هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
روبیوس هاگرید عزیز ... زمان پست من برای چند روز قبل از حادثه بوده ... ! مطمئنین شما زمانا رو اشتباه نگرفتین؟




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
به دلیل آن که بلیز زابینی ادامه داستان رو اشتباه ادامه دادند و زمان گذشته و حال رو باهم اشتباه گرفتند با اجازه من داستان ایشون رو از آلبوس دامبلدور ادامه می دم . از بلیز زامینی هم به علت این که از داستانشون صرف نظر می کنم ، معذرت می خوام .
....................................................................................
زمان حال ( بعد از حادثه ) :

هرمیون پس از آن که هرچه کلمه به ذهنش می رسید رو امتحان کرد ولی هیچ کدوم جواب نداد ، به چیز هایی که دیده بود فکر کرد . یعنی واقعا دابلدور و اسنیپ اون شب تو کافه سه دسته جارو با هم ... و اسنیپ و فلیت و یک هم با هم ... و هر چه سعی کرد به نتیجه ای منطقی بین این دو اتفاقی که دیده بود برسه به نتیجه ای نرسید که ناگهان :

- به به کی رو می بینم ... هرمیون گرنجر ، از افتخارات گریفندور . چه طور تو مثل بقیه به خواب نرفتی ؟

هرمیون که اون چیزی رو که می دید باور نمی کرد چند بار چشماشو بازو بسته کرد تا از چیزی که دیده مطمئن بشه . هرمیون سر نیکلاس ، شبح گروه گریفندور رو دیده بود ؛ دقیقا در مقابل چشم هاش . با همان حالت معلق در هوا و جسمی شفاف .

- شما این جا چی کار می کنید ؟ ی...ی...یعنی روح های مدرسه بیدارند ؟

- خانم جوان ، شما که به این باهوشی هستید شما دیگه چرا ؟ روح ها تحت تاثیر حوادثی که برای انسان ها ، حیوانات و جن ها می افته قرار نمی گیرند . در نتیجه همه ما سالم و سلامت در تالار مخصوص خودمون هستیم .

- پس چرا تا حالا هیچ کدومتون سروکلش تو راهرو های مدرسه پیداش نمی شد ؟

- چون الان زمان شومه ، خانم جوان .

- زمان شوم ؟ منظورتون چیه ؟

- دوباره هاگوارتز داره به نابودی خودش نزدیک می شه ، این بار اگه نتونیم کاری کنیم ، ما همه می میریم

- ببخشید وسط حرف های تاثیر گذارتون می پرم مگه شما دوباره می میرید ؟

- بچه جون ، می خواستم موضوع رو هیجانی کنم .

- بله ... به حرفتون ادامه بدید .

نیکلاس که دوباره جو زده شده بود ، شروع کرد به حرف زدن :

- بله داشتم می گفتم که ما همه می میریم و کم کم نسل جادوگر ها منقرض می شه .

- چی ؟ مگه چه اتفاقی داره می افتاده فقط نگین که برمیگرده به دیوانه شدن معلم ها و به خواب رفتن همه تو قلعه

- دقیقا موضوع همینه . تو داستان سال 1500 میلادی که همچین اتفاقی برای هاگوارتز افتاد رو می دونی ؟

- خوب ... تقریبا . ولی در حد چند خط

- پس اگه می خوای بهتر و دقیق تر بدونی بیا ببرمت پیش کسی که اون موقع تو قلعه به عنوان استاد کار می کرد .

- ها یعنی بیام تالار شما ؛ نه ممنون مزاحمتون نمی شم اگه خدا به بخواد یه موقع دیگه با بچه ها می یایم .

- حالا



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند روز قبل تر از حادثه!

در خوابگاه آقایون ...

هری رفته زیر پتو و یواشکی داره دست تو دماغش میکنه و میمالونه زیر تخت ...

رون: هری ... باز داری دست تو دماغت میکنی؟ مثلا تو فرد برگزیده ای!
هری: روووون! ... مگه هنوز نخوابیدی!
رون: نه کنجکاو شدم ببینم داری چی کار میکنی! لوموس!

نور ضعیفی از نوک چوبدستی رون سوسو میزنه و هری حیرت زده چهره خندان رون رو در کنار خودش و در زیر پتو میبینه ....

هری: رون ... این زیر، حریم خصوصی منه .. تو حق نداری!
رون: نگران نباش به جینی نمیگم هنوزم دست تو دماغت میکنی

- شما بچه ها دارین اون زیر چی کار میکنین؟

هری و رون به سرعت از زیر پتو میان بیرون و هرمیون رو در آستانه در میبینن!

رون: اییییییی ... هرمیون....اینجا خوابگاه پسراست ... ما لباس نداریم ...
هری: در واقع ما لختیم!

هرمیون: اشکال نداره ... میخواین منم لباسامو درارم تا زیاد خجالت نکشین؟
هری: هووووم .. نه لازم نیست ... ما الان لباسامونو میپوشیم!
رون: هری ... چی داری میگی؟ این بهترین فرصته ...

بووووووووووووووووووووم!!!!!! (برداشت آزاد!!!)

هرمیون: بچه ها ... دفترچه خاطرات اسنیپ رو پیدا کردم ... روش نوشته هیچ کس نباید آنرا بخواندهیچ کس نباید آنرا بخواند. من که انقدر کتاب درسی خوندم کف کردم... میگم بیاین بشینیم خاطراتشو بخونیم یکم بخندیم!

هری: هرمیون هیچ میدونی اینکار، کار بسیار بدیه؟ میدونی خیلی زشته که ما خاطرات مردمو بخونیم؟
رون: من که هرگز تن به چنین کار کثیفی نمیدم ... اصلا این عمل پلید با روحیه ما منافات داره!
هری: به نظر من که اینکار جنایت علیه بشریته!
رون: از اون بدتر ... اینکار غیر انسانیه!

هرمیون حیرت زده: خیلی خوب بابا! میرم کتابو به پروفسور اسنیپ پس بدم! میگم از رو زمین پیداش کردم!
هری و رون: واقعا که!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۷:۵۱:۳۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۲۰:۲۷:۵۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۲۰:۳۰:۵۶



ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
هرماینی بیش از گشودن دفترچه خاطرات شخصی اسنیپ، چند دهن دعا و آیه جهت آمرزیده از جانب خالق و شفاعت مرلین تلاوت نمود و جلد سخت و دغالی دفترچه خاطرات اسنیپ را کنار زد. هرماینی بیش از حد شوکه شد چرا که از جلد ذغالی دفترچه انتظار بد خط ترین نوع خطوط را داشت اما چیزی که در صفحه نخست می دید، عناوین و فصول مختلف دفترچه بودند. با دقت از بالا به پایین فهرست رو نگاه می کرد و عناوین از مقابل چشمانش عبور می کردند:

نقل قول:

فصل اول: بابا بیکار – مامان شبکار .............صفحه ۲
فصل دوم: چند بار لیلی رو بوسیدم؟ ..............صفحه ۱۱
فصل سوم: معجون بلوغ رو من ساختم ! .............صفحه ۹۱
....
....
....
فصل هفتاد و نهم: مهم تفاهمه، نه سن و سال ! ......... صفحه ۵۶۲


قرنیه چشمان هرماینی دیگر از خواندن عناوین، درون مشیمیه اش فرو شده بود. با خستگی صفحات مختلف و پر از نوشته و در بسیاری موارد، عکس دار دفترچه را ورق می زد تا به صفحه ی ۵۶۲ رسید. به آرم سر فصل نگاه کرد که به رنگ سیاه سفید بود و در طرح مینیاتوری گلوله شدن و در هم پیچیده شدن مرد قد بلند با ریش سپید را در مرد قد بلند دیگری با موهای سیاه و چرب آشکار می نمود. اما در زیر آرم سر فصل و عنوان آن هیچ نوشته ای دیده نمی شد. فقط با جوهری کم رنگ در انتهای همان صفحه کلمات در هم تنیده ای غیب و ظاهر می شد: "بسیار خصوصی ! رمز عبور میخواهد ! "

هرمیون: « اوووم ! خب؟ ئه. لیلی. لیلی پاتر. معشوقه قدیمی تونه ! »

کلمات مبهم ناپدید شد و پش از آنکه هرماینی به خودش بیاید، از ناحیه ی پیشانی به داخل کاغذ دفترچه کشیده شد و در عمق آن محو گشت. در میان هوایی تاریک و نقش و نگار معادلات سنگین ریاضی به سوی نا کجا سقوط می کرد که ناگهان انتهای چاه رو دید. کف سنگفرشی بود. با نشیمنگاهی له شده بر زمین باقی ماند و به اطرافش نگریست. او در کافه ی سه دسته جارو سقوط کرده بود و هنگام شب و تاریکی بود که مشعل ها و شمع های کافه روشن بود. پشت میزها و صندلی ها هیچکس به چشم نمی آمد مگر در دو سوی میز چوبی مقابل خود هرماینی که دو پیکر آشنا در حال گفتگو بودند:

اسنیپ: «خب. مهریه رو چیکار کنیم؟ هر دو باید به هم مهریه بدیم دیگه؟ »

دامبلدور: « مهریه فدای موهای چرب و کثیفت سوروس جونم ! همین الان همه اش رو می بخشم بهت ! »

اسنیپ از ناکجا صد گرم شیرینی گل محمدی رو با اشاره چوبدستی اش روی میز ظاهر نمود با خوشحالی گفت:
« جون من؟ یعنی مبارکه و اینا دیگه؟! »

دامبلدور: « پس چی ! رزمرتا ! هوی. رزی. کرکره های مغازه رو بکش پایین. بیا اینجا بینم سوروس من ! :bigkiss: »

هرماینی: « خجالت بکشین. اینجا یه دختری نشسته که به بلوغ نرسیده ! »

اما بلافاصله یادش آمد که اونه که بی اجازه اومده تو خاطرات شخصی و با صورتی سرخ به سمت چاه گام برداشت اما مقصد بیرون دفترچه و اتاق اسنیپ نبود. این بار در یکی از کلاس های هاگوارتز پرتاب شد که پشت میز و صندلی های آنها هیچکس نبود اما در انتهای کلاس نیمه تاریک، پروفسور فلیت ویک روی یک میز ایستاده بود و اسنیپ او را در محکم در آغوشش می فشرد:

فلیت ویک: « سوروس ! عزیزم ! چقدر چاپیدی از دامبل؟ مهریه تون چقدر بود؟ »

اسنیپ: « صد و بیست و چهار هزار گالیون بود. همشم داد. »

فلیت ویک: « خوبه ! یادت باشه فردا صبح زود دم دریاچه می بینمت. زندگی لبریز از عشق مون رو به زودی توی آمازون آغاز می کنیم سوروس ! »

اسنیپ: « آره . اما فقط اینکه.................»

صدای سوت کر کننده ای در گوش هرماینی می پیچید. با لگد از درون دفترچه به بیرون و کف دفتر اسنیپ پرتاب شد. در حالیکه نفس نفس میزد دوباره روی میز چوبی دفتر اسنیپ خم شد تا بالای همان صفحات بدون نوشته و مخفی دفترچه رو نگاه کنه. تاریخ های درج شده همگی مربوط به سه چهار روز گذشته بوده. فکرش با تکه آخر خاطره اسنیپ مشغول بود. اینکه اسنیپ چه چیزی می خواست به فلیت ویک بگوید. از پنجره ی دفتر اسنیپ به بیرون نگاه می کرد. درخشش خورشید، ظهر را نشان می داد. بارها و بارها رمز عبور "لیلی پاتر" و خیلی موارد دیگر رو امتحان کرد اما دفترچه خاطرات واکنشی به نمایان کردن نوشته یا به داخل کشیدن هرماینی درون آن فصل از خود نشان نداد...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۲۹:۱۱

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
حدود 10 دقیقه ای می شد که بچه ها در حال دویدند بودند و بدون آن هم که متوجه بشوند دارند به کجا می روند وارد جنگل ممنوعه شده بودند .

- چرا یهو هاگرید این طوری شد ؟ یه کم غیر عادی نیست .

- رون بس کن به نظر تو فقط یه کم غیر عادیه .......... ما چند ساله هاگرید رو می شناسیم تا حالا ندیده بودیم که این جوری بشه ، خودش هم نگفته بود که مریضی خاصی داشته باشه . همش غیر عادیه ...

هرمیون که به شدت از آن چه دیده بود وحشت زده شده بود ، روی زمین نشت و به آسمان نگاه کرد .

- من که بهتون گفتم همه چیز عادیه ، شما اصرار کردید که نه یه اتفاقی افتاده . یه بار من احساس خطر نکردم شما جو زده شدید . حالا چیکار کنیم ؟

- هری ... هری ... بس کن موضوع الان کلا یه چیز دیگه است . چرا هاگرید این جوری شد ؟ موضوع عشق و عاشقی استاد ها نسبت به هم چیه ؟ اصلا ...

رون که حالتی متفکرانه به خودش گرفته بود وسط حرف هرمیون پرید و گفت :

آخه از کی تا حالا حرف های هاگرید شده سند و مدرک که ما بخوایم بر اساس اون ها شروع کنیم به تحقیق و بررسی . بعدشم من فکر کنم هاگرید دچار سوء هاضمه جنگلی شده که این بلا سرش اومده ، آخه یه بار چارلی که 3 ماه برای تحقیق رفته بود جنگل های نواحی مدیترانه این اتفاق براش افتاد . پس این موضوع هم حله . موضوع دوم اگر هم قرار باشه معلم ها عاشق هم بشن مگه قحطی معلمه که اسنیپ عاشق فلیت ویک بشه . فکر کنم دیشب هاگرید کتاب تخیلی خونده که این داستانو از خودش درآورده . پس این قضیه هم حل شد .

هرمیون که از روی زمین بلند شده بود ، کمی به رون نزدیک شد و با صدایی خونسردانه ای گفت :
ببخشید استاد حل قضایا ... پس دلیل اون که هاگرید گوشت تسترال ها رو داشت می پخت تا بخوره و گفت بعد از اون حادثه داره گوشت تسترال می خوره چی می شه ؟؟؟
- خوب ... من نظر خاصی در این مورد ندارم
- میشه بس کنید . با هر دوتاتونم .... فعلا بهتره تا از این دیرتر نشده برگردیم به خوابگاهمون ؛ فردا می ریم پیش هاگرید تا ببینیم که حالش چه طور شده .

در خوابگاه پسران :

- هری ؟؟؟ بیداری ؟؟
- آره ... چی شده ؟
- می گم ، فکر کن دامبلدور عاشق اسنیپ شده باشه ؛ خنده دار نیست
- :no:
- چرا ؟
- چون نمی تونه موضوع این باشه . هاگرید می خواست اصل قضیه رو واسمون بگه ، ولی یه نفر اون رو طلسم کرد تا حقیقت رو به ما نگه .
- از کی تا حالا تو هم هرمیون شدی ؟ تو که خودت می گفتی همه چیز آرومه .
- هنوزم می گم . ولی ....

زمان حال

هرمیون که واقعا نمی دونست باید چی کار بکنه به اتاق خصوصی معلم ها رفت در هیچ کدوم از اتاق ها چیز خاصی و اثری از موجود بیدار به چشم نمی خورد به جز در اتاق اسنیپ ؛ دفتر چه ای نسبتا قدیمی که روی آن بزرگ و خوانا نوشته شده بود :دفترچه خاطرات خصوصی من ، آن را هیچ کس نخواند


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۴:۵۰:۰۲


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در کلبه هاگرید ...
بوی مطبوع کباب همه کلبه هاگرید رو برداشته ... هاگرید با خونسردی سرگرم درست کردن کباب روی منقله و در گوشه ای دیگر از کلبه هری و رون و هرمیون بخاطر داستان عجیبی که همین چند لحظه پیش هاگرید تعریف کرده مشغول تعجب کردنن ....

هری: اوه خدای من ... باورم نمیشه! یعنی واقعا اسنیپ عاشق فلیت ویک شده؟
هرمیون: و وقتی دامبلدور فهمیده اسنیپ بهش خیانت کرده، غیرتی شده؟
رون: و بعد دامبلدور همه چیزو به فیلچ گفته تا فیلچ بفهمه که فیلیت ویکم بهش خیانت کرده تا وقتی فیلچ انتقامشو از فیلیت ویک گرفت دل دامبلدور هم خنک شه؟
هری: اصلا من نمیفهمم ... چرا اینا همشون مرد هستن؟

هاگرید در حالی که پای منقل وایساده و داره با بادبزن سیخ های کباب رو ماهرانه باد میزنه و هر از گاهی سیخ ها رو برمیگردونه : البته به این سادگیام که میگید نیست! مسئله خیلی مرموز تر و پیچیده تره!
هرمیون: چطور مگه؟
هاگرید: هیچ میدونید در سال 1500 میلادی در هاگوارتز چه اتفاقی افتاده؟

هرمیون دستشو میبره بالا!
هرمیون: بله استاد .....

نقل قول:
حدود سال 1500 میلادی ، اتفاقی عجیب هاگوارتز را به لرزه در آورد . یک روز تمام دانش آموزان و پرسنل مدرسه به خوابی عمیق فرو رفته و پس از 2 سال از این خواب برخاستند ، در این میان تمام گروه های جادوگری برای بر طرف کردن این حادثه به هاگوارتز آمدند و تمام سعی تلاش خود را به کار بستند تا این مشکل را بر طرف سازند ولی نتیجه ای نداشت ؛ پس از پیگیری های به عمل آمده از قلعه مشخص شد وجود گونه ای ناشناخته از موجودات سبب این حادثه شده است . تاکنون هیچ گزارش تازه ای از علت وقوع این حادثه به دست نیامده است ؛ قابل ذکر است افرادی که پس از این مدت از خواب بیدار شدند قسمت عمده ای از قدرت جادویی خود را از دست دادند .


هاگرید که معلوم بود تحت تاثیر قرار گرفته: آفرین هرمیون! 30 امتیاز برای گریفندور! اما مسئله عجیب تر اینه که اون زمان قبل از رخ دادن چنین حادثه ای ... تمام استاد های مدرسه عاشق هم شده بودند!

دوباره سکوت برقرار میشه ... هرمیون شروع به ورق زدن کتابی که در دستش بود میکنه و رون که حافظش از درک این همه اطلاعات عاجز مونده بود هنگ میکنه و هری مجبور میشه دکمشو بزنه تا ریستارت بشه ...

هاگرید: خب دیگه ... غذا حاضره!
هرمیون: اوووف ... گوشت ... من که گیاهخوارم گوشت نمیخورم! چه بوی عجیبی هم میده!
هری: هاگرید! این کباب از گوشت چیه؟
هاگرید نگاه مرموزانه ای به بچه ها میندازه ....
- گوشت تسترال!

رون که همون لحظه ریستارت شده بود: خه خه خه ... پس بگو چرا کبابا رو نمیبینم!
هری: هاگرید ... فکر میکردم باهاشون دوست بودی!
هاگرید" نه تا وقتی که اون حادثه پیش نیومده بود .... اوووم ... گوشت تسترال همراه با چربی انسان و دمبه غول غارنشین خوشمزه میشه!!!
هرمیون: کدوم حادثه؟ هاگرید از چی حرف میزنی؟ اایییی ... این غذا دیگه چه کوفتیه؟

خنده کریحی بر لبان هاگرید میشینه و برای اولین بار هری و رون و هرمیون برق عجیبی رو در چشمانش میبینند و ناگهان همه چیز به سرعت اتفاق می افته... هاگریدشروع به تشنج میکنه و چشمانش در حدقه میچرخندو سفید میشن و بعد هاگرید میخوره زمین و از دهن و دماغش کف با فشار فواره میزنه رو در و دیوار و سقف و خلاصه کل کلبه کفی میشه ... هری و رون و هرمیون که از دیدن این صحنه به شدت وحشت زده شده بودند بلافاصله با جیغ و داد از کلبه هاگرید فرار میکنن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ ۲۲:۵۴:۰۱



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
هرمیون نه یک بار نه دو بار بلکه 10 بار نوشته ی روی کاغذ را خواند ولی هیچ چیز از آن سر نیاورد . هرمیون که کاملا متعجب و وحشت زده بود نیم نگاهی به ققنوس و دامبلدور انداخت و هرچی کتاب در کتاب خانه دامبلدور بود را با ورد دنبال خودش راه انداخت و از اتاق خارج شد.

چند روز قبل از حادثه :

- هری احساس نمی کنی جو مدرسه یه طوری شده .
- نه بابا می خوای چه جوری بشه . حالا چند روزی خبری از مالفوی و گروهش و مرگ خوارا نیست تو نگران شدی . :lol2:
- نه هری ، رون راست می گه . اگه توجه کرده باشی رفتار استادها هم تغییر کرده ، مخصوصا کلاس ریاضی جادویی ، ورد های شفا بخش و ...
- وایسا ... مگه تو هنوز همه کلاس ها رو با هم می ری ؟
- چی خوب آره . ولی این به حرفی که من دارم می گم هیچ ربطی نداره . الان چند روزه که کلاس تغییر شکل برگزار نمیشه ، چند روزه که اسنیپ خودش سر کلاس نمی یاد . خوب این فکر نکنم نشونه خوبی باشه .

هری که تازه داشت به اصل قضیه نزدیک می شد با صدایی گرفته گفت :
خوب ... حالا از کجا بفهمیم که موضوع از چه قراره ؟

- من یه فکری دام ؟

رون که چند دقیقه ای می شد ساکت مونده بود به هری و هرمون نزدیک تر شد و گفت :
من فکر می کنم بهتر باشه بریم پیش هاگرید. اگه از هاگرید چیزی دستگیرمون نشد که حتما می شه چون هاگرید همه چیز رو راحت می گه . هری رو می فرستیم پیش دامبلدور .
هرمیون که از این حرف رون عصبانی شده بود گفت :

- آخه رون بریم به هاگرید چی بگیم ؟ ما الان خودمون هم از چیزی مطمئن نیستیم بعد بریم بگیم هاگرید عزیز ما یه چند وقتیه هیجان نداشتیم ، حوصلمون سر رفته می شه یه سرگرمی واسمون جور کنی ، آخه می دونی چیه چند روزیه مدرسه ساکت و خبری از 2 تا ازمعلم ها نیست . بعد بهمون نمی خنده ؟

- نه ، بهتون نمی خندم ...
-
هری که فکرش رو هم نمی کرد که هاگرید با اون هیکل بزرگش پشت سرش باشه ولی حضورش رو حس نکره باشه ؛ گفت :
هاگرید تو از کی این جا وایستادی ؟؟؟؟

هاگرید از این که احساس می کرد خلوت بچه ها رو به هم زده و سبب ناراحتی آن ها شده کمی این پا اون پا کرد و گفت :

مدت زیادی نیست ولی خوب کمی از حرف هاتون مخصوصا حرف های هرمیون رو شنیدم . راستش رو بخواین اگه اون سوال رو از من بپرسید مسخرتون نمی کنم چون دلیل داره ولی این جا نمی تونم بگم بهتره بیان کلبم .



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
نقل قول:
حدود سال 1500 میلادی ، اتفاقی عجیب هاگوارتز را به لرزه در آورد . یک روز تمام دانش آموزان و پرسنل مدرسه به خوابی عمیق فرو رفته و پس از 2 سال از این خواب برخاستند ، در این میان تمام گروه های جادوگری برای بر طرف کردن این حادثه به هاگوارتز آمدند و تمام سعی تلاش خود را به کار بستند تا این مشکل را بر طرف سازند ولی نتیجه ای نداشت ؛ پس از پیگیری های به عمل آمده از قلعه مشخص شد وجود گونه ای ناشناخته از موجودات سبب این حادثه شده است . تاکنون هیچ گزارش تازه ای از علت وقوع این حادثه به دست نیامده است ؛ قابل ذکر است افرادی که پس از این مدت از خواب بیدار شدند قسمت عمده ای از قدرت جادویی خود را از دست دادند .



این امکان نداشت ، هرمیون پس از آن که سایر صفحات کتاب را زیرو رو کرد و نتوانست خبر دیگری در این باره به دست آورد کتاب را بست و نگاهی به نام کتاب انداخت :

حقایق ناشناخته از هاگوارتز


عجیب تر از آن این بود که هرمیون هیچ گاه نام این کتاب را در هیچ جا و از هیچ کس نشنیده بود .
هرمیون بدون آنکه بداند که چه می کند کتاب را برداشت و به سمت دفتر دامبلدور رفت و با تمام تلاش خود توانست از ورودی در بگذرد و وارد اتاق شود .
اتاقی گرد ، با وسایل قدیمی ولی تمیز ، تابلوهایی از مدیران گذشته هاگوارتز و ققنوس زیبا و چشم نواز دامبلدور که بر جای همیشگی خود نشسته بود و دابلدور . او هم همانند سایرین به خواب فرو رفته بود ، تمام تابلو ها نیز بی حرکت و ساکت سرجای خود نشسته بودند ، حتی کلاه گروه بندی نیز به خوابی عمیق فرو رفته بود و با صدای بلند خرخر میکرد . هیچ اثری از وجود شخصی بیدار در هاگوارتز دیده نمی شد به جز .............

- تو ، وای تو هم مثل من نخوابیدی . چه خوب که تو هم بیداری ولی ای کاش می شد با من حرف بزنی .........

این ققنوس بود با همان زیبایی همیشگی و با چشمانی باز که به سمت هرمیون آمده بود و آوایی سر می داد . بی آن که هرمیون ردایش را کشید و هرمیون را به سمت میز کار دامبلدور برد . میز شلوغی بود ولی یک برگ کاغذ پوستی بزرگ روی سایر وسایل بود که با قلمی بزرگ روی آن نوشته شده بود :

سرانجام کار هاگوارتز



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹

فلورین فورتسکوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۰
از بستنی فروشی کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 86
آفلاین
هرمیون با تعجب به اسنیپ ، استاد سختگیر معجون سازی زل زده بود که آب دهانش از یک طرف صورتش جاری بود و خر خر شدیدی می کرد
شروع کرد به جیغ جیغ کردن .. کشیدن صندلی ها ... شکستن شیشه ها ..
اما هیچ چیز اسنیپ رو بیدار نمی کرد..
هرمیون با حالت شق و رق از کلاس بیرون اومد و به فکر مک گوناگل افتاد.. با سرعت نور به سمت کلاس تغییر شکل رفت .. اما هیچ کس آنجا نبود.. حتی موجودات داخل قفس هم در خواب سنگینی بودند

هرمیون شروع کرد به فکر کردن ... به فکرش رسید بلکه دیشب جن های خانگی هاگوارتز چیزی در غذاشون ریخته بودند
با سرعت به سمت آشپزخانه رفت و بعد از قلقلک دادن گلابی روی دیوار وارد آشپزخانه شد و دید کل جن ها یک وری افتاده اند و همه خرناس می کشتند یا در خواب حرف می زنند

با حالتی تفکر آمیز به سمت خوابگاه می رفت تا چاره ای بیندیشه که ناگهان دید کل تابلو ها هم در خواب به سر می برند!!!

با سرعت به سمت بانوی چاق رفت و هرکار کرد حتی با طلسم قسمتی از تابلو رو سوراخ کرد اما فایده ای نداشت که نداشت! بانوی چاق در خواب بود

به فکرش رسید که سری به کتابخانه بزند بلکه در کتاب های تاریخی چیزی از باشد که در گذشته اتفاق مشابه ای افتاده
با زیر و رو کردن چند کتاب کپک زده خیلی قدیمی به مطلب جالبی رسید که می گفت ...


تصویر کوچک شده

[b][size=medium][


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹

نیکلاس استبنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۹
از جاهایی که شما نمی دانید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
سوژه جدید

هوا ابری بود و باد شدیدی می وزید و چنجره های باز هاگوارتز را به دیوار می کوبید و صدای زیادی تولید می کرد اما کسی با این صدا از خواب بیدار نمی شد.ساعت بزرگ تالار گریفندور 11 را نشان می داد اما همه در حال خواب بودند.

هرمیون با زور چشمانش را باز کرد و به ساعتش نگاه کرد.

_وای کلاس معجون سازی............

با سرعت نور لباسهایش را پوشید و شروع به حرکت کرد اما قبل از اینکه تالار را ترک کند متوجه چیزی شد.

_چرا همه جا ساکته.

او به خوابگاه پسر ها رفت. همه خواب بودند و او سراغ هری و رون رفت. بعد مدتی تلاش برای بیدار کردن آنها، ناامید شد و به طرف کلاس معجون سازی رفت.

در پله ها هیچ کس را ندید همینطور در سراسری عمومی. کم کم شک کرده بود.

بالاخره به کلاس رسید اما کسی در کلاس نبود و اسنیپ روی صندلی خوابیده بود.

---------------------------------
1.موضوع می تونه یک طوطئه باشه و یا یک بیماری.
2.لطفا کمی جدی باشید.


ویرایش شده توسط نیکلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۷ ۱۸:۵۱:۱۶

هلگا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.