لینی نفس راحتی کشید و به اتاق بازگشت.
جیــــــــــــمز!!
چیکار داری میکنی!؟چرا دستاشو باز کردی!؟
جیمز بچگانه خندید و با شور و شوق بالا پرید.
_ عمو لوسیوس گفته که برام یه یویوی جدید میخر...
لوسیوس قهقهه ای مستانه سر داد.
_ بچـــــــــــه ای جیمز! بچه! پتریفیکوس توتالوس!
دستان جیمز به دو طرفش بدنش چسبید.پاهایش به هم نزدیک شدند ومانند سنگ خشک شد.آنگاه با صورت به روی زمین افتاد. لینی با چشمانی گشاد شده از ترس سقوط جیمز را تماشا میکرد.با برخورد جیمز به زمین و پیچیدن صدای
گروومپ بلندی لینی به خود آمد و چوب دستی اش را بیرون کشید.
_ استیپوف...
لوسیوس نعره کشید.
_کروشیو!
لینی بر زمین افتاد.از درد به خود میپیچید اما سریع خود را جمع و جور کرد و با طلسمی دقیق چوب دستی لوسیوس را از دستش در آورد. لینی پوزخند زنان از جایش برخواست اما لوسیوس دیگر آنجا نبود!!
لینی با خشم به جیمز نگاه کرد.جیمز که تنها چشمانش در حدقه میچرخید اشک هایش گولی گولی(!) جاری شد.لینی با طلسمی جیمز را آزادکرد.
جیمز : عوووووآآآآآ...نیمیخوام! عمویی من رو اسکل کرد...عررررر...یویوم...عموی بــــــــد!
لینی با تعجب و اندک مایه خوشحالی به جیمز نگاه کرد : جیـــــمز!تو درمان شدی!داری واقعا" گریه میکنی!
جیمز : نه بابا...درمان چیه!؟ داشتم به اسکل شدنه خودم میخندیدم!
لینی :
اه! بسه دیگه! باید بریم دنبال لوسیوس... نباید بزاریم برگرده پیش مرگخوارا...بجنب!
جیمز سلانه سلانه به دنبال لینی به راه افتاد.
خانه ریدل:نارسیسا مسئول مراقبت از سیریوسِ آنپارته نما بود.
_بگو ببینم شوهر من کجاس!؟
سیریوس با بیخیالی به نارسیسا نگاه کرد.
_قبرستون!
در کمال ناباوری ! اشک های نارسیسا بر روی گونه های رنگ پریده اش جاری شد.سیریوس که اندکی احساس عذاب وجدان کرده بود کمی خود را برروی صندلی اش جابجاکرد.
_ نه بابا!شوخی کردم باهات...الان پیش دوستای منه و اونا باهاش کاری ندارن...اما اگر شماها منو بیشتر اینجا نگه دارید ممکنه کارش به اونجاها هم بکشه ...
ناگهان فکری به ذهن سیریوس خطور کرد و آنرا با نارسیسا در میان گذاشت.
نارسیسا :