میدان گریمولد
-کسی فکری به ذهنش رسید؟
ملت محفلی دور هم نشسته بودند و همچنان در فکر راه حلی برای دزدین نارسیسا بودند.دامبلدور از فکر زیاد خوابش برده بود و سارا تنها شخصی بود که واقعا" به این مسئله فکر می کرد.
در این هنگام آرتور با هیجان وارد شد و درحالی که به سمت عصرانه ی روز میز حمله می برد رو به سایرین گفت:
-راهش رو پیدا کردم!همین الان تو وزارتخونه شنیدم که فردا تولد پسر مالفویه!قرار خانوادگی برند خرید.میتونیم اونجا گیرش بندازیم.
دامبلدور که بالاخره از خواب بیدار شده بود با تفکر دستی به ریشش کشید و با حالتی دوستانه گفت:
-خوبه!سیریوس و ریموس رو مسئول این کار میکنم.فرزندان من مواظب باشید بهش آسیبی نرسه ما طرفدار سفیدی و روشنایی هستیم.ما تا جایی که میتوانیم...
-
کوچه ی دیاگونسیریوس و ریموس در کوچه منتظر ایستاده بودند تا خانواده ی مالفوی از ردا فروشی خارج شوند.ریموس در حالی که خمیازه می کشید رو به سیریوس کرد و با شکایت گفت:
-عجب خونواده ای داری تو!باب سه ساعت رفتن ردا فروشی,انگار میخوان چیکار کنند!آخه سه دست ردا که این همه طول نمیکشه!
سیریوس که از بحث راجع به خانواده ی مرگخوارش ناراضی بود با خشونت گفت:
-باب به من چه!من هیچ وقت اینا رو خونواده ی خودم حساب نکردم!حالا این خوبه,بچه که بودیم با هم بازی میکردیم,اما اون خواهر مو وزوزیش کلی رو اعصاب بود!از اولم ازش خوشم نمیومد
-آره,منم از اون هیولا خوشم نمیاد!خوب شد مالی کشتش ها!
-پس چی!ولی حیف که اون قبلش منو کشت و گرنه خودم میکشتمش!
-خیله خوب بابا!دیگه چرا داد میکشی؟!حالا که بالاخره مالی یه بار کشتش!حداقل چیزی واسه پز دادن به مرگخوارا داریم!
-آره!اما من میخواستم خودم بکشمش!من از بچگی از این خوشم نمیومد!من همیشه از بلک بودن خجالت میکشم1من نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم!من دولت تعیین میکنم!من تو دهن بلاتریکس میزنم!من حقوق جادوگر رو ....
در این هنگام دراکو به تنهایی از ردافروشی خارج شد و به سمت کتابفوشی روبرو به راه افتاد.
-مگیم ریموس!بیا بریم همین رو گروگان بگیریم.باب چه فرقی میکنه,یا خودش یا پسرش این الان در دسترسه.تنها هم هست.بیا بریم قضیه رو تمومش کنیم من امشب میخوام برم شکار حوصله ندارم اینجا زیر پام علف سبز بشه!
-نه ریموس,امکان نداره.دامبلدور به ما دستور داده نارسیسا رو ببریم
-تو از کی تا حالا این همه مقرراتی شدی؟
-از وقتی ایرا... یعنی جادوگر سل اومده!بهت میگم من فقط نارسیسا رو میبرم!
یک ساعت بعد میدان گریمولد-بیا آلبوس پسرش رو آوردیم!
دراکو را با طناب های سفید به صندلی بسته بودند و سه نفر را برای محافظت از او گذاشته بودند.دامبلدور از دیدن دراکو تعجب کرد و با خوشحالی گفت:
-دراکو!فرزندم,اینجا چیکار میکنی؟بذار بغلت کنم....
خانه ی ریدلدر خانه ی ریدل همه نشسته بودند و به خاطر این اتفاق ناراحت بودند.بلا با ناراحتی تمام رودلف را کروشیو می کرد و سعی داشت او را به جای رباینده ی دراکو محکوم کند.
نارسیسا همچنان اشک می ریخت و به خاطر این بلایی که به سرشان آمده بود مرلین را نفرین می کرد.لوسیوس سعی داشت با شرح دلاوری های خودش نارسیسا را آرام کند و به او بفهماند که دراکو نیز مانند او دلیر و شجاع است!اما هیچکدام از این حرفا در نارسیسا تاثیری نداشت.با عصبانیت دست لوسیوس رو کنار کشید و فریاد زد:
-نه!دراکوی من نمیتونه از اونجا فرار کنه.اونا بچم رو میکشن!نمیتونم دامادیش رو ببینم!این پنسی رو از جلوی چشمم دور کنید نمیتونم ببینمش,منو یاد پسر ناکامم میندازه!لوسیوس سالازار ذلیلت کنه!نتونستی پسرمون رو نگه داری!حالا من چیکار کنم؟!ارباب!ارباب!
ازتون خواهش میکنم دراکوی منو پس بگیرید!باب من پسرم رو میخوام!