در طرف دیگه ای از خوابگاه مدیران اتفاقات تازه ای در حال رخ دادن بود ، هری در سوئیت اختصاصی خودش مشغول تأسیس چند سایت جدید ، مثل طرفداران سریال امپراطور دافها (جومونگ هشتاد و نهم ) بود و داشت با مسئولین گوگل ادز ، سر هر کلیک چند گالیون چونه میزد تا مخارج عمل جراحی پروستات!؟! دومبول رو تأمین کنه ، نماینده ی گوگل ادز آدم بد قلقی به نظر میومد و بحث بالا گرفته بود ...
_ ببینید آقای پلید! من مشکل دارم! مگی سر پروستات دومبول منو کلافه کرده ! من به این پول احتیاج دارم!
نماینده سری تکون میده و سعی میکنه کوتاه نیاد ...
_ نه آقا ! ما قوانین سفت و سختی در این باره داریم ، اینجور سایت ها رو ما با چهارتا محصول بنجل مثل قره قورت جومونگ نشان ساپورت می کنیم! شما اصن قره قوروت خوردی؟
_ نه هر چی پول داشتم دادم یخ در بهشت خریدم! ولی شما باید پروستات دومبول رو ... آه ... من یه دختر دارم ، شما دختر دارید؟
_ بله ... اما ...
_ اما نداره! دختر توی دنیای ، بدون پروستات... فکر کردن بهش هم دردآوره ، مگه نه؟
_ بله ... اما ...
هری دستش رو به نشونه ی ساکت بمیر جلو میاره و ادامه میده :
_ اوه ! و ما چطور می تونیم بزاریم این اتفاق بیفته؟! ....
[ سکوت برای چند دقیقه ]
نماینده ناراحت و متأثر به نظر میاد ، با خودش فکر میکنه اگه مگی دختر خودش بود و پروستات دومبول نیاز به عمل داشت ... باید به این مرد کمک میکرد! اوه بله! همینطوره! قوانین نباید مانع میشد !
_ خب آقای هری ! باید خبر خوشحال کننده ای بهتون بدم! شما تونستید من رو متقاعد کنید ! حالا باید به فکر پروستات دومبول بود!
_ اوه خدایا ! ممنونم آقای پلید! شما ... اوه ، آه ، ... شما ، ای وای ، اوه ، هاه! ... اِوا! ... و بالاخره باید بگم دختر شما دختر خوشبختیه که پدری به خوبی شما داره!
_ اوه ممنونم آقای هری! اممم ، البته منظورتون مَگیه ؟ آخه من که دختر ندارم !
هری با نگاهی مستاصل به امریک خیره میشه ...
_ اممم ، اما شما همین الان گفتید که...
_ من خودم میدونم چی گفتم! لازم نیست به من بگید من چی گفتم! شما فکر کردید من کیم؟ شما ... شما می خواستین منو با دخترتون ؟...واقعاً که آقای هری! خوب شد دخترم اینجا نیست که این چیزا رو ببینه!
_ ای وای! آقای پلید جون مادرت ! بالاخره دختر داری یا نه؟!
_ خب نه ! مسلمه که نه! من زنم ندارم ! من و دخترم تنها زندگی میکنیم!
هری :
_ خلاصه بگم آقای هری! قوانین در این باره خیلی سختگیرانه س و ...ببینم شما قره قوروت نخوردین ؟
هری احساس میکنه تب کرده ، خسته س و داره با لبه ی دسته ی صندلیش ور میره .
_ نـه! گفتم که هر چی پول داشتم دادم یخ در بهشت خریدم!
_ اوه! آره ببخشید! آخه من دیشب نخوابیدم! قاطی کردم! ، داشتم میگفتم که ، پروستات دومبول نیاز به عمل داره ، مگی داره دیوونم میکنه! ببینم شما دختر دارین؟! میدونید پروستات برای دخترا توی این سن چقدر اهمیت داره؟ می تونید خودتون رو جای پدر دختر من بزارین؟
هری دچار ضربان قلب شده ، آهسته آهسته نفس میکشه و بغض گلوشو پر کرده ، لبه ی دسته ی صندلی به عمق یک بند انگشت خرده شده .
_ آقای پلید!
... شما همین الان میگفتین اصن دختر ندارین! من... من...
امریک دستشو به نشونه ی ساکت بمیر جلو میاره و ادامه میده :
_ اوه آقای هری! دخترا خیلی حساسن! اونا ... اونا مثل پر پروانه شکننده ، مثل گلبرگ ظریف و مثل قره قوروت ... اوه وجدانتون رو نهیب بزنید آقای هری! انسانیت در خطره! خدایا! اوههه! ....
هری :
...
....
هری عرق سردی که از پیشونیش میچکه رو پاک میکنه ، نگاهی به ساعت روی میز عسلی کنار ویترین اتاق میندازه ، مضطربه ، می خواد گریه کنه ، چندتا نفس عمیق میکشه و سه بار محکم فوت میکنه .... چشماش رو میبنده و بعد از چند لحظه بازشون میکنه ، لبخندی به لبش میاره و میگه :
_ خب آقای پلید ! باید خبر خوشحال کننده ای بهتون بدم! شما تونستید من رو متقاعد کنید ! حالا باید به فکر پروستات دومبول بود!
چهره ی امریک از شادی روشن میشه و نزدیکه گریش بگیره ، با خوشحالی بلند میشه و میگه :
__ اوه خدایا ! ممنونم آقای هری! شما ... اوه ، آه ، ... شما ، ای وای ، اوه ، هاه! ... اِوا! ... و بالاخره باید بگم دختر شما دختر خوشبختیه که پدری به خوبی شما داره!
هری که جوگیر شده و یک آن جوفضا گرفتتش با خوشحالی و البته طوری که وانمود کنه کار مهمی نکرده سرش رو پایین میندازه و میگه :
_اوه ممنونم آقای پلید! اممم ، البته منظورتون مَگیه ؟ آخه من که دختر ندارم !
امریک چهره ش تغییر میکنه و رنگش بر میگرده ، اخمی میکنه و میگه:
_ من خودم میدونم چی گفتم! لازم نیست به من بگید من چی گفتم! شما فکر کردید من کیم؟ شما ... شما می خواستین منو با دخترتون ؟...واقعاً که آقای هری! خوب شد دخترم اینجا نیست که این چیزا رو ببینه! و باید بگم قوانین شرکت ما در این باره خیلی سختگیرانه س و ما در این جور موقعیت ها جریمه های سنگینی هم داریم! ضمناً من حتماً رفتار امشبتون رو مد نظر قرار میدم! خاک بر سر باباتون !
امریک در کیفش رو میبنده و با حالتی خیلی عصبی بلند میشه ، نگاهی تاسف بار به هری میندازه ، سری تکون میده و با قدم های بلند و سریع میره و در رو پشت سرش محکم میبنده
و هری تک و تنها توی سوئیت اختصاصیش نشسته و :
پشت در سوئیت هری ، امریک با لبخندی بر لبش تلفن همراهشو از جیبش در میاره و میگه :
_ اوه سلام عزیزم ! جشن بگیر ! بالاخره می تونم پروستاتمو عمل کنم!