هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۹

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
- آخه بابا چرا میشینی این فیلمای پلیسی رو میبینی؟ بیا برگردیم. دیگه فکر کنم مومیاییه همه ی باند هاشو باز کرده
ارنی جواب داد: بدبخت بی شعور اگه الان برگردیم که ما را هم مومیایی میکنن. تازه مگه اون یارو بی نام و نشانه رفیقت نبود؟ الان مومیاییش میکنن.
ماندی گفت: جهنم... چیکار کنیم دیگه... واسه رفاقت جون میدیم.
- پس زود باش.
وقتی وارد سالن اصلی موزه شدند ناگهان از سمت راستشانسوسکی پرواز کنان عبور کرد.
ارنی با صدایی آرام گفت: زود باش بی سر و صدا دنبالم بیا. یادت باشه مومیایی ها توی موزه اند. اگه صدات در بیاد تموم میشیم.
از راهروی کوتاهی عبور کردند و به بخش مصر باستان رسیدند. از سمت راستشان سوسکی از پشت یکی از اهرام ثلاثه بیرون آمد و مثل بز سرشو زیر انداخت و رفت.
ارنی و ماندی خیلی آرام به تابوت جهانبخش سلطانـ . . . ببخشید، آمنحوتب دوم نزدیک شدند.
وقتی به تابوت رسیدند دیدند که دوباره اون سوسک بی شعور روی تابوت نشسته.
ارنی که دیگه اعصابش خرد شده بود با یه حرکت پا سوسک را له کرد و صدای بلندی در سالن پیچید.
- کیــــــــــــــــــــــــــه؟کیـــــــــــــــــــــــه؟
این صدای ماندی بود که خیلی بلند تر از صدای له شدن سوسک در موزه طنین انداز شد.
در همان لحظه نیروهای S.W.A.T مومیایی ها با باندهایی مشکی از در و دیوار مثل مور و ملخ پایین ریختند و با چک و لغت(منظور همان لگده) به جان آن دو افتادند.
.:دقایقی بعد در کلانتری مصر باستان:.
یک مومیایی با باند های سبز زیتونی مشغول استنطاق متهمین بود:
پدر سوخته ها از موزه ی ما دزدی میکنید؟ میخواهید در چنین شب مهمی در موزه اخلال ایجاد کنید که ما را بی کفایت جلوه بدهید؟ بدهم پدر پدر پدر پدرسوختیتان را در بیاورم؟ پدر سوخته ها!
ارنی که ترس بَرَش موستولی شده بود گفت: نـ..نـ..نه والا. مـ...مـ...من خودم نگهبان موزه بودم.
-پدر سوخته به مجری قانون دروغ میگویی؟ بدهم پدر پدر پدر پدرسوخته ات را در بیاورند؟
در این لحظه ماندانگوس با لبخندی بر لب کارتی را با زاویه ی 37 درجه طی یک پرتابه ی مایل با سرعت اولیـ ...(آخ ببخشید، امروز صبح تا حالا داشتم فیزیک میخوندم قاطی کردم) کارتی را روی میز مومیایی انداخت.
مومیای نگاهش بر روی کارت لغزید و پس از لحظاتی صورتش ابتدا به رنگ سفید بعد قرمز و در آخر نیز سبز در آمد تا پرچم مقدس ایران تشکیل شود.
-قربان.... چرا زودتر نفرمودید... خیلی عذر میخوام... همه ش تقصیر این سوات های پدرسوخته ست. الان میدهم پدر پدر پدر پدر سوخته ی همشان را در بیاورند.
ارنی با تعجب رو به ماندی کرد. او هم خم شد و در گوشش چیزی زمزمه کرد که به گوش ما فقط چند حرف "ا"،"ط"،"ل"،"ا" رسید و ما هیچ چیز، تاکید میکنم، هیچ چیزی متوجه نشدیم...
-ماندی رو به مومیایی کرد و گفت: زود باش بگو ببینم امشب اینجا چه خبره؟



ارنی عزیز متاسفانه بنظر می رسه که شما سوژه را کمی! منحرف کردید. بنابراین با عرض پوزش این پست در نظر گرفته نمی شود.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۸ ۱۹:۴۱:۴۰

تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۲۱ آبان ۱۳۸۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
- نــــــــــــــــه!

صدای فریادی ارنی و ماندانگاس را به خود آورد و سریع پشت ستونی پنهان شدند.

دزد شماره ی دو توسط دو مومیایی در حال آورده شدن به وسط میدان بود!

ارنی و ماندی با چهره هایی بهت زده به او خیره شده بودند که احتمالا تا دقایقی دیگر تبدیل به مومیایی میشد.

دزد دوم با وحشت مدادم در حال جیغ کشیدن بود و در این میان زنجیری طلایی رنگ که به پیراهنش چسبیده بود ، در پشتش آویزان بود.

- اون چی بود؟

ماندی با تعجب پاسخ داد: مومیایی!

ارنی به دزد دوم اشاره کرد و گفت: نه منظورم اون چیزیه که به دزده آویزونه.

ماندی کمی سرش را بیشتر از پشت ستون بیرون آورد و گفت: خب که چی؟

- برات آشنا نیس؟ مطمئنم اونو یه جایی دیدم!

ماندی که چشم هایش هنوز دزد شماره ی دو را دنبال میکرد با ترس گفت: تو این وضعیت این چه اهمیتی داره؟

ارنی با دست سرش را فشار داد و به آرامی خطاب به خودش گفت: فکر کن ... فکر کن ... اون کدوم یک از وسائل موزه س؟

با خارج شدن این حرف از دهان ارنی ، ماندانگاس بلافاصله گفت: درسته اون همون گردنبندیه که به تابوت یکی از جادوگرای مصر وصل بود. یادمه برا دزدیش اومده بودیم.

و با تاسف آهی کشید. ارنی دست ماندی را گرفت و گفت: قبل از اینکه اون مومیایی شه باید بریم. حتما اون تابوته نشونه ایه.

و از آنجا خارج شدند. همان لحظه سوسکی پرواز کنان از روی ستون پرید و ناپدید شد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارنی و ماندی رفتند و رفتند و رفتند. بازم رفتند و رفتند و همچنان میرفتند که ناگهان ماندی با آن عقل ناقصش ایستاد و بفکر افتاد. حالا شما پیدا کنید آی کیوی ارنی را!

ارنی همچنان به رفتن ادامه میداد ولی وقتی فهمید ماندی همراهش نمی آید برگشت و به ماندی گفت:
_چرا وایسادی دزده؟

ماندی:_ دزده اسم داره! بخاطر این که ما دقیقا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه است که داریم دور خودمون میچرخیم. یعنی تو متوجه نشدی؟

ارنی: نه!

ماندی: اگه میدونستم این موزه همچین نگهبانی داره، زودتر میومدم دزدی!

ارنی: ببند دزده! پس حالا چه کار کنیم.

ماندی: اون سوسک بالدار نورانی رو نگاه کن. داره پرواز میکنه و به بالا میره. اینجا خیلی تاریکه چیزی مشخص نیست ولی حتما اون بالا یه راهی هست.

ارنی و ماندی در آن تاریکی خفقان آور، کورمال کورمال به کنار دیوار و لوله های آن قسمت نزدیک شدند و بسختی متوجه شدند یک نردبان برای بالا رفتن از آن جا تعبیه شده. بعد از اینکه از نردبان بالا رفتند محوطه ای نورانی را از دور دیدند که صداهای دوووووووپس ... دووووووووپس، از آن جا شنیده میشد.

ماندی گفت فک کنم اینجا همون قلب تپنده ایه که مومیائیه گفت!

بعد از چند دقیقه دیگر پیاده روی، به محوطه نورانی وسیع رسیدند و در کمال تعجب، هزاران مومیائی را دیدند که با آهنگ دوووووووووپس دووووووووپس بالا و پایین میپریدند.

ارنی: فک کنم اینجا مومیائی پارتیه.

ماندانگاس: آره درسته، مااااااااااااااااااادرجان، اون مومیاییه رو ببین همه نوارهای دوربدنشو باز کرده

ارنی: اهه! خجالت بکش دزده!

ماندانگاس دورخیز کرد تا بسوی مومیائیه بپرد ولی ارنی بسختی او را عقب کشید و به او فهماند که ممکنه این کار خطرناک باشه و به قیمت جانشان تمام بشه.



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
ماندانگاس شروع كرد دور اتاق چرخيدن و بررسي كردن وضعيت. اما ارني يك راست رفت طرف دري كه اون طرف اتاق بود. اول گوشش رو چسبوند بهش بعد سعي كرد از سوراخ كليد چيزي تشخيص بده و بعد، خودش رو راحت كرد و در رو كامل باز كرد.
در اين حين، ماندانگاس نظرش به كف زمين جلب شده بود:
- به جان مرلين، اين جا يه چيزي هست..
اون ور، ارني تو تاريكي اتاقه خيره شده بود و كم كم داشت چشماش به تاريكي عادت مي كرد: جيـــــــــــــــــغ!!
-مامان جونم. موميايي كجايي؟ من رو ببر لطفا، عزيزم! من رو ببر ...
فقط همين يك حركت ازش ديده شد. ماندي پريد و ارني خشك شده رو كشيد عقب و جيــــغ كشان تلاش بيهوده اي براي بستن دره كرد. در تكون نمي خورد. موجودات خوشگل اون ور در هم پاكشون و شكم كشون، خودشون رو داشتن مي رسوندن.
پس ولو شد رو زمين و سعي كرد دستگيره اي كه رو زمين ديده بود رو بكشه بالا يا حالا هرچي. يهو يه صدايي تو اتاق پيچيد:
-سوال اينه: بهترين آرايش پيرايش مو در قرن بيست و يكم چه مي باشد؟
- كچليت!
تا اين از دهن ماندانگاس پريد بيرون، دوتايي پرت شدن تو دريچه. و تاپ، افتادن روزمين سنگي. ارني همون طور كه دراز به دراز افتاده بود: از كجا فهميدي؟ به هيچ عقلي كلا نمي رسيد.
ماندي كه چوبدستي اش رو مي كوبيد اين ور اون ور تا بلكه مثل فيلم هاي مشنگي كه تلوزيون ها رو راه مي اندازن، براي اين هم مفيد واقع بشه و رضايت بده يه نوري ازش بزنه بيرون:
- اتاق نگهبانيه پر از عكس اسمشو لطفا نبر بود! در حالت هاي مختلف! نمي دونم اون شيطون چطور تونسته بود اون همه ژست و حالت جمع كنه. حتي يه دونه بود دم دست به آب كه لرد ابروهاش تو هم مي ره و شيكمش رو مي چسبه. بعد همين جوري طلسم مي زنه بيرون از چوبدستي اش...
- خب، چه جالب! اينقدر حرف نزن! اين جا رو نگاه كن!
جلوشون چند تا تابلوي راهنما بود كه يكيشون به يه مجموعه ي پيچيده ي لوله در جلو روشون اشاره مي كرد. روش نوشته شده بود: لوله ي فاضلاب مسير مستقيم. معروف به راه موميايي.
-به نظر مي آد مي تونيم بفهميم مومياييه چه غلطي دقيقا مي كرد!
لوله ها همين جوري جلوشون ادامه داشتن.


هنوز در همین نزدیکی شاید منتظر ماست
یک جاده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
دزد دوم با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:هان!؟
مومیایی که انگار منتظر این جمله بود با عصبانیت و پرخاش گفت:هان و زهر فلوبر!من ده ساعته اینجا وایسادم هی میان میگن هان هان هان؟هان و درد!

ارنی با تعجب توام با ترس به مومیایی گفت:آخه مگه تو اون چاه کوفتی چه خبره که صف میکشن براش!
چشم های مومیایی برق زد و گفت:همه خبر ها اون جاست!همه دلشون میخواد برای یک بار هم که شده برن اونجا رو ببینن!اونجا قلب تپنده موزه است!

مانداگاس که چیزی نمونده حالش بهم بخوره با حالت تهوع میگه دلشون میخواد برن اون تو رو ببینن؟زرشک!شخصا هیچ علاقه ای ندارم برم همچین چیزی رو ببیننم!قلب تپنده چه حرفا!

مومیایی که راضی به نظر نمیرسید گفت:شماها دیگه شروع نکنین،من حوصله اضافه کاری ندارم!
دزد دوم که آرزو داشت زودتر از بحث چاه مرلینگاه خارج شوند گفت:اضافه کاری چیه؟
مومیایی لبخند شیطانی زد و گفت:فکر میکنی اون چندتا جسد ولرم! که چند لحظه پیش اینجا بودن خودشون ولرم شدن؟کلی تلاش کردم جسدشون کردم و به زور فرستادمشون با اولین سیفون اون تو!انگار باید برای شما هم اضافه کاری کنم!

ارنی و دو بخت برگشته همراهش به سختی آب دهانشان را همزمان قورت دادند و فریاد کشان به سمت خارج مرلینگاه فرار کردند.مومیایی در حالی که نوارهایش در اطرافش تاب میخورد به دنبالشان راه افتاد.
دزد دوم بی نام و نشان با ترس فریاد زد:زود باشین بریم یه جا پناه...خرت خرتتت خرتتتتتتت!

مانداگاس به عقب برگشت تا ببیند دلیل قطع شدن فرکانس های همکارش چه بود که با صحنه ترسناکی رو به رو شد!مومیایی دزد را از گردن گرفت و با یک پرتاب از راه دور وارد چاه مرلینگاه کرد!
مومیایی:ایییییینه پرتاب 6 امتیازی!

ارنی و مانداگاس که حالا تنها بودند همان طور که از دست مومیایی ورزشکار! فرار میکردند دنبال جایی برای مخفی شدن میگشتند.همان طور مومیایی زوزه کشان پشت سرشان در حال رجز خواندن بود دانگ نگاهش به سمت در نیمه باز بخش 14 موزه جلب شد.دانگ دست ارنی را گرفت و خودشان را به درون اتاق پرت کرد و در را بست.

...هوفففف نجات پیدا کردیم!
مومیایی از پشت با عصبانیت به در میکوبید و فریاد میزد:بیاین بیرون،قول میدم درد نداشته باشه!
دانگ نگاهی به ارنی انداخت و گفت:حالا چیکار کنیم؟
...باید ببینیم این چیه!یه جوری سر به نیستش کنیم!بعدم دلیل همه اینا رو پیدا کنیم!
دانگ: چقدر کم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-م....م....میگم...کی بود سیفونو کشید؟
-خب....گفتم که اون تو دو تا جسد گرم بود.شایدم...شاید هنوز زنده باشن.
-خب چرا میترسی؟اگه زنده باشن که دیگه جسد نیستن...پس ترس ندارن...

-اینجا چه خبره؟نگفتم برین تو مرلینگاه تبادل نظر کنین.گفتم هر چه سریعتر اشیای گمشده رو پیدا کنین.

با ورود ارنی دو دزد به جر و بحث خاتمه داده و سرگرم توضیح شرایط برای او شدند.
-خب...میدونی...ما داشتیم میگشتیم که این گفت احتیاج به مرلینگاه داره.و وارد اینجا شدیم.ولی یه مشکلی وجود داشت.ایشون اونقد فرهنگ نداشتن که قبل از خارج شدن سیفونو بکشن.

دزد دوم با عصبانیت حرف ماندانگاس را قطع کرد.
-بابا چرا متوجه نیستی؟مشکل این نیست.اون تو دو تا جسد-که دیگه فکر میکنم سرد شده باشن!-و یه مومیایی بود.تازه مومیایه سیفونم بلده بکشه.

ارنی که از حرفهای آنها سر در نیاورده بود چوب جادویش را بطرف در گرفت و آرام آرام به آن نزدیک شد.دو دزد درحالیکه از وحشت میلرزیدند درست پشت سر ارنی قرار گرفته بودند.ارنی در را باز کرد.با دیدن مومیایی عجیبی که سرگرم مرتب کردن باندهای دور بدنش بود هر سه بشدت جا خوردند.
مومیایی با خونسردی سرش را بلند کرد.مکثی کرد و سپس دوباره به کارش ادامه داد.

ارنی وحشتزده پرسید.
-اممم....ببخشید...شما؟

مومیایی با صدای خش داری جواب داد:
-مومیایی...مگه نمیبینی؟

دزد شماره دو به آرامی پرسید:
-ببخشید ولی اون جسدا که اینجا بودن....

مومیایی تکه پارچه روی شانه اش را با نوار چسب کوچکی سر جایش محکم کرد.
-با سیفون قبلی رفتن.شما هم اگه میخوایین برین تو باید عجله کنین.اگه سیفون بعدی رو هم از دست بدین من مجبور میشم به تابوتم برگردم و هیچ قدرتی نمیتونه تا فردا شب منو وادار کنه از اونجا بیام بیرون.حالا لطفا خودتون معرفی کنین.باید اسمتونو ثبت کنم.

-من ارنی نگهبان موزه...
-من ماندانگاس...دزد هستم.
-منم دزد شماره دو هستم.اسمم ندارم.

مومیایی اسم هر سه را روی نواری که به دستش متصل شده بود نوشت.
-خب حالا میرین تو یا نه؟

یه جادوگر با تعجب به هم نگاه کردن.
-کجا؟

مومیایی با بی حوصلگی به سوراخ دستشویی اشاره کرد.




موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
در چند ثانیه ارنی سرش را از دو دزد اسیر که روی زمین در مقابلش نشسته بودند به بالا چرخاند و کل تالار اصلی موزه را ورانداز کرد. تمامی قاب های شیشه بدون شکستگی روی میزهای و مکان های خود بودند اما هیچ اثر تاریخی ای در آنها وجود نداشت. بدون توجه به دو دزد از روی آنها عبور کرد و با دو خودش را به پله ها رساند تا به سایر تالارهای موزه سر بزند. با حرکت چوبدستی اش اخگری بنفش شلیک نمود و درب چوبی بزرگ طرح دار و منبت شده را خرد کرد. وارد تالار حیوانات شده بود. اما هیچ حیوانی در گوشه و کنار تالار به چشمش نمی آمد. همینطور یکی یکی تالارها را با عجله زیر و رو میکرد و در نهایت پس از بررسی تالار جادوگران فسیل و مومیایی که از ناپدید شدن آنها نیز متعجب شد، به تالار اصلی بازگشت.

«هیـــم ! سر در نمیارم...هیچ چیزی وجود نداره... یکی لیسیده موزه رو، رفته در یک چشم به هم زدن ! »

دزد اول: «این حقیر احتمال میدم رقبای ما باشن.. به هر حال بعد از این هم شهرت پیش میاد دیگه... ما میگذریم ازشون.. »
دزد دوم در حالیکه به افکارش فشار می آورد تا چیزی را به خاطرش آورد با حالتی مایوس گفت:

«چی میگی دانگ ؟! ما که امشب اولین بار بود که دزدی میکردیم... تجربه کجا بود...سابقه؟ رقیب ؟! »

دانگ در یک لحظه تعداد سرقت هایی را به یاد آورد که شخصا انجام داده و صحنه های آنها را در ذهنش تجسم میکرد. کنتور شمارشگر تعداد دفعات دزدی اش دیگر قد به رقم نمی دادند. با در آوردن ادای خونسردی گفت:

«آره..آره آقا ! مارو ول کن بریم... شانس نداشتیم... دستت درد نکنه... »

ارنی با حالت ترس خنده ای سر داد و گفت: «شما هم ببینید ! تا وقتی من بودم مشکلی نبود...همه چی سرجاش...تا شما اومدین یکی دزدید یا غیب شون کرد یا برد یه جایی... اینه که اگه من فردا صبح موزه رو اینطوری تحویل بدم حبس ابد میخورم توی آزکابان ! پس یا شما رو تحویل میدم... یا شما تا صبح همه رو برمیگردونید اینجا ! »

دو دقیقه بعد ارنی مشغول کار گذاشتن ده ها چوبدستی در چارچوب دربهای ورودی بود تا با گشوده شدن درب ها، رگبار افسون ها به طور خودکار ببارد. دستهای دو دزد را از طناب های محکم باز کرد، چوبدستی هایشان را قاپید و پاهای آنها را با زینجیر بهم بست. پیرامون آنها حلقه محاصره سگ های دو سر همراه را برقرار کرد که با آن دو راه می آمدند. ارنی با شادمانی پشت میزش، روی صندلی لم داد و یک نسخه مجله پلی – بوی جادویی با عکس روی جلد اما واتسون را بدست گرفت و مشغول ورق زدن شد.

دو دزد با وحشت از سگ های اطراف خود آرام آرام قدم بر می داشتند و به دندان های تیز و آغشته به آب دهنشان خیره شده بودند. با آرامش و تلو تلو از پله ها بالا رفتند، به راست پیچیدند و در اندک نور مشعل های دیواری گام برداشتند تا وارد تالار حیوانات شدند. دانگ در حالیکه به سر خودش و همدستش می کوبید گفت:

«خاک بر سر شدیم ! کجای این موزه ما دنبال این کوفتی ها بگردیم آخه ! »

«این چهار تا سگ زبون بسته که حالیشون نی هیچی...قصه نخور دانگ... آشغال و از این چیزا میذاریم جاشون ! البته چوبدستی نداریم ! »

ناگهان چهار سگ که هر کدام دو کله داشتند به اتفاق سرود قومی – نژادی شان را پارس کردند و بزرگشان شروع به حرف زدن کرد:

«نفهم عمته بوقی ! ما سگ های اصلاح شده هستیم... حرف میزنیم و می فهمیم...کلک توی کارتون باشه شام ما میشین !»

دانگ: «عجب پیشرفتی داشتیم ما جادوگرا ! اصلاح رفتار هم مد کرده روبیوس هاگرید با اون جونوراش ! »

یکی یکی از تالارهای خالی از مجسمه، تابلو، اشیا و غیره گذشتند و ناامیدانه به همراه چهار سگ ناطق به یک دیوار سنگی در طبقه سوم موزه تکیه دادند. دزد دوم به درب کنارش نگاه کرد که آرم مرلینگاه رویش خودنمایی میکرد. زینجیر را لای در گذاشت و داخل شد و مشغول تفکر و یادآوری بدهکاری و حساب کتاب های خود شد. «هی دانگی ! نیگا نکن از زیر درب. بی ادب ! راستی من به مامان و آبجیت واسه اون کافی شاپ رفتن چقدر بدهکارم؟! »

دانگ: « با توجه به گذشت زمان میشه دویست گالیون...خب باید سود و گرونی رو هم در نظر گرفت...میتونی بذاری سر قبرشون الان... یا اصن بدیش خودم واسشون آیه و مرحمت از مرلین نامه بخونم... به هر حال ننه آبجی خودم بودن دیگه ! »



یه ربع بعد

چهار سگ با آشفتگی پارس میکردند و یکی در میون در میان پارس های کش دارشان به زبان آدمی ناسزا می گفتند. دانک کلافه بود. بلاخره با عصبانیت گفت:

«مردک ! خلاصه اش کن دیگه ! بیا بیرون ! یه ربعه اون تویی ! »

درب نیمه باز با لگد دزد داخل آن باز شد که به بیرون و در آغوش دانگ پرید و با پایش درب را پشت سرش بست و با وحشت به چشمان دانگ خیره شد.

دانگ: «کثافت ! بلد نیستی سیفون بکشی؟! خونه خودتونم اینطوری هستی؟ بیچاره مامانت ! »

«چرت و پرت نگو دانگی ! یه مومیایی و سه تا جسد گرم اون تو آویزون بودن از من »

در این حین صدای کشیده شدن سیفون به گوش رسید که نگاه آن دو را به سمت درب مرلینگاه برد...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۸:۴۴:۲۱

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- خر خودتی، خیال کردی همه مثل خودت خرن؟ اه این مجسمه که نیست، یالا بگید چی کارش کردید پدرسوخته ها. میدونید جرم دزدیدن این مجسمه چه قدر زیاده؟
- به ممممرلین قسم همین الان اینننجا بودد
- ببند دهنتو مرتیکه! یا همین الان میگید اون مجسمه کجاست یا این گلدون فولادی سالازارو تو سرتون خورد می... چی؟ این گلدونم دزدیدین؟ پدر پدرسوختتونو درمیاریم! خیال کردین الکیه؟ زنده نمیزارمتون
- بابا اصلا به ما چه؟ ما ماموریم و معذور! ما که خودمون نیومدیم دزدی، ما رو فرستادن.
- هم... بگو ببینم کی شما رو فرستاده پدرسوخته ها، به همین آفتابه ی بدون لوله ی مرلین قسم اگر خالی ببندید ...
- ببخشید کدوم آفتابه؟

ارنی دوباره به آفتابه اشاره کرد اما بلافاصله متوجه شد که آفتابه سر جایش نیست.
- یعنی چی، یالا اعتراف کنید چه طوری اینو دزدیدین.
- چی میگی آقا، ما که دست و پامون بستست و از این جا هم جم نخوردیم. چرا تهمت الکی میزنی؟
- راست میگی! پس کی اونو برداشت؟


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۹

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
ده دقیقه بعد ، دفتر نگهبان

دزد اول، لعنتی گویان در حالی که چهار دست و پا روی کف زمین راه می رود یک لعنتی به سوسکی که از روی دستش رد شد گفت و با این حال و اوصاف خود را به ارنی (نگهبان شیفت ) رساند .

نگاهی به کمر بند ارنی انداخت و سپس با گفتن یک لعنتی دسته کلید را از کمر بند ارنی برداشت و به سمت در خروج راه افتاد که دست راستش روی پوست موزی که نگهبان شیفت قبلی آنجا انداخته بود رفت و با سر به دیوار اصابت کرد .
ارنی با شنیدن این صدا از خواب بیدار شد و پس از نگاه به اطرافش دزد اول را دید.

- شما اینجا چیکار دارید ؟

- من...من...من دنبال سرویس بهداشتی می گردم ، شما نمی دونید کجاس؟

ارنی لبخندی زد و گفت :
- البته ، انتهای راهرو ، دست راست ،علامت ها رو دنبال کنید .

- خیلی ممنون ، تشکر

دزد اول با تعجب از دفتر نگهبان خارج شد و در این حال ارنی چشمانش را بست تا دوباره بخوابد که ناگهان متوجه شد دسته کلیدش را در دست آن مرد دیده است . فوری طلسم خطر را به صدا در آورد و با خوندن وردی زیر لب سگ های نقره ای زیادی در محسط موزه آزاد کرد و خودش به سمت مرکز موزه رفت .

بعد از نیم ساعت دو دزد دست و پا بسته در وسط موزه ی مرکزی نشسته بودند و ارنی با تیریپی خفن و خوشگیل دور آنها قدم میزد .

- همش تقصر توئه ، دیدی آخر خراب کردی .
- لعنتی ، خیلی مرد بودی خودت میرفتی .

- مگه تو گذاشتی ؟
- لعنتی ، مثل ترسوها جیم شده بودی دیگه .
- چی میگی تو
- لعنتی ، ایم ایم اوم ایی اییما ایم .
- ایما ایم ایم هیم هیم .

(این ایما اینا به من ربطی نداره ،ارنی افوسن خاموشی خونده )

- اه تمومش کنید دیگه ، سرم رفت پدر سوخته ها .
می خواستید با دزدی از موزه ما را بی کفایت جلوه دهید ؟ می خواستید با دزدی از موزه به شهردار هاگزمید بگویید که من بی کفایت هستم پدر سوخته ها ؟ هاها جواب بده جواب بده ...چیه چیه ترسیدید جواب بدید پدر سوخته ها .

دو پدر سوخته ببخشید دو دزد با تعجب به فضای پشت ارنی چشم دوخته بودند .

- پدر سوخته ها ، به کجا نگاه می کنید؟
سپس پس از برداشتن افسون خاموشی اش سوالش را دوباره پرسید .

دزد اول که هنوز تو شوک بود گفت :

- همین الآن یک مجسمه ی بزرگ هخامنشی پشت شما بود ولی الآن...

--------------
بازم شرمنده که بد شد .


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۱ ۲۰:۳۹:۳۰

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۸۹

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 132
آفلاین
بهتره دزدی باشه چون اینطوری جذاب تره
---------------------------------------------------------
ارنی سریع بلند شد و شروع به وارسی کرد .....

بعد از نیم ساعت گردش در موزه به جایگاه خود برگشت و بعد یک ساعت بالاخره به خواب رفت


ورودی موزه

_لعنتی زود باش بی سر و صدا درو واز کن اگه بازم صدا کنی و این نگهبان رو بیدار کنی همینجا یه اوادا حرومت می کنم

_باشه...باشه....

طلسم را سه بار تکرار تکرار کرد و بالاخره در باز شد و دو نفر سیاه پوش وارد شدند

_خوب از کجا شروع کنیم

_به نظرم باید اول از قسمت تاریخی شروع کنیم و چیز های ارزشمند رو برداریم

_باشه بریم......هورا داریم پولدار میشیم..... داریم پولدار میشیم

دانگ

_چرا می زنی

_لعنتی می خوای برای ابد بریم ازکابان

هر دو شروع به جلو رفتن کردن و به در قسمت تاریخی رسیدن

_لعنتی اینو با کلید مشنگی قفل کردن و با طلسم ضد جادو طلسمش کردن باید کلید رو پیدا کنیم

_میگم بریم جاهای دیگه

_خنگه جاهای دیگه مطمئنا ایطوری هستن باید کلید رو بدست بیاریم


اینجاست هاگوارتز
اینجاست گریف







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.