داخل قصر _اتاق سالازار اسلایترینآفتاب تازه طلوع کرده بود و انوار زیبایش را نثار زمین میکرد. گیاهان، جانوران، انسان ها، اجنه و حتی جادوگران خوشحال بودند که روز دیگری فرا رسیده و دوباره میتوانند خورشید زیبا و حیات بخش را ببینند. اما در کل کره خاکی دو نفر وجود داشتند که از آمدن روز و رفتن شب ناراحت بودند. پیرمرد و نوه اش همیشه پرده های قصرشان را میکشیدند تا همیشه آنجا تاریک، ظلمانی و شبیه شب باشد.
لرد ولدمورت روی پاهای سالازار نشسته بود و از دست او صبحانه اش را میخورد.
لرد: پاپا بزرگ هنوز سیر نشدم چند تا لقمه دیگه میخوام
سالازار: ای بترکی. چقد میخوری؟ حیف نیست این اندام زیبا و اسکلتیت بدفرم بشه؟
لرد پشت چشمی نازک کرد و گفت: پاپا ... بزرگ ... لطفا!
اینجا بود که سالازار کنترلش را از دست داد و لرد ولدمورت را چنان بسمت دیوار پرت کرد که دیوار ترک خورد.
در این لحظه آنتونین دالاهوف دق الباب کرد و اجازه ورود خواست. لرد ولدمورت سریع خودش را جمع و جور کرد، با طلسمی اتاق را مرتب کرد و گفت: بیا تو آنتونین!
آنتونین که از جبروت و هیبت لرد وحشت زده شده بود نود درجه خم شد و گفت: ای جااااااااااانم
سالازار شیشکی بلندی کشید
و گفت: اوهو! تام، چقد تحویلت میگیرن! یعنی تو همون نوه نازنازی خودمی؟!
لرد ولدمورت اهم، اهمی کرد و بسمت سالازار رفت و در گوشش طوری که آنتونین نفهمه گفت: پاپابزرگ این تن بمیره،جون مادرت جلوی مرگخوارام دیگه بیخیال شو. خب؟
سالازار: حالا چون خواهش میکنی باشه!
لرد: پس قول میدی؟
سالازار: آره قول میدم
سپس لرد ولدمورت بسمت آنتونین که بشدت تعجب کرده بود
برگشت و گفت: جدی نگیر. بابابزرگ من یکم قاطی کرده، آلزایمر گرفته نمیدونه چی میگه!
سالازار: چی؟ چی گفتی؟
لرد ولدمورت بسمت سالازار برگشت و با بالا بردن ابرو قولش را یادآوری کرد. سالازار ساکت و آرام نشست و با خشم لرد را نگاه کرد.
لرد: خب آنتونین چیکارم داشتی؟
آنتونین: ارباب، یه کار فوری پیش اومده. در رابطه با گرینگوتزه.
لرد: آهان باشه بریم پس.
سالازار تنها شده بود و چون از دست لرد ناراحت بود با خودش غرغر میکرد. در همین حین ناگهان بلا و نارسیسا و پیرزن وارد اتاق سالازار شدند.
بلاتریکس: سلام بر سالازار کبیر!
نارسیسا: درود بر جد همه اسلایترینی ها!
سالازار: اوهو! چی شده اینقد منو تحویل میگیرید؟
بلاتریکس: ما همیشه برای شما احترام ویژه ای قائل بودیم.
سالازار: این خانم با شخصیت و محترم کیه که دنبالتونه؟
بلاتریکس: هوووم، این بیچاره رو تو خیابون پیدا کردیم، شنواییش خیلی ضعیفه. هر چی بش میگیم فک و فامیلت کجان که ببریمت پیششون اصلا نمیشنوه بخاطر همین فک کردیم شاید شما بتونید لطف کنید و سر ما منت بذارید و اون سمعکهای محترمتون رو چند ساعت بهش قرض بدید تا برسونیمش خونشون
سالازار: البته که میدم. این سمعکها که قابلی نداره.
بلاتریکس: چی؟ یعنی شما حاضرید سمعکهاتون رو که خیلی روش حساسید باین پیرزن بدید؟
سالازار: گفتم که بله!
یک ساعت بعدسالازار: خب عزیزم نگفتی چند سالته؟
پیرزن: 65 سال
سالازار: وای چه مناسب، تقریبا همسنیم. منم 300 سالمه
بلاتریکس و نارسیسا:
بابا سالازار بسه دیگه یه ساعته دارید فک میزنید بذار این پیرزنه رو ببریم خونش تحویل بدیم.
پیرزن: ننه جون خونم کجاست دیگه؟ از این به بعد قراره خونه من همینجا باشه. میخوام بگم ریموس جونمم بیاد و اینجا سه تایی با سالی جون زندگی کنیم :banana: