هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
فلش بک، همان شب بعد از جشن اخر هفته، دفتر بخشدار هاگزمید

- آقای کینگزلی... شما دیگه دارید زیاده روی میکنید! کدوم حمله، کدوم نشان؟!!

- اما ... اون نشونه ها...

- ببینید، نه چیزی دزدیده شده و نه به کسی آسیبی رسیده... مطمئن باشید که این فقط یه شیطنت کودکانه بوده و بس! شما زیادی به موضوع حساس شدید!

شکلبولت با ناراحتی سرش را تکان داد. گرچه بنظر نمی رسید که قانع شده باشد با این وجود برخاست و بعنوان خداحافظی دستش را به سوی پای دراز کرد.

- بسیار خب... من فکر میکنم گفته های شما درستند و من... شاید حق باشماست من زیادی به موضوع حساس شدم.

پای نیز از روی صندلیش بلند شد و با لبخند گرمی دست کینگزلی را فشرد و افزود

- البته این موجب افتخار من و اهالی هاگزمید است که افرادی چون شما شب و روز به فکر اسایش مردم هستند. بازم متشکرم.

کینگزلی شکلبولت با چرخشی سریع و نرم به سمت در اتاق کار رفت و بدنبال او پای با همان لبخند او را مشایعت کرد.

- خداحافظ

- باز هم به ما سر بزنید.
.
.
.
برای مدتی کوتاه سکوت کاملی در اتاق حاکم شد. آگوستوس متفکرانه، برای لحظاتی به در ی که کینگزلی از آن خارج شده بود، نگریست.

- خوبه... تا حدی آروم شد.

و به دنبال این جمله لبخندی نه چندان خوشایند چهره فربه آگوستوس را پوشاند.

همان لحظات خارج از ساختمان اداری هاگزمید

- گینگزلی با قدمهای بک نواخت از ساختمان خارج شد و به سمت گوشه دیگر خیابان جایی که گودریک منتظر او بود شتافت.

- بقیه بچه های گروه ضربت کجان؟

- سر پست هاشون. خب پای چی گفت؟

- اصرا داشت که اون اتفاق یه بازی بچه گانه بوده!

مکثی کرد.

- با این حال من هنوز قانع نشدم، بهتره چند شبی اینجاها مراقب باشیم. ممکنه گروه اوباش تنها خواسته باشن ما رو گمراه کنن یا... نمی دونم اگه بخوایم منصف باشیم کار دیشبشون عجیب بود! نه دزدی، نه ادم ربایی و نه هیچ چیزه دیگه ای...

هر دو با هم به سمت خیابان فرعی به حرکت درامدند که کینگزلی بار دیگر ایستاد و سپس به آرامی به سمت پنجره روشنی که احتمالا دفتر کار بخشدار بود نگاه کرد و زمزمه وار گفت: به آسکورپیوس بگو یه چشمش هم به بخشدار باشه.

- بخشدار؟!!

- فقط محض احتیاط.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۶ ۱۶:۰۴:۰۸

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
- هل هل هل هل ... موهاهاها!

صدای خنده ی شیطانی که بیشتر شبیه استارت فولکس واگن سبز رنگ بود در گوش مردم میپیچید، شهردار به شدت گیج شده بود و نمیدانست چه کار بکند اما کینگزلی فورا کنترل اوضاع را بر عهده گرفت و به نیروهایش علامت داد که اطراف ساختمان جمع شوند و همه جا را زیر نظر بگیرند و سپس در چوبدستیش شروع به صحبت کرد طوری که صدایش در کل تالار بزرگ پخش میشد: آرامش خودتون رو حفظ کنید دوستان، من و بقیه افرادم نظم و امنیت این جا رو برقرار کردیم و شما میتونید به خوشگذرونی ادامه بدید، این کار یه عده اراذل و اوباش علاف بود که میخواستن تفریح کنند! ما بعد از پایان جشن هم میتونیم شما رو به خونه هاتون برسونیم پس با خیال راحت ادامه بدین!!!

کینگزلی این را گفت و با این که خیلی راغب نبود برای آب کردن یخ ملت یک دختر سیاه و بی ریخت را سمت خودش کشید و شروع به راز و نیاز کرد و کم کم پس از آن ملت هم به حالت عادی برگشتن.
با این که کینگزلی ادعا کرده بود همه چیز عادی است جشن خیلی زودتر از ساعت معمول تمام شد و ماموران گروه ضربت همه را به خانه هایشان رساندند.

یک جای مخوف و مخفی

- کینگزلی خیلی سمج تر از این حرف هاست، هر چی من خرش میکنم بی خیال نمیشه!
- بهتر، بزارید بیخیال نشه آگوستوس جان! میزنیم همشونو تار و مار میکنیم!
- آرام باش دراکو پسریم، من خودم میدانم چگونه کله پایش بکنیم. آن شب نگذیاشت کارمان را کامل کنیم اما بالاخره میکشمیمش!
-من هم با سالی جون موافقم، خشونت جواب نمیده باید با منطق نابودشون کنیم.
- من تسلیمم ویکتور!


بوق بر مدیران


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
خون، دود ، آشوب با اوباش


سوژه ی جدید

شب سرد و زمستانی بود ، طبق رسم جدید هاگزمیدی ها، برای آخر هفته به تالار آمده بودند تا دور هم خوشی بگذرانند و رقصی کنند و حال آخر هفته را ببرند .

شهردار هاگزمید ،جناب آقای آگوستوس پای، در وسط سن با آن شکم فربه اش مشغول رقصیدن بود و با بانوان نقاب زده ی آنجا خوشی می گذراند .

- بیا بابا ، آه..آه.. :banana:

در این میان کینگزلی شکلبوت ،فرمانده ی گروه ضربت دیاگون ، بر روی سن آمد و دست شهردار مست از خوشحالی (نه چیز دیگه ای)را گرفت و به گوشه ای برد .

- جناب آقای شهردار .

- بله جانم ؟

کینگزلی لیوانی آبی بر صورت آگوستوس ریخت تا او مشاهیرش را به دست آورد ، سپس سرفه ای کرد و با قیافه ای بسیار مصمم و جدی گفت :

- جناب شهردار ، اول میخواستم از شما بابت دعوت گروه ما به این مهمانی های آخر هفته ی هاگزمید تشکر کنم و با وجود انتقال ما از هاگزمید به دیاگون شما ما رو فراموش نکردید بسیار سپاس گذارم .

- خواهش می کنم جانم .

شکلبوت ادامه داد :

- نکته ی بعدی و بسیار مهمی که می خواستم بگم اینه که از وقتی که ما از این دهکده رفتیم گروه اوباش از خودش فعالیتی نشون نداده و در یک بایکوت خبری و رسانه ای رفته ، من نگرانم که یک وقت بایکوتشون یک نقشه نباشه و اینها تا الآن داشتن یک سری کارهای شیطان صفت انجام می دادن .

آگوستوس لبخند ملیحی زد و رو به کینگزلی گفت :

- نه عزیزم ، گروه اونها کم کمک داره میپاشه و با چون سالازار بسیار کهنساله فکر نکنم توان جمع کردن اوباش رو داشته باشه و بتونه ...

ناگهان در همین لحظه زمین برای چند ثانیه لرزید و تمام منبع های نوری تالار خاموش شدند .

چند ثانیه بعد صدای شکستن شیشه آمد و فورا پس از آن صدای خنده ی شیطانی شخصی که به سرعت داشت از تالار دور می شد .

مردم حاضر چوبدستی هایشان را در آوردند و پس از روشن کردن آن با صحنه ای عجیب رو به رو شدند .

روی تمامی دیوارهای تالار شکلک شیطانی قرمز رنگی به همراه یک گل رز سرخ کشیده شده بود .


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۱:۲۸:۴۵

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹

بیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۴ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۸ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
گروه ضربت هاگزمیدیک سخن کوتاه با کینگزلی:آخه اینم پست بود؟طرفو روز تولدش می دزدن؟
دابی خودش و غیب و ظاهر می کنه و به تالار بر می گرده.
_دابی؟چی شد؟پس آگوستوس کجاست؟
دابی هق هق کنان نامه را به دست کینگزلی داد و گفت:
ارباب پای نبود.وقتی من در اتاق بود ارباب نبود ولی این نامه بود.ارباب پای د خطر است.قربان.
کینگزلی رو به گروه کرد و گفت:
این یک مبارزه ی واقعیست.بروید آماده شوید.
بیل رفت و چوبدستیشو آورد.پردفوت کتاب هایی را که درباره ی قفل درها بود گذرا نگاه می کرد.دابی هم طبق معمول گریه می کرد.در چهره ی کینگزلی آثار وحشت نمایان بود.ریموس هم که تا به تیم گرین فایر رفته بود بعد از یک هفته قیافه اش شاد نبود.آشا هم که...ده دقیقه بعد
کینگزلی که ازمش را زجم کرده بود که موفق می شوند گفت:
نگران نباشید.ما آگوستوس را نجات می دهیم و برای این کار به دو چیز احتیاج داریم.یکی احساس پیروزی و دیگر هیچ.
ملت:آخه مگه آزار داری؟چند دقیقه بعد در جزیره بالاک
_خوب؟کسی نذری نداره که از کدوم سمت بریم؟
آن ها بر سر دو راهی مانده بودند.
بعد از دقایقی پردفوت گفت:
_گف با قناری نامه فرستاده؟قناری های این جزیره در وسط جزیره قرار دارند.
ملت:
_پس بالاخره باید از کدوم ور بریم؟
_باید نصف بشیم.
در این لحظه بیل گفت:
رون به من موبایل مشنگی داده.دوتاهم هست.
کینگزلی:
خوبه.بیل و آشا .شما با من بیآین.ریموس و فرانک و دابی هم با هم برن.
بعد از دقایقی موبایل بیل زنگ زد.ریموس بود.
الو ببین اینجا ما بین یه مشت ببین باتریش داره تموم می شه با GPSبیاین دنبالمون.آی.عجله کنین.
بعد از اینکه بیل ماجرا را تعریف کرد به دنبال GPSگشت و بعد از ده دقیقه جایشان را پیدا کرد آن ها با سرعت به سوی آن ها رفتند.
و...


آخرین دشمنی که بایدنابود شود مرگ استتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
گروه ضربت دياگون

سوژه ی جديد:

به مناسبت ولادت با سعادت آگوستوس پای، عضو جيگر گروه:


- اين قدر از اين تالار استفاده نشده موش ها ديوار رو سوراخ كردن، دابی اون بيل رو بی زحمت بده من!

- قربان، ما فقط بادكنك و وسايل تزئينی همراه خود داشت، متاسفانه ما هيچ بيلی نداشت.

كينگزلی با ناراحتی دابی رو نگاه می كنه، اما بعد از چند لحظه در حالی كه فكری به سرش می زنه، رو به دابی ميگه:
- به بيل ويزلی بگو بياد!

- چشم قربان!

مدتی بعد:

كينگزلی در حالی كه بيل ويزلی رو سر و ته كرده و به ترميم ديوار می پردازه ( ) به بيل ميگه:
- حالا فهميديم فقط به درد كار كردن تو گرينگوتز نمی خوری، می تونيم باهات بيلی چيزی هم بزنيم.


كمی اون ورتر، نه نه، يكم اون ور تر، آهان حالا درست شد! :


ريموس و آشا بادكنك های گل منگولی خوشگلی رو به زمين و در و ديوار و پنجره و شيشه و كلا" هر جايی كه گيرشون بياد می چسبونن. الكساندر و فرانك هم در اين كار، با چسبوندن وسايل تزئينی ديگه به اونهها كمك می كنن...

كمی بعد:


- كينگزلی، كارمون تموم شد! حالا چی كار كنيم؟

كينگزلی در حالی كه لبخندی به لب داره، و تالار رو كه برای برگزاری يه جشن تولد خوب برای آگوستوس آماده شده، از نظر مر گذرونه، رو به دابی ميگه:
- عاليه! دابی، حالا بی زحمت برو و آگوستوس رو بيار اين جا.

- پاق! ( افكت آپارات دابی به سوی قرار گاه گروه ضربت! )

دابی توی قرارگاه ظاهر ميشه و در حالی كه برای پيدا كردن آگوستوس اطراف رو نگاه می كنه، فرياد زنان اسم اون رو به زبون مياره...

- آگوستوس پای! قربان، كجـــــايين؟ آگوستوس...

در همين لحظه، دابی متوجه يه كاغذ كاهی نسبتا" بزرگ ميشه، با عجله به سمتش ميره و شروع به خوندنش می كنه: « سلام، متاسفانه من و ايوان روزيه توی قرار گاه مرگخورا با هم دست به يقه شديم، ولی چون اون به منوی مديريت مجهز بود، منو به جزاير بالاك تبعيد كرد. من از اين جزاير بالاك تونستم به وسيله ی يه طوطی، اين نامه رو واستون بفرستم... لطفا" كمك كنين! »

...



Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
رونا نقش زمین شد و دامبلدور حقیقی با ریش و موی بلند و سفید از پشت دیوار بیرون آمد. باید به سرعت خودش را به جشن میرساند و نمیگذاشت فردی ناشناس آبروی چندین و چندساله او را ببرد. البته هر چه فکر میکرد متوجه نمشد که چه کسی این کار را کرده، چون او هم قصد در خراب کردن لرد و هم خراب کردن او را داشته. یعنی چه کسی هم دشمن سفیدان و همدشمن سیاهان بود؟

اداره ی کارآگاهان

سیریوس بلک رو به کارآگاهان زیردست خود کرد و گفت: دوستان من، ای عزیزان! اکنون روز انتقام فرا رسیده. انتقام از همه! همه کسانی که در این مدت ما را مورد آزار قرار دادند. آن روز که ما کارآگاهان شروع به کار کردیم، محفلیون گفتند که کاملا از ما حمایت میکنند، اما هیچ بخاری از آنان بر نیامد که هیچ، بلکه پی در پی جلوی پای ما سنگ اندازی کردند. مرگخواران هم که از ابتدا دشمنان قسم خورده ما بودند. می دانم که در این مدت سختی ها و تمسخر ها و سرزنش های بسیاری را تحمل کردید، اما کارآگاه ماندید. اکنون رازی را برای شما افشا میکنم تا بدانید که مزد همه این ها را گرفتید. امروز یکی از کارآگاهان غیور و فداکار وزارتخانه، در یک ماموریت فرا خفن سعی بر بی آبرو کردن و نابودی ابهت و شخصیت سران محفل و مرگخوار دارند و پس از آن تنها کارآگاهانند که حذب برتر دنیای جادوگری هستند. این کارآگاه فداکار کسی نیست جز ...

تولد لرد

دامبلدور قلابی به سراغ لرد رفت و با خود نوشیدنی حاوی معجون را نیز برد تا به لرد تعارف کند. لرد با پوزخند و با صدای بلندی که اکثر حضار نیز بشنوند گفت: اوه دامبلدور عزیز! ریش هات چی شدن؟ همونایی که نماد سفیدی تو بود؟
- سفیدی به ظاهر نیست تامی جون! به باطنه مگه این جا تولد نیست؟ به جای این کارا بیا یه کم برقصیم و حال کنیم. نوشیدنی میخوری؟
- با کمال میل.
بلافاصله پس از گرفتن لیوان معجون زنگ عجیبی در گوش لرد پیچید. لرد لبخندی شیطانی - البته از نوع زیرپوستی! - زد و کاملا تصنعی جرعه ای از معجون نوشید سپس آن را به ظاهر با لیوان دیگری عوض کرد و به دامبلدور داد: تو هم کمی از این بخور دامبلدور.
- باشه عزیزم!
دامبلدور نوشیدنی را لاجرعه سر کشید.
لرد که دید اوضاع در حال خطری شدن است و دامبلدور کم کم عنان از کف میدهد به سرعت به بهانه دستشویی از دامبلدور دور شد تا اخلاق های ناجور دامبلدور بیرون نزند.

بیرون تالار

دامبلدور حقیقی که هنوز به پاسخ پرسش خود نرسیده بود به دم در تالار رسید. همین که جلوی در رفت با یک مرگخوار که نقاب مضحکی داشت که برای تولد آراسته شده بود روبه رو گشت. مرگخوار بدون لحظه ای درنگ دامبلدور را خلع سلاح کرد و گفت: داشتن چوبدستی توی جشن ممنوعه. پس از خروج از من تحویل میگیرینش. کارت دعوت لطفا!
- هان؟ چیزه! یعنی من کارتمو نیاوردم...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
اما سخن او با ورود شخصي بس گولاخ ناتمام ماند...

با باز شدن درب سرسرا، روشنایی به تاریکی گرائید، موزیک قطع شد و زمان برای یک لحظه از حرکت باز ایستاد. همه سرها به طرف درب چرخید. از میان تاریکی مطلق، تشعشعات نوری خیره کننده به داخل راه یافت، قلب ها در سینه یخ زد، نفس ها در سینه حبس شد و او پا بر روی کفپوش سرسرا گذاشت.

شکوه و عظمتش، تک تک چشمان حاضران را در بر گرفته بود. بادیگاردهای لرد، آنتونین در سمت راست و ایوان در سمت چپ و دیگر مرگخواران مانند قطاری پشت سر لرد در حرکت بودند . لرد مستقیم به سمت صندلیش رفت و با ژستی گرافیکی، روی آن نشست.

هیچ کس قادر به صحبت کردن نبود.

لرد دست راستش را بالا برد و نقاب مارشکلش را از صورت برداشت. هیچ تفاوتی بین نقاب و صورت لرد دیده نمی شد .
با یک نگاه سرسری جمعیت را از نظر گذراند و گفت:

- دوستان و مهمانان عزیز، به جشن تولد من خوش اومدید. پس چرا همه ساکتید؟ بیان جشنو شروع کنیم.

صدای موزیک لایت، فزا را مانند عطر انباشت. همهمه ی ساحره ها و جادوگران از سر گرفته شد. ساحره ها سر در گوش یکدیگر فرو برده و با اشتیاق در مورد لباس جدید لرد صحبت می کردند.

در این میان دامبلدور برَد پیت نما و گروه محفل، شانس خود را در خوردن لرد با چشمان محدقه امتحان می کردند.

اندکی که مراسم شکل رسمی پیدا کرد، لرد دستش را برای بار دوم بالا آورد و موزیک در دم قطع شد. سپس رو به حضار کرد و گفت:

- دوستان من. بیاید با هم این شب فرخنده رو جشن بگیریم و برقصیم . پس از آلبوس دامبلدور خواهش می کنم برای این یک شب هم که شده، اختلافات و دشمنی هامون رو کنار بزاره و به ما بپیونده .

سپس از روی صندلی بلند شد. نگاهی از سر انزجار به بلا انداخت و او را با خود به میان صحنه کشید .
چراغ ها باری دیگر خاموش شدند تا فلاشر ها بهتر بتوانند خودنمائی کنند.
موزیک دوباره از سر گرفته شد و اینبار آلبوس بود که در نبود آرتور از فرصت استفاده می کرد و مالی ویزلی را روی پاهایش می چرخاند. :banana:
جمعیت به یکباره متحول شد و زوج های پیر و جوان یک به یک به صحنه وارد می شدند .


در همین منوال، روونا ( معروف به بیدل آوازه خوان ) که روی صندلی در نزدیکی صندلی لرد نشسته بود و متفکرانه جمعیت در حال گرگم به هوا را می نگریست ، متوجه چیز عجیبی شد. نجینی در حالی که دمش را به نشانه ی خطر به شدت تکان می داد، به سمت میز غذاها می رفت. ناگهان در مقابل چشمان ریزبین روونا، نجینی ناپدید شد!
روونا با سرعت از جای خود برخاست، جمعیت را دور زد و به انتهای سالن، جایی که میز سرو غذا در آنجا واقع شده بود رفت. زیر میزها را با دقت جستجو کرد اما از نجینی خبری نبود. روونا که بشدت مشکوک شده بود سعی ناکام خود را در پیدا کردن نجینی در پشت گلدانها و درختچه های کنار حیاط ادامه داد. بهمین دلیل دریافت که کاسه ای در زیر نیم کاسه ی دیگری موجود می باشد، لذا تصمیم گرفت تا لرد را مطلع کند.

در راه برگشت از حیاط به سرسرا، ناگهان صدایی از پشت شنیده شد که گفت "پتریفیکوس توتالوس" و من ــــــــــــــــــ /

ادامه دهید.


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
روز تولد

خانه ي گريمولد

دامبلدور در حالي كه لباساش رو از در اتاق بيرون مي انداخت با صداي بلند فرياد زد:

-جيمز لباساي عمو رو بيار.

بعد از چند ثانيه چيزي شبيه لباس به درون اتاق پرت شد.

-بيا بوقي.

- جيمز؟ فرزندم؟

-لباساتو بپوش باب.

دامبلدور سرش رو از در اتاق بيرون آورد و پسر كوچولويي رو ديد كه لباس گانگسترها رو پوشيده بود و با حالتي نمايشي راهرو را مي پيمود!
بعد از فارغ شدن از تعجب و نصيحت هاي پدرانه ي بسيار كه به كوتاه شدن نيمي از ريش هايش انجاميد سرانجام داخل اتاق شد و تيغي را با دستان لرزان برداشت.

چند دقيقه بعد سالن گردهمايي

لوپين در حالي كه يقه ي لباس گرگينه اي ارزون قيمتش رو درست مي كرد با غرشي دامبلدور رو صدا كرد و باعث شد گارفيلد كوچولو كه گويا پسر جديد ويزلي ها بود به زمين بيفته!

-با من بودي لوپين؟

-جان؟ شما؟

-من آلبوس دامبلدور در قيافه ي برت پيت جوان هستم

-ريشات كو ريشو؟

-زدمشون


خانه ي ريدل


همه در لباس هاي شيك و عجيب غريب منتظر ورود لرد بودند. حداقل نيمي از مردان و زنان سياه لباس پرنس ها و پرنسس ها رو پوشيده بودند.نارسيسا كه از اين قاعده مستثني نبود با حواس پرتي دست مرد كناريش رو گرفت و در گوشش زمزمه اي كرد كه با كروشيوي پرنسسي مو وززي روبرو شد و تنوانست متوجه تفاوت رودلف و مردي كه كمي آن طرف تر با رز ويزلي گرم گرفته بود بشود.

-لوسيوس

مرد با عجله از رز فاصله گرفت و در حالي كه رنگ به رنگ شدنش از زير نقاب هم معلوم بود به زنش نزديك شد.
اسنيپ با حالت مسخره اي گفت:

-با اين لباس ها هم از زنت مي ترسي؟

-بوقي آدم بايد...

اما سخن او با ورود شخصي بس گولاخ ناتمام ماند...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۲۰ ۲۰:۳۶:۵۱


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
آزمايشگاه مغازه ي فرد و جورج

- خب ، دامبلدور از ما خواسته كه معجوني بسازيم كه باعث بشه هركي ازش بخوره ، جلف بشه !
فرد با تعجب پرسيد : مثلا چطور ؟
- مثلا هركس اينو بخوره ،‌ مثلا شنگول بشه ! ما براي ساخت اين معجون نياز به ...

خانه ي ريدل

بلا تعظيم بلند بالاي كرد و گفت : ارباب ، يه طراح لباس آورديم كه لباس هاي كيانو ريوز رو طراحي ميكنه .
- خوبه ، بفرستيدش داخل .
سپس بلا به بيرون از اتاق رفت و پس از چندلحظه به همراه مردي بلندبالا كه داراي موهايي مشكي بود ، وارد اتاق شد . وقتي كه آنها روبه روي لرد قرار گرفتند ، بلا تنه ي محكمي به طراح زد و او متوجه شد كه بايد تعظيم كند . سپس او تعظيم بلندبالايي نثار لرد كرد و منتظرشد تا لرد صحبت كند .
- خوب گوش كن ببين چي ميگم ! من لباسي ميخوام كه شكوه و جلالش ، چشم هركسي رو كور كنه . ميخوام لباسي برام طراحي كني كه به من وقار بيش از حدي بده ... من رو سنگين جلوه كنه و همچنين با ابهت و ميدوني كه اگر لباسي كه درست ميكني ، باب ميل من نباشه ، خودم برات كفنت رو ميدوزم !
طراح لباس :

نيم ساعت بعد ...
تق تق تق


- ارباب ، بلا هستم . اجازه ي شرفيابي ميديد ؟
- بيا تو .
بلا به همراه همان طراح لباس وارد اتاق با شكوه لرد شدند . لباسي كه روي آن كاور بود ، در دستان طراح لباس قرار داشت . اوپس از تعظيم ، قدري جلو تر رفت و كاور را كنار زد و لباس بسيار زيباي لرد را نشان او داد .
- خوبه ،‌ ميتوني دستمزدت رو بعدا از بلا بگيري ، حالا هم برو .
ولي طراح لباس ايستاد و گفت : سرورم ، ميخواستم چيزي خدمتتون عرض كنم .
- بگو !
- سرورم ، ميخواستم بگم كه چون گفتيد كه لباس با وقار باشه ، من طوري اين لباس رو آماده كردم كه اگر يك وقت ، توي غذاي شما يا نوشيدني شما ، معجون جلف ريختند ، بلافاصله اين لباس زنگ ميزنه و هشدار ميده .
- آفرين ... خوشم اومد . دستمزدت اضافه ميشه . حالا ميتوني بري . بلا تو هم برو دستمزد اينو بهش بده .
و سپس بلا و سراح لباس از اتاق لرد ، خارج شدند .


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۳:۴۲ دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۸

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
در خانه ی ریدل

لرد سیاه در مقابل آینه ای ایستاده بود و لباسی که به تن داشت را بررسی می کرد .بعد از اندکی تفکر طلسم سبز رنگی را روانه ی طراح لباس کرد و با عصبانیت گفت: با این چند تا تیکه پارچه ای که سر هم کردن اسم خودشون رو طراح لباس گذاشتن! کروشیو رزی ! گفتم برو یه طراح لباس درست و حسابی بیار !

_ارباب این 34 نفر قبلی رو، همشونو از پاریس آورده بودم ...

- کروشیو رزی ! کدومشون اصلا طراح بود؟

در همان هنگام بلا بعد از در زدن وارد شد و گفت: ارباب کار تزیین تموم شد، همه چیز رو هم چک کردم ولی تنها کار تموم نشده لباس شماست.

- کروشیو بلا خودم می دونم چه چیزی تموم نشده . تا اون قدر عصبانی نشدم که همه تون رو با مرگ آشنا کنم، برین برام یه طراح لباس واقعی بیارین.

سپس هر دو ساحره غیب شدند.

در مغازه ی فرد و جرج

همه ی محفلی ها به خاطر این که پول کافی نداشتن و نمی توانستند چیزی بخرند ،اجازه ی ورود بهشان داده نشده بود و همان طور از پشت ویترین مغازه با حسرت به وسایل جادویی درونش چشم دوخته بودند.دامبل بعد از این که توانست ریشش را که لای در گیر کرده بود بیرون بکشد به طرف ویزلی ها رفت .

فرد رو به دامبل کرد و گفت: دامبلدور دوباره شروع نکن . دیگه نمی تونیم نسیه بفروشیم . درسته که جزو محفلیم ولی به عنوان یه عضو بیشتر از این نمی تونیم کمک بکنیم. قرار نیستش که به خاطر محفل تموم کسب و کارمون رو ازبین ببریم.ما که دیگه پسرای جوون تازه کار نیستیم که به راحتی خام بشیم و...

دامبلدور بدون این که چیزی بگوید گالیون ها را نشان برادر ها داد . لحن فرد صد و هشتاد درجه تغییر کرد و با ملایمت گفت: چه چیز این مغازه ی حقیر نظر شما رو جذب کرده ؟

دامبلدور لیستی را به دست برادر ها داد و گفت: اون وسیله ای که سفارشش رو دادم رو اول آماده کنید .وقتی کارمون برای خرید لباس تموم شد میایم که اونو به همراه بقیشون بریم.

سپس خیلی سریع از مغازه خارج شد.جرج و فرد بعد از تمام کردن خواندن لیست سرشان را بالا آوردند و با تعجب گفتند : کسی که این رو نوشته نمی تونه دامبلدور باشه !

-چرخ دنده های مغز اون پیرمرد نمی تونن اون قدر ها هم خوب کار کنن !

-دامبل نمی تونه اینقدر هم خبیث باشه ! ناسلامتی رئیس محفله !

جرج کیسه ی پر از گالیون را بالا و پایین انداخت و با لبخندی گفت : ولی به ما که ربطی نداره.

فرد هم سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و هر دو به طرف آزمایشگاهشان رفتند.وقتی دامبل از مغازه خارج شد و همه به طرف مغازه لباس فروشی به راه افتادند ،فردی در ته صف محفلی ها لیستش را که به این شرح بود در آورد:

1.نوشتن لیست چیز هایی که می خوام
2.اجرا کردن طلسم فرمان بر روی دامبلدور
3.سفارش دادن وسایل
4.خریدن لباس پرینسس
5.گرفتن وسایل
6.اجرای طلسم فرمان بر روی برادرام
7.پیدا کردن بارتی (و در صورت لازم دادن معجون عشقینه بهش)
8. اجرا کردن نقشه توسط جیمز و آلبوس با استفاده از وسایلی که خریدم
9.نجات داده شدن توسط بارتی


لی لی پاتر بعد از خواندن آخرین قسمت نقشه اش صورتش قرمز شد ولی سریع نقشه اش را جمع کرد و درون جیب ردایش جا داد و به دنبال مادرش، جینی رفت.

....


The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.