هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۵:۲۶ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
در همين حين در باز شد و لرد وارد شد.
- سلام بر جد سياهم! كار من تموم شد و اومدم كه با هم ... اين ديگه كيه؟ اين چه اعمال شنيعيه؟
- اوه سلام نوه عزيزم! به مادربزرگت سلام كن.
- مادر بزرگ؟
بلاتريكس به سمت لرد آمد و گفت: ارباب يه كاري بكنيد. جد بزرگوارتون به شدت مصممه! در ضمن ما با اين خانوم كار داريم و بايد بياد و به مشكل ما رسيدگي كنه.
- تو فعلا ساكت شو بلا، من درستش ميكنم.
- بله ارباب.
- جد بزرگوارم، ميشه از خر شيطون بيايد پايين تا با هم صحبت كنيم؟
- خجالت بكش پسر! مودب باش، به مادربزرگت ميگي خرشيطون؟

2 ساعت بعد
- دوشيزه محترمه محجبه مكرمه سركار خانم ننه صغري! آيا بنده وكيلم شما را با مهريه يك دانگ از ملك هاگوارتز، گردنبند اسليترين و 1900 سكه طلا درآورم؟
- عروس رفته خيارك غده دار بچينه
- براي بار دوم ميپرسم. بنده وكيلم؟
- عروس رفته فليكس فليسيس بياره!
- عروس خانم، آيا بنده وكيلم؟
- با اجازه كوچيكترا بعله!
- لي لي لي لي لي لي لي!

سالازار تلنگري به لرد زد و سپس گفت: برو وسط تامي!
- جــــــونم؟
- برو وسط ديگه! ناسلامتي تو ساقدوش دامادي برو! ببين ريموس چه حركاتي داره پدرسوخته! تو هم برو پيشش.
- من و ريموس؟
- آره ديگه! چه فرقي داره اون عروسي ننشه تو عروسي جدته!
- جد بزرگوارم خواهشا بيخيال شيد!
- برو ديگه! ناز ميكنه برا من. تا باسيليسكو ننداختم به جونت برو!

لرد كه رداي يك دست مشكي پوشيده بود و به اصرار سالازار شاخه گل سرخي هم رويش چسبانده بود به ريموس لوپين پيوست و البته يك دقيقه نشده خودش را از شر اين مراسم مذخرف راحت كرد. بلافاصله دامبلدور فرا رسيد.
- تو اين جا چي كار ميكني؟
- من و تموم محفل از طرف ريموس دعوتيم تام! تبريك ميگم، ايشالا بقيه مرگخوار ها رو هم زن بدي!
لرد:


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
داخل قصر _اتاق سالازار اسلایترین

آفتاب تازه طلوع کرده بود و انوار زیبایش را نثار زمین میکرد. گیاهان، جانوران، انسان ها، اجنه و حتی جادوگران خوشحال بودند که روز دیگری فرا رسیده و دوباره میتوانند خورشید زیبا و حیات بخش را ببینند. اما در کل کره خاکی دو نفر وجود داشتند که از آمدن روز و رفتن شب ناراحت بودند. پیرمرد و نوه اش همیشه پرده های قصرشان را میکشیدند تا همیشه آنجا تاریک، ظلمانی و شبیه شب باشد.

لرد ولدمورت روی پاهای سالازار نشسته بود و از دست او صبحانه اش را میخورد.

لرد: پاپا بزرگ هنوز سیر نشدم چند تا لقمه دیگه میخوام
سالازار: ای بترکی. چقد میخوری؟ حیف نیست این اندام زیبا و اسکلتیت بدفرم بشه؟
لرد پشت چشمی نازک کرد و گفت: پاپا ... بزرگ ... لطفا!

اینجا بود که سالازار کنترلش را از دست داد و لرد ولدمورت را چنان بسمت دیوار پرت کرد که دیوار ترک خورد.

در این لحظه آنتونین دالاهوف دق الباب کرد و اجازه ورود خواست. لرد ولدمورت سریع خودش را جمع و جور کرد، با طلسمی اتاق را مرتب کرد و گفت: بیا تو آنتونین!

آنتونین که از جبروت و هیبت لرد وحشت زده شده بود نود درجه خم شد و گفت: ای جااااااااااانم

سالازار شیشکی بلندی کشید و گفت: اوهو! تام، چقد تحویلت میگیرن! یعنی تو همون نوه نازنازی خودمی؟!

لرد ولدمورت اهم، اهمی کرد و بسمت سالازار رفت و در گوشش طوری که آنتونین نفهمه گفت: پاپابزرگ این تن بمیره،جون مادرت جلوی مرگخوارام دیگه بیخیال شو. خب؟
سالازار: حالا چون خواهش میکنی باشه!
لرد: پس قول میدی؟
سالازار: آره قول میدم

سپس لرد ولدمورت بسمت آنتونین که بشدت تعجب کرده بود برگشت و گفت: جدی نگیر. بابابزرگ من یکم قاطی کرده، آلزایمر گرفته نمیدونه چی میگه!
سالازار: چی؟ چی گفتی؟

لرد ولدمورت بسمت سالازار برگشت و با بالا بردن ابرو قولش را یادآوری کرد. سالازار ساکت و آرام نشست و با خشم لرد را نگاه کرد.

لرد: خب آنتونین چیکارم داشتی؟
آنتونین: ارباب، یه کار فوری پیش اومده. در رابطه با گرینگوتزه.
لرد: آهان باشه بریم پس.

سالازار تنها شده بود و چون از دست لرد ناراحت بود با خودش غرغر میکرد. در همین حین ناگهان بلا و نارسیسا و پیرزن وارد اتاق سالازار شدند.

بلاتریکس: سلام بر سالازار کبیر!
نارسیسا: درود بر جد همه اسلایترینی ها!

سالازار: اوهو! چی شده اینقد منو تحویل میگیرید؟

بلاتریکس: ما همیشه برای شما احترام ویژه ای قائل بودیم.

سالازار: این خانم با شخصیت و محترم کیه که دنبالتونه؟

بلاتریکس: هوووم، این بیچاره رو تو خیابون پیدا کردیم، شنواییش خیلی ضعیفه. هر چی بش میگیم فک و فامیلت کجان که ببریمت پیششون اصلا نمیشنوه بخاطر همین فک کردیم شاید شما بتونید لطف کنید و سر ما منت بذارید و اون سمعکهای محترمتون رو چند ساعت بهش قرض بدید تا برسونیمش خونشون

سالازار: البته که میدم. این سمعکها که قابلی نداره.

بلاتریکس: چی؟ یعنی شما حاضرید سمعکهاتون رو که خیلی روش حساسید باین پیرزن بدید؟

سالازار: گفتم که بله!

یک ساعت بعد

سالازار: خب عزیزم نگفتی چند سالته؟
پیرزن: 65 سال
سالازار: وای چه مناسب، تقریبا همسنیم. منم 300 سالمه

بلاتریکس و نارسیسا: بابا سالازار بسه دیگه یه ساعته دارید فک میزنید بذار این پیرزنه رو ببریم خونش تحویل بدیم.

پیرزن: ننه جون خونم کجاست دیگه؟ از این به بعد قراره خونه من همینجا باشه. میخوام بگم ریموس جونمم بیاد و اینجا سه تایی با سالی جون زندگی کنیم :banana:



Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲:۵۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹
#99

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- بايد هر طور شده براش يه سمعك گير بياريم و الا نميتونه كمكمون كنه.
- سمعك از كجا بياريم آخه؟
- الان چه وقت پشمك خوردنه مادر؟ منو آوردين اين جا كمكتون كنم ميخوايد پشمك و قير بخورين؟
- اگه محفلي بوديم راحت يكي از سمعك هاي پشمك خرفت رو بر ميداشتيم ها! تو مرگخوار ها كه پيرپاتالي نداريم!
- مگه سالي جون مرده؟
- شما دو تا چي وزوز ميكنين مادر؟ پالي كيه؟ يعني چي كه گ.ه خورده؟ يه كم عفت كلام خوب چيزيه ها!
- اين هم ايده بود تو دادي؟ تو نميدوني سالازار چه قدر رو سمعك هاش حساسه؟
- اي بابا! يه جوري حرف بزنيد من هم بفهمم! من رو آورديد روح خونتون رو بگيرم يا اين كه رمزي حرف بزنيد با هم؟

بلاتريكس دهانش را روي گوش پيرزن گذاشت و فرياد زد: يه مشكلي پيش اومده، قبل از رفتن به خونه بايد يه جاي ديگه سر بزنيم و خواهشا شما هم با ما بيايد!
پيرزن كه خسته شده بود و حوصله هم نداشت شروع به كلاس گذاشتن كرد: نه ننه من ديگه ميرم! از اول هم نبايد اين كارو قبول ميكردم، حالا هم به اندازه كافي علاف شدم. من بايد برم و به كار هاي خودم برسم. آخه ميدونيد، پسر من...
- خانم خواهش ميكنم، ما اميدمون به شمسات، قول ميديم كه ديگه معطل نشيد. فقط خواهش ميكنم با بيايد.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۹:۳۰ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹
#98

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
- ببخشید خانومها ، یه چند لحظه .

دو خواهر که انتظار چنین چیزی را نداشتند برگشتند و با تعجب به چهرهی سرد و محکم لوپین خیره شدن .

- شما خانوما با مادر من چی کار دارید این موقع روز !؟

همین که بلا می خواست جواب لوپین را بدهد پیرزن سریع گفت : هیچی نه نه می خواستم برم بازار خرید کنم این دخترارا تو کوچه دیدم گفتم که بیان کمک !

ریموس : از کی تا حالا اینا دخترای خوب و نیکو کاری شدن و به پیر زنا کمک می کنن !؟

بلا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند گفت : از وقتی که سگای پشمالو هفتیر کش شدن !

در همین حین سیسی وارد معرکه شد تا بلکه بحث را عوض کند.

- بیخیال ریموس ما که این حرفا رو نداریم باهم مادر تو مادر منه مادر من مادر تو مادر بلا مادر منه مادر این خانوم مادر بزرگ تو مادر من مادر ماست مادر ما مادر تو مادر مادر بزرگت مثل مادر بزرگ خودم می مونه درنتیجه مرام ما مرگخوارا اجازه نمیده که یکی از مادرای خودمونو تنها بزریم موقعی که مشکل دار !

ملت :

ریموس که تقریبا قانع شده بود گفت : باشه خوب مشکلی نیست .

ریموس به ارامی برگشت و به سمت اتاقش راه افتاد که سیسی با خوشحالی گفت : خانوم جون کولی تونو بدین براتون میارم .

پیرزن ناگهان لبخند بر لبش خشکید و ریموس برگشت و با تعجب به کوله پشتی کهنه و مندرس روی دوش مادرش نگاه کرد .

سیسی هاج و واج به این صحنه نگاه می کرد و اشتباهش را نمی فهمید که ناگهان بلا به ارامی در گوشش گفت :

-گاگول اون کوله مادرشو می شناسه میدونه مادرش وقتی می خواد به روحا ور بره اونو ور میداره.

ریموس پوزخندی زد و ارام دستش را کنار گوش مادر ش بورد بعد سرش را نزدیک گوش پیرزن کرد , داشت وانمود می کرد که دارد درگوش پیرزن چیزی می گوید ولی از چهره پیرزن هویدا بود که ریموس کار دیگری می کند.

ریموس ستش را از روی گوش مادرش برداشت و به اتاقش بازگشت.

در راه

دو خواهر به شدت در تلاش بودند تا پیرزن را همراهی کنند ولی پیرزن تمام وزنش را روی دو خواهر انداخته بود.

- خونه نزدیک .
پیرزن در حالی که نفس نفس میزد گفت : چی مادر ؟! گونه ام نمناکه !؟
بلا : نه , داره میگه چیزی نمونده !
- چی مادر ؟ دیزی تمومه !؟

سیسی و بلا :

بلا : ای خدا اون ریموس بی همه چیز سمعکاشو ور داشته !

سیسی : بر پدر پدر ... ( در این صحنه یکی از عوامل پشت صحنه سریعا اقدام میکنه و با پا میره تو دهن سیسی که فحش نده )


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
#97

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
سیسی و بلا اخمی کردند و به شانس بدشان لعنتی فرستادند .

بلا از پیرزن پرسید :

- خب ، حالا شما شخص دیگه ای رو نمی شناسید که بتونه به ما کمک کنه؟!

پیرزن کمی ابروهایش را بالا انداخت و بعد از اندکی فکر گفت :
- چرا. یکی توی خیابون وایت واتر بود ولی دو سال پیش مرد .

-

بلا نگاهی به خاهرش نارسیس که نگرانی در چهره اش موج می زد انداخت و همین موقع فکری به سرش زد .

بلا خودش را بر روی پاهای پیرزن انداخت و زد زیر گریه و تا می شد گریه کرد .

- خانوم جون شوهرت...جون بچه هات ...تو رو به هرکی دوست داری قسم ، نزار من و خواهرم یه شب دیگه با یه روح ملت آزار بخوابیم . جون هرکی دوست داری ...

پیرزن نگاهی حاکی از دلسوزی به بلا و سپس به نارسیس انداخت ، به زور خم شد و بلا را از روی پاهای خود بلند کرد و گفت :

- باشه ننه جون ، یه کاریش می کنیم ، معلومه که دختر خوبی هستی و خواهرت رو خیلی دوست داری . دخترم تو ازدواج کردی ؟

بلا اول کمی از این پرسش پیرزن جاخورد ولی وقتی به لرد فکر کرد گفت :

- اوهوم ، یه معشوق دارم

- حیف شد ننه ، خیلی به پسرم میومدی .

سپس پیرزن گفت :

- وایستید من برم به پسرم بگم که دارم میرم بیرون و ممکنه تا شب برنگردم ، بعدشم اسباب هام رو بر می دارم و با هم می ریم .

بلا و سیسی سرهایشان را به علامت مثبت تکان دادند و لبخند مصنوعی به پیرزن تحویل دادند .

پیرزن ابتدا به یک اتاق انباری مانند رفت و از میان کپه ای وسایل یک کوله پشتی خاک گرفته را برداشت و پس از تکاندن خاک کوله آن را روی پشتش گذاشت .

سپس به طرف در اتاقی رفت که می شد حدس زد در اتاق پسرش است .

در اتاق را باز کرد تا به پسرش خبر رفتنش را بدهد که بلا و نارسیس با عجیبترین صحنه ای روزشان مواجه شدند .
پسر پیرزن کسی نبود جزء ریموس لوپین . (پ.ن شخصیت سفید کم آوردم که تو این سنها باشه ، اگه خواستید تو پست بعدی عوضش کنید.)

دو خواهر هر دو برگشتند و به در اتاق که روبه رویشان بود پشت کردند و خود را منتظر نشان داند .

بلا رو به نارسیس گفت :
- این اینجا چیکار میکنه ؟
- پسرشه دیگه ، واسه همین نقشه هامون او سری لو رفت . پس کار این بوده .

در همین حال پیرزن به سمت آنها آمد و در حالی که به کولی اش اشاره می کرد گفت :

- واسایلم رو برداشتم بریم .

همین که سه نفری خواستند بروند ریموس با صدای مردانه اش از پشت سر به آنها گفت :

- ببخشید خانومها ، یه چند لحظه .

-


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۲۲:۵۱:۰۱

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
#96

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
در همان لحظه در یکی از خانه ها باز شد و پیرزنی با زنبیل خود از آنجا خارج شد.

نارسیسا با دیدن آن پیرزن گفت:شاید یه کار دیگه هم بتونیم بکنیم!
بلا با تعجب پرسید:چی گفتی؟

نارسیسا در حالی که هنوز به پیرزن خیره شده بود گفت: تو اسم اون فردی رو که بلد بود روح ها رو بیرون کنه میدونی؟

- نه بابا...چطور مگه؟

نارسیسا در حالی که دست بلا را محکم گرفته بود به سمت آن پیرزن راه افتاد و گفت:

- کارمون یکم مشکل میشه پس! ولی احتمالا اون پیرزنه ده سال پیش هم اینجا زندگی میکرده و اگه مشخصاتشو بگیم شاید بشناستش!

سپس بلافاصله گفت: ببخشید خانوم؟

پیرزن آهسته برگشت و گفت: بله؟

نارسیسا آهسته به بازوی بلا زد تا شروع کند ، بلا هم با دستپاچگی گفت:

- ببخشیسد خانوم ، شما فردی رو تو این محله میشناسین که بتونه با روح ها ارتباط برقرار کنه؟چند سال پیش همچین فردی اینجا بوده...اما آیا الانم اینجا هست؟

پیرزن اخمی کرد و گفت: شما رو به یاد نمیارم!

بلا با تعجب پرسید: منظورتونو نمیفهمم!

- بیاید تو...

سپس کلیدش را از زنبیلش درآورد و آنها را به خانه ی خود خواند ؛ بلا و نارسیسا با دودلی وارد خانه شد.

پیرزن با هر قدمی که برمیداشت گرد و خاک زیادی بلند میشد ، زنبیلش را به در آشپزخانه آویزان کرد و به دو مهمانش تعارف کرد که بنشینند.

بلا با دیدن سوسک مرده ای روی کاناپه از نشستن منصرف شد و گفت: خانم ما زیاد وقت نداریم! لطفا بگید چنین فردی رو میشناسید یا نه!

پیرزن اخمی کرد و با این کارش چین و چروک های زیادی روی صورتش پدیدار شد.

- راستش ، اون خانم منم!

بلا و نارسیسا با تعجب گفتند:اوه!

پیرزن ادامه داد: ولی من دیگه خیلی وقته این کارو کنار گذاشتم. بهتره برین سراغ یکی دیگه!


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۴:۳۳:۵۹

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
#95

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
- ده سال پیش ؟
بلا شانه های خود را بالا انداخت و گفت : آخه فقط ده سال پیش بود که چنین موردی واسمون پیش اومده بود و ما فقط اونموقع به اون نیاز داشتیم . تو اونموقع تو ویلا نبودی .
نارسیسا با کلافگی و آشفتگی گفت : بلا ، باور من دیگه تحمل اینو ندارم که یه شب دیگه با اون ارواح هم خونه باشم !
- نگران نباش ! الان برو آماده شو تا بریم دنبال آدرس ! اگر پیداش کردیم که خوب ولی اگه پیدا نشد ، خودم حساب همشون رو میرسم !
با مشاهده ی چهره ی نارسیسا میتوانست متوجه شد که او درحال فکر کردن به موضوعی پیچیده بود !

یک ساعت بعد ...
خیابان بالدوین

دو زنی که با رداهایی بلند و درپیاده رو مشغول صحبت کردن بودند ، توجه همگان را به خود جلب کرده بودند . برای مردم عجیب بود که چرا آنان اینطور با صدای بلند به مشاجره با یکدیگر پرداخته بودند ...
- ببین سیسی ! روی همین تکه کاغذ اینو نوشته ! بهش توجه کن .
اینبار نارسیسا با دقت بیشتری یه کاغذ نگاه کرد ...

سرپایینی خیابان برادوی ، خیابان بالدوین

- خب ؟ باور کردی ؟
نارسیسا با عصبانیت چشمانش را از کاغذ برداشت و رو کرد به خواهرش و گفت : بلا ، توی اون جلسه ای که تو نبودی و رفته بودی ماموریت ، یکی از جاسوس هامون ، بهمون گزارش داد که این خونه یکی از مقر های محفلی هاست ! ارباب هم خیلی عصبانی بود از اینکه بعد از چندین سال ، ما تونستیم اون مقر رو کشف کنیم .
- چی گفتی !؟ ارباب بدون من برای شما جلسه گرفته ؟ من که به خاطرش سال ها تو زندان بودم ! من بودم که فقط دنبالش گشتم ! یعنی دیگه واسش اهمیتی ندارم ؟

- بلا ، الان جلسه مهم نیست ! اصلا مگه یادت نمیاد همین یه ساعت پیش ، قبل از اومدن به اینجا به من چی گفتی ؟ خودت بودی که بهم گفتی کسی که اومده و روح ها رو فراری داده ، قیافه اش مشکوک بوده ! از کجا معلوم که اون یکی از محفلی ها نبوده ؟

همچنان بلا با تعجب به خواهرش زل زده بود .
- مگه یادت نیست بعد از چندروز که من به ویلا برگشته بودم ، میخواستیم بریم ماموریت که در حین ماموریت فهمیدیم نقشه ی عملیات لو رفته ؟؟

بلا با حالتی که حاکی از سردرگمی اش بود ، گفت : حالا ... حالا باید چیکار کنیم ؟
- میتونیم بریم اونجا !
- بریم اونجا ؟
نارسیسا با قاطعیت پاسخ داد ...

- آره ، میریم اونجا و یه بار دیگه ازشون درخواست میکنیم که بیان روح ها رو فراری بدن . در ضمن میتونیم اینبار بعد از اینکه کارشون رو انجام دادند ، با هماهنگی لرد ، دستگیرشون کنیم ! ولی ...
- چیه ؟
نارسیسا با آشفتگی گفت : ولی یه مشکل داریم و اون اینه که پیدا کردن مقرشون خیلی خیلی سخته ! چون هیچ پلاکی توی کاغذ نیست ! ده سال پیش ایوان روزیه اونا رو پیدا کرد که همین پارسال ...

- یعنی منظورت اینه که دونه دونه در خونه ها رو بزنیم ؟
- فکر دیگه ای داری ؟


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۳:۱۹:۱۲

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
#94

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
نارسیسا در حالی که دست بلا را محکم گرفته بود و مرتب به اطرافش نگاه میکرد ، همراه با بلا به سمت اتاقش رفت.

نارسیسا با دیدن بلا که او نیز با احتیاط به سمت اتاقش میرفت گفت: میخوای تنها بمونی؟

بلا نگاهی به نارسیسا انداخت و گفت: یعنی با هم تو یه اتاق باشیم؟

کمی فکر کرد و گفت: فکر نکنم ارباب از این خوشش بیاد.

و با صدای شکسته شدن چیزی بلافاصله درون اتاقش پرید و در را محکم بست.

نارسیسا نیز نفس عمیقی کشید و با خود گفت: تو اتاقم نمیاد!

چشمانش را بست و دو دستش را جلوی خودش قرار داد و به همین شکل بدون اینکه لحظه ای چشمانش را باز کند روی تختش رفت ، پتو را تا بالای سرش کشید و با خوش حالی گفت: دیدی نبود!

و سریع به خواب رفت. در همان لحظه شمعی که کنار تخت نارسیسا روشن بود به آرامی سوخت و خاموش شد.

صبح روز بعد:

بلا که دستانش را به کمرش گذاشته بود با دیدن قیافه ی ژولیده ی خواهرش که از اتاقش بیرون می آمد ، اشاره ای به سالن کرد و گفت: انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!

نارسیسا خمیازه ای کشید و از پله ها پایین آمد. در کمال تعجب متوجه شد که همه چیز مثل روز اولش است.

- من خواب دیدم؟

بلا با حرکت چوبدستیش بر روی میز آشپزخانه صبحانه را حاضر کرد. در حالی که تکه نانی را میکند رو به نارسیسا گفت: ما از این چیزا سر در نمیاریم. سریع تر بیا صبحونه تو بخورو آماده شو تا بریم یکیو که در این مورد اطلاعات داره پیدا کنیم.

نارسیسا با تعجب پرسید: تو کسیو میشناسی؟

بلا آخرین قطره ی چایش را نیز نوشید و پاسخ داد: یکیو قبلنا میشناختم که در این مورد سررشته داشت. اما الان باید خیلی پیر شده باشه!

- فک میکنی هنوز زنده س؟ اصن میدونی کجاس؟

- یه آدرس ازش دارم ولی اینکه زنده س یا نه رو نمیدونم.

نارسیسا با تردید پرسید: اون آدرس دقیقا مال چند سال پیشه؟

- 10 سال !


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲:۴۱ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
#93

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
سوژه جدید:


جیییییییییییییییییییییییییییییییییییغ

-بلاااااااااااااااا...بلا کجایی...بلاااا!

بلاتریکس سراسیمه از اتاقش خارج شد.نارسیسا رنگ پریده و وحشتزده خود را به آغوش خواهرش پرت کرد.
-بازم اومد...بازم...تابلوی مادربزرگو درست جلوی چشم من از پنجره پرت کرد بیرون.

بلا خواهرش را به اتاق خودش برد.
-آروم باش.خیالاتی شدی.آخه روح برای چی بیاد اینجا؟تازه...مگه تو هاگوارتز کم روح دیدیم.مگه ازشون میترسیدیم؟یادت رفته شامی رو که تو نور شمع با بارون خون آلود خوردی؟

گریه نارسیسا شدیدتر شد.
-اونو یادم ننداز.روح مسخره عوضی مجبورم کرد.سر اون قضیه لوسیوس سه ماه با من حرف نزد.تازه اونا ارواح بی آزاری بودن.اونجا هم مدرسه بود.جای امنی بود.این یکی به وضوح خبیثه!

بلا لبخندی زد و از جا بلند شد.دست نارسیسا را گرفت واو را دنبال خود کشید.
-بیا بریم بیرون.بازم همه جا رو کنترل میکنم و بهت ثابت میکنم که خبری از روح نیست.یه شب نذاشتی من راحت بخوابما.

بلا مصمم و نارسیسا وحشتزده از پله ها پایین رفتند.سالن اصلی قصر تاریک و ساکت بود.بلا به تابلوی روی دیوار اشاره کرد.
-خیالاتی شدی.همونطور که میبینی تابلوی مادربزرگ سالم و سر جای خودشه.با همون دماغ گنده و عینک مسخره و من چقدر خوشحالم که هیچکدوممون شبیه اون...

سرد شدن ناگهانی دمای سالن و صدای مبهم زوزه واری که درست از کنار گوش دوخواهر گذشت باعث شد بلا حرفش را نیمه کاره رها کند.صدا دور و دورتر شد و همزمان شمعدان بزرگی که در گوشه سالن قرار داشت در مقابل چشم بلاتریکس به هوا بلند شد و بعد از چند چرخش بی هدف، به سرعت بطرف دوخواهر پرتاب شد.بلا درست در لحظه آخر با هل دادن نارسیسا و کنار رفتن از مسیرشمعدان خود و خواهرش را نجات داد.نارسیسا به سختی از جا بلند شد.
-دیدی؟بالاخره باور کردی؟قصر ما مورد حمله ارواح خبیث قرار گرفته.حالا باید چیکار کنیم؟ما میمیریم.اونم به دست یه موجود شفاف بی ارزش...

عکس العمل موجود شفاف بی ارزش، شکستن گلدان عتیقه چند صد ساله خانواده بلک بود.بلا برخلاف همیشه قادر به حفظ خونسردی خود نبود.
-مواظب حرف زدنت باش.امشب که نمیتونیم کاری بکنیم.ولی فردا...فکر میکنم باید از یکی که در این مورد سررشته داره کمک بگیریم که بفهمین این کیه و چی میخواد..حالا بیا بریم اتاقمون.اینجا خطرناکه.مخصوصا با توجه به آینه ای که روی هوا داره به سمت ما میاد!




Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱:۴۴ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۸
#92

سهیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
پیر روشن دل: بعله فرزندانم، یاد بگیرید که هیچ وقت یه اسب رو بوس نکنید...ممکنه کچل بشید....

تدی و جیمز: که اینطور...

پیر روشن دل: خوب دیگه فرزندان من، پاشید برید گم شید میخوام یه چُرت بزنم

تدی و جیمز خوشحال از اینکه تو اون همه جادوگر، یه پیر روشن دلی پیدا شد که دلیل کچل شدن ولدی رو بهشون بگه پاشدن و لی لی کنان از پیر روشن دل فاصله گرفتن.

یهو پیر روشن دل ماسک "منم دامبل پیر روشن دل" رو از صورتش برمیداره و چهره ی خبیث خیلی با ابهت و ترسناکی زیرش ظاهر میشه. کلاه گیس سفیدش به زمین میفته و بعد از کمی اشعه پراکنی کله ی کچل و با ابهت و ترسناکش که خیلی هم ترسناک بوده ظاهر میشه.

مرد کچل و باابهت از جاش بلند میشه، یه قارت ول میده و کمری راست میکنه و تو یه کوچه ی فرعی وارد میشه.

با خودش میخونه:

کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه...

یهو جیمز و تدی که رفته بودن خیابون رو دور زده بودن از اون سر کوچه ظاهر می شن جلوی این مرد کچل و با ابهت که از ابهتش همه خیلی ابهت زده میشن!


ارزشی محافظه کار
تصویر کوچک شده

یک ارزشی خوب، یک ارزشی مُرده س

[url=http://www.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.