داخل بیمارستان:آنتونین وحشت زده در انتهای سردخانه به دیوار چسبیده بود و سراسیمه و بدون وقفه، بارانی از انواع و اقسام طلسم ها را روانه جسد ها میکرد تا بلکه بتواند راه گریزی از بین آنها باز کند. اما با افتادن هر جسد چهار پنج جسد دیگر جای قبلی را می گرفتند و روند نزدیک شدن به او همچنان ادامه میافت.
حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. چشمانش وحشت زده نظاره گر دست هایی بود که می رفت تا تنها مدافعش را از دستانش به ربایند و بعد او را نیست و نابود کنند.
دیگر تحمل دیدن این منظره را نداشت. چشمانش را بست و روی نشان داغ شده بر دستش فشار داد و بلند فریاد زد:
- اربـــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــ.... کـــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــک!
ناگهان دردی در تمام وجودش پیچید. کارش تمام بود... مطمئن بود که شبه زامبی ها او را گرفته اند ... اما... نه... منشا درد از سوی اجساد نبود بلکه از درونش و از سوی نشان داغ شده بود.
بدنبال آن درد، صدای لرد سیاه که با جادو تقویت شده بود از جایی، بیرون از بیمارستان به گوش رسید:
- زهر مار! غیب و ظاهر شو دیگه احمق!
- هووم؟!! غیب و ظاهر؟ غیب و ظاهر ؟!! اوه چرا زودتر به فکرم نرسید...
و لحظه ای بعد دیگر اثری از آنتونین نبود.
خانه ریدل - خب سوروس، چرا فرایند زامبی سازی درست عمل نکرد؟ درحالیکه قبلا بارها و بارها من لشکری از زامبی ها رو ساخته بودم؟!
اسنیپ متفکرانه به زامبی در بند و یادداشتهایی که از توضیحات لرد سیاه و آنتونین و لینی و دیگر مرگخوارها برداشته بود نگاهی انداخت.
- ارباب... با توجه به نحوه درست کردن معجون لینی، و پس از مطالعه دقیق روی این موجود، متوجه شدم که اون معجون نه تنها باعث شده که فرایند زامبی سازی انجام نشه بلکه منجر به پدید اومدن یه نیروی دیگه شده که دقیقا برعکس عمل میکنه!
- منظورت چیه؟
- سرورم... همونطور که بین سیاهی و سفیدی تنها یه خط فاصله هست... متاسفانه ... ام چطور بگم...
سوروس مردد به لرد سیاه که هر لحظه بی طاقت تر میشد نگاه کرد.
- ... ما به جای ساختن زامبی های سیاهِ تحت فرمان شما، لشکری از زامبی هایی شکل دادیم که دشمن خونی ما هستن!
و با گفت این جمله چند گام به عقب رفت تا از تیر رس لرد سیاه دور شود.
آنتونین که هنوز آثار ترس و وحشتش از حادثه ی رویارویش را با زامبی ها در وجودش بود ناگهان از جایش پرید و گفت:
- مــــــــــــادرجان!
- احمق ها ... ابله های بدرد نخور! اخه من با شماها چیکار کنم!
- سرورم...
-ارباب...
- رحم کنید!
- نــــــــه!!!
آن شب خانه ریدل غرق انوار سبز شد... بیچاره مرگخوارها!
پایان سوژه