هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ جمعه ۵ آذر ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
آرتور رو به بقیه:
-خب بر و بچ من اینقدر پول ندارم زود باشین بسلفین!!!فیلم الان شروع میشه ها!!

ده دقیقه بعد در سینما

تانکس:
-خب برین رو صندلی هاتون بشینین... رون روی پفک نشستی.... جینی اون صندلی منه... ببخشید مالی اما اون صندلی که کنار منه رو برای ریموس گرفتم....اصلا کجا هست؟؟ ریموس؟!! ریییییییییییییییییییییییموسسسسسسسس!!!

ناگهان همه:

رون:
- حالا چی کار کنیم؟؟باید بریم دنبالشون مرگخوار ها در مقابل اون دو تا 340% برندن!!!

هرمیون:
-اون به درک!!امشب ماه کامله!!! فکر کنم باید دیگه با خاطات دامبلدور خداحافظی کنیم.....

هری:
-نه!!! ما باید الان بریم نجاتشون بدیم! وایسا الان دو تا تسترال میارم...

فرد:
- باز دوباره این عشق نجات مردم پاشد!! بابا خودت میفتی میمیری! میفتی رو دستمون! بگم من پول کفن و دفنتو نمیدم ها!!

هری:
- بس کنید دیگه !! باشه خودم تنها میرم!!! شما نیاین تا رئیستون بمیره!!بابا این فیلم زندگی خودمونه!! میخواین زندگی خودمون رو ببینیم؟

همه:

هری:
پس دنبالم بیاین...

میدان گریمولد

-ریموس آروم باش ..آروم باش...

ریموس:
-آآآآآآآآآ.....اوووووووووووووووووووووووووووو.!

وامبلدور
- ریموس...ریموس...منم دامبلدور ...میخوای منو بکشی؟؟

ریموس ناگهان به صورت اصلی خود برگشت و گفت:
-ممنونم دامبلدور.نزدیک بود کنترلم رو از دست بدم....خب میای ما هم بریم واسه فیلم؟؟وایییییییییییی!!مرگخوار ها اومدن!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۳:۵۵ جمعه ۵ آذر ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
تانکس: من میدونم باید چی کار کنیم!!باید الان همه بریم سینما فیلم هفتم هری پاتر رو که جدیدا اکران شده ببینیم! شنیدم در همین دو سه روز خیلی فروش کرده ....
فرد: تازه به قید قرعه به تماشاچی ها هم جوایز ارزنده تقدیم میکنند ... شاید صاحب خونه شدیم!
رون: همینطور کمک هزینه سفر به دور دنیا در هشتاد روز ...
جرج: مثل اینکه نذری هم میدن!
جینی: مامان من دنی میخوام!
مالی: نه امکان نداره جینی ... تو باید درستو ادامه بدی!
جینی: مــــامان!
آرتور: خانم مگه نمیبینی آینده بچه ها به این فیلم بستگی داره؟ پس منتظر چی هستین؟ فیلم تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه!

ناگهان همه محفلی ها به سمت در خروجی هجوم میبرن تا به موقع در سینما حاضر باشند ...

آلبوس: نامردای جاپونی ... منو توی قفس جا گذاشتین! حداقل منم با خودتون میبردین! انگار نه انگار که شما باید از منو ریموسو کاور کنین ... ااااا ریموس؟ چقدر یهو پشم دراوردی! هوووم ... تا حالا به دندونات دقت نکرده بودم .. چقدر تیزن!.... هوووم چه نگاه مخوفی!

ریموس: شرمنده آلبوس ... حواسم نبود امشب قرص ماه کامل میشه ... من دیگه رو خودم کنترل ندارم ....الانه که تبدیل بشم ... آهاهاهاها!
آلبوس: نـــــــــــــــــــــه .... کمـــــــــــــــک! منو از قفس نجات بدید!

مکانی تیره و مخوف و خفن ....

- ارباب ... ارباب ... بدبخت شدیم ... بیچاره شدیم!
لرد در حالی که داره استخون های یک عده محفلی بخت برگشته رو جلوی تسترال ها میندازه:
- چی شده پسرم؟
بارتی: ارباب محفلی ها همه دارن میرن سینما تا هری پاتر ببینن و ما هنوز نتونستیم نیت واقعیشونو بفهمیم و نمیدونیم چه نقشه شومی پشت این اقدام سمبلیکشون هست! ارباب من شدیدا احساس خطر میکنم ...

لرد: یعنی چی؟ چطور میشه به همین سادگی ما رو نادیده بگیرن و برن سینما؟ یعنی با اینکار چه هدفی دارن؟
بارتی: مام هرچی تحقیق کردیم نفهمیدیم ... برای همین فکر میکنیم لابد خیلی نقشه خفنی کشیدن که ما هنوز نتونستیم ازش سر در بیاریم ....
لرد: اه کروشیو! حق با توئه! چرا زودتر همین نکته به فکر ارباب نرسید!کاملا مشخصه که این نقشه خیلی هوشمندانه و زیرکانه طراحی شده وگرنه ارباب با این ذهن خلاقش حتما تا حالا متوجه شده بود ... آآآآییییییییییییییی... (در این لحظه یکی از تسترال ها اشتباها دست ارباب رو به جای استخون میخوره)

کنار بزرگراه ....

- خوب بزرگراه رو که ورود ممنوع میای ... دویست و شصتام سرعت داشتی! سبقت غیر مجازم که گرفتی ... به علائم و تابلوها هم بی توجهی کردی ... در تمام طول رانندگی هم که با موبایلت حرف میزدی!
مالی: آقای پلیس با موبایل حرف نمیزد که! آرتور هر موقع استرس میگیره دستشو توی دماغش میکنه ... اشتباهی فکر کردین با موبایل حرف میزنه!

پلیس نامحسوس: حالا هرچی! تمام مسیر یک دستت توی دماغت بود! سه تا عابر رو هم زیر کردی ... از دست مامور قانونم که فرار کردی ... توی این ماشین فکسنیتم اندازه اتوبوس سیر السفر آدم جا کردی که موج مکزیکی راه انداختن اون پشت ...حالا تو چشمام نگاه کن پدّر سّوختّه! میخواهی ما را بی کفایت جلوه بدهی؟ (:دی) چه توضیحی داری؟

آرتور: آقای پلیس گشت نامحسوس... بخدا بخاطر فیلم هری پاتر ما عجله داشتیم منم استرس گرفتم! آخه میخوایم تو قرعه کشی شرکت کنیم تا صاحب خونه بشیم.... و دختر کوچیکمونم شوهر بدیم و تازه شنیدیم غذای نذری هم میدن.... در مورد اون 30 40 نفر هم یکم صندلی عقب ماشینو با جادو جادارتر کردیم تا همه جا شیم ... حالا جون مادرت ایندفعه رو بیخیال فیلم الان شروع میشه ...

پلیس: خیر ... گواهینامه شما ضبط میشه و حداقل تا شش ماه از رانندگی محروم میشید و ماشین شمام به نزدیک ترین پارکینگ منتقل میشه تا اعمال قانون شه .... اهم اهم ... البته با ده گالیون همه اینها قابل حل شدنه ....
آرتور: آوووو از اون لحاظ ....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۵ ۴:۱۵:۴۷



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
گروه ضربت دیاگون



لرد در حالی که از خوشحالی لبخند میزد به مرگخوارانش نگاه کرد که بشکن زنان دور اتاق قر میدادن و دست میزدن و برره ای میرقصیدن!
آرررره!!آبروی دامبلدور رفته بود!!!
لرد:
-ساکت باشید دیگه!!

همه:
لرد:
- اهم ..اهم..حالا که که دامبلدور به طرز فجیعی پوستر شد تو دیوار ما باید جشن بگیریم!!اما بعدش حواستون باشه که یه ماموریت مهم براتون دارم...

تا 3 ساعت بعد همه: :pint:

بعد از اون همه:
بعد از این که دو سه نفر اعدام شدند همه به خودشون میان و به لرد توجه میکنن که با پوزخند میگه:
- آره...آبروش رفته اما ما باید سوسکش کنیم....پس همه گوش کنید نقشه اینه...

همه دور لرد جمع میشن و نکته برداری میکنن.


در میدان گریمولد:

- بد بخت وشدیم هی هی ....بیچاره وشدیم هی هی...آبرومونو بردن هی هی...همه مونو کشتن هی هی..

دامبلدور:
- بچه ها امیدتون رو از دست ندید...تا عشق و امیدی هست....

همه:
خفه شو به اندازه کافی گند زدی!

دامبلدور به طور ناگهانی اینگونه شد:
وگفت:
-بدبخت شدیم!همین الان به من الهام شد که مرگخوار ها نقشه ریختن برامون...فقط من و ریموس رو با طناب بندازین تو قفس!

ریموس:
-مگه من چه گناهی کردم؟
دامبلدور:

-تکون بدین اون لشو دیگه!!
همه میرن چند تا نوار سحرآمیز و طناب میارن.دامبلدور:
- ببندین مارو!!

بعد از بسته شدن دامبلدور و ریموس


دامبلدور:
- اونا تمام مرگخوار هاشونو برای جنگ میارن.کینگزلی هم زندانیه.اونا با ما میجنگن ومن وریموس هم که تو همه جنگها نقش اصلی هستیم رو با آدم های (بیب )منو و با یه دسته گرگینه ریموس رو تحریک کنن!این طوری هم دوباره آبرومون میره هم یه عده از ما میمیرن.بهترین فرصته براشون.دستای ریموس رو ببندین اما دست منو نه میخوام همین طوری که به دیوار بسته ام بجنگم.
کسی نظری نداره؟!!

همه ملت:ما امیدمون به توئه دامبلدور

اما تانکس میگه:
- من میدونم باید چی کار کنیم!!باید....



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
آلبوس با ديدن آن همه جادوگر در آن شرايط (!!!) به ياد دوران جواني افتاد!
سريع لباس هايش را درآورد و وارد عمل شد...
- اي جـــــــــــــــــــــان
از طرفي جيمز نيز سعي ميكرد در دنياي واقعي جلوي دامبلدور را بگيرد تا جلوي آن همه مردمي كه در كوچه دياگون بودند آبرو ريزي نشود اما هركاري ميكرد كارساز نبود.
ناگهان به فكر كتاب افتاد اما متوجه شد كه دامبلدور كتاب را پرت كرده بالاي ساختمان جادويي كتابخانه.

- اكسيو بوك!
ناگهان تمامي كتابهاي كتابخانه از قفسه خارج شدند و به سمت جيمز آمدند.
لحظه اي بعد جيمز زير خروار ها كتاب چال شده بود كه يكي از آنها ميتوانست دامبلدور را از آن شرايط فجيع نجات دهد.
جيمز:
مسئول كتابخانه دوان دوان بيرون آمد و شروع به داد و بيداد كرد:
- پسره احمق! ميكشمت، اين چه كاري بود كردي؟ خودت بايد همه رو درست كني. يه دونه كتاب خراب بشه ميكشمت
- به من چه خوب! شما بايد يه ضدطلسم رو كتاباتون ميذاشتين!

خانه ريدل

- ارباب ... اربــــاب!
- چه خبرته روفوس؟ مگه سرآوردي؟
- ارباب بياين ببينيد چه خبري آوردم! اين عكس ها رو ببينيد...
لرد با قيافه اي مشكوكانه روزنامه را از روفوس گرفت اما بلافاصله فكش به زمين خورد. چندين تصوير بزرگ دامبلدور را در حال رابطه با جيمز و شرايطي بدتر نشان ميداد...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹

آشا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۴۶ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
بــــــیــــــب!(بوق سانسور!)

دامبل جیمز را از ود دور کرد و فریاد زده :چــته؟

و از دست جیمز فرار کردمسئول کتابخانه از اختشاش بوجود آمده عصبانی شده بود و سعی میکرد خود را خونسرد جلوه دهد.به خاطر همین شروع کرد به جمع کردن کتابهای روی زمین.
وقتی داشت کتاب جلد قرمز را که نامش "جادوی سیاه،جادوی سیاح"بود را از روی زمین جمع میکرد کتاب بسته شد و جیمز به حالت عادی بازگشت.

جیمز:هومم؟؟..من کجام؟؟ساعت چنده؟ این کارا چیه میکنی مرتیکه؟ :bigkiss:
دامبل:سر عقل اومدی؟مرلینا شکرت! بیا بشین حالت بهتر شه
-جدی؟!بگو بگو

-خاک رش! که ترکیبی از خاک رس و شنه که میشه خاک رش!دانشمندا میگن عامل بسیاری از سرگرمی ها استفاده از خاک رشه!

-

-خاک رو بیخیال! این کتاب قرمزه کو؟؟

کتابدار کتاب را محکم تو سر جیمز کوبید و گفت ایناهاش!

دامبلدور کتاب را از کتابدار قاپید و بازش کرد.لحظه ای بعد آنها وسط ناکجا آباد بودند...

=-=-=-=-=-=-=-=-=-
ببخشید اگه بد شد خیلی وقته ننوشتم!!


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۵ ۲۲:۰۱:۲۳
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۵ ۲۲:۱۲:۱۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جيمز كه تا به حال با چنين صحنه هايي روبرو نشده بود بلافاصله فكش به زمين خورد مقادير زيادي پشم هم از فكش روييد تا حدي كه شبيه دامبلدور شد!
- اين ها ديگه چيه! چه چيزاي خوفيه! چه ساختمان هاي بلندي! چه شهر تاريخي اي هست اين سنپترزبورگ!!! اون ساحره هه چه خوب چيزيه!
جيمز به سمت يكي از ساحره ها رفت تا...

همان هنگام - در كتابخانه

مسئول كتابخانه با تعجب به جيمز نگاه كرد و به دستيارش گفت: اين پسره چرا اينجوري ميكنه؟ چرا خل شده؟ زود باش برو بگيرش تا كتابخونه رو به گند نكشيده
دستيار به سمت جيمز رفت اما قبل از اين كه قدم از قدم بردارد جيمز با دهان باز و زبان آويزاني كه شر و شر از آن آب دهان ميچكيد دوان دوان و با آغوش باز به سمت دامبلدور دويد.
در همين هنگام دامبلدور كه در حال مرور كردن نام انواع خاك براي ريختن بر سر بود متوجه جيمز شد.

- جيمز، چرا اين جوري ميكني؟ چته؟ جيمز نــــــــــــه
جيمز بالاخره به دامبل رسيد و سريع او را سفت بغل كرد طوري كه نتواند از دستش فرار كند و سپس روي او افتاد ... :banana:

در ذهن جيمز:
- جل الخالق عجب چيز خوبيه اين! اوووووه چي ساخته!

مردم همه جمع شده بودند و با تعجب صحنه هاي رمانتيك بين جيمز و دامبلدور را تماشا ميكردند! از ميان شلوغي ناگهان دو نفر جلو آمدند. يكي با موهاي سبز و عينك و درشت و قلمي در دست و ديگري با دوربيني بزرگ در دست. بلافاصله فلاش خفنزي از دوربينش ساطع شد و همه لحظاتي كور شدند اما دامبلدور آرزو كرد كه كاش هيچ گاه آن ها چشمشان باز نميشد.
جيمز: اين هم مرحله اصلي كار!


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۵ ۱۹:۵۵:۰۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه‌ی جديد:

جيمز روی زمين نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود و يويوی صورتی رنگش رو كه تازه خريده بود روی زمين قل می‌داد. يكم اون ور تر، آلبوس دامبلدور يا همون عمو دامبل خودمون، روی زمين دراز كشيده بود و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود و بالش قرمز رنگی رو زير موهای سفيد و بلندش گذاشته بود...

- عمـــــــــــو آلبوس! حوصله ام سر رفته! چه خاكی تو سرم بريزم؟ هان؟

دامبل در حالی كه چشم هاش رو بسته بود و خميازه می‌كشيد، جواب داد:
- چه می‌دونم جيمز! خاك رس چه طوره؟ هوم؟

- عمــــو! الآن چرا شوخی می‌كنين؟ خاك رس ديگه چيه؟

- پس گِل چه طوره؟ نظرت جيه؟ هان؟

- عمـــــــــــو! آخه چرا شوخی می‌كنين؟ ...

- خوب، اگه از گل خوشت نمياد، نظرت در مورد شن يا ماسه چيه؟ هين؟

جيمز:
-

مدتی بعد، كوچه‌ی دياگون:

جيمز در حالی كه با توجه به هوای داغ و آفتابی اون روز يه كاپشن كلفت پوشيده بود و چتر سياهی رو توی دستش گرفته بود از پله های مرمرين و سرخ رنگ كتابسرای جادويی دياگون بالا رفت و در بزرگ و چوبی كتابسرا رو باز كرد و واردش شد و در حالی كه به كتابدار سلام می‌كرد، يك راست به سمت قفسه‌ی كتاب های مبارزه با جادوی سياه رفت تا كتاب مورد علاقه اش رو انتخاب كنه و شروع به خوندنش كنه...

- تو اين اوضاع كه اصلا" حوصله نداشتم، بهترين كار اين بود كه يه كتاب بردارم و بخونمش... چرا هوا اين قدر سرده...

جيمز از پنجره نگاهی به خورشيد انداخت كه بدون دخالت ابرها در آسمان جا خوش كرده بود و در نتيجه متوجه دليل اصلی سردی هوا شد، پس زيپ كاپشنش رو هم با توجه به اين موضوع برای گرم شدن بيشتر بالا كشيد...

- چون پرسپوليسيم اون كتابِ جلد قرمز رو برمی‌دارم برم بخونمش.

جيمز كتاب مورد نظرش رو برداشت و اون رو باز كرد تا قسمتی از كتاب رو بخونه و از موضوعش مطلع بشه، اما بلافاصله بعد از باز كردن كتاب، همه چيز به شكل عجيبی دور سر جيمز چرخيد... همه چيز تيره شد و بعد از مدتی كوتاه، محيط كتابخونه جای خودش رو به محيط جديدی داد...

- اينجا ديگه كجاست؟



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
خانه ریدل

لرد که تحمل شنیدن غرغرهای مادرانه ی نارسیسا را نداشت ، چندین بار به لوسیوس کروشیو فرستاد و گفت : خاک بر سرت ، از پس زنتم بر نمیای ؟ من معتقدم من یک عده دور خودم جمع کردم که به درد لای جرز دیوار هم نمی خورن . اون ریش دراز عتیقه هم دراکو رو دزدیده و هم کتاب رو . حالا دراکو به درک ، حیف کتاب نازنینی که دست این مرتیکه بیفته .

لرد که درحالی که این کلمات را ادا میکرد فریاد می زد و نارسیسا برای پسرش مادرانه اشک میریخت . در همین حین رودولف به بلاتریکس نگاهی کرد که سخت و متفکرانه به نقطه ای در تابلوی نقاشی ای که هنرمندانه دارک مارک روی آن کشیده شده بود زل زده بود و سخت در اندیشه برای نجات دادن لرد از قضیه ای که ذهنش را مشغول کرد بوده ، به سر می برد .

لرد در حالی که تسلط بر خویش را از دست داده بود ایستاد و در همین حین فریاد زد : یا تا دو ساعت دیگه یک فکر بکر می کنید و به اطلاع من می رسونید وگرنه قسم می خورم به سالازار بزرگ قسم می خوریم دونه به دونه تون رو کباب می کنم و میدم نجینی نوش جون کنه . متوجه شدید ؟

رابستن بی پروا گفت : اما لرد همین الان من به نجینی سالاد الویه دادم !

- خــــــــــــــفه شو !

مرگخواران از ترس به خود لرزیدند و اتاق را ترک کردند تا به فکر کردن بپردازند .

محفل ققنوس

دراکو در حالی که خیال می کرد اینجا بهشت است و همه موظف هستند برای او تولد بگیرند رو به جیمز گفت : بچه ، واسم کادو چی خریدی ؟

جیمز بی توجه به دراکو به بازی پرداخت و دامبلدور وارد شد که دراکو فریاد زد : امروز روز تولد منه و من توقع دارم که برام جشن تولد بگیرید و چون می دونم شما قادر نیستید اقلاً کادوهاتون رو بدید . استاد یک بارم فکر کنید من اون هری پاتر مسخره و کودنم ! و هنگامی که این سخنان را بیان می کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود . دامبلدور که متاثر شده بود دراکو را در آغوش کشید و مالی را صدا زد .

- مالی ، برای دراکو یک کیک خوشمزه درست کن که امروز تولدشه .

مالی با انزجار به دراکو نگاه کرد و گفت : ولی آلبوس انگار فراموش کردی که برای چی ما آوردیمش اینجا !

- لطفا کیک رو درست کن عزیزم !

و دراکو را تنگ تر در آغوش کشید . دراکو یک مرگخوار نوپا بود . قطعا این توانایی را داشت که از منافع خود و گروه دفاع کند هنگامی که آلبوس سخت او را بغل کرده بود موذیانه لبخند زد و در ذهنش ایده ای پدیدار گشت .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۵:۱۶ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
میدان گریمولد


-کسی فکری به ذهنش رسید؟

ملت محفلی دور هم نشسته بودند و همچنان در فکر راه حلی برای دزدین نارسیسا بودند.دامبلدور از فکر زیاد خوابش برده بود و سارا تنها شخصی بود که واقعا" به این مسئله فکر می کرد.
در این هنگام آرتور با هیجان وارد شد و درحالی که به سمت عصرانه ی روز میز حمله می برد رو به سایرین گفت:
-راهش رو پیدا کردم!همین الان تو وزارتخونه شنیدم که فردا تولد پسر مالفویه!قرار خانوادگی برند خرید.میتونیم اونجا گیرش بندازیم.

دامبلدور که بالاخره از خواب بیدار شده بود با تفکر دستی به ریشش کشید و با حالتی دوستانه گفت:
-خوبه!سیریوس و ریموس رو مسئول این کار میکنم.فرزندان من مواظب باشید بهش آسیبی نرسه ما طرفدار سفیدی و روشنایی هستیم.ما تا جایی که میتوانیم...

-

کوچه ی دیاگون

سیریوس و ریموس در کوچه منتظر ایستاده بودند تا خانواده ی مالفوی از ردا فروشی خارج شوند.ریموس در حالی که خمیازه می کشید رو به سیریوس کرد و با شکایت گفت:
-عجب خونواده ای داری تو!باب سه ساعت رفتن ردا فروشی,انگار میخوان چیکار کنند!آخه سه دست ردا که این همه طول نمیکشه!

سیریوس که از بحث راجع به خانواده ی مرگخوارش ناراضی بود با خشونت گفت:
-باب به من چه!من هیچ وقت اینا رو خونواده ی خودم حساب نکردم!حالا این خوبه,بچه که بودیم با هم بازی میکردیم,اما اون خواهر مو وزوزیش کلی رو اعصاب بود!از اولم ازش خوشم نمیومد

-آره,منم از اون هیولا خوشم نمیاد!خوب شد مالی کشتش ها!

-پس چی!ولی حیف که اون قبلش منو کشت و گرنه خودم میکشتمش!

-خیله خوب بابا!دیگه چرا داد میکشی؟!حالا که بالاخره مالی یه بار کشتش!حداقل چیزی واسه پز دادن به مرگخوارا داریم!

-آره!اما من میخواستم خودم بکشمش!من از بچگی از این خوشم نمیومد!من همیشه از بلک بودن خجالت میکشم1من نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم!من دولت تعیین میکنم!من تو دهن بلاتریکس میزنم!من حقوق جادوگر رو ....

در این هنگام دراکو به تنهایی از ردافروشی خارج شد و به سمت کتابفوشی روبرو به راه افتاد.

-مگیم ریموس!بیا بریم همین رو گروگان بگیریم.باب چه فرقی میکنه,یا خودش یا پسرش این الان در دسترسه.تنها هم هست.بیا بریم قضیه رو تمومش کنیم من امشب میخوام برم شکار حوصله ندارم اینجا زیر پام علف سبز بشه!

-نه ریموس,امکان نداره.دامبلدور به ما دستور داده نارسیسا رو ببریم

-تو از کی تا حالا این همه مقرراتی شدی؟

-از وقتی ایرا... یعنی جادوگر سل اومده!بهت میگم من فقط نارسیسا رو میبرم!

یک ساعت بعد میدان گریمولد

-بیا آلبوس پسرش رو آوردیم!

دراکو را با طناب های سفید به صندلی بسته بودند و سه نفر را برای محافظت از او گذاشته بودند.دامبلدور از دیدن دراکو تعجب کرد و با خوشحالی گفت:
-دراکو!فرزندم,اینجا چیکار میکنی؟بذار بغلت کنم....

خانه ی ریدل
در خانه ی ریدل همه نشسته بودند و به خاطر این اتفاق ناراحت بودند.بلا با ناراحتی تمام رودلف را کروشیو می کرد و سعی داشت او را به جای رباینده ی دراکو محکوم کند.
نارسیسا همچنان اشک می ریخت و به خاطر این بلایی که به سرشان آمده بود مرلین را نفرین می کرد.لوسیوس سعی داشت با شرح دلاوری های خودش نارسیسا را آرام کند و به او بفهماند که دراکو نیز مانند او دلیر و شجاع است!اما هیچکدام از این حرفا در نارسیسا تاثیری نداشت.با عصبانیت دست لوسیوس رو کنار کشید و فریاد زد:
-نه!دراکوی من نمیتونه از اونجا فرار کنه.اونا بچم رو میکشن!نمیتونم دامادیش رو ببینم!این پنسی رو از جلوی چشمم دور کنید نمیتونم ببینمش,منو یاد پسر ناکامم میندازه!لوسیوس سالازار ذلیلت کنه!نتونستی پسرمون رو نگه داری!حالا من چیکار کنم؟!ارباب!ارباب!
ازتون خواهش میکنم دراکوی منو پس بگیرید!باب من پسرم رو میخوام!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۵:۵۵:۵۴


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه]

خلاصه:


کتاب الادورا مینگز که متعلق به الادورا مینگز سیاهترین جادوگر زمان خود، بوده است و پر از طلسم های سیاهست، پیدا شده و در کتابسرای دیاگون نگه داری می شود. لرد سیاه برای گرفتن کتاب همراه با بلاتریکس مخفیانه وارد کتاب خانه میشود و از محافظ مخصوص کتاب را می دزدد! از طرفی دامبلدور و روونا هم به کتابسرا می یایند و تمام کتاب هارا می گردند و کتاب الادورا مینگز را پیدا میکنند و با خود می برند! وزارت خانه برای تحویل گرفتن کتاب می یاید چون کتاب پر از طلسم های خطرناک است و باید محافظت شود! مسئول کتاب خانه کتاب دروغین را به مسئول وزارت خانه می دهد و بعد از رفتن انها، کتاب الادورا مینگز اصلی را بر میدارد و به طرف منزل ارباب خود که اقای خاکستری است می رود! در این بین محفلی ها و مرگخواران متوجه شدند که کتابی که برداشته اند دروغین است و فکر میکنند که کتاب اصلی دست جبهه ی مخالفشان است. یعنی مرگخواران فکر میکنند که کتاب اصلی دست محفله و محفلیان فکر میکنند کتاب اصلی دست مرگخوارانه! در این بین آقای خاکستری تصمیم میگیرد که تا چند روز اینده سیاهترین طلسم دنیا را از کتاب الادورا مینگز به اجرا بگذارد! [/spoiler]

__________________________________________________

خانه ی ریدل:

مرگخواران وحشت زده به لرد سیاه که از عصبانیت سرخ شده بود، خیره شده بودند. لرد با عصبانیت کروشیویی به رودولف فرستاد.
- اون پیرمرد به درد نخور، فکر کرده که می تونه کتاب با ارزشی که متعلق به منه برداره و فرار کنه! ارباب نمی فهمه که محفلی ها به این کتاب چه نیازی دارند؟!

رودولف با ناراحتی آب دهانش را قورت داد.
- ارباب، چرا به من کروشیو میزنید! من که از اول جلسه یک کلمه هم حرف نزدم!


نارسیسا به بلا نگاهی کرد و کلافه آهی کشید.
- به خاطر این که تو بهتر از همه کروشیو می خوری و ارباب الان عصبانی هستند! برای بهبود اعصابشون ترجیح دادن که به یک کروشیو خور خوب کروشیو بزنن!

-

لرد سیاه کلافه چوب دستی اش را در ردایش گذاشت. سپس در حالی که با عصبانیت طول اتاق را می پیمود، به بارتی که مدام حرف میزد، چشم غره ای رفت و گفت:
- هیچ کدوم از شما ها راه حلی ندارین؟! این قدر بدرد نخورین؟ من مرگخوار دور خودم جمع کردم؟!

بلاتریکس به آرامی گفت:
- ارباب، میریم محفل و کتابو پس میگیریم! نباید اجازه بدیم که اون ریش دراز اون کتابو هرکاری میخواد بکنه. نهایتش اینه که از عامل تفریحمون می گذریم و ریش درازو می کشیم. هوم؟!

لرد فکری کرد و سرش را تکان داد و مرگخواران با اسودگی نفسشان را بیرون دادند.

همان لحظه- محفل ققنوس:

- جیمز، یا ساکت میشی، یا مجبورت میکنم که عصرونه های مالی رو امتحان کنی.

جیمز جیغ کوتاهی کشید.
- چی؟ پرفسور؟ شما به عصرونه های خاله مالی توهین کردید؟ خاله مالی بیا ببین به عصرونه هاتون توهین شده!

نیمفدورا با ناراحتی به جیمز چشم غره ای رفت و گفت:
- هوم، بهتر نیست که کاری کنیم پرفسور؟ می دونین اگه ولدک کارشو شروع کنه هیچی از دنیای جادوگری نمی مونه؟ شما که می دونین اون کتاب چقدر خطرناکه. درست نمی گم؟

دامبلدور دستی به ریش هایش کشید و عینکش را جا به جا کرد.
- درست میگی نیمفا، به نظر من که بهتره همه با هم به دیدن تامی بریم و ازش خواهش کنیم که کتابو به دستان پر امنیت ما بسپاره؟!

آبرفورث با عصبانیت غرید:
- پرفسور، حتی بز های منم می دونن که ولدک کتابو به این راحتی پس نمیده.

سارا عینکش افتابی اش را روی میز پرتاب کرد و مشکوکانه به چهره ی دامبلدور خیره شد. سپس در حالی که احساس میکرد با چه موجودات متفکری طرف است، لبخندی زد.
- این که کاری نداره. ما یکی از مرگخواران رو می دزدیم و ولدی مجبور میشه برای پس گرفتن مرگخوارش، کتابو بهمون بده.

گرابلی پیشنهاد کرد:
- مثلا بلاتریکس؟ یا ایوان؟ یا رودولف؟

سارا اهی کشید.
- بلاتریکسو که زورمون نمیرسه! تا بیاریمش اینجا تیکه پارمون کرده، ایوان هم که اگه بیرون یخچال بمونه فاسد میشه! رودولفم که مطمئنا زیر نظر بلاتریکس داره کروشیو می خوره. چطوری بدزدیمش؟! به نظر من نارسیسا گزینه ی خوبیه.

دامبلدور با تایید سرش را تکان داد و محفلیان لبخندزنان متفرق شدند.

منزلگاه آقای خاکستری:

- اوه معلومه که اینطوره احمق! فقط دو سه روز برای اجرای این ورد وقت لازمه! بعد می بینی که دنیا به تسخیر ما درمیاد. به تسخیر آقای خاکستری!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.