هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
دوئل با رون ویزلی عزیز
موضوع:روز اول هاگوارتز
اینجا باید درخواست نقد کنیم؟
برای اطمینان هم اینجا می گم هم تو تاپیک مخصوص.
__________________________________


-روبیوس هاگرید.
صدای رسای پروفسور دامبلدوری که هنوز رشته هایی از موی مشکی بر سرش بود، نام هاگرید را به زبان آورد و دوباره دانش آموزانی که در حال تشویق دانش آموز قبلی بودند آرام شدند. نگاه ها به سمت پسری افتاد که کمی بلندتر از ارشد های کلاس هفتمی بود و موهای بلندش به 15 سانت می رسید...
هاگرید که آخر صف بود برای رسیدن به کلاه گروه بندی نیمی از دانش آموزان را کنار زد و در حالی که می لرزید ، سرش را پایین انداخته بودو به پچ پچ دانش آموزان گوش می کرد.

-اون یه غول دورگس.
-من شنیدم که غول های دورگه خنگن!
-مهم ترین کاری که یه غول می تونه انجام بده اینه که همه ی کیک هارو یه نفره نخوره.
-هاهاها حق با تامیه.
-همیشه حق با تامیه لوسیوس احمق.

صورت هاگرید از حرف های بچه ها سرخ شده بود و دوباره ترس اینکه شاید اشتباهی در دعوتش به اینجا پیش آمده باشد درونش را پر از آتشی کرد که ذره ذره قلب کوچکش را که در قالبی بزرگ پنهان شده بود،می سوزاند.ترسی که از وقتی سوار قطار شد به همراهش بود و در مسیری که هیچ کس وارد کوپه اش نمی شد.ذهنش را مشغول کرده بود.نفس عمیقی کشید و به سمت صندلی قدیمی و کهنه ای رفت که کلاه گروه بندی روی آن قرار داشت. پس از چند ثانیه...
پوخ...
صندلی شکست و هاگرید که صورت بزرگش، سرخ تر شده بود ، در حالی صدای خنده ی دانش آموزان را می شنید که پخش زمین شده بود.هاگرید سرش را پایین انداخت و گفت:

-ب ب ببخشید پروفسور من نمی خواستم...
-اشکالی نداره روبیوس.این صندلی خیلی قدیمی بود.با کمی اغراق میشه گفت عمر خودشو کرده بود.

دامبلدور با لبخند این را گفت و با یک حرکت چوب دستی، صندلی را سر هم کرد.دامبلدور ادامه داد:
-پاشو روبیوس فکر کنم دیگه مشکلی نباشه.

هاگرید بلند شد و روی صندلی نشست.عذابی که از خنده های دانش آموزان می گرفت باعث شد که چشم هایش را ببندد.اولین قطره اشک از چشمان بسته اش سرازیر شد که سنگینی کلاه را حس کرد...
ناگهان همه صدا ها محو شد. فقط صدایی واحد شنیده می شد...

-خب خب خب، بزار ببینم! توی قدرت بدنیت نباید شکی کنیم.قلب سفیدی داری.مادرت جادویی بوده ولی جادوگر نبوده پس اسلیترین رو خط می زنیم.هوشت هم... به نظرم ریونکلاو هم جای مناسبی نیست. اما هافلپاف یا گریفیندور؟ بزار یه سوال ازت بپرسم!چی شد که فکر کنی میتونی توی هاگوارتز درس بخونی؟
-من همچین فکری نکردم.برام نامه اومد اون تو نوشتن که باهاس بیام اینجا.
-حالا اگه گروه بندی نشی چیکار میکنی؟
-هیچی می رم و دیگه هیچوقت به این مدرسه مزخرف بر نمیگردم.
-خواستم از جسارت و شجاع بودنت مطمئن بشم... برو به گریفیندور.در ضمن یادت باشه که توی این مدرسه برای همه جا هست،کافیه لایقش باشی.

کلمه گریفیندور را تمام سرسرا شنیدند.هاگرید با سرعت به سمت میز گریفیندور رفت و سرش را روی میز گذاشت.
دیگر یک گروه داشت. یک گروه که با تلاش هایش باعث موفقیت آن شود یا با سهل انگاری هایش باعث کسر امتیاز آن شود.دیگر مهم نبود که مردم راجع به یک غول دورگه چه می گویند.مهم این بود که او یک گریفیندوری بود و رئیس گروه گریفیندور دامبلدور بود. این به معنی حمایت کامل از هاگرید بود.
حالا آرام تر شده بود و به پدرش فکر می کرد که فقط موفقیت پسرش باعث شاد شدنش می شد. سرش را بالا آورد و تازه متوجه شد که گروهبندی تمام شده و جشن شروع شده.زمان پذیرایی فرا رسیده بود.
هاگرید چند سال بعد تحصیلات هاگوارتز را به دلیل اخراج نیمه تمام گذاشت اما گفته ی کلاه صحت داشت:
- یادت باشه که توی این مدرسه برای همه جا هست،کافیه لایقش باشی...

لیاقتی که خیلی ها نداشتند،مثل تام ریدلی که برای استخدام در هاگوارتز به هر کاری دست زد.
هاگرید پس از اخراج به عنوان شکاربان در هاگوارتز مشغول شد و بعد ها استاد مراقبت از حیوانات جادویی شد.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
هوگو مثل فنر ازپشت میز صبحانه برخاست و با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت و از پله ها بالارفت .رون با نگاه هایش پسرش را دنبال می کرد.هوگو خوشحال بود از اینکه برای اولین بار پای در مدرسه می گذارد .خوشحالی هوگو رون را به یاد کودکی خود انداخت ،زمانی که برای اولین بار پا در هاگوارتز گذاشته بود و با پسر استثنایی ،هری پاتر،و دختر باهوش مدرسه،هرمیون گرینجر،اشنا شده بود .به سمت همسرش برگشت .هرمیون سالها پیش اکنون در مقام مادری بود و در مقابل رون نشسته بودو مثل همیشه موهایش را محکم از پشت سر بسته بود.
لبخندی از روی رضایت بر روی لب هایش نشست.
صدای پای رز رون را متوجه ی خود کرد . دختر و پدر در چشمان یکدیگر خیره شدند اما قبل از اینکه چیزی بگویند ...
-ببینم اماده ای رز؟چیزی جا نگذاشته ای؟همه چیز را برداشته ای؟اگر چیزی...
-مامان میشه بس کنی؟این هفتمین باره که از صبح دارین این حرف ها رو می زنین..
رون:
و به این ترتیب رون که می دانست صدای رز و هرمیون پس از دقایقی سر به فلک خواهد کشید از اشپز خانه بیرون رفت.



ایستگاه کینگراس

-هوگو؟رز؟خداحافظ...مراقب خودتون باشید ..براتون نامه می فرستیم
و صدای هرمیون و رون در سوت قطار محو شد . و دقایقی بعد قطار 3/9 در مسیر هاگوارتز بود و هوگو مشتاق منتظر اولین روزش در هاگوارتز بود.
البوس و هوگو با هم حرف می زدند و البوس برای هوگو از هاگوارتز و معلم های انجا سخن می گفت و هوگو هم مشتاقانه به انها گوش می کرد .طوری با دقت گوش می کرد که تک تک کلمات د رذهنش جایگاه خاصی پیدا می کرد.
و سرانجام...
قطار در شب به هاگوارتز رسید و هوگو برای اولین بار مشتاقانه با مدرسه اش نگاه کرد.

سالن عمومی

سال اولی ها که هوگوهم در بین انها بود مانند تمام سال اولی های سالهای دیگر وارد سالن عمومی شدند و اماده ی گروهبندی...


بعد از مدتی ....
-هوگو ویزلی

هوگو با اضطراب بالا رفت و روی صندلی نشست و کلاه بر روی سرش گذاشته شد.
و بعد از چند ثانیه...

-گریفیندور
هوگو خوشحال و سرمست از جایش برخواست و به سمت میز گریفیندوری ها که داشتند برایش دستت می زدند رفت و کنار البوس نشست.
پس از اتمام گروهبندی و شام بچه ها سیر و شکم گنده به خوابگاه رفتند تا استراحت کنند و برای روز بعد خود که ثانیه به انیه انتظارش را می کشیدند اماده شوند.

روز بعد

هوگو صبح زود ازخواب بیدار شد و اماده ی اغاز روز خود در هاگوارتز بود و هیجانش سر به فلک کشیده بود.
به برنامه درسی ای که روز قبل نویل لانگ باتم استاد گیاه شناسی و مهمتر از اون رئیس گروه گریفیندر به او داده بود نگاه کرد و...

بله اولین درسشان دفاع در مقابل جادوی سیاه با هافلی ها بود اما با کی؟این پرسش نه تنها برای او بلکه برای همه ی بچه های تازه وارد پیش اومده بود استاد دفاع در مقابل جادو که بود؟
هوگو ذهنش را به کار انداخت حتما استادشان یر میز شام بود ...اما بعد از مدتی به خاطر اورد که یکی از صندلی ها خالی بود و احتمالا جای همان استاد بود ...
در نتیجه هوگو و بقیه ی گریفیندوری ها و هافلپافی ها با سوالی که د رذهنش.ن داشتند راهی کلاس خود شدند.
یکی از بچه های هافل در طول راه به طور دائم به هوگو خیره شده بود و این هوگو را عصبی می کرد ولی صبر به خرج دادو چیزی نگفت.
اما بعد از مدتی دیگر نتوانست تحمل کند و به همان پسر پرید که تو برای چی به من نگاه می کنی و از این حرف ها و پس از مدتی دعوا ی بزن بزنی اغاز شد.
-بس کنید...
همه بر گشتند و استاد جدید خود رو به رو شدند ولی وقتی هوگو برگشت با پدرش روبه رو شد .
پدرش؟پدرش اونجا چی کار می کرد؟
سوالات زیادی ذهن هوگو را مشغول کرد .
- برید سر کلاس...
هوگو برای مدتی ایستاد و به پدرش خیره شود...
-ویزلی با تو هم بودم...
و نگاه تحدید امیزی به هوگو کرد.هوگو هم تنها کاری که توانست بکند این بود که از پدرش چشم بردارد و وارد کلاس شود.

رون ویزلی استاد دفاع در مقابل جادوی سیاه وارد کلاس شد و در را پشت سر خود بست و شروع به حرف زدن کرد:

-سلام به همگی. من پروفسور ویزلی استاد ...

اما هوگو در افکار خود غرق شد.و دیگر هیچ نشنید.

پدرش انجا چه می کرد؟چرا انجا بود ؟و...

تا پایان کلاس به همین چیز ها فکر می کرد .و در پایان با تکان بغل دستی اش به خود امد و دید که کلاس به پایان رسیده است وسایلش را جمع کرد و بار دیگر به پدرش نگاه کرد و تا خواست که بیرون برود...

-ویزلی تو واستا

هوگو برگشت و به پدرش که او را صدا زده بود با تعجب نگاه کرد.

بعد از مدتی که همه رفتند و هوگو و رون تنها شدند...

-تعجب کردی؟از اینکه من اینجام و معلمتم؟

-چرا بهم نگفته بودی؟

-انتظار داشتی بگم ؟تا قبل از ورود به هاگوارتز همه جا را پر کنی؟ و بگی که پدرت استاد دفاع در مقابل جدوی سیاهه؟که اگر بهت امتیاز دادم بگن که چون پسرم بودی ازت تعریف کردم و بهت امتیاز دادم؟

هوگو به رون خیره شده بود .

-از این به بعد من در هاگوارتز تنها در زمانی که تنهاییم پدرتم و در مواقع دیگر من استادتم ...

سپس لبخندی از روی محبت به پسرش زد که مکوجب شد هوگو نیز به او لبخند بزند.


تالار خصوصی گریفیندور

نور شمع قسمتی از تالار را روشن کرده بود .هیچ کس در انجا نبود جز پسر موقرمزی که در حال نوشتن خاطرات روزانه اش به خواب رفته بود و قلم از دستش افتاده بود .
هوگو تمام اتفاقات اولین روزش را در دفترچه ی خاطراتش ثبت کرد تا سالها بعد این لحظه هارا به خاطر داشته باشد....


-------------
یکم طولانی شد ببخشید و یکم هم دیر ولی به هر حال نوشتم دیگه ...
لطفا نقد هم بشه


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۲۳:۰۶:۰۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
دوئـــل در بــرابر مــادمــوازل روونـــا
وفـــاداری

اگر کنار دریا بنشینید و چشم به افــق بدوزید، غروب هنگام... زمانی که خورشید پایین می رود و آسمان و دریا هر دو به سرخی ِ گل برگ های گل رز می شوند، دروازه ای باز می شود ؛ به جهنم!
از این مکان آوای ناله های دردناکی که بــی خبران به آن ناله باد می گویند، به گوش می رسد و هر روزه، هر چند ثانیه هایی اندک، وحشتی نشئت گرفته از این محل بر جهان سایه می افکـَـنَد.
و آن روز در این دَروازه شــوم، در محل تقاطع اقیانوس و آتش دوزخ، بر فراز صحنه نـــزاع امواج و شعله ها، دختری به لطافت شبنم ِ صبحگاه نشسته بود.

- از اول.. بحث همین وفاداری بود، نه؟

قسمتی از آبشار موهایش را که زیر نور ِ سرخ دست کمی از شعله های آتش نداشتند دور انگشتانش می پیچاند و رها می کرد.

-شــاید هم بحث نبودن ِ وفاداغی بود..

در نگاه اول نمی شد مخاطب حرف هایش را تشخیص داد. با خورشید حرف می زد یا گویی آتشین؟ در کمال تعجب جسم ِ نورانی جواب داد:
- شـــایــد.. نبودن ِ یه ویژگی ِ خاص به تنهایی نمی تونه کسیو به اینجا برسونه.

-امـــا وفاداری فــَرق می کنه، نه؟ نداشتن وفاداغـی به بیل، به..

ابروانش در هم رفت!

-بچه هام! به محفل و دامبلدوغ و بعد هم به لـُغـد سیاه حتی.. همینا منو رسوندن به اینجا..!

مرد آتشین که اکنون چهره ی زیبای ِفرشته وارش بهتر دیده می شد ؛ به آن طرف ِ دروازه و ارواحی که عــذاب می کشیدند اشاره کرد.
- برای من فرقی نداره، من می دونم همه بالاخره راهشون به اونجا می رسه بعد هم میرن به یه جایی بهتر! مقصد نهایی... چرا نمی خوای با اونا بری به جای این که تا ابد توی این دروازه بشینی؟

جوابی نداد. نمی توانست توضیح دهد. مرد دوباره رشته کلام را در دست گرفت:

-تو هنوز می تونی بهتر بشی! می تونی وفاداریتو به لرد ثابت کنی یا حتی بری محفل به دامبلدور وفاداریتو نشون بدی.. وفاداری صفتیه که فرقی نمی کنه خوب باشی یا بد! محبوبت می کنه. تو هم که هنوز جوونی، فقط کافیه تغییر بدی خودتو!

لب های ِ فلور به تــلــخندِ کهنه ای باز شدند.
-من سالیان ســـــال از عمرم گذشته و سه تا بچه دارم.. و صوغَـتم هنوز که هنوزه منو یه دختَغـ بَچـــه هیجده ســاله نشون میده.. کسی که نمی دونه جهنم کجاست و اوج آرزوهاش وفاداغ بودن به یه آدمه تا به نهایت.

انگشتان ِ ظریفش را جست و جوگرانه روی صورتش کشید.

-دریغ از یه چروک.. یه رد از گذشت این همه سال.. یه مـدرک برای از بین رفتن اون دختــغ بچه.. یه اَثــَغـ از درک ِ این نفرت همگانی..

قهقهه ای مستانه زد، با حجمی از دلربایی حتی بیشتر از همیشه ؛ ولـکن تلخ تر لبخندش...
- اما حتی تو، شیطان اعظم، منفوریت منو درک نمی کنی! تو هِـزاغان هِـزار طرفدار و پرستنده داری و من، حتی بین هم کیشام کسیو نَداغـَـم که ازم متنفر نباشه! بچه های من، از من متنفرن! می فهمی "همه" یعنی چی؟ یعنی هر کس که من میشناسم و "نمیشناسم"..

چشم های آبی رنگ ِ به سردی یــخــش را که هیچ نشانی از تلاطم ِ درونــی اش نداشتند، به او دوخت.

- واقعا همین بودن و نبودن ِ وفاداری، می تونه چنین تاثیری داشته باشه؟ اینقدر قدغـت مند باشه؟

لحظه ای، خیلی ناگهانی، آن چشمان آبی رنگ برق زد.. شاید آتش جهنم یخش را آب کرده بود..

- واقعا نبود ِ همین یه صفت، می تونه چنین جهنم ِ زمینی ای بسازه؟

و آن گاه بود که شیطان ِ اعظم، متاثر شد...
و آن گاه بود که شیطان ِ اعظم هیچ جوابی نداشت...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
دوئل بانوان فلورانسو و مورگانا لى فاى
سوژه: مرگ
نقد بشه لطفا
........................................

موهاى طلايى دخترک رنگ خون گرفته بود. چشمانش نيمه باز بود و همراه با نفس هاى آرام او، قفسه ى سينه اش بالا و پايين مى رفت. خواهر بزرگش وقتى او را ديد جيغ کشيد، به سمتش دويد و در کنارش نشست. رداى او نيز حالا به خون خواهرش آغشته شده بود.
- لنى..

نگاه فلورانسو به سمت اسباب بازى هايى که مورگانا خریده بود چرخید، اسباب بازى هايى که ملينا هرگز نمى توانست از بازى با آن ها لذت ببرد. چند لحظه پيش گرگينه خود را غيب و فلورانسو عاجزانه فقط نگاه کرده بود. نباید وارد ذهن مورگانا مى شد يعنى نمى خواست که وارد شود. طلسمى که ناخواسته ادا کرد بود..از عصبانیت ناشى از دوئل. صداى آرام و نجواگونه ى دو خواهر عذاب آور بود.

- لنى..ملينا منم..
- مور..گى..ماما..منتظر..من..

قطره اشکى گونه ى فلورانسو را خيس کرد. حالا جاى ملينا را دخترک سياه پوستى با چشمان درخشان گرفته بود. لباس هاى يک خدمتكار را به تن داشت و موهاى بلند و بافته اش را زير پارچه ى سفيدى پنهان کرده بود. تنها تفاوت اين بود که خونى وجود نداشت. خدمتكار با طلسم سياهى جان باخته بود. خدمتکارى که همیشه براى فلورانسو مانند خواهر بود و در آخر هم به خاطر او جانش را از دست داده بود.

- فلو! تو خواستى که يه جادوگر خوب باشى..تو نخواستى مرگخوار بشى..من..
- کاترین حرف نزن. تو خوب ميشى و با من مياى.
- من دارم مى ميرم فلو اما..اما همیشه کنارتم..همیشه.

و چشم هايش را بسته بود. کاترین به فلورانسو قول داده بود. فلورانسو تنها بود و کاترین قول داده بود که همیشه با او بماند. شاید اگر فلورانسو راهش را تغيير نمى داد، کاترین همچنان به قولش وفادار بود.

- حق ندارى برى ملينا..خواهش مى کنم.

فلورانسو آرام زير لب زمزمه کرد.
- اونا ما رو تنها گذاشتن.

خواست که جلو برود. خواست به مورگانا کمک کند هرچند خودش هم مى دانست اين کار غير ممکن است اما ناگهان نيرويى او را به عقب پرتاب کرد. پایش پيچ خورده بود و تير مى کشيد. دوباره به زمین دوئل بازگشته بودند. مورگانا چوبدستي اش را بالا برده و داد مى زد.
- تو چطور جرئت کردى؟ تو..چطور جرئت کردى به ذهن من سرک بکشى؟

فلورانسو به لکنت افتاد.
- من نمى خواستم..
- ساکت شو..فقط ساکت شو..کروشيو!

درد تمام وجود فلورانسو را گرفت. در برابر آن درد ديگر پاى پيچ خورده اش به چشم نمى آمد. روحش اذیت مى شد. جيغ کشيد..جيغ کشيد اما چشمان مورگانا هنوز از عصبانیت سرخ بود. ناگهان چوبدستى اش را پايين آورد.
- لب هاتو بسته نگهدار فلور..همیشه..

و خودش را غيب کرد. فلورانسو شروع به گريه کرد. آن ها درد مشترکى داشتند. مرگ. دردى که درمانى نداشت. دردى که زندگی تو را نابود مى کند، کسانى که زندگی تو هستند را مى گيرد. مرگ.


تصویر کوچک شده


I'm James.


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۵ یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
شما ظاهرا در زندگی مشترک دارای اختلافاتی هستین. ما داوران وارد شور شدیم و تصمیم گرفتیم سوژه ای انتخاب کنیم که به اختلافات شما دامن بزنه! سوژه ای که در اون شما با شخص یا جانور جادویی و یا حتی ماگل(مشنگ) دیگری ازدواج کرده باشین. در یک پست تکی با سبک آزاد درباره یک ساعت یا یک روز و یا هر محدوده زمانی که مایلین از این ازدواج بنویسید. سرنوشت خود را دگرگون کنید!

--

برف شهر را با تن پوش سفیدی آرایش کرده بود. انعکاس سو سوی چراغ‌ خانه‌ها بر روی برف، سیاه روشن غمناکی را بر فضا حاکم کرده بود و فضای آن شبِ شهر را دو چندان حزن‌انگیز کرده بود.

ساعت‌ها گذشته بود و همچنان تنها در خیابان‌های شهر پرسه می‌زد.موهای قرمز بلندش در باد به رقص در آمده بود؛ رد پاهای کوچکش را مانند طرحی ظریف در دل خیابان‌ها به یادگار می‌گذاشت. چهر‌ه‌ی محزون و درهمش نشان از فکری ناخوشایند داشت.

فکری که مدت‌ها لیلی را عذاب داده بود؛ فکری دردناک‌تر از هر نوع شکنجه‌ای که می‌توانست تحمل کند. دیگر تحملش را نداشت. دستانش را در جیبش ردایش به یکدیگر فشرد و دوباره به افکار قدیمیش برگشت...

.: یک سال قبل؛ هاگوارتز :.

لیلی سیریوس را در محوطه هاگوارتز دید و به سمتش دوید، با فریادی او را ترساند:
- هـــو!
سیریوس که پشتش به لیلی بود از جا پرید و فریاد زد:
- یا مرلین! لیلی! اینجا چی کار می‌کنی؟
لیلی از شدت خنده بر روی زمین نشست و به زحمت گفت:
- وااای! بایـــ...ـبایــد قیـــــافت رو می‌دیـ..ـدی!
سیروس دستپاچه گفت:
- قلبم وایساد! پاشو، پاشو اینجا زشته نشستی رو زمین! بیا بریم اونورتر.

لیلی که از شدت خنده از چشماش اشک بر روی گونه‌هایش ریخته بود؛ گفت:
- خیلی خـ..ـوب بود! جیـ..ـجیـــ..ـمز کجاست؟
سیروس لحظه‌ای خشکش زد و سپس با اضطراب گفت:
- همیـن دور و بر باید باشه، میاد الان!

لیلی ناگهان خندش بند آمد و سرش را به سمت سیریوس چرخاند و جدی گفت:
- امکان نداره اون جایی باشه و تو اونجا نباشی! جیمز کجاست؛ سیروس؟
سیریوس رنگ صورتش پرید و من من کنان گفت:
- من نمـ..ـی‌دونـ...ـم کجاست لیــ..ـلی!
لیلی از جایش بلند شد و به اطرافش نگاهی کرد. ناگهان چشمانش در نقطه‌ای ثابت ماند. رو به سیریوس کرد و با عصبانیت گفت:
- اون جیمز نیست؟

شروع به دویدن به سمت درخت قطوری که دختر و پسری در حال راز و نیاز بودند کرد. سیریوس به دنبال لیلی دوید و با دستپاچگی گفت:
- لیلی! صبر کن! اون جیمز نیست! لیلی!
لیلی که اشک از چشمانش جاری شده بود فریاد زد:
- خفه شو سیریوس!

جیمز که از صدای لیلی و سیریوس به خود آمده بود؛ به سرعت از جا جست. دستانش را بالا گرفت و رو به لیلی با رنگی پرده گفت:
- بهت توضیح می‌دم لیلی! اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست!

سنگی که به پایش گیر کرد و او را به زمان حال برگرداند. تلو تلو خوران دوباره تعادلش را به سختی بدست آورد. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
- جیمز، جیمز، جیمز! لعنتی؛ چی کار کردی با من؟

*پـــــــــــاق*

لیلی چوبدستیش را کشید و به سمت منبع صدا برگشت. زمزمه کرد:
- کی اونجاست؟
سوروس از تاریکی بیرون آمد و با صدایی نگران گفت:
- تو اینجایی؟ دو ساعته دنبالتم!
لیلی چوبدستیش را در جیب ردایش گذاشت و با شرمندگی گفت:
- ببخشید عزیزم؛ حالم خوب نبود. داشتم قدم می‌زدم؛ متوجه زمان نشدم.
سوروس با کلافگی گفت:
- دوباره؛ جـــیمز؟

قطره‌ای اشک از چشمان لیلی جاری شد و چیزی نگفت. سوروس لحظه‌ای به صورت لیلی خیره شد سپس نفس عمیقی کشید و در آغوشش کشید و بوسه‌ای بر لبانش زد. اشک‌های لیلی سرازیر شد و هق هق کنان گفت:
- تـ...ـو فرشـ...ـفرشــ..ـته‌ی نجات منی سـ...ـوروس! ممنونم کـ... ـکـ..ـه هستی!

سوروس لبخندی زد و گفت:
- هر زمان که اراده کنی، عزیزم! بهتره که بریم؛ لرد منتظرمونه.
لیلی سری تکان داد و سوروس را محکم به آغوش کشید و با صدای پاق بلندی غیب شدند.

خیابان پوشیده از برف ماند و رد پاهایی که از نظر محو می‌شدند...


----
پ.ن: عذر می‌خوام هم از شوهر مهربانم، هم از لرد به خاطر این همه تاخیر!
پ.ن 2: لطف کنید؛ نقد کنید.


و آن هنگام که انتظارش را ندارید؛ یهویی می‌شه!

ماجراهای خانواده پاتر


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
مورگانا با آرامش روي يك صندلي در جايگاه ويژه نشسته بود و دوئل ريونا و فلور را تماشا ميكرد.
- دوئل خوبي بود پرنسس نه؟

ظاهرا ساتين حرف هاي صاحبش را مي فهميد چون با عشوه سرش را به ناخن هاي زيبا و بلند مورگانا ماليد و ميوي ضعيفي را دم گرفت. خنده مورگانا با صداي فلورنسوا قطع شد.
- من تو رو به دوئل دعوت ميكنم مورگانا لي فاي!

نگاه هر دو دوستانه بود.مورگانا چرخي زد و آرام به طرف سكو رفت.رداي سبز و نقره اي اش در هوا مي رقصيد.به جماعت تماشاگر پوزخندي زد و در حاليكه با ناخن هاي بلند و لاك زده اش پشت گوش هاي ساتين را نوازش ميكرد،لبخند ملايمي زد.
- مي پذيرم.
مورگانا هنوز كلمه را كاملا ادا نكرده بود كه هر دوي آنها به وسط زمين منتقل شدند. اين ْآپشن را خود مورگانا به اين سالن اضافه كرده بود.
با تعظيم ملايم و اشرافي مورگانا و فلورانسو دوئل آغاز شد. مورگانا نميخواست سخت بگيرد.عملا داشت تفريح ميكرد. انگار هر طلسم را نه با سپر،بلكه با رقص باله به عالم عدم مي فرستاد و ظاهرا اين موضوع چندان به مذاق فلورانسو خوش نمي آمد. چون ناگهان فرياد زد.
- سكتوم سيلاموس!*

مورگانا براي لحظه اي جا خورد.برق خشم چشم هاي فلور به او ياداور شد كه اينها اكنون دو دوست نيستند. لاقل نه در ميدان جنگ! اهسته چوبش را بالا آورد. دقيقا تا روبروي صورتش
- كايخن اورايسس!*

نجواي مورگانا هجمه نور نقره اي رنگ را مهار كرد... اصلاح ميكنم گويي طلسم را بلعيد!فلورانسو عصبي طلسم هاي متعددي فرستاد. ساحره سبزپوش خوب ميدانست نبايد در دفاع باقي بماند.پس چشم هايش را بست، در كسري از ثانيه سپر را از بين برد و فرياد زد
- ايمپريوس!

فريادش سبب شد تا فرياد فلورانسو را نشنود.
- له جي مينلسي!

و حيف! فلورانسو فقط چند ثانيه زودتر جنبيده بود.تصاوير در سر مورگانا چرخ ميزدند. چيزي شبيه فرو رفتن در يك قدح خاطرات...يا شايد... دوباره لمس كردن يك خاطره...
مورگانا مي ديد. روزي را كه به دياگون رفته و به اندازه يك كالسكه كوچك، براي مليناي عزيزش اسباب بازي خريده بود. نيمه ماه مي....
تصميم داشت براي خواهر كوچك و عزيزش تولد بگيرد. زير لب آواز ميخواند و موهايش را مي رقصاند.كاملا از تپه بالا نرفته بود كه صداي جيغ خيلي آشنايي شنيد... نفهميد چه مسافتي را دويد يا كيسه ها كي از دستش افتادند يا اصلا موفق شد به خانه برسد يا خير! فقط جيغ هاي ممتد ملينا را مي شنيد. از ته دل جيغ كشيد
- لنيــــــــــــــ !

با فرياد او، صداي جيغ خواهرش و همچين صداي خنده ها متوقف شد.وقتي مورگانا به باغ خانه سايرات رسيد، سايه گرگينه اي را ديد كه با خنده شومي آپارت ميكرد.آنقدر فرز نبود كه در حين آپارات طلسمش كند... نه وقتي لني كوچك و خواستني اش؛ اين چنين خونين روي زمين افتاده بود.
همه چيز را فراموش كرد و كنار خواهرش زانو زد.
- لني...ملينا منم...

مليناي كوچك سرفه خونيني كرد.
- مور....گي... ماما.... منتظر....من....

هق هق مورگانا بلند شد. ساحره جوان از ته دل زار ميزد. با همه قدرتي كه به هيچ كارش نيامده بود.به طرز مسخره اي به خاطر سپرد كه هرگز اجازه ندهد كسي او را مورگي صدا كند... اين فقط حق ملينا بود.
- حق نداري بري ملينا... خواهش ميكنم...

دختر كوچك دست هاي او را فشرده و...
- كافيهــــ !

مورگانا به خود آمد. بي آنكه متوجه باشد صورتش از اشك خيس شده... يا حتي بتواند زمين مبارزه و فلورانسويي را ببيند كه از شدت مقاومت او، نقش زمين شده بود. با صداي خشمگيني فرياد زد
- چطور جرات كردي.... تو ماگل زاده ..... چطور جرات كردي به ذهن من سرك بكشي؟
فلور به لكنت افتاد.

- من نميخواستم...

- ساكت شو... فقط ساكت شو... كروشيو!

عصبانيت مورگانا به حدي بود كه جيغ فلور ميدان مبارزه را پر كرد. اين خاطره خصوصي بود... نقطه ضعف مورگانا... بخش سپيد و مهربان قلبش و حالا...
چوبدستي اش را عقب كشيد.و طلسم را برداشت.
- لب هات رو بسته نگه دار فلور... هميشه...

غيب شدن مورگانا و گريه فلورانسو به طرز غريبي همزمان بودند.

______________________________
*سكتوم سيلاموس: از سكتوم سمپرا اقتباس شده. طلسمي با برش هاي عرضي...به خنجر نامرئي هم معروفه
* كايخن اورايسس: سپر نفوذ ناپذير. سپري كه هر طلسمي رو جذب ميكنه جز طلسم مرگ... ولي فقط 7 دقيقه دوام مياره.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دوئل با بانو دلاکور

موضوع: وفاداری


همه جا تاریک و ساکت بود. تنها صدای قدم های خودش در راهرو، منعکس می شد.
تق... تق... تق...
چند قدم دیگر جلو رفت.
تق... تق... تق...
ایستاد. گویی به مقصد رسیده بود. چوبدستی را بالاتر گرفت و نور، روی قفل در افتاد:
-الوهومورا!

در، بی صدا باز شد. چشمانش، اتاق را می کاوید.پوزخندی زد: چراغ خواب آبی، تخت آبی، کمد آبی. حتی جلد بعضی از کتاب ها نیز آبی شده بودند.
تعجبی نداشت؛ خودش او را بزرگ کرده بود!
-ناکس!

سعی کرد لرزش قلبش را نادیده بگیرد. چند قدم به تخت نزدیک تر شد. به خودش تلقین کرد:
-اون یه خائنه روونا! یه خائن!

چوبدستی را به گلوی دخترش نزدیک تر کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: چقدر سخت بود!
آُستین چپش را بالا زد. با دیدن علامت روی ساعد، کمی آرام تر شد. به این قوت قلب نیاز داشت:
-هلنا؟

دخترجوان، چشمانش را با وحشت باز کرد. از جا بلند شد و نشست:
-تو... تو کی هستی؟

صدایی در اعماق قلب روونا به او یادآور شد که هلنا می داند با چه کسی طرف است. تنها، نمی خواهد باور کند!
-من از طرف لرد سیاه اومدم!

صدای لرزان هلنا را شنید:
-فقط یه فرستاده از طرف لرد سیاه؟

نفس عمیقی کشید:
-فقط یه فرستاده از طرف لرد سیاه!

دخترک، از تخت برخاست. چند قدم نزدیک تر شد:
-فرستاده های لرد سیاه رحم ندارن!
سپس مقابل چشمان حیرت زده روونا، چوب دستیش را به او داد:
-من باهات نمی جنگم! چون این فرستاده برای قلب من، بیشتر از یه فرستاده س!

روونا اخم کرد. تنها راه سرپوش گذاشتن روی احساسات طغیان کرده اش:
-بهت فرصت دوئل میدم!
چوبدستی را به سوی هلنا پرتاب کرد، هلنا با میلی چوبدستی را گرفت.

هر دو رو به روی هم ایستاده بودند. آماده برای دوئل. اما انگار هیچکدام، توان فرستادن اولین طلسم را نداشتند.
شانه های هلنا فرو افتادند:
-این یه دستوره؟

از اینکه اتاق تاریک است، خوشحال بود. هیچ دلش نمی خواست دخترکش، غم و شرمندگی سایه انداخته بر چهره اش را ببیند. چه کسی می گوید مهر مادر به فرزند بیشتر از مهر فرزند به اوست؟
-نه، انتخاب با خودته!

سعی کرد چشمان ذوق زده هلنا را ندیده بگیرد:
-میتونم همین الآن بکشمت!

هلنا با یأس جلو آمد. چوبدستیش را به سوی مادر گرفت و گفت:
-قدرت چیز کثیفیه مامان... خیلی!

تحمل این یکی را دیگر نداشت. فریاد کشید:
-تو به لرد خیانت کردی! تو جاسوس بودی!

قطره اشکی، دستانش را خیس کرد. هلنا کی اینقدر نزدیک شده بود؟
-مامان...

بغضش را فرو داد. او یک مرگخوار بود! مرگخوار ها، گریه نمی کردند. می کشتند!
-آواداکدورا!

نوری سبز... دردی در اعماق جان... و سیاهی!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
خوشحال میشم نقد کوتاهی بشه.

دوئل با همسرم ، لیلی پاتر :

نقل قول:

توضیح: شما ظاهرا در زندگی مشترک دارای اختلافاتی هستین. ما داوران وارد شور شدیم و تصمیم گرفتیم سوژه ای انتخاب کنیم که به اختلافات شما دامن بزنه! سوژه ای که در اون شما با شخص یا جانور جادویی و یا حتی ماگل(مشنگ) دیگری ازدواج کرده باشین. در یک پست تکی با سبک آزاد درباره یک ساعت یا یک روز و یا هر محدوده زمانی که مایلین از این ازدواج بنویسید. سرنوشت خود را دگرگون کنید!


---
دیوارهای اتاق با خون مشنگ ها و محفلی ها قرمز شده بود. چندین جمجمه و جان پیچ گوشه ای از اتاق افتاده و چند تا جنازه کمد لباس تشکیل داده بودن.
جیمز که هنوز از شب گذشته خسته به نظر میرسید ، از روی تخت بلند شد و با پا چند تا جنازه رو کنار زد و به طرف کمد لباس رفت. ردایی انتخاب کرد و چند تا جنازه که در گوشه ی اتاق بودن رو برداشت و توی شومینه انداخت تا آتیشش جون بگیره. بعد به طرف آینه ای رفت و توش نگاهی به خودش انداخت. موهاش رو کمی جابه جا کرد و بعد لبخندی از خوشتیپی زیادش زد و از اتاق خارج شد.

خانه ریدل جز صدای جیغ هایی که همیشه از شکنجه گاه میومد ، ساکت به نظر میرسید. جیمز کمی به اطرافش نگاه کرد و یادش اومد که مرگخوارها امروز ماموریتی داشتن. از اینکه با همسرش تنها در خانه ریدل بود خوشحال شد و با سرعت به طرف در سبز رنگی رفت و به آرومی در زد.
-بیا تو.

جیمز در رو باز کرد و بعد از دیدن قیافه بی روح ، سفید ، بدون دماغ و کچل همسرش دوباره لبخندی روی لباش ظاهر شد. به میزش نزدیک تر شد و یه دفعه پرید تو بغلش و گفت :
-عزیزم ، دیشب خیلی خوش گذشت ،اون چند تا مشنگ رو آوردیم اینقد کریشیو کردیم که چوب دستی هامون داشت میشکست.
-آره خیلی خوش گذشت. به هر حال بعد از 1 سال ازدواج ، باید واسه سالگردمون یه هدیه خوب بهت میدادم دیگه.

جیمز از روی پای لرد بلند شد و به طرف پنجره رفت. نفسی عمیق کشید و برگشت و گفت :
-ولی تو به من قول دادی که کادوی یک سالگیمون یه جان پیچ هست. خب منم میخوام تا ابد زندگی کنم ، چرا کمکم نمیکنی جان پیچ بسازم ؟

لرد از جاش بلند شد و اینبار اون به طرف پنجره رفت و نفس عمیقی کشید. برگشت و رو به جیمز کرد و گفت:
-نجینی هیچوقت از من جان پیچ نمیخواست ، حتی حاضر شد جان پیچم هم بشه. :vay:

صورت جیمز به سرعت انواع رنگ های قرمز شد و با عصبانیت چند تا محفلی که گوشه اتاق بودن رو کریشیو کرد و بعد روش رو به طرف در کرد و گفت :
-من تماما در مورد رابطه های قبلیت میدونم تام ، نیاز نیست هی بیای تکرار کنی با کیا بودی. خوشت میاد منم بگم که یه مدت با دامبلدور رابطه داشتم ؟ خوشت میاد بهت بگم یه مدت با پرسی تو دفتر توجیهات چه کارهایی که نمیکردیم ؟

بحث داشت بالا میگرفت که ناگهان صدای شکستن درهای خونه ریدل به گوششون رسید. هر دو با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه کردن و هری پاتر و بقیه محفلی رو دیدن که وارد خونه ریدل شدن. لرد با دیدن این صحنه ، سریع یه کاغذ نامه که جان پیچ بود رو برداشت و گذاشت تو یه صندوق که اونم جان پیچ بود و با یه طناب که اون هم جان پیچ بود بست و بعد به پای یه جغد که اونم جان پیچ بود وصل کرد و از پنجره که اونم جان پیچ بود بیرون انداخت تا بره به مخفیگاه سیاه ها که کل ساختمون جان پیچ بود.

شتلق (صدای محکم باز شدن در اتاق)

هری پاتر به سرعت چوب جادوش رو از دستش در آورد و نگاهی به جیمز انداخت و بعد به لرد خیره شد.
-اسمشو نبر...اهم لرد ولدمورت... منظورم تام ریدل هست. شما به جرم دزدیدن دل بابای من دستگیر هستید. خودتون رو آماده دستگیری کنید.
-هری با مامانت درست حرف بزنا ، خجالت نمیکشی میخوای کسی که این همه واست زحمت کشیده رو دستگیر کنی ؟ حیف اون روزهایی که رفتیم کلی بانک مشنگی زدیم که تورو بفرستم هاگوارتز . اون دامبلدور هم که هر سال هزینه مدرسه رو گرون تر میکرد.

هری که این حرفا راضیش نمیکرد ، چوبش رو به قدرت بیشتری سمت لرد گرفت و ورد خلع سلاح رو اجرا کرد. لرد هم که این صحنه رو دید ، سریع عکس العمل نشون داد و آوداکداورا رو اجرا کرد. دو طلسم به همدیگه برخورد کرد و نوری سبز و قرمز رنگ ایجاد کردن. بعد از گذشت کمی زمان مشخص شد که این طلسم هری هست که داره به لرد نزدیک میشه و هری یک دانش آموز متوسط هاگوارتز داره بزرگترین جادوگر زمانه رو شکست میده. لرد هم که مثل ما خواننده های کتاب هری پاتر کلی تعجب کرده بود ، پرسید :
-ولی چجوری ؟ هم من قوی ترم ، هم چوب جادوم قوی تره و هم اینکه تازه من مامانتم.
-اشتباهت همینجاست دیگه ، یادته که یه بار دراکو از بغلت رد شد و رفت به طرف مامان باباش تا تو آغوش اونا قرار بگیره ؟ خب دراکو هیچوقت از بغل من رد نشده که بره تو آغوش مامان باباش قرار بگیره و همین باعث میشه که چوب جادوت از من دستور بگیره جای تو.

لرد که کم کم نور طلسم ها چشاش رو اذیت میکرد متوجه شد که مرگ هر لحظه بهش نزدیک تر میشه. در آخرین ثانیه ها ، لرد نگاهی به چشمان جیمز انداخت. جیمز که لحظه مرگ عشقش رو میدید سریعا خودش رو به طرفش پرتاب کرد.

بومب!

همه چیز منفجر شد ، اثری از هری و بقیه محفلی ها در خانه ریدل دیده نمیشد. جیمز در گوشه ای از اتاق افتاده بود و تکون نمیخورد.

---

پیام امروز فردا :

اسمشو نبری که زنده ماند ... هری پاتر از بین رفته است. کل دنیای جادوگری از ترس جادو رو کنار گذاشته و خود را تبدیل به مشنگ کرده اند. این آخرین چاپ پیام امروز می باشد.





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
دوئل کشدار حضرت خودم و منیره - آخرین روز زندگی!

نقد هم بشه لطفا.

______________________________________




- خوش اومدی سیبل! خوشحالم که بیرون از اتاق میبینمت، اونم در این صبح دل انگیز بهاری. خبری شده؟
- نه مینروا، اومده بودم بهت سر بزنم!
- چایی یا قهوه؟
- گوی بلورین
- فالو نمیگم که منظورم نوشی... چی شد سیبل؟

ناگهان چشمان سیبل تریلانی سفید و درشت شدو صدایش خشک و دورگه. شروع به سرفه کردن کرد و بعد در چشمان مینروا زل زد و شروع به صحبت کرد:
- و در شامگاه 22 آپریل 2010 هجری مینروا مک گوگال پس از یک عمر حقیرانه و با ذلت سرش را زمین خواهد گذاشت و میمیرد! جسد او آن قدر در جنگل خواهد ماند تا بو بگیرد و خوراک تسترال های هاگوارتز شود ... اوهو اوهو اوهو! آهان از اون لحاظ، من قهوه میخورم مینروا.
- خجالت بکش زنیکه ازگل روانی! تو به چه جراتی همچین شوخی با من پیرزن میکنی؟ جرات داری یک کلمه دیگه بگو تا جسد منحوس خودتو خوراک هیپوگریف ها بکنم.
- تو چرا یه این جوری شده؟ چه خبرته؟ مگه من چی گفتم؟!! من فقط گفتم قهوه اگر خیلی ناراحتی خوب چایی!
- گم شو بیرون!

سیبل تریلانی با خشم و غضب اتاق مک گوگال را ترک کرد و به اتاق خودش بازگشت و تصمیم گرفت دیگر هرگز از اتاقش خارج نشود زیرا هر بار خارج شده بود اتفاقاتی مشابه افتاده بود.
سیبل خیلی زود آن اتفاق را فراموش کرد و سرگرم گوی های بلورینش شد اما مینروا طوری منقلب شده بود که برای صبحانه هم نرفت و همانجا نشست و در افکار مشوشش غرق شد.

پیش از این از دامبلدور راجع به پیش گویی های صحیح تریلانی گفته بود. دامبلدور دقیقا همین حالت را توصیف کرده بود. یک بار هم هری پاتر چیزی در این مورد گفته بود اما این بار تریلانی مرگ مینروا را پیشگویی کرده بود آن هم دقیقا همان شب.

- عررررررررررررررررررررر دیدی چه زود رفتی منیره؟ دیدی آرزو به دل رفتی منیره؟ دیدی هنوز لباس سفید نپوشیده رفتی تو گور؟ عرررررررررررررررررر ... این جوری نمیشه، باید همین امروز به همه آرزوهات برسی ... نه، به بزرگترینش!
- ببخشید مزاحم عرعر ... چیزه، یعنی کاراتون شدم! پروفسور دامبلدور کارتون دارن!
- 200 امتیاز برای راونکلا دختر گلم! گفتی پروفسور کجا هستن؟
- توی سرسرای بزرگ

مینروا دوپا داشت پس تبدیل به گربه شد و چهارنعل به سمت سرسرای اصلی تاخت!
دانش آموز ریونی:


سرسرای بزرگ

دامبلدور روی صندلی بزرگ و زیبایش لم داده بود و صبحانه می خورد. اما فکرش مشغول این بود که با ریش داخل پیژامه راحت تر است یا روی پیژامه ...
- یافتم! نصفش روی پیژامه نصفش توی پیژامه!
دانش آموزان که داشتند صبحانه میخوردند از فریاد احمقانه دامبلدور خنده شان گرفت و متوجه گربه ای نشدند که چهار نعل از لای پاهایشان میدوید و در دل میگفت: گور بابای آبرو! روز آخر زندگی آدم آبرو میخواد چی کار؟

ناگهان گربه ای از زیر میز گریفیندور پرید روی میز اساتید و پایش به لیوان چایی خورد و آن را ریخت روی ناکجا آباد بدن دامبلدور...
- سوختــــــم!

دامبلدور از جا برخواست و به سمت در دوید اما بلافاصله مینروا هم از حالت گربه درآمد و به دنبالش دوید.
- نه آلبوس صبر کن! هم من هم تو خوب میدونیم که تموم این سال ها هر دوی ما عشقمونو از هم پنهون کردیم، امشب من میخوام برای تو باشم ...
- آه نه مینروا در ملع عام این حرفا زشته! خجالت بکش پیرزن خرفت تو خیر سرت شوهر داری.
- نه آلبوس من شوهرم کجا بود الکی یه حلقه انداخته بودم خاستگارا رو رد کنم. صبر کن آلبوس.
- خجالت بکش منیره ...
ذرررررررررررت!


نیم ساعت بعد

- خوب آلبوس، تو چه توضیحی داشت؟ آخرین حرفت رو قبل از خورده شدن بگو.

- به مرلین من بی گناهم گلگومات جون، زن تو هی خودشو به من میچسبونه!

- تو چی گفت؟ این تهمت خیلی بزرگ بود! تو مدرکی هم داشت؟

- بله گلگومات، شما منو بزار پایین تا برات توضیح بدم. خشونت کمتر!

- خیلی خوب آلبوس، فقط بدون اگر دست از پا خطا کرد له شد.

- گلگو جان این همه دانش آموز تو سرسرا همه چیزو دیدن، همه ی اون ها میدونن که مقصر همسر توئه.

- فرصت تموم شد آلبوس. تو دروغ گفت! مگه ندیدی بچه ها گفت که تو مقصر؟

- خوب عزیزم وقتی اونا هیکل ظریف و نحیف شما رو ببینن معلومه که جف میکنن خالی میبندن که برن شلوار زردشونو عوض کنن.

- خوب پس من باید چی کار کرد؟ سریع بگو وگرنه صبر گلگو تموم شد و تو رو خورد.

- هی روزگار! ما که بی گناهیم ولی تو ما رو بخور چون مدرکی ندارم

گلگومات دامبلدور را با دو انگشت گرفت و بالا برد.
مینروا زجه میزد: نه گلگو نخورش اما تاثیری نداشت. گلگومات دامبلدور را در حالی که به سرعت دست و پا میزد و دست خالی از چوبدستیش را تکان میداد بالای دهان بازش برد و او را ول کرد ...

- دست نگه دارید!

دامبلدور از توی دهان گلگومات متعجب سرش را خم کرد تا بیرون را ببیند. سیوروس اسنیپ!
- صبر کن گلگومات! من میتونم مشخص کنم که کی مقصره.
- من خودم دونست که دامبلدور مقصر بود و الان هم لای این دندونای تیز لهش میکنم!
دامبلدور سرش را عقب کشید تا قطع نشود اما حواسش بود که وارد گلو هم نشود!
- نه گلگومات! تو به ردای دامبلدور نگاه کن. اگر از جلو پاره شده باشه مقصر دامبلدوره وگرنه مقصر مینروائه!
دامبلدور از داخل دهان گلگومات فریاد زد: راست میگه گلگومات بیا ردای منو ببین!
گلگومات اخ-تفی روی زمین کرد و سپس دامبلدور از لابلای مواد لزج روی زمین بیرون آمد و پارگی پشت ردایش را نشان داد!

- چی؟ تو به من خیانت کرد منیره! من تو رو خواهم کشت.
گلگومات منیره را از روی زمین برداشت و از پنجره با شدت پرتاب کرد تا جنازه اش وسط جنگل ممنوعه هاگوارتز فرود بیاید و پیشگویی سیبل تریلانی درست از آب در بیاید.
گلگومات برگشت تا دامبلدور را هم له کند اما دامبلدور پبش از این ها با نهایت سرعت از آن جا دور شده بود و تا مدت ها هم کسی او را ندید!


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۱۲ ۰:۱۳:۵۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۲۵ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
سوژه: کريسمس در هاگوارتز
- ولم کن. بذار ميخوام بزنم دهنشو آسفالت کنم. دِ ميگم ولم کن ديگه مگه با تو نيستم؟

لودو در حالي که همچنان ارني رو چسبيده بود گفت: بابا تو هاگوارتز که نميشه اونا زيادن ميزنن لهت ميکنن.
ارني در حالي که همچنان تلاش ميکرد گفت: بابا من از دست اين سيريش خسته شدم ميرم بزنم لهش کنم.ما هم زیادیم. ولم کن تا تو رو هم له نکردم.

لودو در حالی که باز هم ارني را رها نکرده بود گفت: آخه چرا؟ حالا به مدل موهات خنديده کاري نکرده که. بيخيالش شو.
فرياد ارني در سالن عمومي هافل پيچيد:کاري نکرده؟ تو که ميدوني من رو مدل موهام حساسم. بزنم شپلخت کنم؟

لودو با حالت ولش کرد و ارني از ميان جمعيتي که وسط سالن اجتماعات هافلپاف تجمع کرده بودند رد شد تا به سمت سالن عمومي گريفيندور برود و کار سيريوس بلک را بسازد.

جريان از اين قرار بود که صبح روز کريسمس سر ميز صبحانه ارني که تازه براي درست کردن موهاش دوازده گاليون و بيست و دو سيکل و شش نات پرداخته بود وارد سرسرا شد سيريوس از سر ميز گريفيندور تيکه اي آبدار بهش انداخته بود و همه به ارني خنديده بودند. بعد از صبحانه ديگه ارني جوش آورده بود ولي بروبچز مرگخوار هافلپاف با توجه به اين که هاگوارتز پر از محفليون بود مانع از حمله ي ارني به سيريوس شده بودند. ولي حالا ديگه ارني قاطي کرده بود و داشت ميرفت که بزنه سيريوس را له کنه.

وقتي نزديک سالن اجتماعات گريفيندور رسيد به تقليد از فيلم تروي بارها و بارها فرياد زد:سيريش
اما افسوس که هر چه فرياد زد هيچ کس محلش نگذاشت.

ديگه وقتي کم کم داشت نااميد ميشد يه پيرزن با کلاه و ريش بابانوئل در رو باز کرد.
ارني گفت: ببخشيد مادر ميشه به اون سيريوس نامرد بگين بياد دم در؟
-
ارني با صدايي بلند تر گفت: ببخشيد مادر ميشه به سيريوس بگين بياد دم در؟
-
ارني اين بار فرياد زد:ببخشيد مادر ميشه به سيريوس بگين بياد دم در؟
پيرزن سمعکش رو از جيب دامن راه راهي که پوشيده بود در آورد و پس از تميز کردن آن به وسيله ي چند تا تف سمعک را در گوشش چپاند:
- چي ميگي پسرم؟
- ببخشيد مادر ميشه به سيريوس بگين بياد دم در؟
- نه ننه.
- چرا؟
- چون از اينجا رفتن.
- ببخشيد آدرس جديدشونو ندارين؟
شارق

(افکت تو گوشي آبداري که در گوش ارني خورد)
- مرتيکه مگه خودت خواهر مادر نداري از من شماره تلفن ميخواي؟ فکر کردي من بهت شماره ميدم؟
ارني که هنوز مبحوت بود گفت: ببخشيد من اصلاً چنين چيزي نگفتم.
- تو غلط کردي که نگفتي. جوون هم جوون هاي قديم. بيا اينو بگير.

پيرزن نود و هشت ساله کاغذي را در دست ارني چپاند که رويش شماره تلفن و... نوشته بود.
ارني:
پيرزن:

ناگهان از گوشه ي کادر شخصي رد شد.
ارني سريع به سمت او رفت. چند قدمي که نزديک شد فهميد که اون کسي نيست جز سيريوس.
دوباره فرياد زد:سيريش
سيريوس برگشت و مثل ماست او رو نگاه کرد.
ارني گفت: يا همين الان با من دوئل ميکني يا... يا ...
-يا چي؟
- يا خيلي بدي.
سيريوس کمي فکر کرد و بعد گفت: باشه. ولي این وسط که نمیشه. بيا بريم اتاق دوئل.

اتاق دوئل جايي به اندازه ي يک استاديوم فوتبال بود که دو دوئل کننده در وسط آن بودند و تماشاگران دورتدور آنان مينشستند. صداي تماشاگران شنيده ميشد:

- ارني چيکارش ميکنه؟.... سوراخ سوراخش ميکنه.
- سيريش بيا اينجا... سيريش بيا اينجا.
ناگهان صدايي همه را ساکت کرد.
موسيقي فیلم خوب بد زشت بود که پخش ميشد.

صداي گزارشگر به گوش ميرسيد:
با سلام خدمت شما بينندگان عزيز و ارجمند. در خدمت شما هستيم با پخش مستقيم دوئل سيريوس بلک و ارني مک ميلان... با اينکه روز کريسمسه ولي با اينحال صد هزار نفر در ورزشگاه حضور يافتند... حالا دو دوئل کننده به هم تعظيم ميکنن... اولين طلسم رو سيريش به طرف حريفش شليک ميکنه... ارني با یک جريوس جوابش رو ميده که سيريوس، جرويوس را با منحرفيوس رد ميکنه. حالا سيريوس دو طلسم پشت سر هم رو ميفرسته... پتريفيکوس توتالوس و سکتوم سمپرا... ارني از سکتوم سمپرا جاخالي ميده و پتريفيکوس توتالوس را منحرف ميکنه.... دوباره سيريوس حمله ميکنه... کاملاً دوئل را تحت کنترل داره... و بله ارني خلع سلاح ميشه... ديگه کارش تمومه... نه صبر کنيد... آگوستوس پاي داخل زمين پريده و داره از ارني حفاظت ميکنه... پشت بند او خانواده ي مالفوي هم ميپرن تو و به کمک ارني ميرن... حالا از اين طرف جيمز و کينگزلي و رفوس داخل زمين ميان... خانواده ي ويزلي هم خودشون رو به زمين ميرسونن... حالا لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور ميان وسط... دیگه تقریباً همه توی زمین دارن با هم میجنگند... صبر کنید حالا آنتونین دالاهوف و ایوان روزیه و پرفسور کوییریل به زمین وارد میشن... خدای من چی میبینم!... عله ی اعظم ظهور کردند... در اینجا من از شما خداحافظی میکنم که خودم هم برم وسط و مشغول شم.

معلم درس خود را با این جمله تمام کرد: و اینگونه جنگ جهانی جادوگران ملقب به جنگ کریسمس شروع شد.


ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۹ ۷:۲۹:۵۳
ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۹ ۷:۳۴:۳۴
ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۹ ۷:۳۵:۱۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.