سن ۲۴ سالگی شد و ما متوجه نشدیم ! دقیقا روز تولدش با تار های ریشش برای نجینی غذا پختم و ارباب به همراه معجون داد به خورد نجینی !!

از اینجا بود که مشکل شروع شد ! چون ریش توی غذا مال یه آدم ۲۳ ساله نبود ! همون شب حال نجینی بد شد ! خیلی بد ! داشت میمرد ! لرد هم هر کسی رو که دستش بهش میرسید داشت میکشت ! ( من از ترسیم توی یه دیگ مسی مخفی شدم )

نزدیک های صبح که دیگه نجینی داشت تموم میکرد لرد بردش به سنت مانگو و تا سه روز برنگشت ! بعد از سه روز به نجینی که کاملا خوب شده بود برگشت و هیچ وقت به ما نگفت چطوری مارش خوش بوده ! ولی همیشه میگفت که یکی از مرگخوار ها توی تهیه مواد اولیه غذا یا معجون اشتباه کرده باعث این مسمومیت شده!! ( البته تا وقتی که نصف مرگخوار ها دست چپ و راستشون رو از هم تشخص نمیدن که بخوان ناخن پای چپ جغد بیارن یا پای راست کسی به من شک نمیکنه )

این بود خاطره من



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
دفعه ی آخری که توسط لرد مجازات شدم به خاطر دراکو بود اما این دفعه همه چی فرق داره. این دفعه فقط به خاطر خودمه. به خاطر این که می خواستم برای یه بارم که شده شخصیت مهربونِ مرگخوارا نباشم. به خاطر این بود که می خواستم این دفعه خودم رو هم ببینم و همش نگرون پسرم یا همسرم نباشم. با این که سخت بود, با این که همچین مجازاتی روی من سابقه نداشت اما اصلا" ناراحت نیستم چون راهی بود که خودم انتخاب کردم و تونستم با خیال راحت بگم که نارسیسا بلک هستم.

درست یه ماه قبل روز جشن بالماسکه وقتی دیدم دراکوی من داره تو لباس یه پادشاه فرانسوی با پنسی می رقصه به فکر فرو رفتم. برای اولین بار بود که گریه نکردم و خواستم به طور منطقی فکر کنم. به این فکر کردم که اگه دراکو بره چی میشه؟ اگه دیگه درد و دل هاش رو با من نکنه چی میشه؟ این که این همه عمر فداکاری به کجا میخواد برسه؟ اصلا" روزی میشه که دراکو بیاد و منو به خاطر همه ی اینا درک کنه یا میاد بهم میگه که جوونیم رو هدر دادم و ازش استفاده نکردم؟ میاد بهم بگه که تو همش نگران بودی و آبغوره می گرفتی و من همیشه به دنبال یه مامان شجاع بودم حتی اگه این مامان مثل خاله بلا خشن بود!

احساس کردم یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم. باید بیدار میشدم. باید چشمام رو باز میکردم . تا میدیدم و میفهمیدم که شجاع بودن فقط مربوط به نجات زندگی فرزند نیست. باید میفهمیدم که باید همیشه و تو هرکاری شجاعت نشون داد تا بشه گفت از خانواده ی بلک هستی و یه مرگخوار واقعی به حساب میای!

و این آغاز راه بود. حرکت به سوی بزرگترین آرزوی زندگیم یعنی تدریس در هاگوارتز! من این کار رو کردم حتی اگه خیلی کوتاه بود. حتی اگه هیشکی در طول کلاس نفهمید که من نارسیسا هستم و همه فکر می کردند که یه ساحره با صورت پوشونده بهشون درس میده و ادعا میکنه که نمیخواد با قیافش دانش آموزها رو بترسونه!

یه روز, دو روز, سه روز , چهار روز! همش چهار روز تدریس کردم ولی به اندازه ی یه عمر لذت بردم چون همیشه آرزوی این کار رو داشتم و حالا انجامش داده بودم!

دو روز پیش

-نارسیسا!


بعد از شنیدن این جیغ رابستن رو دیدم که به طرفم میدوه.

-چیه؟ چه خبرته؟

-بدبخت شدی نارسیسا!ارباب فهمیده! فهمیده که رفتی تو هاگوارتز تدریس کردی. ارباب میخواد بکشتت. به من گفته تو رو ببرم پیشش!

-هوم. خب رابستن. نگران نباش همه چی اون طوری پیش میره که باید بره.

-اما سیسی ممکنه بمیری.

-همچین اتفاقی نمیفته. یادته یه بار کمکت کردم؟ سر همون جریان نجینی. تو به من مدیونی باید کمکم کنی.من جونتو نجات دادم!

-اما, اما چه کمکی؟

پیش ارباب


-کروشیو تو هزار و سیصد!
چه طور جرئت کردی؟ چطور همچین اجازه ای به خودت دادی؟ کروشیو بر مرگخوار چلمنگ! تو چیکار کردی؟ رفتی تدریس کردی؟ تو مدرسه ی اون بوقی؟ با اجازه ی کی؟ کروشیو! تازه چی تدریس که نکرده!!! دفاع در برابر جادوی سیاه؟!!! کروشیو! آخ قلبم! نه این نمیشه همون کروشیو نه اینم خوب نیست . آوا...( ارباب تازگی ها مو کاشتن!)

-ارباب صبر کنید!

-چی؟ کی بود؟ کروشیو بر هرکی که وسط ورد ارباب پرید.

-عذر میخوام ارباب اما باید گوش کنید. شما باید نارسیسا رو ببخشید چون اگه نبخشیدش بهترین دامپزشکمون رو از دست میدیم. ارباب یادتون میاد که نارسیسا نجینی رو نجات داد؟ من تو خاطره م نوشتم! میتونید تو همین چند پست قبلی بخونینش! ارباب باید ببخشیدش فقط به خاطر نجینی!

-چی؟ اوه, نه, وای, اهم, هوم بردار ببر زنیکه دیوونه رو از جلوی چشمم ببرش تو اتاق سرد تا یه هفته باید اونجا بمونه تا من یه فکری به حال مجازاتش و این بدبختی بکنم. حالا دیگه باید ریشوهه به من پز قاپیدن مرگخوارام رو بده! یادت باشه بهش فقط لاشه لوشه های گری بک رو بدی بخوره. شیر فهم شد؟

اینجا خیلی سرده ولی من دلم گرمه! چند روز هست چیزی نخوردم اما سیرم! چون کاری رو که میخواستم کردم من به بچه ها دفاع رو در مقابل خودمون یاد دادم تا وقتی با یه بچه میجنگم از بی تجربگیش خجالت نکشم! تا بتونم به عنوان یه اصیل زاده و مرگخوار بجنگم نه به عنوان یه متقلب! اما افسوس که همه ی اینا دروغه, واسه توجیه کارم چون من این کار فقط به خاطر دراکو که حاضر نبود دفاع رو از مادرش یاد بگیره کردم! اینجا همه تو جادوی سیاه استادند ولی هیشکی دفاع یاد نمیده و من نگرون پسرم بودم. مثل همیشه!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
مدت زيادي از مرگخوار شدنم نميگذشت...
براي همين در ماموريت هايي كه لرد كبير ، به مرگخوارانش ميداد ، اسمي از من برده نميشد .
من هم زياد از اين وضعيت راضي و خرسند نبودم و ميخواستم كه لرد توجه بيشتري به من داشته باشد و من هم مانند ديگر مرگخوارانش در ماموريت ها ، قوي ، پيروز و سربلند باشم تا يك روز ...

سرسراي خانه ي ريدل ...
در سرسراي خانه ، همه ي مرگخواران به علاوه ي من بر مبل هايي نشسته بوديم كه به صورت ستوني كنار هم چيده شده بودند و لرد كبير هم در مقابل ما ، برروي مبلي سلطنتي نشسته بود . سپس لرد انگشت خود را بالا آورد و رو به بلاتريكس گرفت .
- پاشو ... بيا اسامي رو بخون .
- بله ، سرورم

پس از چند دقيقه ...

- ... بارتي كراوچ و مونتگومري ! اين اسامي كه خوندم براي ماموريت اعزام ميشن .
بي اختيار بلند شدم و گفت : سرورم ، اگه اجازه بديد ميخواستم نكته اي رو بگم .
لرد با اشاره دست ، رضايت خودش را اعلام كرد ...
- سرورم ، چيزه ... من ... چطور بگم ؟ سرورم من هم ميخوام توي ماموريت ها شركت كنم .
ناگهان صداي فريادي بلند شد كه به نظر صداي بلا مي آمد ...
- با چه حقي ، به خودت اجازه ميدي كه چنين جسارتي در جلوي ارباب بكني ؟ ارباب ، اين شايسته ي مرگه !‌
ولي لرد سكوت كرده بود و به من خيره شده بود و من هم سر به زير در مقابل او ايستاده بودم .
پس از لحظاتي لرد سكوت را شكست و گفت : بلا ، اسم روفوس رو هم اضافه كن .
- ولي سرورم ...
- همين كه گفتم ...

پس از چند روز ...
در حين انجام عمليات ...
- اينجا همه بايد ساكت باشيد ، بايد چند نفر رو ببريم توي ساختمون تا قدح انديشه اي كه مال چشم قورقوري هست ، رو بيارن . لرد به اون نياز داره ...كي حاضره بره ؟
بالافاصله من اعلام آمادگي كردم و ...

درون اتاق مودي ...
من بسيار آرام قدم بر ميداشتم و سعي ميكردم تا هر چه آهسته تر ، كار خود را انجام دهم . بسيار به قدح نزديك شده بودم ولي هنگامي كه دستم را به سمت قدح بردم ، صداي جيغي بلند به صدا در آمد و مودي بلافاصله ، چوبدستي اي كه كنار تختش بود ، را بر داشت و نعره زد ...
- اكسپليارموس
من از پنجره ي اتاق پرت شدم و ...

پس از يك ماه ...
بعد از آن حادثه و بستري شدن در بيمارستان اين اولين باري بود كه به خانه ي ريدل ميرفتم . وقتي وارد خانه شدم و به سرسراي رفتم ، در آنجا لرد را ديدم كه به من نگاه ميكرد و من هم از او خجالت كشيدم و سرم را به نشانه ي پشيماني و ندامت به خاطر اشتباهم پايين انداخته بودم .


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
هر دقیقه برایش هزاران سال میگذشت و گویی در هر دقیقه هزاران بار به مرگ نزدیک تر می شد . نگاهی به عزیز دردانه ی ارباب انداخت و فورا چشمانش را بست و تنها زمانی را تصور کرد که ارباب او را ببینید و خرخره اش را بجود ! آب دهانش را قورت داد و تلاش کرد که بر خود مسلط باشد . مهمانی تولد لرد سیاه بود و او علاوه بر اینکه کادویی مناسب تهیه نکرده بود در نگهداری از نجینی - دردانه ی لرد - نیز کوتاهی کرده بود . هزاران بار در دل به آناکین لعنت فرستاد که آن روز غذای مخصوص نجینی را سرو نکرده بود . صدای باز شدن در همراه با هیاهو و فریاد شادی بخش مرگخواران رشته ی افکارش را پاره کرد . فورا خودش را مرتب کرد تا به سایر مرگخواران بپیوندد .

لرد سیاه با کلاه زیبایی که به سر گذاشته بود دلربا تر شده بود . بلاتریکس مانند پروانه دور لرد می چرخید و هزاران در دل زیبایی لد را تحسین می کرد .

بلاتریکس فریاد زنان گفت : چه روزی برای ما بهتر و دل انگیز تر از سی و یکم دسامبر ؟! تولد معجزه ی بزرگمون ! و لبخند لرد نشانه ای از رضایت خاطرش بود . آناکین با کیک خوشمزه اش که روی آن عکسی از لرد حک شده بود وارد سالن شد و بلاتریکس فورا کیک را از دست او ربود و جلوی ارباب گذاشت و به چشم غره ی رودولف توجهی نکرد .

لرد که تا کنون حرفی نزده بود گفت : متشکرم یاران وفادار من ، من واقعا سورپرایز شدم و البته نمی تونم بگم مهمونی فوق العاده اس چون من مایل بودم چند تا جنازه محفلی رو برای تزئینات به سقف آویزون کرده باشید تا تزئینات کامل بشه اما خب این دفعه تنها 10 بار کروشیتون می کنم تا یاد بگیرید که تولد های بعدی رو طبق میل من برام برگزار کنید . در ضمن بلا اینقدر دست به من نزن تا ندادم سرخت کنن و به عنوان شام سروت کنن ! خب رابستن ، نجینی کجاست ؟

رابستن که لرزه بر اندامش افتاده بود گفت : ها ؟!

- کروشیو ! ها نه بله .

- آها . هیچی ارباب غذاشو خورده خوابیده راستش . جدیدا خیلی بَلا شده ها !

لرد اندکی تفکر کرد و ادامه داد : اوضاع عادی نیست ! رابستن تیکه تیکه ات می کنم و تیکه هاتو میدم دست نوادگان هری پاتر که بازی کنن اگه نجینی طوریش شده باشه . سابقه نداشته که نجینی تو مهمونی من بخوابه اون الان باید اینجا باشه و برای من دلبری کنه !

رابستن که به سختی می توانست تسلط بر خود را حفظ کند گفت : نه ارباب ، خوبه راستش . می گم نه خیلی هم خوب نیست یه خورده مریض شده منتها تقصیر من نیست ها !

لرد فورا از جایش برخاست و چوبدستی اش را زیر گلوی رابستن گذاشت و گفت : چی گفتی پسره ی کله پوک بی خاصیت ؟!

رابستن که به شدت ترسیده بود و بر خود می لرزید سکوت کرد و لرد ادامه داد : بلا ، فورا نجینی منو بیار بی خاصیت !

بلاتریکس که وحشت در چشمان مشکی اش نمایان بود فورا نجینی که هم اکنون به جنازه ای می نمود را برای لرد آورد و لرد با دیدن نجینی هزاران بار به رابستن کروشیو فرستاد اما آنقدر بر خود مسلط بود که او را تکه تکه نکند . لرد باید می دانست که چرا دردانه اش به این حال و روز افتاده است به همین دلیل فریاد زنان گفت : رابستن احمق ، تو با نجینی چی کار کردی ؟ سعی کن راستشو بگی وگرنه هزار بار به هزار قطعه تقسیمت می کنم و میدم نجینی که جون بگیره .

رابستن با حالت زاری و ناتوانی گفت : ارباب ... م .. من کاری نک .. نکردم . آنا ... آناکین براش سالاد .. سالاد ال ... سالاد الویه درست کرد و من دادم که بخوره و بعد از خوردن سالاد الویه بیش فعال شده بود که من فق ... فقط 5 تا قرص آرام بخش (!) بهش دادم ... چون ... چون فکر می کردم که ممکنه با این حرکاتش ... چیز ... چیزه ... مهمونی شما رو به هم بریزه !

لرد غرشی کرد و گفت : خفه شو ! اونی که مهمونی منو به هم میریزه تویی نه دردونه م ! رابستن وااای به حالت یعنی وااای به حالت اگه تا یک ساعت دیگه مثل قبلش نشه ! بلایی من سر تو میارم که توی کتاب های تاریخ هم نشه نوشت . حالا گم شو ! بقیه تون هم گم شید و به مداوای نجینی من بپردازید . مهمونیتون بخوره تو سرتون من فقط یک سری بچه ی بی خصیت مبتدی رو دور خودم جمع کرد . گفتم نجینی رو بردارید که درمانش کنید ! گم شید !

دو ساعت بعد

رابستن به عشقی وصف ناپذیر به نارسیسا که از ابتدا سکوت کرده بود انداخت و دستش را گرفت و گفت : نمی دونم باید چه جوری ازتون تشکر کنم . مطمئنم اگه مهارت های شما در دامپزشکی (!) نبود قطعا الان من به شکل بیکینگ پودر برای کیک های ارباب در اوده بودم . ممنونم .

نارسیسا نگاهی به او انداخت و سرد گفت : خواهش می کنم . یکی باشه طلبت ! بعدا باید برام جبرانش کنی .

رابستن از بلاتریکس خواست که نجینی که مانند گذشته پویا شده بود را به لرد نشان دهد . قلبش در ناحیه ی کفش پایش طپش داشت که بلاتریکس در حالی که با نگاهش رابستن را تهدید می کرد نجینی را در آغوش گفت و نزد اراب برد .

نیم ساعت بعد

لرد در حالی که عشوه های نجینی را با نوازش پاسخ می داد گفت : رابستن بیا پایین کارت دارم .

نمی دانم چه کلماتی می توانست حالش را توصیف کند اما باید گفته شود که به سختی در حالی که با فلج شدن افکارش دست و پنجه نرم می کرد به لرد نزدیک شد و خود را به پای لرد انداخت !

- غلط کردم ارباب ، منو کروشیو کنید . تا آخر عمر تو آشپزخونه کار می کنم . تو تولد بعدیتون 6 تا جنازه محفلی میارم . شما رو به نجینی تون قسم میدم که منو نکشید !

لرد هیچ عکس العملی نشان نداد تنها گفت : باید 7 روز به میزان ساعاتی که دردونه ام بیهوش بوده به سقف آویزون باشی ! البته این تنها اول کاره . اون قول هایی رو هم که دادی باید عملی کنید . حالا می تونی محترمانه خودتو از سقف آویزون کنی و لبخند وحشیانه ای زد !


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
اتاق غرق در سکوت بود.فقط صدای قدمهای لرد سیاه بود که گاه و بیگاه این سکوت جادویی را میشکست.و صدای نفسهای ناموزون مرگخواران...

-اعتراف کنین.میدونین که ارباب همه چی رو میفهمه.خودتون اعتراف کنین شاید مرگ سریعتری براتون در نظر بگیرم.

شش مرگخوار با وحشت چشم به زمین دوخته بودند.برودریک بود با صدایی که به سختی به گوش میرسید جواب داد:
-ارباب، من نبودم.قسم میخورم.شما میتونین از بارتی بپرسین.ما تمام دیروز رو تو هاگزمید گشتیم و مغازه ها رو غارت کردیم.

صدای فریاد لرد سیاه لرزه براندام مرگخوارانش انداخت.
-واقعا فکر کردین ارباب با این حرفا گول میخوره؟بارتی؟یه نگاه به سمت راست خودت بنداز.بارتی هم جزومظنوناس.همه تونو میکشم.اعتراف کنین.کی نقشه بی نقص منو لو داد؟

آنتونین نفس عمیقی کشید و به سختی سرش را بلند کرد.
-ارباب ما وفادارترین مرگخوارای شما هستیم.شما بیست مرگخوار رو سر این جریان کشتین.شاید جاسوس بین ما نباشه.هممون میدونیم که هیچ جادوگری قادر به فریب دادن شما نیست.

لرد سیاه درست روبروی آنتونین ایستاد و به چشمانش خیره شد.در چشمان آنتونین بجز اضطراب از مجازاتی که در انتظارش بود فقط یک چیز دیده میشد....صداقت.

-نه!لردسیاه اشتباه نمیکنه.جاسوس یکی از کساییه که تو جلسه پنج روز پیش حضور داشت.همشونو کشتم.فقط شما شش نفر موندین.اگه اعتراف نکنین شما رو هم میکشم و خیال خودمو راحت میکنم.یک ساعت فرصت دارین.خوب فکراتونو بکنین.

از اتاق خارج شد و در را پشت سرش به هم کوبید.
-ببین کیا رو دور خودم جمع کردم.خائن باید پیدا و مجازات بشه.حتی اگه شده همشونو میکشم و ارتشم رو دوباره تشکیل میدم.از صفر شروع میکنم.

وارد دفترش شد.نگاهی به اشیای پراکنده و قاب عکس شکسته سالازار و دم زخمی نجینی انداخت.وقتی عصبانی میشد قادر به کنترل رفتارش نبود.گزارش کار بارتی روی زمین افتاده بود.خم شد و آن را برداشت.

گزارش شماره 19:

جاسوسهای ما از ورود یک عضو جدید به محفل خبر داده اند.نامبرده ساحره سیاهپوست جوانی به نام...


جرقه ای در ذهنش زده شد.ساحره سیاهپوست؟سه روز قبل را به خاطر آورد.نه ساحره بودنش روی اوتاثیری گذاشته بود و نه جوانی او.فقط مثل همیشه با دیدن یک غریبه در دفترش شروع به تعریف از خود و نقشه های بی نقصش کرده بود.

چه اشتباهی...

-خب...من از کجا باید میفهمیدم که وقتی درخواست مرگخواریش رد میشه یه راست میره محفل؟

نگاه تمسخر آمیز نجینی را دید.بیست مرگخوار را کشته بود.به جرمی که خودش مرتکب شده بود.
-خب...شایدم باید حدس میزدم...حالا که نزدم.اون مرگخوارا هم حقشون بود کشته بشن...ممکن بود فردا بخوان خیانت کنن.

حتی قادر نبود به خودش هم اعتراف کند که اشتباه کرده...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۷:۲۲:۳۵



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
قسمت اول

تاریکی همچون سیاهی شنل ریگولوس بلک به هر گوشه ای رخنه کرده بود. در بیشه زار، در آن شب گرم تابستانی، جز صدای باد و خش خش کشیده شدن شنل او بر روی علف ها، سکوتی رعب آور بر همه جا حکم فرما بود. با گام های بلند و سریع در حالیکه چوب دستی خود را محکم در دستانش می فشرد به سوی انتهای بیشه پیش میرفت. با خودش فکر می کرد و زیر لب نامی را زمزمه می کرد. با خود بارها در طول آن شب فکر کرده بود که آیا این کاری درست است؟آیا این هم جوری خیانت نیست؟

ولی هر بار تپش قلبش او را از ادامه این افکار باز داشته بود. هیچ گاه به خاطر داشتن قلبی رئوف و مهربان شهره نبود، او همیشه قلب خود را پس ظاهری چنین سرد و مغرور پنهان کرده بود، اما ایا او به راستی، هیچ گاه عشق ورزیده بود؟

ولی امشب،امشب باید حتما او را میدید، باید به او هشدار میداد؛ باید به او می گفت...

به ناگاه ایستاد

پس لرد سیاه چه؟

نه او از توانایی ذهن جویی لرد سیاه هراسی نداشت، چرا که خودش چفت کننده ای برتر بود. او از چشمان به رنگ خون او بیم داشت. از اینکه آن چشمان مطمئن روزی به وی نگاه کنند و خائن ببینندش.

پس چه باید می کرد؟ چه باید می کرد؟ نفسی عمیق کشید و در موهای بلند و سیاهش چنگی زد و به اطرافش نگاه کرد.

از دور عمارتی بزرگ و اشرافی به چشم می خورد، دیگر رسیده بود.

به پشتش نگاه کرد،آنجا پشت آن درختان بلند، لیتل هنگلتون بود،او نمی دیدش ولی می دانست در پس این درختان بلند که راه نگاهش را سد کرده اند، چشمان هراس انگیز لرد سیاه با اعتماد به او می نگرد.

هیچ گاه تا بدین حد دچار شک و تشویش نشده بود، بار دیگر این تپش قلبش بود که او را به خود آورد. نگاهش را به پیش رویش افکند و زیر لب گفت: تو با من چه کرده ای؟

پایش را از زمین بلند کرد، چشمان رنگ خون لرد سیاه را در سیاهی چشمان سرافینا نابود کرد و قدم پیش گذاشت. بر سرعت خود افزود، می گریخت از آنچه بر جا گذاشته بود.

پس از پیچی در جاده، عمارت راک وود را رو به روی خود دید، عمارتی که عشقش در آنجا آرام گرفته بود. از آخرین دیدارش با وی چیزی نمی گذشت، ولی احساس می کرد سالیان سال است که چشمانش بر او نیفتاده.

به آرامی جلو رفت؛ از طلسم های حفاظتی گوناگون عمارت به آسانی رد شد. از پایین عمارت به پنجره ی اتاق خواب نگاه کرد. هیچ نوری در آن به چشم نمی خورد. گویی انتظار داشت سرافینا همچو وی بیدار باشد و در کنار پنجره برای دیدنش به بیشه چشم دوخته باشد. چه افکار عجیبی از ذهنش می گذشت، چه افکاری! سرافینا در اغوش شوهرش در خواب بود و او، او می دانست و لجوجانه انکار می کرد.

ریگولوس با عصبانیت این فکر را از ذهن خود به عقب رانید، به عقب رانید تا آنجا که وی را دخترکی 11 ساله دید، زیر درخت بید بچگی اش

دختری زیبا، با چشمانی گیرا و موهای بلند و مشکی، همچون آسمان بی ستاره آن شب.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۲۱:۰۷:۲۶

Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




.:. به يادِ گذشته .:.

زماني بود كه نميترسيدم ... شب بودم، ياغي بودم، سياه بودم، من مرگخوار بودم!
تنها انتقام ميخواستم! راهي شدم، به خدمتش رفتم، او هم سياه بود، در گذشته تنها نامش را شنيده بودم ... خادمش شدم، نقشي روي بازويم حك شد ... خنديدم... از رضايت بود يا درد، چه فرقي داشت؟!


برگي زدم ؛
جنگِ سختي بود، با سپيدي، با عدالت، نميخواستيمش، قسم خورده بوديم كه بجنگيم، براي اربابمان خدمت كنيم، براي جلب اعتماد، و جنگيديم و كشتيم و پيروز شديم!
يكي را كشته بودم، دخترِ جواني بود، چون من! اما نه من! ... صورتش مهتابي بود، اميد داشت كه زندگي كند ... سركش بودم، نداي قلبم را نميشنيدم، شيطان بودم! ... طلسمِ مرگ ، نور سبز ... هاه! تمام !


برگي ديگر؛
ديگر از سياهي نميترسيدم! از عبور از كوچه هاي ناكترن برايم كشنده نبود! ... نيرويي داشتم، سنگ بودم! ... دلم ديگر براي كودكانِ فقيرِِ كنارِ پياده روهاي دهكده ي هاگزميد هم نمي سوخت، برايشان دو راه تصور ميكردم! ... يا مرگ ، يا تاريكي !


چندين صفحه گذشت؛
باز هم نبرد بود، براي ساختِ هوركراكس به ناكجا آباد رفته بوديم! ديگر تنها نبودم. ارباب نظر خوبي نسبت به فعاليتم داشت و اين اوجِ همه چيز بود... طلسمي سفيد رنگ مرا دچار لرزش كرد ... بيهوش شدم ... بي خبر بودم از اطرافم ، تنها صداي باز و بسته شدن دربِ اتاق را ميشنيدم ... باز هم گذشت!
كجا بودم ؟! چه ميخواستم ؟! ... اين واقعا" من بودم كه در سياهي غرق شده بودم ! ... اثر كرده بود، سفيدي در من راه يافته بود ! ... جنگيدم، هنوز مغرور بودم، نميخواستمش، از مهربان شدن بيزار بودم! ... شكست خوردم ... آسمان را آبي تر از هميشه ديدم!

خسته ام ! هنوز به يادِ گذشته در دفترم خاطرات مينويسم! ... روزهاي تلخ تمامِ صفحاتش را پر كرده بودند... جنگ ، خون، نفرين... ! تمام شد ، فصلي از خاطراتم گذشت...

- - - - - - - - - - - - - -

اين دومين پست و آخرين پستي بود كه اين مدلي بود !! ... نميدونم چرا ... ولي تجربه ي تازه اي بود !





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
.:: 12 ژانویه 1996 ::.

امروز قرار بود برای پیدا کردن خون شفا بخش تک شاخ برای ساخت معجونی که ارباب دستورش را داده بود به جنگل ممنوعه بروم.
خوش بختانه در تالار اسلایترین ، خروج ها کاملا عادی و روزمره هست. وقتی که عقربه ها ساعت دو نیمه شب را نشان می دادند از دخمه خارج شدم و به سرعت به طرف سرسرای عمومی حرکت کردم.
خوش بختانه لازم نبود از راهروهای هاگوارتز که بیشتر شبیه هزارتو بودند حرکت کنم تا نگران برخورد با پیرمرد غرغرو، آرگوس فیلچ و آن گربه ی کثیف و بو گندواش، خانوم نوریس باشم.
بعد از اینکه وارد سرسرا شدم ، به سرعت به طرف محوطه حرکت کردم.
تقریبا می دویدم و موهایی طلایی رنگم در باد شبانه آزادانه میرقصید. ردای سبزم را در میان بدنم پیچیده بودم تا از سرمایه بی سابقه هلاک نشودم.
سرانجام به کلبه هاگرید رسیدم...
کلبه مزخرف!
با بخت و اقبال متوجه شدم که چراغ هایش خاموش است و غول ابله خواب هفت پادشاه رو می بیند پس به سرعت به طرف جنگل که تاریکی بر آن حکم رانی میکرد حرکت کردم.
بعد از ورود به جنگل ، مدام جیغ و داد توله گرگ ها و صدای خزیدن موجوداتی که نمی دیدم را در اطرافم مشاهده میکردم.
پس آن تک شاخ لعنتی کجاست؟!
این جمله را زیر لب و با عصبانیت برای خودم تکرار کردم که با وحشت متوجه شدم بوته ای بزرگ که در کنارم بود به شدت تکان میخورد.
با چهره ای که از ترس منقبض شده بود رویم را برگرداندم و متوجه شدم آن عنکبوت چندشی هاگرید، آراگوگ با آن چشمان ریز و قرمز و پاهای دو متری اش رو به رویم ایستاده.
در یک لحظه هیچ حرکتی نکردم ولی سپس طلسمی را به طرف عنکبوت گنده فرستادم تا باعث وقفه اش شود سپس هراسان از جنگل خارج شدم.
ارباب مرا ببخشد!
دراکو مالفوی ، 12 ژانویه 1996.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
خون را به روی زمین تف میکنم و سعی میکنم جراحت بازویم را نادیده بگیرم.صدای فریادهایشان را میشنوم.انها چند موش ترسو بیشتر نیستند!اگر در وضعیت بهتری بودم میتوانستم درس خوبی به آنها بدهم.
ولی موش ها آب زیرکاه و زیرگ هستند.میدانند چه وقتی باید حمله کنند.

صدای یکی از انها را میشنوم که میگوید:خودتو تسلیم کن.آزکابان بهتر از مرگه!
شخص دیگری با صدای کلفت نفس نفس زنان میگوید:گرچه شک دارم اینطوری باشه.چون اخر عاقبت زندانی شدن تو ازکابان دست کمی از مرگ نداره!!

چشم هایم را میبندم و نفسم را نگه میدارم.انها میخواهند اعصاب مرا بهم بریزند تا حرکت حساب نشده ای از من سر بزند.به این شیوه آشنایی کامل دارم.خودم بارها از این شیوه در برابر دیگران استفاده کرده ام!

خونی که تازه درون دهنم جمع شده است را تف میکنم و فریاد میزنم:هی مودی،تو چطور هنوز روت میشه سرت رو جلوی دوستات بلند کنی کرم کثیف؟مطمئنم اگه دوستات بدونن دختر کوچیکت وقتی داشت زیر شکنجه جون میداد چطور التماس میکرد هیچ وقت جرات نمیکردی برگردی بینشون!میدونی چرا عوضی؟چون تو دخترت رو جا گذاشتی!از ترس جونت!

حرفم اثر میکند.طلسمی به دیواری که پستش پناه گرفته ام برخورد میکند و بارانی از خرده سنگ های منفجر شده به اطراف میپاشد!
مودی که عصبانیت و تحقیر وجودش را فردا گرفته فریاد میزند:آشغال لعنتی.میکشمت!خودم با دستای خودم میکشمت!

دستم را بدون اینکه بدانم کجا را نشانه گرفته ام بالا میبرم و طلسم مرگ را به سمت گروه مهاجمین میفرستم.شک دارم طلسمم به کسی بخورد ولی وقتی صدای فریاد دردناکی را میشنوم میدانم که طلسمم سینه یکی از کاراگاهان وزارت را شکافته است.

طلسم ها و ناسزاها همانند سیل به طرفم روانه میشود.نمیدانستم برای شکار یک مرگخوار شش کاراگاه میفرستند.جایی که پستش پناه گرفته ام تا چند لحظه دیگر نابود میشود.باید جایم را عوض کنم.نفس عمیقی میکشم و بعد شیرجه زنان در حالی که طلسم هایم را به سمت مامورین میفرستم.لقریبا به دیوار رسیده بودم که طلسم سرخ رنگی درست از وسط شکمم رد میشود!

با شدت به زمین میخورم.خون بالا میاورم.تمام زمین اطرافم را حون فرا گرفته.شانسی ندارم.کارم تمام است.سعی میکنم نفس عمیقی بکشم ولی بی فایده است چون فقط به سرفه میوفتم.
من مردن مانند یک ترسو پشت یک دیوار خرابه را دوست ندارم.در زندگیم همیشه در حال مبارزه بودم.برای یک مرگخوار مانند یک ترسو مردن ننگی ابدی است.

سعی میکنم به خودم مسلط شوم.چوب دستی ام را با دستان غرق در خون محکم میگیرم و با فریاد از پشت دیوار بیرون میپرم.آخرین توانم را در طلسمم جمع میکنم و به طرف مودی میفرستم.طلسم به صورتش برخورد میکند و خون فواره میزند.
درست هنگامی که لبخند میزنم طلسم مودی به سمتم می اید و دیگر هیچ چیزی را درک نمیکنم...

مودی ورق پاره هایی را از زیر خاک و سنگ ریزه ها برداشت و در حالی که دستمال خونی روی صورتش را سفت نگه داشته بود گفت:عجب احمقی بوده.تمام چیزایی رو که از لحظه حمله کردنمون اتفاق افتاده نوشته بوده!واقعا چی با خودش فکر میکرده؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
خودمم هنوز مطمئن نیستم دارم میبینمش یا نه ، در هر صورت خیلی خیلی سخته ... هههههههههههه !


بازم یه کتاب برمیددارم و کنار شومینه میشینم ، البته این بارم مثل همیشه این شومینه مشکل داره ، چون من که توی این همه مدت نتونستم خاموشش کنم ، اصلاً این شومینه رو برای روشن کردن اینجا گذاشتن ؟ ... حتی جواب سوال خودم رو هم نمیتونم بدم شاید به خاطر اینه که من همیشه توی هوای گرم هوس کتاب خوندن و گوشه نشینی میکنم .

میگم راستی خوب فکر کردی ؟ این بار حتی مثل دفعه قبلم نیست ، احساس تنهایی میکنی اما کسی نیست ...

این ذهنیت شاید بیشتر از همیشه آزارم میده ، با خودم فکر میکنم چرا وقتی کسایی رو میخوای پیشت نیستن ؟ چرا اینطوری میشه ؟ مخصوصاً اونایی که کلی باهاشون بودی و این ور و آنورشون پلکیدی اما الان اصلاً ازشون خبری نیست !

بابا هر کی توی لاک خودشه ، اصلاً مثل اینکه این دنیا درست بشو نیست ... من که تا حالا نتونستم برعکسش بچرخم !

یکم روی صندلیم جابه جا میشم ، هووم نه بابا منم میتونم برعکس بشینم اما خب خیلی وقتها نمیشه خیلی چیزا رو تغییر داد ، شایدم من آنقدر توانشو ندارم که برای تغییرش تلاش کنم ...

هــــــــــــــی ، الان شاید کنارش باشم ، خیلی دوست دارم ازش بپرسم چی شد !

این حسی بود که از درونم من رو قلقلک میداد ، البته چون اصطلاحشه میگم قلقلک وگرنه شاید همین الان داشت یک خراش بزرگ روی بدنم ایجاد میکرد ... خستم خیلی خیلی خی...


به نظرت چکار کنم دختر ؟ بپرسم یا نه ؟


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.