هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۸۹
#64

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لرد با عصبانیت تلنگری به گوی زد و گفت:معلومه چت شده؟من واضح و شمرده دستور دادم چوب جادوی همه جادوگرا غیر از ارباب و مرگخوارهاش از کار بیوفته!انگار تو هم باید طعم کروشیو های ارباب رو بچشی!
بارتی که از وضعیت پیش آمده ناراحت بود با اخرین توان چوب جادویش را به اطراف تکان میداد و سعی میکرد به هر ترتیبی که شده حتی چند جرقه کوچک از چوب جادو بیرون بکشد اما تلاشش هیچ نتیجه ای نداشت!

لرد با خشم اسنیپ را صدا زد:بیا اینجا ببینم!
سوروس با ترس جلوی ارباب قرار گرفت و تعظیم سریعی کرد.لرد به گوی اشاره کرد و گفت:تو گفتی هیچ مشکلی نداره.پس چی شد؟بهت سه شماره فرصت میدم توضیح بدی.
و قبل از انکه سوروس دهانش را باز کند گفت:سه!
و کروشیو را به سمت سوروس فرستاد!سوروس بعد از اینکه لرد دست از طلسم کردن کشید با زحمت از روی زمین بلند شد و گفت:ارباب ما میز و گوی رو همونجایی که شما گفتین پیدا کردیم!همه چیز هم همون طوری بود که شما شرح داده بودین.ظاهرا مشکلی نداشت!

آنی مونی هم که مانند بارتی دچار مشکل شده بود با نگرانی به چوب جادوی بی مصرفش نگاه کرد و گفت:ارباب اگه این اتفاق برای همه ما هم بیوفته چی؟اون وقت دیگه ما هم میشیم مثل بقیه و دیگه هیچ برتری نسبت به بقیه نداریم و هممون مشنگ...

طلسم لرد آنی مونی را ساکت کرد.لرد با خشم گفت:دفعه بعدی حرفی در این باره بشنوم همه تون رو تبدیل به این گوی میکنم!ارباب مشنگ بشه؟کروشیو ابله!
بعد به سمت بقیه برگشت و گفت:نیم ساعت وقت داریم بفهمین مشکلش چیه.اگه نفهمین مشکل از کجاس مجازات سختی در انتظارتونه.

همه تعظیم کردن و بعد از خارج شدن لرد دور گوی و میز قدیمی حلقه زدن.لوسیوس با نگرانی به ان نگاه کرد و پرسید:ببینم یعنی این بلا قرار تک تک سر همه چوب دستی های بقیه هم بیاد؟بیاین زودتر یه کاری بکنیم!وگرنه اگه نتونیم درستش کنیم هم لرد همه ما رو میکشه هم بدون چوب دستی نابود میشیم!
سیریوس سرش را تکان داد و گفت:بهتره عجله کنیم.من پیشنهاد میکنم اول خود گوی و میز رو بررسی کنیم شاید مشکل از اینا باشه.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۸۹
#63

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
سوژه جديد


مدتی بود بعضی از ماگل ها متوجه رفتار غير عادی افرادی شده بودند كه با لباس های عجيبی از كنارشان می گذشتند. گاهی برخی از اين ماگل ها مي ديدند، اين افراد مشكوك از زير رداهايشان تكه چوبی در می اوردند و با ناراحتی انرا تكان می دهند. گویی منتظر بودند ان تكه چوب تراشيده شده كاری كند. و چون هيچ اتفاقی نمی افتاد، بنظر می رسيد انها وحشت زده تر از قبل می شوند.

در ايستگاه اتوبوس ماگلی به وضوح شنيده بود، يكی از اين افراد عجيب به دوستش _كه او هم مثل او لباس های عجيبی به تن داشت_ با نگرانی می گفت:
_ پس مال توهم هيچكاری انجام نمی ده! باور نكردنيه الان من از كوچه دياگون ميام.... پيش اليواندر پير بودم اونم گيج شده و هيچ توضيحی برای اينكه چرا چوبای جادويمون فرمان هامون رو انجام نمی دن، نداشت!

_ وحشتناكه! زندگي من كه بكل فلج شده دائم برای كارام مجبورم چوب اونایی كه هنوز كار می كنه رو قرض بگيرم، الانم كه با زياد شدن جادوگرانی كه عصاهاشون كار نمی كنه، بقيه از ترس اينكه مبادا چوباشون مثل چوبای ما بشه حاضر نيستند قرضشون بدن!

_ راستی اينم شنيدی كه وزارتخونه وضعيت فوق العاده اعلام كرده؟

_ آره، شنيدم... ميگم نكنه اين اتفاق زير سر اونيكه نبايد اسمشو برد باشه؟...

_اوه، پناه بر ريش مرلين!

....

بله، در دنيای جادویی، اتفاق هولناكی رخ داده بود. از يك هفته قبل چوب جادویی جادوگران يكی پس از ديگری غير قابل استفاده می شدند و بدون هيچ علت مشخصی، فرمان صاحبانشان را اجرا نمی كردند.

از طرفی مدتی بود شايعه ای مبنی بر اينكه، لرد ولدمورت پشت اين قضيه است، در ميان جادوگران نگران پخش شده بود. آيا اين شايعه حقيقت داشت.

اتاق گردهمایی مرگخوارها

همه خوشحال از بلایی كه به سر جامعه جادوگران و بخصوص خون لجنی ها اورده بودند، گرم گفتگو و خنده بودند كه ناگهان در اتاق بشدت باز شد و بارتی كراوچ وحشت زده وارد اتاق شد.

_ خدای من! ارباب .... ارباب! چوبم ... چوب من كار نمی كنه...! چوب يكی ديگه از مرگخوار ها هم مثل من شده!

_ صدای خنده و گفتگو ناگهان قطع شد و جای خود را به همهمه داد
_... اين امكان نداره!!! مگه قرار نبود اين اتفاق تنها برای جادوگرای ديگه بيفته، نه برای مرگخوارها؟!

_ ســـــــــــــــــــاكت!

لرد ولدمورت با عصبانيت از جايش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. اين امكان نداشت... بايد چك می كرد چه اشكالی رخ داده. در اتاق را باز كرد و وارد ان شد.
به سمت ميزی كه با حكاكی های عجيبی در وسط اتاق قرارداشت، رفت. نگاهش بروی گوی سرخی بود كه كمی بالاتر از سطح ميز، به سرعت بدور خود می چرخيد.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۷ ۲۲:۵۰:۳۹

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۹
#62

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه: لرد سياه با تموم شدن جانپيچ هاش ميميره و با اجازه مرلين روزي ده ساعت با بدن يك جادوگر نامعلوم به زمين برميگرده. برد تصميم ميگيره كارهاي كه آرزوشو داشته انجام بده و به فكر ازدواج بارتي ميفته. دامبلدور و محفليون به همراه عروس (رز ويزلي) براي حرف هاي نهايي قراره به خانه ريدل بيان اما لرد اين بار گريندل والده و دامبلدور با ديدن اون ممكنه كارهايي بكنه ... لرد از مرگخوار ها ميخواد كه سريع فكري براي اين موضوع بكنن در حالي كه چند دقيقه ي بعد قراره محفلي ها برسند ...
_________________________________________________

روفوس: ارباب! فهميدم! شما بايد معجون مركب بخوريد!
لودو وسط حرف پريد و گفت: آخه بوقي، فرض كن ما اربا رو گير بياريم، ارباب مو داره كه بريزيم تو معجون!
لودو ميشه ساكت باشي؟ ارباب ميخواست حرف بزنه! خوب ناخن كه دارم! ولي يكي بايد بره منو نقش قبر كنه!
لوسيوس گفت: اراب، ممكنه وقتي ما رفتيم دامبلدور برسه! به نظر من بهتره شما با معجون بريد و خودتون اين كارو بكنيد چون شما تو اين كار وارد ترم هستيد. معجونو كه خورديد برگرديد.
- من برم؟!! فكر خوبيه ولي قبرم كجاست؟!!!

سي دقيقه بعد

- شما نميخوايد بگيد تام كجاست؟ ما چهار ساعته منتظريم!
- گفتيم كه! ارباب رفتن خريد!!! شما صحبت هاتون رو بكنيد تا ايشون برگردن!
- من تا تامي نياد يك كلمه هم حرف نميزنم!
- خوب من اومدم دامبلدور، حرفاتو بزن!
- اه بالاخره اومدي؟ چه خوب. همه چيز مرتبه و پسر و دختر هم همديگرو پسنديدند. مهريه هم نداريم و جهيزيه هم نداريم!!! ميمونه تاريخ عقد كه به نظر من 10 روز ديگه خوبه چون سالگرد ولادت گودريك گريفيندوره!
لرد لحظه اي تفكر كرد و به ياد آورد كه تنها 5 روز ديگر فرصت دارد، پس گفت: نه خير، تولد سالازار چهار روز ديگه ست، اونموقع ميگريم!
- نه! تولد اون قاتل مشنگ كش عروسي بگيريم؟ بدشگونه! 10 روز ديگه!

يك ساعت بعد

- تولد سالازار!
- گودريك!
لرد كه كم كم داشت مو درمي آورد ترسيد كه اوضاع خراب تر شود و مجبور شد رضايت دهد چند روز بعد از مرگش عروسي بگيرند كه لااقل عروسي كرده باشند.
- قبوله! خوب ديگه خداحافظ! بريد!
- محفلي ها با تعجب به لرد نگاه كردند و مجبور شدند كه آپارات كنند.
لرد نفس راحتي كشيد كه اولين وظيفه اش را انجام داده است. ناگهان تفكري شيطاني در ذهن لرد به وجود آمد. جانپيچ هشتم!

.
.
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸
#61

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
ناگهان در خانه ی ریدل باز شد و روفوس دوان دوان وارد خانه شد .
- بدبخت شدیم ... بیچاره شدیم ... ما هنوز آماده نیستیم .
ولی وقتی که چشمم به اربابش در بدن گریندوالد افتاد ، پرسید : این که گریندوالده !
- نه ! این اربابمونه !
- ارباب ؟ ارباب ، خودتون هستین ؟
لرد با عصبانیت نعره زد : کروشیو روفوس ، هرکس دیگه ای هم بود میگفت آره !
روفوس به خاطر وجود لرد ، قدری آرام شد و سپس گفت : ارباب ، محفلی ها دارن میان !
لرد که قدری گیج شده بود ، پرسید : مگه قرار نیست امروز ما بریم خواستگاری ؟
روفوس پاسخ داد : ارباب ، عذر میخوام ولی فکر کنم چون با بدن دیگه ای اومدین به این دنیا ، دچار فراموشی شدین ! قربانت شوم مگه یادت نیست که دیروز خودمون رفتیم اونجا ؟!
لرد که تازه قضایای دیروز به یادش آمده بود ، گفت : همش تقصیر این جسم کاذبه وگرنه لرد ولدمورت ، قویترین ساحره ی قرن هیچوقت اشتباه نمیکنه .
- درسته ارباب ، ولی حالا اگه دامبلدور بیاد اینجا چیکار کنیم ؟
- کروشیو مرگخوار ، تو فکر کردی ارباب از اون پیری میترسه ؟
ولی روفوس به جای پس گرفتن حرفش و عذرخواهی ، گفت : ولی ارباب ، داستان دشمنی دامبلدور و گریندوالد ، زبانزد عام و خاص هست و اگر اون شما رو ببینه ، ممکنه فکر کنه که گریندوالد باز زنده شده و حتی اگه با شما هم درگیر نشه ، ممکنه از دادن عروس به بارتی منصرف بشن !
- هوم ؟ البته ارباب از همون اول اینو میدونست ... میخواست خودتون به این نتیجه برسید . حالا که به این نتیجه رسیدید ، یه فکری برای مراسم امروز بکنید و اگر تا ربع ساعت به هیچ نتیجه ای نرسیدید ، ارباب همه ی شما رو ...
مرگخواران :


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸
#60

آگوستوس روک‌وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
لرد نگاه عضبناکی به ایوان کردو گفت:خب...اشکالی نداره فقط از این به بعد اسم این شخصو نیار چون شکنجه میشی...سیاه ترین جادوگر من فهمیدی؟

-ب..ب...باشه باشه لرد سیاه نمیگم...

سپس در برابر لرد سیاه زانو زد

لرد او را نادیده گرفت و گفت:خب...این پسره کجاست؟همین...بگو دیه

بلاتریکس با چابلوسی گفت:بارتی کراوچ؟

-آهان آفرین...مرسی هنوزم هوشت قویه...کجاست؟

-اربابم...اون توی اتاقشه ...به احتمال زیاد خوابه...

لرد سیاه کمی عصبانی شد و گفت:خوابه؟باشه الان بیدارش میکنم.

لرد به سمت در ورودی ساختمون رفت ولی بلاتریکس جلوی او را گرفت و گفت:نه ارباب...آخه میدونید اون تازه خوابیده!

-تازه خوابیده؟یعنی چی؟

-چون الان منو ایوال اینقدر دوئل کردیم که زدیم شیشه ی اتاقشو شکستیم و اون هر جفتمونو شکنجه داد و گفت دیه سرو صدا نکنیم و کسی رو راه ندیم!

لرد با خشم گفت:یعنی میخواد اربابشم راه نده؟این رو باور کنم؟

بلاتریکس سریع گفت:نه نه...اون حتما خوشحال میشه...ولی گفتم که بدونید

لرد رویش را از او برگرداند و به سمت تخت خواب بارتی رفت!

بلافاصله ایوان به سمت بلاتریکس آمد و گفت:نکنه لردمون نبود؟نکنه بیاد بارتی رو بکشه؟

-نه اون لرد بود...شایدم نبود ما هم دنبالش بریم ببینیم شاید کلکی در کار باشه!

بنابر این بلاتریکس و ایوان هم به دنبال لرد رفتند مبادا او جاسوس باشد...هر چند از این فکر خود شرم داشتند و باز هم میترسیدند ولی به راه ادامه دادند


پشت در اتاق بارتی

بارتی عروسکی را در آغوش گرفته بود و در خواب بود...سر عروسک خونی بود و دست و پایش کنده شده بود...و به طرز بسیار خشنی پر از خراش بود.

بارتی با صدای بلند خروپوف میکرد و هر بار که این کارو میکرد جوراب هایش تا نزدیک دهانش میرفتند و در هنگام بازدم جوراب ها برمیگشتند سرجایشان و این عمل تکرار میشد( )

لرد به دم در رسید...ابتدا با قدرت به در کوبید ولی بعد فهمید که بارتی گناه داره و آروم درو باز کرد و داخل شد و....


نزد بلتریکس و ایوان

بلاتریکس به نزدیک در رفت و تا اومد درو باز کنه چیزی با قدرت پرت شد و خورد به در و لرد رو همراره با در به بیرون پرتاب کرد...سپس در به بلاتریکس خورد و بلاتریکس هم پرت شد و به ایوان بی حواس خورد...ایوان تعادل خودش را از دست داد و از پشت به دیوار خورد.

بارتی چوبدستی اش را به سمت لرد گرفته بود و او را خلع سلاح کرده بود

فریاد زد:برو بیرون...تو گریندل والدی برو بیرون.....

بلا گفت:نه اون لردمون اربابه.

لرد گفت:بارتی؟پسرم؟واقعا منو نشناختی؟میخوای اینقدر شکنجت بدم صدای مرغ بدی؟

بارتی یکم رفت تو فکر و سپس زد تو سرش و لرد را بلند کرد و جلوی او زانو زد و درخواست عفو کرد.

لرد گفت:الان وقتش نیست الان باید بریم خاستگاری...باید امروز به خواستت برسی.

چشم های بارتی از شوق گرد شد و تشکر کرد...

ایوان که تازه از زمین بلند شده بود گفت:ارباب...ببخشیدا...فکر نمیکنید با پیکر گریندلوالد برید تو محفل ققنوس ...یهو به سمتتون حمله ور میشن؟

لرد نعره ای رو به آسمان زد:ای خدا...اینم جسم بود دادی به ما...؟

باید کاری دیگر میکرد...


___________


بقیه اش با شما...ادامه دهید



Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸
#59

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه میمیره و برای تموم کردن کارهای ناتموم و برآورده کردن آرزوهاش از خدا یه فرصت دیگه میخواد.درخواست لرد قبول میشه و لرد در بدن باب آگدن(که مدتها پیش مرده)به دنیا برمیگرده.قراره لرد روزی ده ساعت به مدت یک هفته در بدن اشخاص مختلف(که قبلا مردن) به دنیا بره.مرگخوارا سرگرم برگزار کردن مراسم عزاداری برای لردن که لرد وارد میشه و جریانو بهشون میگه.اولین کاری که لرد قصد داره انجامش بده ازدواج بارتیه.لرد و مرگخوارا برای خواستگاری از رز ویزلی(که مرگخواره ولی به هرحال ویزلیه!) به محفل میرن وحرفای اولیه رو میزنن و قرار میشه حرفای نهایی رو فردا در خانه ریدل بزنن.روز اول تموم میشه.
________________________

روز دوم:

تکه ابر تیره رنگی که در آسمان خودنمایی میکرد ناگهان ترک خورد و لرد سیاه تالاپی از آسمان آبی به زمین سقوط کرد.
-اوخ...بابا نمیشه یه بارم مودبانه و با احترام ما رو برگردونین؟

لرد سیاه از جا بلند شد و ردای قرمز رنگش را تکاند.نور خورشید چشمانش را میزد.تازه متوجه شد که هنوز نمیداند در جسم چه کسی به دنیا برگشته.صورت خودش را لمس کرد.
-هوم...ایول...موهام بلنده...دماغم دارم...سالازارو شکر ساحره هم نیستم.

لرد سیاه بدون اتلاف وقت بطرف خانه ریدل حرکت کرد.بلاتریکس و ایوان روزیه در محوطه جلوی خانه ریدل سرگرم دوئل بودند.

-تو تقلب میکنی...الکتریسیته تولید شده از موهات جادوی منو منحرف میکنه.برای همین به هدف نمیخوره.
-خودت تقلب میکنی.این همه مو...هدف به این بزرگی داری.دیگه چی میخوای...منو بگو که باید کله کچل تو رو هدف بگیرم...اوه...این دیگه کیه؟

ایوان بطرف شخص ناشناس برگشت.کمی در چهره تازه وارد دقیق شد و...
-شما..شما واقعا...خودتون هستین؟؟!!!باورم نمیشه...به مقر رسمی جادوی سیاه خوش اومدین.

لرد سیاه لبخندی زد.
-تو مرگخوار وفاداری هستی ایوان.حتی تو این جسمم منو شناختی.

لبخند ایوان روی لبانش خشک شد.
-اوه ارباب...شما بودین؟من...من شما رو نشناختم.آخه ش...شما تو جسم گ...گریندل والد برگشتین.یعنی گریندلوالدمورت شدین!




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
#58

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- ما تو محفل نه رسم داریم جهیزیه بدیم و نه بگیریم
- این رسم ها دیگه ور افتاده پیرپافتول!
- به من میگی پافتول کچلک!
لرد تابی به زلفش داد و گفت: کی کچله ریش دراز؟
-
- در هر صورت، اگر شما میخواید به رسمتون عمل کنید ما هم باید این کارو بکنیم!
- رسم مرگخوارا مگه چیه؟
- این که مهریه و شیربها ندیم تا عروسمون پررو نشه

رز که به دلایل مختلفی از جمله وضع مالی خانواده اش و همین طور دوگانگی شخصیتی اش(خوانواده اش سفید و خودش سیاه) به شدت در حالت ترشیدگی به سر میبرد، با تمام قوا سعی میکرد که این خواستگار هم نپرد و از طرفی سعی دشت دل بارتی را به دست آورد و از طرفی جلوی خرابکاری دامبلدور را بگیرد. به همین خاطر پس از چشمک دلبرانه ای که به بارتی زد در گوش دامبل گفت: دامبل جون اگر همه حرفاشون رو قبول نکنی منم تمام اسرار جلسه دیشب رو که شنود کرده بودم رو به ارباب میگم.
- تو جلسه دیشب رو شنود کردی؟
- آره دیگه! همون که درباره ...
- ساکت! باشه من که حرفی ندارم عزیز دبم، الهی ریشای عمو دامبل همه فدات بشن!

دامبلدور دست نوازشی بر سر رز کشید و گفت: ما جهیزیه نمیدیم شما هم مهریه ندید. قبوله؟
- دامبلدور! این چه حر..
- ساکت شو! اوضاع اظطراریه گرابلی!
- قبوله ریشو. قرار عقد و عروسی رو کی بزاریم؟
- اونا باشه برای جلسه بعدی که ما فردا میایم خونه ریدل! دیگه کم کم تشریفتون رو ببرید!!!

در خانه ریدل

- ارباب دو دقیقه مونده.
- اوهوم ایهیم! همه جمع شید ارباب میخواد سخنرانی کنه. در این دو دقیقه دستورات لازم رو میدم که تا ده ساعت بعدی گندی نزنید. اولا این بدن رو یک جای خوب و راحت میگذارید و کسی هم بهش نزدیک نمیشه تا روح ارباب دوباره توش حلول کنه. دوما کسی به نجینی نزدیک نشه. خودم آبنبات چوبی و پفکشو براش گذاشتم. سوما هیچ کسی هیچ فعالیت مرگخوارانه ای انجام نمیده و همه میشینید تو خونه این جا رو مرتب میکنید. چهارما اگه دامبل خواست قول و قراری بزاره به یه بهانه ای عقب میندازیدش تا ارباب خودش برگرده و کارار رو انجام بده تا سرتون کلاه نره. پنجما همتون...
- ارباب 10 ثانیه!
- اوه اوه! تا ابد زیر سایه من سیاه بمانید! آنیت گریه نکنیا...
تالاپ! جنازه باب آگدن روی سن مخصوص سخنرانی اش افتاد.

آن دنیا!

- لرد از این که به قیافه با ابهت و زیبا و پرجذبه خود برگشته بود احساس رضایت کرد.باز هم روی همان کوه دفعه ی قبل یود. منتظر ندای آسمانی ماند.پس از مدتی ندا رسید: ابراهیم! چیزه! ببخهشید، تامی! خجالت نمیکشی؟ الان که فهمیدی ده تا روز ده ساعته بیش تر فرصت نداری باز هم دست از گناه برنمیداری؟ دست از سیاهی برنمیداری؟ این کار ها چیه کردی؟
- من؟ کدوم کارها؟
- تو در همین ده ساعت فقط 28 مورد طلسم ممنوعه داشتی، 140 مورد دستور دادن، 67 مورد آزار روحی روانی و 290 مورد {سانسور شد!!!}
- من؟ چرا تهمت میزنی! ارباب و بی ناموسی؟ هر آدمی میدونه که ارباب اولین دشمن بی ناموسیه!
- تامی خجالت نمیکشی؟ فکر میکنی میتونی منو هم گول بزنی؟
- خیلی خوب ولی جایی نگیا بعدشم، مگه میشه یه ارباب دستور نده!
- وقتی تا ده ساعت بعد یه سر کوچیک به این اتاق بقل بزنی، تو ده ساعت بعدی میفهمی که باید با همه مهربون باشی و آدم خوبی بشی. دوما هم چرا نمیشه؟
- حالا اتاق بغل چی هست؟
- جهنم!

12 ساعت بعد

- خوب تام، میبینم که حسابی سر به زیر شدی، هنوزم دوت داری دستور بدی؟
- نه جون تو! مرلین جون ما رو بفرست بریم تو بدن این آگدنه به کارمون برسیم به مرلین قسم دیگه هیچ کار بدی نمیکنم.
- این قدر منو به خودم قسم نده! گفتی باب آگدن؟ کی به تو گفت هر ده بار میری تو بدن یک نفر؟ برای حلول در بدن جنازه بعدی آماده شو تامی!
- بدن جدید؟ نه

12 ساعت قبل - خانه ریدل

بلافاصله پس از افتادن لرد مورفین جنازه را از روی تخت به پایین انداخت تا روی تخت نرم لرد بخوابد. لودو هم به سراغ نجینی رفت تا آبنبات و پفکش را کش برود و بلا هم رفت تا تفننی یک مشنگ کشی اساسی راه بیندازد. آنتونیون هم زنگ زد به دامبلدور تا چند شرط و شروط اضافه کند و خلاصه همه خیلی دقیق به نصایح لرد جامه عمل پوشاندند!


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱ ۱۷:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱ ۱۸:۱۳:۰۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۸
#57

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
همه ی مرگخواران با تعجب به اربابشان نگاه میکردند و هنگامی که لرد که متوجه نگاه های سرزنش آمیز دیگران شد ، کنترل اوضاع را در دست گرفت و دوباره سینی چای رو به خود رز داد و نشست .
- من توی این جسمی که الان هستم ، نمیتونم خوب وضعیت رو کنترل کنم .
- اشکالی نداره ! خب حالا میرسیم به موضوع شیربها !
لرد که از عصبانیت نزدیک بود منفجر شوند ، فریاد زد : بارتی ، بیا بریم ... پاشید !
- خیله خب ، ازتون نمیخوایم ولی باید برای دخترمون یه عروسی مفصل بگیرید ... عروسی که در شان ما ، محفلی ها باشه !
مرگخواران :
بارتی آرام و زیر لب گفت : بابا ! تو رو جون سالازار قبول کن !
- خیله خب ، به خاطر پسرم قبول میکنم ولی من هم از شما یه سوال دارم !
- بپرسید !
- شما جهیزیه برای دخترتون آماده کردید ؟


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
#56

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
جناب ولگون که مثل اجداد عهد قجرشون در رو به جای باز کردن، منفجر میکنن! وارد خونه مربوطه میشن و در یک حرکت انتحاری زلفهای شهلای جدیدشون رو یک تاب میدن و همه مدهوش میشن!



مرگخوارا هم به تبعیت از ارباب جدیدشون یکی یه دور زلفاشونو تاب میدن و با شونصد پلک در ثانیه، ارباب رو همراهی میکنن!!!!!


محفلیا: !!!!!!!!!



بلاتریکس پس از جلوس ارباب، یک دسته گل خرزهره!! ای که خیر سرشون به عنوان دسته گل خواستگاری آورده بودن رو، میکوبونه توی صورت رون !



_ اهم اهم!... خب... ما قصد نداریم دختر بدیم بهتون!

_ یه قبر توی گورستان ریدل مهریه ش!!!

_ نه بابا!!


بارتی زد به پهلوی ولگون: بابا خیلی کمه!!!

_ خیله خب! دندت نرم پشمک!... کل گورستون ریدل رو به نامش میکنم!



فرد ویزلی( ) به حالت خاله خان باجی ها پشت چشم نازک میکنه و میکنه:
_ واه اوه!... دختر ما رو چه به گورستون!!... اییییش!!!


_ ای بمیرین همتون!... خانه ریدل و شونصد گالیون و هشت تا تسترال و دویست تا برزخی هم روش! دیگه بیشتر از این ندارم!!!


مرگخوارا:!!!!!!!


دامبل فکری میکنه و بعد میگه:
_ مبارکه!!!!... رز؟! چائی بیار!!!


مرگخوارا ناراحت و محفلیا خوشحال؛ منتظر ورود رز میشن!

رز ویزلی وارد میشه و قبل از اینکه بارتی به حالت: در بیاد؛ ارباب عنان از کف میده و کل یوم وجودش اینشکلی میشه:


بارتی: اوا رز خانوم! بدین من سینی چای رو خسته میشین!!!!!

رز:


اما ولگون قبل اینکه بارتی بلند بشه، یکی میزنه تو دهنش! و خودش تمام قد بلند میشه و سینی چای رو از رز میگیره:




....

پینوشت نویسنده: ولدی میکوشمت!!!!!!


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸
#55

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
ازدواج بارتی!

ولگون ترکیب اگدن و ولدی !

ولگون به طرف بارتی برگشت و گفت پسرم بزرگ شده و الان وقتشه دختری رو در شان خانوده ریدل پیدا کنیم و اونو به زورم که شده عروس خانواده کنیم !

بارتی : بابا ولی من هنوز کلی آرزو دارما ٰ‌میشه منو بدبخت نکنین ؟ من سنی ندارم هنوز کوشولو ام ‌ همسن اون جیغولم پس برای اونم زن بگیرید !

- برای اونم برنامه داره . اون قراره دختر مونتی و نجینی رو بگیره !

جییییییییییییییییییییییییییغ !

جیغ جیمز همه رو به خودشون آورد ! ببین عموآلبوس می خوان به زور برام زن بگیرن تو یه چیزی بگو !

البوس : ببین تامی من دختر خوب برای بارتی سراغ دارم همین رز خودمون خوبه هم خونش نیمه اصیله مثل خودت هم جادوگر خوبیه هم ننه باباشو می شناسم ! ولی دفعه آخرت باشه تو کاری معاون من دخالت می کنی !

ولگون :‌ فعلا بحث ما در مورد بارتیه بقیه بحث ها باشه برای بعد !
هوی رون ویزلی دستوپاچلفتی و تو خون فاسد مشنگ ! ما امشب برای خواستگاری دخترتون به زور وارد خونتون میشیم ٰ‌. می تونید جولمونو بگیرید

ساعت هشت شب جلوی در خونه رون و خانواده اش اینا !

ولگون با طلسمی در منفجر کرد و با ابهت وارد شدن ک ه دیدن اعضای محفل با چشمان پر از خشم به اونا نگاه می کنن !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.