باشد که الف دال پیروز باشد.ویولت که متوجه یه کمد بزرگ در گوشه ای از سالن شده بود به سمتش رفت،به امید آنکه بتوانند در آن چند بطری پیدا کنند.دو دوستش نیز از او تبعیت کردند.ویولت یکی از در های کمد را باز کرد.درک مشعل را جلو آورد،اما ناگهان با صدای نعره ای وهم انگیز همه چیز در تاریکی فرو رفت...
دختر ها جیغ میکشیدند و درک در حالی که سعی در آرام کردن آنها داشت،در تاریکی کورمال کورمال به سمت منبع صدا می رفت.لی لی با صدای لرزانش فریاد زد:
-درک!کجا میری؟ برگرد ، خواه...
-هیس!ساکت باش.قسم می خورم همین الان حرکت یه نفرو دیدم!زود باشین راه بیفتید. ما باید ببینم آخر این راهرو به کجا ختم میشه. عجله کنید.
سپس نور ضعیف چوب دستیش را به سمت کمد زوار دررفته ایی که در گوشه ایی قرار داشت،گرفت و با صدایی آهسته گفت:
-ویولت،زود باش برو ببین می تونی چندتا بطری پیدا کنی؟
ویولت در حالی که با ترس ولرز به اطرافش نگاه می کرد با قدمهایی آرام به سمت کمد رفت و با انگشتان لرزانش در کمد را باز کرد...
چند ثانیه بعد،ویولت در حالی که دستانش را روی صورتش گذاشته بود با صدای بلندی جیغ میکشید و به سرعت از کمد دور میشد...
درک با عصبانیت فریاد زد:
-ساکت باش ویولت!اون فقط یه خفاش کوچولو بود!
ویولت دستانش را از جلوی صورتش برداشت وبه خفاشی که در راهروی تارییک ناپدید میشد خیره شد.
سپس در حالی که پشت سر لی لی قایم شده بود و به شدت نفس نفس می زد ، با صدای گرفته ایی گفت:
-من دیگه به اون کمد نزدیک نمیشم ،خودت برو!
-باشه خودم میرم ترسو!
درک به کمد نزدیک شد و با شدت شروع کرد به بهم ریختن وسایل کمد ،صدای جیرینگ جیرنگ بلندی از داخل کمد شنیده میشد...
درک با چهره ایی گرفته به سمت لی لی و ویولت برگشت وگفت:
-هیچی اونجا نیس، بجز یه مشت آت وآشغال.
بهتره به راهمون ادامه بدیم شاید جلوتر بتونیم چیزی پیدا کنیم.
دختر ها به ناچار از درک تبعیت کردند ودرحالی که از نوک چوب دستی هر سه نور ضعیفی بیرون می زد ، به دنبال درک به راه افتادند...
در چند دقیقه ی رعب آوری که هر سه به راه خود ادامه می دادند هیچ یک حرفی نمیزد و تنها صدایی که در آن دالان ترسناک به گوش می رسید ، صدای قدمهای لرزان سه کودک بود که سمت سرنوشت نامعلومی قدم بر می داشتند.
پس از چند دقیقه راه رفتن ، درک لحظه ایی توقف کرد وبه اطرافش نگاه کرد ، به نطر می رسید آنها به یک دو راهی رسیده باشند...
درک در حالی که سرش را می خاراند با نگاهی ملتمسانه رو به لی لی و ویولت کرد وگفت:
-حالا از کدوم طرف بریم؟
ویولت با لحن طعنه آمیزی گفت:
-از ما می پرسی؟تو که دانای کلی!تو ما رو تو این دردسر انداختی، حالا خودتم باید یه راهی پیدا کنی.
درک با عصبانیت دهانش را باز کرد تا چیزی به ویولت بگوید...
لی لی به هر دو نگاه سرزنش آمیزی انداخت وگفت:
-بسه دیگه! با هر دوتونم.حالا وقت دعوا کردن نیس!مهم نیس که کی مقصره. بجای این دعوا کردن بیاین با هم فکر کنیم چطوری می تونیم از این جا خلاص شیم.
ویولت که شرمنده به نظر میرسید ،حرف لی لی را تایید کرد وگفت:
-حق با تو لی لی.من یه فکری دارم می گم چطوره اول از سمت چپ بریم. هر چقدر هم جلو رفتیم علامت می زاریم که گم نشیم و بتونیم برگردیم.
لی لی رو به درک کرد وگفت:
- نظر تو چیه درک؟
-منم موافقم. با چوب دستیامون علامت می زاریم بهتره بریم.
سپس هر سه به سمت راهروی سمت چپ به راه افتادند و ثانیه ایی بعد در تاریکی مطلق ناپدید شدند...