ولدمورت بر روی صندلی راحتی خود نشسته بود و با نوری که دورش جمع شده بود ، کلنجار می رفت.
بومدر ترکید و قله ای از گوسفند وارد خانه شد. ولدمورت با دیدن این صحنه عصبانی شد و گفت:
-اینا دیگه چیه آوردین؟
آنتونین از میان گوسفندان بیرون اومد و گفت:
-قربان من فکر کردم اگه قدرت رو به این زبون بسته ها منتقل کنین هیچ خطری نخواهند داشت
ولدمورت با صدای بلندی گفت:
-کروشیو
اما هیچ عکس العملی از چوب دستیش بیرون نیامد اما ولدمورت خودش را کنترل نکرد و به طرف آنتونین رفت و چنان سیلی محکمی به صورت آنتونین زد که مرغان آسمان به حال آنتونین گریه کردند.
-زود این کثافت هارو بیرون ببر
آنتونین در حالی که گریه می کرد و با دستش ، صورتش را لمس می کرد تا شاید از شدت دردش کاسته شود ، گوسفندان را بیرون برد.
بعد مدتی بار دیگر در خانه که تازه توسط ایوان ترمیم شده بود ، ترکید.
اینبار گله ای از بچه وارد خانه شد. سر و صدای بچه ها تمام خانه را احاطه کرد. بعضی از بچه ها به بغل ولدمورت پریده بودند و سر بی مویش را نوازش می کردند که باعث عصبانیت ولدمورت شد.
-زود اینا رو ساکت کنین
بلاتریکس و سوروس مشغول ساکت کردن بچه ها شدن و بعد از مدتی آن ها را به صف کردن.
بلاتریکس در حالی که با لگد به جان یکی از بچه ها افتاده بود ، گفت:
-قربان حالا می تونید قدرتتون رو به اینا منتقل کنین
-مطمئنی همشون سیاه هستن؟
بلاتریکس در حالی که جنازه بچه ای که مدتی قبل کتکش می زد ، را از پنجره بیرون پرت می کرد ، گفت:
-بله قربان
ولدمورت ردایش را به کمرش بست و کارش را شروع کرد.
بیست و سه ساعت بعدولدمورت تمام نیروهایش را به بچه ها منتقل کرد اما هنوز نوری به دورش می پیچید!
-چرا هنوز قدرتم تموم نشده؟؟
ایوان گفت:
-قربان تعداد بچه ها 76 تا بود ... یعنی یکی کم بود
ولدمورت که خیلی عصبانی شده بود ، گفت:
-ایوان یادم بنداز 10 تا کروشیو بهت بفرستم تا دیگه زبون درازی نکنی ... زود باشید یه نفر دیگه رو پیدا کنین ... یک ساعت مهلت دارید
تمام مرگخواران از در خارج شدند تا فردی را پیدا کنند تا ولدمورت آخرین قدرت باقی مانده اش را به او منتقل کند اما بعد از گذشت نیم ساعت خبری از مرگخواران نشد.
ولدمورت در حالی از شدت عصبانیت ، نجینی را دور خود مچاله کرده بود و هر از گاهی گازش می گرفت ، با خود گفت:
-می تونم قدرتم رو به دامبل منتقل کنم و همون موقع کلکشو بکنم