-نه خیر یکی از محفلیا باید خودشو قربونی کنه!
-نه یه مرگخوار...
-نه یه محفلی...
سرانجام کینگزلی که خسته شده بود پیشنهاد داد:اصلا چطوره یه محفلی و یه مرگخوارو بندازیم جلو عنکبوته؟
-
هاگرید به آراگوگ رو کرد و گفت:آراگوگ داشتیم؟رفاقت و این حرفا؟
ملت:
آراگوگ در جواب هاگرید غرش وحشتناکی کرد که ظاهرا قرار بود آه جانسوزی باشه و گفت:بالاخره زندگی باید یه جوری خرجش دربیاد دیگه.شیکم زن و بچرو باید یه جوری سیر کنیم!
هاگرید:نامرد اگه من نبودم که تو الان زن و بچه نداشتی!
آراگوگ که ظاهرا دچار کمی عذاب وجدان شده بود تکانی به خود داد که باعث شد محفلی ها و مرگخواران از جایشان بپرند و جواب داد:چون تویی باشه هاگرید قبول میکنم که هیچ کدوم از این آدما رونخورم.اما تا یه ماه باید صبحونه و ناهار و شاممو واسم بیاری.عصرونه هم آوردی منون میشم
هاگرید دستی به ریشش کشید و :قبوله.حالا میتونم یه کم از زهرتو بردارم؟
آراگوگ:میتونی ولی حواست باشه اگه زیر قولت بزنی....
نیم ساعت بعد سالن عمومی گریفیندورهمگی دور بدن نحیف دامبلدور که روی مبل راحتی کنار شومینه قرار داشت جمع شده بودن و منتظر بودن که به هوش بیاد.پلک های پر چین و چروک دامبلدور کمی لرزید و بعد یه دفعه باز شد.
دامبلدور اول با گیجی به محیط اطرافش نگاهی انداخت و با صدایی گرفته پرسید:من...شما ها...
بعد صدای گرفتش تبدیلبه جیغ گوشخراشی شد و با اشاره به ولدمورت فریاد زد:آیـــــــــــِی مامان!
یکی اون کچل بی خاصیتو از من دور کنه!
و پتویی که روش انداخته بودن رو تا بینیش بالا کشید!
در حالی که همه از رفتار دامبلدور تعجب کرده بودن جیمز گفت:آخه مگه چی شده؟
دامبلدور گفت:مگه نمیدونی اون مار بی ریختش منو نیش زده!
ولدمورت با عصبانیت جواب داد:راجع به نجینی درست صحبت کن!
جیمز گفت:قربان ولدی(در این لحظه ولدمورت چشم غره ی وحشتناکی به جیمز رفت) کمک کرد تا یه پادزهر برای شما پیدا کنیم.
دامبلدور پتو رو پایین آورد و گفت:راس میگه؟
ولدمورت:بله
دامبلدور از جاش پا شد محفلیا و مرگخوارا رو کنار زد و دست ولدمورتو کشید و با خودش به اتاقی برد تا اونجا به طور خصوصی با هم صحبت کنن.
چهل و پنج دقیقه بعدجیمز با دلخوری گفت:معلوم نیس دارن چیکار میکنن؟
مونتگومری هم که دیگه از این وضعیت خسته شده بود گفت:فقط امیدوارم بتونیم زودتر از اینجا بریم.
استرجس گفت:آره از وقتی اومدیم اینجا...
ولی نتونست بقیه ی حرفشو ادامه بده چون دامبلدور و ولدمورت برگشتن.
دامبلدور شروع به صحبت کرد و گفت:خب میدونین من و ولدی جونم تصمیم گرفتیم...
و ولدمورت به شکلی تفاهم آمیز جمله ی دامبلدور رو کامل کرد:که برای همیشه همینجا بمونیم
ملت مرگخوار و محفلی: