در چند ثانیه ارنی سرش را از دو دزد اسیر که روی زمین در مقابلش نشسته بودند به بالا چرخاند و کل تالار اصلی موزه را ورانداز کرد. تمامی قاب های شیشه بدون شکستگی روی میزهای و مکان های خود بودند اما هیچ اثر تاریخی ای در آنها وجود نداشت. بدون توجه به دو دزد از روی آنها عبور کرد و با دو خودش را به پله ها رساند تا به سایر تالارهای موزه سر بزند. با حرکت چوبدستی اش اخگری بنفش شلیک نمود و درب چوبی بزرگ طرح دار و منبت شده را خرد کرد. وارد تالار حیوانات شده بود. اما هیچ حیوانی در گوشه و کنار تالار به چشمش نمی آمد. همینطور یکی یکی تالارها را با عجله زیر و رو میکرد و در نهایت پس از بررسی تالار جادوگران فسیل و مومیایی که از ناپدید شدن آنها نیز متعجب شد، به تالار اصلی بازگشت.
«هیـــم ! سر در نمیارم...هیچ چیزی وجود نداره... یکی لیسیده موزه رو، رفته در یک چشم به هم زدن ! »
دزد اول: «این حقیر احتمال میدم رقبای ما باشن.. به هر حال بعد از این هم شهرت پیش میاد دیگه... ما میگذریم ازشون..
»
دزد دوم در حالیکه به افکارش فشار می آورد تا چیزی را به خاطرش آورد با حالتی مایوس گفت:
«چی میگی دانگ ؟! ما که امشب اولین بار بود که دزدی میکردیم... تجربه کجا بود...سابقه؟ رقیب ؟!
»
دانگ در یک لحظه تعداد سرقت هایی را به یاد آورد که شخصا انجام داده و صحنه های آنها را در ذهنش تجسم میکرد. کنتور شمارشگر تعداد دفعات دزدی اش دیگر قد به رقم نمی دادند. با در آوردن ادای خونسردی گفت:
«آره..آره آقا ! مارو ول کن بریم... شانس نداشتیم... دستت درد نکنه... »
ارنی با حالت ترس خنده ای سر داد و گفت: «شما هم ببینید ! تا وقتی من بودم مشکلی نبود...همه چی سرجاش...تا شما اومدین یکی دزدید یا غیب شون کرد یا برد یه جایی... اینه که اگه من فردا صبح موزه رو اینطوری تحویل بدم حبس ابد میخورم توی آزکابان ! پس یا شما رو تحویل میدم... یا شما تا صبح همه رو برمیگردونید اینجا !
»
دو دقیقه بعد ارنی مشغول کار گذاشتن ده ها چوبدستی در چارچوب دربهای ورودی بود تا با گشوده شدن درب ها، رگبار افسون ها به طور خودکار ببارد. دستهای دو دزد را از طناب های محکم باز کرد، چوبدستی هایشان را قاپید و پاهای آنها را با زینجیر بهم بست. پیرامون آنها حلقه محاصره سگ های دو سر همراه را برقرار کرد که با آن دو راه می آمدند. ارنی با شادمانی پشت میزش، روی صندلی لم داد و یک نسخه مجله پلی – بوی جادویی با عکس روی جلد اما واتسون را بدست گرفت و مشغول ورق زدن شد.
دو دزد با وحشت از سگ های اطراف خود آرام آرام قدم بر می داشتند و به دندان های تیز و آغشته به آب دهنشان خیره شده بودند. با آرامش و تلو تلو از پله ها بالا رفتند، به راست پیچیدند و در اندک نور مشعل های دیواری گام برداشتند تا وارد تالار حیوانات شدند. دانگ در حالیکه به سر خودش و همدستش می کوبید گفت:
«خاک بر سر شدیم ! کجای این موزه ما دنبال این کوفتی ها بگردیم آخه !
»
«این چهار تا سگ زبون بسته که حالیشون نی هیچی...قصه نخور دانگ... آشغال و از این چیزا میذاریم جاشون ! البته چوبدستی نداریم !
»
ناگهان چهار سگ که هر کدام دو کله داشتند به اتفاق سرود قومی – نژادی شان را پارس کردند و بزرگشان شروع به حرف زدن کرد:
«نفهم عمته بوقی ! ما سگ های اصلاح شده هستیم... حرف میزنیم و می فهمیم...کلک توی کارتون باشه شام ما میشین !»
دانگ: «عجب پیشرفتی داشتیم ما جادوگرا ! اصلاح رفتار هم مد کرده روبیوس هاگرید با اون جونوراش ! »
یکی یکی از تالارهای خالی از مجسمه، تابلو، اشیا و غیره گذشتند و ناامیدانه به همراه چهار سگ ناطق به یک دیوار سنگی در طبقه سوم موزه تکیه دادند. دزد دوم به درب کنارش نگاه کرد که آرم مرلینگاه رویش خودنمایی میکرد. زینجیر را لای در گذاشت و داخل شد و مشغول تفکر و یادآوری بدهکاری و حساب کتاب های خود شد. «هی دانگی ! نیگا نکن از زیر درب. بی ادب ! راستی من به مامان و آبجیت واسه اون کافی شاپ رفتن چقدر بدهکارم؟!
»
دانگ: « با توجه به گذشت زمان میشه دویست گالیون...خب باید سود و گرونی رو هم در نظر گرفت...میتونی بذاری سر قبرشون الان... یا اصن بدیش خودم واسشون آیه و مرحمت از مرلین نامه بخونم... به هر حال ننه آبجی خودم بودن دیگه !
»
یه ربع بعدچهار سگ با آشفتگی پارس میکردند و یکی در میون در میان پارس های کش دارشان به زبان آدمی ناسزا می گفتند. دانک کلافه بود. بلاخره با عصبانیت گفت:
«مردک ! خلاصه اش کن دیگه ! بیا بیرون ! یه ربعه اون تویی !
»
درب نیمه باز با لگد دزد داخل آن باز شد که به بیرون و در آغوش دانگ پرید و با پایش درب را پشت سرش بست و با وحشت به چشمان دانگ خیره شد.
دانگ: «کثافت ! بلد نیستی سیفون بکشی؟! خونه خودتونم اینطوری هستی؟ بیچاره مامانت !
»
«چرت و پرت نگو دانگی ! یه مومیایی و سه تا جسد گرم اون تو آویزون بودن از من
»
در این حین صدای کشیده شدن سیفون به گوش رسید که نگاه آن دو را به سمت درب مرلینگاه برد...